انسانشناسی کودتای 28 مرداد
حد فاصل میان کودتای 28 مرداد 32 تا اواخر دهۀ 80 شمسی؛ یکی از دردآورترین دوره های تاریخ ایران و در عین حال دورۀ گفتارهای هژمونیکی بود که دست بالا را در حیات سیاسی و فکری و اجتماعی داشتند. این دوره با همۀ وجوه فکری، سیاسی، اجتماعی، سبک زندگی، اقتصاد، الگوی مصرف و آفرینش های ادبی، هنری، و فکری اش حاکی از نوعی گسست معرفتی از نظام های پیش از خود بود؛ به نحوی که انسان ایرانی امروز را تا حد زیادی تحت تأثیر قرار داده و می دهد.
منظومه های فکری برآمده از کودتا در دهه های پس از آن تا به امروز وجه هژمونیک داشته و حیات سیاسی و اجتماعی و فردی ما را به مدت نیم قرن رقم زده اند. انسان ایرانی ای که از دل کودتای 28 مرداد و پیامدهای سیاسی و اجتماعی پس از آن از جمله مدرنیزاسیون، اصلاحات ارضی و تمدن بزرگ شکل گرفت و انقلاب 57 و حتی برخی از تحولات پس از آن را رقم زد، با قبل و بعد از خود تفاوت های زیادی داشت.
تقسیم بندی این عصر به دو دوره، یعنی از کودتای 28 مرداد تا به امروز، و از امروز به بعد، که هنوز نمی توان نامی بر آن نهاد، متضمن این ایده است که انقلاب 57 خود بر بستر نظام های فکری ای شکل گرفت که از پیش وجه هژمونیک داشت؛ هرچند از دل این واقعه و تحولات آن انسان ایرانی جدیدی متولد شد که از بسیاری جهات با نسل های پیش از خود در جهان بینی ها، معرفت شناسی ها و سبک های زندگی متفاوت است.
ممکن است کسی معترض شود که این ها دال بر ادعانامه علیه نسل های قبلی است؛ بی آنکه دستاوردهای مثبت آنها را برجسته کند. با در نظر گرفتن وضعیت کنونی ای که در آن به سر می بریم، منکر این تلقی نیستم؛ هر چند در پایان به یکی از دستاوردهای مثبت به ارث مانده از انسان ایرانی کودتا اشاره خواهم کرد. اما بیش از طرح این ادعانامه، این نوشته طرح ابتدایی بحث و استدلال در این مورد است که بر خلاف بسیاری از تحلیل ها که با تمرکز بر قطعات سیاسی پراکنده قصد دارند پازلی برای فهم امروز ما عمدتاً با اتکا بر انقلاب ایران ایجاد کنند، به نظر می آید نیازمند دیدگاه کلان¬تری هستیم که عاملیت های شکل گرفته و گفتارهای هژمونیک پیش و پس از انقلاب 57 را در بستر های معرفت شناختی بزرگتری بنشاند.
در ایران این گسست ها غالباً با تحولات سیاسی مهم به وقوع می پیوندند. افزون بر این، به نظر می رسد که این تحول سیاسی مهم در ایرانِ نیم قرن اخیر نه با انقلاب ایران که با کودتای 28 مرداد 32 حادث شد و کم و بیش تا دهۀ هشتاد شمسی ادامه یافت. دلیلم این است که اگر منظومه های فکری انسان ایرانی در این دوره را بررسی کنیم، وجوه معرفتی، سیاسی و اجتماعی یکسانی را از جمیع جهات در آنها تشخیص خواهیم داد: در این دوره انسان ایرانی کم و بیش از رویه های مشابهی در اقتصاد و معیشت، ازدواج، روابط جنسی و زناشویی، پوشش، مناسبات اجتماعی، ساخت فیزیکی و بدنی، و سبک های ادبی و هنری نظایر آن تبعیت می کند و خود در برساخت و تداوم آنها مشارکت دارد. این اشتراکات به نحوی است که تفاوت های و تخاصم های فکری و سیاسی، از همگونی آنها نمی کاهد. لذا، بر خلاف انتظار، انقلاب ایران نه تنها گسستی را در این وجوه ایجاد نکرد، بلکه بسیاری از آنها را تداوم داد.
اما این نوع رویکرد نه به معنای یک کاسه کردن همۀ انسان های ایرانی در آن دوره است و نه دعوی این را دارد که نسل های بعدی از جمله همۀ کسانی که گسست گفتاری فعلی را تجربه و آن را زندگی می کنند، عملکرد مطلوبتر و بهتری داشته و خواهند داشت. پرداختن به ویژگی ها و وجوه مثبت و منفی انسان ایرانی امروز زمان دیگری را در آینده می طلبد.
نیز همانگونه که ذکر آن رفت، ممکن است انسان ایرانی امروز نیز تا حدی از جنبه های گوناگون تحت تأثیر برساخت های گفتاری پیش از خود قرار داشته باشند. گسست در اپیستمه ها ضرورتاً ملازم با نفی کلیۀ وجوه گفتارهای پیشین نیست و ضمانتی برای موفقیت صورتبندی های جدید هم نیست.
بیشتر فاعلان فکری و عملی انقلاب 57 و وقایع پس از آن تا به امروز را می شود آدم هایی دانست که دوران تأثیر پذیری فکری و عملی خود یعنی بخش اعظم دورۀ نوجوانی و جوانی خود را عمدتاً تحت تأثیر گفتارهای سیاسی و فرهنگی کودتا و مابعد کودتا گذراندند. شاید به صورت عینی¬تر، بشود این آدم ها را عمدتاً متولدین دهه های 1310، 1320، و 1330 و کمی ماقبل و مابعد این حیطۀ زمانی در نظر گرفت که جوانترین هایشان اکنون دهۀ 50 عمر خود را می گذرانند. بسیاری از انسان های این دوره نه تنها عصر مابعد کودتای 28 مرداد و گفتارهای موجود در آن را به خوبی درک کردند و تا حد زیادی از آن متأثر شدند، بلکه پس از انقلاب بهمن نیز تا به امروز عهده دار بسیاری از مناصب سیاسی و فرهنگی بوده اند و بسیاری از آنها که از تصفیه ها جان سالم در بردند، متصدی بخش اعظم امور سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و فکری بوده اند. این انسان ها با وجود تفاوت های زیاد، بسیاری از اشکال هژمونیک دورۀ مابعد کودتا را چه در زندگی فردی و چه اجتماعی درونی کردند و به رغم تخاصم های فکری و سیاسی و عملی ای که با آن داشتند، به صور گوناگون همان ها را در مشی و منش سیاسی و فکری و عملی خود تداوم دادند و عینی کردند.
با اینکه تاکنون تحلیل های بسیاری در مورد دورۀ پهلوی انجام شده، اما تاکنون صورتبندی همه جانبه ای از اپیستمۀ این دوران و انسان شناسی آن کمتر صورت گرفته است. در واقع بخش اعظم تحلیل ها سیاست زده اند و از هژمونی غالب تبعیت می کنند. لذا برای دستیابی به یک صورتبندی هژمونیک از این دوره باید به قطعات پراکندۀ پازل بزرگتری مراجعه کرد و آنها را کنار هم چید تا شاید بر اساس آنها بتوان تحلیلی همه جانبه از انسان ایرانی در این دوره، نهادها و تغییراتی که ایجاد کرد، و منظومه های سیاسی و فکری او ارائه داد. این نوشته هم نه بنا دارد و نه می تواند به این کار بپردازد. هدف آن تنها استدلال در مورد ضرورت آن برای کار تحلیل امروز و در صورت امکان به دست دادن برخی از چشم اندازهای سیاسی آن است.
منظومه های فکری کودتا
کودتای 28 مرداد گسستی همه جانبه را در بسیاری از وجوه حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد. پس از این واقعه سیاست هایی اتخاذ شدند که از جملۀ آنها می توان تحولات در حوزۀ امر سیاسی را بر شمرد. مهمترین آنها عبارت بودند از شکلگیری اقتدار سیاسی سرکوبگر و تمامیت خواه، انحلال احزاب مخالف شامل حزب توده و غیر قانونی شدن آن ها، اعمال سانسور، پیدایش ساواک و تکنولوژی های جدید شکنجه، سرکوب، ارعاب و خفقان، سانسور نظام مند، سیاسی شدن روحانیت و ظهور نهضت های سیاسی حاصل از آن از جمله در خرداد 42، پیدایش اشکال چریکی مبارزۀ سیاسی، اصلاحات ارضی، انقلاب سفید، حق رأی زنان، توسعۀ اقتصادی و مدرنیزاسیون، پیدایش تکنوکراسی جدید و کارآمد، و نیز «تمدن بزرگ». این تغییرات ظرف حدود 20 سال جامعۀ ایران را زیر و رو کردند. تنها در یکی از این تحولات، یعنی اصلاحات ارضی جامعۀ ایرانی چنان شخم خورد و زیر و رو شد که مناسبات ارباب-رعیتی و به همراه آن بسیاری از سبک های زندگی و مناسبات اجتماعی حاصل از آن برای همیشه مضمحل شد. نتیجۀ این تغییرات ظهور انسان ایرانی جدیدی بود که با انسان های پیش از خود تفاوت زیادی داشت. حتی اگر از تحولاتی که بعداً حاصل شدند، صرف نظر کنیم، برخی از همین ها کافی بودند تا گسستی را در قیاس با دورۀ پیش از آن ایجاد کنند. این تحولات نه تنها نوعی منظومۀ فکری جدید را ایجاد کردند، بلکه برخی از آنها در بستر همین منظومۀ جدید ایجاد شدند.
دورۀ مابعد کودتا منظومه های فکری و روشنفکری جدیدی را نیز می طلبیدند. از همین رو روشنفکری این دوران نیز از یک گسست فکری و گفتاری عمیق با دورۀ قبل از آن حکایت داشت.
کارکرد نظام های فکری تنها تغییر در مناسبات زیست سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نیست. این منظومه ها ذهنیت ها را نیز تغییر می دهند و آنها را جا به جا می کنند و حتی آنها را درونی افراد می کنند. برای مثال در بسیاری از انسان های این دوره ویژگی های مشترکی را می توان یافت که تا حد زیادی از اشتراکات زیستی، جهان بینی ها و خلق و خوهای مشترک شخصی و گروهی و حتی ملی آدم ها پرده بر می دارد. البته این امر نافی آن نیست که آدم هایی هم وجود داشته باشند که با آگاهی از این تأثیرات هژمونیک بتوانند تا حدی از آنها بری بمانند یا تأثیرات آنها را در خود به حد اقل برسانند. به تعبیر دیگر تأکید این نوشته بر هژمونیک بودن این گفتارها نافی فاعلیت آدم ها و مقاومت آنها در برابر عناصر خوب یا بد آنها نیست؛ بلکه به معنای تعامل آدمها با محیط و تأثیر آنها از دلالت های برتر است؛ حتی زمانی که تصور می کنند با آنها در جنگ و تخاصم اند. به همین ترتیب انسان های برآمده از کودتا به رغم تخاصم هایی که در فکر و جهان بینی دارند، از ویژگی های مشترکی برخوردارند که آنها را از نسل های ماقبل و مابعد خود تا حد زیادی متفاوت و شاخص می کند. برای مثال در تقریباً همۀ گفتارهای این دوره اعم از متخاصم و غیرمتخاصم، نوعی دوگانگیِ «ما» در برابر «غرب» در قالب کنسرتی ناموزون حضور داشت و در همۀ این دوره تداوم یافت. نه تنها شخص شاه از غرب، توطئۀ غربی، سخن می گفت، بلکه گفتارهای چپ نیز این دوگانگی را به نحوی دیگر در قالب امپریالیسم، استعمار و غیره بیان می کردند و قصد داشتند بر مبنای آن مناسبات قدرت موجود را به نقد بکشند. مذهبی ها هم برای بیان همین دوگانگی و ذهنیت تخاصمی تعابیری خاص خود، اما مشابه داشتند. آنچه همگان تحت تأثیر مراجع واحد در آن مشترک اند، نوعی صورتبندی معرفتی هژمونیک و همگانی از مناسبات قدرت است که در آن «خودیِ» اصیل و درست و محق، در یک قطب متصلب، و «دیگریِ» منحط و نامحق و غیر اصیلِ غربی در یک قطب متصلب دیگر قرار داده می شود. بقیۀ جهان هم زیاد به حساب نمی آیند.
نمونۀ این نگرش در ادبیات روشنفکری هم برجسته است. برای مثال در آسیا در برابر غرب داریوش شایگان و غربزدگی آل احمد. اینکه این نگرش خود تا حد زیادی تحت تأثیر جریان های جهانی ضد استعماری و امپریالیستی شکل گرفته باشد، نافی موجودیت و تأثیرگذاری آن نیست. همین ذهنیت دوگانه پس از انقلاب نیز تداوم یافت و در جهت گیری های سیاسی و معرفتی نقش ایفا کرد.
شاید از دیگر وجوه مشترک هژمونیک معرفتی در میان نسل های کودتا عبارت باشد از نوعی مشی عملگرای انقلابی برای تغییر جهان که هم «اعلیحضرت» و اطرافیانش در آن سهیم بودند (برای مثال برجسته شدن واژۀ «انقلاب» در «انقلاب سفید» و «تمدن بزرگ») و هم دیگران اعم از گروه های چپ. برخی از آنها معتقد به انقلاب جهانی و تغییر جهان بودند و برخی دیگر همچون گروه های مذهبی نهایتاً «انقلاب اسلامی» را صورتبندی کردند و در صدد بر آمدند انسان طراز نوینی را بسازند که با همۀ انسانها در همۀ اعصار چه در جوامع اسلامی و چه در دنیا متفاوت باشد. تداوم این گفتار را امروزه نیز در گفتار برخی از مقامات سیاسی به صور گوناگون می توان یافت که به نظر می رسد بازمانده های همان منظومۀ معرفتی باشد.
به همین منوال تا جایی که به سیاست مربوط است، می شود ایدئولوژیک بودن را نیز در میان همۀ این نسل ها بر آمده از یک منظومۀ فکری مشترک دانست. هم در میان دولتمردان امروز و دیروز و هم در میان روشنفکران، گروه های متخاصم آن دوره و حتی امروز اعم از مذهبی و غیره، ایدئولوژی های رنگارنگی دیده می شد که بی توجه به واقعیت های بیرونی و انکار آنها، متوهمانه قصد داشتند و دارند جهان را توضیح داده و رقبا را از میدان بیرون کنند. با وجود تجدیدنظرهایی که نسل های کودتا بعضاً در برخی از آموزه های فکری و ایدئولوژیک خود به ویژه پس از انقلاب و در مواجهه با جریانات سیاسی به عمل آورد، هنوز هم رگه های غلیظی از نظام های فکری ایدئولوژیک را حفظ کرده است.
حتی می شود برساخت دوگانگی های هویتی مثل مذهبی/غیرمذهبی یا مذهبی/سکولار را نیز تا حد زیادی محصول همین نظام های فکری دانست که متأسفانه امروز نیز به شدت قبل غلبه دارند و محتاج بازنگری اند. تداوم این اندیشه در ایران قبل و بعد از انقلاب اتخاذ رویه های حذفی نه تنها نسبت به رقبا، بلکه به ویژه نسبت به جوانان و طرد آنها از بسیاری از حوزه های اجتماعی و سیاسی به ویژه سیاست، بازار کار، و دانشگاه بوده است.
یکی دیگر از مثال های بارز این اشتراکات در نظام های فکری-سیاسی حتی میان متخاصمان زن ستیزی افراطی و مردپرستانه ای است که همگان از شخص شاه گرفته تا چپ ها و مذهبی ها در آن کمابیش مشترک بودند. حتی بسیاری از زنانی هم که در میان نسل های کودتا قرار داشتند و با ایدئولوژی های متخاصم با آن رشد کردند، همین نگاه های زن ستیز و مردپرست را با خود حمل کرده و می کنند. شکی نیست که پدرسالاری در ایران همواره دست بالا را داشته است، اما نحوۀ صورتبندی آن در انواع گوناگون ادبیات و گفتارهای فکری و فلسفی و سیاسی این عصر و شکل و صورتی که به خود گرفت و تا به امروز ادامه یافته است، در نوع خود منحصر به فرد و متمایز بوده است. مرور ادبیات رجال حکومتی، و گروه های سیاسی و فکری در این دوره و نیز عملکرد آنها می تواند این دعوی را به آزمون بگذارد. این اشتراک به نحوی است که از این منظر تفاوت زیادی میان شاه، اسلام کاظمیه، آل احمد، صدر حاج سید جوادی، سیمین دانشور (تا اوایل دهۀ 60)، فدائیان اسلام، مؤتلفه، چپی ها، فدائیان خلق، مجاهدین، کمونیست ها و بیشتر روحانیون وجود ندارد. آنچه متفاوت است نحوۀ بیان و بروز این زن ستیزی است؛ در نفس اعتقاد چندان مناقشه ای وجود ندارد. مشی زن ستیز به رغم تغییراتی که در آن پدید آمده، پس از انقلاب نیز وجه هژمونیک داشت و تا همین امروز در میان نسل های یادشده؛ مگر در میان کسانی که مواجهه ای جدی با خود را تاب آوردند و به تجدید نظر پرداختند، مشترک بوده است.
به همین منوال استخراج ویژگی های دیگری که در حیطۀ روانشناسی اجتماعی قرار می گیرند و در بین این نسل ها مشترک اند، جالب توجه است: خودبزرگ بینی، خودشیفتگی مفرط و خودکامگی (که هم در طرح هایی همچون «تمدن بزرگ» نمود پیدا کرد، و هم در بسیاری از گفتارهای سیاسی و روشنفکری این دوره و پس از انقلاب نمود بارز داشته)، مسئولیت ناپذیری و طفره رفتن از پذیرش اشتباهات از این جمله اند. نمود این ویژگی آخر را می توان در گفتار و رفتار بسیاری کسان از این نسل ها دید که با نگاهی گذشته نگر، در صدد تبرئۀ خود اند و اشتباهات و تقصیرها را به گردن دیگران می اندازند. این رویه همانقدر امروزه رایج است که در میان رجال دورۀ پهلوی رایج بود. اغلب این منظومه های فکری و سیاسی پس از انقلاب 57 نیز با شدت و حدت ادامه یافتند.
مردمی شدن سیاست؛ میراث کودتا
انقلاب ایران را شاید بتوان شورشی برای کسب یک اقتدار بزرگتر و سهمگین تر دانست. این واقعه را بسیاری از جوانان و میانه سالانی رقم زدند که یک اقتدار را برچیدند و اقتداری بزرگتر را برساختند. اما واقعیت این است که خود انقلاب ایران بر بستر گفتارهای هژمونیکی شکل گرفت که پس از کودتای 28 مرداد وجه غالب را در سیاست و زندگی روزمره پیدا کردند. این سیطرۀ گفتاری تا پس از دوم خرداد نیز تداوم یافت. می شود گفت اواخر دهۀ 70 و اوایل دهۀ 80 شمسی شاهد شکلگیری تدریجی یک گسست در منظومه های فکری است که در سال های اخیر صورتی عینی تر به خود گرفتند و منازعه ای را شکل دادند که در آن دو نظام منظومۀ معرفتی و سیاسی رویاروی یکدیگر واقع شدند. در یک سوی این منازعه همان نیروهایی قرار داشتند که برای تداوم منظومه های فکری و سیاسی پیشین در تلاش بودند و سوی دیگر نسل های جدید و بسیاری از کسانی که گسستی معرفتی را با سیاست ها و منظومه های فکری کودتایی تجربه می کنند. از اینرو به نظر می رسد نتیجۀ این منازعه بازگشت به گذشتۀ پیشاانقلابی و پساانقلابی نیست. این منازعه حاکی از شکلگیری یک عصر جدید است. به همین منوال انسان ایرانی جدیدی را نیز می طلبد.
پرسش این است که از آن منظومۀ فکری چه چیزی باقی مانده که برای انسان ایرانی امروز اهمیت داشته باشد.
در آن زمان عمل و مشی انقلابی با اتکا بر «مردم» در دستور کار قرار گرفت؛ اما پیش از انقلابیون نخست توسط خود شاه. رفراندوم انقلاب سفید با اینکه از سوی بسیاری از افراد تحریم شد، اما نویدبخش شکلگیری سیاست جدیدی بود که در آن حذف مردم از سیاست دیگر ممکن نبود.
کودتای 28 مرداد با آنکه واقعه ای خونین و سرکوبگر و ضد مردمی بود، اما یک پیامد مهم داشت. این واقعه به شاه و مردم نشان داد که دیگر امکان حذف مردم از سیاست وجود ندارد. بسیاری از اقدامات بعدی شاه بر همین اساس وجهی دوگانه و متناقض داشتند: از سویی تمایل بر حذف مردم در آنها نمود بارز داشت و از سوی دیگر تأئید ضمنی بر اهمیت حضور مردم و لزوم آن به عنوان پشتوانۀ حکومت و مشروعیت رژیم سیاسی. انقلاب سفید شاه و مردم برای رژیمی سرکوبگر در واقع تأئیدی هیستریک بر اهمیت نقش مردم بود. شاه که خود بزرگترین مانع اصلاحات، حاکمی ضد مردمی و یک ضد انقلاب و ضد اصلاح تمام عیار بود، نخست در قابل اصلاحات ارضی در کسوت یک مصلح اجتماعی و سیاسی ظاهر شد و یک دهه بعد انگار که این نقش دیگر چندان مد روز نباشد، به یکباره جامۀ انقلابی بر تن کرد. او در انقلاب سفید در کسوت یک انقلابی تمام عیار ظاهر شد تا همزمان هم نقش حاکم قَدَر قدرت ضد انقلاب را بازی کند و هم نقش یک انقلابی تمام عیار را. از این رهگذر می توانست همچون همیشه همۀ نقش ها از آن خود کند و آنها را از رقبا برباید. در واقع همان اصلاح و انقلابی را که مقامات لزوم و ناچاری آن را احساس می کردند ولی در خودآگاه سیاسی شان پس می زدند، همزمان در ناخودآگاه بروز می دادند. رفت و برگشت میان این خودآگاه سرکوبگر و ناخودآگاه سیاسی انقلابی در نهایت با انقلاب ایران به پایان رسید.
انقلاب 57 نه تنها با حضور مردم میسر شد، بلکه تا چندی هم حضور آنها را در سیاست برتافت. اما از آن پس رفت و برگشت های گذشته به صورتی دیگر تداوم یافتند. با اینهمه به نظر می آید مردمی شدنِ سیاست و امکان ناپذیر شدن سیاست غیرمردمی و دموکراتیک تنها میراث ارزشمندی باشد که از آن منظومۀ فکریِ ورشکسته و اکنون نامطلوب به جای مانده است. این بازمانده به رغم همۀ تلاش ها و تصاحب ها قابل حذف شدن از ناخودآگاه سیاسی نیست و زمانی فرا می رسد که از ناخودآگاه به خود آگاه باز گردد.
اگر مردمی بودن سیاست را کنار بگذاریم، کمتر دستاوردی از آن میراث، برای امروز قابل دفاع است. واقعیت آن است که انسان ایرانی امروز عمدتاً متشکل از کسانی است که نه تنها منظومۀ فکری کودتا و تحولات سیاسی و اجتماعی پس از آن را درک نکرده اند، بلکه با بسیاری از مضامین آن سخت مسأله داشته اند. با اینحال حیات فردی و سیاسی و اجتماعی شان عمیقاً از آن منظومۀ فکری متأثر شده است. به نظر می آید نسل کودتا با منظومۀ فکری خود شامل «تمدن بزرگ»، مدیریت جهانی، انسان طراز نوین، زن ستیزی مفرط، خودکامگی، خودشیفتگی و خود بزرگ بینی، ایدئولوژی گرایی و رویکرد حذفی، و در همۀ اشکال اعم از چپ و راست، انقلابی، مصلح و اصولگرا، به همراه روشنفکرانش از همۀ طیف ها، آزمون خود را پس داده و عمدتاً ناموفق از آن بیرون آمده است. انسان ایرانیِ امروز معناهای جدیدی را تولید و معانی گذشته را ویران و منهدم کرده است. این وضعیت حاکی از گسستی با صورتبندی های دانایی گذشته و ضرورت هژمونیک شدن آن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر