۱
سینمای مخملباف سینمای غریبی است. سینمایی که گویا نه آغازی دارد و نه پایانی. هرگاه که احساس میکنی به امضای سینمایی او رسیدهای به ناگاه فیلمی میسازد که ناچار میشوی تمامی داشتههای ذهنیات را دوباره از نو برایش تعریف کنی. گویا او با هر فیلم یک بار به دنیا میآید و یک بار از دنیا میرود. حکایت فیلمسازی او بیش از آنکه با متر و معیار آشنای فیلمسازان صاحب سبک همخوان باشد شبیه به کولی سرگشتهای است که نمیداند باید در کدام منزل اتراق کند. مخملباف در تمام این سی سالی که از «توبه نصوح» گذشته همواره تنها تجربه کرده است. تجربهای از پس تجربه دیگر. و نکته اینجاست که هر تجربه معمولا در انتهای خود به پایان رسیده و با کلید خوردن فیلم جدید، تجربه و اتمسفری جدید آفریده شده است. مخملباف همواره از اینکه فیلمساز صاحب سبکی باشد گریزان بوده است. او به هیچ ژانر و الگویی در طول سالیان دراز فیلم سازیش پایبند نبوده و همواره فیلم جدیدش مخاطب را در نقطه آغاز قرار داده است. این روش نه لزوما خوب است و نه بد. تجربهگری همواره در هنر دو سویه داشته است. گاهی روی خوشش برای هنرمند میماند و اثری بدیع خلق میکند و گاهی حاصل کار میشود آنچه نباید باشد.
۲
سینمای مخلباف همیشه رنگی از سیاست داشته است. اگر در دوره اول فیلمسازی او به این میاندیشیده که سرمایه داران و متمولان جامعه را نقد کند و چشم آنان را به حقایق ایران انقلابی و مستضعفان روشن کند، در دورههای بعد دغدغههای سیاسی دیگری داشته است. مخملباف خود فیلمهای اولیهاش را کاملا در جهت ایدئولوژی جمهوری اسلامی میداند و تاکید میکند که میکوشد در فیلمهایش چپها و بازاریها (بخوانید سرمایه داران و فئودالها) را بکوبد. دقیقا با همین واژگان، «بکوبد». خود وی در مصاحبهای میگوید: «من از ابتدای کار چپ و راست را دو انحراف از انقلاب اسلامی میدانستهام و آن ابتدای کار، هر دو را با هم میکوبیدم. مثلا “حصار در حصار” که در مقابل چپیها و فئودالها و سرمایه داران هم کوبیده شده بودند. یادم هست مسئولین آن وقت تلویزیون پیغام داده بودند که اگر میخواهی پخش شود از خیر اعدام فئودال و سرمایه دار نمایشات بگذر. گفتم نه شما از خیر پخش بگذرید. گفتند پس بگو آنها چون آدم کشتهاند اعدام میشوند که دادگاهشان جنایی باشد. گفتم هیچ جنایتی بدتر از نفس فئودالیزم و سرمایه داری نیست و ما انقلاب اسلامی را اینطوری میشناسیم. یا در”دوچشم بیسو” چپ و راست با هم کوبیده شده بودند. من برای پرهیز از چپ روی یا راست روی هر دو را کوبیده بودم و این پراکندگی موضوع میآورد. در بایکوت بخش چپش را کوبیدم و متهم به راست شدم و در دستفروش راست را کوبیدم و متهم به چپ شدم… آن موقع چپها خطر انقلاب بودند، من به آنها میپرداختم. حالا خطر راست است. به آنها میپردازم از کسی هم رودروایسی ندارم. و موضع من همان هست که بود. »
ادبیات تندروانه مخملباف جوان همان منطقی را به نمایش میگذارد که چماق به دستان فرهنگی در اوایل انقلاب داشتند. حمله به سینماها و مراکز فرهنگی الویت این چماق بدستانی بود که همزمان با نیروهای لباس شخصی سرکوبگر دیگری که اجتماعات سیاسی را به هم میریختند، به اشاعه فرهنگ و سیاست انقلاب اسلامی میپرداخت. چندی پیش مسعود ده نمکی که خود پیش از شروع به کار فیلمسازی از سرکردههای انصار حزب الله بود و حمله به کوی دانشگاه در سال ۷۸ را در کارنامه دارد، در گفتگویی درباره مخملباف گفت: «در زمان اکران فیلم “حاجی واشنگتن” در سینما آزادی پنج نفر حزباللهیوار آمدند داخل و شروع کردند به گفتن مرگ بر آمریکا! یکی از آن پنج نفر مخملباف است. کسی که تا دیروز سوار موتور میشد و با تیغ موکتبری پنجه تو صورت مردم میانداخت، حالا سخنگوی جریان روشنفکری شده است. »
مخملباف در همان دوره پس از اکران فیلم «اجاره نشینها» داریوش مهرجویی در نامهای به سید محمد بهشتی معاون سینمایی دوران نخست وزیری میرحسین موسوی، مینویسد: «من باب ثواب میگویم، حاجی واشنگتن را که گردن نگرفتید، اجاره نشینها به گردن چه کسی است؟ اگر فیلم را ندیدهاید، ببینید. شما را به همان حضرت ابوالفضل (ع) تکلیف کسی چون من با شما چیست؟ ارج گذاریاتان به جنگ را باور کنم یا اغماضاتان را در مورد امثال اجاره نشینها، امیدوارم همچنان ما را متحجر ندانید که مثلاً به هنر تبلیغاتی و سفارشی معتقدیم یا با انتقاد مخالفیم، اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام و یا هجو اسلام و انقلاب؟ توهین میشود که اگر بگویم فیلم دیدن بلد نیستید. میتوانید بشینید با هم اجاره نشینها را ببینیم. من باب ثواب گفتم، گناه که نکردهام؟ واقع قضیه این است که دوساعت پیش که فیلم را دیدم حاضر بودم به خودم نارنجک ببندم و مهر جویی را بغل کنم و با هم به آن دنبا برویم. »
مخملباف اما در دوره دوم سینمای خود روش هنرمندانه و آرام تری را در پیش گرفت. این دوره که شامل آثاری مانند دستفروش، بایسیکلران و عروسی خوبان میشود، تداوم همان خط سیاسی سابق اما با روشهای هنرمندانه و کار شدهتری است. مخملباف که کمکم به سینما مسلط میشود، از تجربه آثار خام اولیهاش که بیشتر اتودهای سینمایی هستند استفاده میکند و ناگهان خود را به عنوان یک سینماگر خلاق به سینمای ایران معرفی میکند. اتفاقی که به خصوص در بایسیکل ران مشخصتر است. فیلمی خوشساخت با یک فیلمنامه حساب شده و میشود گفت که از اینجا محسن مخلباف زاده میشود. مخملباف درباره رسیدن به دوره دوم سینماییاش میگوید: «با دو چیز از مرحله اول گذشتم. اول با مطالعه حدود چهارصد کتاب در زمینه سینما. دوم با درک نابسامانیهای اجتماعی پیرامونم. یک نکته شرایط اقتصادی ناشی از دوران جنگ بود و بیتوجهی طبقات مرفه جامعه، به ویژه سرمایه داران مذهبی نسبت به اکثریت محروم جامعه… در همین دوره است که من سوای از محتوا و تکنیک، دغدغه تجربه در سبک را هم پیدا میکنم و میکوشم مثلاً در دستفروش از یک سبک شروع کنم و آرام آرام از سبکهای دیگر عبور کنم بیآنکه به یکدستی اثر خدشهای وارد آید. »
دوره سوم فیلمسازی مخملباف، دورهای است که کم کم تضادها خود را نشان میدهد. مخملباف که زمانی فیلمساز مورد علاقه حاکمیت بوده حالا فیلمی میسازد که توقیف میشود. دو فیلم «شبهای زاینده رود» و «نوبت عاشقی» یکی پس از دیگری به محاق توقیف میروند و ناصرالدین شاه آکتور سینما با شک و تردید اکران میشود. از این دوره است که سیاست در ساختههای مخملباف از شکل شعاری خارج میشود و به لایههای زیرین اثر میرود. از آثار شاخص این دوره میتوان به هنرپیشه، سلام سینما و گبه اشاره کرد. مخملباف دلایل رسیدن به دوره سوم را اینگونه تشریح میکند: «شاید باید تغییر آثار مرا در دوره سوم، ناشی از چهار چیز کلی دانست. اول سرخوردگی از رسیدن به دمکراسی و عدالت اجتماعی. دوم نقد آثار دوره دوم در خودم، سوم سفرهای خارج از ایران و چهارم مطالعات روانشناسی، جامعهشناسی و فلسفی جدید.» آشکارا محسن مخلبافِ انقلابی که با شور فراوان از ارزشهای انقلاب اسلامی دفاع میکرد، با سرخوردگی از سیاست رو به نقد خود و جامعه پیرامونش میآورد. این دوره دورهای است که به خروج مخلباف از ایران منجر میشود و به یکباره فیلمسازی که از چهرههای مطرح هنر دینی و سیاسی مورد تائید حکومت ایران بود تبدیل به فیلمسازی اپوزیسیون میشود که دغدغه دموکراسی و آزادی خواهی برای ایران را دارد.
فیلمهای خارج از ایران مخملباف به جز «سفر قندهار» هیچکدام آثار شاخصی نیستند. در این دوره فیلمساز میکوشد فضای جدیدی را برای آثارش ایجاد کند و به درکی جدید از جهان هستی و مذهب برسد. شاید جنجالیترین فیلم این گروه فیلم «آوای مورچگان» است که نه به دلیل ساختار و مضمون که به واسطه برهنگی هنرپیشه زن فیلم و صحنههای هم آغوشی مورد توجه قرار گرفت. یک تحول تازه در مخملباف سابقا محافظه کار.
۳
مخملباف پس از انتخابات جنجال برانگیز سال ۸۸، به ناگاه وارد فضای سیاسی شد. رخت سینماگری را از تن در آورد، ردای سیاست پوشید و کوشید که صدای جوانان سرکوب شده ایرانی در جنبش سبز باشد. در پارلمان اروپا حاضر شد و با خواندن متنی از پیروزی میرحسین موسوی در انتخابات و کودتای انتخاباتی خبر داد. وی همچنین گفت: «مردم ایران خود تکلیف کودتاگران را روشن خواهند کرد، از دولتهای اروپائی توقع اسلحه و کمکهای مادی ندارند اما این انتظار که دولت کودتا را دوست و شریک خود ندانند به نظر نمیرسد چندان انتظار غیرمعمولی باشد. مردم ایران یک بند سبز به مچ خود بستند و یک شعار هم بیشتر نداشتند رای ما را اعلام کنید نه رای خودتان را. و به همین اتهام الان زیر شکنچه و در زندانند. آیا شما آسوده و ساکت خواهید ماند تا با پول حاصل از فروش نفت باز هم دولت احمدینژاد مردم ایران را شکنجه کند و برای تمام منطقه تروریست پرورش دهد و دیگران را با موشک تهدید کند. »
مخملباف در این دوران عملا نقش سخنگوی جنبش سبز در اروپا را به عهده گرفت. همچنین متنی را درباره زندگی خصوصی آیت الله خامنهای رهبر ایران منتشر کرد که به بررسی جزئیات زندگی خصوصی وی میپرداخت. مخملباف مدعی است که این متن را از سخنان کارمندان بیت رهبری و وزارت اطلاعات که به خارج گریختهاند استخراج کرده است. در این متن به جزئیات عجیبی از زندگی خامنهای اشاره شده و به برخی از موارد ریز به ریز مورد بررسی قرار گرفتهاند. از جمله اشاره به کلکسیون پیپ خامنهای و یا محافل بسیار شخصی او و همچنین اشاره به جزییات داراییهای او. اما مخملباف به همان سرعتی که وارد فضای جنبش سبز شد، از آن خارج شد. با گذشت چند ماه از جنبش و همزمان با رکود آن، مخملباف نیز مجددا روی به فیلمسازی آورد و حضور او در محافل سیاسی روز به روز کمتر شد. این هیجانات شاید ادامه همان روندی باشد که در سالهای نخستین فیلمسازیاش تجربه کرده بود. ورود به سیاست نه از دید یک فرد سیاسی که از دید یک مصلح. مصلحی که با دیدن اتفاقات اطراف و احتمالا برخوردهای دیگر گروههای سیاسی مانند دورههای پیشین سرخورده میشود و خط جدیدی در پیش میگیرد.
۴
به گواهی آنونس فیلم جدید مخلباف «باغبان» که در شبکه اختصاصی یوتیوبش قرار داده، حاصل سفر جدید خانواده مخلباف فیلمی است درباره بهائیت و جدال میان ادیان بزرگ آسمانی در سرزمین اسرائیل. در توضیح این آنونس آمده است: «موضوع این فیلم جدلی است بین دو نسل ایرانی بر سر نقش مثبت و منفی ادیان. فیلم باغبان در عین حال سیری است در اندیشه و آئین بهائی. دینی که حدود ۱۷۰ سال پیش در ایران آغاز شد و در سراسر جهان گسترده شد و اکنون میلیونها پیرو دارد. محسن مخملباف میگوید: بسیاری از ما ایرانیان از انواع اندیشهها و آئینها و ادیان هندی، چینی، ژاپنی با خبرتریم، تا از اندیشهها و آئینهایی که خاستگاهشان ایران بوده است. شاید سانسور، این چنین خواسته است. فیلم باغبان برای شکستن این سانسور است.» این فیلم تاکنون جایزه بزرگ جشنواره فیلم بیروت را ربوده است و به نظر میرسد که به زودی پیروز جشنوارههای دیگری نیز باشد.
جستجوها، مخملباف را اینبار فراتر از تجربههایش به حیفا و باغهای زیبای مرکز بهائی در این شهر برده است. این فیلم روایت پدر و پسر فیلمسازی است که یکی موافق دین و دیگری مخالف آن است. داستان فیلم از دیالوگ میان این دو نسل با دو تفکر جداگانه شکل میگیرد. اما اینکه چطور میشود که مخملباف برای گفتگو درباره ادیان مرکز بهائیان را برمیگزیند و نه اماکن دیگر میتواند از آن رو باشد که دین بهایی با وجود آنکه دینی است کاملا ایرانی، بیش از همه ادیان دیگر در ایران ناشناخته است.
این روزها نزدیک به ۷ میلوین بهایی از نژادها و ملیتهای مختلف در گوشه و کنار جهان زندگی میکنند که بخش بزرگی از آنان ایرانی نیستند. با وجود اینکه این دین ایرانی است اما به واسطه سرکوبهای حکومتهای مختلف ایران از زمان امیرکبیر تاکنون، اطلاعات عمومی درباره بهائیت در ایران بسیار کم است. حتی همین امروز هم بسیاری از روشنفکران و روزنامه نگاران ایرانی نمیدانند که بهائیت یک دین کاملا جدا مانند اسلام و مسیحیت است و نه یک شاخه از اسلام. از این منظر انتخابات مرکز بهائیان میتواند انتخابی جذاب و متفاوت باشد. ضمن اینکه فلسطین، سرزمینی است که مرکز ثقل ادیان بزرگ جهانی است. این محلی است که بیش از هرجای دیگری از کره خاکی مقدس انگاشته شده است، پس فیلمی هم که قرار است درباره ادیان ساخته شود میتواند در این مکان زیبا به تصویر درآید.
اما فارغ از همه این دلایل، حضور مخملباف در باغهای بهایی بیش از آنکه مفهومی تصویری و ساختاری داشته باشد، حاوی پیامی ایدولوژیک و سیاسی است. سیر تحول شخصیت مخملباف از جوانی که با «مرگ بر آمریکا» وارد سینما میشد و فیلم را از پرده پایین میکشید تا فیلمسازی که باغهای بهایی را دستمایه ساخت فیلم میکند، سیر عجیبی است. او از شیعه گرایی مطلق به انتهای ضد تشیع رسیده است. این تحول را بر مبنای ارزش گذاری نه خوب میدانم و نه بد. تنها میتوانم این سیر عجیب شخصی درباره یکی از سیاسیترین فیلمسازان تمام تاریخ سینمای ایران را ناشی از روح عصیانگر و تجربه گر او بدانم. باید به انتظار نشست و دید که مخملباف ۵۵ ساله در سالهای بعد چه چیزی را برای نمایش به ما آماده خواهد کرد و این روح عصیانگر به کجا خواهد رسید. هرچند که به عنوان یک ناظر بیرونی چشم انتظار چرخشهای دیگری از محسن مخملباف، فیلمساز متفاوت ایرانی هستم.
منابع:
- رازهای زندگی خامنهای، نوشته محسن مخملباف، وبسایت خانه فیلم مخملباف
- سخنرانی محسن مخملباف در پارلمان اروپا، ۸ ژوئیه ۲۰۰۹
- علت هراس جریان روشنفکری از اقبال به اخراجیها، گفتگوی رجانیوز با مسعود ده نمکی، ۱۹ آذر ۱۳۹۰
- علت هراس جریان روشنفکری از اقبال به اخراجیها، گفتگوی محسن مخملباف با مجله فیلم
- گفتگو محسن مخملباف با هفته سینما، ۱۳۷۵
شهیار قنبری نامی شناخته شده در عرصه هنر معاصر ایران است. وی که متولد 1329 در تهران است، بیشتر با سرودههایش معروف است؛ اما در بسیاری از زمینههای دیگر مانند شعر، روزنامهنگاری، مجریگری، فیلمسازی، نمایشنامهنویسی، برنامهسازی رادیو و آوازخوانی فعالیت کرده است. ترانه «قصه دو ماهی» از شهیار قنبری نوزده ساله که با صدای گوگوش اجرا شد، سرآغاز شهرت وی به عنوان ترانهسرای مدرن و نوین بود. پس از آن قنبری همکاری خود با واروژان را شروع میکند که فصلی باز هم نوین در زندگی او است. نخستین همکاری مشترک این دو، ترانه «بوی خوب گندم» بود که با صدای داریوش اجرا شده و منجر به زندانی شدن هر سه نفر ترانهسرا، آهنگساز و خواننده این اثر شد. ترانههای شهیار قنبری در سالهای گذشته توسط خوانندگان مشهوری چون گوگوش، فرهاد مهراد، داریوش، ابی و ستار اجرا شده است.
چندی قبل، تهرانریویو ویدیویی را به مناسبت دهمین سالگرد درگذشت فرهاد مهراد منتشر کرد که باعث انتقاد شهیار قنبری نسبت به فراموشی نقش شاعران و آهنگسازان در ترانهها شد. با وی به این بهانه به گفتگو نشستیم:
پس از انتشار کلیپ برگزاری مراسم سالگرد درگذشت فرهاد در تهران ریویو، شما در کامنتی نقد کردید که “در یاد کردن از ترانه خوان ها و محبوبیتشان، شعرا از یاد می روند”. زمانی که ترانه ای همه گیر شده و نسل به نسل منتقل می شود؛ بیشتر به ترانه خوان توجه می شود و شعرا و آهنگسازان کمتر مورد توجه می گیرند. شما این موضوع را چگونه ارزیابی میکنید؟
همه اینها به حال و روز فرهنگی یک جامعه و اینکه این جامعه کجای کار خودش و کجای تاریخ خودش است، باز می گردد. آیا این جامعه هوشیار و بیدار است؟ آیا مدرن است یا خیر؟ اگر باشد، طبیعتا برایش جالب خواهد بود به این موضوع توجه کند که کلام چه نوع کلامیست و آیا با ارزش است یا خیر و صاحب این کلام چه کسی است و بعد از آن به بخش های دیگر بپردازد. طبیعتا مجموعه صدا و موسیقی و شعر هستند که ترانه را تشکیل می دهند. ترانه فقط متن نیست، بلکه تلفیق موسیقی و صداست؛ اما برای سرزمین هایی که همه چیز را در سطح دیده و به ظاهر توجه دارند، مقام اول به خواننده تعلق گرفته و خواننده، اعتبار ترانه می شود که این موضوع غم انگیز است. حال در چنین جامعه ای که نقد هنری هم نیست و حرفه ای جدی به نام «منقد هنری» وجود ندارد، خیلی ها با صفحه ای در فیس بوک دچار این توهم می شوند که منتقد یا فیلسوف هستند. عبارتی از یک فیلسوف بزرگ را کپی کرده و دچار این توهم می شوند که هگل یا نیچه شده اند در حالیکه این اتفاق نیافتاده است. بنا بر این در چنین جامعه ای که منتقد هنری وجود ندارد، مردم صاحب متر و میزان نبوده و ترازو ندارند. ما از مردمی حرف می زنیم که تیراژ کتاب خوانش هنوز در مرز هزار و دو هزار است. طبیعی است که این مردم فقط به آوازخوان توجه کنند. یعنی حتی در گفتگوهای خصوصی نیز اشاره می کنند که «شعر تازه گوگوش را شنیدی؟» و یک لحظه فکر نمی کنند که خانم گوگوش عزیز تا حالا شعر ننوشته و چیزی که می خواند، حرف ها و نقطه نظرات دیگران است. منظور من این نیست که برای آوازخوان نباید دست زد، ولی نباید از یاد برد که دیگرانی هم هستند که ستون های مهم این کارند. تمام این مسائل روی هم انباشته شده و یک نابسامانی را به وجود آورده و جامعه ای را ایجاد می کند که دارای حافظه فرهنگی و مشترک نیست.
در دوره ای که شهیار قنبری و ایرج جنتی عطایی ترانه می سرودند، واروژان آهنگ سازی می کرد و شعرا و بزرگانی مثل شاملو و نادرپور حضور داشتند، شاید ترانه ها و اشعار پر مفهوم تر و عمیق تر از امروز بودند. چه شد که آن نسل طلایی دیگر تکرار نشد؟ آیا جامعه از آنها عبور کرد یا ذوق و ذائقه مردم در موسیقی تغییر کرد؟
33 سال کار خوب در قفس افتاد و برای این مدت من شاعر قدغن شدم. یعنی تمام ابزار کارم از من گرفته شد. من مجبور شدم جای دیگری در جهان فعالیت کنم. امروز ما در دنیای اینترنت زندگی می کنیم اما سال های سال با کاست زندگی کرده و با مکافات بسیار کاست ها را پخش می کردیم.
من شاعر مجبور شدم دوباره خود را به دنیا بیاورم اما اینکه مردم به این تولد دیگر رسیده باشند یا نه، داستانی دیگر است و مشکل من شاعر نیست بلکه مشکل مردم است. مساله برای من تا اینجا اهمیت دارد که من توانستم خودم را دوباره متولد کنم و در این تولد دوباره کار بهتری بکنم. من به کارنامه 33 سال اخیرم بیشتر می بالم تا به کارنامه گذشته ام. آنچه شما به آن اشاره می کنید برای من یک مشق شب است؛ سیاه مشق پروازهای تازه است. حالا اگر این پروازهای تازه را عموم نگرفتند، به دلیل فرهنگ حاکم بر آنهاست. به این دلیل که 33 سال بدترین موسیقی را شنیدند، بدترین چیزها را به زور دیدند و خواندند.
در جامعه ای که آقای بنیامین نامی بدون اجازه، ترانه “کودکانه” من را دست کاری کرده و به آن اضافه کرده و به بدترین شکل اجرا می کند و من در آن جامعه نتوانم اعتراض کنم و صدا داشته باشم ولی او بتواند مجوز بگیره و با حمایت آقازاده ها به آمریکا آمده و سالن چندهزار نفره در اختیار داشته باشد، در واقع جامعه وارونه است و کار نمی کند. شما آزادی را به این جامعه بازگردانید، من به شما قول می دهم در سرزمینی که تلویزیون هایش مجاز به آوردن نام من شاعر به جای سه نقطه باشند و شعرهای شاملو در آن پخش شود، همه “شاملو شیدا” خواهند شد.
البته سلیقه نسل نوجوان و جوان نه فقط در ترانه های فارسی، بلکه غیر فارسی هم در حال تغییر است، ترانه هایی که نسل های قبل تر با آن ارتباط کمتری برقرار می کنند. نسل های قبل تر با ترانه هایی از سبک ترانه های شما عاشق شدند، شب هجر تجربه کردند و در واقع آن ترانه ها را زندگی کردند. به نظرتان نسل آینده، مثل فرزندان ما آیا خواهند توانست با اشعار و ترانه های شما ارتباط برقرار کنند یا بار موسیقی نوین قوی تر خواهد بود؟
موسیقی نوینی که شما به آن اشاره می کنید نه ارزشمند است و نه نوین و از سر تا پا غلط است. طبیعی است که جوان های این سوی مرزها و خود من هم موسیقی رپ و امینم گوش می دهیم. سلیقه موسیقی ارتباطی به سن و سال و نسل ندارد؛ بلکه در ارتباط مستقیم با هوش و بیداری انسان است. اگر فرزند شما هوشیار بار بیاید و در خانه ای بزرگ شود که کتاب خوانده و موسیقی خوب پخش می شود، فیلم خوب دیده شود بچه بیداری خواهد شد. اگر از صبح تا شب بدترین شش و هشت ها را بشنود، شش و هشتی بار خواهد آمد.
در واقع سلیقه موسیقی را تربیتی می دانید؟
تردیدی نیست و خبر خوب این است که بیشتر کسانی که از طریق اینترنت و فیس بوک با من در ارتباط هستند، شنونده هایی هجده تا بیست ساله اند. من همنسل خودم را در فیس بوک همراه ندارم و آن طور که فکر می کنید همه مات و مبهوت بنیامین نیستند.
پس از انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری شما شعر “خواهرک” را به ندا آقاسلطان که نمادی از مبارزه برای آزادی در ایران است تقدیم کردید. چه اتفاقی باعث سرودن این شعر شد؟ چطور می شود شعری در سال ها پیش سروده شده و پس از سال ها در همان کوچه هایی که متن شعر آمده “نجابت را از پیراهن پاره او” به دست آورده، اتفاق می افتد؟
همان عاملی که باعث نگارش تمام کارهای من شد. روزی که من این شعر را نوشتم، برای خواهرکی که دچار چنین روز و روزگاری است و هر لحظه ممکن است تیری به گیجگاهش اصابت کرده و او را بی نفس کند، سرودم. خواهرک شعر من روزی ندا می شود و روزی دیگر ترانه. مادامی که پرنده ای در سرزمین ما در قفس هست، آن شعر معتبر است و می توان به تمام قربانیان پیشکش کرد.
شعرهای شما سیاسی و عاشقانه است. زندان را هم تجربه کرده اید و به گفته خودتان اشعار شما، روایتی از خود شماست؛ زندان، هجرت، ممنوعیت، تلخی، عشق و وصل. امروز زندگی شهیار قنبری کجاست و در کدامیک از شعرهایش خلاصه می شود؟
آرزوی من بازگشت به سرزمین مادری است؛ اما سرزمینی که رها شده باشد، من دوست ندارم به چنین سرزمینی که امروز وجود دارد بازگردم. آرزو، آرزوی بازگشت به سرزمین آزاد هست. حال امروز من، حال “دلچسبیده”هاست؛ حال من همیشه “زندگی” و زنده باد زندگیست. در تلخ ترین و سنگین ترین ساعت به زندگی فکر می کنم که این زندگی چه فرصت درخشانی است که باید از هر لحظه اش استفاده کرد و ای کاش زمان هجده سالگی شور و شوق زندگی را داشتم که اگر چنین بود خیلی از کارهای سیاه هجده سالگی را یا ننوشته و یا به نوعی دیگر می نوشتم.
حتی در تبعید و لحظه هایی که در این احساس غوطه می خورید هم به شور و شوق زندگی فکر می کنید؟
مثل یک ورزش می ماند؛ اگر یاد بگیریم که چگونه با خودمان و گرفتاری ها کنار بیاییم و بدانیم که باید از جا برخیزیم، می توان چنین نگریست. اشاره من به آلبوم دلچسبیده ها به همین خاطر است، چرا که در این آلبوم و در ترانه “ناخوش” به خوبی قابل مشاهده است. اگر یاد بگیریم که “در بدترین ساعت هنوز فرصت هست و به ساعت شکست هنوز امیدی هست”، فارق از تمام دردسر ها و مشکلات از جا بر میخیزیم.
شما سالهاست که بر خلاف بسیاری از خواننده ها تور اجرای موسیقی برگزار نمی کنید. دلیل خاصی دارد؟
آخرین بار به دلیل انتشار یک آلبوم کوچک به نام «نو نفس» برای ندا، ترانه، امیر و عبدی یمینی عزیز که در آسمان خاکستر شد، شبی کوچک اجرا کردم اما چندین دهه است که کنسرت بزرگ نداشتم. البته در 17 نوامبر برنامه ای بزرگ با فرهاد بشارتی و چند نوازنده برجسته مثل اردشیر فرح و رامن استاگنارو که با آقای یانی در کنسرت تاریخی پکن کار کرده و گیتار آلبوم سفرنامه من را نواخته و دیگر نوازندگان برجسته به صحنه باز خواهم گشت.
کنسرت برگزار نکردم زیرا شنونده های من اینجا نیستند. من در قلب پایتخت شش و هشت زندگی می کنم و چون کار من شش و هشت نیست با همه احترامی که برای این وزن قائلم، کار من این نیست. البته ریتم که گناهی ندارد، گناه از اجراهای بد و ملودی ها و اشعار پیش پا افتاده است. همین ریتم شش و هشت را الجزائری ها با اشعار اجتماعی توأم کردند و نام آن را موسیقی “رای” گذاشتند و طرفداران بسیاری حتی در فرانسه دارد. من در جایی زندگی می کنم که این نوع موسیقی خریدار دارد و ترجیح می دهم که فقط بنویسم و اجرا کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر