-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

Latest News from 30Mail for 08/28/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/6/6
  •  

    سیدرضا شکراللهی
    خوابگرد

    خبرگزاری رسمی تیتر زده و بقیه‌ هم نقل کرده‌اند: "انتقاد فرزند اخوان از سرديس اين شاعر." ور بازیگوش ذهنم می‌‌گوید: "آخه آدم عاقل از مجسمه انتقاد می‌کنه؟ اونم از مجسمه‌ی باباش؟!" شاید از جنس سردیس یا شکل آن خوشش نیامده، شاید از متولی نصب آن شکایت دارد، شاید هم از طراح و سازنده‌اش. به این می‌ماند که بگوییم انتقاد ما از انتخابات. ما چه انتقادی می‌توانیم داشت از آن؟ انتقاد ما یا از نتیجه‌ی انتخابات است یا شیوه‌ی برگزاری‌ یا برگزارکننده‌ یعنی دولت یا حکومت.

    اگر مته به خشخاش نگذاریم که منظور از انتقاد در این‌جا گلایه یا شکایت است، انتقاد یا از یک مفهوم کیفی و چیزی غیرعینی ست مثلاً  انتقاد از مهندسی آراء در انتخابات. یا از یک چیز عینی که در این صورت باید یک انسان یا مجموعه‌ی انسانی باشد، مثلاً انتقاد از آیت‌الله جنتی که در هر دو حالت، انتقادی درست است.

    می‌پندارم از این دو حالت بیرون نیست. یعنی نمی‌توان مثلاً از میز انتقاد کرد، می‌توان از کیفیت آن شکایت کرد یا از جای گذاشن آن یا از رنگش یا سازنده‌ی آن یا از خریدارش. گیر "انتقاد از سردیس اخوان" در همین است. متن خبر را که بخوانی، تازه می‌فهمی که پسر اخوان از خودِ سردیس پدرش شکایت ندارد، از طراح وسفارش‌دهنده‌ی آن گلایه دارد که قیافه‌ی سردیس را بیش‌تر شبیه شخصیت‌های شاه‌نامه درآورده تا زنده‌یاد پدرش، که دوستارانش پریروز در بیست‌ویکمین سال درگذشت او گرد هم آمدند.


     
     

    1391/6/6
  • آرش آبادپور
    کمانگیر

    فیس‌بوک فرض می‌کند که زندگی یک خط ِ بلند ِ همساز است. توی تایم‌لاین می‌شود پایین رفت و دید که سال ِ پیش این‌وقت طرف چه‌کار می‌کرده و سه‌سال ِ پیش این روز توی بشقابش چه داشته. اتفاقات را برای زمان ِ نامتناهی ثبت می‌کند و پرش به گذشته را ساده می‌کند. انگار نه انگار که آدمیزاد لحظه‌هایی دارد که می‌خواهد فراموش کند، و می‌خواهد فراموش کند که فراموش کرده‌است. تصویرش از زندگی مثل داستان‌های تک‌خطی ِ روبه‌تعالی است.

    عکس لحظه را ثبت می‌کند. با خوبی‌اش و بدی‌اش. فرض می‌کند که روز ِ خوب، از صبح تا شبش خوب بوده است. نمی‌گذارد از هجوم ِ واقعیت فرار کنی و برای خودت نسخه‌ای از اتفاق را بسازی که دوست‌داشته‌ای افتاده‌باشد.

    مدتی است عکس نمی‌گیرم. اگر بگیرم هم جایی پست نمی‌کنم. می‌خواهم امکان فراموشی را از دست ندهم. اتفاق ِ خوب را برای خودم نگه می‌دارم.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/6/6

     

    فاطمه ستوده
    ابر آبی

    همچین نی‌ناش‌ناش داشتیم از عروسی برمی‌گشتیم. از کجا؟ اراک. بعله. ما سوپرمنیم. ساعت یازده شب عروسی تموم می‌شه می‌کوبیم می‌آییم تهران. دو تا ماشین بودیم. اول جاده‌ی اراک به تهران به اون یکی ماشین گفتیم جدا شیم از هم. هذا فراق بینی و بینک. خدافظ. رفتیم بنزین بزنیم من و علی. شاد و سرخوش. منم فاز الکی برداشته بودم هارهارهار می‌خندیدم و می‌رقصیدم. می‌خواستم حواسش رو پرت کنم موقع رانندگی خوابش نبره. کِرکِر خنده‌مون هوا بود.

    می‌خواستم بترکونم. یه‌جوری که جرئت نکنیم چُرت بزنیم نصفه‌شب. جاده تاریک بود یه‌جاهایی‌اش. منم غرغرغر، که چه وضعشه آخه. این آقایون اجلاس غیرمتعهدها این‌دور و برها پیداشون نمی‌شه که حضرات ما جاده رو چراغ‌برق بزنند؟ حالا وسطش هی رقص، هی خرکیفی، هی تند نرو بابا، هی غرغر.

    هنوز خیلی مونده بود برسیم قم. یهو ماشین گفت پرت‌پرت. چراغ دینام روشن شد. کجا؟ وسط برهوت و تاریکی جاده. زدیم کنار. هی گردن بکش توی کاپوت ماشین. تسمه‌پروانه پاره شده بود. پاره؟ جرخورده بود از وسط. علی گفت الان خودم حلش می‌کنم. داشت حلش می‌کرد که یه ماشین امدادخودرو، فرشته‌وار، از راه رسید. کجا؟ موازیِ ما، اون‌ور جاده. از اون‌ور هی فریاد می‌زد چی شده؟ صدا به صدا نمی‌رسید وسط شلوغی کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و بوق‌های انکرالاصواتشون. پناه بردیم به تکنولوژی لب‌خونی. لباش می‌گفت چی شده؟ لبامون می‌گفت تسمه‌، تسمه. مجبور شدیم سمعی‌بصری اجرا کنیم. تسمه رو تکون می‌دادیم این ور جاده. پرید اومد وسط جاده. گفتم الان ماشین بهش می‌زنه می‌میره. علی می‌گفت از لحاظ حقوقی می‌دونی این‌جور مرگ چه‌جوریه؟ داشتیم مدّاقه می‌کردیم. مرگ وسط جاده، خونش پای خودشه. آقاهه اومد و سرک کشید توی کاپوت. تو ده ثانیه تسمه رو عوض کرد. ده تومن اِستوند، رفت.

    ما خوشحال و خندون، سوار ماشین شدیم. من هی می‌کوبیدم تخت سینه‌ام، می‌گفتم خدا خیرش بده ایشالله. چه مرد خوبی بود. پیر بشه به حق پیغمبر. دعاهام تموم نشده بود که دوباره آمپر ماشین رفت بالا. طبعاً آمپر ما دو تا هم رفت بالا. دوباره ماشین رو زدیم کنار. هی وایسادیم بلکه دستی از غیب برون آید و کاری بکند برامون. دست؟ بیرون نیومد که نیومد. علی سوپرمن شد باز. گفت خودم حلش می‌کنم. گفتم با چی؟ گفت چی فکر کردی؟ یه تسمه‌پروانه اضافه دارم من. در کاپوت رو باز کرد. داشتیم عمل جراحی می‌کردیم. من نور موبایل رو گرفته بودم تو کاپوت، علی می‌گفت پنبه، می‌گذاشتم کف دستش. می‌گفت چاقو، می‌گذاشتم کف دستش. می‌گفت نخ بخیه، می‌دادم بهش. تندتند هم عرقش رو پاک می‌کردم. این‌قدر تو کارم دقیقم یعنی. سه تا و نصفی شیشه آب معدنی هم ریختیم اون تو. داغ کرده بود دیگه. باید هُرمش رو فرو می‌نشوندیم. (هارهارهار.)

    خوشحال و خندون راه افتادیم باز. ساعت چند بود؟ چهار صبح. می‌گفتم کاش به ماشین همراهمون گفته بودیم وایسه. این‌قدر تو پوزمون نمی‌خورد این‌جوری. باز داغ کرد ماشین. داغ‌ها. داغ. آب نداشتیم دیگه. به سختی و لاک‌پشت‌طور خودمون رو رسوندیم به یه پمپ‌بنزین. پمپ‌بنزین نبود آقا. بهشت برین بود. روشن، مطبوع، دلپذیر. خونواده‌ها چادر زده بودند وسط پمپ‌بنزین. کمپ بود اصلاً. یه سگ ریغو هم اون‌وسط واسه خودش می‌لولید و بازی‌بازی می‌کرد. حس خوشبختی می‌کردم دیگه. به علی گفتم بیا تا صبح بمونیم توی پمپ‌بنزین. حال می‌ده.

    می‌دونید آدم از عروسی که برمی‌گرده، چه شکلیه؟ ما اون‌شکلی بودیم. علی با پیرهن پلوخوری، با کت و شلوار. کت رو درآورده بود و آستین پیرهن سفیدش رو زده بود بالا. من؟ مانتوی سفید، بزک‌دوزک، طلا و جواهر، چسان‌فسان. می‌ترسیدم یکی پیدا بشه بدزده ما رو. توهم توطئه.

    راه افتادیم. خوشحال و خندون. دیگه حل شد دیگه. پنج دقیقه بعد از پمپ‌بنزین رسماً له و لورده شدیم. داغون داغون. برای بار سوم عرض می‌کنم: تسمه‌پروانه ترکید. پروانه خانم، وکیلم؟!

    علی مونده بود و حوضش. طبعاً حوضش من بودم. چون داشت گریه‌ام می‌گرفت. تسمه‌پروانه‌ی زاپاس هم نداشتیم. زنگ زدیم ایران‌خودرو. یکی رو بفرستید بیاد ما رو نجات بده از این حال و روز. گفتند بنشینید لب جوب، الانه می‌آد. یه ربع، بیست دقیقه، نیم‌ ساعت، نشستیم، چرت زدیم. تو این هیر و ویر، دو تا ماشین امدادخودروی تقلبی هم اومدن سراغمون. از این گذری‌ها. بیا آقا نجاتت بدیم. گفتیم نمی‌خوایم. اون اولی مثلاً نجاتمون داد همون‌جوری جوش‌آورده گفت مشکلی نیست و حرکت کنید؟! نچ. برو پی کارت. بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه یارو اومد. پیرمرد، سوار سمند. ماشین رو معاینه کرد، گفت واشر سرسیلندر سوزونده که. گفتیم چه کنیم؟ گفت من دکترم، صلاح نمی‌بینم با این برید تهرون. کجا بودیم؟ چهل و پنج کیلومتر مونده بود تا تهران. خب بخوابیم تا صبح، گوشه‌ی جاده؟ گفت جرثقیل بگیرید برید تهرون.

    عین فیلم سینمایی بگو. باز زنگ زدیم ایران‌خودرو. سلام آقا. جرثقیل داری؟ گفت ندارم الان. دیر می‌آد. از این جرثقیل گذری‌ها بگیرید. از این راهی‌ها. لولِک و بولِک مونده بودیم وسط جاده. باید جلوی جرثقیل‌ها رو می‌گرفتیم، می‌گفتیم دربست، دربست تهرون. یکی پیدا شد بالاخره. جوون بود، شبیه کامبیز باغی. چی داداش؟ از اونا. شلوار چلچله‌ای پاش بود و هی شیکمش رو می‌خاروند. زنجیر درآورد از اون پشت، ما رو بست بهش. به خودم اومدم دیدم جلوی ماشین رفته بالا. تجسم کنید ما رو: نشسته‌ایم جلو، پاها رفته بالا، ماتحت چسبیده به کف ماشین. همون‌جوری در حالت هیجان‌انگیزی ما رو کشوند تا تهرون. آسه‌آسه ریسه‌ریسه. تهرون تهرون که می‌گن همینه؟

    پنج و نیم صبح میدون راه‌آهن رو رد کردیم. مسافرها چمدون به دست و ساک رو کول، ما رو نیگانیگا می‌کردند. ما آویزون به نیسان. باد خنک سر صبح، هوای گرگ و میش. نونوایی‌ها داشتند در دکون رو باز می‌کردند تازه. جرثقیل ما رو آورد تا سر کوچه. هشتاد تومن گرفت، رفت. تو این زندگی سوار جرثقیل نشده بودم، که شدم. کی می‌دونه چه کیفی داشت آخه؟ راضی‌ام از زندگی.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/6/6
  •  

    November 25

    مهم نیست که صبح چه ساعتی از در خانه بیرون بروم . هر قدر سحرخیز باشم باز هم می بینم که آن زن میانسال درشت هیکل با دو مرد دیگر نشسته اند توی آلاچیقِ بار سبزرنگ کنج خیابان و دارند آبجو می خورند و دود سیگارشان روی سر گلهای میخک توی گلدانها نشسته. تازگیها دیگر نمی توانم زیر لب غر نزنم . آیا حق ندارم ؟ از جانب فقط خودم حرف بزنم . و من نصف حقوقم می رود برای مالیات. و می بینم که یکی از جاهایی که این مالیات می رود، می تواند خرج این آبجوهای ساعت هفت صبح بشود برای آنهایی که کار نمی کنند و از دولت پول می گیرند. حالا به هر دلیل. بیماری باشد قبول. اما خب این توی کَتم نمی رود که یک آدم با آن جثه آنقدر بیمار باشد که نتواند کار کند ولی آنقدر هم سالم باشد که بتواند از صبح سحر بنوشد و بکشد و بخندد هر هر هر

    در خارج اول که بودم ، یک کار دانشجویی خیلی مختصری داشتم که می شد گوشه ای از گذرانم را بگیرد. چند ساعت توی یکی از آزمایشگاههای دانشگاهم. از همان حقوق اندک هم نصفش را بر می داشتند. برای کشوری که خوشبخت است چون نفت و گاز ندارد و خمس مبلغ مذهبی نمی دهد و توی یک منطقه کوفتی لوجستیک قرار نگرفته که همه جهان بخواهندش و سرش جنگ کنند، مالیات تضمین بسیار محکمی برای یک استقرار یک اجتماع به سامان است. کشوری که سرمایه داری نبود، کارگری هم نبود، همه چیز به درستی تقسیم شده بود ولی زورگویی دیکتاتوری کشورهای کمونیست و سرمایه دار سالاری مزخرف آمریکا را نداشت. این به جای خود. در نگاه از بالا به پایین عالی بود. اما وقتی می آمدی پایین پایین؛ می دیدی که من یک دانشجوی گردن لاغر مهاجر بودم و می دیدم که اگر درآمدم را با چنان مالیاتی نصف نکنم ، دقیقا مستقل می شوم و لزومی ندارد از ایران به لطایف الحیل پول بفرستند برایم آن هم وقتی همه بانکها با ما قهر بودند و صرافیهای دندان طلای مفت خور پول می چاپیدند کیلو کیلو که دو زار دو زار برای ما تبدیلش کنند. اما کسی کاری به این حرفها که نداشت. بله . دولت ما مقتدرانه باقی دولتها را به اسلام راستین دعوت می کرد و توی دهان همه مشت می کوبید و دنیا هم دهان ما بچه دانشجوهای ایرانی را سرویس می کرد در عوض و ما پولهایمان را می شمردیم که کم نیاید برای آخر ماه و برای وسط ماه و برای سر ماه. حالا بماند که من جزء خوش به حال هایش بودم که آنقدری توی دست و بالم بود که هزینه سفر بشود یا پیرهن گلدار یا پوتین . گاهی.

    در خارج دوم دیگر دانشجو نیستم و گویا که کارم رسمی است و عنوان دارد و میز دارد . اما در این مقطع تا حتی یک سه چهار سال ناقابل من صد در صد کار می کنم و حقوقم پنجاه تا هفتاد درصد است و تازه نصف همین هم می رود برای مالیات . ظلم به جمع عدل است ؟ این را هم که نمی شود بگویم حتی چون پرداخت و دریافت مالیات را ظلم نمی دانند اینجا. با نگاه از بالا به مساحت کلان.

    یک رفیق خوبی دارم در خارج اول که با هم می رفتیم خرید و کافه و کلاس . از پیرزنها متنفر بود یک جورهایی . یک سری بوتیک بود که هر بار میخواستم بروم داخلشان دستم را می کشید که نه، اینجا مخصوص پیرزن پولدارهاست . خب مشتری ها همه مو سپید بودند قدرتی خدا. و اجناس داخل ویترین از کلاه هایی که نصف اجاره خانه ام قیمتشان بود تا کیف هایی که خرج سه ماه من . افراد مسن مشتری این مغازه ها، کارمندان سابق دولت بودند. که امروز ما از قر و فر و چیتانشان مراقبت می کردیم. با مالیات. جوانها نمی توانستند از آن فروشگاهها خرید کنند واقعا. و بله نوبتی است البته . چون روزی این جوانها هم پیر می شوند. ولی رشد جمعیت در این بخش از جهان هرمی است. و جمعیت بسیار زیاد و گرسنه ای که ظرف پنجاه سال دیگر به وجود می آیند در مناطقی سکونت خواهند داشت که اقتصادشان صرفا بر پایه همان جمعیت می چرخد. و البته تر که گزینه مهاجرت هست همیشه . اما این جمعیت بر اساس پیش بینی های آماری، متخصص و صاحب تولید نیستند. پس نمی توانند از کهنسالی من و دوستم همان مراقبتی را کنند که ما داریم از نسل قبل از خودمان می کنیم. با همین مالیات. اینجا البته من پیرزنها را دوست دارم از قضا. و مثل دوستم خصمانه به بوی عطرشان یا گردنبد مرواریدشان نگاه نمی کنم. ترجیحم اما این بود که مالیاتی که میدهم خرج نگهداریشان بشود و خرج درمان و حتی سفر و یک خانه راحت. اما این مقدار تجملی که دولت برایشان به هزینه نسل من فراهم می کند ؛ خب کمی زیاد است.

    کسی که از من نمی پرسد، اما اگر می پرسید می گفتم که من حاضر بودم این مقدار از مالیات برود برای خرج ساختن راه و نوسازی و نگهداری از سالمند و کودک و آموزش . حتی خرج آن دخترک سیزده چهارده ساله مدرسه ای که واقعا نمی دانم توی مغزش چه ماده ای وجود دارد که هر قدر هم دولتش و مدرسه اش و آموزش و پرورشش دارند هزینه می کنند و یادش میدهند از کنترل حاملگی و بهداشت شخصی و بهداشت رابطه جنسی، باز هم با چشم گریان و شکم برآمده لازم دارد که کسی از خودش مراقبت کند. پولی که از حسابم برداشته می شود با رضایت قلبی من همراه است که خرج نگهداری کودک ناخواسته بشود یا خرج نگهداری خود این مادر هنوز کودک که به جرات می گویم بسیار خنگ است که مشخصا به باد داده همه آموزشها و پرورشها و کارگاه های مهارتی را.

    اما اینکه پول مالیات میرود و خرج نوزدهمین پییرسینگ آقای قلچماقی می شود که بازویش دو برابر کله من است و از دولت بیمه بیکاری می گیرد در سال پنجم بی کاری اش، اینکه اینقدر زیاد می آید که خرج سومین ست طلای سفید سالخورده ترین همسایه ام می شود که الان چهل سال است بازنشسته شده در حالیکه نوه جوانش کف کتانی اش را پاره می کند که بشود کفش تابستانی، و دردناکتر اینکه خرج آبجو و سیگار ساعت هفت صبح یک سری دایم الخمر می شود که بنا به ظواهر تا بیست سال دیگر می توانند کار یدی کنند حتی ؛ هضم این برای من یکی که خیلی سنگین است . به شدت روی دلم مانده.


     
     

    1391/6/6


    ۲۱ امدادگر داوطلب که هنگام کمک به زلزله‌زدگان آذربایجان شرقی بازداشت شده بودند در نامه‌ای سرگشاده‌ به رئیس قوه قضائیه نوشته‌اند که نیروهای انتظامی و امنیتی تلاش کردند ماهیت انسانی و خیرخواهانه فعالیت آن‌ها را وارونه جلوه دهند.

    در این نامه که دوشنبه ششم شهریور در وب‌سایت‌های مخالف دولت منتشر شده، آن‌ها خطاب به صادق آملی‌لاریجانی گفته‌اند که درخواستشان نه آزادی خود که «ادامه‌ روند امدادرسانی در بهترین شرایط به مردم آسیب‌دیده از زلزله و اعاده‌ وضعیت معیشتی سابق» آن‌ها است.

    به گزارش جرس، در آخرین ساعات روز چهارشنبه مورخ یک شهریور ماه ۱۳۹۱ تعداد ۳۵ نفر از نیروهای اجتماعی ایران که به یاری زلزله‌زدگان آذربایجان رفته بودند در حمله شبانه نیروهای یگان ویژه به کمپ روستای سرند بازداشت شدند.

    بازداشت شدگان ابتدا به مقر پلیس امنیت تبریز انتقال داده شدند و بعد از بازجویی توسط نیروهای حفاظت و اطلاعات ناجا به بند قرنطینه زندان تبریز انتقال یافتند.

    در نامه این امدادگران آمده است که از ابتدای حضور آن‌ها و ایجاد کمپ مستقل برای امدادرسانی به زلزله‌زدگان، برخی نیروهای انتظامی و امنیتی به جای تسهیل راه‌های امدادرسانی، نسبت به این حضور انسانی موضع‌گیری و مخالفت کردند.

    آن‌ها همچنین با اشاره به اینکه نیروهای امنیتی «تلاش کردند با تغییر ماهیت انسانی و خیرخواهانه این اقدامات، آن را وارونه جلوه دهند»، تاکید کرده‌اند که کمک به هم‌نوع و انسان‌دوستی امری صرف نظر از مسائل مذهبی،‌نژاد، رنگ و قومیت است.

    حسین رونقی، نوید خانجانی، واحد خلوصی، شایان وحدتی، حسن رونقی، فرید روحانی، مرتضی اسماعیل‌پور، حمیدرضا مسیبیان، علی محمدی، محسن سامعی، مسعود وفابخش، هومن طاهری، دانیال حسنی، بهرام شجاعی، محمد ارجمندی راد، اسماعیل سلمان‌پور، محمد امین صالحی، بهروز علوی، میلاد پناهی‌پور، سپهر صاحبان، امیر روناسی از امضاکنندگان این نامه هستند.

    منبع: ملی‌مذهبی‌ و مردمک


     
     

    1391/6/6


    رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ایران گفته است که به دلیل تحریم‌هایی که آمریکا علیه‌اش اعمال کرده است، به دنبال شکایت از وزارت خزانه‌داری آمریکاست.

    سرلشکر حسن فیروزآبادی به خبرگزاری فارس گفت: "می‌خواهم از وزارت خزانه‌داری آمریکا شکایت کنم که چرا با خدمت انسان‌دوستانه و تلاش برای امنیت ملی و استقلال ایران مخالفند و آن را جرم می‌دانند."

    او گفت: "من یک پزشک و عضو هیات علمی دانشگاه هستم و تمام سال‌های عمرم را در تحقیقات علمی و اقدامات بشردوستانه و صلح جهانی سر کرده‌ام."

    دولت آمریکا آذر ماه گذشته حسن فیروز‌آبادی، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ایران، و عبدالله عراقی، جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران را در فهرست سیاه خود قرار داد.

    طبق اعلام وزارت خزانه‌داری آمریکا، این دو فرمانده ارشد نظامی به «نقض جدی حقوق بشر» در ایران به‌ویژه بعد از اعتراضات انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ متهم هستند.

    بر این اساس همراه با ممنوعیت ورود این افراد به آمریکا، دارایی‌های آنها در این کشور مسدود ‌شده و هرگونه معامله با آنان هم برای آمریکایی‌ها ممنوع است.

    فیروزآبادی با محکوم کردن تحریم‌های آمریکا علیه خود گفت: "آمریکا باید در برابر افکار عمومی جهان پاسخگوی این اقدام غیرعقلانی ناموجه و غیرمستند خود باشد."

    آقای فیروز آبادی متهم است که نقش مستقیمی در سرکوب معترضان انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۸۸ داشته است.

    منبع: فارس، مردمک و بی‌بی‌سی

     


     
     

    1391/6/6

    دبیرعلمی کنگره پرستاری قلب از کمبود پرستاران قلب به خصوص در بخش‌های ویژه بیمارستانی خبر داده است.

    به گزارش خبرگزاری مهر، دکتر مریم مهرپویا گفته است: «اکنون در ایران و در مناسب‌ترین وضعیت برای هر دو تخت یک پرستار وجود دارد، اگر روزی به این ایده آل دست یابیم که هر تخت سی‌سی‌یو یک پرستار داشته باشد به تحول بزرگی دست یافته‌ایم.»

    وی افزوده که این وضعیت در حالی ست که تخت‌های بیمارستانی رشدی «روزافزودن» دارند و «(ما) همچنین در زمینه آموزش به پرستاران دچار خلا و مشکل هستیم.»

    پیش‌تر صدیقه سالمی، معاون فنی سازمان نظام پرستاری ایران، گفته بود که روزانه ۴۰ پرستار برای خروج از ایران اقدام می‌کنند که وزارت بهداشت از این بابت «احساس خطر» می‌کند.

    به گفته خانم سالمی، دلیل اشتیاق پرستاران برای ترک ایران، دریافت دستمزدی بالا‌تر در دیگر کشور‌ها، ساعات کاری کم و اختیار در انتخاب شیفت کاری ست.

    دستمزد پرستاران در برخی از بیمارستان‌های خصوصی ایران تا اندازه‌ای پایین است که گفته شده حقوق آن‌ها در این بیمارستان‌ها تنها ۲۰ هزار تومان بیشتر از یک خدمتکار بی‌سواد است.

    چهاردهمین کنگره تازه‌های قلب و عروق ایران از ۲۸ شهریور ماه جاری در مرکز همایشهای پژوهشگاه نیرو در تهران آغاز به کار کرده و تا ۳۱ شهریور ماه ادامه خواهد یافت.

    منبع: مهر

    مرتبط:

    "افزایش تخت و بیمارستان باعث ارائه خدمات بهتر به بیماران نمی‌شود"


     
     

    1391/6/6

    علی باقرزاده، رئیس سازمان نهضت سوادآموزی ایران، در گفت گو با ایسنا گفته است که در مقایسه با سال ۱۳۸۵ در وضعیت مناسبی قرار نداریم «چرا که نتوانستیم بیسوادی را کاهش دهیم.»

    به گفته آقای باقرزاده، تعداد بیسوادهای ۱۰ تا ۴۹ ساله ایران در سال ۱۳۸۵، چهار میلیون و ۱۵۰ هزار نفر اعلام شده بود که این آمار در سال ۱۳۹۰، به سه میلیون و ۸۶۰ هزار نفر رسیده است.

    آقای باقرزاده افزوده است برآورد سازمان نهضت سواداموزی این بود که تعداد بیسوادهای ایران در حال حاضر حدود دو میلیون و ۷۰۰ هزار نفر باشد چرا که پس از اعلام نتایج آمار سال ۱۳۸۵ تا کنون، «یک میلیون و ۹۰۰ هزار بیسواد تحت پوشش آموزش‌های سواد آموزی قرار گرفته‌اند.»

    وی تصریح کرد که این سازمان به علت «محدودیت در منابع» توانایی ریشه کنی بیسوادی در ایران را ندارد.

    به گفته این مقام مسئول، بودجه سازمان نهضت سوادآموزی ایران در سال ۹۰ با کسری بودجه ۴۰ درصدی مواجه شده بود.

    منبع: ایسنا

    مرتبط:

    رئیس سازمان نهضت سوادآموزى: ایران بیش از هفت میلیون نفر بیسواد دارد


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته