محمدسعید حنایی کاشانی
فلسفه
امروز کشورهایی در همسایگی دور و نزدیک ما در آتش جنگهای داخلی میسوزند: افراد به خاک و خون کشیده میشوند، شهرها ویران میشوند، مردمان خانه و کاشانۀ خود را رها میکنند و آوارۀ سرزمینهای همسایه میشوند، و سرمایههای مادی و معنوی جامعه که سالهای بسیار زمان برده است تا بر هم انباشته شوند، در اندک زمانی بر باد میروند. مردمان با یکدیگر یا با نظام سیاسیشان آشکارا «دشمن» شدهاند. در کشورهایی دیگر، جنگی کوچکتر و خاموش و ناآشکار در جریان است، جنگی که دولتهای نامردمی با شهروندان بیدفاعشان دارند. شهروندانی که برای «نظام» (regime) به «دشمن» تبدیل شدهاند. حکومتهای جبّار و ستمگر در جنگی اعلامنشده با شهروندان خود، میگیرند، میزنند، میبندند و میکُشند تا کسی سر از فرمان نظام برنپیچد و همه چیز همانطور پیش برود که دلخواه نظام است، اما دیر یا زود باز روزی فرا میرسد که مردمان بر نظام سیاسی خود میشورند و سایۀ جنگ داخلی و انقلاب و شورش بر کشور بال میگستراند، چرا که آنچه دلخواه نظام است دلخواه شهروندان نیست. باز همه با یکدیگر یا برخی با برخی آشکارا «دشمن» میشوند. کشورهایی دیگر خود را آمادۀ جنگ با دشمنان خارجی میکنند، دشمنانی که گاهی حتی معلوم نیست که کیستند یا از کجا هستند: بر تولید سلاحهای خود میافزایند و موشکها و بمبها و رزمایشهای خود را به رخ یکدیگر میکشند، گویی هریک خود را برای نبردی ناگزیر آماده میکنند. اما میباید پرسید، این همه آمادگی و تدارک برای «جنگ» و «خونریزی» و «ویرانی» و «تباهی» چرا؟ چه چیزی قرار است از این جنگها نصیب مردمان شود؟ مردم عادی را از جنگها چه سود؟ جنگ و دشمنی برای چه کسی «سود» دارد؟ «مرگ» و «ویرانی» کسب و کار کیست؟ آیا ما زندگی میکنیم برای اینکه روزی به جنگ با یکدیگر برخیزیم و خود را نابود کنیم؟ آیا سرنوشت ما این است که یا به جنگ با یکدیگر یا به جنگ با نظام یا به جنگ با بیگانگان بپردازیم؟ چه چیزی علت این همه خونریزیها و ویرانیهاست: دشمنی؟ چرا ما باید «دشمن» یکدیگر باشیم، آیا وجود «دشمن» و «دشمنی» برای زندگی ضروری است؟ آیا دشمنی در ذات بشر یا روابط بشری نهفته است؟ آیا مقدّر است که انسانها «دشمن» یکدیگر باشند؟ آیا گریزی از این تقدیر نیست؟ آیا دین و اخلاق و فلسفه میتوانند به ما کمکی برای حلّ این مسأله بکنند؟ اگر «دشمنی» چیزی طبیعی برای انسانها باشد، چگونه میتوان آن را از میان برد؟ و اگر طبیعی نیست از کجا پدید آمده است؟
۱. «دشمن»: طبیعی یا قراردادی؟
آیا انسانها بهطور طبیعی یا ذاتی دشمن یکدیگرند، همانطور که برخی درندگان چنیناند؟ یا چنین نیست و «دشمنی» برای انسانها و روابط انسانی امری عارضی و قراردادی است؟ در خصوص طبیعت بشر و طبیعت جهان آموزهها و نظریههای مختلفی از دیرباز وجود داشته است، آموزهها و نظریههایی که ردّ آنها را از اسطوره تا دین و حکمت و فلسفه میتوان پیگرفت. دوتا از این آموزهها میگویند «دشمنی» در طبیعت بشر یا روابط انسانی ریشه دارد، اما البته معنای طبیعی بودن این نیست که انسان حق ندارد آن را از میان ببرد یا اینکه اگر این خو و خصلت در فطرت انسان جای دارد برکندنی نیست. یکی از این آموزهها در قرآن آمده است و دیگری را فیلسوف انگلیسی تامس هابز بیان کرده است.
به گفتۀ قرآن «دشمنی» میان انسانها از لوازم هبوط انسان است و این مجازاتی است که خداوند برای انسان در زندگی اینجهانی در نظر گرفته است، آزمونی برای او تا هدایت یابد و راه «دشمنی» در پیش نگیرد. آیات 36، سورۀ بقره و ۲۴، سورۀ اعراف و ۱۲۳، سورۀ طه این مضمون را چند بار تکرار میکنند: «وَقُلْنَا اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ» (۳۶، بقره: «فرود آييد شما دشمن همديگريد و براى شما در زمين قرارگاه و تا چندى برخوردارى خواهد بود»)؛ «قَالَ اهْبِطُواْ بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ» (۲۴، اعراف: «فرود آييد كه بعضى از شما دشمن بعضى [ديگر]يد و براى شما در زمين تا هنگامى [معيّن] قرارگاه و برخوردارى است»)؛ «قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعًا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَلَا يَشْقَى» (۱۲۳، طه: «فرود آييد در حالى كه بعضى از شما دشمن بعضى ديگر است پس اگر براى شما از جانب من رهنمودى رسد هركس از هدايتم پيروى كند نه گمراه مىشود و نه تيرهبخت»). این آیات وجود «دشمنی» در میان انسانها را از شرایط هبوط آنها میدانند، اما به انسانی که خواهان نیکبختی است پیروی از هدایت الهی را توصیه میکنند که از میانبرندۀ «دشمنی» است. یکی از نعمتهای خدا برای هر مردمی از میان بردن «دشمنی» در میان آنان و نیز دشمنان آنان است، البته اگر آن قوم خود از ستمکاران نباشند.
اما در روایت تامس هابز فیلسوف انگلیسی، وضعیت بشری زمانی «جنگ همه علیه همه» بود. زمانی که هر انسانی هرچه را میخواست میباید از چنگ دیگری میربود. در این حالت هر انسانی برای انسان دیگر گرگ بود. انسان در حالتی طبیعی میزیست و اجتماع بشری هنوز هیچگونه نهاد قانونی و مدنی نداشت، چرا که اساساً هنوز دولتی به وجود نیامده بود. اما انسانها با تشکیل دولت دست از «دشمنی» علیه یکدیگر برداشتند و رضایت دادند به جای دشمنی با یکدیگر برطبق قوانینی رقابت کنند که عادلانه میدانند و کسانی را که از قانون سر میپیچند یا به حقوق دیگران تجاوز میکنند نه به صورت فردی بلکه بر اساس قوانین و به دست نهادی حقوقی کیفر دهند. از همین رو، سلاحهای خود را به زمین گذاشتند و آنها را به حاکم یا فرمانروایی سپردند که از حق انحصاری داشتن سلاح و اعمال زور برخوردار بود. این البته، به معنای پایان دشمنی در میان انسانها نبود، چون انحصار زور در دست یک تن خود باز سبب ستمهای بسیار میشد، اما تا جایی که نظم زندگی جاری بود و عموم مردم کم و بیش از حقوق خود برخوردار بودند و اتفاقی نمیافتاد، فقط گاه و بیگاه افرادی طعمۀ ستمهای حکومت میشدند، چون مردم به تجربه میدانستند که «بدترین حکومت بهتر از بیحکومتی» است، چون یک زورگو بهتر است تا هزاران زورگو، بنابراین برای فرار از هرج و مرج و آشوب و جنگ داخلی که بدترین جنگهاست، تا جایی که میتوانستند بدترین خودکامه را نیز تحمل میکردند و این تا جایی ممکن بود که هنوز فرمانروای ستمگر کارد را به استخوان نرسانده بود.
چه در روایت قرآنی و چه در روایت تامس هابز از آغاز تاریخ بشری «دشمنی» حتی اگر ذاتی وجود و حیات بشری هم باشد نمیتواند اصل رفتار در زندگی اجتماعی باشد، چون در آن صورت هرگز اجتماع بشری به وجود نخواهد آمد. بنابراین، یک اصل روشن است اگر اجتماعاتی بشری به وجود آمده است که ما امروز آنها را به نام اقوام و ملتهای گوناگون میشناسیم این اقوام یا ملتها توانستهاند دست کم مدت زمانی با صلح در کنار یکدیگر زندگی کنند. اما اگر جوامع بشری، دست کم بهطور رسمی، «دشمنی» را ترک گفتهاند، و جز در کشورهای عقبمانده یا دستخوش آشوب مردم بهطور گروهی به جنگ با یکدیگر نمیپردازند، چرا در عرصۀ بینالمللی هر کشوری «دشمن» کشور دیگر است یا با «دیگر»ی همچون دشمن رفتار میکند؟
حالت طبیعت، یعنی دشمنی هرکس علیه هرکس، هنگامی از میان رفت که مردمان کشوری با نظامی واحد پدید آوردند و نظام واحد قادر شد که قانونی واحد را بر همه اعمال کند و انحصار سلاح و زور را در اختیار خود داشته باشد، اما در عرصۀ بینالمللی چنین نیست چون هرکشوری با داشتن سلاح و دولتی متفاوت و قوانینی متفاوت و منافعی متفاوت اکنون برای همسایهاش یا کشور دیگر در حکم «دشمن» است، چون میتواند در علایق یا زبان یا فرهنگ یا دین یا هرچیز دیگری کاملاً متفاوت با همسایهاش باشد، بنابراین هرکشوری برای پیشگیری از تجاوز کشورهای همسایه یا دیگر کشورها همواره خود را مسلح و آماده نگه میدارد. بنابراین، تمدن و وجود دولت در هرکشوری اگرچه توانسته است افراد را خلع سلاح کند یا به آنها نشان دهد که حتی در صورت داشتن سلاح نباید از آن برای «دشمنی» با دیگران یا کسب منافع غیرقانونی استفاده کنند، هنوز نتوانسته است دولتها را وادار کند که از سلاح علیه شهروندان ناراضی از حکومت یا علیه دیگر کشورها استفاده نکنند. نتیجه آن شده است که هنوز یا در گوشه و کنار جهان حکومتها علیه شهروندان ناراضی سیاسی از سلاح و زور استفاده میکنند، در واقع وظیفۀ حکومت این نیست که با سلاح از خودش در برابر شهروندان دفاع کند، چون حکومت باید نمایندۀ شهروندان باشد نه ارباب آنان، یا علیه دیگر دولتها وارد جنگ و دشمنی میشوند. اما آیا این نیز چیزی ناگزیر است؟
ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانی قرن هجدهم، برای حلّ این مسأله پیشنهادی تحسینبرانگیز داد. پیشنهاد او این بود که کشورها برای اینکه از حالت بدویت و توحشی که جوامع در حالت طبیعت داشتند بیرون آیند، باید به تشکیل جامعۀ مدنی جهانی دست یازند، به تشکیل دولتی واحد اهتمام کنند تا همان طور که در نتیجۀ تشکیل جامعۀ مدنی «دشمنی» میان افراد بر سر منافع از میان رفت و رقابت قانونمند و عادلانه جای آن را گرفت و دیگر افراد برای حل نزاعهای شخصیشان دست به خشونت نمیزنند، مگر اینکه تبهکار یا جنایتکار شناخته شوند، کشورها نیز برای حفظ منافعشان به خشونت متوسل نشوند. بنابراین، برای ترک خصومت یا دشمنی میان جوامع باید نهادی بینالمللی یا دولتی واحد پدید آید که در عین به رسمیت شناختن خودمختاری و استقلال اعضایش آنها را از اعمال خشونت و دشمنی با یکدیگر و پرداختن به جنگ باز دارد. در این صورت در جامعۀ بینالمللی نیز دیگر کسی برای رسیدن به منافعش سلاح به دست نخواهد گرفت و اگر چنین کرد دیگران او را بر سرجایش خواهند نشاند. پیشنهاد کانت را کسی جدی نگرفت، مگر هنگامی که دو جنگ جهانی در اروپا درگرفت و تشکیل جامعۀ ملل و سازمان ملل متحد به نوعی همان اندیشۀ کانت را بهطور ناقص تحقق بخشید. تشکیل اتحادیۀ اروپا در نخستین دهۀ قرن بیست و یکم نیز به نوعی متأثر از این اندیشۀ کانت بود.
۲. «دشمن» در اخلاق و «دشمن» در سیاست
آیا هیچ انسانی هست که بخواهد «دشمن» داشته باشد؟ آیا داشتن دشمن به سود ماست، آیا ما میکوشیم به تعداد «دشمنان»مان بیفزاییم؟ ما چگونه «دوست» و «دشمن» برای خودمان به وجود میآوریم؟ برای نابود کردن «دشمنان»مان چه راهی در پیش میگیریم؟ برای خودمان چگونه «دوست» پیدا میکنیم؟ پاسخهایی که ما به این پرسشها میدهیم نشاندهندۀ تحولی است که ما در دور شدن از انسانی ابتدایی به انسانی متمدن داشتهایم، از انسانی عقبمانده و غیراخلاقی به انسانی پیشرفته و اخلاقی. در سیاست نیز همین قاعده جاری است. کشوری که در سیاست «عقبمانده» است با همسایگان و کشورهای دیگر همان طور رفتار میکند که با شهروندانش (البته برای او آنان شهروندان نیستند بلکه «رعایا» هستند)، یعنی با زور. و ناگزیر همواره در حال خصومت و دشمنی است هم با شهروندانش و هم با همسایگانش، به همین دلیل هموراه نیازمند قدرتنمایی و جمعآوری سلاح و نمایش و زورآزمایی است. زبانش در سیاست نیز زشت و موهن و پرخاشگر است و فاقد هرگونه وقار و متانت و خویشتنداری و ادب. بنابراین، باید ببینیم اگر ما در زندگی خصوصی نمیخواهیم بر دشمنانمان بیفزاییم چرا برخی در «سیاست» جز درست کردن «دشمن» کاری ندارند و هزینۀ آن را هم از جیب دیگران می پردازند و فقط وقتی رام و مطیع میشوند که «دشمن» بر آنان دست یافته باشد و پا بر گلویشان گذاشته باشد.
۳. چه کسی از «دشمن» سود میبرد؟
ما مردمان عادی از دشمنی سودی نمیبریم. برای ما «دشمنی» مایۀ نگرانی و عذاب است. چگونه میتوانیم در خانه استراحت کنیم یا در خیابان قدم بزنیم یا به کاری مشغول شویم اگر بدانیم همواره کسی هست که میخواهد به ما آسیب برساند؟ از همین رو، کمتر کسی است که بخواهد آن چنان دشمنانی برای خودش فراهم کند که درصدد آسیب رساندن به او باشند. اما این امر در جایی دیگر شاید صادق نباشد و آن جایی است که ما بخواهیم خودمان و دیگران را به گونهای تعریف کنیم که انگار در دو قطب مقابل به سر میبریم و هیچگاه نمیتوانیم با هم کنار بیاییم. رقابتهای شغلی یا حرفهای و گروهی ما گاهی ممکن است تا سرحدّ خشونت هم پیش بروند و آنجایی است که ما از «رقابت» گذشته و به «دشمنی» رسیدهایم. رقابتهای دوقطبی باشگاههای ورزشی یا احزاب و گروههای سیاسی و مذهبی و قومی گاهی چنین حالتی به خود میگیرد و به همین دلیل «رقابت» به «دشمنی» و سپس به خشونت تبدیل میشود. در این میان، کسانی بر این گماناند که «دشمنی» می تواند سبب انسجام گروهی و تقویت آن شود و بنابراین خوب است که ما همیشه دشمنی داشته باشیم تا خودمان را در برابر آن تعریف کنیم. اما این «دشمنی» ممکن است از این جهت سودی موقتی برای منافع گروهی داشته باشد، اما سودش موقتی است و عاقبت ندارد، چون همینکه مهار این «دشمنی» از دست در برود به جنگ یا خشونتی تبدیل خواهد شد که آن گروه یا حزب یا کشور را به باد میدهد. در این گونه «دشمنی» صاحبان احزاب و مذاهب و نظامیان بیشترین منفعت را نصیب خود میکنند، البته تا هنگامی که این دشمنی به فرجام خونین خود نرسیده باشد.
۴. بزرگترین «دشمن» ما کیست؟
ما از «دشمن»، یعنی چیزی یا کسی که تهدیدی علیه ماست، هیچگاه دور نیستیم. اما چرا باید همواره بپنداریم که این «دشمن» انسانی دیگر است؟ آیا فقر، بیماری، نادانی، مرگ، گرسنگی، تشنگی، رنج، ستمکاری و بیعدالتی «دشمن» نیستند؟ انسانی که به شناخت رسیده باشد درمییابد که انچه انسانها را به دشمنی با یکدیگر برمیانگیزد همین چیزهاست. انسان فقیر چرا باید به دشمنی با ثروتمندان برخیزد، اگر فقر و حرمانش را نتیجۀ آزمندی و ستمکاری آنان نداند؟ مردم چرا باید به جنگ علیه حاکمان برخیزند، اگر آنان را ضایعکنندۀ حقوق خود ندانند؟ بنابراین، آنچه ما باید بدانیم این است که چه چیزهایی ما را با یکدیگر دشمن میکند و چه چیزهایی ما را از دشمنی با یکدیگر نجات میدهد و به دوست بدل میسازد و چه چیزهایی «دشمنان واقعی» ما هستند که جز نابودی هیچ کاری با آنها نمیتوان کرد، دشمنانی که هرگز نمیتوان با آنها دوست شد یا از آنها دوست ساخت.
۵. بهترین راه برای نابود کردن «دشمن» چیست؟
ما از راههای مختلفی برای نابود کردن دشمنانمان استفاده میکنیم. اما این راهها فقط برای دشمنانمان خطرناک نیستند، برای خودمان نیز خطرناکاند. اگر من بخواهم با «دشمن»ام بجنگم تا به او آسیب بزنم، این امکان نیز وجود دارد که او هم به من آسیب بزند، یا حتی آسیب بیشتری هم بزند. از همین روست، که انسان عاقل همیشه قدرت خودش و قدرت دشمنش را میسنجد و بعد دست به ابراز آشکار دشمنی یا اقدام برای آسیب رساندن به دشمنش میزند. اما راههایی که ما ممکن است برای نابودی دشمنمان در پیش بگیریم همه به یک اندازه هزینهبر و پررنج نیستند. اگر من بخواهم برای نابود کردن دشمنم تمامی سرمایه و وقت خودم را هدر دهم و زندگی خودم و فرزندانم و خویشاوندانم یا هموطنانم را فدای نابودی او کنم، چه بسا حتی با نابودی او خودم را هم نابود کرده باشم، چرا که دیگر چیزی برای ادامۀ حیات نداشته باشم. بنابراین، انسان عاقل از خود میپرسد آیا دشمن را حتماً باید از راه اعمال زور و به کار بردن سلاح و نابود کردن جسمانی از میان برداشت، آیا هیچ راه دیگری برای از میان بردن دشمن نیست؟ آبراهام لینکلن در سخن نغزی بهترین راه نابودی «دشمن» را پیشنهاد میکند، راهی که میتوانیم ببینیم چقدر کمهزینه و پرفایده است: «بهترین راه برای نابود کردن دشمن دوست شدن با اوست». بله، چرا «دشمن» را به «دوست» تبدیل نکنیم؟ آیا این کمهزینهترین و بهترین راه و اخلاقیترین راه نیست؟ چه کسی گفته است که دوستان ما همیشه دوستان ما خواهند بود و دشمنانمان همیشه دشمنانمان؟ آیا ما در زندگی نمیبینیم که چگونه دوستانمان به دشمنانمان تبدیل میشوند و دشمنانمان به دوستانمان!
۶. چگونه از «دشمن» «دوست» بسازیم؟
هریک از ما شاید به شیوۀ خودش آموخته باشد که چگونه برای خود دوستانی بیابد و چگونه برای خود دشمنانی بسازد. ما معمولاً میپنداریم که با منفعت رساندن به کسانی آنان را به «دوست» تبدیل میکنیم و با زیان رسیدن به کسانی آنان را به «دشمن». بنابراین، همیشه در این اندیشهایم که با بذل و بخشش دوستان خودمان را حفظ کنیم و تا جای ممکن به دشمنانمان آسیب برسانیم. اما آیا چنین کاری برای ما دوستان واقعی فراهم میکند و دشمنان ما را نیز نابود میکند؟ دین، حکمت، اخلاق و فلسفه چیزی خلاف این را به ما تعلیم میدهند. آنها به ما میآموزند که ما نباید «دشمنی کردن» را اصل زندگی خود قرار دهیم. به بیان شیوای امام علی (ع) «دوستی ورزیدن نیمی از خرد است» (کلمات قصار، ش ۱۴۲، ترجمۀ شهیدی). همچنین نباید بپنداریم که دوستان ما همواره «دوست» و «دشمنان» ما همواره «دشمن» خواهند بود: «دوستت را چندان دوست مدار! مبادا که روزی دشمنت شود و دشمنت را چندان کینه مورز که بود روزی دوستت گیرد» (کلمات قصار، ش ۲۶۸). بنابراین، انسان باید این توانایی را داشته باشد که برای خود دوستانی پیدا کند و اگر چنین کاری نتواند انجام دهد، ناتوانترین مردم خواهد بود. از سوی دیگر، کسی را میتوان تواناترین مردم که خواند میتواند از «دشمن» دوست بسازد، اما چگونه میتوان از دشمن دوست ساخت؟
۱. بدی را با بدی پاسخ ندهیم. کسی که بر این گمان است که کلوخانداز را پاداش سنگ است و باید با هرچیز با شدت برخورد کند و دهان دشمن را خُرد و بر صورت او سیلی بزند هرگز قادر نخواهد بود که از دشمن «دوست» بسازد. چنین کسی حتی «دوستان» خود را نیز نگاه نتواند داشت. قرآن در این خصوص به ما تعلیم میدهد که چگونه از «دشمن» دوست بسازیم: «وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ»؛ وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ ﴿۳۵–۳۴، فصلت: «و نيكى با بدى يكسان نيست [بدى را] با آنچه بهتر است دفع كن آنگاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است گويى دوستى يكدل مىگردد؛ و اين [خصلت] را جز كسانى كه شكيبا بودهاند نمىيابند و آن را جز صاحب بهرهاى بزرگ نخواهد يافت»).
۲. با انصاف رفتار کنیم. هیچ چیز همچون بیعدالتی به خشم و سپس کینه و دشمنی تبدیل نمیشود. فردی که با دیگران با انصاف رفتار نکند و برای دیگران همان حقوقی را که برای خودش قائل است قائل نباشد، آنان را به دشمنان سرسخت خود تبدیل میسازد. سرچشمۀ بسیاری از ناخشنودیهای بشری فقر یا گرسنگی نیست. اگر انسان فقر یا گرسنگی را از ناتوانی و تنبلی خودش بداند از کسی خشمگین نخواهد شد. انسان وقتی خشمگین میشود که فقر و گرسنگی را ناشی از ستم دیگران بداند. نظامی اجتماعی که نتواند دلایل قانعکنندهای برای نابرابریهای اجتماعی داشته باشد، به همین سان به دشمنی در میان مردم و دشمنی مردم با حکومت دامن میزند.
۳. با تندی و درشتی سخن نگوییم. هیچکس کمتر و کوچکتر از فردی دیگر نیست. احترام لازمۀ زندگی سالم اجتماعی است. منزلتهای اجتماعی، ثروت یا قدرت، این جواز را به کسی نمیدهد که کسی هرطور خواست با دیگران سخن بگوید. کسی که حرمت دیگران را به رسمیت نشناسد حرمت او را نیز نگاه نخواهند داشت.
۴. از بدگویی و غیبت بپرهیزیم. سخنان روا یا ناروا در خصوص افراد آنان را از زندگی سالم اجتماعی باز خواهد داشت. به وجود آوردن بدگمانیهای ناروا در حق اشخاص این امکان را از آنان می گیرد که رابطهای سالم و ارزشمند با آشنایان تازه داشته باشند. ما حق نداریم با بدگویی افراد را از این امکان و آیندهشان محروم کنیم. چنین کاری در حکم نابود کردن آیندۀ آنان خواهند بود و از این رو آنان دشمنان ما خواهند شد.
۵. خویشتندار باشیم. در زندگی اجتماعی این امکان وجود دارد که ما با یکدیگر برخورد منافع یا برخورد سلیقه و نظر داشته باشیم. هیچگونه از این برخوردها نباید سبب شود که ما خویشتنداری فروگذاریم و به خشم بگراییم و آنچه را خود حق میدانیم به دیگران تحمیل کنیم.
۶. نیکی کنیم. نیکی کردن باج دادن و خریدن دیگران نیست. ما در رساندن سود یا منفعتی به دیگران حُسن نیّت خود را برای داشتن روابط انسانی نشان میدهیم. ما با نیکی کردن نشان میدهیم که همه چیز را برای خودمان نمیخواهیم و حاضریم بی هیچ چشمداشتی به دیگران یاری کنیم و به آنان سود برسانیم.
۷. عذرخواه تقصیرات خود باشیم. کسی که به تقصیرات خود واقف است و آنها را به گردن میگیرد و عذرخواهی میکند مانع از بروز خشم و کینۀ دیگران میشود.
۸. به سخن دیگران گوش دهیم. افرادی که خود را همواره حق به جانب میدانند و با دیگران طوری سخن میگویند، انگار که آنان هیچ نمیدانند و تنها آنان هستند که همه چیز را میدانند، احمقانی هستند که بیشترین خشم و کینه را متوجه خود میکنند. چون دیگران را تحقیر میکنند و هیچ کس را به حساب نمیآورند.
انسان کریم و اخلاقی و متمدن شرمی از آن ندارد که دست دوستی به سوی «دشمن» دراز کند، یا دست دشمن را که به سویش دراز شده بفشارد و به دشمنی خاتمه دهد و از «دشمن» برای خود «دوست» بسازد. اما انسانهای لئیم و سفله همواره دشمنی ورزیدن و خوار کردن دیگران را مایۀ مباهات خود میشمرند و با رد کردن دست دوستی و پافشاری بر خوار کردن و کوبیدن دشمن خود را سرانجام به چنان خواری و خفتی میاندازند که دیگر حتی «دوستی» هم برایشان باقی نمیماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر