صادق زیباکلام_ بازتاب
هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم، بیاختیار احساس میکنم که افضل را دومرتبه میبینم. احساس میکنم عنقریب افضل با پاهای نیمهفلجش در حالی که دو دستی طارمیها را گرفته و دارد به سختی پایین میآید با من سینهبهسینه خواهد شد. نمیدانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهٔ مرگش میاندیشم ترسی جانکاه با آمیزهای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را میگیرد.
جزء ورودیهای سال ۷۲ بود. انصافاً که چه ورودیهایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشانترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال ۵۲ متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهٔ تابستان ۷۹، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.
همیشهٔ خدا در دانشکده با کتوشلوار بود. یک کتوشلوار سرمهای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال ۷۱ دیپلمش را میگیرد و همان سال در رشتهٔ پزشکی قبول میشود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمههای راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.
با زجر و مشقتی جانکاه راه میرفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال میگیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسهٔ کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا میشوم. از محل تولد و زندگیشان میپرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکیهای مراغه میآید. گفتم چه جالب. میدونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی میدونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سالهای ۴۱ و ۴۰، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجهام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم میخورد. چشمانی جذاب و نافذ که بهندرت روی بیننده تأثیر نمیگذارد.
عادت دارم که همهٔ دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی میداشتم که نامش افضل بوده باشد.جلسهٔ سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکلهٔ افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس میخورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح میکردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
آن داستان یک مرتبهٔ دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. اینبار دیگر با لحنی حاکی از خطابوعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمیکنی و پرسشهایت را آنجا مطرح نمیکنی؟ مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانهاش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمیزنی، نمیپرسی و ازت که سؤال میکنم به جای پاسخ دادن، موزاییکهای کف کلاس را میشمری؟ حرف بزن. نمیدانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزنانگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچهها به لهجهام میخندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشهوری.»
برخلاف تصور خیلی از آدمها، کلاسهای حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بیروح نیست. اتفاقاً بعضی وقتها چیزهایی توی این کلاسهای بزرگ، با سقفهای بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق میافتد که اگر نویسندهٔ توانایی پیدا شود از آنها میتواند دستمایهٔ یک نوشتهٔ معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقتها اساتید و دانشجویان، سطح این قبلهٔ امید میلیونها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قلهٔ رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین میآورند که آدم برای یک لحظه فکر میکند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپنفروشهای میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شدهاند.
چه کسی میتواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجهٔ یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجهٔ غلیظ ترکی یا کردی صحبت میکند، بخندند؟ ولی افضل راست میگفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان میگفتم که آنها به خودشان میخندند، اتفاقاً لهجهٔ شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجهٔ شماست و از این قبیل حرفهای سادهلوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصلهٔ این بچهبازیها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند.
منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همهٔ شما شهرستانیها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت میگم تهران چی بوده، یک دهکوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشهای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکرهنویسی و یا در سفرنامهای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی میتواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمدهام و کی بودهام. اما تهرانیها چی؟ اجداد ما تهرانیها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصتطلب بیریشه و بیاصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرماندهٔ نظامی و پادشاهشان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهٔ البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بینام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کردهاند و خودش در تهران متولد شده به تو نمیگوید. اینها را کسی دارد به تو میگوید که مادرش مال بازارچهٔ نایبالسلطنه، پدرش مال محلهٔ «خانیآباد» و خودش وسط «بازارچهٔ آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمیترین محلات تهران.
ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همهٔ ایران بازگرداندید. و باز شماها در بهمن ۱۳۵۶ زمانی که آدمها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کردهاید. هر بازاری که سرش به تنش میارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمیشه که مال ترکها نباشه. رستورانها، کافهها، پیتزاپزیها، چلوکبابیها، ساندویچیها و... همه ترک هستند. مصالحفروشها، ابزارفروشها، لوازم یدکیفروشها، پیچ و مهرهفروشها یکی پس از دیگری ترک هستند. آذریها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانیها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همهٔ مسافرکشها، کوپنفروشها و آسمانجلها همه بچههای تهرانند. برو راهآهن ببین مسافرکشها که برای شوش، بهشتزهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد میزنند همه لهجههای دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میانشان نمیبینی. شما ترکها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کردهاید، بچههای تهران هم خطوط مسافرکشیهای تهران را قبضه کردهاند. بلندپروازترین بچههای تهران سر از گاوداری و خوکدونی در ژاپن درآوردهاند و آنجا عمله شدهاند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمیدهند. در خلال حرفهایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش میکردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپهایی که آدم فکر میکند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند.
دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط میدانم ساکت که شدم هیچکدامشان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصلهٔ درستی نداشتم.
آن حرفها حداقل فایدهای که داشت افضل را به من نزدیکتر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفتهای یک بار میآمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچهها در حالی که بحث میکردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبهٔ حوضچهٔ مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش میفشرد. آشکارا درد میکشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل میگفت که استاد شما همهٔ آنچه را که در دبیرستان به ما آموخته بودند بردهاید زیر سؤال. عصارهی آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجیها کردهاند. شما درست عکس این را میگویید و به ما نشان میدهید که هر بدبختی که به سر ما آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانیها داشته و اساساً خارجیها کارهای نبودهاند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجیها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کردهاید آن است که خیلی از شخصیتهایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه میکنید و در عوض خیلی از خوبها را با مشکل برایمان مواجه ساختهاید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟
بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچکداممان، بلکه میبایستی به عقلتان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلالها و تحلیلهای مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همینطور، ببینید کدام منطقیتر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان مینشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح میکند، پرسش بوجود میآورد.
ا استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همهٔ سؤالات را میداند و بحرالعلوم است، آنقدر بیسواد و بیمایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ.
کمکم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ میزد و از این طرف دانشکده به آن طرف میآمد، احساس میکردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کردهام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکدهٔ خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «*حالا استاد شما فکر میکنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟*» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی میکردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمیدادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از ۵ سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که میتونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی.
مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی میفهمید. بعضی جملات و پاراگرافها را مشکل داشت و از من میپرسید. با آن لهجهٔ غلیظ ترکیاش وقتی انگلیسی میخواند غوغا میشد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش میگفتم افضل، تو اگر میرفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی میشدی من میخواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمیخواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفتهاند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فیالواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم میتوانند انجام بدهند و انجام دادهاند. اما کار بهتر و بنیادیتر، کاری که ما در این ۶۰، ۷۰ سال که دانشگاه داشتهایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشتهایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.
سرانجام آن لحظهای که همهٔ عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز ۲۴ دی ۷۷، نزدیک ساعت ۲ اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفتهٔ افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم میخواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایاننامهاش انتخاب میکرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایاننامهاش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدتها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِنمِنکنان گفتم من و تو به اندازهٔ کافی با هم کار کردهایم و بهتر است برای رسالهات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت میکنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همینجوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود.
این اولین بار بود. گفتم چی میخواهی بگی؟ گفت میخواهم پاسخ حرفهای سال ۷۲تان را بدهم؛ که در مورد ترکها، فارسها و بچههای تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچههای تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اونها که به لهجهٔ من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اونها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانیها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیدهام که شما در فهرست ویژگیهای تهرانیها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطیگری بچههای تهرون اصلاً اشارهای نکردید. ضمناً دستهگلهایتان برای غیر تهرانیها خیلی هم دیگه بزرگ و بیقاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچههای شهرستانهای مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچههای تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.
بعد رفت سراغ پایاننامهاش. گفت میخواهد راجع به ایران کار کند و میخواهد که سوژهاش را من انتخاب کنم. البته باشناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت اینکه ایران نیست، این میشود حوزهٔ اندیشهٔ سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفتهای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره میکنید، من هیچوقت ناراحت نمیشوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموختهام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد دادهاند، اما اگر احساس کنم دارند مسخرهام میکنند قطعاً تحمل نمیکنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدنهایت را سر کلاس... و... شنیدهام؛ از هنرهایت دیگر نمیخواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچهای را که سال ۷۲ از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت میکشید حرف بزند که به لهجهاش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنهها و حرفهای شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را میبیند که منظماً و همیشه به مستخدمهای دانشکده سلام میکند، آنوقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلامکردنتان به مستخدمهای دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید میکنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را میبینم به او سلام میکنم. گفتم، ببین باز هم آنوقت میگویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف میکند.
پرسید روی چه چیز آزادی برای رسالهام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر میکنیم آزادی یعنی چی؟ و با آنچه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک اینها از مقولهٔ آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخشهای مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد اینها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوتها زیاد باشد، کار بعدی آن میشود که چه علل و عواملی باعث میشوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقولهٔ آزادی نسبی و بهمرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که بههمین صورت اساتید گروه نمیپذیرند چون میگویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیهٔ الکی دستوپا میکنم و به خوردشان میدهم. بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس میکردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث میشود خستگی از تنم به در رود. احساس میکردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس میکردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی دادهاند.
کمکم دورهٔ فوقلیسانس افضل داشت تمام میشد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام میکردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران میدانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامهٔ دکترا در داخل یا خارج ازم میپرسید، بدون درنگ میگفتم که اگر میخواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی میتوانستم جور کنم و همینکه افضل چند هفتهای آنجا کار میکرد، خودش را نشان میداد، جا میافتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقهاش با لاکپشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمیشد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد.
اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت میشد. اگر کسی بهم میگفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی ۵۰، ۶۰ تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمیکردم و حاضر بودم هر قدر که میخواهد با او شرطبندی کنم که موفق میشوم. اما هر روز که میگذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو میشدم که شوخیشوخی مثل اینکه نمیتوانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجبآور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که میرفت با من تلفنی تماس میگرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدورهها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمکممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.
وقتی این را شنیدم بیاختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسانها، موجودات، جوامع، فرهنگها، تمدنهایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعهای که «افضل» آن برود و کمکممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزنانگیز و احمقانهای اولویتهایش را گم کرده است. جامعهای که بهترین، بهترینهایش را و نخبهترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب میکند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش میکند که برود کمکممیز دارایی شود، چه جوری میخواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویتها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بیمایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالیبندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوشفکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب میکنند. نمیگذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغالتحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان میکنند و همینجوری رهایشان نمیکنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئههای استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک میدهم یا هرچه را که همهٔ عمرم خوردهام، بر روی پرمدعای خالیبندشان شکوفه میزنم.
فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت ۷۹ بود. یک روز صبح که از کلاس میآمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم میخواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش میگرفتم و او را محکم به خودم میفشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همهٔ اینها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظهای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت میخواهم، چارهای نداشتم، باید میرفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستانهای اطراف تبریز و به صورت حقالتدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافهٔ من نشان میداد که تو دلم چه میگذشت. بهش گفتم میدونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچههای تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بیعرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمیکردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمیکردم آنقدر بیعُرضه و بیدستوپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجعبه خودتان اینجوری حرف نزنید. من برمیگردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما میمانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را میگیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم *نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همینجوری شروع میشن*؛ یک نفر را بزرگ میکنی، بعد فارغالتحصیل میشود؛ بعد میرود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج میکند؛ بعد با آن حقوق که نمیتواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچهدار میشود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمیتواند برایت کار کند چون بایستی شبانهروز بدود که زن و بچهاش را تأمین کند و بعد هم علی میماند و حوضش. نه افضل، همیشه همینجوری بوده. حالا میتوانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.
بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رسالهام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمیدهد چون در مهلت مقرر نتوانستهام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایاننامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام میدهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاریهای زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمیتوانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب میافتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروهمان با لهجهٔ شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم میپذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشتهاید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمیدانم آن روز توی چشمهای من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.
چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهٔ همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی میکنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمیپرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش میگذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر میخواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت میگویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست میگویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.
افضل قرار بود تیرماه ۷۹ بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهٔ دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل میآید به روستای رُش بزرگ که محل زندگیاش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم میآید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت ۳۰/۱ بعدازظهر سر جادهٔ روستایشان از اتوبوس پیاده میشود.
درحالیکه عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور میکرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک میشود. افضل که نمیتوانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد میکند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه میبیند. اما نمیتوانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمیشود. بنابراین، صحنهٔ تصادف را هیچکس نمیبیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب میشود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو میشود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه میدهد. *نخستین کسانی که افضل را میبینند، بعدها میگویند که حرف میزده*، اما بهشدت دچار خونریزی بوده. هیچکس جرأت نمیکند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همانطور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان میرسانند اما ظاهراً همانجا فوت میکند.
دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت میآمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهٔ سیاهی را جلوی در دانشکده نصب میکنند و من بیخبر میمانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پلههای اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدانپناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهٔ خدا مُردِش، میگن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.
بعضی وقتها من از بیغیرتی و پوستکلفتی خودم خجالت میکشم. آن لحظه که خانم برزنده اینها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را میدانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. بعضی وقتها لگد میخورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آنموقع اصلاً درد حالیمان نمیشد. اما شب که میخواستیم بخوابیم تازه زقزق و درد شروع میشد. مرگ افضل هم برایم اینجور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهٔ افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت ۳۰/۱ بود که رسیدیم به حسینیهٔ بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمیشوی لااقل برای استادت بلند شو، آن استادت که همیشه از او حرف میزدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.
بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شبها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش بهزحمت فارسی حرف میزدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمکم نزدیک عصر میشد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهٔ بلندی قرار گرفته که چشمانداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را میشود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردستها میتواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشتهاند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر میگفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم میخواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه میکردم: اینجا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میکرد گمشدهاش و شاگردش را پیدا کرده است.
از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کولهبار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهٔ کتابخانهی دفترم در دانشکده یک رسالهٔ جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایاننامهٔ کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهٔ آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه ۱۳۷۹.
گزارشها از شهر دو میلیون نفری حلب در سوریه حاکی است، نیروهای رژیم بشار اسد پس از گلوله باران شب گذشته، این شهر را محاصره کردهاند و رفته رفته آماده تهاجمی گسترده به حلب می شوند.
بر اساس این گزارش، هلیکوپترهای توپدار نیز بر فراز این شهر به پرواز در آمدهاند و همزمان تانک های ارتش نیز به شهر نزدیک می شوند.
این در حالی است مخالفان کنترل نیمی از شهر حلب را در دست دارند.
بی بی سی به نقل از خبرنگار خود که در حومه این شهر مستقر است، میگوید همه در انتظار نبرد بزرگی هستند که هیچ یک از طرفین خواهان شکست در آن نیست.
بسیاری از شهروندان غیرنظامی این شهر در این درگیریها گیر افتاده و ذخیره آب، مواد غذایی و برق شهر در حال به پایان رسیدن است.
از سوی دیگر مخالفان مسلح نیز می گویند خود را آماده حمله گسترده نیروهای دولتی در حلب می کنند.
همزمان، نوی پیلای، کمیسر حقوق بشر سازمان ملل به حکومت سوریه و مخالفان مسلح هشدار داده است که آمران و عاملان جنایات جنگی نمی توانند از مجازات بگریزند.
کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل با اشاره به گزارش های تایید نشده از وقوع "فجایعی" پس از موفقیت ارتش در بازپسگیری محله های تحت اشغال مخالفان در دمشق، از اعدام های بدون محاکمه و شلیک تک تیراندازان به سوی غیرنظامیان ساکن این محله ها ابراز نگرانی کرده و چنین اقداماتی را مصداق جرایم جنگی و جنایت علیه بشریت دانسته است.
کناره گیری نخستین نماینده
همزمان با انتشار گزارشهایی از حمله قریبالوقوع نیروهای ارتش سوریه به شهر حلب، یکی از اعضای پارلمان این کشور جدایی خود از نظام بشار اسد را اعلام کرد.
اخلاص بدوی، عضو پارلمان سوریه، روز جمعه پس از رسیدن به ترکیه، جدایی خود را از نظام بشار اسد اعلام کرد.
بدین ترتیب خانم بدوی نخستین نماینده پارلمان سوریه است که از زمان آغاز اعتراضها در این کشور، جدایی خود را از نظام بشار اسد اعلام میکند.
به گزارش شبکه خبری العربیه، خانم بدوی در این باره گفت: «با هدف جدایی از این نظام ستمکار به ترکیه آمدهام.»
او خاطرنشان کرد که به دلیل سرکوب معترضان و انواع شکنجهها و خشونتهایی که علیه مردم سوریه اعمال میشود، از نظام بشار اسد جدا شده است.
به گزارش رادیوفردا، مقامهای سوری از اخلاص بدوی که مسلمان سنی و مادر شش فرزند است خواسته بودند به نمایندگی از کارگران و کشاورزان، در انتخابات پارلمانی نامزد شود. او از اعضای حزب بعث حاکم در سوریه است.
اخلاص بدوی پیشتر رئیس اتحادیه زنان حزب بعث حلب بود. او همچنین در چهار کمیسیون پارلمان سوریه عضو است.
شدت گرفتن عملیات نیروهای دولتی سوریه علیه شهرها و روستاها در هفتههای اخیر، شماری از اعضای حزب بعث و دیپلماتهای سوری را بر آن داشته است تا از نظام بشار اسد جدا شوند. سفرای سوریه در عراق، قبرس و امارات متحده عربی، و مناف طلاس، از فرماندهان گارد ریاست جمهوری سوریه، از جمله جداشدگان اخیر از نظام بشار اسد هستند.
اظهار نگرانی آمریکا از کشتار احتمالی در حلب
در همین حال ایالات متحده آمریکا می گوید نگران است که نیروهای دولتی سوریه برای ارتکاب قتل عام در حلب، پر جمعیت ترین شهر آن کشور آماده می شوند.
به گفته ویکتوریا نولاند، سخنگوی وزارت خارجه آمریکا، صف آرایی تانکها، هلیکوپترهای توپدار و جت های جنگنده سوریه از قریب الوقوع بودن چنین حمله ای خبر می دهد.
ابراز نگرانی آمریکا درحالی است که پیش از این ارتش بشار اسد برای اولین بار از زمان آغاز درگیری ها، به استفاده از هواپیماهای جنگنده برای بمباران مخالفان پرداخته و مناطقی از حلب را بمباران هوایی کرده است.
نولاند افزود، نشانه ها حاکی از یک "اوج گیری جدی" در این مناقشه است، اما تاکید کرد که آمریکا به جز ارائه تدارکات غیر مهلک به شورشیان، مداخله دیگری نخواهد کرد.
سخنگوی وزارت خارجه آمریکا افزود: " ما اعتقاد نداریم که ریختن سوخت بیشتر بر این آتش، به نجات جان مردم منجر خواهد شد."
اعلام آمادگی نصرالله برای کمک به اسد
در تحولی دیگر، منابع رسانه ای در لبنان گزارش داده اند که حسن نصر الله دبیرکل حزب الله لبنان برای قرار دادن نیروهای خود در اختیار بشار اسد به منظور مبارزه با نیروهای معترضان، اعلام آمادگی کرده است.
به گزارش روزنامه فرامنطقه ای "الشرق الاوسط" به نقل از منابع لبنانی، پس از قطعی شدن خبر ترور چهار تن از سران نظامی و امنیتی در سوریه، حسن نصر الله با بشار اسد تماس گرفت و ضمن عرض تسلیت به او، حال برادرش ماهر اسد را از او جویا شد. پس از آن صحبت از وضعیت شخصی اسد و روحیه او شد. پس از آن نصر الله به اسد گفت که تمام امکانات حزبش را در اختیار او قرار خواهد داد چنانچه نیاز به حمایت فوری از نظام حاکم بر سوریه احساس شود.
"الشرق الاوسط" به نقل از منابع سیاسی خود نقل کرده که نصر الله به اسد پیشنهاد داده است، نیروهای نخبه حزب الله را در اختیار او قرار دهد تا در صورت لزوم از آن ها در جبهه های نبرد با مخالفان استفاده شود.
این گزارش افزوده است که برخی از سران حزب الله لبنان با داوود راجحه وزیر دفاع سوریه که در انفجار اخیر سازمان امنیت ملی این کشور کشته شد، جلسه داشته و با او طرحی برای دخالت حزب الله در صورت قرار گرفتن سوریه در معرض حمله خارجی تدوین کرده بودند.
از سوی دیگر بشار الجعفری نماینده دائمی سوریه در سازمان ملل متحد ، برخی از احزاب سیاسی لبنانی را به مسلح کردن و پناه دادن آنچه را که وی گروه های "تروریستی" نامید ، متهم کرد."
اظهارات الجعفری سه روز پس از اعتراض شدید دولت لبنان به سوریه به دلیل کشته شدن چند شهروند لبنانی توسط ارتش سوریه صورت گرفت.
هفته گذشته مرزهای لبنان و سوریه شاهد تنش بود و دو کشور یادداشت های دیپلماتیک اعتراض آمیز به یکدیگر ارسال کردند.
سرنگونی نظام اسد حتمی است
در همین حال ژنرال رابرت مود، رئیس پیشین هیئت ناظران سازمان ملل متحد در سوریه، سرنگونی نظام بشار اسد را مسئلهای حتمی دانسته که تنها به زمان نیاز دارد.
آقای مود که چندی پیش سوریه را ترک کرد، در این باره به خبرگزاری رویترز گفت: «به نظر من سرنگونی رژیمی که این چنین از نیروی نظامی به شکل مفرط استفاده میکند و خشونت علیه غیرنظامیان را به شکلی غیرمتناسب به کار میگیرد فقط نیازمند زمان است.»
به گزارش رادیوفردا، او ادامه داد: «هر بار که ۱۵ نفر در روستایی کشته میشوند، ۵۰۰ نفر به معترضان افزوده میشوند که تقریبا ۱۰۰ تن از آنها نظامی هستند.»
او افزود: «هنگامی که ببینیم تشیکلات نظامی بزرگتری از نظام جدا شده و به معترضان میپیوندد، نشانهای خواهد بود بر سرعتگیری سرنگونی نظام. اما این ممکن است چند ماه یا چند سال طول بکشد.»
آمادگی ترکیه برای ورود به مرز سوریه
از سوی دیگر، رجب طیب اردوغان نخست وزیر ترکیه شامگاه پنجشنبه گفت: "اسد و دایره نزدیکانش در حال ترک قدرت هستند و سوریه خود را برای دورانی جدید آماده میکند".
به گزارش "العربیه" نخست وزیر ترکیه همچنین تاکید کرد که در صورت نیاز ارتش ترکیه برای ایجاد امنیت درمرزهای این کشور وارد شمال سوریه خواهد شد.
او افزود:" اجازه نخواهیم داد گروهی تروریست پایگاههایی در شمال سوریه برپا کنند. ما برای جلوگیری از فعالیت این گروه ها و در صورت نیاز برای ایجاد منطقه امن در شمال سوریه وارد عمل خواهیم شد".
اظهارات اردغان اشاره ای است به حزب کارگری کردستان " پ ک ک " که گفته می شود اخیرا در مرز شمال سوریه با ترکیه دست به عملیات نظامی زده است.
امروز نیز داوود اغلو، وزیر امور خارجه ترکیه به اسد هشدار داد که ترکیه حضور تروریست ها در مناطق مرزی سوریه را تحمل نخواهد کرد.
درگیری در مرز اردن
گزارش ها همچنین حاکی از وقوع درگیری در مرز اردن و سوریه است.
خبرگزاری رسمی کویت - کونا - به نقل از بیانیه وزیر اطلاع رسانی اردن گزارش کرده است که نظامیان سوریه مستقر در مرز با اردن به سوی گروهی از پناهجویان سوری تیراندازی کرده اند.
سرپرست سازمان خیریه اردنی "کتاب و السنة" که پنجاه هزار آواره سوری را تحت پوشش دارد هم به خبرگزاری فرانسه گفته است که این واقعه در ساعات شب گذشته روی داد و در جریان آن، یک کودک سه ساله سوری هدف اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد.
براساس این گزارش، با آغاز تیراندازی، مرزبانان اردنی در صدد برآمدند تا به پناهجویان در عبور از مرز کمک کنند اما خود هدف تیراندازی نفرات ارتش سوریه قرار گرفتند.
در گزارش های اولیه، آمده بود که یک سرباز اردنی هم که در صدد نجات کودک سوری برآمده بود در اثر اصابت گلوله زخمی شده اما سرپرست سازمان "کتاب و السنة" این گزارش ها را نادرست خوانده است.
در حال حاضر، اردن میزبان بیش از یکصد و چهل هزار پناهنده سوری است که تنها چند هزار نفر از آنان نزد نمایندگان کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل نامنویسی کرده اند.
درگیری در کردستان عراق
همزمان، اخبار ضدونقیضی نیز از وقوع درگیری میان ارتش عراق و پیشمرگان کرد در مرز سوریه و عراق منتشر شده است.
برخی رسانه های کردی که خبر از وقوع درگیری داده اند می گویند، این درگیری بین نیروهای نظامی عراق و نیروهای پیشمرگ اقلیم کردستان در مناطق خابور و زومار در مرز سوریه و عراق به وقوع پیوسته است.
این گزارش ها می گوید، نیروهای نظامی عراق درصددند تا منطقه «خابور» در مرز سوریه و عراق را تحت کنترل خود درآورند. اما نیروهای پیشمرگ این اجازه را به آنان نداده اند.
این مناطق تحت کنترل نیروهای اقلیم کردستان عراق است و به نوشته رسانه های کرد، انگیزه نیروهای عراقی کنترل بخش حساس مرز کردستان عراق و سوریه و در نهایت کمک به ارتش سوریه بوده است.
اما در همین حال ژنرال جبار یاور، سخنگوی نیروهای نظامی امنیتی کردستان عراق در بیانیهای اعلام کرد تا کنون درگیری میان نیروهای پیشمرگ و حکومت مرکزی رخ نداده است.
وی در بیانیه خود پیشروی نیروهای عراقی به سوی مرز سوریه را تایید کرده اما می گوید نیروهای نظامی پیشمرگ اقلیم از پیشرویی بیشتر نیرهای حکومت مرکزی جلوگیری کردهاند و درگیری رخ نداده است.
او اوضاع این مناطق را عادی توصیف کرده است.
اعزام نیروهای اسرائیلی به جولان
در همین حال گزارش ها حاکی است، اسراییل نیز نیروهای نظامی خود را به بلندی های جولان گسیل داشته است.
خبرگزاری فرانسه روز پنجشنبه، پنجم مردادماه، از بلندیهای جولان گزارش داد که سربازان زیادی در این منطقه مستقر شدهاند و به گفته مقامهای ارشد ارتش اسرائیل این حضور نظامی، بخشی از یک رزمایش است.
در همین زمینه یک مقام اسرائیلی نیز به خبرگزاری فرانسه گفت که آمادگی نظامی اسرائیل برای مقابله با وضعیتی است که احتمالا در پی تشدید جنگ داخلی سوریه پیش خواهد آمد.
مقام یادشده اسرائیلی از وجود جنگندهها و تکتیراندازهای اسرائیل در مرز سخن گفته و افزوده است که ارتش اسرائیل استحکامات مرزی را هم تقویت میکند و از جمله توده حصارهای خاردار را افزوده و چالههایی کنده است تا مانع از عبور خودروها از آن سوی مرز شود.
هر چند اسرائیل در نبرد ششروزه سال ۱۹۶۷ بلندیهای جولان را به اشغال درآورده و در این مدت دهها شهرک در منطقه جولان ساخته است، این مرزهای غیررسمی و مورد اختلاف نظر، هم در زمان حکومت حافظ اسد و هم در دوازده سال نظام بشار اسد، آرامترین مرزها برای اسرائیل بوده است.
اما آمادگی نظامی اسرائیل برای مقابله با احتمالات در سوریه پس از آن جدیتر شد که یک سخنگوی دولت سوریه هفته گذشته با اذعان به وجود سلاحهای شیمیایی و میکروبی در دست ارتش این کشور گفت که از این سلاحها نه علیه مردم سوریه، بلکه علیه «دشمن خارجی» استفاده خواهد شد.
به گزارش رادیوفردا، در پی این سخنان، مقامات اسرائیل از جمله اهود باراک، وزیر دفاع این کشور، به سوریه نسبت به کاربرد احتمالی این جنگافزارها علیه اسرائیل هشدار دادند.
هشدار یونسکو
همزمان با شدت گیری بحران در حلب، یونسکو - آژانس علمی و فرهنگی سازمان ملل - از طرف های درگیردرسوریه خواست به بناها و آثار تاریخی این کشورآسیب نرسانند.
یونسکو در بیانیه ای گفته است که بالا گرفتن خشونت و درگیری های شدید در شهرهای سوریه، بویژه در حلب، نگرانی درباره تخریب بناهای تاریخی و غارت آثار باستانی را بشدت افزایش داده و یونسکو از گمرگات ِ بین المللی و مسئولان پلیس خواسته است مراقب قاچاق اینگونه اشیاء باشند.
بررسی بحران سوریه در مجمع عمومی
در همین حال عبدالله المعلمی نماینده سعودی در سازمان ملل متحد روز گذشته اعلام کرد کشورهای عربی از مجمع عمومی سازمان ملل متحد خواستند تا به مسئولیت خود در برابر مردم سوریه عمل کند.
به گزارش " العربیه " نماینده عربستان سعودی اظهار داشت:" کشورهای عربی پس از شکست تلاش های شورای امنیت به دلیل وتوی قطعنامه توسط روسیه و چین تصمیم گرفتند به مجمع عمومی سازمان ملل متحد مراجعه کنند."
المعلمی با اشاره به کشته شدن بیش از شانزده هزار نفر در سوریه از کشورهایی که در سرکوب مردم سوریه به این رژیم کمک می کنند به شدت انتقاد کرد.
نماینده سعودی همچنین افزود شکست تلاش های جامعه بین المللی در یافتن راه حل برای پایان دادن به بحران سوریه وعدم محکومیت رژیم سوریه در شورای امنیت باعث شده است این رژیم جرات پیدا کند به قتل عام مردم ادامه دهد.
المعلمی پس از ارائه پیش نویس قطعنامه به سازمان ملل متحد در گفتگوی کوتاهی به العربیه گفت: "اگر پیش نویس این قطعنامه مورد تایید اکثریت اعضای سازمان ملل قرار گیرد و تصویب شود، هرگونه برخورد با اوضاع از سوی کشورهای عربی مشروعیت بین المللی خواهد داشت."
کشورهای عربی پس از سومین وتوی قطعنامه شورای امنیت توسط روسیه و چین، پیش نویس قطعنامه ای را به مجمع عمومی ارائه کردند تا اعضای سازمان ملل ادامه کشتارها در سوریه را محکوم کنند.
مخالفان می گویند گرچه قطعنامه های مجمع عمومی سازمان ملل ضمانت اجرائی ندارند اما تصویب این قطعنامه با اکثریت آراء، راه کمک کردن کشورها به مخالفان رژیم اسد را باز می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر