داستان پادشاه، بادنجان و نوکرش، بسیار معروف است و در محاورات مردم ایران به وفور به کار گرفته می شود. امادر عین حال بازگویی آن برای شروع این یادداشت، خالی از لطف نیست. می گویند «پادشاهی بعد از انکه غذای خود که بادنجان بود را خورد از لذیذ بودن آن سخن گفت. بلافاصله ندیم شاه، به ذکر ویژگی های منحصر به فرد بادنجان پرداخت و در وصف آن سخنانی غرّا ایراد کرد. روزی دیگر که بازهم غذای شاه، بادنجان بود او اخم کرد و نارضایتی خود را از غذا اعلام نمود. همان ندیم شاه، آنچنان از مضرات بادنجان سخن گفت که همه را به تعجب واداشت. شاه، سخنان پیشین ندیم در تمجید از بادنجان را به او یاد آوری کرد و ندیم گفت: “من نوکر شما هستم، نه نوکر بادنجان. هرگاه شما از آن راضی باشید من هم بادنجان را تحسین می کنم وهرگاه شما در مذمت آن سخن بگویید من هم همان کار را خواهم کرد”»
اگر در تاریخ پادشاهان ایران، یک سوژه به نام بادنجان باقی مانده است گمان می کنم پس از سقوط خامنه ای، مجیز گویی های مشمئز کننده ندیم های بی اراده او، سوژه صدها «داستانِ بادنجان گونه » خواهد بود که در کوچه و خیابان ها دهان به دهان نقل خواهد شد. «کنترل جمعیت» که رهبر جمهوری اسلامی، اخیراً با آن مخالفت کرد یکی از این سوژه هاست. پروژه کنترل جمعیت در جمهوری اسلامی، پس از جنگ در دولت هاشمی رفسنجانی آغاز شد و متولی آن دکتر علیرضا مرندی بود. پیش از آن، سیاست های تشویقی نظام، بر افزایش جمعیت، تمرکز داشت. مرندی همان کسی است که هم اکنون در فحاشی به موسوی و کروبی، گوی سبقت را از برخی نمایندگان بی سواد و چاله میدانی مجلس ربوده است تا نشان دهد از « ولایت پذیری و بصیرت کافی »بر خوردار است. او در دولت دوم رفسنجانی، وزیر بهداشت بود و بسیاری از ایرانیان، سخنرانی های طولانی و خسته کننده او در باب « لزوم کنترل جمعیت » که به صورت مستمر از تلویزیون دولتی ایران پخش می شد را به یاد دارند. پس از انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری، مرندی از پست وزارت کنار گذاشته شد اما برنامه های خود در موردکنترل جمعیت را ادامه داد تا آنکه در اواخر دومین سال از ریاست جمهوری خاتمی، دو جایزه جهانی به خاطر پیگیری « برنامه کنترل جمعیت در ایران» به او تعلق گرفت. روزنامه رسالت در شماره ۶۳۸۶ ( روز دوازدهم اسفند ماه ۱۳۸۶) در همین مورد به نقل از علیرضا مرندی نوشت :« ..در آن زمان من به خاطر انجام کارهای بلند مدت و نه زود بازده، هر دوره رأی اعتمادی که از مجلس می گرفتم کاهش پیدا می کرد اما دلیل نمی شد که از برنامه ریزی بلند مدت، دست برداریم.
یکی از کارهای مهمی که ما در آن دوره انجام دادیم بحث کنترل جمعیت بود که خیلی چالش زا بود و ما را با مشکلات فراوانی رو به رو می کرد، خیلی ها ما را متهم به “عمل خلاف شرع “می کردند. اگر قرار بود که ما آن اتهامات را بپذیریم و شانه از زیر کار خالی کنیم امروز با یک بحران وحشتناک جمعیتی رو به رو می شدیم. بعد از آن، دو جایزه جمعیت سازمان ملل و جایزه بهداشت جهانی را به ما دادند ». نکته جالب در سخنان این «پزشک ولایت مدار» که روزنامه وابسته به « جمعیت مؤتلفه» آن را برجسته کرد این بود که «اگر آن رشد ادامه پیدا می کرد امنیت کشور به خطر می افتاد». همه آنچه که دکتر مرندی در مصاحبه با روزنامه رسالت به آن بالیده، اقداماتی است که دردوره تصدی وزارت بهداشت در دولت دوم رفسنجانی ـ سال های ۱۳۷۲ تا ۷۶ ـ انجام شده است. البته همان گونه که در بالا آمد او تا دو سال بعد از پایان دوره وزارت هم فعالیت های خود برای کنترل جمعیت را ادامه داده تا آن که دردر سال ۱۹۹۹ (۱۳۷۸) دو جایزه جهانی دریافت کرده است.
نکته جالب آنکه نه تنها در آن شش سال، کسی به مرندی به خاطر این کار ایراد نگرفت بلکه تا هشت سال بعد، اقدامات اوبرای کنترل جمعیت، آنقدر جذاب بود که روزنامه سنتی رسالت، بخشی از صفحات خود را در اختیار این « وزیر ضد جمعیت » می گذاشت تا «خطرات افزایش جمعیت برای امنیت ملی » را یاد آوری کند. دلیل این همراهی با مرندی درآن دوره آن بود که هنوز « آقا»در خصوص « خطرات کنترل جمعیت » سخنی نگفته بود. اما اکنون با گذشت نوزده سال از آغاز برنامه های شش ساله مرندی برای « کنترل جمعیت به منظور حفظ امنیت ملی »، رهبر جمهوری اسلامی از «خوابِ گران» برخاسته و هشدار می دهد «از سال ۷۱ به این طرف، باید سیاست تحدید ( محدود کردنِ )جمعیت را تغییر می دادیم. خطا کردیم تغییر ندادیم امروز باید این خطا را جبران کنیم ». این سخنان رهبر جمهوری اسلامی، روزسوم مرداد در حالی مطرح شد که دکتر مرندی، مرتضی نبوی مدیر مسئول روزنامه رسالت *و اعضای مجلس خبرگان هم از مستمعان حضوری سخنرانیِ« رهبربی مسئولیت جمهوری اسلامی »بودند.
رفتار رسانه های مزد بگیر و بی اراده جمهوری اسلامی ونیز خبرگان همیشه خفته، دقیقاً مشابه ندیم آن پادشاه در برابر «تعریف و مذمت پادشاه از بادنجان» بود. آنها در دوره ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی، نسبت به «سیاست کنترل جمعیت» سکوت کرده و حتی از آن دفاع می کردند زیرا «آقا» ی آنها می گفت: «هیچکس برای من رفسنجانی نمی شود» و اکنون داد وفریاد به راه انداخته اند و توجیه علمی یا اسلامی برای «تقبیح کنترل جمعیت» می تراشند زیرا ««شاهِ» آنها، روز سوم مرداد گفته است: «واقعاً همه مسئولین کشور ـ نه فقط مسئولین اداری ـ روحانیون، کسانی که منبرهای تبلیغی دارند باید در جامعه فرهنگ سازی کنند از این حالتی که امروز وجود دارد ـ یک بچه، دو بچه ـ باید کشور را خارج کنند. رقم صد و پنجاه میلیون و دویست میلیون را اول امام گفتند ـ ودرست هم هست ـ ما باید به آنها برسیم.»
البته مردم ایران که فقر روز افزون در کشور وناتوانی حکومت ولایت فقیه در تأمین نیازهای اولیه ایرانیان را مشاهده می کنند عقل خود را به دست کسانی نمی دهند که تنها هنر آنها «سخن گفتن بی تعقل» و «رجز خوانی» است، اما سخنرانی اخیر خامنه ای، امتحان مناسبی بود تا ایرانیان بدانند تا «شاه یا ولی مطلقه هست ندیم های خود فروخته ای هم هستند که تنها به دهان شاه خودشان نگاه می کنند». آنها وظیفه خود می دانند آنچه را «حاکم مستبد» می پسندد مورد تمجید قرار دهند یا از آنچه او را ناراضی می کند بدگویی نمایند.
اکنون نوبت دکتر مرندی است تا میزان «بصیرت و ولایت مداری» خود را نشان دهد. او پس از نمایش انتخاباتی مجلس نهم با حضور در برنامه تلویزیونی ۴۵ دقیقه اظهار داشت: «مهمترین اقدام در مجلس آینده، تثبیت اصل ولایت مداری است». مرندی باید نشان دهد «نه نوکر علم است نه نوکر تجربیات خویش بلکه اولویت او، نوکری آقا ست». تنها این کار ثابت خواهد کرد که اولویت او مانند سایر گماشتگان مجلس نهم، تثبیت اصل ولایت مداری است. در ضمن برای انکه ثابت شود مرندی نوکر آقاست نه بادنجان، باید جوایز جهانی خود را که به خاطر کنترل جمعیت طی سالهای ۷۲ تا ۷۸ در یافت کرده، به عوامل استکبار جهانی در مجامع بین المللی مسترد کند. زیرا« آقا» گفته: «سیاست تحدید جمعیت از سال ۷۱ به بعد، خطا بود».
———————–
پی نویس: روزنامه رسالت که روز بیست و یکم اسفند ۸۶ به تبلیغ دیدگاههای ضد جمعیتی دکتر مرندی پرداخته بود روز پنجم مرداد امسال ـ پس از سخنرانی رهبر ـ ، تحلیل مفصلی منتشر نمود تا سیاست های کنترل جمعبت را « دیکته غرب » برای ترویج بی اخلاقی در جوامع شرقی به ویژه کشورهای مسلمان معرفی کند. در بخشی از این تحلیل روزنامه رسالت آمده بود :ايران امروز براي قدرتمند بودن نيازمند جمعيتي بالاي صد و پنجاه ميليون نفر است و سي است هاي كنترل جمعيت دولت هاي قبل مي بايست مورد بازنگري و تجديدنظر قرار گيرد.»
منبع: گویا نیوز
Shabbiha is the name given to a repressive plainclothes force in Syria which is active at the moment. This group has gone far beyond its similar versions in other countries of the Middle East and they are now even murdering children and women.
The Arab Spring and the developments following it in the Arab countries have been accompanied with a new political culture and literature for these countries. Most of the people have been silent before their rulers in the course of all these long years. The process of change in the governments of theses states either came about with the death of their rulers of with various kinds of military coups. Now, it is perhaps for the first time that a popular uprising is forming against the rulers and it is based on the will of the majority of the people and their demands for justice and social welfare.
In the face of all this, the states did not remain indifferent and they did everything in their power to suppress these protests. One of the most important instruments of these states for suppression were forces who did not apparently have any influence in the society but their sudden violent and radical emergence shows that they had been groomed for such circumstances from many years ago.
In Iran, following the tenth presidential election, the suppressive activities of a group called the 'plainclothes agents' came to the fore. Civil activists said that they were affiliated with forces such as the Ansar Hizb Allah or the Basij and they played a significant role in the violent crackdowns on public demonstrations which led to the murder of dozens of demonstrators.
In Libya, Muammar Gaddafi was using paramilitary forces for the suppression of people who were poor and criminal citizens of other African countries. In Bahrain, part of the people who are in charge of suppressing people are individuals with Pakistani and sometimes Afghan nationalities. In Egypt, a group of plainclothes people called the Baltaja, who were riding camels, violently attacked people and played a role in the suppression. The Balatija is another group of plainclothes and violent group in Yemen who violently attacked people in favour of Ali Abd Allah Saleh's government. The Shabbiha is the latest example which is still forcefully in action and it is the suppressive plainclothes agents in Syria who have gone far ahead of their similar versions in other countries and they are now murdering even children and women.
Who are the Shabbiha?
The Shabbiha is a group formed by Malik al-Assad, Hafez Assad's nephew, in 1975 after the military forces of Syria entered Lebanon. In order to form this group, Malek al-Assad used individuals with very low IQ, high physical power and athletic build. These people were generally criminals promised impunity for their crimes in return for their membership in this group. All members of the Shabbiha belong to the Alawites, the ruling party, and they have been very carefully selected. From the outset, they are indoctrinated and they are highly loyal to the Assad family. These people fear a gruesome fate if the Syrian government collapses.
In the beginning of its genesis, the Shabbiha concentrated on the smuggling of goods for many years. They would smuggle anything of selling value into Syria and in return they would smuggle fuel and electrical appliances, which were cheap in Syria, to Lebanon and Jordan. Another large part of the activities of the Shabbiha was concentrated on money laundering and running illegal shipping docks.
In the field of security, this group is under the aegis of the Syrian intelligence organisation and high on their agenda is instilling a sense of fear of the state in the minds of the public.
In the early 1990s, Basel al-Assad, Hafez al-Assad's eldest son, who was supposed to succeed to his father as the president, came to the conclusion that the illegal activities of the Assad family can be regulated in a different way and he gradually dissolved the Shabbiha, because he thought that eventually the presence of this group will not be in the interest of the Assad family. To this end, Basel organised a motorbike racing competition in which most members of the Shabbiha participated with their super powerful motorbikes. However, after the race, he confiscated all the motorbikes and destroyed them. He then declared that the presence of such bikes in the cities and streets of Syria is illegal.
Nonetheless, Basel did not live long enough to dissolve this group once forever. In 1994, he died in a suspicious driving accident and thus the most important successor of Hafez al-Assad was removed. It was following his death that the post went to Bashar al-Assad who did not have any political experience before and was at the time studying medicine in the UK.
After the popular demonstrations began in Syria in 2011, the state used the Shabbiha forces to suppress the opposition and they gained increasing power by the day. Eye witnesses say that the terms and the language used by the members of this group for addressing each other or their leaders is the same as the one used among intelligence and security forces in Syria.
Why Shabbiha?
The word Shabbiha is a plural form of the word Shabih having the root Shabah. In colloquial Arabic, it means thugs. In Syria, the name is used to refer to paramilitary plainclothes forces affiliated with the government. The Syrian opposition calls the Shabbiha paramilitary the death squads and they hold them responsible for the massacre of protesters and murders such as those perpetrated in Houla.
There are other accounts about the nomenclature of this group. Yet, the most important reason for the name given to this group has to do with their activities. The members of this group are like spectres: they suddenly appear among people and as soon as they accomplish their mission, they disappear immediately; that is why the people call them the Shabbiha as they are quick and invisible like spectres.
Weapons used by the Shabbiha
Because members of the Shabbiha are not a formal group, they have no specific organisational weapon. Yet, in order that their connections with the Syrian government may not be disclosed, they are deprived of government issued weapons.
The Shabbiha usually work with knives, sticks and very light firearms and because they are capable of extremely violent acts, in their group attacks, they usually create gruesome scences.
So far, no official or unofficial group has been able to identify members of this group but the Aljazeera network has quoted eye witnesses saying that the numbers of the Shabbiha in Syria amount to 8 to 12 thousand people who are mostly stationed in Latakia, Homs, Dera and Baniyas.
Eye witness reports
The British Sunday Telegraph published a documentary report about the Shabbiha group. In this report, Dr. Mousab Azzawi, a resident of Latakia who has fled to London says: "They were like monsters. They had huge muscles, big bellies, big beards. They were all very tall and frightening, and took steroids to pump up their bodies. I had to talk to them like children, because the Shabbiha likes people with low intelligence. But that is what makes them so terrifying – the combination of brute strength and blind allegiance to the regime"
Sami, another eye witness whose uncle is a member of the Shabbiha says, "The world has just become familiar with the term Shabbiha but we knew for a very long time that this group is active inside Syria in the interest of the regime and they vehemently suppress any kind of gathering, however small it may be. They usually appear suddenly in the town. They publicly break the legs and hands of a few people known to belong to the opposition and then disappear. Members of the Shabbiha wear plain clothes so that the Syrian TV can represent them as supports of Bashar Assad from among the people."
According to Hamza, a political activist from al-Qusayr, "The Shabbiha is carefully chosen from among the Alawites and those who are working out as body builders. They are prepared to support Bashar Assad with their life and they see him like a God."
Numir, whose uncle is the leader of a subsidiary Shabbiha group says that "the Syrian regime is very mindful that no connection between the regime and the Shabbiha is ever discovered and the members of the Shabbiha are always threatened and terrified that if the Assad regime collapses, members of this group will be exterminated by the people and the Sunnis because the main enemy of the state are the Sunnis. It is usually economic reasons, poverty and religious and ethnic hatred that drives these people to join the Shabbiha."
The most important crime of the Shabbiha
On 27 February 2012, Syrian political groups announced that the bodies of 66 people have been discovered in the Baba Amr district of Homs. They were abducted sometime before and they had all been beheaded. On the same day, news of another crime was released in Homs whose victims were 26 people including six women and children.
On 12 March 2012, bodies of 87 people were discovered in the Karm al-Zaytoun district of Homs, most of whom were women and children who had been killed after severe tortures. Some of the bodies could not be identified because of torture.
On 15th March 2012, the Sham TV channel announced that bodies of 22 people were discovered in the Wadi Khalid district of Idlib. They were all blindfolded with tied hands and they were shot from behind their heads.
On 7th April 2012, the Shabbiha forces suddenly attacked a district in Hama and brutally massacred members of three families including little children. The tolls of this massacre reached 70.
On 25th May 2012, the massacre in Houla left 108 people killed, 49 of whom were children. This gruesome incident which was attributed to the Shabbiha brought the name of this group more than ever to the world media. The same crime was repeated in al-Rastan two weeks later.
Robert Mood, head of the UN Supervision Mission in Syria, announced in his report that his envoys had identified the bodies of 32 children who had been killed in the Houla massacre. All of these children were under the age of 10.
Deutsche Welle Persian
یونگ از تجربهی حضور خود در میان بومیان از جمله نقل میکند که میدید سحرگاه آنها از کلبههای خود بیرون میآیند و در حالی که کف دست خود را با زبانشان خیس کردهاند، آن را مقابل خورشید میگیرند. این عمل هر روزهی آنها بود و آشکارا نوعی آیین سنتی محسوب میشد. بنابراین کنجکاوی یونگ را برانگیخت و او شروع کرد به سوال کردن از بومیان در مورد علت انجام این کار یا مفهومی که دارد. هیچکدام از بومیان جواب سوال او را نمیدانست! تا اینکه پیرترین فرد آن قبیله به یونگ گفت که این نوعی سلام کردن به خورشید است. سوال بعدی این است: ناتوانی بومیان از ارائهی توضیح برای این عمل آیینی، حکایت میکند از ناآگاهی آنها از سنت خودشان و مبدل شدن یک آیین قدیمی به یک عمل کلیشهای تهی از معنا در میانشان، و یا این یک وضع طبیعیست؟ یونگ معتقد بود توضیحها از هر دستی که باشند متأخر هستند؛ به عبارت دیگر، به زعم یونگ در ابتدا عمل (آیینی) بود و داستانها و اسطورهها برای توضیح آیینها بعداً خلق شدند. بنابراین اگر پیرترین فرد قبیله جواب سوال را میداند، به جهت این نیست که عمر درازش به او امکان داده است که مفهوم آیین را در خاطر داشته باشد؛ مفهوم آیین را همهی افرادی که با شوق و انگیزه آن را انجام میدهند، میدانند. نشانهی معنادار بودن یک آیین برای اهل آن، توانایی در توضیح زبانی / نظری آن نیست. ( کما اینکه میتوان گفت اگر کسی بتواند معنای این آیین را به خوبی شرح دهد، معنایش این نیست که به لحاظ حیات و تجربهی درونیاش، با روح/معنای آن آیین ارتباط گرفته است). اگر آن پیر قادر به توضیح آیین است، علتاش بهرهمندی او از دانش زبانی/ نظری بیشتر است، که البته میتوان این بهرهمندی را قسمی خردمندی محسوب کرد. اما نشانهی معنادار بودن یک آیین در بستر فرهنگی خودش، این است که افراد به انجام آن از صمیم وجودشان اقبال میکنند؛ اعم از آنکه قادر به انتقال مفهوم آن به قلمرو کلمه (logos) باشند یا نباشند.
در پارسی امروز، این تعبیر درخشان وجود دارد: چیزی را زیستن / زندگی کردن! برای دلالت به تجربهای آنچنان عمیق و زنده، که خود عین زندگی باشد. در آلمانی فعل 'erleben' به معنای تجربه کردن از دو جزء 'leben' به معنای زیستن، و پیشوند 'er' ساخته شده است و به چنین عمقی در تجربه دلالت میکند. هر گاه یک آیین میان مردم زیسته شود، یعنی آن آیین میان اهلاش افادهی معنا میکند. اما اگر عمل آیینی مزبور، نسبت به محتوای زندگی مردم، به امری کاملاً بیرونی مبدل شد، بیمعنا شده است. از یک فرد سیاسی در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی ایران این جملهی قصار را نقل کردند: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید نماز دارم! نمیدانم و نمیتوانم تحقیق کنم که بیان این جمله توسط این شخص تا چه حد ثمرهی حال درونی و تا چه حد محصول نوعی خودنمایی سیاسی در یک فضای دینزده بوده است؛ مهم هم نیست که این را بدانیم. آنچه که مهم است این است که این جمله با بیان ساده و بسیار خوبی به مفهوم درونی بودن یک آیین نسبت به فحوای زندگی اشاره و اهمیت آن را یادآوری میکند. اگر در یک اقلیم فرهنگی به صورتی جدی و شایع پرسیده شد که چرا باید نماز بخوانیم، و یا چرا باید روزه بگیریم، میتوان این پرسشها را دال بر بیرونی شدن آیینهای مزبور نسبت به زندگی دانست.
از اینجا پیداست که مقصود از معناداری یک آیین، در وهلهی اول معناداری آن در سطح آگاهی زبانی نیست، چه این آگاهی زبانی به صورت اسطورهها (:روایتهای اسطورهای) ظاهر شده باشد، چه به صورت نظریهها (فلسفی، علمی و… ). مقصود از معناداری یا بیمعنایی یک آیین (به ترتیب) وجود یا عدم وجود ارتباط میان آن و سطحی از آگاهی بشر است که یک مرحله کهنتر و بنیادیتر از سطح آگاهی زبانی باشد. بدون آنکه بخواهم معانی دیگر ممکن برای واژهی “معنویت” را منکر شوم، مایلم بگویم که “معنویت” چهبسا یعنی برخورداری از همین ارتباط؛ همچون کیفیتی در زندگی ما که میتوانیم از آن بهرهمند یا از آن بیبهره باشیم. از این کیفیت میتوان تعابیر زبانی دیگری نیز به دست داد، مثل توان/ نیرو و عشق، چنانکه در سرودهای سانتودایمی به کار رفته است.
کار مستمر هر روزه درست در جایگاه آیین مینشیند که به خودی خود هیچ معنا و مفهومی ندارد، مگر تأمین معاش. اما مبدل میشود به عملی که همچون رسالتی مقدس آن را انجام میدهیم، در خصوص ضرورت آن غالباً سوالی نمیپرسیم، اما ترک آن را همچون گناه کبیرهای نابخشودنی حس میکنیم! درستتر آن است که بگوییم به آن معتادیم
از میان انسانشناسان و اسطورهپژوهان همه به تقدم آیینها بر اسطورهها معتقد نیستند. به این معنا که برخی اسطورهها را پدیدههای فرهنگی مستقل از آیین ارزیابی میکنند که چه بسا قدمتی به اندازهی خود آیینها دارند (در واقع به لحاظ فلسفی موضعگیری در این خصوص وابسته است به تبیینی که از رابطهی اسطورهها و زبان، و خود پدیدهی زبان میشود، چون طبعاً روایتهای اسطورهای جز در بستر زبان نمیتوانستهاند متولد شوند). از میان این عدهی اخیر هستند کسانی که بر کارکرد توضیحی، و در واقع توجیهی برخی اسطورهها نسبت به آیینها معترفند. این عده میگویند اگرچه نمیتوان کل اسطورهها را به ابزارهایی برای توضیح اعمال آیینی فروکاهید، اما چه بسا کارکرد دستکم برخی از اسطورهها، توضیح روایی آیینها بوده است. برخی (درست مثل قائلین به تقدم آیین به اسطوره) حتی معترفند که ممکن است این قسم از اسطورهها برای جبران فراموش شدن مفهوم اصلی آیینها به وجود آمده باشند: چون معنای درونی آیین برای مردم به محاق رفت، اسطورهها برای جبران این کاستی به معنادهی زبانی پرداختند تا حضور اجتماعی آیین را از نو تقویت کنند. مثلاً آیینهای سوگواری در فصل زمستان در فرهنگهای کشاورزی، که میتوانسته به سادگی بازتاب همدلی مردم با رویداد غمانگیز پژمردن گلها و گیاهان و حاصل تجربهی مستقیم این افسردگی در آن لایههای عمیقتر آگاهی باشد، بعدها با نقل داستانهایی در مورد مرگ ادواری ایزدان (پرسهفونه، آدونیس، سیاوش و…) در این فصل سال تقویت شدهاند. به این جهت که با رشد آن لایهای از آگاهی بشری که خود را از طریق جدایی با طبیعت و روندهای حیاتی تعریف کرده است، آن تجربه و احساس به قوت و سرزندگی اولیه تداوم پیدا نکرده است. کما اینکه امروز هم انسان ساکن در شهرهای صنعتی، ممکن است از کمی آفتاب گرم و درخشنده، احساس افسردگی کند، اما نه در حدی که این احساس نامطلوب در قالب آیینهای خودانگیخته در زندگی او بروز عینی پیدا کند. در کلانشهرها، مردم آن قدر مشغول زندگی روزمرهی خود در دالانهای هزارتوی متروها و آسمانخراشها هستند، که شاید حتی متوجه نبود آفتاب هم نشوند. در این صورت میتوان گفت، روایتهای اسطورهای تا حدی در تلاش برای احیاء ارتباط آیینهای کهن با لایههای درونیتر آگاهی بودهاند.
نظریههای توجیهی (شبه)علمی یا (شبه)فلسفی آیینها را هم در همین راستا باید ارزیابی کرد (روزه بگیریم تا سلامت بمانیم و…). البته این دست از محصولات آگاهی زبانی متأخرتر از روایتهای اسطورهای هستند و به همین جهت امروز کارکرد جبرانی موثرتری میتوانند داشته باشند. اما سمتگیری اصلی آگاهی مدرن (با عمر بسیار کوتاه چند صد سال)، توجیه آیین نیست، نادیده گرفتن آیین، و گاهی حتی نفی آن است. فاوست گوته (Goethe)، شخصیت اصلی منظومهای به همین نام، به درستی پیشنمونه (prototype)ی انسان مدرن قلمداد شده است. شخصیتی نیمهداستانی- نیمهواقعی که میتوان سرشتهای بنیادن انسان مدرن را در او کشف کرد. در داستان گوته، دکتر فاوست که از انباشتن دانش نظری در ذهن خود پاک سرخورده شده است، تصمیم به خودکشی میگیرد! بنابراین زیباترین جام بلورش را بیرون میآورد و آن را با داروی مرگآوری که خود ساخته است پر میکند، یاد نوشخواریهای آیینی (festlich) را زنده میکند و جام را به لب نزدیک، که صدای ناقوس کلیسا به نشانهی وقوع رستاخیز مسیح در روز عید پاک، او را دستخوش جذبهای عمیق میسازد. سرودهای آسمانی میشنود و از زیبایی آنها اشک میریزد، دست میکشد از این کشتار فجیع خود، و دوباره به زندگی مینشیند. برای اینکه بدانیم چه چیزی حقیقتاً موجب این دگرگونی معنوی در او شد، باید به گفتگوی او و دستیارش واگنر رجوع کنیم وقتی که آنها به اتفاق هم بیرون میروند تا در جشن عید پاک میان مردم شرکت کنند. فاوست درتوصیف مردم میگوید:
Sie feiern die Auferstehuung des Herrn,
Denn sie Sind selber auferstanden
Aus niedriger Häuser dumpfen Gemächern
Aus Handwerks – und Gewerbesbanden
Aus dem druck von Giebeln und Dachern
Aus der Straßen quetschender enge
Aus der kirchen ehrwürdiger nacht
Sind sie alle ans Licht gebracht
اینک زنده شدن دوبارهی مولایمان، که آنها جشن گرفتهاند
چرا که ] در حقیقت [ خود دوباره زنده شدهاند!
از خانههای محقر و اتاقهای ملالانگیزشان
از کار و بار و مشغلههای معاشاشان
از فشار سقف و کف ] منازلشان [
از کوچههای تنگ و تاریکشان
از شبهای با قدر و منزلت کلیساهاشان
رو به روشنایی آوردهاند!
مردم رستاخیز مسیح را جشن گرفتهاند، چون خودشان این رستاخیز را تجربه کردهاند. رستاخیز حقیقتاً در میان خود این مردم و در قلوبشان رخ داده است و این رستاخیز در طبیعت پیرامونی هم به خوبی دیده و حس میشود (این جشن مصادف با پایان زمستان است). داستان مرگ و زاده شدن دوبارهی یک خدا یا نیمخدا، منحصر به مسیح نیست. چنانکه گفته شد، گویا این روزهای مشرف به بهار، مقتضی نقل این داستانها بودهاند. بنابراین همانطور که گوته از زبان فاوست میگوید، چیزی در بین خود مردم و در طبیعت رخ میدهد و داستان زاده شدن دوبارهی مسیح، توضیحیست برای این رخداد. کاملاً مناسب بوده که فاوست درست در اینجا از وجود یک دوگانگی در خود حرف بزند. اینکه « انسان چیزی را میداند که بدان نیازی ندارد، و به چیزی نیاز دارد که از آن بیاطلاع است » و اینکه در او دو جان (zwei seelen) خانه کرده است که هر کدام به دو سوی متفاوت میروند. اگر انسان در معرض فراموش کردن معنای آیینها، و گسستن از لایههای عمیقتر آگاهی خود بوده، میتواند این طور تعبیر شود، که دو جان، یا دو روح ناهمسو در خود دارد. برخی فیلسوفان در آلمان، آن مرکزی را که مولد آگاهی زبانی، مولد عقل هر روزه، و نظم گستردهی زندگی مدرن اجتماعی در آگاهی انسان است، روح (Geist) نامیدند، و در تقابل با آن، مرکز دیگر را نفس/ جان (seele). با پذیرش این تفکیک معنایی، باید گفت که آیین، کنشی برخاسته از جان است؛ کنشی جانانه (seelisch) است؛ در حالی که اسطورهها، باورهای دینی، هنجارهای اخلاقی، فلسفه و علم و حتی خود زبان، همگی از ثمرات کنشهای روحی (geistlich) هستند. در گوته، این دو واژه لزوماً با این تفکیک و تخصیص معنایی استفاده نشده است. اما ذهن گوته، و بسیاری دیگر از متفکرین آلمانی از گذشته تا نزدیک به زمان ما، چنین دوگانهای را حس میکرده و به رسمیت میشناختهاست.
شبهنگام فاوست، سرمست از جذبهی الهی از سر گذرانده، به منزل برمیگردد؛ او نمیداند که سگ سیاه و زشتی که همراه با او وارد منزل شده، در باطن چه ماهیتی دارد! با روحیهی تازهای که در او زنده شده، رو میکند به انجیل یوحنا تا فرازهایی از آن را از یونانی به زبان مادریاش، آلمانی، ترجمه کند. تلاش او برای ترجمهی واژهی لوگوس (کلمه) در جملهی مشهور انجیل یوحنا، « در آغاز کلمه بود » بسیار قابل تأمل است. آنچه اول از همه به ذهناش خطور میکند “معنا” (sinn) است. اما چون تردید میکند که همه چیز از معنا زاده شده باشد، به معادل “نیرو” (kraft) فکر میکند، و نهایتاً میگوید:
Im Anfang war die Tat!
در ابتدا عمل بود!
ظاهر امر این است که فاوست نجات پیدا کرده با آیین مقدس عید پاک، واژهی “کلمه” را به “عمل” برمیگرداند؛ این میتواند نشانهای از درک درست او از آنچه برایش رخ داده باشد، بخصوص که دیدیم آن توصیف هوشمندانه را از کیفیت برگزاری آیین توسط مردم به زبان جاری کرده بود. حتی اینکه ذهن او از “کلمه” به “معنا” و از آن به “نیرو” میلغزد، خود نشانهی خوبیست، و درنهایت “عمل” آیینی چیزیست که انتظار میرود هم معنا و هم نیرو را در خود داشته باشد، پس اصیل انگاشتن آن کاملاً بجاست. اما متأسفانه برداشت خود فاوست از “عمل” در جملهای که میآورد با “عمل آیینی” منطبق نیست. او با عمل آیینی راضی شده، سرشار شده، و نجات پیدا کرده، اما مقصود او از عمل، عمل معطوف به تصرف، تملک و تسخیر جهان است! مقصود او از اصالت عمل، اصالت ارادهی معطوف به قدرت است. تفسیر فاوستی از امر اصیل، از امر آغازین، حتی به مراتب گمراه کنندهتر از تفسیر یوحناییست: یوحنا، امر اصیل را جایگرفته در قلمرو لوگوس (کلمه) دانست، اما فاوست جایگاه آن را در قلمرو “ارادهی معطوف به قدرت” شمرد. شاهد این مدعا، اعمالیست که در ادامهی داستان، از فاوست سرمیزند. سگ سیاهی که همراه با او وارد منزل شد، و از همان ابتدا هراسی مبهم را در دل او ایجاد کرد، اهریمنی به نام مفیستوفلس، بود که در ازای اخذ روح و جان فاوست، به او توانایی تصرف در امورات دنیا عطا کرد. خواست فاوست، تصرف جهان بود! و مقصود او از عمل، نه عمل معنابخش آیینی، بلکه عمل معطوف به قدرت و تملک بود که بنیاد حیات صنعتی مدرن شده است. قرارداد، نوشته شد و با چند قطره از خون فاوست امضاء گردید! و مگر نه این است که جمعیت کثیری از انسانها، صدها سال است که با همان دلهرهای مبهم فاوستی، صبحگاه از خانه بیرون میزنند، تا دیر وقت کار میکنند، اما ناخشنود از زندگی به خانه برمیگردند؟ این تلاشهای بفرجام و نابفرجام برای کسب موفقیت بیشتر، که توام با رقابتی غیراخلاقی و بعضاً بسیار خشن بین ما مردمان شهرهای بزرگ و کوچک، جریان دارد، چرا متوقف نمیشود؟ و چرا ما را راضی نمیکند؟ چرا اطراف ما – به معنایی که یونگ یک بار در مورد فروید گفت – پر از شخصیتهای نمونهوار تراژیک است؟ قلب ما کجا شکست؟ جان ما کجا تسلا نایافته رها شد؟ درانبوهی از القاب پرطمطراق غرق شدهایم (دکتر، مهندس، تکنسین، استاد دانشگاه، ملکهی زیبایی، دانشجوی نمونه، قهرمان ملی و …) اما این همه غالباً فقط به کار تفاخر میآید مقابل عدهای دیگر که مثل ما برای کسب این عناوین تلاش کردند، اما کجا و کی توانستیم خود را راضی کنیم!؟ و چرا موفقیت ما اغلب در گرو ناکامی دیگران است، در حالی که یک خشنودی ژرف و فراگیر، نمیتواند در کنار شکست دیگران شکوفا شده باشد!؟
فاوست، مفهوم آنچه بر او رخ داد را نفهمید؛ چون خالقاش گوته، شخصیت او را چنان برای ما ترسیم میکرد که پیشنمونهی انسان نوظهور عصر مدرن باشد. او همچون مارتین لوتر، رهبر مذهبی اصلاحطلب اروپا، دست به ترجمهی متون کهن میبرد چون میخواهد حیات دینی را احیاء کند؛ اما حاصلاش حذف آیین است! کار مستمر هر روزه درست در جایگاه آیین مینشیند که به خودی خود هیچ معنا و مفهومی ندارد، مگر تأمین معاش. اما مبدل میشود به عملی که همچون رسالتی مقدس آن را انجام میدهیم، در خصوص ضرورت آن غالباً سوالی نمیپرسیم، اما ترک آن را همچون گناه کبیرهای نابخشودنی حس میکنیم! درستتر آن است که بگوییم به آن معتادیم! چنانکه گفته و نوشتهاند، جهان مدرن، با چشماندازهای وسیعی از شهرکها و مجتمعهای صنعتی، محصول همین برکشیدن کار روزمره تا سطح یک جهاد یگانهی مقدس است. قربانگاههای جدیدی که انسانها در آن قربانی میشوند و با سر بریدهیشان، خشنودی عمیق درونیشان هم برای همیشه از بین میرود؛ جهانی مملو از شخصیتهای تراژیک، انسانهایی که چون مسیر خود را به اشتباه انتخاب کردهاند، همواره ناراضی، خشن و پرخاشگرند.
ادامه دارد…
مرتبط:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر