-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

Latest News from 30Mail for 07/15/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/4/24

  • حسین سناپور

    در حوزه ی کتاب هر وقت برمی خورم به موارد عجیب و غریبی از سانسور، یا به حرف هایی از مسئولین این حوزه که توصیه های ارشادی غریبی به نویسنده ها می کنند، یا به حذف کتاب های قبلا منتشر شده و یا احیانا جایزه گرفته و حالا هم به حذف نشر چشمه و پیش تر و حتما پس از آن هم نشرهای دیگر، مدام فکر می کنم چرا؟ چرا این کارها را می کنند؟

    گمانم خیلی ها برای این سوال جواب حاضر و آماده دارند و اصلا خود سوال را بی مورد می دانند. درحالی که وقتی جواب آدم های مختلف را کنار هم بگذاریم، می بینیم اتفاقا هر کس دلیلی می بیند در این کار، از ذاتی بودن کار حذف برای اندیشه های تمامیت خواه گرفته تا نان و آب داشتن این کار برای متولیانش، تا حسب وظیفه بودن این کار برای ایشان، یا اصلا تشخیص ندادن منافع کوتاه مدت از بلندمدت  وتیشه به ریشه ی خود زدن، و بعد از آن طرف هم خاموشی اهل کتاب و بی عرضه گی شان و غیره و غیره، هر کس دلیلی می آورد برای این رفتارها. و بله، احتمالا همه ی این ها با هم جواب این سوال است، با این تذکر که به هر حال در این بین بعضی از این دلایل دلیل بعضی دیگرند، و بعضی هم مهم تر از بعضی دیگر.

    زمانی بود شاید در اوایل دوره ی وزارت میرسلیم، یا حتا پیش از آن، که انگار مهم این بود که کتاب های کسانی که دگراندیش شناخته می شدند درنیایند و یا دست کم به این راحتی ها درنیایند. کسانی همچون شاملو و گلشیری و غیره. اما این کار مدام بیش تر وسعت گرفت، به دلیل همان ذات گسترنده سانسور. پس مدام کتاب های بیش تر و بیش تری سانسور شد، تا آن جا که در اواخر دوره ی میرسلیم داد مذهبی ها و مسئولین حکومتی هم درآمد. در دوره ی آقای خاتمی این کار افت و خیرهایی پیدا کرد. دگراندیشی آن قدرها هم خطرناک تلقی نمی شد و نویسنده گان مشهور هم دیگر چنان خطرناک به نظر نمی آمدند و بسیاری از حذف های قبل از آن دیگر به شوخی می مانست. اما در دوره ی بعد از آن باز همان نگاه حاکم شد. دوباره عده یی که اندکی شهرتی پیدا کرده بودند خطرناک تلقی شدند و اما بقیه یی که اولین و دومین کتاب هاشان را چاپ می کردند، فقط کافی بود تکه هایی و جمله هایی از کارهاشان حذف شود. اما این عده انگشت شمار نبودند. آن قدر زیاد بودند که می شد گفت جریان جدیدی از نویسنده گان جوان شکل گرفته است. هر سال پنج یا ده نویسنده ی جوان کتاب هاشان مطرح می شد و جایزه می بردند و پرفروش می شدند و بعضی ناشران هم مثل نشر چشمه از کارهاشان استقبال می کردند. روی خوش نشان دادن نشر چشمه به آثار جوان ترها برای خودش هم شهرت بیش تر و تولید انبوه تر به همراه آورد. جایزه  های تک و توک هنوز موجود هم مکمل بروز این جریان شده بودند. اما آیا این جریان جدید که به خصوص در عرصه ی رمان داشت کارهایی را عرضه می کرد که مخاطبینی را پیدا می کرد و می ساخت برای ادبیات، خوشایند مسئولین حوزه ی کتاب و کلا فرهنگ هم بود؟ طبعا نه. چون هر روز سانسور بیش تر شدت گرفت و جایزه ها یک به یک تهدید شدند و ناشران این چنین کتاب هایی امتیازهای منفی گرفتند و تا آن جا پیش رفتند که چند تایی لغو مجوز شدند و سرآخر هم مهم ترین ناشر داستان، یعنی نشر چشمه به این وضع دچار شد.

    اما چرا مسئولین حوزه ی کتاب این کارها را کردند و می کنند؟ به گمان من در درجه ی اول به خاطر این که از ساختن جریانی که مبلغ فرهنگی آن ها باشد ناتوان ماندند. نه به این خاطر که از کنار حوزه ی هنری و ارشاد هیچ نویسنده ی قابلی درنیامده بود. به این خاطر که هر کدام اسم و رسمی پیداکردند، ترجیح دادند مبلغ خودشان و ادبیات باشند و نه یک گروه و جریان فکری و سیاسی. این ها که بعضی شان زمانی موافق و عامل سیاست های حذفی بودند، دیدند که کاری از این طریق پیش نمی رود. پس یا مخالف این حذف شدند و یا دست کم تبلیغ برای حذف غیرخودی ها را کنار گذاشتند. به خصوص که می دیدند هر دوره آدم های جدیدی سر کار می آیند و ایده های جدیدی دارند که گاهی خود این ها هم در آن جایی ندارند. تبلیغ برای کتاب هایی مثل "دا" که نویسنده ی معروفی نداشتند و بعضی کتاب های دیگر که جایزه های اصلی دولتی را هم در چند سال اخیر برده اند و اما شهرت چندانی پیدا نکرده اند، باعث نشده (دست کم هنوز) که این مسئولان جریانی را که می خواهند راه انداخته باشند. درست است که از نزدیک به ده سال پیش مشغول سرمایه گذاری جدید هستند، اما ادبیات حوزه یی نیست که به این زودی ها جواب بدهد. همان طور که سرمایه گذاری های سی و بیست سال پیش هم چندان نتیجه ی قابل توجهی که ایشان می خواستند نداشته است. آیا بعد از این خواهد داشت؟ طبعا نه آن قدر که آقایان انتظار دارند. چون کسانی هم که از این سرمایه گذاری ها نتیجه شوند، ناگزیر کسانی خواهند بود که درک درست تر و به گمان من والاتری از ادبیات و داستان خواهند داشت، که چیزی نیست جز دوری از تبلیغات سیاسی برای حذف دیگران و ناگزیر پای بند ادبیات و زنده گی خواهند بود و نه این یا آن جریان سیاسی یا حتا فرهنگی. نتیجه چه خواهد شد؟ دوباره دست مسئولان خالی خواهد ماند. چرا؟ چون نگاه شان به ادبیات غلط است و این همه سال بعد از داشتن قدرت و مسئولیت بیگانه مانده اند با ذات ادبیات، که تبلیغ گر افکار و سیاست های دیگری و حتا خود نویسنده هم نیست. چیزی است فراتر حتا از خودآگاه نویسنده و حاصل دانسته ها و ندانسته ها و تجربه های کرده و نکرده ی او. پس چه طور در خدمت این فکر و آن هدف باشد و خوب هم باشد و حقیقی و حامل حقیقت زنده گی هم باشد؟

    گرچه تجربه ی سال های گذشته نشان داده که فایده ندارد از آقایان بخواهیم به جای سدشدن در برابر جریان های ادبی و غیر آن (و به خصوص داستان نویسی امروز ایران)، در کنارش بایستند و با همه ی کوتاه و بلندی ها و خوب و بدهاش، به آن فخر کنند و آن را از خودشان و خودشان را از آن بدانند. اما من باز همین را از آقایان می خواهم. چون هیچ کدام مان چاره یی جز این نداریم و راهی جز این نیست. اما این را هم می توانم بگویم به ایشان که، حذف این همه نویسنده و کارهاشان و ناشرهاشان جز لاغرکردن فرهنگ ما، جز افسرده و راندن فرهنگیان ما، و جز بازترکردن عرصه برای فرهنگ خارجی، و سرآخر درست کردن ناراضیان بیش تر، سودی ندارد. به جای سرمایه گذاری روی این کارهای سلبی، سرمایه گذاری بیش تری کنید روی زیرساخت ها و امکانات فرهنگی و کسی را حذف نکنید، آن وقت خواهید دید که خودبه خود جریان هایی هم که دست کم نزدیکی های فرهنگی بیش تری با شما دارند به وجود خواهند آمد و از شما گریزان نخواهند شد. البته طبعا به شرطی که ازشان نخواهید مدام به حذف دیگران فکر کنند و فکر کنند که اگر عده یی از نویسنده ها نباشند و کتاب هاشان نباشد، آن وقت آن ها میدان دار خواهند بود. چون چنین نخواهد شد و به جای آن هایی که فقط می خواهند در نبود دیگران به شهرت برسند، نویسنده گان خارجی و کتاب هاشان مطرح خواهند شد و سرآخر ما چیز زیادی برای گفتن در مقابل انبوه کارهای ترجمه و اندیشه های دیگران نخواهیم داشت. آن که دیگران را حذف می کند، لابد از حذف خود نگران است. حذف نویسنده و کتاب و ناشر برگزیده شما را برگزیده ی کتاب خوان ها نخواهد کرد، هر چه قدر هم که به خودتان جایزه بدهید و تقدیر کنید و سرمایه خرج کنید.


    تیتر از ۳۰میل
     


     
     

    1391/4/24
  • آرمان امیری
    مجمع دیوانگان

     

    واژه «قضاوت» به خودی خود برای من صرفا یادآور حکمیت کردن در یک دعوا یا اختلاف را دارد؛ اما زمانی که به واژه‌های معادل در ادبیات کهن خودمان مراجعه می‌کنیم آنگاه با معانی عمیق‌تری مواجه می‌شویم: «دادگاه» و «دادگری» دیگر صرفا رفع یک اختلاف را منتقل نمی‌کنند؛ انتظار ما از «دادگری» چیزی به ابعاد و عظمت برقراری «داد» یا همان آرمان «عدالت» است.

    اگر به خاطر بیاوریم که نخستین و شاید زیربنایی‌ترین انقلاب تاریخ این کشور، با شعار برپایی «عدالت‌خانه» جرقه خورد و به سرانجام رسید، آنگاه درخواهیم یافت که پیشینه دست‌یابی به محاکم مستقلی که بتواند «داد» از «دادگر» بستاند در کشور ما تا چه اندازه عمیق و حیاتی بوده است. محکمه‌ای مستقل که حتی از دستگاه حکومتی نیز تاثیر نپذیرد و در آن مردم بتوانند حتی از مسوولین نیز شکایت کنند. تنها چنین دستگاهی است که می‌توان آن را شایسته «دادگری» نامید و چشم امید شهروندان تنها می‌تواند به چنین «دادگاهی» دوخته شود. اگر شهروندان نتوانند از صمیم قلب نسبت به سلامت و کارآمدی دستگاه قضایی خود اطمینان داشته باشند، عملا روح سرخوردگی و ناامیدی از برقراری عدالت در جامعه گسترش خواهد یافت و این می‌تواند در نخستین گام به تلاش هر شهروند به صورت شخصی برای احقاق حقوق خود منجر شود. (افزایش پرخاش‌گری، درگیری و خشونت، ساده‌ترین مثال‌هایی است که در این مورد به ذهن می‌رسد)

    این روزها، بحث بر سر شائبه‌های ایجاد شده در سلامت اقتصادی خاندان لاریجانی و برخوردهای جانب‌دارانه رییس قوه قضاییه با برادرانش در محافل خبری حسابی داغ شده است. فارغ از این مسئله که بسیاری از این اتهامات از جانب رییس دولت و یا نزدیکان او مطرح شده و می‌توانند حتی از نظر قانونی نیز معتبر و لازم به پی‌گیری باشند، من می‌خواهم به این مسئله اشاره کنم که: وقتی بالاترین مقام قضایی یک کشور، این چنین در معرض شائبه تخلف و یا جانب‌داری (پارتی‌بازی) قرار می‌گیرد، اساسا وجدان و افکار عمومی جامعه نسبت به کلیت این دستگاه قضایی بی‌اعتماد می‌شود. قطعا تا به حال هیچ یک از این اتهامات در دادگاهی بررسی نشده و جرمی به اثبات نرسیده است، اما اصل برائت صرفا می‌تواند برادران لاریجانی را تا تایید احتمالی اتهامات‌شان به عنوان چند شهروند عادی از توهین و برخورد مصون بدارد. این بدان معنا نیست که آنان همچنان دارای شرایط تداوم حضور در مناصبی تا بدین حد حیاتی هستند.

    پرسش ساده من این است: آیا در این کشور 70 میلیونی، هیچ شخص شایسته‌ای که تا بدین حد افکار عمومی جامعه نسبت به سلامت اقتصادی و بی‌طرفی او مردد نشده باشد وجود ندارد که در صدر دستگاه قضایی بنشیند؟ آیا آبرو و اعتبار دستگاهی با این حد از حساسیت چنین ارزان است که صرفا به خاطر روابط فامیلی یک شخص به مخاطره بیفتد؟ و یا اینکه این فقط رهبر نظام است که گزینه دیگری را به صلاح نمی‌داند و حاضر است آبروی حساس‌ترین دستگاه حکومتی کشور را برای مصالح مورد نظر خود اینچنین به بازی بگیرد؟

    پی‌نوشت:
    نامه محمد نوری‌زاد به رییس قوه قضائیه را از اینجا+ بخوانید.


    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/4/24

  • در حالی که کشتار هولناک مردم عادی در سوریه ادامه دارد و سه کشور روسیه و چین و ایران همچنان در خط حمایت از دولت بشار اسد و ابقای او هستند، خبری کوتاه طی روزهای اخیر در رسانه های داخل کشور به نقل از روزنامه آمریکایی نیویورکر بازتاب داشت که نشان می داد سال ها قبل حافظ اسد – که البته او نیز در دوره حکومت مستبدانه خود هزاران تن از مخالفان خود را از دم تیغ گذراند - در توضیح حمایت از ایران در جنگ علیه عراق اظهاراتی داشته. این روزنامه نوشته: «حافظ اسد، رئیس‌جمهور سابق سوریه درباره علت حمایت از تهران در جنگ ایران و عراق گفته بود، تاریخ ثابت خواهد کرد در روزی که تمامی کشورهای عربی مقابل سوریه می‌ایستند، ایران تنها کشوری است که از دمشق حمایت می‌کند».

    بر این که حافظ اسد مثل همه سیاست مداران عالم، اهل معامله بوده، و حتی محل و زمان معامله را در روزهایی که «تمامی کشورهای عربی» مقابل سوریه می ایستند، پیش بینی کرده، حرجی نیست اما یادآوری برخی از اجزای مغفول مانده این معامله برای هموطنان عزیز و دوستان این سوی مرز که ممکن است در مورد کوتاهی احتمالی ایران اسلامی در پروار کردن آل اسد، دچار تشویش و کسالت وجدان شوند، ضروری به نظر می رسد. واقعیت آن است که دولت بعث سوریه در قبال پشتیبانی از ایران در جنگ با عراق، مزایای مادی قابل توجهی نیز از طرف ایرانی دریافت کرده بود که جزییات آن کمتر علنی شده است هر چند حمایت های سوریه از ادعاهای امارات در قبال جزایر ایرانی، جسته و گریخته باعث می شد تا مقامات ایرانی موضوع بدهی های سوریه را یادآور شوند که البته از نهایت این گروکشی ها، و میزان واقعی بدهی های آل اسد به ایران، خبری در اختیار افکار عمومی قرار نگرفت.

    .
    در این بین اما شاید یادآوری مصوبه ای در اواخر دوره مجلس پنجم، قابل توجه باشد. این مصوبه در روزنامه رسمی کشور - پانزدهم اسفند 78 - تحت عنوان قانون موافقت‌نامه تسویه حساب بین دولت‌ جمهوری اسلامی ایران و دولت جمهوری عربی‌ سوریه چاپ شده است. در آن روزها، مبلغ بدهی سوریه به ایران بیش از 14 میلیارد لیر برآورد شده بود.دکتر هـ.خشایار در همان روزها (اردیبهشت 1379 – شماره 111) یادداشتی در مجله گزارش نوشت زیر عنوان: «ما به سوریه بدهکاریم یا سوریه به ما؟!». او در این یادداشت از تنظیم این مصوبه به سود سوریه انتقاد کرده و از جمله به تقسیط ده ساله بدهی ها بر مبنای واحد پول سوریه، بدون کارمزد، افتتاح حساب تسویه در بانک مرکزی «سوریه» و استفاده از اعتبار این اقساط جهت خرید ساختمان جدید برای سفارت‌ جمهوری اسلامی ایران و اقامتگاه سفیر، ساخت بیمارستان، مدرسه و مرمت و نگهداری برخی از اماکن مذهبی در سوریه اشاره کرده و نوشته بود: «آنچه مسلم است دولت عربی ‌سوریه بابت بدهی‌های خود به ایرانی یا «دلار» گرفته است و یا کالا و خدماتی که با «دلار» ارزش‌گذاری شده‌اند. در این میان این پرسش‌ مطرح است که نرخ برابری لیر سوری با دلار، مربوط به چه زمانی و کدام نرخ است؟ روشن‌ شدن این مسأله کمک می‌کند تا دست‌کم ملت‌ ایران بداند که دولت چه میزان از کیسه  وی‌ حاتم‌بخشی کرده است؟ ملت ایران حق دارد بداند که چه داده است که قرار است در ده سال آینده، توریست به سوریه بفرستد، برای سفارت‌ جمهوری اسلامی در سوریه ساختمان بخرد، بیمارستان و مدرسه بسازد و برخی از اماکن‌ مقدسه را مرمت کند تا سرانجام بی‌حساب شود؟»
    .
    او با تاکید بر این که حتی در قرارداد ترکمان‌چای نیز چنین بندی‌ را به یاد ندارد که به جای اینکه چنین حسابی نزد بانک مرکزی طلب‌کار (ایران) باز شود، نزد بدهکار (سوریه) باز می‌شود و تصریح هم می‌شود که به‌ این پول هیچ‌گونه بهره‌ای تعلق نمی‌گیرد، ادامه داده بود: «با توجه به موارد هزینه طلب‌های مردم‌ ایران، همه چراها مفهوم خود را از دست می‌دهد. بدین‌سان نه تنها چیزی عاید نمی‌کنیم بلکه خود را متعهد و موظف می‌کنیم که مقادیری هم در سوریه سرمایه‌گذاری کنیم تا به اصطلاح‌ طلب‌های خود را وصل نماییم. در این راستا باید در آینده‌ای نه چندان دور شاهد ایجاد نهادها یا بنیادهایی برای هزینه کردن طلب‌های خود در کشور بدهکار باشیم.»
    .
    شاید لازم باشد حامیان ابقای سلسله آل اسد در سوریه، گاهی حساب های بانکی بیت المال را در حد وسع، مرور کنند تا خدای نکرده در قبال کوتاهی احتمالی در حمایت از آل اسد، دچار همان کسالت فوق الاشاره نشوند.

    تیتر از ۳۰میل


     
     

    1391/4/24
  • بی‌نام
    آق‌بهمن

    (این روایت را یکی از خوانندگان وبلاگ فرستاده. من نویسنده را نمی‌شناسم و اسمش را هم ننوشته بود. با این حال دلیلی نمی‌بینم که باورش نکنم. درباره خود اتفاقات داخل کوی و دانشگاه تهران نیست،‌اما جزئیات جالبی از حواشی ماجرا دارد.)

    تیر ماه سال ۸۷ هنوز دانشجوی فوق لیسانس بودم در علم و صنعت. یک هفته‌ای بود که با دعوت بسیج دانشجویی، تحصنی جلوی مسجد دانشگاه شکل گرفته بود. علت تحصن، اعتراض به یک سخنرانی خاص بود که در آن به زعم این عزیزان، به مقام ولایت توهین شده بود. سخنران که متاسفانه اسمش یادم نیست یکی از شاگردها یا ارادتمندان دکتر شریعتی بود که با لحن و صوت خیلی مشابه به دکتر سخنرانی کرد و متن صحبت‌هایش که بیشتر در نقد اسلام فقاهتی بود تا هر چیز دیگر، یکی دو هفته بین بچه‌ها دست به دست می‌شد. از جمله متحصنین آشنا، دو تا از همکلاسی‌ها بودند به اضافه استادیاری که با ما سفر جنوب آمده بود و احساس صمیمتی توام با دلسوزی برایش داشتم: دکتر احمدی‌نژاد. من از نظر سیاسی مستقل بودم و برای همین با دکتر هم ارتباطی دوستانه داشتم. علت دلسوزی این بود که در انتابات مجلس نود و ششم (یا هشتم) شده بود و من سر کلاس با خنده گفتم که دکتر! توی پنج صفحه اول لیست تهران اسمتان نبود... یادم هست که وقتی شنیدم هر روز -از خزانه غیب احتمالا- برایشان نهار می‌آورند، کنارش روی موکت قهوه‌ای پهن شده جلوی مسجد نشستم و گفتم شنیده‌ام که چرب و شیرین برایتان می‌فرستند و او هم با خنده گفت تو هم بنشین آفتاب بگیر نهار مجانی بخور...

    این تحصن هفته بعد جمع شد و سخنران هم تا جایی که یادم می‌آید چند روزی دستگیر شد. هفته بعدتر قضیه روزنامه سلام پیش آمد و همان‌طور که می‌دانیم با حضور احمدی‌نژاد دادگاه برگزار شد و محکومیت اعلام شد. تلویزون هم ماجرا را پخش کرد و ما خندیدیم که احمدی‌نژاد در حال معروف شدن است.... یکشنبه روزی بود که شنیدم قرار است در دانشگاه تهران، در اعتراض به تعطیلی سلام تحصن برگزار شود. من به خنده برگزار کردم و گفتم چون بسیج اخیرا چند تا تحصن خوب برگزار کرده و نتیجه هم گرفته حالا این داداش‌های ما خیالاتی شده‌اند و... در یک کلام گفتم که خودشان را خسته می‌کنند.

    طول هقته، جسته گریخته وقایع را دنبال می‌کردم تا صبح جمعه که با خستگی و بی‌خوابی فراوان، به قصد حمام تشت و حوله را زیر بغل زدم و پایین رفتم. مکان: خوابگاه مجیدیه علم و صنعت ... طبقه پایین صدای فحش و فضیحت بلند بود. دعوا بین یکی از همان هم‌کلاسی‌های متحصن بسیجی بود با یکی دیگر از هم‌خوابگاهی‌های چپ دو آتشه. موضوع دعوا، اطلاعیه‌ای بود روی دیوار که خبر از قضایای شب قبل کوی می‌داد و از زدن و کشتن و سوختن می‌گفت. هم‌کلاسی بسیجی - که الان جناب دکتری شده و در یک شرکت دولتی مشاور مدیر عامل است- معتقد بود نباید زود قضاوت کرد و اینها دروغ است و اخبار چیزی نگفته و دوست دیگر ما فریاد می‌زد که کشته‌اند می‌فهمی؟ خون ریختند، بالاخره کار خودتان را کردید و از این موارد. قاعدتا با دو تا تلفن معلوم شد که حق با چه کسی است... بعد ناهار به سمت افسریه رفتم تا از خواهرم که ساکن کوی بود و شب قبل به منزل خاله رفته بود خبر بگیرم. خواهرم عصر پنجشنبه زده بود بیرون و بدون اینکه حدسی داشته باشد از ماجرا دور افتاده بود. با این فکر که هر خبری بوده تمام شده و رفتن امروز من چیز خاصی نصیبم نمی‌کند و.... اتفاقات روز جمعه را کلا از دست دادم.

    آخر شب برگشتم مجیدیه و فهمیدم که ماجراها ادامه داشته است. یک ساعتی نشستم و به سمت کارگاه رفتم. شنبه فردا طبق قرار شب قبل، به اتفاق چند نفر از دوستان رفتیم جلوی دانشگاه تهران. از علم و صنعت هم چند تا اتوبوس پر از دانشجو به سمت دانشگاه تهران رفته بود و البته ما گروه اصلی را پیدا نکردیم. مسیرها اغلب بسته و شلوغ بود. ترافیک و بوق . جلوی دانشگاه سخنرانی بود و چهره‌هایی که اصلا نمی‌شناختم روی دوش این و آن بودند. مسیر رو به امیرآباد و حاشیه را چندین بار بالا پایین کردیم. انواع شعارها را امتحان کردیم و مقداری عصبانیت فروکش کرد. مردم عادی اغلب تماشاچی بودند. پیرمردی خاطرم هست که گریه می‌کرد و یکی از دوستان که علت را پرسید گفته بود فکر نمی‌کردم به عمر من رفتنی باشند و گریه‌ام برای اعلیحضرت است و ...

    شب دوباره مجیدیه بودیم. به شدت منتظر خبر و اثری از ماجراها توی تلویزیون بودیم و وقتی فهمیدیم خبری در کار نیست چه دعاها که به جان رئیس صدا و سیما نشد. و بعد از اخبار نگفته، جام ملت‌های اروپا در حال پخش بود... وسط دو نیمه یک نفر جلوی سالن تلویزیون با صدای بلند اعلام کرد که تلفن زده‌اند و قرار است امشب انصار به خوابگاه ما حمله کند. بالا رفتم و از برادرم که خوابگاه حکیمیه بود خبر گرفتم. با صحبت‌های هم‌اطاقی اش فهمیدم به آنجا هم تلفن مشابهی زده‌اند اما دانشجوهای آنجا سال اولی بودند و کسی جدی نگرفته بود. بین دو نیمه رفتیم داخل حیاط و دیدیم که عده‌ای با میله تخت مسلح شده‌اند و صحبت از نگهبانی تا صبح و مقاومت و این صحبت‌ها می‌کنند. یک صندلی هم نصب بود و هم‌خوابگاهی‌ها به نوبت مشغول سخنرانی بودند. من نوبت گرفتم و بالا رفتم. گفتم من البته نه این طرف و نه ان طرف هستم اما این تلفن‌ها حتما کار خودشان است. هدف احتمالا این است که ما شب بیداری بکشیم و فردا عصبی و به هم ریخته برویم توی خیابان و درگیر شویم و خراب کنیم تا بهانه برای کشتن بیشتر داشته باشند. حرف‌های من قاعدتا مسموع نبود و ماجرای نگهبانی ادامه داشت.ساعت یک به سمت کارگاه رفتم.

    یکشنبه صبح رفتم یکی از خوابگاههای امیر کبیر و با دوستان دوره لیسانس، هفت هشت نفره بیرون رفتیم. دوباره همان بساط و بلبشو. خیابان‌های اطراف دانشگاه کماکان بسته و تحت کنترل بود. تا عصر بالا پایین کردیم و تا توانستیم شعار دادیم و داد زدیم و همراهی کردیم. عصری به سمت مجیدیه سوار اتوبوس شدیم. جوانکی همراه ما بود که ظاهرا سمت خیابان پیروزی می‌رفت. با خنده گفت که فردا با بچه‌محل‌ها می‌ریم سمت دانشگاه تهران. پرسیدم شما اونجا چکار دارید؟ گفت یه قولایی گرفتیم. بر و بچز قراره قبضه کنن. حدس زدم که اینها برای باز کردن روزنامه سلام وارد بازی نمی‌شوند و کم کم بهتر هست که از غائله دور شوم.

    دیر وقت شب پیمان از تبریز زنگ زد و گفت دیروز و امروز از بچه‌های ما یکی دو نفر کشته‌اند و تعریف کرد که دیروز عصر که به قصد خانه می‌رفته‌اند با زانیار از همدیگر پرسیده‌اند که دو سه بسته سیگار اضافی بگیرند که خانه شلوغ است. گفت در خانه‌ای که به طور معمول سه نفر دانشجو ساکن بوده، بیست و هفت تا دختر و پسر مهمان بوده‌اند. ظاهرا می‌گشته‌اند و هر آدم فراری و ترسیده را به خانه‌شان می‌فرستاده‌اند. از دخترهایی که با گریه می‌گفته‌اند همه جا خون بود تا پسرهایی که اولین بار می‌دیده اند. خلاصه تعریف کرد که ساعت یازده شب نشده، همه سیگار خرید روز و جاساز منزل شامل نخ های قایم شده برای بعد و قبل از ماجراهای معمول ... تمام شده بود و با ترس و بدبختی مجبور شده دوباره سر کوچه برود و بهمن کوچیک باکسی بخرد.

    فردا صبح که دوشنبه باشد تسویه حساب نصفه نیمه‌ای با کارگاه کردم و با ساک آماده از شب قبل، به قصد مشهد رفتم ترمینال جنوب. ایست بازرسی درست کرده بودند و می‌گشتند. من را هم داخل آن اطاق روبروی درب اصلی بردند و پرسیدند چکاره‌ای؟ گفتم کارگر چوب‌بری. معلوم بود که دنبال دانشجوها هستند. گفتند به ریخت و قیافه‌ات نمی‌خورد... گفتم دوست و رفیق درس‌خوانده زیاد دارم. گفتند کجا کار می‌کنی؟ شماره تلفن چوب‌بری را دادم. احتمالا زنگ زدند و تایید گرفتند چون چند دقیقه بعد گفتند که ساک و وسایل را جمع کنم و بروم. حدس نمی‌زدند که این احتمال هم ممکن است که دانشجو باشی و برای تامین معاش، شبها توی یک چوب‌بری نزدیک میدان امام حسین الوار جابجا کنی... گفتند ولایت خوش بگذره و جواب شنیدند که تهران را نمی‌شود فراموش کرد و خدا بخواهد بر می‌گردم...

    تیتر از ۳۰میل


     
     

    1391/4/24
  • مانی ب
    ۴دیواری

    یک بار دیگر پیش از این هم به این موضوع اشاره کرده بودم. چند سال پیش بود. در رسانه‌های آلمانی صحبت از رفتار خشن مسلمان‌ها با گوسفندان بود. می‌گفتند، آن‌ها برای تهیه گوشت حلال سر این حیوانات را به طرز وحشیانه‌ای می‌برند، و این با ارزش‌های بشر/ و گوسفند‌دوستانه «ما» نمی‌خواند.

    همین دیروز بود که پدران آن‌ها یهودی‌ها، کمونیست‌ها، کولی‌ها و ... را دسته‌دسته به طرز آلمانی نابود می‌کردند. اما پس از گشت یک نسل با چنان آدم‌های لطیف‌الطبع و نسبت به رنج حساسی روبرو هستیم، که از فکر رفتار مسلمان‌ها با گوسفندان شب‌ها تا صبح نمی‌خوابند.

    «آیا این رفتار وحشیانه با قوانین حمایت از حیوانات ما خوانایی دارد»؟
    یادم هست بحث‌ها بالا گرفت. من بحث را دنبال می‌کردم و می‌دانستم این سروصداها راه به جایی نمی‌برد. از چیز کوچکی خبر داشتم که فردی که استارت این بحث را زده بود، آن را نمی‌دانست، و آن این‌که: یهودی‌ها هم گوسفند را دقیقا مثل مسلمان‌ها سرمی‌برند.
    و همین‌طور هم شد. یعنی بالاخره بحث‌ها، با یکی دو یادداشت در مورد تولرانس و احترام به برخی رسومی که با رسوم ما کمی فرق دارند، و اشاراتی مبنی بر این‌که یهودیان نیز برای تهیه گوشت «کوشر» که مسلمان‌ها به آن حلال می‌گویند، حیوانات را ذبح می‌کنند و ... خوابید.

    مدتی پیش باز اتفاق مشابهی افتاد. این‌بار ماجرای ختنه یک بچه مسلمان به دادگاهی در کلن کشید. در جایگاه متهم پزشکی بود که پسربچه چهارساله‌ای را طبق خواست و تمایل والدین مسلمان او ختنه کرده بود.
    ماجرا این‌طور بوده است که «دو روز پس از عمل جراحی زخم سربازکرده و خونریزی می‌کند. مادر بچه را به اوژانس می‌برد. دادستانی شهر کلن از این ماجرا با خبر شده و علیه پزشک مذکور شکایت می‌کند، اما دادگاه اول با توسل به این استدلال حکم به برائت او می‌دهد: رضایت والدین موجود بوده است، و ختنه یک رفتار آیینی‌سنتی است جهت نشان‌دادن تعلق فرهنگی‌مذهبی فرد مسلمان به جماعت خود.
    در ادامه، این حکم مورد اعتراض دادستانی کلن قرار گرفت. دادگاه تجدید نظر برگزار شد. رأی این دادگاه با دادگاه اول متفاوت از کار درآمد. این دادگاه نیز حکم به تبرئه پزشک مورد اتهام داد، اما قضاوت خود را بر مبنای قانونی دیگری استوار کرد. دادگاه حق کودک بر «خدشه‌ناپذیری جسم» را فرای استدلالات مذهبی برای ختنه قرار داد. از پزشک مذکور به این خاطر رفع اتهام شد که هنگام ختنه نمی‌دانسته است که به عملی مجرمانه دست می‌زند. اما در این دادگاه ختنه به طور کلی به عنوان یک عمل مجرمانه [ایجاد جراحت] ارزیابی شد. در ادامه استدلال چنین می‌خوانیم: والدین می‌توانند منتظر شوند تا کودک آن‌ها خود تعین کند که شوشول(!) ختنه‌شده را به عنوان نشانه‌ای بارز برای تعلق به دین اسلام می‌خواهد یا نه. این انتظار "حق تربیتی والدین نسبت به فرزند" را آن‌چنان مخدوش نمی‌کند. این قضاوت چند روز پیش منتشر شد و از زمان انتشار پشتوانه‌ی حقوقی دارد». +

    برای این‌که مسئله را بفهمیم، باید بدانیم این «پشتوانه حقوقی دارد» یعنی چه. من حقوق نمی‌دانم اما بر اساس چیزهایی که این‌جا و آن‌جا خوانده‌ام سعی می‌کنم این را توضیح دهم.
    رأی یک دادگاه با پشتوانه حقوقی نقطه تلاقی یا تداخل بین قوه مقننه و قضاییه است. این رأی حکم دادگاه را لازم‌الاجرا می‌کند، با این‌که در قوانین جزایی، قانون ویژه‌ای به صورت مشخص در ممنوعیت ختنه موجود نیست. پس از صدور چنین رأیی، قابل فهم است که پزشکان از اقدام به ختنه سربازمی‌زنند. در غیر این‌صورت، قاضی بعدی که در نقطه دیگری از کشور با "جرم" مشابهی روبرو شود، دیگر در امر قضاوت آزاد نیست. زیرا در صورت رأی بر برائت متهم، دادستان با توسل به حکم دادگاه قبلی با این حکم مخالفت خواهد ورزید. (می‌بینیم که پشتوانه حقوقی حکم دادگاه شهر کلن به این حکم وزن «قانون» داده است). و از طرف دیگر، نمی‌شود در یک نظام قضایی عادلانه عمل واحدی یک بار مجرمانه و یک بار غیرمجرمانه تشخیص داده شود. در یک چنین نظامی «امنیت حقوقی» موجود نیست.

    واکنش مسلمان‌ها ضعیف بود. ریاست شورای مسلمانان گفت: این رأی دخالتی سنگین در آزادی مذهب است. ما با نگرانی و تأسف به این رأی می‌نگریم. ... این رأی برای مسلمانان مؤمن چالش وجدانی بزرگی ایجاد می‌کند.

    من نمی‌دانم دادستان کلن که این پرونده را به دادگاه کشاند چطور فکر می‌کرده است. آیا او هم مانند طرفداران حقوق گوسفند از این‌که یهودیان هم مانند مسلمانان بدن کودکان خود را مجروح می‌کنند(!) بی‌اطلاع بوده است، یا نه. اما این بار دومی‌ست که یهودیان به کمک مسلمان‌ها می‌شتابند!

    [قدر مسلم این که اگر می دانست، نمی توانست بنویسد: والدین می‌توانند منتظر شوند تا کودک آن‌ها خود تعین کند که شوشول(!) ختنه‌شده را به عنوان نشانه‌ای بارز برای تعلق به دین یهود می‌خواهد یا نه].

    مرکز شورای یهودیان آلمان رأی دادگاه را «یک دخالت بی‌مثال و دراماتیک در حق تعیین سرنوشت جماعت‌های دینی» ارزیابی می‌کند. این شورا در بیانیه‌ای از مجلس آلمان می‌خواهد که «در مورد این مسئله امنیت حقوقی ایجاد کند و از جماعت‌های دینی در مقابل هجمه حفاظت نماید».

    «خاخام‌های یهودی ممنوعیت ختنه را با هلوکاست مقایسه می‌کنند» (این سرتیتر اشترن است)

    «کنفرانس خاخام‌های اروپایی» رأی دادگاه کلن را حمله‌ای سنگین به زندگی یهودی پس از هلوکاست می‌بیند. ریاست اتحادیه خاخام‌های مسکو می‌گوید: «ممنوعیت ختنه موجودیت جماعت یهودی را در آلمان زیر سؤال می‌برد. در صورتی که این رأی معتبر بماند برای یهودیان در آلمان آینده‌ای نمی‌بینم». اما او از این نقطه حرکت می‌کند که آزادی ختنه پسربچه‌ها به دلیل مذهبی در قوانین آلمان لحاظ شود.

    تا الان که شما خواننده گرامی دارید این جملات را می‌خوانید، حزب سوسیال دمکرات و سبزهای آلمان به صف طرفداران حق ختنه شوشول پیوسته‌اند. و حدس نزدیک به یقین من این است که بقیه احزاب هم به این جمع بپیوندند.
    بین آلمانی‌ها کم نیستند کسانی که واقعا مدل ختنه‌کرده را بیشتر دوست دارند. یکبار سال‌ها پیش یک دوشیزه وجیهه‌ی آلمانی دلایل متقن طرفداری خود را برای من ـ که داشتم از خجالت آب می‌شدم ـ این‌طور ذکر کرد:
    نظر منو بخواید، این‌طوری، هم از نظر بهداشتی بهتره، هم ـ اگه پیش‌داوری رو بذاریم کنار ـ خیلی قشنگ‌تره!

    پ.ن. یک روز بعد:

    اشپیگل: دولت [آلمان] خواهان رفع کیفر [رفع ممنوعیت] از ختنه است.
    «دولت نسبت به رأی بحث‌برانگیز دادگاه شهر کلن که ختنه را به عنوان [جرم] مجروح‌کردن جسم ارزیابی کرده بود، واکنش نشان داد. دولت اتئلافی متشکل از سوسیال‌مسیحی/ دمکرات‌مسیحی و لیبرال‌ها قصد دارد هرچه سریع‌تر از ختنه رفع کیفر کند.
    سخنگوی دولت اشتفان سایبرت می‌گوید: ما می‌دانیم که در مورد این مسئله یک راه حل فوری لازم است و معطلی جایز نیست».
    انجام مسئولانه ختنه بایستی که در کشور ما مجاز و ممکن باشد».


     
     

    1391/4/24
  •  

    بازتاب نفس صبحدمان

    امسال سال عجیبی است. چقدر خبر رفتن شنیده ایم در این مدت. خبر رفتن آدمهایی که بدیلی ندارند و نخواهند داشت. «علی کسمایی» نازنین پدر دوبله ایران که در تنهایی ودر خانه بی رنگ و روی امیرآبادش آخرین نفس هایش را کشید , «منصوره حسینیِ» نقاش که پیکر بیجانش بعد از دو هفته در خانه اش پیدا شد و حالا پدر تئاترایران «حمید سمندریان». کنارش «اصغر الهی» عزیز را هم بگذارید وخیلی های دیگر و ببینید چند نفر شده اند.

    میگوید: روزی آدمها باید بروند دیگر. میگویم : حرف مادرم را میزنی که وقتی بچه بودم برای توضیح مرگ به منی که به همه چیز گیر میدادم میگفت که اگر قرار باشد همه پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها زنده بمانند جایی برای «نی نی»های جدید نمیماند و من در ذهن کودکانه ام دنیایی را تصور میکردم که «پیرها» مثل مور و ملخ از آن سر ریز میکردند و طبعن خیلی زود قانع شدم که عده ای باید بروند تا جا برای بچه ها بماند. حالا هم مرد دوست داشتنی ام  به همان استدلال چنگ میزند تا من را دلداری بدهد غافل از اینکه یک فرق بزرگ هست بین رفتن آدمهای پیر دوران کودکی ام با حالا. حالا حس میکنم هر کسی که میرود جایش برای همیشه خالی میماند. نسل غول ها خیلی وقت است به پایان رسیده و کسانی که می آیند نه غول هستند نه تمایلی به غول بودن دارند. نسل دلسوزها, نسل وطن پرست ها, نسل آنهایی که میشد به سرشان قسم خورد, نسل «آدمها» دارد ور می افتد. هر کدامشان که میروند احساس میکنم سرزمینم یک قدم بیشتر پس میرود و این حالم را بد میکند.

    تلخم. میدانم…

    تیتر از ۳۰میل


     
     

    1391/4/24

    یک از امضا کنندگان طرح استیضاح وزیر کار در مجلس هشتم می‌گوید امضاکنندگان این طرح به دنبال اجرای آن در مجلس نهم طی ماه آینده هستند.

    به گزارش وبسایت خبری فردا، عوض حیدرپور، از امضاکنندگان طرح استیضاح وزیر کار گفته که «موضوع انتصاب مرتضوی بر تامین اجتماعی امری نیست که به فراموشی سپرده شود و ما همچنان پیگیر این موضوع هستیم»

    سال گذشته وزیر کار ایران برخلاف هشدارهای نمایندگان مجلس، سعید مرتضوی را به سمت مدیرعاملی سازمان تامین اجتماعی منصوب کرد که این عمل سبب به جریان افتادن طرح استیضاح وی شد.

    اجرای این طرح البته مدتی به دلیل «قول شرف» سعید مرتضوی مبنی بر استعفا از سمت خود منتفی شده بود.

    استعفای سعید مرتضوی اما مورد موافقت محمود احمدی‌نژاد قرار نگرفت و وقت کم مجلس هشتم در روزهای پایانی این مجلس سبب شد تا موضوع استیضاح وزیر از دستور کار مجلس خارج شود.

    امضاکنندگان طرح استیضاح پبشتر نیز گفته بودند اگر این طرح به دلیل روزهای پایانی مجلس اجرایی نشود، آن را در مجلس نهم پیگیری خواهند کرد.

    به گفته آقای حیدرپور، امضاکنندگان این طرح تصمیم گرفته‌اند در جلسه علنی مجلس در ماه رمضان (طی یک ماه آینده) «موضوع تامین اجتماعی را به سرانجام برسانند.»

    این عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس ادامه داده است: «مرتضوی در چندماه حضور خود اقدامات خلاف قانونی نیز انجام داده است و ما مصمم هستیم طرح استیضاح را بار دیگر با اضافه کردن این تخلفات به جریان بیندازیم.»

    منبع: فردانیوز

    مرتبط:

    "برخی استیضاح کنندگان وزیر کار فریب خوردند"


     
     

    1391/4/24

    خبرگزاری مهر گزارش داد روز چهارشنبه، ۲۱ تیرماه، یک مرد نقابدار با اسلحه‌ای قلابی در مشهد به یک بانک دستبرد زد.

    بر اساس این گزارش، این دستبرد در یکی از شعبه‌های بانک قرض الحسنه مهر ایران شهر مشهد روی داد و سارق حدود سه میلیون تومان وجه نقد را به سرقت برد.

    فیلم دوربین‌های مدار بسته نشان داده که سارق در هنگام سرقت، صورت خود را ماسک آلودگی هوا پوشانده بود و در دستانش یک اسلحه کمری و تبر داشت.

    کار‌شناسان اسلحه‌شناسی پلیس آگاهی گفته‌اند که اسلحه سارق تقلبی بوده است.

    این سرقت دومین سرقت مسلحانه موفق از بانک‌های مشهد طی دو هفته گذشته به شمار می‌رود.

    حدود دو هفته پیش، چهار سارق مسلح به بانک کشاورزی شعبه بلوار کشاورز مشهد دستبرد زده و حدود ۲۵ میلیون تومان پول نقد را به سرقت برده بودند.

    یکم تیرماه نیز یکی از شعبه‌های بانک ملی در مشهد با اسلحه‌ای تقلبی مورد سرقت قرار گرفت که سارق در سرقت وجه موفق نبود و پا به فرار گذاشت.

    منبع: مهر

    مرتبط:

    اعتصاب بازار طلای مشهد به دلیل ناامنی

    چهار نفر در سرقت مسلحانه از بانکی در کرمانشاه کشته شدند


     
     

    1391/4/24

    سحام نیوز خبر داد که جمهوری اسلامی روز پنج شنبه مانع از حضور مهدی کروبی در مراسم تدفین خواهرش شده است.

    به گزارش سحام نیوز، این نخستین بار نیست که حکومت ایران مانع از حضور آقای کروبی در مراسم تدفین خانوادگی می‌شود و پیش از این نیز در مدت حبس «غیرقانونی» آقای کروبی، مانع از حضور او در مراسم تدفین خواهر دیگرش شده بود.

    وبسایت حزب اعتماد ملی افروده حکومت ایران به اقای کروبی حتی اجازه حضور در مراسم ختم دو خواهر خود را نیز نداده است.

    سحام نیوز گفته که خواهران اقای کروبی از «مادران شهید» نیز بوده‌اند.

    مهدی کروبی و دیگر رهبر جنبش سبز و همسرش، میرحسین موسوی و زهرا رهنورد، به دلیل اعتراض به نتایج انتخابات جنجال برانگیز ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸، بیش از ۵۰۰ روز در حبس خانگی به سر می‌برند.

    منبع: سحام نیوز


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته