-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

Latest New from Green Correspondents for 06/18/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

خبرنگاران سبز/جامعه:
سرانجام محمدرضا معتمدنيا، مشاور اجرايی فرماندهی ستادکل قوا و از مسئولان پشتيبانی جنگ دوران دفاع مقدس و نماينده ويژه نخست وزيری رجايی، باهنر و مهندس ميرحسين موسوی در بخش صنعت و معدن که در جريان حوادث پس از انتخابات رياست جمهوری سال ۸۸ بازداشت شده بود و حدود ۱۰ ماه در بند ۳۵۰ زندان اوین محبوس شده بود، دقايقی پيش با پايان يافتن دوره ی يک ساله ی محکومين خود از بند ۳۵۰ زندان اوين آزاد شد.

وی سال گذشته در شعبه ٢۶ دادگاه انقلاب تهران توسط قاضی پيرعباسی به اتهام تبليغ عليه نظام به يک سال حبس تعزيری محکوم و در تاريخ ٢١ مرداد ماه ٩٠ برای سپری کردن دوران محکوميتش روانه زندان اوين شد.

محمدرضا معتمدنيا ۲۱ فروردين ماه در پيامی از زندان اوين، اعلام کرد که در اعتراض به ظلم ها و نامردی ها و اعمال فشار نا به جا و نا عادلانه و به پاس حرمت خون همه شهدای انقلاب اسلامی و به پاس احترام به تمامی باورهای اعتقادی و ملی مان، تا رفع کامل حصر خانگی نخست وزير امام، وارد اعتصاب غذای تر خواهد شد. و پس از ۴۲ روز با پيام ميرحسين موسوی در شرايط جسمی خطرناکی به اعتصاب خود پايان داد.

وی پس از پايان اعتصاب خود به بيمارستان منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت، اما هفته ی گذشته به ميل خود به زندان و بند ۳۵۰ بازگشت.

خبرنگاران سبز به نیابت از مردم سبز ایران آزادی محمدرضا معتمدنیا را به خانواده ایشان تبریک عرض می نماید.

 
 

هيچ ماشينی برامون نمی‌ايستاد: هم برای قيافه‌های غربتی‌مون با اون بقچه‌ها، و هم، گفتم که، همه داشتن در می‌رفتن خونه‌هاشون. آخرش ديديم اگه کاری نکنيم، بيرون می‌مونيم و سربازا با تير می‌زننمون. برای همين پريديم جلوی يه تاکسی خالی، راهش رو بستيم، و شروع کرديم به خواهش و التماس که ما رو به آدرسی که رفيقم داشت برسونه. طفلک راننده‌هه می‌گفت: "بابا، اونجا خيلی دوره؛ جنوب شهره؛ من دارم می‌رم قبل از حکومت نظامی برسم خونه به زن و بچه‌ام"، ولی ما هی خواهش و تمنا کرديم و آخرش گفتيم که زندانی سياسی هستيم که همين الآن ولمون کرده‌اند. اينو که شنيد، نرم شد. گويا همه‌ی شهر شنيده‌بودن که امروز عده‌ی زيادی آزاد شده‌ان، برای اين‌که چند روز قبلش همه جا اعلاميه پخش شده‌بود که اگه همين‌روزها زندانی‌هارو آزاد نکنن، مردم با بيل و کلنگ می‌ريزن، ديوارها رو خراب می‌کنن و همه رو آزاد می‌کنن. زندانی سياسی اون موقع ارج و قرب عجيبی داشت.
خبرنگاران سبز/ از دیگر رسانه‏ها:
تاریخ همیشه درس آموز است. قدرت مردم نیز بالاترین قدرت‏هاست. خاطرات زندان و آزادی یک از زندانیان در رژیم شاه به نقل از عصر نو در زیر می‏آید.

-------------------------------------------------
شيوا فرهمند راد
تقديم به ممی

چند وقتی بود که شايعات خيلی قوی شده‌بود که می‌خوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرس‌های صليب سرخ جهانی و عفو بين‌المللی هم که ديگه اوضاع زندان‌ها حسابی شل و ول شده‌بود: روزنامه می‌دادن، ورود همه جور کتاب آزاد شده‌بود، ميوه می‌دادن، ملاقات آزاد شده‌بود، داخل بندها و توی حياط ديگه هيچ پاسبونی نبود، گروه‌های توی زندان هی با هم جلسه می‌ذاشتن، توی حياط هم که راه می‌رفتن مدام با هم پچ‌پچ می‌کردن... خلاصه، همه چيز يهو عوض شده‌بود.

خيلی‌ها می‌گفتن که روز چهار آبان، که تولد شاه بود، حتماً يه عده رو آزاد می‌کنن. اما روز چهارشنبه سوم آبان ۵۷ از همون سر صبح يهو بلندگوهای بندهای سياسی زندان قصر راه افتاد و شروع کردن به خوندن اسم‌ها: آقا، هی خوندن، هی خوندن... ديگه حساب از دستمون در رفته‌بود که چند نفر شدن. گروه گروه اسم‌ها رو می‌خوندن و بعد می‌گفتن اين‌ها با کليه‌ی وسايل به "زير هشت" برن. نمی‌گفتن که اين‌ها آزادن، اما، می‌دونی، ديگه خيلی آشکار بود.

غوغايی بود... با هر اسمی که می‌خوندن، همه می‌رفتن سراغ کسی که صداش زده‌بودن، هم برای روبوسی و خداحافظی، و هم برای کمک به اين که وسايلش رو جمع کنه. تموم بند داشت توی خودش می‌جوشيد. دم دری که به زير هشت باز می‌شد، حالا ديگه يه صف طولانی درست شده‌بود از اون‌هايی که صداشون زده‌بودن. اين‌جا هم ماچ و بوسه بود و پيغام دادن و يادداشت دادن و شماره تلفن دادن و... اوه... بايد می‌بودی و می‌ديدی...

هنوز روبوسی با يکی رو تموم نکرده‌بوديم که اسم يکی ديگه از دوست‌هامونو می‌خوندن. اون روز اون‌قدر اين‌ور و اون‌ور دويديم و با اين و اون روبوسی کرديم و خداحافظی کرديم که تا ظهر ديگه همه از پا افتاده‌بوديم. ناهار بند رو آورده‌بودن، اما مثل اين بود که هيچکی به فکر ناهار نبود. اصلاً معلوم نبود اونهايی که توی صف زير هشت بودن بايد ناهار بخورن و برن، يا نه. ولی، می‌دونی، کسی که چند دقيقه ديگه داره آزاد ميشه که ديگه به فکر غذا نيست!

حالا وسط همه‌ی اين بلبشو، روز ملاقات هم بود و هی برای ملاقات هم از بلندگو اسم می‌خوندن. اسم که می‌خوندن، بايد دقت می‌کردی که برای ملاقات صدا می‌زنن، يا "با تمام وسايل" به زير هشت.

منو برای ملاقات صدا زدن. رفتم. پدر و مادرم بودن که از تبريز اومده‌بودن. شنيده بودن که امروز يه عده آزاد ميشن و اومده بودن منو با خودشون ببرن. از دفتر زندان پرسيده بودن و بهشون گفته بودن که اسم من توی ليست آزادی‌ها نيست. خيلی پکر بودن. بهشون دل‌داری دادم و گفتم که "اين‌ها ديگه رفتنی‌ين و همين امروز و فردا من رو هم ول می‌کنن". پدرم چشم‌غره‌ای بهم رفت و به پاسبون‌هايی که بين رديف ميله‌ها قدم می‌زدن اشاره کرد. ولی من پوزخندی زدم و با اشاره گفتم که "ولشون کن". تا همين يکی دو ماه پيش اصلاً اجازه نداشتيم با ملاقاتی‌هامون ترکی حرف بزنيم. پاسبون‌ها تشر می‌اومدن و حتی به پدر و مادرهايی هم که يه کلمه فارسی بلد نبودن زور می‌آوردن که با جگرگوشه‌ی زندانی‌شون فارسی حرف بزنن. ولی بعد وضع عوض شد. البته هيچ وقت نمی‌شد فهميد کدوم يکی از اين پاسبون‌ها ترکی سرشون ميشه، می‌دونی؟...، و هميشه بايد احتياط می‌کرديم.

پدر و مادرم دست از پا درازتر رفتن که با هواپيما برگردن تبريز. بلندگوها ديگه ساکت شده‌بودن و جنب و جوش بند يه کم فروکش کرده‌بود. ولی دل تو دل کسی نبود. هيچ کس آروم و قرار نداشت. دل همه مثل سير و سرکه می‌جوشيد؛ شايد به غير بعضی از زندانی‌های قديمی، مثل صفر قهرمانی. اون سی‌ودو سال بود که تو زندان بود، می‌دونی؟ هی می‌بردنش و بهش زور می‌آوردن که عفو بنويسه و آزاد شه، ولی اون زير بار نمی‌رفت. اسطوره‌ی زندان بود، يکی از ستون‌های زندان بود.


(صفرخان در زندان اروميه، دوم بهمن ۱۳۲۷)
 (صفرخان در زندان اروميه، دوم بهمن ۱۳۲۷) 

بعد از رفتن خيلی از هم‌بندی‌ها، توی اتاق صفرخان کلی جا باز شده‌بود. اومد سراغ من و يه دوستم، و گفت که وسايلمون رو جمع کنيم و بريم و با اون هم‌اتاقی شيم. اين البته افتخاری بود که صفرخان به ما می‌داد، می‌دونی؟...

جل و پلاسمون رو جمع کرديم و رفتيم توی اتاق صفرخان. اما هنوز درست جابه‌جا نشده بوديم که بلندگو که خيلی وقت بود ساکت شده‌بود، يهو راه افتاد و اسم صفرخان رو خوندن! عجب! صفرخان گوش‌هاش يه کم سنگين بود و اون روز دندون درد هم داشت و درست نشنيد که اسمش رو خوندن. ولی بچه‌ها که شنيده‌بودن، يهو هجوم آوردن توی اتاق و بهش خبر دادن. صفرخان همين‌طور هاج و واج موند. هيچ باورش نمی‌شد. با بچه‌ها بحث می‌کرد که حتماً اشتباهی شنيدن و اسم اون نبوده. خلاصه، سرتو درد نيارم، هر طوری بود بچه‌ها راضيش کردن که بلند شه و حاضر شه، ولی اون بلند شد و صاف رفت زير هشت که بپرسه جريان چيه. اون‌جا حکم آزدايش رو بهش نشون دادن و تازه باور کرد که بچه‌ها راست می‌گن. برگشت به بند که روبوسی و خداحافظی کنه، ولی همون دم در يهو اشکش سرازير شد. عرق از پيشونی و صورتش هم روون شده‌بود، همين‌طور قطره‌قطره آب از چونه‌اش می‌ريخت و ما ديگه نمی‌فهميديم که اين عرق صورتشه يا اشکشه. هيچ حال خودشو نمی‌فهميد و نمی‌دونست چيکار کنه. همين طور دور خودش می‌چرخيد. چند نفر داشتند بند و بساطش رو بسته‌بندی می‌کردن، چند نفر داشتن لباس تنش می‌کردن و بقيه‌ی هم‌بندی‌ها همينطور می‌اومدن، تبريک می‌گفتن و خداحافظی می‌کردن. بچه‌های بندهای ۴ و ۵ و ۶ همگی توی حياط بند ۶ جمع شدن و صفرخان اومد که برای خداحافظی چند کلمه‌ای بگه. ولی بغض گلوشو گرفته‌بود و نمی‌تونست حرف بزنه. خلاصه همين‌طور با صدای بغض‌آلود شروع کرد. ولی اين‌قدر احساساتی شده‌بود که نمی‌دونست چی بگه و چطوری بگه. يه جمله به فارسی می‌گفت، بعد يه جمله به ترکی می‌گفت، بعد گريه امونش نمی‌داد. يهو يکی از بچه‌های آذربايجان که کنارش ايستاده‌بود مشتش رو برد هوا و بلند شعار داد: "صفرخان، قهرمان! " و ما همه با بلندترين صدامون تکرار کرديم "صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! ياشاسين قهرمان! ياشاسين صفرخان!" اين کار می‌دونی يعنی چی؟ يعنی شورش توی زندان! تا همين يکی دو ماه پيش، يا چه می‌دونم چند وقت پيش اگه همچه اتفاقی می‌افتاد، پليس ضد شورش می‌ريخت توی بند و با باتون‌هاشون گوشت کوبيده‌مون می‌کردن، تيکه پاره‌مون می‌کردن، می‌دونی؟... کما اين‌که قبلاً به بهانه‌های خيلی کوچک‌تر اين کارو کرده‌بودن...

ما که همين‌طور شعار می‌داديم، يهو تموم قصر به لرزه در اومد. از پشت ديوار، از بندهای ۲ و ۳ هم صدا اومد: صفرخان، قهرمان! اون‌ها هم شعار می‌دادن. بعد بندهای ۱ و ۷ و ۸ هم شروع کردن. آقا، نمی‌دونی چه خبر بود. ديوارهای حياط زندان می‌لرزيد، آسمون می‌خواست به زمين بياد: صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! ياشاسين قهرمان!

صفرخان بيشتر احساساتی شده‌بود. يه آستين کتش رو بچه‌ها به زحمت به اون تن پهلوونيش کرده‌بودن، ولی اون‌يکی آستين رو نمی‌پوشيد و بريده‌بريده و اشک‌ريزون می‌گفت: "نه! من نمی‌رم؟ کجا برم؟ من که جايی ندارم! من اون بيرون کس و کاری ندارم. فک و فاميل من همين شماها هستين. می‌مونم، اگه همه رو آزاد کردن، بعد از همه‌تون ميام بيرون". ولی توی اون شلوغی کسی گوشش بدهکار نبود. صدای شعار زندانی‌ها هنوز آسمون رو می‌لرزوند. چه قيامتی! چه قيامتی! آخرش بچه‌ها هيکل به اون بزرگی رو سر دست بلند کردن و تا دم زير هشت بردن. اون‌جا صفرخان با همه خداحافظی و روبوسی کرد و رفت.


 (صفرخان پس از آزادی، آبان ۱۳۵۷) 
(صفرخان پس از آزادی، آبان ۱۳۵۷)

ديگه شب شده‌بود. سروصداها يه کم خوابيد. برگشتم به اتاق صفرخان. صفرخان مثلاً ما رو آورد که باهاش هم‌اتاقی بشيم، اما حالا خودش رفته‌بود. همينطور گيج وسط اتاق ايستاده بودم و نمی‌دونستم چيکار کنم، که يهو باز صدای بلندگو اومد: اسم من و يه نفر ديگه رو خوندن! ای بابا! اين وقت شب؟ اون موقع حکومت نظامی بود. می‌دونی؟... تا "منع عبور و مرور" وقت خيلی کمی باقی مونده‌بود. اين وقت شب، توی اين وقت کم، کجا برم؟ من که توی تهران جايی رو بلد نيستم، کسی رو ندارم... حالا صفرخان باز دخترش تهران بود. بعداً هم شنيدم که سحابی‌ها، پدر و پسر، توی دفتر زندان منتظرش بودن که ببرنش خونه‌ی خودشون. ولی اون صفرخان بود و من يه الف بچه‌ی بيست و پنج ساله که فقط يه بار ده سال پيش مادرم دستمو گرفته‌بود و از تبريز آورده‌بود تهران و رفته‌بوديم خونه يه فاميل دور که فقط می‌دونستم خونه‌شون يه جاييه به اسم اميرآباد. البته قبل از اين چهارمين دستگيريم، چند بار صبح از تبريز اومده‌بوديم تهران، بدون اين‌که خيابونارو درست بشناسيم، اعلاميه پخش کرده‌بوديم و شب برگشته‌بوديم.

لباس‌هامو از زندان تحويل گرفتم. اين لباس‌ها سه سال توی کيسه همون‌جا آويزون مونده‌بودن و حسابی مچاله شده‌بودن. کفش‌هام هم حسابی خشک شده‌بودن و از دو پهلو مثل گاله باز شده‌بودن. بند هم که نداشتن. موقع ورود به بند، بند کفش و کمربند و اين چيزها رو ازمون می‌گرفتن. می‌دونی؟... تازه، يه قدری هم آب رفته‌بودم و لباس‌های کهنه و چروکيده به تنم زار می‌زدن. ولی چاره‌ای نبود.

خلاصه، با همه خداحافظی کردم و با اون رفيق هم‌زنجير رفتيم زير هشت. بند کفش و کمربندم پيدا نشد، ولی پولی رو که هر ماه پدر و مادرم می‌آوردن يا می‌فرستادن و توی حسابداری زندان جمع می‌شد و فقط بخش کوچکيش رو به زندانی می‌دادن، همه رو حساب کردن و بهم دادن. باز خدا پدر حسابدارو بيامرزه که آدم درستی بود.

اين رفيق هم‌زنجيرم از يه شهرستان دور بود. به کف پاهاش اين‌قدر شلاق زده‌بودن که پای چپش از زانو به پايين سياه شده‌بود. هنوز يه کم می‌لنگيد. من هم که با لباس گشاد و با اون کفش‌های بی‌بند نمی‌تونستم درست راه برم. بدتر از همه بقچه‌هامون بود. انداخته‌بوديمشون روی کولمون و شده‌بوديم عين دزدهايی که توی کاريکاتورهای مجله "توفيق" می‌کشيدن. يادته؟... خدايا، حالا من با اين وضع کجا برم؟ چيکار کنم؟ توی خيابون پياده‌ها و ماشين‌ها همه با عجله داشتن می‌رفتن که خودشونو قبل از ساعت منع عبور و مرور به خونه‌هاشون برسونن. رفيقم پرسيد که کجا می‌خوام برم، و من با کمال شرمندگی گفتم که نه جايی رو دارم و نه جايی رو بلدم. بی هيچ مکثی گفت: "بيا بريم خونه‌ی خواهر من" و من تا اعماق قلبم ازش ممنون شدم. اون موقع مردم به همديگه محبت می‌کردن، می‌دونی؟...

ولی هيچ ماشينی برامون نمی‌ايستاد: هم برای قيافه‌های غربتی‌مون با اون بقچه‌ها، و هم، گفتم که، همه داشتن در می‌رفتن خونه‌هاشون. آخرش ديديم اگه کاری نکنيم، بيرون می‌مونيم و سربازا با تير می‌زننمون. برای همين پريديم جلوی يه تاکسی خالی، راهش رو بستيم، و شروع کرديم به خواهش و التماس که ما رو به آدرسی که رفيقم داشت برسونه. طفلک راننده‌هه می‌گفت: "بابا، اونجا خيلی دوره؛ جنوب شهره؛ من دارم می‌رم قبل از حکومت نظامی برسم خونه به زن و بچه‌ام"، ولی ما هی خواهش و تمنا کرديم و آخرش گفتيم که زندانی سياسی هستيم که همين الآن ولمون کرده‌اند. اينو که شنيد، نرم شد. گويا همه‌ی شهر شنيده‌بودن که امروز عده‌ی زيادی آزاد شده‌ان، برای اين‌که چند روز قبلش همه جا اعلاميه پخش شده‌بود که اگه همين‌روزها زندانی‌هارو آزاد نکنن، مردم با بيل و کلنگ می‌ريزن، ديوارها رو خراب می‌کنن و همه رو آزاد می‌کنن. زندانی سياسی اون موقع ارج و قرب عجيبی داشت. پدر و مادر خودم که تا همين هشت ده ماه پيش، تا پيش از قيام ۲۹ بهمن تبريز هميشه احساس سرشکستگی می‌کردن از اين‌که پسرشون توی زندانه، حالا کم‌کم فک و فاميل و اهل محل و بقال و چقال کلی احترام بهشون می‌ذاشتن. چند بار پيش اومده‌بود که تاکسی‌های تهران از فرودگاه تا زندان که آورده‌بودنشون، وقتی که فهميده‌بودن که زندانی دارن، حاضر نشده‌بودن ازشون پول بگيرن. يه بار حتی دم زندان وقتی پدرم خواسته‌بود پول تاکسی رو بده، راننده گفته‌بود: "آقا، ما مخلص شماييم؛ سرور مايی؛ از لهجه‌تون فهميدم که تبريزی هستين؛ با کاری که شما توی تبريز کردين، خيلی حق به گردن ما دارين" بعد يهو دستهاشو فرو کرده‌بود توی داشبرد، دو چنگ اسکناس از دخل روزانه‌اش کشيده‌بود بيرون و گفته‌بود: "آه، اصلاً همه‌ی اين‌ها فدای شما و فدای زندونی‌های سياسی. خواهش می‌کنم همه‌اشو وردارين، ببرين برای پسرتون، برای بقيه‌ی زندونی‌ها!" پدرم هم که مثل همه‌ی ماها گير ذهنی – زبانی داشت و نمی‌تونست احساس قدردانيش رو به زبانی که زاييده‌ی ذهنش نبود بيان کنه، پول‌هارو رد کرده‌بود، دستش رو گذاشته‌بود روی سينه‌اش، و چند بار با سر تعظيم کرده‌بود و پياده شده‌بود. راننده از پشت سر و با اون لهجه‌ی تهرونيش شعار داده‌بود: "ياشاسين تبريز! ياشاسين تبريز!"

 (روزنامه کيهان، سوم آبان ۱۳۵۷) 
سرتو درد نيارم... سوارمون کرد و برد. و من، اگه بدونی، بعد از سه سال نشستن پشت ديوار، با ديدن درخت، جوی آب، ماشين، يا هر کوچک‌ترين نشانه‌ای از زندگی و جريان عادی زندگی مثل يه بچه خنده‌ام می‌گرفت. باور نمی‌کنی، ولی عين يه بچه کوچولو که اسباب‌بازی نشونش بدن، با ديدن هر کدوم از اين‌ها بلند می‌خنديديم.

خيابونا حسابی خلوت شده‌بود، راننده تند روند، و زود رسيديم. ما رو سر يه کوچه پياده کرد و گفت که بقيه رو بايد پياده بريم، و پاشو گذاشت روی گاز و رفت. رفتيم توی کوچه. پرنده پر نمی‌زد. توی کورسوی چراغای کوچه گشتيم و شماره پلاک رو پيدا کرديم. ولی هرچی زنگ زديم، کسی در رو باز نکرد. ای آقا! حالا چيکار کنيم؟ کجا بريم؟ ديگه از ساعت شروع حکومت نظامی گذشته بود و اگه از کوچه می‌رفتيم بيرون، تانک‌ها و نفربرها اون‌جا منتظرمون بودن. بقچه‌های "دزدی"مون رو گذاشته‌بوديم روی زمين دم پاهامون، اين‌ور و اون‌ورو نگاه می‌کرديم و نمی‌دونستيم چيکار کنيم. آخرش رفيقم گفت که هر طور شده بايد بريم توی خونه! قلاب گرفت و گفت که من که جثه‌ام ريز‌تره، برم بالای ديوار، بپرم توی حياط، و درو باز کنم! من هم راه ديگه‌ای به نظرم نمی‌رسيد. کفش‌های گل‌وگشاد و بی‌بندم رو گذاشتم پای ديوار، يه پام رو گذاشتم کف دست‌هاش و خودمو کشيدم بالای ديوار. اما درست لحظه‌ای که يه پام اين‌ور ديوار آويزون بود و يه پام اون‌ور ديوار و مثل زين اسب نشسته‌بودم روی گرده‌ی ديوار، در همسايه‌ی روبه‌رويی باز شد و يه افسر ارتش با کلاه و فرنج نظامی، اما با پيژامه‌ی پارچه‌ای به‌پاش، اومد بيرون و گفت: "آقا، آقا! چيکار دارين می‌کنين؟" ای وای!... حالا چی جواب بديم؟ رفيقم اون پايين حسابی قفل کرد و زبونش بند اومد. هی منتظر موندم که اون چيزی بگه، اما فقط صداهای بی‌معنی ازش می‌شنيدم. آخرش من به زبون اومدم و از همون بالای ديوار گفتم که ما زندانی سياسی هستيم که همين يه ساعت پيش آزاد شده‌ايم و اين‌جا خونه‌ی خواهرمونه، ولی درو باز نمی‌کنن، و ما هم جای ديگه‌ای رو نداريم که اون وقت شب و حکومت نظامی خودمونو برسونيم.

طفلک به‌نظرم خواسته‌بود لباس نظامی‌شو بپوشه که ما رو بترسونه، ولی ديگه نرسيده‌بود شلوارشو پاش کنه. من با لهجه‌ی ترکيم دسته گل به آب داده‌بودم و ادعا کرده‌بودم که صاحبخونه خواهر منه و اون حتماً فهميده‌بود که لهجه‌ی من با لهجه‌ی خانم صاحبخونه نمی‌خونه! افسره يه نگاهی به سرو پای من کرد که عين معتادها شده‌بودم، يه نگاهی به بقچه‌های دزدی‌مون کرد، و يه نگاهی به قيافه‌ی رفيقم کرد که هنوز داشت تته پته می‌کرد. بايد تخيل خيلی قوی می‌داشتی که فکر می‌کردی ما با اون سر و وضع آفتابه‌دزد نيستيم. ولی عجيب بود که افسره حرفمو باور کرد! گفت: "خيله‌خب، باشه! اين خانم خيلی وقت‌ها می‌ره خونه‌ی يه همسايه‌ی ديگه توی کوچه‌ی بغلی. شما لطفاً بيايين پايين، همين‌جا باشين، من پسرمو می‌فرستم که بره خواهر شما رو بياره".

خدا پدرتو بيامرزه! با شرمندگی از ديوار اومدم پايين و کنار رفيقم به ديوار تکيه دادم. پسر همسايه اومد بيرون، با کنجکاوی نگاهمون کرد و بدو رفت. هنوز دو دقيقه هم نشده بود که خواهر رفيقم پيداش شد که بدو بدو داشت می‌اومد و همين‌طور از دور چيزهای نامفهومی می‌گفت. شوهرش هم دنبالش می‌اومد، ولی بهش نمی‌رسيد. خواهره اومد، به برادرش رسيد، محکم بغلش کرد، همين‌طور اشک‌ريزون قربون صدقه‌اش رفت، روشو بوشيد، چشمشو بوشيد، چادر از سرش افتاده‌بود ولی هيچ اهميتی نمی‌داد. به لهجه‌ی غليظ شهرستانی چيزهايی می‌گفتن که من هيچ سر در نمی‌آوردم. غريبونه همون کنار ايستاده‌بودم و تماشاشون می‌کردم.

دردسرت ندم... رفتيم تو، بقچه‌های دزديمونو يه گوشه‌ای گذاشتيم، نشستيم و چای واسمون آوردن. از صاحبخونه اجازه خواستم که يه تلفن کوچولو به تبريز بزنم و خبر آزاديم رو بدم. خواهر رفيقم با خوشرويی اجازه داد. پدرم گوشی رو برداشت. گفتم: "سلام آتاجان، منم! آزادم کردن! فردا ميام!" پدرم، سرد و گرم روزگار چشيده، که تازه يکی دو ساعت، يا چه می‌دونم چند وقت بود که از سفر تهران به خونه رسيده‌بود، يه لحظه مکث کرد، و بعد با صدايی خسته و غم‌زده، يه کم با التماس گفت: "آقا، خواهش می‌کنم توی اين مسائل شوخی نکنيد. ما به اندازه‌ی کافی غم و غصه داريم!" يهو بغض گلومو گرفت. پدرم صدامو نشناخته‌بود؛ آزاديمو باور نمی‌کرد. حق هم داشت. همين قبل از ظهری بهش گفته‌بودن که اسم من توی ليست آزادی‌ها نيست. ببين به چه روزی افتاده بوديم. با همون صدای بغض‌گرفته گفتم: "آتاجان، منم! خودمم!" ولی باز گفت: "آقا، شمارو به خدا دست برداريد، اذيتمون نکنيد!" به هر مصيبتی بود بغضم رو قورت دادم و گفتم: "پس لطفاً گوشی رو بدين به اننه". از توی گوشی می‌شنيدم که پدر با همون صدای خسته و غم‌زده مادرمو صدا زد و گفت: "گل گؤر بو کيمدی، نه دئييری" [بيا ببين اين کيه، چی ميگه]. مادرم اومد و گوشی رو گرفت، و خب، مادرها امکان نداره لحن و صدای بچه‌شونو نشناسن، می‌دونی؟...

خلاصه، توی يه اتاق کوچولوی نقلی برای من جا انداختن و رفتم که بخوابم. ولی مگه می‌شد خوابيد؟ بعد از سلول‌های انفرادی و سه سال زندان عمومی، اولين شبی بود که توی يه اتاق تنها و با چراغ خاموش، توی سکوت می‌خوابيدم. عجب آرامشی! عجب آرامشی! بيرون هم که حکومت نظامی بود و هيچ رفت‌وآمدی نبود. اما هزار جور افکار پريشان، فکر فردا، فکر آينده، جنبش مردم، کار و زندگی و ديگه چی بگم چه افکار ديگه‌ای به سرم هجوم آورده‌بود و خواب به چشمم نمی‌اومد که نمی‌اومد. آخرش بلند شدم و رفتم توی حياط روی پله نشستم، آسمون شب رو تماشا کردم، هوای مطبوع پاييزی رو بلعيدم، و به سکوت گوش دادم. چند لحظه بعد رفيقم هم پيداش شد. اونم خوابش نمی‌برد. اومد کنارم نشست. کلی با هم توی سکوت نشستيم و چه‌ها که با همون سکوتمون به هم نگفتيم. آخرش يه سيگار با هم دود کرديم و رفتيم که بخوابيم.

تا صبح يه جوری سر کردم، صبح يه چيزی خورديم، و سوار ماشين صاحبخونه شديم که ما رو برسونن فرودگاه. اما، آقا، چشمت روز بد نبينه! همين‌که راه افتاديم، ماشين منو گرفت و شروع کردم به عق زدن. هی عق زدم، هی عق زدم. چند بار ماشينو زدن کنار که برم پايين و هوا بخورم، ولی فايده نداشت. تا راه می‌افتاديم، باز عق می‌زدم. خيلی عجيب بود. ماشين‌گرفتگی بچگی‌هام به‌کلی يادم رفته‌بود. بعدها شنيدم که خيلی از زندانی‌هايی که سال‌ها سوار ماشين نشده‌بودن، همين وضع رو داشتن. ولی عجيب بود که توی تاکسی ديشب اين‌طوری نشدم. به خاطر تاريکی شب بود؟ به خاطر هيجان‌زدگی ديشب بود؟ تکون‌های ماشين‌ها با هم فرق داشت؟ يا به‌خاطر بی‌خوابی ديشب بود؟ خلاصه با هر مصيبتی بود به فرودگاه رسيديم. من که راه و چاه رو بلد نبودم گذاشتم که خانم صاحبخونه و شوهرش برام بليت بخرن، و خودم رفتم و يه روزنامه خريدم که اسامی بيشتر از هزار نفر زندانی‌های سياسی آزادشده رو چاپ کرده‌بود و اسم من هم توشون بود. فکر کردم که اين سند خوبيه و اگه يه موقع با اين سر و وضعم جايی جلومو گرفتن، می‌تونم نشونشون بدم.


ولی بليت نبود. دوست‌هام داشتن با خانم توی باجه بليت‌فروشی چونه می‌زدن و اون می‌گفت که بليت نيست که نيست. آخرش دوست‌هام بهش گفتن که، بابا، اين زندانی سياسی بوده، ديشب آزاد شده، داره ميره برسه به خونه و زندگی و پدر و مادرش، و اين موقع بود که خانم بليت‌فروش سرشو برگردوند، يه نگاهی بهم کرد، و گفت: "تاج سر ما هستن! من اصلاً اسم يه نفرو خط می‌زنم و اسم ايشونو می‌نويسم!" البته نمی‌دونم که واقعاً اسم کسی رو خط زد يا جا رو برای موارد اضطراری نگه داشته‌بود. ولی کم‌کم داشت باورم می‌شد که آدم خيلی مهمی هستم! بليت رو گرفتيم، ولی ساعت پرواز دير وقت غروب بود و دوست‌هام به‌شدت اصرار کردن که برگرديم خونه، غذا بخوريم، و غروب دوباره منو بيارن فرودگاه. رفتيم، سوار ماشين شديم، و به محض اين‌که راه افتاديم، باز عق زدن‌های من شروع شد. عجب بدبختی‌ای بودها! هی عق زدم، هی عق زدم. آخرش فکر کردم که، نه، اين‌جوری نميشه. تموم راه تا خونه عق بزنم، بعد دوباره تموم راه از خونه تا فرودگاه عق بزنم، اونوقت ديگه جونم بالا می‌آد! همين موقع سر نبش يه خيابونی چشمم به يه ساندويچی آشنا افتاد که يه موقعی رفته‌بودم توش و آبجو خورده‌بودم. خواهش کردم که ماشينو نگه دارن، و بعد التماس کردم که اجازه بدن همون جا پياده شم، توی اون ساندويچی بشينم تا نزديک ساعت پرواز، و بعد با تاکسی برم به فرودگاه. دوست‌هام با صفای شهرستانی‌شون ولم نمی‌کردن، ولی آخرش استدلال منو قبول کردن و همون جا گذاشتنم و رفتن.

با اون حال نزار و با اون همه عق زدن، ميلی به آبجو و ساندويچ نداشتم. با قدم‌های لرزون رفتم و روی پله‌ی جلوی در ورودی يه مجتمع آپارتمانی بلند نشستم و بقچه‌ام رو گذاشتم کنار پام. باز همه‌جور افکار پريشان به سرم هجوم آورد. رفقای داخل زندان قرار تماس بهم داده‌بودن که بيرون به تشکيلات وصل بشم. نيم ساعتی غرق اين افکار بودم که تبريز چه چيزی منتظرمه و چيکار قراره بکنم، که يه خانمی که دست پسربچه‌ای رو گرفته‌بود، اومد به طرفم و پرسيد: "آقا، شما توی اين ساختمون با کسی کار دارين؟" با بی‌حالی روزنامه‌ای رو که توی دستم لوله کرده‌بودم، باز کردم و نشونش دادم و گفتم: "نه خانم، زندانی سياسی هستم. ديشب آزاد شدم. اين‌جا کسی رو ندارم و جايی رو بلد نيستم. منتظرم که ساعت پرواز هواپيما برسه، برم فرودگاه و پرواز کنم به تبريز. اينم بليتمه". يه نگاهی به سراپام کرد، يه نگاهی به بقچه‌ام کرد، و گفت: "رنگ روتون خيلی پريده. انگاری حالتون خوش نيست. بيايين بريم بالا يه چای بخورين و بشينين تو خونه تا وقت پروازتون برسه". عجب آدم‌های مهربونی! عجب آدم‌های مهربونی! گفتم که،... اون موقع آدم‌ها خيلی مهربون‌تر از امروز بودن، می‌دونی؟...

رفتيم بالا. خانم صاحبخونه منو روی يه مبل توی اتاق پذيرايی نشوند و رفت که چای درست کنه. بعد اومد و عذرخواهی کرد که شوهرش سر کاره و نمی‌تونه درست از من پذيرايی بکنه. ای بابا، کدوم پذيرايی؟ همين هم از سر من زيادی بود. پسر بچه چند متر دورتر ايستاده‌بود و داشت با کنجکاوی و تعجب اين موجود به اسم "زندانی سياسی" رو که اين‌همه حرفشو شنيده‌بود، تماشا می‌کرد.

خلاصه، سرتو درد نيارم... چند ساعتی زودتر از پرواز ديگه نخواستم مزاحم اين خانم مهربون باشم، تشکر کردم، خداحافظی کردم، تاکسی گرفتم و رفتم فرودگاه. مثل اين‌که تاکسی‌های تهران بهم می‌ساختن و اين دفعه هم عق نزدم. خلاصه، پرواز کرديم و رسيديم تبريز. من خيال می‌کردم که فقط پدر و مادر و برادرم رو توی فرودگاه می‌بينم، اما از سالن ترانزيت که بيرون اومدم، ديدم که همه‌ی فک و فاميل و ايل و تبار اون‌جا منتظرم ايستادن. عجب! خيلی از اين‌ها تا هفت هشت ماه يا يه سال پيش به خاطر زندانی بودن من احساس سرشکستگی می‌کردن و چه‌ها که پشت سرم نمی‌گفتن. يکی شون، همون که گفته‌بود "حقش بود که بگيرنش و به حسابش برسن"، الآن اون‌جا ايستاده‌بود و داشت مثل ابر بهار اشک می‌ريخت. بعداً شنيدم که با ديدن حال و روز من به بغل دستيش گفته‌بود: "طفلکی رو داغونش کرده‌ان!"

رفتيم خونه‌ی پدری، و همه باهامون اومدن. طنبی بزرگ خونه‌مون پر مهمون شده‌بود. اصلاً يه کسايی اومده‌بودن که من هيچ‌وقت نديده بودمشون و نمی‌شناختمشون. منو نشونده بودن بالای مجلس و پدر و مادرم که من هميشه با احترام خدمتشونو کرده‌بودم، حالا داشتن به من و مهمون‌ها خدمت می‌کردن و هی چای می‌آوردن و پذيرايی می‌کردن. پدرم هر چند وقت روشو بر می‌گردوند و يه جوری با علامت سوأل نگاهم می‌کرد.

تا چند روز کارمون همين بود. از صبح تا شب طنبی هی پر می‌شد و خالی می‌شد. ديگه اهل محل و فک و فاميل دور و نزديکی نموند که برای ديدن من و تبريک گفتن به پدر و مادرم به خونه‌مون نيومده باشه. و من مونده بودم. بد جوری مونده بودم. قشنگ پيدا بود که اين مردم، که خودشون اين همه قهرمانی کرده‌بودن، که درهای زندان‌ رو باز کرده‌بودن و ماها رو بيرون آورده‌بودن، با اين حال قهرمان لازم داشتن، که من، يه الف بچه‌ی ۲۵ ساله، اصلاً نبودم. و خب، حالا مونده‌بودم با احساس تعهد و وظيفه نسبت به اين مردم، با اين همه مهربونی‌هايی که توی اين چند روز بهم کرده‌بودن. بولوسَن؟... [می‌دونی؟...]. و خب، چی‌کار بايد می‌کردم، هان؟ تو بگو، چی‌کار بايد می‌کردم؟...

باشووی آغريتديم، هَن؟ [سرتو درد آوردم، نه؟]
استکهلم، ۱۰ – ۵ ژوئن ۲۰۱۲ (+)

 
 

سپاه پاسداران به قدری بزرگ شده که «به دولت مجازی کاملی مبدل شده» و توان تاثيرگذاری بر بازار را دارد بدون آنکه نظارتی بر فعاليت‌های آن صورت بگيرد.
خبرنگاران سبز/ سیاست:
رسانه های تيم احمدی‌نژاد با هشدار نسبت به «کودتای» سپاه به رهبری محمدتقی مصباح يزدی عليه علی خامنه ای حملات تندی متوجه محافظه کاران منتقد دولت دهم کرده اند.

این سایت ادامه داده که سپاه و محمدتقی مصباح یزدی در برابر این پیروزی رفتاری از خود نشان خواهند داد که «همه برای میرحسین موسوی به دلیل نجابتش دعا» خواهند کرد.

اين سايت حامی دولت در پاسخ به انتقاد تيم مصباح يزدی که رحيم مشايی را يک فراماسونر و بزرگترين خطر از صدر اسلام عنوان کرده و خواستار حذف نام وی برای انتخابات رياست جمهوری سال ۹۲ شده آورده است:  حالا خودتان را بگذاريد جای آيت الله مصباح: " اگر مشايی حضور يابد(احتمال زياد) و تاييد صلاحيت شود(احتمال زياد)، شما چکار ميکنيد تا او انتخاب نشود؟! برويم جلوتر: اگر مشايی آمد و رای آورد، آنوقت آيت الله مصباح در برابر اين بزرگترين خطر از صدر اسلام چه ميکند؟! آيا ميتوانند او را تحمل کنند يا مجبور خواهند شد زير ميز بزنند؟! کسانی که به صورت اعتقادی مشايی را رد ميکنند و او را فراماسونر ميدانند، دست به چه اقداماتی ميزنند؟! اصلاح طلبان احمدی نژاد را رمال و بی صلاحيت و دروغگو ميدانستند و فتنه ۸۸ را بپا کردند، طيف آيت الله مصباح که مشايی را بزرگترين خطر از صدر اسلام و فراماسونر و باب و بهايی ميدانند چه خواهند کرد؟! اصلا اين دو فتنه را ميتوان در يک حد دانست؟! آيا برای اين قشر قابل هضم است که نظام به دست فراماسونرها بيفتد؟! من که معتقدم در سال ۹۲ احتمال همه ما برای ميرحسين موسوی به دليل نجابتش دعا خواهيم کرد!".


سايت «ندايی از درون» در بخش ديگری از يادداشت خود از سپاه با عنوان نهادی نام برده که فعاليت موازی با وزارت اطلاعات داشته و رسانه‌ها و موسسات زيادی در اختيار دارد.

آن‌طور که اين سايت نوشته است سپاه پاسداران به قدری بزرگ شده که «به دولت مجازی کاملی مبدل شده» و توان تاثيرگذاری بر بازار را دارد بدون آنکه نظارتی بر فعاليت‌های آن صورت بگيرد.

نويسنده اين سايت نوشته است هرچند سپاه پاسداران قصد داشت در انتخابات مجلس نمايندگان مطلوب خود را به مردم غالب کند اما مردم نيز در انتخابات مجلس به کسانی که سپاه علنا از آنان حمايت ميکرد توجهی نشان ندادند و اين مسئله را بدتر ميکند.

اين سايت در بخش ديگری از انتقاد خود ناخواسته به کودتای انتخاباتی سپاه پاسداران وخواست سپاه پاسداران برای ابقاء رييس دولت کودتا برای چهار سال آينده کشور اشاره کرده است. اين سايت نوشته است: تصور کنيد که رئيس جريان انحرافی از ديد فرمانده سپاه(و نه امام خامنه ای) در انتخابات کانديد و پيروز شود. در آن صورت عکس العمل سپاه چه خواهد بود؟! آيا سپاه ميتواند نه مردم به خود را(مانند انتخابات سال ۸۴) هضم کند؟! در آن زمان احمدی نژاد خط قرمز سپاه نبود، ولی اکنون مشايی خط قرمز آنها به شمار ميرود و حاضرند برای عدم حضور او دست به هر کاری بزنند.

سپاه پاسداران در انتخابات مجلس که چندی پیش با مهندسی و بطور گزینشی برگزار شده بود همسو با محمدتقی مصباح یزدی سعی در به حاشیه راندن اصولگرایان سنتی داشت که تاحدی به هدف خود رسید.از مصباح یزدی سپاه و نیروهای خودسر حزب الله به عنوان مفسرین نوین تئوری حکومت اسلامی یاد می شود و با افزایش حوزه عمل سپاه پاسداران، این تفکر مصباح است که در حاکمیت گسترش می یابد.حال باید دید وضعیت سپاه پاسداران با مجتبی خامنه ای که در کودتای انتخاباتی سال ۸۸ نقش کلیدی در به آشوب کشیده شدن کشور داشت چه می شود.


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به greencorrespondents-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به greencorrespondents@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته