آرمان امیری
مجمع دیوانگان
پرسش من این است: «آیا میرحسین موسوی در آخرین ساعات روز 22خردادماه 88 و یا صبح روز 23 خرداد اساسا میتوانست تسلیم آن صحنهآرایی خطرناک بشود؟» و ادعای من این است: «هر کس بتواند به ابعاد مختلف این پرسش خوب بیندیشد و حالات و جنبههای مختلف آن را بررسی کند، آن وقت قادر خواهد بود وضعیت تاریخی دکتر محمد مصدق را درک و تحلیل کند».
افسانه پیرمرد خرفت و لجباز
کم نیستند تاریخنگاران و ای بسا تحلیلگرانی که از دکتر مصدق با تعبیر «پیرمرد لجباز» یاد کردهاند. این ویژگی «یکدندگی» و «لجبازی» را، ای بسا بسیاری از نزدیکان او نیز برایش بر شمردهاند. قول معروفی است منتسب به خلیل ملکی که گفته بود: «این پیرمرد ما را به جهنم خواهد برد، اما من تا جهنم هم با او خواهم رفت». به اینجا که میرسیم به باورم بلافاصله باید تکلیف خودمان را با یک دوراهی بزرگ مشخص کنیم: «چرا حتی بزرگترین روشنفکران، متفکران و سیاستمداران دوران، از خلیل ملکی گرفته تا احمد قوام یا حتی تقیزاده، حاضر بودند زمام امور را به یک پیرمرد لجباز بسپارند و تا جهنم هم با او بروند؟»
من میگویم پاسخ رایج و البته غالب در فضای مطبوعاتی و ژورنالیستی ما «کیش شخصیت» و «شخص پرستی ایرانیان» است. این سادهترین، پیش پا افتادهترین و در عین حال «مد روز ترین» نسخهای است که میتوان با آن تاریخ پرفراز و نشیب یک ملت را خلاصه کرد و به زبالهدان انداخت. یعنی ایرانیان، از توده عوام مردمش گرفته تا روشنفکر و نخبه و نظریهپرداز و سیاستمداران سیّاسی در حد قوام یا تقیزاده، همه در یک ویژگی مشترک بودهاند: «عاشق چشم و ابروی مصدق شدند و دل و دین و زندگی و وطن و جان و مالشان را بر سر این عشق افلاطونی تقدیم کردند»!
در عین حال این پاسخ، یک پیامد دیگر نیز در دل خود دارد: «بزرگترین خیزش و جنبش ملیگرایی تاریخ این کشور، و البته نخستین، سرآغازگر و الهامبخش تمامی جنبشهای ملیگرای مشرق زمین، از مصر گرفته تا مالزی را در حد ماجراجوییهای شخصی یک پیرمرد لجباز تقلیل میدهد»! در واقع بنابر این روایت: «صنعت نفت ایران ملی شد، چون مصدق با انگلستان لج کرده بود و بعد از آن هم کودتا شد چون مصدق از خر شیطان پایین نیامد و بازی لج و لجبازی را تا به آخر (یعنی نابودی کل کشور) ادامه داد»!
دقت بفرمایید که در این روایت، هیچ جایگاهی برای مردم وجود ندارد. اثری از یک خیزش ملی به چشم نمیخورد. دستگاه فعال برای به ثمر نشستن جنبش ملیشدن صنعت نفت تنها و تنها در یک فرد (مصدق) خلاصه شده است. هیچ گروه دیگری مشغول فعالیت شبانهروزی، سیاستورزی، جدالهای حقوقی، فعالیتهای رسانهای و تبلیغاتی، بسیج ملی و نظایر آن نبودهاند. در نهایت هم ریش و قیچی صرفا و صرفا به دست مصدق بوده تا به همان شیوه که مثلا ممکن است برای فروش املاک میراث پدریاش تصمیم بگیرد، برای کل صنعت نفت این کشور حکم صادر کند که مثلا ملی باشد یا با انگلستان شریک شویم!
تاریخنگاری که میخواهد به این توهم دامن بزند، زیرکانه زاویه دوربین خود را تنگ میکند. روایت ملیشدن صنعت نفت را در حد فلان مکالمه خصوصی آن وزیر با آن وکیل در حضور یک خبرنگار یا مخبر خارجی یا مفسر داخلی تقلیل میدهد. بدین ترتیب، مخاطب ناآگاه در دام این توهم گرفتار میشود که از اسرار نهان مطلع گشته و نگارنده فردی آگاه به اسرار و رموز تاریخی است، پس در نهایت روایت او روایتی مستند و صادق است. اگر میخواهید صحت این مدعی را بررسی کنید، به نوشتجات تمامی این مدعیان تاریخی مراجعه بفرمایید. تردید نکنید در هیچ اثری از آثار نوشته شده که «قرار است»(!) در انتها به این نتیجه برسند که «مصدق مردی خودرای و مستبد بود و لجبازی کرد و ای بسا چند مورد قانون شکنی هم داشت و حتی نیمچه کودتایی هم علیه شاه قانونی مملکت کرد تا در نهایت خیرهسریاش به کودتا بینجامد» هیچ رد پایی از مردم نخواهید دید. تمامی این روایات عاری از روح یک جنبش ملی هستند. تمامی آنان مستند به معدود روایتهای شخصی هستند که حول و حوش چند سیاستمدار (که اتفاقا غالبا خارجی، انگلیسی یا آمریکایی و یا از عوامل سلطنت هستند) میگذرد. در این روایتها، حتی اگر قرار باشد به حرکتهای مردمی اشاره شود، آن خیزشها را در حد چند دسیسه برنامهریزی شده برای تحریک احساسات عمومی و سوءاستفاده در بازیهای سیاسی تقلیل میدهند. گویی مردم هیچ نبوده و نیستند جز مشتی گوسفند که چهار سیاستمدار قدرت رقصاندن آنان به هر سازی را داشته و دارند! (اصلا هم به روی مبارکشان نمیآورند که اگر مردم اینقدر نادان و بیاراده بودهاند پس دیگر آن همه کودتا و لشکرکشی و حمام خون برای چه به راه افتاد؟!)
روایت دوم، روایت مردی که یک ملت بود
زمانی که اختلاف مصدق (به عنوان نخست وزیر) با محمدرضا (به عنوان پادشاه) بر سر اداره وزارت دفاع و نیروهای نظامی بالا گرفت، مصدق چاره را در استعفا دید. او عقیده داشت بدون قدرت اداره نیروهای نظامی، به همان چاقوی بدون تیغه و بیخاصیتی بدل خواهد شد که سالها بعد مهندس مهدی بازرگان بدان اعتراف کرد! اما نتیجه آن استعفا چه شد؟
هیچ آمار دقیقی از کشته شدگان قیام 30تیر در دست نیست. دکتر ادیب برومند میگوید که «کمتر از 100 نفر نبودند» (+) اما من در منابع دیگری شمار شهدا را تا بیش از 1000 نفر هم خواندهام.* میگویند ارتش آنقدر به روی مردم آتش گشود و مردم آنقدر مقاومت کردند و خیابانها آنقدر از خون و جسد پوشیده شد تا شبهنگام سربازان دیگر از کشتن مردم خسته شدند و فرماندهان ارشد به مقامات دولتی خبر دادند که دیگر امکان تداوم سرکوب وجود ندارد و در نهایت کابینه قوام خبر استعفای خود را اعلام کرد. در برابر این تصویر خونین تاریخ، ما باید چه روایتی را بپذیریم؟ آیا باید بپذیریم کرور کرور پیر و جوانی که با فریاد «یا مرگ یا مصدق» در برابر اسلحه دژخیمان سینه سپر کرده و تا آخرین توانشان مقاومت کردند، صرفا تودهای ناآگاه از انسانها عقبافتاده و گرفتار «کیش شخصیت» بودند؟ آیا این حجم انبوه از مردم جان خودشان را تنها و تنها به دلیل عشق شخصی به یک پیرمرد به خطر انداخته و از دست دادند؟
پاسخ روایتگرانی که تاریخ پر از درد و رنج این کشور را در دو کلمه خلاصه میکنند قطعا همین است: «شخص پرستی»! آنان فریاد میزدند «یا مرگ یا مصدق»، گویی که مجنون در فراغ لیلی یا فرهاد در اندوه از دست دادن شیرین فریاد میزند! اما من میگویم که تاریخ این کشور اینقدر مضحک و سخیف نبوده! این تحلیل سخیف اتفاقا از اذهان کوتهنظری برمیآید که شیوه تحلیل تاریخ را با بازخوانی عاشقانههای سنتی کشور اشتباه گرفتهاند!
آن ایرانی که فریاد میزند «یا مرگ یا مصدق» دقیقا همان ایرانی است که چندی قبل نخست وزیر دیگری را (رزمآرا) به قتل رسانده و بر سر جسدش به پایکوبی پرداخته است. پس آن جماعتی که این نخستوزیر را ترور کردهاند، بیهوده برای آن یکی سینه سپر نمیکنند. مسئله این جماعت اصلا این شخص و آن شخص نیست. اینان مطالبه خود را دارند. مطالبهای که برای کسب آن خون نخستوزیر اول را به زمین ریختند و برای حفظ و بقا و دوام آن سینه سپر گلوله کردند تا از نخست وزیر دوم حمایت کنند. مصدق تنها روایت خلاصه شدهای بود از تمامی آرمانهایی که یک ملت برایش قیام کرده بود و به هیچ وجه حاضر نبود چه در برابر مستبد خودکامه داخلی و چه در برابر استعمارگر متجاوز خارجی از آنها عدول کند.
«ملت ما به تنگ آمده است»
استفان کینزر، در کتاب «همه مردان شاه» روایت جالبی دارد از گفت و گوی یک خبرنگار آمریکایی، با شهروند کوچه و بازار ایران در زمانی که دولت مصدق از جانب کشورهای جهان تحریم شده بود. (نقل به مضمون میکنم) خبرنگار از مردم میپرسد: «میدانید که دولت تحریم شده»؟ میگویند «بلی». میپرسد: «میدانید بدین ترتیب دولت ورشکسته میشود، گرانی میشود. فقر میآید. بیکاری میآید؟ فشار کمرشکن به شما وارد میشود؟» پاسخ میدهند «بلی». میپرسد «پس میخواهید چه کار کنید؟» پاسخ میدهند: «هیچ»!!!
ایرانیِ سالهای پایانی دهه 20 و ابتدای دهه 30، ایرانی خسته و به ستوه آمده از تکرار استبداد و استعمار است. قریب به نیم قرن از بزرگترین انقلاب مشروطهخواهی مشرق زمین گذشته اما همچنان ایرانیان نتوانستهاند در حد اختیار فروش ثروتهای ملیشان زمام امور را به دست بگیرند. اینجاست که میتوان در توصیف این ملت به زیبایی گفت: «ملت ما به تنگ آمده است»! ایرانیِ فعال در جنبش ملی شدن صنعت نفت دیگر نمیپذیرد که ضعف نظامی، یا دانش فنی بخواهد بهانهای باشد برای پذیرش خفت استعمار! آنان که روایت یکجانبهای از رد پیشنهادات همکاری غرب ارایه میکنند قطعا هیچ گاه نمیگویند که دولت ملی ایران، بارها و بارها، از انگلیس گرفته تا آمریکا و شوروی و ایتالیا و حتی کشورهای آفریقایی درخواست همکاری داد. هیچ کس به خوبی خود دولت نمیدانست که کشور ما دانش فنی استخراج نفت را ندارد؛ پس باید از مستشاران خارجی کمک گرفت. اما کدام یک از این تاریخ نگاران «بیطرف»، در جوار اشاره به «لجبازیهای پیرمرد» در رد پیشنهادات کنسرسیوم به این مسئله اشاره میکنند که دولت ایران اصلا نمیدانست که چقدر نفت تولید و استخراج میشود؟
مهندس بازرگان که به نمایندگی از دولت مسوول رسیدگی به پالایشگاه آبادان شده بود روایت میکند که هیچ مقام ایرانی اطلاعی از حجم استخراج نفت نداشت! وقتی مسوولان ایرانی میخواهند صرفا با شمارش کشتیهای حامل نفت به تخمینی از میزان استخراج نفت دست بزنند انگلیسیها تردد کشتیها را هم متوقف میکنند. وقتی دولت دفاتر شرکت نفت انگلستان را مصادره میکند تمامی اسناد مربوط به میزان استخراج از بین رفتهاند. در واقع وقتی خارجیها به ایران پیشنهاد همکاری 50-50 میدادند اصلا معلوم نبود ما قرار است 50درصد از چه حجم صادراتی و با چه قیمت فروشی را دریافت کنیم؟ انگلیسیها در طول تمامی مراحل پیشنهادات همکاری یک شرط همیشگی داشتند: هیچگونه نظارتی از جانب دولت ایران بر حجم استخراج نفت و یا قیمت فروش آن پذیرفته شده نیست! یعنی اگر دولت ایران پیشنهاد 50 درصد را هم میپذیرفت، آنگاه شرکت نفت انگلیس باید با صداقت مثال زدنی خودش (!) اعلام میکرد که مثلا امسال یک میلیون بشکه نفت فروختهایم به قیمت هر بشکه یک لیره استرلینگ؛ در نتیجه سهم ایران میشود پانصدهزار لیره! فارغ از اینکه این پیشنهاد تا چه میزان از نظر اقتصادی به سود کشور بود، حجم خفت و حقارت چنین تحمیلی بدون تردید از تاب تحمل جامعه ایرانی بیرون بود و نتیجه آن شد که «یا مرگ یا مصدق»!
آنها که برگزیده میشوند!
احمد قوام، یکی از سیاستمدارترین چهرههای تاریخ این کشور بود. من به او و تمامی درایتها و خدماتش بینهایت احترام میگذارم. تقیزاده، روشنفکری سیاستپیشه بود. او حتی سابقه نزدیکی به کشورهای غرب از جمله انگلستان را هم داشت اما در تاریخ مشروطیت این کشور نقشی ایفا کرده است که در کل من برای او هم احترام فراوانی قایل هستم. خلیل ملکی، بیتردید یکی از معدود اندیشمندان سیاسی ما بود که توانایی تحلیل و نظریهپردازی به روز را داشت و میتوانست آموختههای تئوریک خود را به نسخههای عملی برای دیگران بدل سازد. او نیز چهرهای ماندگار در تاریخ معاصر کشور ما است. اما چرا از دهها و صدها چهره سیاسی و اندیشمند همدوره مصدق، تنها او بود که اینچنین به «اسطوره» بدل شد؟ من میگویم، اختلاف خیلی ساده بود. همه آنها میدانستند مسئله چیست و شرایط به چه نحوی است، اما فقط یک نفر بود که «برگزیده شده بود» تا پرچم را حفظ کنند و اتفاقا دلیل اینکه همه این سیاستمداران حاضر بودند «حتی تا جهنم» هم به دنبال او بروند دقیقا و دقیقا همین بود.
فریاد «یا مرگ یا مصدق» سرود شیفتگی کور یک ملت نسبت به یک سیاستمدار نبود؛ بلکه کوهی از مسوولیت بود که ملت با اراده خود بر دوش یک پیرمرد گذاشت. حال پیرمرد مختار بود که به درخواست ملت گردن نهد و «مصدق» شود، یا از زیر فشار این مسوولیت شانه خالی کند و به قعر گنداب تاریخی فرو برود که یک «خائن» به فهرست طویل خاونینش اضافه میشد.
من با دو چشم خودم دهها هزار شهروند تهرانی را دیدم که در پشت میلههای دانشگاه تهران فریاد میزدند «هاشمی، هاشمی، سکوت کنی خائنی». و من با چشم خودم دیدگان نگرانی را دیدم که از فردای 22خرداد مدام از هم میپرسیدند: «میرحسین چه کار میکند؟ نکند کوتاه بیاید؟ نکند به مردم خیانت کند؟» و هربار که این تصاویر را با چشم خودم میدیدم و با تمام وجود لمس میکردم یک تایید تاریخی دیگر به اندوختههایم اضافه میشد که «آنچه مصدق را بر سر تصمیماتش راسخ میکرد، نه خیرهسریهای یک پیرمرد در دوران کهولت، که سنگینی بار فشار فریاد «یا مرگ یا مصدق» بود». ملی شدن صنعت نفت نه انتخاب مصدق بود و نه محصول دلاوریهای یک تنه او در قالب یک ابرمرد! ملیشدن صنعت نفت، خیزش یک ملت برای سردادن فریاد استقلال بود و مصدق، تبلور، وامدار، منتخب برگزیده، نماینده و عصاره این جنبش بود که خودش بهتر از هر کسی میدانست که دیگر «به خودش نیامده که بخودش بازگردد».
تجسم امروزین او، میرحسین موسوی است. درست به مانند آن دستگاه تاریخنگاری که تلاش میکند نشان دهد «مصدق پیرمردی خیرهسر و لجوج بود»، دستگاه تبلیغانی حکومت نیز حقیرانه تلاش میکند نشان دهد که میرحسین «سادهلوح و زودباور» بود و توسط گروهی از اطرافیانش فریفته شد و با خودخواهی و خیرهسری مملکت را به آشوب کشاند! اما همین امروز میلیونها ایرانی میتوانند با رجوع به قلبهای خود شهادت دهند که «میرحسین اگر آبرویی نزد ملت دارد، تنها و تنها از آن جهت است که بر سر پیمانی که با مردم بست استوار ماند و هیچ نگفت جز آنکه مردم از او میخواستند بگوید و تسلیم نشد آنجایی که مردم میخواستند که تسلیم نشود؛ و اگر جز این بود میرحسین نیز به زبالهدان ترسوها و خائنین به ملت افزوده میشد. اما او ایستاد، همانگونه که مصدق ایستاد»!
در نهایت اینکه، شاید امروز و تنها با گذشت سه سال از کودتای خرداد 88 بتوان پذیرفت بسیاری هستند که بدون سوء نیت در مورد ابعاد و چگونگی این کودتا تردید داشته باشند. اما چگونه میتوان پذیرفت که با گذشت نزدیک به 60 سال از کودتای 32 و با گذشت 10 سال از زمان انتشار اسناد آن کودتا و اعتراف دستگاههای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس به طراحی گام به گام آن، هنوز گروهی هستند که میخواهند «بیطرفانه» نشان بدهند که «کودتای اصلی را مصدق علیه شاه انجام داد»؟!! به باور من، اگر به زحمت بتوانیم برای چنین افرادی سر سوزنی حسن نیست قایل شویم، آنگاه باید بپذیریم که اشتباه آنان در نادیده گرفتن شرایط تاریخی و مقتضیات زمان است. آنان نمیتوانند درک کنند برای جامعهای که زرمآرا را به جرم ایستادگی در برابر آرمان ملیشدن صنعت نفت ترور میکند، هیچ کاری ندارد که مصدق را هم به جرم خیانت به همان آرمان به زبالهدان بیندازد. پس اگر مصدق به خیمهشببازیهای انگلستان «نه» میگوید، در واقع هیچ نگفته بجز عصاره همان کلامی که ملت از او میخواستند. در یک کلام، اگر کسی پیام قیام 30 تیر را درک کرده باشد و بتواند بفهمد که «یا مرگ یا مصدق» یعنی چه، آنگاه میتواند بفهمد که مصدق هیچ راهی نداشت جز همانی که رفت.
پینوشت:
* متاسفانه در زمان نگارش این یادداشت در سفر هستم و به منابع خودم دسترسی ندارم و متن را صرفا بر پایه رسوبات ذهنی مینویسم. قطعا این آمادگی را دارم که در اولین فرصت برای هریک از ادعاهای تاریخی این نوشته اسناد و منابع قبال ارجاع ارایه کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر