آیا کسی اینقدر آزاد هست که باور به تقلب نداشته باشد؟ از نظر فعالین سبز عملا چنین حقی وجود ندارد. اگر شما تقلب را «دروغ بزرگ» بدانید لابد یکی از عوامل کودتا، مزدور نظام، ساندیس خور، ساعتی هفت تومن، فعال جنگ نرمی و غیره هستید. تجربه مفصل بنده در گفتوگو با سبزها میگوید که آنها بعد از سه سال هم گوش شنوایی برای حرف مخالف ندارند و انگارههایی تکراری را مثل ضبط صوت بازگو میکنند. تقلب برای آنها یک اسطوره است، قسمتی از باور ایمانیشان به اوضاع سیاسی در ایران. بت تقلب اگر فرو بریزد کل حیثیتشان فرو میریزد و با تقصیر همه خونها و خسارتها روبرو میشوند. بنابراین بیشترین تعصب را روی همین مورد نشان میدهند و بعضیهایشان فکر میکنند با استفاده از تعابیری مثل «کودتا» ماجرا را جدیتر و خطرناکتر جلوه میدهند، و تقصیر را از خودشان دورتر میکنند.
تقلب مدرک میخواهد نه تحلیل، اما برداشت سبزها از نتیجه انتخابات همیشه مبتنی بر تحلیل بوده است. از همان شبی که قبل از باز شدن صندوقها موسوی اعلام پیروزی کرد، تا مصاحبه رهنورد با بی بی سی فارسی که از تخمین غیبی و نسبت «چهار و نیم به یک» قبل از اتمام رأی گیری گفت، و تحلیلهایی مثل «فرزندی آذربایجان» و «دامادی لرستان» را مطرح کرد، میشد حدس زد که سبزها از بالا آمادگی چیزی جز پیروزی مطلق را ندارند، و برای اثبات تقلب هم احتیاجی به ارائه مدرک نمیبینند. (بنده تا به حال هیچ نوشته منطقی و خالی از فحش و شعاری از سبزها ندیدهام که دستکم تلاش کرده باشد این دو کار را توجیه کند؛ چرا اعلام پیروزی؟ و چرا من لُرم و تو تُرکی؟ معنی این ادعاها و تحریکها چیست؟) در نگاه از بیرون، سبزها منتظر فرمان نافرمانی بودند، و این از بالا برای آنها تجویز شد.
«دو حالت بیشتر وجود ندارد؛ یا پیروز میشویم، یا نظام را به خاطر احمدینژاد به چالش میکشیم». این لُبّ و عصاره همان تحلیلی است که به نظر بسیاری در ذهن سران سبز و تصمیم گیرندگان ستادهایشان وجود داشته، و ماجراهای بعد از انتخابات را رقم زده است. شق دوم با پایان گرفتن روزهای تبلیغات کم کم خودش را نشان میداد. موضوع تعیین کننده انتخابات مناظرههایش بود و بعد از مناظرۀ خاص هم شعارهایی مثل «شنبه قیامت میشه» از جمعیت سبزها بیرون آمده بود، وقت اضافهای که احمدینژاد به دست آورد آنها را عصبانیتر هم کرد. چشم انداز انتخابات تقریبا مشخص بود و بیشتر تحلیلها روی پیروزی احمدینژاد در دور دوم میگشت، اما با اوت شدن دو نامزد دیگر ـ که بسیار ضعیف ظاهر شدند ـ همان دور اول سرنوشت ساز شد و با نسبتی شبیه به انتخابات پیشین احمدینژاد دوباره پیروز انتخابات شد.
سبزها چندین هزار ناظر پای صندوقها داشتند و به جای تحلیل، ادبیات صحنه آرایی و به رخ کشیدن قومیت و سیب زمینی (که اتفاقا برتری احمدینژاد در صندوقها را تأیید میکرد!) میتوانستند آمار درصدی از ناظرانشان را اعلام کنند و با ناظرین دیگر تطبیق بدهند. پیامکها قطع بود، تماس با تلفن همراه هم مشکل شده بود، اما آیا تلفنهای ثابت هم قطع بود؟! هیچ دشواری خاصی در ارتباط ستادها و اعلام آمار تفکیکی صندوقها در همان روزهای اول وجود نداشته است، اما از نظر سبزها حتما باید پیامکها باز میماند تا گردانندگان ستادهای سبز آنچه را آماده و مقدمه چینی کرده بودند (شبیه جعل فتواها و دستور تقلب) به صورت آسان و کامل عملی میکردند، والّا کودتا رخ داده است! در ظاهر قطع پیامکها ضربه بدی را به زمینه سازی برای برنامه چالش کشیدن نظام زد، اما سبزها عاقبت (با اینترنت و ماهواره) کار خودشان را پیش بردند.
بعد از مقطع انتخابات دیگر اوضاع رفته رفته تغییر میکند و «مسئله» به نحوۀ اعتراض سبزها (فارغ از مدرک داشتن یا نداشتن برای تقلب) تبدیل میشود. روز ۲۳ خرداد با آشوب شروع میشود و در فاصله کوتاهی تا غروب ۲۵ خرداد دیگر تکلیف جنبش سبز تا انتها معلوم میشود. پس از سه سال با نگاه به وضعیتی که کشورهای مدافع حقوق بشر (آمریکا، انگلیس و کانادا) در مقابله با اعتراضاتِ واقعا مسالمت آمیز به آن دچار میشوند، این سوال مطرح است که آیا در کشوری مثل ایران، جمع کردن اعتراضی که به وضوح اراده تغییر و تخریب در آن موج میزند، بدون خسارت و افتضاح ممکن است؟ بنده بعید میدانم شخص عاقل و کاردانی بتواند ادعا کند که ممکن است بدون افتضاح چنین حرکات خشم آلودی را جمع کرد. به هر حال و با نظر به کنشها و واکنشهای رخ داده؛ مهمترین اثر جنبش سبز ملکوک کردن آبروی ایران بود.
زمینه ساز بحران شعارهای تبلیغاتی و دروغها و توهینهای مکرر در سخنرانیها بود که قبح اقدام علنی را شکست و نظام هم تاوان اعتماد به اشخاص را داد. «اتل متل توتوله ـ دیکتاتور کوتوله»، «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر دیکتاتور ـ چه شاه باشه چه دکتر»، «نصر من الله و فتح قریب ـ مرگ بر این دولت مردم فریب»، «دروغ میگه اسکله ـ اونکه میگه دکتره»، «یه هفته دو هفته ـ محمود حموم نرفته»، «برادر رفتگر ـ محمودو وردار ببر»، «عکس قشنگ نداشتن ـ به جاش چیتوز گذاشتن» و… تنها قسمتی از شور انتخاباتی در کشوری اسلامی است که نامزد مخالفش میخواست به «دوران طلایی» برگردد، و دائما هم «نگران» ارزشها، اخلاق، قانون و آینده نظام بود. پس از انتخابات شعارها تندتر و «براندازانه» میشود و از مقطعی که جنبش به دست ضدانقلاب میافتد شعارهایی مثل «نه غزه، نه لبنان» و «مجتبی بمیری» و «جمهوری ایرانی» و… هم شنیده میشود.
اما هیچ چیز در جنبش سبز به اندازه «عطش خون» بد نبود. تعداد کشتههای آشوب آفرینیهای جنبش سبز به تدریج زیاد میشد و اصلیترین نیاز جنبش، که بعد از سی خرداد به اینترنت عقب نشست، «کشته بازی» بود. جنبش سبز بیشتر از هر چیز به «ندا» و «سهراب» احتیاج داشت. دستکم نمود بیرونیاش اینطور بود (و هست) که هیچ چیز جز کشتهها و یادشان سبزها را ارضا نکرده و نمیکند. تبلیغ خونخوارگی نظام، نالههای مظلومیت، هر چیزی که عطش انتقام و خونریزی بیافریند، و ریختن در خیابان و زدن و خراب کردن و سوزاندن را توجیه کند، جنبش حتی به این چیزها «وابسته» شد، اسمش سبز بود، اما رنگش کاملا قرمز میزد. جای خالی فقدان منطق برای مخالفت و اعتراض سیاسی را احساسات انقلابی و خونخواهانه پر کرد، جنبش با سرعت «ضد ملی» شد و فهرستهای ۷۲ نفره هم از جیب آقازادههایش بیرون آمد.
در گفتوگو با سبزها (اگر واقعا چنین چیزی اتفاق بیافتد) بسیاری از جوابها «ندا» و «سهراب» است. فضای ذهنی اکثریت سبزهای کم سن و سواد، اما بینهایت مغرور را «ندا» و «سهراب» پر کرده است. حتی خاتمی هم که رأی میدهد با محکمترین انتقادی که مواجه میشود رد شدن از روی خون «ندا» و «سهراب» است! ترجمان آزادی و احترام به آراء مخالف اینست که هر کس موافق ما نباشد از روی خون ندا و سهراب رد شده است. ندا و سهراب سرفصل همه مقولات مهم سیاستِ سبز هستند. مخالفت با مشارکت و مواضع دیگران به هیچ وجه موضوع قابل مناقشهای نیست، اما جالب نقطه اتکای حملات است. زمینه سوال و تردید هم کاملا وجود دارد که «چه کسانی» و «چرا» امثال ندا آقا سلطان را توی خیابان میزنند؟ و چرا بعضی اسمها از قربانیان کهریزک هم مهمتر میشوند؟ (فیلم و باقی قضایا بماند!)
مرده بازی سبزها نه در فهرست کردن آدمهای زنده به عنوان شهید، یا شرکت در ترحیم زندگان، بلکه بیشتر در مصادره کشتهها خودش را نشان داد. کاملترین و گویاترین تصویر از جنبش سبز را در سوگ و تشییع جنازه مسعود علیمحمدی میتوان دید. قصههای تحلیلی (شبیه به داستان کودتا) از این قرار بود که چون ایشان سبز بوده و حرف سیاسی هم زده پس نظام خودش او را کشته و تقصیرش را هم فورا گردن اسرائیل و آمریکا انداخته است! اوج اعتقاد به توهم توطئه و انگاره خونخوارگی و نیاز به مرده خواری در سبزها در همین فوران استعداد و تلاش ناموفق برای سبز کردن تشییع جنازه معلوم است. اینطور میشود که مسعود علیمحمدی هم مدتی جزو کشتههای جنبش سبز به حساب میآید و بعدها آرام آرام ـ بدون اینکه به روی خودشان هم بیاورند که چه واکنشهای شرم آوری داشتهاند ـ به فراموشی سپرده میشود.
لجبازی و ترمز نکردن خصیصه دیگر جنبش سبز بود. قبلا هم نوشتهام که لجبازی بارزترین خصیصه ایرانی هاست و در جنبش سبز چون شخصیت کینه توزی در رأس آن قرار داشت این خصیصه تشدید شد. حتی وقتی شکست محرز شده بود موسوی حاضر نبود کوتاه آمدن را امتحان و طرف مقابل را با چالش مواجه کند، برعکس کاملا در جو انقلاب و بیانیه بازی گیر افتاده بود و منتظر هر ماجرایی بود تا بعدش بیانیه بنویسد و از همه هم طلبکار شود. موسوی اصولا شخصیتی است که از حرف زدن و اظهارنظر خودش «لذت میبرد»، اشتباهی را نمیپذیرد، و کار به آنجا هم میرساند که برای بسیج هم نامه بنویسد و باید و نباید مطرح کند! غافل از اینکه این خود بسیج است که برای همه نامه مینویسد و هیچ کس ـ جز کسی که در مقام رهبری مینشیند ـ نمیتواند برای بسیج تعیین تکلیف کند! القصه، «توهم» و «بیانیه» به واژههای آشنای جنبش در ماههای اول تبدیل شد.
روند طلبکاری و دست پیش گرفتن هرگز متوقف نشد. هر اتفاقی هم که در خیابان میافتاد رأس جنبش دست روی قسمتی میگذاشت که به نفعش بود و میتوان حدس زد که اگر به جای برهنه کردن و لت و پار کردن مخالف و آتش زدن عکس امام و بهم ریختن عزداری و آشوب و آتش سوزی در شهر، سلاح هم دست سبزها میافتاد و مخالفشان را به رگبار هم میبستند باز او حاضر میبود تا بیانیه بنویسد و شمه حیرت انگیزتری از وقاحت را به نمایش بگذارد، و بدون اینکه جنایات خداجویانش را ببیند قصههای ذهنی خودش را مرور کند. ۹ دی نقطه اوج عصبانیتی بود که میرفت طومار سران جنبش را در هم بپیچد اما باز به مانع مصلحت اندیشی و مدارا در رأس حکومت برخورد کرد. یکسال و اندی بعد در ۲۵ بهمن همان اشتباه تکرار شد و به بهانه و دروغ دیگری شرارت خیابانی، شعارهای توهین آمیزِ داخلی و حادثه آفرینی به بار آمد.
عدم موضع گیری در برابر حمایت خارجی نیز صفحه دیگری از جنبش سبز بود. سبزها به طور کلی در مواضع بین المللی دچار تناقض بودند؛ به خاطر سرکوب ترکهای اویغور شعار «مرگ بر چین» داده بودند، اما شعار «نه غزه نه لبنان» هم میدادند! یا میخواستند از مردم مصر و تونس هم حمایت کنند! معلوم بود که ماهیت اصلی جنبش «لگد زدن به حکومت» است و هر کاری که معنایش متهم کردن و چنگ انداختن به گفتمان مسلط نظام باشد ارزش پیدا میکند. سرانشان هم هیچ وقت حاضر نشدند صراحتا با دخالت خارجیها و تحریک ماهوارهها مخالفت کنند، چون این کار موقعیت جنبش سبز را در رسانهها از بین میبرد و باعث ریزش ضدانقلاب میشد. آنها فقط در بیانیههایشان و خطاب به حکومت درباره ربط نداشتن جنبش با خارجیها یا عدم همراهی با اراذل و اوباش صحبت میکردند (و احتمالا خودشان هم آن را باور نمیکردند).
جنبش در سطح سیاسی در بازۀ حدود یکسال سرد شد و این بیش از هر چیز به بیرون افتادن پردههای روئین سیاست ربط داشت. گمان جوانانی که هیجان و انرژی جنبش به آنها وابسته بود بر این بود که احمدینژاد، اصولگرایان، مجلس، قوه قضائیه، سپاه، رهبری، مجتبی و همه و همه دستشان در یک کاسه است و آنها آنقدر مهماند که این تبانی اختصاصا برای حذف آنها شکل گرفته است! اما «احساس خیانت» ی که طی حوادث بعد از انتخابات به رئیس جمهور دست داد و به اخراج بعضی از وزرا و نهایتا کشمکش بر سر وزارت اطلاعات انجامید پردههای توهم را کنار زد و دوباره دعوای اصلی سیاست بر سر احمدینژاد برگشت. سبزها (به جز در ۲۵ بهمن که به یک فرصت طلبی آشکار دست زدند) دیگر نمود و حضوری در سیاست نداشتند، و حتی اصولگرایان رقیق و بعضی اصلاحطلبان هم بعد از ۹ دی آنها را داخل آدم به حساب نمیآوردند.
پس از ۲۵ بهمن و حصر سران سبز، جنبش سبز جز در طرفداران متعصب یا هواداران نسبتا خاموشش در اینترنت ظهوری ندارد و به تعبیر عدهای «مرده است». فراخوانهای سبز دیگر در قشر ثابت ضدانقلاب هم اثری نمیگذارد. فارغ از اینکه از اول اسم «جنبش» مناسب این حرکت بوده یا نه، جای تأمل باقی است که آیا جنبش سبز واقعا مرده است؟ به نظر بنده، نه کاملا! هر رخداد سیاسی که توانایی زمینه سازی برای تجمع ضد انقلاب (با خواستههایی مثل آزادیهای اجتماعی و ضداخلاقی و…)، و همراه کردن اراذل و اوباش را داشته باشد ممکن است چیزی شبیه به جنبش سبز را شکل بدهد، و برای بار چندم پس از انقلاب، نظام را تهدید کند. جمعیتشناسی تهران ـ و شهرهایی شبیه به تهران ـ به علاوه اوضاع نامطلوب اقتصادی و وجود دشمنان خاص ـ به ویژه سازمان مجاهدین ـ احتمال بروز حوادث مشابه را همواره زنده نگه خواهد داشت.
تتمه: نامه هاشمی را بار دیگر با مقدمه تابناک بخوانید، مخصوصا قسمت اشاره به آتشفسانها و تهدید ضمنی با تجمعهای خیابانی | حالا حتما یک عده باید باطوم و گلوله میخوردند تا هاشمی بفهمد با آشوب هم نمیشود رقیب را حذف کرد؟ الان جز ضربه خوردن آبروی نظام چه چیزی نصیب حضرات «نگران» شده است؟ | اینهم از نامههای فراموش نشدنی و جواب خوبی برای بافتههای هاشمی است، و سند بهتری برای تاریخ | هشته، یادآور هشت روزی که سخت بشود فراموشاش کرد. | و حرفهایی از وحید جلیلی که کمتر شنیده میشوند. | جا دارد برای آنهایی که واقعا قصد صدمه زدن به انقلاب و نظام را نداشتند و بیگناه کشته شدند فاتحه بخوانیم، و البته لعنت بفرستیم به روح محرکینی که با آبروی ملی ایران بازی کردند. | یک دعا هم بکنیم تا شاید آنهایی که اصلا نمیدانند «ملی» یعنی چه پایشان را از سیاست بیرون بکشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر