-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

Latest News from 30Mail for 03/31/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/1/11

 

مسعود برجیان
پیام ایرانیان

ما در «لحظه» زندگی نمی‌کنیم؛ «درک لحظه» و «لذت بردن» از آن را نیاموخته‌ایم؛ برای فهم ثانیه‌ی «اکنون» تربیت نشده‌ایم. مدام میان حسرت گذشته و دلنگرانی آینده سرگردان‌ایم. فاجعه اینجاست که چنین خصلتی به تاریخ‌اندیشی و نگاه فرهنگی-اجتماعی ایرانی محدود نمی‌ماند. ما در زندگی شخصی خود نیر به مسأله‌ی «در لحظه زندگی نکردن» گرفتاریم.

در جاده‌ای خلوت رانندگی می‌کنیم؛ اما به جای آنکه مسحور هوای لطیف بهاری و آفتاب گرم و دلپذیر و منظره‌ی چشم‌نواز گندمزار سرسبز اطراف باشیم و از نفس «رانندگی» در چنین فضایی لذت ببریم، مدام خاطرات گذشته‌مان را نشخوار می‌کنیم. در ذهن‌مان با آدم‌های مختلف گفت‌وگو می‌کنیم و تمام نواقص دنیای واقعی‌مان را در آنجا جبران می‌کنیم. متلک آنها را چنان پاسخ می‌دهیم که شلیک خنده‌ی اطرافیان بلند می‌شود و ما پیروزمندانه لبخند می‌زنیم؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است! در دنیای وهم و خیال، با خواندن خبری در روزنامه، تصمیم می‌گیریم سهام خود را سریع در بورس بفروشیم و به جای آن در فلان نقطه، قطعه زمینی بخریم. با گذشت فقط چند ماه، سودی باورنکردنی نصیب ما می‌شود؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است!

دنده را که عوض می‌کنیم، چشم‌مان به کودک‌مان می‌افتد که در دامان مادرش به خوابی آرام فرو رفته است. او را می‌بینیم که لباس دانش‌آموختگی به تن کرده و با نمره‌ی ممتاز، دانشگاه را به پایان رسانده است. دیگران با نگاهی تحسین‌آمیز ما را ورانداز می‌کنند و به ما به خاطر تربیت چنین فرزندی تبریک می‌گویند. ما سرشار از حس غرور و افتخار و احترام هستیم. رئیس اداره را می‌بینیم که ما را احضار کرده و ضمن تعارف صندلی، با لبخندی مهربانانه به ما خبر می‌دهد که قرار است سرپرست یکی از قسمت‌های اداره شویم.

اتومبیل اما هنوز در جاده می‌راند و مناظر زیبای اطراف، بی‌آنکه از سوی ما دیده شوند از پیش چشم ما عبور می‌کنند. ما به «لحظه»، به «حال»، به «اکنون» بی‌اعتناییم. خودآزارنه خیال‌پردازی می‌کنیم. از لحظه و حال و اکنون، غافل می‌شویم و در نتیجه از آن لذت نمی‌بریم. خوشی و دردی احساس نمی‌کنیم. از «نفس رانندگی» در چنین محیط دلپذیری، کام نمی‌گیریم.

قصد همخوابگی هم که داریم ماجرا تفاوتی نمی‌کند! مدام به خودمان یادآور می‌شویم که چقدر صبر کرده‌ایم تا به چنین لحظه‌ای رسیده‌ایم! و چه خطرها که نکرده‌ایم! صبر و خطر، ترجمان‌های قانونی بودن، شرعی بودن و عرفی بودن این همخوابگی‌اند. در میانه‌ی کار می‌اندیشیم که کی دوباره چنین فرصتی نصیب ما خواهد شد؟ و نتیجه می‌گیریم پس هر طور شده، در همین‌لحظات باید نهایت لذت را ببریم. و در پایان، حسرت می‌خوریم که چه حیف، چه زود، کی دوباره.... ما از «نفس همخوابگی» و این «به‌هم‌پیچیدن» لذت نمی‌بریم؛ فکرمان جای دیگری است؛ ما در لحظه زندگی نمی‌کنیم.

به سفر هم که می‌رویم، به دیرهنگام بودن سفر فکر می‌کنیم و به اینکه چقدر زود باید برگردیم. به اینکه آیا این سفر می‌تواند خستگی ماه‌های گذشته را از تن‌مان بیرون کند؟ آیا خوش خواهد گذشت؟ و کی دوباره چنین فرصتی به‌دست خواهد آمد؟ ما از «نفس سفر» لذت نمی‌بریم. کنار رودخانه قدم می‌زنیم. اما به جای نگاه کردن به آب روان و زلال رودخانه و به درون کشیدن عطر و رایحه‌ی گل‌های بهاری و غرق شدن در لذت هم‌آغوشی با خنکای نسیم بهاری و بهره‌مندی از «نفس قدم زدن در کنار رودخانه»، خاطرات گذشته و برنامه‌های آینده را نشخوار می‌کنیم! نشخوار، بهترین واژه‌ای است که برای چنین خیال‌بافی‌های بیهوده و بی‌نتیجه‌ای می‌توان به کار برد! چرا فلانی با من چنین کرد؟ چرا چنین گفت؟ اصلاً چرا چنین شد؟ فلان کار را انجام خواهم داد! به فلان سفر خواهم رفت! ده سال دیگر فلان خانه را خواهم داشت!

حسرت بر گذشته، راه به جایی نخواهد برد. این خودآزاری دیوانه‌وار جز زخمی کردن روح و روان اثری ندارد. درس‌آموزی از گذشته هم نیاز به این همه تکرار و تکرار خاطرات در ذهن و خیال ندارد. اما در مورد افق‌های آینده چه؟ مگر نه اینکه تصویری که در خیال خود از آینده‌ی خود ترسیم می‌کنیم، قدرت بزرگی برای هدایت ما به سمت آن نقطه‌ی مطلوب دارد؟ آری! اما با شرایطی خاص! برای ما ایرانیان که بیشتر اوقات، چشم به آسمان داریم و نگاه‌مان تقدیرگراست که دستی برآید و کاری بکند و «حال» برنامه‌ریزی و عمل به آن را نداریم، تصویرسازی از آینده، تفاوتی با مرور حسرت‌بار خاطرات گذشته ندارد. هر دو، انسان ایرانی را از «لحظه»، از «اکنون»، از همین «ثانیه‌ای که دقیقاً الان گذشت!» غافل می‌کنند؛ از لذت بازش می‌دارند و مدام او را در زمان سرگردان می‌کنند: لحظاتی از اکنون پیش می‌افتد و لحظاتی از آن عقب می‌ماند....

پس‌نوشت:
به لطف کامنت‌هایی که دوست گرامی، محمدجواد طواف، در فیس‌بوک زیر لینک این نوشته گذاشت، از وجود دو مطلب خوب و مرتبط آگاه شدم:
- ده كليد رهايی برگرفته از كتاب "با پير بلخ"؛ محمدجعفر مصفا؛ نشانی.
- جاذبه؛ لیلا معظمی؛ نشانی.


 
 

1391/1/11

وبسایت خبرآنلاین در گزارشی اقتصادی نوشت که "دستمزد واقعی" کارگران ایرانی طی سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰، حدود ۳۶ درصد کاهش یافته است.

در این گزارش آمده که حداقل دستمزد در سال ۱۳۸۳، ۱۰۶ هزار تومان بوده و با احتساب نرخ تورم تا سال ۱۳۹۰، حداقل دستمزد سال ۱۳۸۳ به ۱۲۰ هزار تومان در سال ۱۳۹۰ رسیده است.

این در حالی ست که در سال ۱۳۸۳، هر دلار آمریکا با ۸۷۵ تومان ایران مبادله می‌شد و این نرخ تبدیل در سال ۱۳۹۰ به طور متوسط به ۱۳۵۰ تومان رسید.

بر اساس این گزارش، اگرچه نرخ دستمزد کارگران در ایران به دلار در سال ۱۳۹۰ به ۲۴۴ دلار افزایش یافت و حدود دو برابر نرخ دستمزد در سال ۱۳۸۳ شد اما نرخ دستمزد واقعی سال ۱۳۹۰ بر اساس دستمزد سال ۱۳۸۳ تنها ۸۸ دلار بود.

این آمار نشان می‌دهد که علیرغم رشد حداقل دستمزد در سال ۱۳۹۰ اما ارزش دستمزد واقعی کارگرانی ایرانی در بازار جهانی ۳۶ درصد کاهش پیدا کرده است. 

منبع: خبرآنلاین


 
 

1391/1/11

شرکت خودروسازی آمریکایی جنرال موتورز با انتشار بیانیه‌ای اعلام کرد که شرکت فرانسوی پژو-سیتروئن تامین قطعات به یک شرکت خودروسازی ایرانی را متوقف کرده است.

این دو شرکت آمریکایی و فرانسوی از حدود یک ماه پیش و پس از آنکه جنرال موتورز، هفت درصد از سهام پژو را خرید، یک گروه مشترک صنعتی را تشکیل داده‌اند.

تشکیل این گروه صنعتی، با انتقادات سازمانی آمریکایی بنام "اتحاد علیه ایران هسته‌ای" مواجه شد.

این سازمان دو روز پیش به صورت رسمی خواستار آن شد که این گروه صنعتی معاملات خود را ایران را متوقف کند.

این سازمان، که توسط سه دیپلمات ارشد سابق آمریکا در سال ۲۰۰۸ تاسیس شده، حتی خواستار تحقیق کنگره امریکا درباره احتمال نقض تحریم‌های آمریکا توسط این گروه صنعتی شده بود.

سازمان "اتحاد علیه ایران" درباره علت این درخواست گفته بود که شرکت پژو پیش‌تر با همکاری با حکومت ایران به نوعی از این حکومت برای توسعه برنامه هسته‌ای خود و سرکوب مردم ایران حمایت کرده است.

شرکت جنرال موتورز در بیانیه خود آورده که تصمیم شرکت پژو پیش از آغاز مشارکت این دو شرکت اتخاذ شده بود و توافق آن‌ها «کاملا با قوانین آمریکا درخصوص بازرگانی با ایران تطبیق دارد و به هیچ نحوی سودی از این توافق عاید ایران نمی‌شود.»

شرکت پژو پیش‌تر اعلام کرده بود که در ایران سرمایه گزاری مستقیمی ندارد و تنها به شرکت ایران خودرو لوازم یدکی می‌فروشد. 

منابع: بی‌بی‌سی و رادیو فردا


 
 

1391/1/11
  •  

    تس آپه

    دوست داشتم کارگردان بشوم. غم نان نگذاشت. غم نان از طریق پدر و مادرم به من اعمال فشار کرد. آن موقع‌ها هنوز اعمال قانون مد نشده بود. این شد که اعمال فشار کرد. کنکور هنر دادم. کنکور ریاضی هم. رتبه هنرم خوب شد. می‌خواستم کارگردانی سینما بخوانم. مادرم گفت گشنگی می‌کشی پسر. آن موقع‌ها هنوز خیلی کارگردان‌ها را توی زندان نمی‌انداختند. وگرنه لابد می‌گفت می‌افتی زندان پسر.

    مادربزرگم دوست داشت من دکتر بشوم. مادربزرگم البته دوست داشت همه دکتر بشوند. همۀ نوه‌هایش. همۀ بچه‌های فامیل. بچه محل‌ها. همشهری‌ها. ملّت نجیب ایران. مردم بی‌دفاع غزّه و کرانۀ باختری رود اردن و حتی سوریه. مادربزرگم فعل‌هایش ماضی است، چون زنده نیست. اگر بود، حتماً هنوز هم دوست داشت من دکتر بشوم. مادربزرگم این آرزو به دلش ماند. چون هیچ‌کس در خانوادۀ ما دکتر نشد. دکتر به معنای پزشک البته. هر چند به معنای غیر پزشکش هم هیچ‌کس نشد. همه رفتند مهندسی خواندند. یا علوم پایه. از این چیزها.

    من ولی دلم می‌خواست بروم رشتۀ تجربی. می‌خواستم آرزوی مادربزرگم را برآورده کنم. خب، دروغ گفتم مثّ سگ. دلم می‌خواست بروم تجربی، چون فکر می‌کردم راحت‌تر است. چون حفظ کردنی بود و من از فهمیدن می‌ترسیدم. هنوز هم می‌ترسم. فهمیدن سخت است، و بدبختی می‌آورد. باری، نشد که برم تجربی. چون رفتم پیش مشاور مدرسه‌مان، که با حفظ سمت ناظم هم بود و در زنگ‌های تفریح که مشاوره نمی‌داد، بچه‌ها را کتک می‌زد. مشاور، لابد جهت ارزیابی بهتر اوضاع و ارائه یک مشاوره منطقی و مستدل، پرسید که ریاضی چند شده‌ام. گفتم دوازده سیزده. آقای مشاور لبخند فهیمانه‌ای زد. یک دستگاه هزار معادله هزار مجهول را سریع به صورت ذهنی حل کرد و به این نتیجه رسید که: پسرم، خب شما تجربی بروید بهتر است. و بعد هم نمرۀ زیست‌شناسی‌ام را از من پرسید. گویا ده شده بودم. یادم نمی‌آید. (در زیست‌شناسی گاو بودم. هنوز هم هستم. فرق بین باکتری و ویروس را نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم. می‌دانم آمیب تک سلولی جاندار گاوی است، چون یک دوستی داشتیم که خیلی گاو بود و ما به او می‌گفتیم آمیب تک سلولی. اطلاعات زیست‌شناسی‌ام در این حد است.) این شد که مشاور گفت: ای بابا، می‌خوای پس شما همون برو ریاضی. شـــــاید که مهندس بشوی و بتوانی در آبادانی ِ کشورت سهیم باشی.

    الان دیگر همه مهندس‌اند، مهندس! این را آقا عسگری، سوپری ِ سر کوچه‌مان هر وقت که مرا می‌دید می‌گفت. آقا عسگری همه را مهندس صدا می‌زد. تمام مشتری‌هایش را. مثلاً: مهندس، تی‌تاپ توی جعبه جلوی دره. یا: مهندس پول خورد نداری؟ این جوری. آقا عسگری معتقد بود که این مهندس‌ها که می‌روند دانشگاه درس می‌خوانند، به لعنت عمر هم نمی‌ارزند و حتی نمی‌توانند یک پیچ را باز و بسته کنند، و این که آدم باید توی سختی‌های زندگی مهندس بشود.

    البته باز آن قدیم‌ترها، مهندس یک برو بیایی داشت. مثلاً بچه‌ها به هم می‌گفتند مهندس اومده، بریم تماشا، که این موصوع حتی در ترانه‌های بومی ِ معاصر ما هم نمود پیدا کرده بود. ولی خب متاسفانه این روزها مهندس‌ها خیلی تماشایی نیستند. بیکار هستند، وبلاگ می‌نویسند، و لابد کیف سامسونت ِ رمزدار ترم اول دانشگاه‌شان، به جا فیلمی و جا سی‌دی‌ای و جا پاکت سیگاری تغییرکاربری داده است.

    باید کارگردان می‌شدم. غم نان را فراموش می‌کردم. چند کیلو خرما برای مراسم تدفین می‌ساختم. از فرج الله سلحشور اعلام انزجار می‌کردم. فیلم‌نامه می‌نوشتم. تاریخ سینمای جهان می‌خواندم. عاشق سینمای کیشلوفسکی و وایدا می‌شدم. قصه می‌ساختم و غم آدم‌های قصه‌ام را می‌خوردم. این که استاتیک و دینامیک و مکانیک و ارتعاشات می‌دانم چه به دردم خورده است؟ چرا آدم اصلن باید بلد باشد انتگرال یگانه و دوگانه و سه‌گانه بگیرد؟ اصلاً نیروی وارد بر تکیه‌گاه چه اهمیتی دارد؟ کدام تکیه‌گاه؟ آدم باید اصول و مبانی ارتباطات بخواند. تاریخ اجتماعی ِ جهان. روانشناسی. شخصیت‌شناسی. تاریخ اجتماعی ِ ایران. ریتم. جامعه شناسی. این‌ها همه درس‌های رشته سینما است. کسی که اصول و مبانی ارتباطات می‌داند باید آدم بهتری باشد تا کسی که می‌تواند نیروی وارد بر تکیه‌گاه ِ شما را حساب کند. این نظر من است، و نظر آدم برای خودش محترم است. که متأسفانه کافی نیست. نظر آدم باید برای بقیه محترم باشد.

    باید کارگردان می‌شدم. باید دنیا را جای بهتری می‌کردم.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/11

     

    محمدعلی مومنی
    ماتینه

    در پاسخ به پرسش‌های کاربران خداجوی سایت انحرافی فیس‌بوک درباره‌ی رای‌گیری سایت ضاله‌ی BBC برای «انتخاب بزرگترین شخصیت ایران زمین» به اطلاع می‌رساند:

    بنده هیچگونه اطلاعی از «ابعاد» این آقایان ندارم. بدیهی است اگر «رستم» در این فهرست جای داشت، او «بزرگترین…» بود.
    نتیجه اینکه انتخاب یک نفر از میان فردوسی، بوعلی سینا، حافظ، محمد مصدق، زرتشت و کوروش نامردی است!
    اینجانب به دلیل عدم وجود گزینه‌ی «همه‌ی موارد» به «هیچکدام» از این بزرگترها رای نمی‌دهم. حالا چه در تهران باشم، چه در دماوند، یا هر کجای دیگر!


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته