-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

Lastest News from Shahrgon for 05/27/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



19 نوامبر 2008

از مینا به جهان

خب آقای جهان خانِ کیفیت طلب، تو که به قول خودت اهل کیفیتی و با کمیت میونه ای نداری(تایید حضار!) این همه سالی که مشغول تهاجم و تجاوز بودی یعنی حتی یک دفعه هم پیش نیومد که یکی از کشته و مرده هات زیادتر از سهمیه بخواد؟ خب تو اونوقت چکار میکردی؟ میگفتی ببخشید من کِیفی هستم برو یک مرد کَمّی پیدا کن یا فقط حالا که به ما رسید وارسید؟!

ازشوخی گذشته، من الآن به خصوص که عمری هم ازم گذشته صددرصد کیفیتی شده‌ام ولی راستش حتی دردوران جوانی‌ام هم زیاد به فکر شمارش نبودم. حتی اون وقتها هم دنبال کادیلاک مدل بالا بودم نه فولکس واگن قراضه، ولو چندتاش. خیالت راحت باشه من به خاطر یه خورده بالا یا یه خورده پائین معامله رو به هم نمیزنم. هروقت خواستی از شرم خلاص بشی باید بهانه بهتری گیر بیاری!

من دقیقا متوجه هستم تو چی میگی. اینقدر به مرمری نزدیک بوده و هستم که مشکلات اون موقع تو را بفهمم. خوشبختانه من و تو هردو اون نازنین رو دوست داریم و اگر تو به نزدیکی روحی و معنوی من و مرمر اطمینان نداشتی محال بود این مسائل رو مطرح کنی. من که مثل تو و دوستم اهل کتاب نیستم،(پیغمبر بی کتابم!) ولی این رو میدونم که بعضی حرفها بهتره زده بشه نه اینکه گوشه انبارِ وجدان مغفوله باد بکنه ( از اطلاعات روانکاویم خوشت اومد؟) تو که غریبه نیستی، گرل فریند نیمه وقت جنابعالی و سرور عزیز هردومون، تو این سالها انقدر راجع به فروید توی گوشم وز کرده که با همه خِنگی هنوز هم بعضی حرفهاش یادم مونده.

ضمنا فکر کنم الآن بهترین فرصت باشه که بهت بگم من و مرمری سالهای ساله که با هم دوست دوجون در یک قالب بوده‌ایم. شاید الآن گفتنش مناسب نباشه ولی من سالها قبل از اینکه تورو ازنزدیک ببینم به خیلی از خصوصیاتت آشنا بودم. از خوبش گرفته که کور شیم ما ندیدیم تا بدش که بیله بیله! خیالت راحت باشه جونم. نگران نباش، سالهاست که آبروت پیش من رفته! ضمنا مطمئنم تو هم به سهم خودت چیزهائی راجع به من از ارباب بزرگ شنیده‌ای که دیگه برای من جائی برای جانماز آب کشیدن نذاشته. و اتفاقا چه بهتر. من حتی مست نکرده باید بگم که اگر قرار بود به سی سال قبل برگردم، خیلی از کارهامو باز تکرار میکردم. شاید فقط در مورد عشق و عاشقی دوران نوجوانی یه خورده بیشتر "آینده نگری" میکردم. اگه ترجمه فارسی اشو خواستی بدونی میشه: از لحاظ مالی حواسمو بیشتر جمع میکردم. والسلام. من از هیچ کارم پشیمون نیستم. حسرت الملوک هم نیستم.

بهرحال میبوسمت و امیدوارم تا یکی دو ماه دیگه فرصتی پیش بیاد که برای یکی دوروز(نه بیشتر!) کنار هم به کیفیت سنجی بپردازیم. ضمنا اصلا و ابدا نگران نباش. کمیت بی کمیت. به قول شما فرانسه زبونها: ویو لا کوآلیته!

20 نوامبر 2008

از ففر به مینا

نامه شماره 44 ات را به پوری خواندم. یک بار دیگر متوجه شدم که تو واقعا بیماری. دختر جون این حرفها چیه که مینویسی؟ احتمالا به خیلی آدمها هم همین حرفها را زده‌ای. چرا آنقدر اصرار داری در گناهکار بودنت هم اغراق کنی؟ خیلی خوب، فرض میکنیم که تو دقیقا نظیر چند تا از خانمهای هم پالکی ات در اراک یک بار پیش آمد که به قول خودت "نقش عوض کردی". اما انصافا غیر از جریان دوست آرشیتکتی که داشتی و همه جا جار زدی که پیشکشی سرکار مرمر خانم به تو بوده، واقعا چند بار در زندگی شکارچی مردها شده بودی که حالا با افتخار تمام از آن موارد یاد میکنی؟ بدبخت فلکزده غیر از این آقای به قول خودت "ته مانده مرمر" تو خرج زندگی کدام مردی را به عهده داشتی؟ و یا ازکدام مرد البته غیر از شوهرو والدینت کمک مالی گرفته‌ای؟ اگر تو ترجیح میدهی فراموش کنی من که دقیقا یاد دارم بعد از آشنائی با هرمز در آلمان چقدر نگران بودی که چون خیلی پولدار است اگر با او ازدواج کنی هرگز نمیتوانی خودت را راضی کنی که دلیل اصلی علاقه ات به او دورنمای رفاه و عین جمله خودت" زندگی اعیانی" نبوده. البته فراموش نکرده‌ام که ضمنا مسئله چند سال ارشدیتش! هم برات مطرح بود.

واقعا میخواهم تاریخچه دوستی و معاشرتت را با تک تک مردانی که در زندگی‌ات به نوعی نقشی داشته‌اند باصداقت تمام (که تردیدی ندارم بیش از حدی که لازم است داری) مروری بکنی و اگر دیدی حق با من بود قول بدهی از این به بعد اینقدر خودت را به قول شهربانوی دوست داشتنی و مامانی "دهن آلوده" نکنی.

تا نامه بعدی

Nov 21, 08

From: maryamone

To: Liseloote Pfeifer-Huber

Date: Thu, 21 Nov 2008,

Dear Liseloote

yes I'got Email from Mr.Darougar 3days ego,and sorry for not to answer right away, B/C I was at the moving stage , anyway I am going to email him now and pls. Pass my regards to him. Maryam

ترجمه

21 انوامبر 2008

از مریم به لیزلوته

من سه روزقبل ای میل آقای داروگر را دریافت کردم. ببخشید که بلافاصله جواب ندادم چونکه گرفتار اسباب کشی بودم. همین الآن برایش ایمیل خواهم کرد . لطفا سلامم را به ایشان برسانید.

مریم

Nov 21, 2008

From: Liseloote Pfeifer-Huber

Date: Fri, 21 Nov 2008 23:02:09 +0000 (GMT)

To: Maryam

You're such a wonderful girl. You made my day.

Good luck with your moving

Yours,

Lisel

ترجمه

21 انوامبر 2008

از لیزل به مریم

تو چه دختر نازنینی هستی. مرا شادروز کردی. با آرزوی موفقیت در اسباب کشی.{ روزم را خوش کردی}؟؟

لیزل تو

Nov 21, 2008

FARSI HANDWRITING 4

Mary Kay Real Estate

سلام دوباره فرشید خان

راستش را بخواهید، بله. حدس شما درست بود و من کمی رنجیده بودم زیرا که هرگز خبری از نیامدنتان نداشتم. حتی تمام JUNK MAIL نیز کنترل شد و چیزی دیده نشد. ولی از آنجا که این رنجیدگیها هرگزدر من دیرپا نیست و نمیتواند ذهن مرا خیلی اشغال کند، بمجردی که ایمیل شمارا دریافت کردم همه چیز فراموش شد و انگار نه انگار.

واقعیت اینست که چون شما از من خواسته بودید چند روزی را OFF بگیرم منهم اینکارراکردم ولی بهرحال خوب شد که من در این فرصت توانستم جابجائی خانه ام را که یکماه بود عقب انداخته بودم شروع کنم و الآن بسیار سبک بارتر شده ام. بنابراین سبب خیر شدید و هرگز خودتان را سرزنش نکنید.

ازخبر سروسامان دادن به کارهای ایران بسیار مسرور شدم و بسیار خوشحالتر از اینکه مقصد نهائی شما برای زندگی در ونکوور خواهد بود. از نظر من این شهر زیباترین، امن ترین و راحتترین شهر دنیا برای زندگی است. من این مکان را بعد از چهارده سفر به اروپا و آمریکا و تحقیق درمورد: (کجا باید بقیه عمر را سَر کرد) انتخاب نمودم و سرانجام، شانزده سال قبل مرا به اینجا کشانید.

درمورد انزجارتان از تلفن چیزی دستگیرم نشد. فکر نکنید که من خیلی باهوشم. دلم میخواد که باشم ولی نیستم. در مورد خانمی که ششصد سال با شما زندگی کرد و شمارا اینهمه آزار داد، می تواند یا پرستار بیمارستان و مطب شما باشد(چرا که شما گفتید: برایم کار میکرده. نه اینکه برایم بوده) بنابراین شما پزشک هستید ...که فکر نمیکنم و یا...یا...شما به پرستار خصوصی احتاج داشته اید و شاید هم که هیچکدام از اینها نباشد و من همچنان در جهل مرکب مانده ام.

بسیار مواظب خودتان باشید...امیدوارم همه کارها همانطوری که دوست دارید و حتی بهتر از آن پیش برود.

به امید دیدار

مریم کلانباری

21 نوامبر 2008


 


 شاید یکی از ساد‌ه‌ترین شیوه‌های درمان دل‌درد نوشیدن چای نعناع باشد. مصرف چای نعناع برای درمان حساسیت روده که با عوارضی مانند اسهال، یبوست یا دل‌پیچه همراه است، توصیه می‌شود. پزشکان می‌گویند که علت حساسیت روده، منقبض شدن گروهی از عضلات روده است که اغلب با درد همراه می‌شود.

گروهی از پژوهشگران استرالیایی که در مورد خواص پزشکی نعناع تحقیق می‌کنند می‌گویند که اسانس خنک‌کننده‌ی نعناع این درد را برطرف می‌کند. این پژوهشگران بر روی گیرنده‌های عصبی عضلات روده در روی موش‌های آزمایشگاهی تحقیق کردند.

 

کاهش درد هنگام خنک شدن محیط روده

یکی از کانال‌های عصبی موجود در عضلات روده بزرگ TRPM8 نام دارد. این کانال عصبی هم‌خانواده‌ی گیرنده‌عصبی‌ای است که هنگام خوردن فلفل فعال می‌شود و با مخابره پیام به اعصاب مرکزی، موجب درک احساس سوزش می‌شود. پژوهشگران استرالیایی متوجه شدند کانال ‌TRPM8 در برابر سرما واکنش نشان می‌دهد. این سرما می‌تواند ناشی از کاهش دما یا به دلیل حضور مواد خنک‌کننده مانند منتول باشد.

پژوهشگران استرالیایی همزمان با تحقیق بر روی موش‌های آزمایشگاهی، از گروهی از داوطلبانی که از حساسیت روده رنج می‌برند هم دعوت به همکاری کردند. به این داوطلبان توصیه شد هنگام درد‌شکم چای نعناع بنوشند. شمار قابل توجهی از این افراد گفته‌اند که پس از نوشیدن چای نعناع درد شکمشان به مراتب کمتر می‌شود.

سندروم حساسیت روده اغلب پس از التهاب در منطقه‌ای از روده بزرگ، پدید می‌آید.‎ چنین التهابی گیرنده‌های عصبی روده بزرگ را حساس می‌کند تا جایی که این گیرنده‌ها با کمترین تحریکی واکنش نشان‌می‌دهند. ورود منتول به روده بزرگ و مسدود کردن یکی از این گیرنده‌ها موجب کاهش درد می‌شود.

 

«کنش پایانه‌های عصبی مانند دعوای پسرخاله‌ها»

پژوهشگران استرالیایی متوجه شدند که علت بروز درد در بخش عضلانی روده بزرگ، کنش سه پایانه عصبی با یکدیگر است. یکی از این سه پایانه‌ها، پایانه کانال TRPM8، دومی گیرنده فلفل و سومی گیرنده‌ عصبی‌ای است که بیشتر در برابر تحریکات مکانیکی عکس‌العمل نشان می‌دهد. این سه پایانه ارتباط نزدیکی با هم دارند و حتی در عضلات قطور‌تر با هم مرتبط اند.

حال اگر ماده‌ خنک‌کننده‌ای، پایانه TRPM8 را سرد کند کانال ضد درد فعال می‌شود. فعالیت این کانال حساسیت دو گیرنده دیگر را کم و حتی متوقف می‌کند. پژوهشگران استرالیایی می‌گویند این سه پایانه مثل ۳ پسرخاله هستند  . پسرخاله TRPM8 که از خواب بیدار می‌شود، دو فامیل برآشفته‌اش را آرام می‌کند.  به عقیده آنها رمز اثربخشی چای نعنا دقیقأ در کنش این سه پایانه نهفته است.

پژوهشگران استرالیایی در ادامه تحقیقات خود تأثیر مواد بسیار خنک‌کننده مانند "اسیلین" را بررسی می‌کنند. اسیلین در سیر یافت می‌شود. این پژوهشگران امیدوارند که در نهایت موفق به ساخت نوعی ترکیب دارویی شوند که مثل چای نعناع عمل کند اما اثر آن قوی‌تر باشد.


 


«سیدنی لومت» كه بیش از پنج دهه در عرصه هالیوود حضور فعالی داشت، پنج‌بار نامزد جایزه اسكار شد، اما هرگز موفق به كسب این عنوان معتبر نشد. هرچند در سال 2005 آكادمی اسكار جایزه یك عمر دستاورد سینمایی را به او اعطا كرد.

سیدنی لومت در سال 1957 برای اولین فیلم بلند خود با نام «12 مرد خشمگین» نامزد جایزه اسكار بهترین كارگردانی شد و پس از آن با فیلم‌های «بعدازظهر سگی»، «شبکه» و «حکم دادگاه» باردیگر نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد و برای فیلم «شاهزاده شهر» نیز نامزد اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی شد.

«سفر روز طولانی به شب»، «تپه»، «سمسار»، «نوارهای آندرسن»، «سرپیکو»، «جنایت در قطار سریع‌السیر شرق»، «اسب»، «قدرت» و آخرین فیلم‌اش «پیش از آنکه شیطان بداند مرده‌ای» از آثار برجسته كارنامه سینمایی لومت هستند.

لومت نیز مانند «وودی آلن» و «مارتین اسکورسیزی» علاقه فراوانی به ساخت آثارش در خیابان‌های نیویورك داشت و در بیشتر فیلم‌هایش این احساس به چشم می‌خورد.

سیدنی لومت توانایی خاصی در بازی گرفتن از بازیگران سرشناس داشت و هنرپیشه‌های معروفی چون «کاترین هپ‌بورن»، «مارلون براندو» و «هنری فوندا» برای فیلم‌های او نامزد و برنده جایزه اسكار شدند.

وی متولد 1924 در فیلادلفیا از پدری بازیگر بود كه در چهار سالگی به‌روی صحنه تئاتر رفت و در دهه 50 كارگردانی مجموعه‌های تلویزیونی را آغاز كرد.

دوران سربازی لومت هم‌زمان با جنگ دوم جهانی بود و پس از آن نمایش‌هایی خود را خارج از برادوی به‌روی صحنه برد.

اولین فیلم بلند لومت درام دادگاهی «12 مرد خشمگین» بود که سال 1957 ساخته شد. این فیلم با بازی «هنری فوندا» اولین نامزدی اسکار بهترین کارگردانی را برای او به‌همراه داشت. این فیلم در بخش بهترین فیلم و فیلم‌نامه اقتباسی هم نامزد اسکار شد.

وی در سال 1960 در فیلم «فراری» که اقتباسی از نمایش‌نامه تنسی ویلیامز بود با «مارلون براندو» همكاری کرد و پس از آن در سال 1962 «سفر روز طولانی به شب» با بازی «هپ‌بورن» را كه بازهم یك اثر اقتباسی از یک نمایش‌نامه بود را ساخت.

فیلم‌های لومت در دهه 60 بیشتر رنگ‌وبوی سیاسی داشتند؛ ازجمله «تپه» با موضوع جنگ جهانی دوم، «Fail-Safe» با بازی «هنری فوندا» و «سمسار».

فیلم «سرپیکو» با بازی «آل پاچینو» كه در آن افسر اداره پلیس نیویورک برابر فساد نیروی پلیس می‌ایستد یکی از آثار برجسته كارنامه سیدنی لومت است. این فیلم نامزدی جایزه اسکار را برای آل پاچینو به‌همراه آورد.sydney-lumet_l

او در سال 1975 باردیگر با آل پاچینو همکاری کرد و این بار در فیلم «بعدازظهر سگی» كه براساس داستان واقعی از یک سرقت نافرجام بانک ساخته شد. این فیلم برنده جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه شد و در پنج بخش دیگر هم نامزد بود.

فیلم بعدی لومت، «شبکه» بود که از کمدی‌های موفق او محسوب می‌شد و برنده چهار جایزه اسکار شد و شش نامزدی دیگر را هم به‌دست آورد. لومت در سال 1978 فیلم «جادوگر»‌ را با بازی مایکل جکسون براسا نمایش‌نامه‌ای موزیکال ساخت.

او سال 1981 فیلم پلیسی «شاهزاده شهر» را مقابل دوربین برد. لومت در سال 1983 با فیلم «حکم دادگاه» و نقش‌آفرینی «پل نیومن» نامزد پنج جایزه اسکار شد.

«شب منهتن» دیگر فیلم لومت با موضوع فساد پلیس بود كه چندان موفق نبود. او سال 2007 در سن 83 سالگی درام «پیش از آنکه شیطان بداند مرده‌ای» را با بازی «فیلیپ سیمور هافمن» ساخت كه بسیار مورد استقبال منتقدین قرار گرفت.

سیدنی لومت در سال 1957 جایزه خرس طلای جشنواره برلین را برای «12 مرد خشمگین» گرفت و در سال 1977 جایزه بهرتین كارگردانی گلدن گلوب را برای شبكه به‌دست آورد.

این كارگردان سرشناس سینمای جهان پس از مدت‌ها ابتلا به سرطان خون، ماه گذشته در سن 86 سالگی در منهتن درگذشت.

[ایسنا]


 


این فیلم درباره یک خانواده با سه پسر در دهه 50 میلادی است که به بخشی‌هایی از زندگی یکی از پسر‌ها در دوران بزرگسالی‌اش می پردازد. برد پیت و شان پن بازیگران اصلی درخت زندگی هستند.

ترنس مالیک پیش از برای فیلم روزهای بهشت (1978) جایزه بهترین کارگردانی را از جشنواره کن گرفته بود. او هم‌چنین برای فیلم خط باریک قرمز (1998) علاوه بر دریافت خرس طلایی برلین کاندید دو جایزه اسکار در رشته‌های بهترین فیلم‌نامه و بهترین کارگردانی نیز شده بود.

به گزارش کافه سینما جایزه بزرگ هیئت داوران نیز به طور مشترک به دو روزی روزگاری در آناتولی ساخته نوری بیلگه جیلان از ترکیه و فیلم پسری با دوچرخه به کارگردانی لوک و ژان پی‌یر داردن رسید تا داردن‌ها این‌بار نیز دست خالی از کن بازنگردند.

کریستین دانست برای مالیخولیا و ژان دوژاردن برای بازی در فیلم تحسین شده هنرمند برنده جایزه بهترین بازیگر زن و مرد جشنواره شدند.

پلیس ساخته مای‌ون از فرانسه نیز جایزه هیئت داوران را گرفت. جایزه بهترین کارگردانی هم به نیکلاس ویندینگ رفن برای فیلم آمریکایی Drive با بازی رایان گاسلینگ رسید.

از طرفی فیلم Las Acacias به کارگردانی پابلو جورجلی جایزه دوربین طلایی (بهترین فیلم اول) و فیلم Cross- Country ساخته مارینا ورودا جایزه نخل طلای فیلم کوتاه را بدست آوردند.

نکته تعجب برانگیز این‌جاست که در میان برندگان نام فیلم Le Havre به کارگردانی آکی کوریسماکی دیده نمی‌شود و این در حالی است که فیلم کوریسماکی از نظر منتقدین مهم‌ترین شانس دریافت نخل طلا به حساب می‌آمد.

علاوه بر این فیلم پوستی که در آن زندگی می‌کنم به کارگردانی پدرو آلمودووار نیز نتوانست موفق به دریافت جایزه‌ای شود تا این‌بار نیز دست آلمودووار از نخل طلا کوتاه بماند.

به هر ترتیب رابرت دنیرو آمریکایی به عنوان رئیس هیئت داوران نخل طلا را به ترنس مالیک آمریکایی داد. فیلم مالیک واکنش‌های متفاوتی را در میان منتقدان برانگیخت. عده‌ای فیلم و مضمون آن را تحسین کردند و عده‌ای دیگر تنها نکته مثبت آن را تصاویر چشم‌نوازش دانسته‌اند.

[ٱریان گل صورت-کافه سینما]


 


یکی از فیلم‌های خوبی که در زمینهٔ فوتبال به یاد می‌آورم، فرار به سوی پیروزی بود که فیلم بسیار زیبایی هم بود. راز موفقیت آن هم محبوبیت همگانی فوتبال نزد مردم و حساسیت خاصشان نسبت به آن، و البته استفاده از چهره‌های محبوب و مشهور عالم و سینما بود. به خصوص واکنش سیلوس‌تر استالون را به عنوان دروازه‌بان در انتهای فیلم، خوب به خاطر می‌آورم و اینکه من هم در هنگام تماشای این صحنه، فکر می‌کردم که اگر من هم به جای او بودم، ‌‌نهایت تلاشم را برای گرفتن توپ می‌کردم. در واقع چاره‌ای جز این نداشتم؛ آن پنالتی باید مهار می‌شد.

بجز این متاسفانه از آنجایی که کمتر برای تماشای فیلم و سریال وقت دارم، نمونه‌های دیگری را در این زمینه به یاد نمی‌آورم. واضح است که برای ساخت این نوع فیلم‌ها زحمت زیادی کشیده می‌شود، هر چند صحنه‌های مربوط به فوتبال در آن‌ها، به عنوان فوتبال حرفه‌ای متقاعد کننده و پذیرفتنی نیست.

از میان نمونه‌های دیگر، به سوی افتخار را می‌توانم نام ببرم که آنچه نمایش می‌داد، به خصوص در زمینهٔ روابط جاری در باشگاه‌های کنونی ما، تا حد زیادی به واقعیت نزدیک بود. ضمن آنکه صحنه‌های فوتبال آن هم از آنجا که کار خودم است، طبعا برایم جالب بود. همکاری در این سریال برای تدارک و کارگردانی صحنه‌های فوتبال آن، تجربه‌ای بود که در زمینهٔ حرفهٔ خودم، برای سینما کردم.

ه‌مان طور که اطلاع دارید، زمانی پیشنهادی‌هایی برای کار در سینما هم دریافت کردم، ولی پس از مقداری تامل فهمیدم که شهرت در فوتبال را به شهرت در سینما ترجیح می‌دهم. به علاوه، از خصوصیات شخصیتی و ذاتی خودم هم اطلاع دارم و می‌دانم شخص محجوبی هستم که زیاد به درد کار سینما به خصوص بازیگری نمی‌خورم و شاید نتوانم در سینما موفق باشم. آقایان علی عباسی، امیر شروان، ایرج قادری و خانم پوران درخشنده در قبل و بعد از انقلاب به من پینشهاد بازیگری داده‌اند. البته به خودم حق اظهار نظر علمی دربارهٔ سینما را نمی‌دهم، ولی واضح است که پس از انقلاب، فیلم‌ها و سریال‌ها پر محتوا‌تر شده و دیگر از آلودگی‌هایی که اصولا با فرهنگ ما مغایرت دارد، در آن‌ها خبری نیست. شخصا فیلم‌های گوزن‌ها، ده فرمان، اسپارتاکوس، و بیشتر فیلم‌های آموزش و تدریس فوتبال را تماشا می‌کنم، ولی قدر مسلم آنکه تا رسیدن به سینمای درجه یک جهان، راه درازی در پیش داریم.

تیم ملی فوتبال ما در آستانهٔ حضور در جام جهانی است. به من حق بدهید که به علت علاقه و تعصب خاصی که به فوتبال دارم، دلهرهٔ عجیبی داشته باشم. متاسفانه حدس می‌زنم که حضور موفقیت آمیزی نداشته باشیم، به خصوص که تعویض مربی در موقعیتی چنین حساس کار بسیار اشتباهی است، چون مربیان جدید وقت کافی برای خو دادن بازیگران به روش تازه را ندارند. نباید تماشاگر صدیق و عاشق فوتبال، و احساسات او را به بازی گرفت، زیرا رکن اصلی و اساسی فوتبال- و اساسا هر ورزشی- تماشاگر است. به خصوص تماشاگران ما که بسیار دقیق و باهوش هستند و کوچک‌ترین حرکت بازیگنان در زمین، از چشمشان پنهان نمی‌ماند و از زیر ذره بین آن‌ها رد می‌شود.

 [مجله فیلم]


 


شعر شده­ای

از روی لب­های من          برخیزی

از گلوله­ها بگذری

از گازهای اشک­آور

نظامیان          پا روی کلمات می­گذارند!

شعر شده­ای

از روی لب­های من          برخیزی

بنشینی بر کتابی نامقدس

تکه­های خنده قسمت کند میان ما

ما

گلن­گدن را از گلوی تفنگ

درآورده­ایم

رسیده­ایم به تو

رهاتر از بادِ افتاده بر جان پرچمی

پرواز کن

حالا سرزمین من

پرنده­ای است

می­خیزد و می­افتد و می­خیزد و

زخم­هایش را خاک می­گیرد!

25/4/88

«نسل سوخته»

آتش

خسته می‌شود

نشسته می‌شود نشسته

روی خاکسترش

خاکسترش را

مأمور شهرداری ببرد

دودش را باد

پوست سوخته‌ی خیابان که بردنی نیست!

تیر/ 88

«پیغام»

ترانه‌ای دورافتاده‌ام

نت‌هایم در كف كافه‌های‌تان

خاك می‌خورد

چین‌چین دامن رقاصه در گنجه‌های مادری

شنیده‌ام

پشت لبخندهای‌تان

نیستید!

شهریور 89


 


با مرگ از کنار رخت خواب می گذرم

من کودکم

          و حیاط

               عصرانه ام را گم کرده است ...

سایه ی آجرها روی نان افتاده

همسرم می گوید :

زنگ می زنند !

همسایه است

باد ها را به دیدن ما آورده

دست می دهیم و رها می شویم

نان از دهن نیافتاده

پیر می شود

همسایه های مخفی در صدای آجرها دراز کشیده اند

مرگ

     زیر سایه ی دیوار لم داده و

    خواب های ما رها شده اند میان افراها ...

دخترم با درختان افرا و سپیدار

نسبت محرمانه ای دارد

تو می دانی و باد

چه نام هایی را با خود پیر کرده ایم

دارد دیر می شود

همچنان از مسیر دیوارها سایه می چکد

خواب ها رهای مان نمی کنند

جاده پیراهن اش را پاره کرده است

ما مرگ را فراموش می کنیم

آفتاب می بارد ...


 


درد می کنم

عجیب است

میخ کوب شده ام به درد سر و

هی تیتر روزنامه های جهان را

داد می زنم

بی خوابی همیشه ی خودم کم بود

خوابگردی هم به کارهای شبانه روزی ام

اضافه شد

بی بادبان به وحشت دریا پریده ام

یک پنجره برای خبرها

یک ثانیه برای جهیدن

یک عمر هم برای نمردن

بعضی از این همه آدم

هم قد و قواره رخت های شان نمی شوند

عریانی مرا بنویسید پای این

هیچ وقت دندان عقل شما درد گرفته است؟

بی خیال

بمب اتم

پس لرزه های بی خبری را

دور می دهد

این جا چکش چکش

به عمق زلزله نزدیک می شویم

در خواب های چروک و گره خورده ی تنم

یک قافله اسیر

فریاد می کشند

ارواح بی خبر

سراغ صدای من چها میخ می شوند

دردی عجیب سرم را به تخت می کوبد

در انزوای کوچک آسانسور فکر می کنم

نمی دانم

این خواب برای خودم هم عجیب تعبیر شد.


 


آن شبِ جشن تولد، در شلوغی و ازدحام مهمان‌‌‌‌ها ــ نزدیك به 30 نفر آمده بودند ــ بعد از صرف شام، با وجود همه‌‌‌ی تردیدهایم و ترس از این که جواب رد بدهد اما دل به دریا زدم و به هر بهانه‌‌‌ای بود صبر کردم تا مهمان‌‌‌ها بروند و بالاخره توانستم در آشپزخانه باهاش صحبت کنم.

 ــ گفتی می‌‌‌خوای منو تنها ببینی؟

 با اتکا به نفس، تو چشماش سیخ نگاه کردم و گفتم: آره، خیلی حرف دارم باهات.

لحظه‌‌‌ای مکث کرد، و بعد: «واسه چی؟»

 در مورد پیشنهادم!

 ــ وقت می‌‌‌خوام. باید فرصت بدی. نمی‌‌‌تونم این قضیه رو هضم‌‌‌اش‌‌‌ كنم. چهارسال گذشته، و تو در این چهارسال کجا بودی... باید فکر کنم.

 به چی؟ ... به چه چیزی می‌‌‌خوای فکر کنی آرسینه‌‌‌جان؟ نکنه واقعن خیال می‌‌‌کنی توی این چهارسال، همه خاطرات‌‌‌‌مو فراموش‌‌‌ کردم؟

 و در حالی که سعی می‌‌‌‌کنم عمق صداقت و مظلومیت‌‌‌‌ام را از حالات چهره‌‌‌‌ام متوجه شود ادامه می‌‌‌دهم که: آرسینه به خدا همیشه منتظر بودم، اگه نبودم که تا حالا صبر نمی‌‌‌کردم، رفته بودم پی کارم و سروسامونی به زندگی‌‌‌‌م داده بودم.

 بی‌‌‌که نگاه‌‌‌ام کند: «مسئله‌‌‌‌ی من این نیست که تو داری می‌‌‌گی.»

 پس مسئله چیه عزیزم؟

 ــ آخه کلاهتو قاضی کن، واقعن فکر می‌‌‌کنی تصمیم گرفتن در این موارد واسه یه دختر، کار آسونیه؟ تو خودت اگه جای من بودی...

 آرسینه لطفن به من نیگاه کن!

 نگاه‌‌‌ام می‌‌‌کند. می‌‌‌گویم: بازم حرف‌‌‌هایی که تو تلفن زدی داری تکرار می‌‌‌کنی!  بازم که جواب‌‌‌های سربالا می‌‌‌دی خانومی! از حرف‌‌‌های من طوری برداشت می‌‌‌‌کنی که انگار می‌‌‌خوام آزادی‌‌‌‌تو ازت سلب کنم! [چند لحظه سکوت، و بعد:] بسیار خوب، تو بُردی، دستامو ببین، آ، آ، برده‌‌‌ام بالا، کاملن تسلیم‌‌‌ام خانومی!... گرچه باید اعتراف کنم که ته دلم، قضاوت جنابعالی ‌‌‌‌رو قبول ندارم و راستش فکر می‌‌‌کنم که زیرپوستی داری یه کم بدجنسی می‌‌‌کنی،

 ــ خیلی بی‌‌‌انصافی.

 ولی خب انگار حق با تو اِ ، اما صادقانه بگم که من بیشتر از هر کس دیگه نگران آینده‌‌‌‌تم، با اون سابقه‌‌‌ات و حالا هم می‌‌‌بینم که هنوزم دست‌‌‌بردار نیستی. مطالب تند و تیز وبلاگتو می‌‌‌خونم. دختر مگه از زندگیت سیر شدی؟ نکنه می‌‌‌خوای دوباره همون دردسرها واسه‌‌‌‌ت پیش بیاد...؟ خواهشن یه کم به فکر آینده‌‌‌ات باش. نمی‌‌‌گم به فکر آینده‌‌‌مون، آینده‌‌‌ی خودت لااقل!

 چند ثانیه می‌‌‌‌گذرد که نگاه تیز و پرسنده‌‌‌‌اش ناگهان به چشمان‌‌‌‌ام دوخته می‌‌‌‌شود. مثل کسی که دست‌‌‌‌اش رو شده باشد بی‌‌‌‌اختیار نگاه‌‌‌‌ام را می‌‌‌‌دزدم. با خودم می‌‌‌‌گویم نکند پسِ ذهن‌‌‌‌‌ام را خوانده است؟ بنابراین بحث را ادامه نمی‌‌‌دهم. سکوت می‌‌‌کنم. او هم ساکت است.

 نگاه‌‌‌‌ام را دزدکی به خرمن موهایش می‌‌‌‌‌دوزم که خوش‌حالت است و همرنگ با مردمك چشم‌‌‌‌‌هایش. فرق وسط دارد و دسته‌‌‌‌‌ی موها از دو طرف بر شانه‌‌‌‌‌اش آویخته. رُژ لب‌‌‌‌هایش، ملایم است. خواستم بگویم: آرایش ملایم به چهره‌‌‌‌ات به‌‌‌‌تر می‌‌‌‌‌شینه...  اما گفتم: حالا چرا سر پا وایسادی؟ 

بلافاصله خودم روی صندلی می‌‌‌‌نشینم و باز هم نگاه‌‌‌‌اش می‌‌‌‌کنم: تی‌‌‌‌شِرت آبی و شلوارك سفید. ترکیبی از رنگ‌‌‌‌‌های مورد علاقه‌‌اش! همچنان تو آشپزخانه هستیم. باز‎هم چای می‌‌‌‌ریزد. وقتی با آرسینه هستم ـ به‌‌‌خصوص اگر در آشپزخانه باشیم ـ نابه‌‌‌‌خود از احساس لطیفِ امیدواری و اطمینان، سرشار می‌‌‌شوم که شاید ناشی از روشن شدن روزنه‌‌‌ی امید به آینده و سروسامان گرفتن زندگی‌‌‌ام است. به هیچ قیمتی حاضر نیستم این حس و حال را با چیزی در دنیا عوض کنم.

فنجان چای‌‌‌ام را کنار دست‌‌‌م روی میز می‌‌‌گذارد با مهری مادرانه. مادری که در نوجوانی از دست داده بودم. به طرف پاكت سیگار دست می‌‌‌‌برد. كشیدگی انگشت‌‌‌‌ها و لاك سبز ناخن‌‌‌‌هایش.  بی‌‌‌‌اختیار نگاه‌‌‌‌ام پایین می‌‌‌‌افتد به ناخن‌‌‌‌های بلند خودم که لاک ندارند.

سیخ کبریت را از جعبه در می‌‌‌‌آورد و سیگارش را روشن می‌‌‌‌کند. دل‌‌‌‌‌م می‌‌‌‌‌خواهد بگویم: من هم می‌‌‌‌كشم! چیزی نمی‌‌‌‌گویم.  به نارنجی آتش كبریت گره خورده‌‌‌‌ام، به قهوه‌‌‌‌ای تیره‌‌‌‌ی چشم‌‌‌‌‌هایش كه حالا شعله‌‌‌‌‌ورند.

ــ در این سال‌‌‌ها کجا بودی تو؟

با دهان نیمه‌‌‌باز سکوت کرده‌‌‌ام و منتظر می‌‌‌مانم. با آهی از ته دل ادامه می‌‌‌دهد: «نمی‌‌‌دونی چقدر سخت گذشت، چقدر تنهایی کشیدم، چه روزها و ماه‌‌‌‌هایی که در سکوت سرد اتاقک با خودم حرف می‌‌‌زدم و می‌‌‌‌‌‌دیدم به جز خدا واقعن هیچ پناهی تو تموم این دنیا ندارم» ....

مثل بچه‌‌‌‌ای خطاکار، بُق کرده‌‌‌ام و حتا جرعت نمی‌‌‌‌کنم نگاه‌‌‌اش بکنم.

ــ بگذریم،.. راستی بهت گفتم که رسمن عذرمو خواستن از بهزیستی؟،»

به خودم می‌‌‌آیم : آخه به چه دلیل؟ مگه شهر هِرته؟... ببینم شکایت هم کردی؟

ــ به کی؟ به چه مرجعی باید شکایت می‌‌‌کردم تا واقعن حرفمو بشنوند و ترتیب اثر بدهند؟  

خوب معلومه، به وزارت کار دیگه!

ــ آره خب، رفتم دنبالش، چندبار هم رفتم، ولی کسی جواب مشخصی نداد، حواله‌‌‌ام کردن به صبر، که یعنی خودشون پی‌گیر می‌‌‌شن ، آخرشم وقتی منوط کردن به استعلام از دادگاه، دست از پا درازتر، به این نتیجه رسیدم که باید قیدشو بزنم.

حالا می‌‌‌خوای چیکار کنی آرسینه؟ ببینم می‌‌‌خوای من قضیه رو پیگیری کنم؟

ــ نه بابا، بی‌‌‌‌خیالش، حداقل دو ساله که گذشته،..

به حرف‌‌‌‌هایش گوش می‌‌‌‌دهم اما ذهن آشفته‌‌‌ام، آنی راحت‌‌‌ام نمی‌‌‌گذارد. مدام به صحنه‌‌‌ی جدایی‌‌‌مان در چهارسال پیش گریز می‌‌‌زند و لحظه‌‌‌‌های عذاب‌‌‌آور وجدان‌‌‌‌درد و پشیمانی‌‌‌ام از رفتاری که با آرسینه داشتم.  نباید پای‌‌‌ام را کنار می‌‌‌کشیدم و فِلنگ را می‌‌‌‌بستم،...

به سختی تلاش می‌‌‌کنم تا پرش‌‌‌های بی‌‌‌‌مهار ذهن‌‌‌ام را کنترل کنم. باید راه‌‌‌حلی پیدا کنم تا وقت بیشتری برای با او بودن، داشته باشم. باید عملن بهش ثابت کنم که با همه وجودم دوستش دارم، که می‌‌‌خواهم جبران کنم، که  در کنارش بودن برایم از همه‌‌‌چیز دنیا ارزشش بیشتر است....

انگار مطلبی یادش آمده باشد می‌‌‌خندد و با برقی در چشم‌‌‌هایش اضافه می‌‌‌‌کند: «هی! قراره که بچه‌‌‌ها هفته‌‌‌ی آینده ...»

جمله‌‌‌اش را نیمه‌‌‌‌تمام رها می‌‌‌کند. هنوز به‌‌‌‌ام اعتماد ندارد. شاید چهارسال دوری و فاصله دلیل‌‌‌اش باشد. پُک عمیقی به سیگارش می‌زند و یک عالمه دود را به‌‌‌‌عمد در صورت من پخش می‌کند...

لبخند، هنوز از لب‌‌‌‌هاش محو نشده، دست‌‌‌‌‌ها را تراز برجستگی‌‌‌‌های سینه‌‌‌‌اش بالا می‌‌‌‌آورد:

ــ بعضی اتقاقات اون‌‌‌قدر غیرعادی‌‌‌اند که به آدم شوك وارد می‌‌‌‌كنه، مثل همین شوک پارسال...

در حالی که مطمئن‌‌‌‌ام منظورش همان اولین دیدارمان است یعنی جلوی دانشگاه تهران پس از چهارسال که همدیگر را گُم کرده بودیم، ولی خودم را به نفهمی می‌‌‌زنم و ازش می‌‌‌پرسم: شوک پارسال؟ نمی‌‌‌‌فهمم آرسینه منظورت کدوم شوکه؟

ــ به قول‌‌‌گفتنی، یک رأی دادیم و یکساله که داریم دنبالش می‌‌‌‌دویم.

قاه قاه می‌‌‌‌خندم: پس تو هم به قول معروف «رنگی» شدی!  تا حالا به‌‌‌‌‌ام نگفته بودی!... اووو وَه ، فمینیسم رنگی! اونم سبز! خیلی با مزه‌‌‌‌‌ست، نه؟

ــ طوری وانمود می‌‌‌کنی که انگار از هیچی خبر نداری؟

ای بابا، آخه از کجا خبر داشته باشم؟ منِ بیچاره که از کله سحر پا می‌‌‌شم می‌‌‌‌کوبم تا کیلومتر 18 جاده‌‌‌ مخصوص کرج که سر ساعت هفت و نیم صبح، شرکت باشم و تا غروب اگه برسم خونه، خیلی هنر بکنم فقط تدارک شامه و بعد هم اگه دفاتر حسابداری شرکت رو نیاورده باشم که تو خونه انجامشون بدم، فقط می‌‌‌تونم چند صفحه کتاب بخونم، و ندرتی بشینم پای ماهواره و سریال‌‌‌های خانوادگیِ فارسی‌‌‌‌‌‌وانو نیگا کنم، همین!... خودت‌‌‌ام که چیزی به‌‌‌‌ام نمی‌‌‌‌گی،... هی، می‌‌‌گم نکنه خودتو با مبارزه مخفی درگیر کردی، چریک شدی! مبارزه مخفی: هم استراتژی، هم تاکتیک!!... [صدایم را کمی پایین می‌‌‌کشم و می‌‌‌گویم] ببینم دختر شیطون نکنه مسئول شاخه‌‌‌ی ارامنه تو جنبش سبز شدی [و زورکی می‌‌‌‌خندم.]

ــ حالا چرا یکریز داری مزخرف می‌‌‌گی؟... اصلن معلومه چِت شده؟

بازم می‌‌‌‌خندم . اما لج می‌‌‌‌کنم، از خَر بازی‌‌‌‌هایش انگار حرصی شده‌‌‌‌ام، ترس بَرَم داشته که خدایی‌‌‌‌نکرده بار دیگر کاری دست خودش بدهد و واسه‌‌‌‌ی چندسالِ دیگر از دستش بدهم. دلم نمی‌‌‌‌خواهد کوتاه بیایم... اما آرسینه سکوت می‌‌‌‌کند، و پُکی عمیق‌‌‌‌تر به سیگار... سکوت‌‌‌‌اش، یعنی که من باخته‌‌‌‌ام... آتش‌‌‌بس برقرار می‌‌‌‌شود.

آن شب فکر می‌‌‌‌کنم ساعت از 12 گذشته بود که بالاخره از آشپزخانه بیرون ‌‌‌آمدیم. دَم در، پیش از خداخافظی با لحنی آرام و مهربان گفتم: می‌‌‌بینی آرسینه چقدر حرف داریم. آخه حکایت چهار سال جدایی‌‌‌یه و حالا که دوباره همدیگه‌‌‌رو پیدا کردیم... ببینم حالا نظرت چی‌‌‌یه، بالاخره می‌‌‌خوای که قرار بگذاریم؟...

با مکثی طولانی، سرانجام گفت «باشه، هر وقت خواستی بیا همین‎‌جا. فقط صبح نباشه، بعدازظهر منتظرتم» و خوشبختانه لبخند زد. که نشانه‌‌‌ی خوبی بود.

لبخندش را به فال نیک گرفتم و با قوّتِ قلب بیشتری که به دست آورده بودم، با توافق خودش، برای سه هفته بعد، قرار دیدار گذاشتم و گفتم: اگه ساعت سه باشه، خوبه؟

 ــ چهار بهتره، اگه بتونی.

باشه، ساعت چهار، همین‎‌‌جا.

 ***

چند سالی می‌‌‌‌شد که ازش بی‌‌‌‌خبر بودم. نمی‌‌‌‌دانستم که پس از خلاص شدن از آن گرفتاری، در ایران مانده یا به ارمنستان مهاجرت كرده است؛ تا بعدازظهر یك روز پاییز جلو دانشگاه تهران، راسته‌‌‌‌ی كتابفروشی‌‌‌‌ها بار دیگر به هم برخوردیم. انگار دنیا را به من داده بودند. تا چند لحظه باورم نمی‎‎‎شد فکر می‎‎‎کردم دارم خواب می‎‎‎بینم. دیدن دوباره‎‎‎ی آرسینه برای من واقعن مثل یک معجزه بود، معجزه‎‎‎ای پُر از برکت و امید و خوشحالی. روزنه‎‎‎‎ای به سوی آرامش، رهایی از سال‎‎‎های عذاب وجدان، سال‌‌‌های تنهایی‎‎‎ام...

در دفتر خاطراتم با خطی زیبا و درشت، روز و ساعت و ثانیه‎‎‎ی آن دیدار سرنوشت‎‎‎ساز را یادداشت کرده‎‎‎‎ام. خلاصه آن روز، خرید كتاب بود و ادامه‌‌‌‌اش در خیابان «کریم‌‌‌‌خان» و بعد كافی‌‌‌‌شاپ خیابان «آبان» و كلی گپ‌و‌‌گفت از خاطرات دوران دانشجویی و روابط گذشته‌‌‌مان ... تا ساعت هفت غروب كه بالاخره از هم جدا شدیم و قرار دیدار دو هفته‌‌‌‌ی بعد را در منزل‌‌‌اش گذاشتیم که جشن تولدش بود و چقدر هم خوش گذشت. دیدارهای بعدی‌‌‌مان هم در واقع با اصرار و پافشاری من، به تدریج ادامه پیدا کرد تا حالا که حدود یازده ماه گذشته است.

معمولن منم که به دیدارش می‎‎‎روم، هیچ‎‎‎‎وقت نشده دست خالی بروم منزل‎‎‎اش، هرطور شده هدیه ناقابلی برایش می‎‎‎خرم. هیچی که نخرم حداقل پانصدگرم کالباس‌‌‌‌ [ژان‌‌‌‌بُن مرغ را خیلی دوست دارد] و مقداری خیارشور و زیتون‌‌‌‌پرورده و دو تا نان باگِت، که حتمن می‌‌‌خرم. آخه ما ارمنی‌‌‌ها به خوردن کالباس، عادت داریم... امشب اما آمده‌‌‌ایم بیرون. از آخرین باری که با هم بیرون رفته بودیم ماه‌‌‌‌ها گذشته و حالا برای بار دوم دعوت‌‌‌اش کرده‌‌‌ام به کافی‌‌‌‌شاپ خیابان آبان. آن‌‌‌قدر خواهش‌‌‌التماس‌‌‌اش کردم تا بالاخره پذیرفت.

از قبل نقشه کشیده‌‌‌ام که امشب کلی از مزایای واقعی زندگی مشترک باهاش صحبت کنم، و ازش بخواهم که یک‌‌‌‌بار برای همیشه، گذشته‌‌‌ها را فراموش کند. همه‌‌‌ی امیدواری‌‌‌‌ام این است که با شنیدن حرف‌‌‌های صادقانه‌‌‌‌ام، تردید و چه‌‌‌کنم، چه‌‌‌کنم را کنار بگذارد و به طور جدی به پیشنهادم فکر بکند. بالاخره بعد از یک‌‌‌سال، تکلیف‌‌‌ام را بدانم... ولی نباید مستقیم بروم سر اصل مطلب. باید خیلی با احتیاط عمل کنم و از فضاهای مورد علاقه خودش، به موضوع، نقب بزنم. پس باید صبور باشم. هر کاری، راه و روش خودش را دارد.

آره، امشب برای آینده‌‌‌ی من و آرسینه واقعن سرنوشت‌‌‌ساز است. آینده‌‌‌ی روشن و مطمئنی که هر دوی‌‌‌مان بهش نیاز داریم. تصمیم دارم هر طور شده ثابت کنم که این بار حاضرم در همه‌‌‌ی سختی‌‌‌ها و ناملایمات تا پای جان ــ آره تا پای جان ــ همراه‌‌‌ش باشم. در همه فعالیت‌‌‌هایش کنارش باشم و مسئولیت به عهده بگیرم... خلاصه یک عالمه حرف و درد دل دارم که با این دختر بزنم و بهش حالی کنم که اگر در آن واقعه، خودم را زدم به کوچه‌‌‌‌علی‌‌‌‌چپ و در آن شرایط سخت و ملتهب، فلنگ را بستم و تنهایت گذاشتم اما صادقانه دلیل‌‌‌اش بی‌‌‌مهری کردن به تو یا منافع‌‌‌طلبی و خودخواهی‌‌‌‌ام نبود. بعد هم دست‌‌‌‌ام را به علامت سوگند می‌‌‌آورم بالا و خیلی متین و جدی بهش می‌‌‌گویم: به شرافت‌‌‌م قول می‌‌‌دهم که از این پس هرگز چنین رفتار غیرمسئولانه‌‌‌ای از من نخواهی دید...

ــ به کی داری سلام می‌‌‌کنی؟

با منی آرسینه؟... چطور مگه؟

ــ آخه دست‌‌‌تو آوردی بالا و داری تکون می‌‌‌دی!.. داری با دیوار سلام‌‌‌علیک می‌‌‌‌کنی؟!

به جای دادن پاسخ، به میز کنار پنجره اشاره می‌‌‌کنم: هم دِنجه و هم خیابونو می‌‌‌بینیم،.. و همزمان، دستم را بالا می‌‌‌‌برم و به صاحب کافی‌‌‌شاپ علامت می‌‌‌دهم که ما این میز را انتخاب کردیم...

دو طرف میز می‌‌‌نشینم رو در ‌‌‌روی هم. کیف قهوه‌‌‌ای‌‌‌‌رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را مثل دفعه قبل روی میز می‌‌‌گذارد.  نمی‌‌‌دانم چرا امشب کمی دلشوره دارم... شیرقهوه سفارش می‌‌‌دهیم. از کیف‌‌‌اش کتاب کوچکی را در می‌‌‌آورد. در حالی که سعی دارم چهره‌‌‌‌ام مهربان و مظلوم به نظر برسد ازش می‌‌‌پرسم: انگار کتاب داستانه؟

ــ آره، قصه‌‌‌ی کوتاهی‌‌‌یه : "خانه‌‌‌ای در آسمان"

 گلی‌‌‌ترقی! درسته؟

ــ زدی به خال، البته یکی از بهترین‌‌‌های گلی‌‌‌ترقی‌‌‌یه،.. فقط چند صفحه مونده تمومش کنم.

راستی ببینم آرسینه، تو این مدت، شده که خودت هم دستی به قلم برده باشی، داستان یا شعر، مثل اون موقع‌‌‌ها که می‌‌‌نوشتی؟  

خنده‌‌‌‌ی ریزی می‌‌‌کند اما با لحنی جدی می‌‌‌گوید: «ببینم تو موبایل داری؟»

ــ آره، چه طور مگه؟

ــ اگه روشنه، لطفن خاموش‌‌‌‌اش کن.

در می‌‌‌آورم از کیف‌‌‌‌ام و خاموش می‌‌‌کنم.

ــ باطری‌‌‌‌اش هم جدا کن لطفن !

منم با تبسم و کمی احساس ضعف: اوکی! گرفتم.

و درحالی که باطری را از گوشی جدا می‌‌‌کنم با خودم می‌‌‌گویم: وای که چه خوش‌‌‌‌خیال و ساده ‌‌‌است این دختر، فکر می‌‌‌کند با این کارها، به قول‌‌‌گفتنی "Safe" می‌‌‌شود.

از نسکافه‌ام جرعه‌ای می‌‌‌خورم. داشتی می‌‌‌‌گفتی.

حالا با لحن و چهره‌‌‌ای مطمئن: «آره، بعضی وقت‌‌‌‌ها سعی کرده‌‌‌‌ام چیزی بنویسم. ولی با این وضع شلوغ و درهم که خودت می‌‌‌‌بینی این راهپیمایی‌‌‌‌ها و درگیری‌‌‌‌ها... اون‌‌‌‌وقت نوشتن داستان، خیلی سخت می‌‌‌‌شه... اگر هم بنویسم، معمولن پاره‌‌‌‌شون می‌‌‌‌كنم،... به قول آرمِن تا نوشته نشده‌ان، قشنگ‌‌‌‌ان ولی تا رو كاغذ می‌‌‌‌یان، بد‎تركیب می‌‌‌‌شن، از ریخت می‌‌‌‌افتن! ... ولی نوشتن مقاله یا گزارش، خب فرق می‌‌‌کنه.»

هم‌‌‌چنان گرم و پُر انرژی ادامه می‌‌‌دهد که: «ای بابا، مگه این روزها فیس‌‌‌‌بوک و بالاترین و این همه بمبارونِ خبر اصلن می‌‌‌‌ذاره که داستان بنویسی،.. بعضی خبرها این‌‌‌‌قدر نگران کننده‌‌‌‌ست که آدم سرگیجه می‌‌‌‌گیره، تو فکر کن بچه‌‌‌‌های شهرستان‌...»

آرسینه به وقت حرف زدن از دست‌‌‌‌هاش به خصوص از میمیك صورت بهره می‌‌‌‌گیرد و این رفتار باعث جذب مخاطب‌‌‌‌اش می‌‌‌‌شود. گرم برخورد می‌‌‌‌كند و این گرما و صمیمیت، انرژی مثبت به طرف مقابل می‌‌‌‌دهد یا من چنین حس مطبوعی از او دریافت می‌‌‌‌كنم. در دانشکده هم وقتی برای اولین‌‌‌بار به هم برخوردیم همین حرکات بی‌‌‌ریا و خروشان، و حُجب بی‌‌‌کرانه‌‌‌‌ای که موج می‌‌‌زند در چشماش، مجذوب‌‌‌‌م کرد.

از بودن با او خسته نمی‌‌‌شوم. رفتاری ساده و بی‌‌‌‌تکّلف دارد. صدایش مثل مخمل، نرم است. دلم می‌‌‌خواهد دست کوچولویش را بگیرم تو دستم و نوازش کنم ولی مطمئنم که اجازه نمی‌‌‌دهد، بس‌ که منزه‌‌‌طلب است این دختر. همیشه همین‌‌‌طور بوده: مقرراتی، پولادین، و پای‌‌‌بسته‌‌‌ی اصول اخلاقی.... البته شیفته‌‌‌ی همین پاکی و نجابت‌‌‌‌اش هستم.

امشب اما حس و حال عجیبی دارم. انگار در اعماق وجودم رسوب‌ِ سنگین‌ آن‌ وحشت‌ دایمی‌، که طی سه سال اخیر رهایم کرده بود بار دیگر بیدار شده است. واقعن نمی‌‌‌‌‌دانم دلیل‌‌‌اش چیست؟ معمولن زمانی که با آرسینه بیرون می‌‌‌رویم بفهمی‌‌‌‌نفهمی به این دوگانگی و حالت تشویش دچار می‌‌‌شوم ولی امشب، خیلی شدیدتر است. با این حال لبخند می‌‌‌‌زنم و سعی می‌‌‌کنم برق تشویش را توی چشم‌‌‌‌‌هام نبیند. تشویش از این جهت که دوست ندارم وارد مقولات سیاسی بشوم. ولی از بد‌‌‌شانسی‌‌‌ام هر وقت که با هم هستیم نابه‌‌‌خود، بحث را به فضای انتخابات و حق‌‌‌رأی و حقوق زنان و این چیزها می‌‌‌کشاند. دلم می‌‌‌خواهد التماس‌‌‌اش بکنم به مسیح قسم‌‌‌اش بدهم که آرسینه‌‌‌‌جان لااقل امشب را به خاطر من کوتاه بیا، من نیامده‌‌‌ام که این حرف‌‌‌های دلهره‌‌‌آور را بشنوم، دعوت‌‌‌ات کردم تا درباره سروسامان دادن به زندگی‌‌‌مون صحبت کنیم نه در باره راهپیمایی و درگیری، واسه همین نمی‌‌‌خواهم این صحبت‌‌‌ها ادامه پیدا کند. ولی می‌‌‌گویم: راستی ببینم آرسی، وبلاگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات هم فیلتر شده؟

با تعجب و استفهام نگاه‌‌‌‌‌ام می‌‌‌‌کند، نگاهی از جنس عاقل اندر سفیه. و می‌‌‌‌گوید: «اینو می‌‌‌‌پرسی که مثلن حرفی زده باشی؟!»، چشم‌‌‌‌های بی‌‌‌آلایش و معصوم‌‌‌‌‌اش را با احتیاط و تردید به چشم‌‌‌ام می‌‌‌دوزد و زیر لب ادامه می‌‌‌‌دهد: «ببینم تو که اون دفعه گفتی وبلاگمو مرتب می‌‌‌خونی!»

انگار بدجوری گاف دادم: ای بابا، معلومه که می‌‌‌خونم ولی چون توی شرکت‎‎‎مان فیلترشکن داریم، متوجه نمی‌‌‌شم.

و پیش‌‌‌دستی می‌‌‌کنم: آهّااا خوب شد که یادم اومد ببین من ای‌‌‌‌میل‌‌‌‌آدرس جدیدت رو ندارم عزیزم.

و برای دور زدن کاملِ فضای انتخابات و باقی قضایا، آدرس ای‌‌‌‌میل‌‌اش را می‌‌‌‌نویسم و بلافاصله می‌‌‌‌گویم: برایت کلیپ جدید «سوسن خانم» رو ای‌‌‌‌میل می‌‌‌‌کنم. بچه‌‌‌ها اینو تو شمال، ویلای یکی از دوستان، ضبط کرده‌‌‌اند. وقتی کلیپ سوسن‌‌‌خانومو دیدی دلم می‌‌‌خواد نظرت رو بدونم، آخه خیلی حرف‌‌‌آ در موردش می‌‌‌گن، که مثلن ضد فمینیستی و چه می‌‌‌دونم از این گیرهای سه‌‌‌پیچ دیگه...

ــ فقط خواهشن یه وقت حرف‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌ربط ننویسی تو ای‌‌‌‌میل... می‌‌‌‌دونی که چی می‌‌‌‌گم...

نوک زبانم می‌‌‌آید بهش تشر بزنم که: مگه با خَر طرفی؟.. اما می‌‌‌‌گویم: ویکتوریا رو می‌‌‌‌بینی؟

ــ کدوم ویکتوریا؟... نمی‌‌‌‌شناسم‌‌‌‌اش.

بی‌‌‌‌اختیار می‌‌‌پُکم از خنده: خَره، منظورم سریال تلویزیونیِ ویکتوریاست، شبکه فارسی‌‌‌‌‌وان رو می‌‌‌گم، همین که این روزا همه نگاه می‌کنن...

ــ آآهّا ، فارسی‌‌‌‌وان!...

خب آره.

ــ حالا چی شده همه به فارسی‌‌‌‌‌وان علاقمند شده‌ان؟ ببینم نکنه تو هم واسه این که میزان محبوبیت فارسی‌‌‌‌‌وان دست‌‌‌‌ات بیاد، داری نظرسنجی می‌‌‌‌کنی؟

اصلن بی‌‌‌خیالِ فارسی‌‌‌‌‌وان،..

ــ خودت پرسیدی!

منو باش که در مورد فارسی‌‌‌‌‌وان دارم از کی می‌‌‌پرسم! چقدر حواس‌‌‌پرتما، یادم می‌‌‌ره که تو از این چیزای پیش‌‌‌پا افتاده!! خبر نداری، فقط حواس‌‌‌‌ات شش‌دانگ به عالم معقولاته: عالم نسوان...

[آخ! لعنت به من، بازم دسته گُل به آب دادم،..] دهن گَل‌و‌گشادم را می‌‌‌‌بندم و سکوت می‌‌‌‌کنم. به‌‌‌‌عمد، نگاه‌‌‌‌ام را به بیرون، به تاریک‌‌‌روشنِ خیابان آبان می‌‌‌‌دوزم اما مطمئن‌‌‌‌ام که دوتا گوهر شب‌‌‌‌چراغ به رنگ قهوه‌‌‌‌ای بهم ُزل زده‌‌‌‌اند. نگاه شماتت بارش را حالا کاملن احساس می‌‌‌‌کنم.

هروقت آرسینه را عصبانی‌‌‌‌اش می‌‌‌‌کنم با حرارت بیشتری حرف می‌‌‌‌زند و من از این حرارت و حالات‌‌‌‌ش خیلی کیف می‌‌‌‌‌‌کنم.

ــ منتظرم،.. چرا حرفتو خوردی؟ داشتی با تمسخر می‌‌‌‌گفتی که شش‌‌‌‌دانگ حواس من به؟.. خب بگو تا بدونم اشکال‌‌‌اش چیه؟... بازم می‌‌‌‌خوای سرکوفت بزنی که این کارها فایده نداره چون مثلن وضع ترافیک‌‌‌‌‌مون این قدر مزخرفه و چون خودمون حقوق همدیگه‌‌‌‌رو رعایت نمی‌‌‌‌کنیم؟... مگه تا حالا شده من بهت گیر بدم و سرکوفت‌‌‌ات بزنم که مثلن چرا مدام هدفون تو گوشاته و موزیک رَپ گوش می‌‌‌کنی یا سریال‎‎‎‎های فارسی‎‎‎‎وانو نیگا می‎‎‎کنی، آره؟ خوب حتمن دوست‌‌‌داری و از این کار، احساس رضایت می‌‌‌کنی...

این فرق می‌‌‌کنه آرسی‌‌‌‌‌ خانوم. داشتن هدفون و آی‌‌‌‌پَد چیزهایی شخصی و کاملن خصوصی‌‌‌‌‌ان... این طور فکر نمی‌‌‌کنی؟

ــ وای که تو چقدر عوض شدی!

عوض شدم یا پخته شدم؟

در حالی که به فنجان‌‌‌‌اش خیره است: «آهااا. که پخته شدی!.. جالبه،» و چشم از فنجان می‌‌‌گیرد و نگاه‌‌‌ام می‌‌‌کند: «شایدم حق با تو باشه؛ آره مشکلی به نام "ترافیک" ! چرا که نه؛ اصلن می‌‌‌تونه یک معضل ملی به حساب بیاد. حتا به اندازه‌‌‌ی یک فاجعه‌‌‌ی عموم‌‌‌‌بشری می‌‌‌تونه خطرناک باشه مگه نه؟»

خوشحال و هیجان‌‌‌زده از تأیید نامنتظرش، می‌‌‌گویم که: واژه‌‌‌ی خیلی مناسبی پیدا کردی آرسی، فاجعه! آره واقعن که فاجعه‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ست. اگه آلودگی هوا و دی‌‌‌اکسید کربن هم بهش اضافه کنی تازه اون‌‌‌وقته که عمق این فاجعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو درک می‌‌‌کنی .

ــ «ببینم، سرِ کاریه دیگه؟ آره؟» و نگاه شیطنت‌‌‌‌بارش را به خیابان می‌‌‌دوزد.

یک لحظه احساس تحقیر می‌‌‌کنم. آب دهانم را قورت می‌‌‌‌دهم و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌که ضعف نشان بدهم، با ظاهری خونسرد اما خیلی محکم و مطمئن می‌‌‌گویم: هی دختر! روسری از سرت افتاده‌‌‌ها، هر نره‌‌‌‌خری از تو خیابون رد می‌‌‌شه، اَت به ما میخ می‌‌‌شه...

هنوز جمله‌‌‌ام تمام نشده، صورتش بُراق می‌‌‌شود و نگاهی به‌‌‌ام می‌‌‌کند که از صدتا تشر هم بدتر است. با دستپاچگی و خوشحالی می‌‌‌گویم: آها داشت یادم می‌‌‌رفت ازت بپرسم که با این اوضاع درهم‌‌‌جوش، و با اون سابقه‌‌‌ات، هیچ شده به رفتن و مهاجرت فکر کنی؟... همه که دارن می‌‌‌رن این روزآ.

مکث می‌‌‌‌کند در پاسخ دادن. فکر می‌‌‌‌کنم احتمالن ـ نه، حتمن ـ از دستم حرص‌اش گرفته... چند لحظه سکوت حاکم می‌‌‌‌شود. به انگشتان ظریف و لاک سبز ناخن‌‌‌‌های بلندش نگاه می‌‌‌‌کنم که بی‌‌‌‌اختیار روی میز، ضرب گرفته‌‌‌‌اند. حالا نگاهم به خیابان است و ظاهرن دارم به خاموش و روشن شدن نور قرمز چراغ‌‌‌های گردونِ آمبولانس، شایدم خودرو نیروی‌‌‌انتظامی نگاه می‌‌‌کنم اما در واقع به ریتم زیبایی که می‌‌‌نوازد، گوش سپرده‌‌‌ام. ضرب‌‌‌آهنگ ریتمی که آرسینه دارد می‌‌‌زدند با گردش منظم نور قرمز، همنوایی دارد. و بعد :

ــ منظورت ارمنستانه؟

...هر جا!

ــ «چراغ من در این خانه می‌‌‌‌سوزد.»!

در این لحظه صدای باز و بسته شدن درِ کافی‌‌‌شاپ را می‌‌‌شنوم. پشت به در نشسته‌‌‌ام. بلافاصله ضرب‌‌‌آهنگ دلنشین تماس ناخن‌‌‌های آرسینه با سطح میز، قطع می‌‌‌شود. ناخن‌‌‌های سبز در مشت‌‌‌اش پنهان می‌‌‌شوند. با حذف رنگ سبز، تیرگیِ رنگ سیاه‌‌‌سوخته‌‌‌ی کیف آرسینه تو چشم‌‌‌ام می‌‌‌‌دَود. دست‌‌‌اش را روی کیف‌‌‌اش می‌‌‌گذارد. نگاه مضطرب‌‌‌‌اش بین من و کسی که الآن وارد کافی‌‌‌شاب شده در نوسان است. با آمدن تازه‌‌‌‌‌‌وارد، صدای ملایم ‌‌‌موزیک هم انگار قطع می‌‌‌شود. جرعت نمی‌‌‌کنم پشت‌‌ ‌‌‌‌‌سرمو نیگا کنم و ببینم چه خبره. با دیدن چهره‌‌‌‌ی رنگ‌‌‌‌پریده‌‌‌‌ی آرسینه لرزش‌ بی‌اختیارِ تارهای‌ قلب‌ لعنتی‌ام صدچندان می‌‌‌شود.  در این لحظه نور قرمزی که خاموش و روشن می‌‌‌شود حواسم را متمرکز می‌‌‌کند. تازه دوزاری‌‌‌ام می‌‌‌افتد. حالا یک چشم‌‌‌ام به نور قرمز است و چشم دیگرم به حرکات عجیب آرسینه که به سرعت برق،  دست راستش را به درون کیف می‌‌‌برد و در حالی که مشت کرده، آرام از کیف بیرون می‌‌‌کشد. حالا هر دو دست را برده زیر میز.  به کسری از ثانیه، سیم‌‌‌کارت موبایل‌‌‌اش را می‌‌‌بینم که چرخ می‌‌‌خورد و زیر میز مجاور کنار دیوار می‌‌‌افتد.

حیرت‌‌‌زده از حرکات فِرز و مسلط‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌اش، می‌‌‌خواهم بهش بگویم که از همان ابتدا که وارد کافی‌‌‌شاب شدیم راستش دلم شور می‌‌‌زد.  ولی تا بگویم که... حرفم را می‌‌‌‌بُرَد و در حالی که آنی از مرد تازه‌‌‌‌وارد چشم برنمی‌‌‌دارد :

ــ  فقط پاشو برو، همین حالا.  معطّل نکن... اگه پرسیدن، بگو منو نمی‌‌‌شناسی،... برو نگران من نباش...

بی‌‌‌اختیار نگاهم به پایین‌‌‌‌‌‌‌‌‌بالا رفتنِ سیبک گلویش، دوخته می‌‌‌‌شود. قلبم می‌‌‌خواهد از جا کنده شود وقتی که از لای لب‌‌‌های خشک‌‌‌شده‌‌‌اش بی‌‌‌‌وقفه «برو، برو، برو، خودتو نجات بده» بیرون می‌‌‌ریزد بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که به من حتا نگاه کند.

ناگهان غم و اندوهی سنگین به قفسه سینه‌‌‌ام هجوم می‌‌‌‌آورد. صحنه‌‌‌ی دردناک جدایی‌‌‌مان در چهارسال پیش حالا بار دیگر جلوی دیدگانم مجسم می‌‌‌شود. سنگینی طاقت‌‌‌‌فرسای بار گناه، گناهی در حد خیانت و آمیخته به درد حقارتی بی‎‎‎پایان روی قلبم احساس می‌‌‌کنم. زبانم باد کرده، انگار که واقعن قرار است باز هم برای سال‌‌‌هایی طولانی همدیگر را نبینیم... باز هم تحمل سال‌‌‌‌ها تنهایی کُشنده و انتظار آمدنش... یکدفعه بغض می‌‌‌کنم.

نگاه لرزان و پُر سوآلم با صورت مهربان‌‌‌اش تلاقی می‌‌‌کند. گویی اولین بار است که چهره‌‌‌ی نجیب و دردمندش را می‌‌‌بینم. چقدر جوان است این چهره، چقدر معصوم و مصمم است...

با کف دست، عرق پیشانی‌‌‌ام را می‌‌‌گیرم. سردی انگشتان‌‌‌‌‌ام روی پوست صورت‌‌‌ام می‌‌‌نشیند. تردید و دو‌‌‌ ‌‌‌دلی نمی‌‌‌گذارد درست فکر کنم، تمرکزم را پاک از دست داده‌‌‌ام. نمی‌‌‌دانم چه خاکی باید به سرم بریزم. طوری منگ شده‌‌‌ام که انگار در چاه عمیق و تاریکی سقوط کرده‌‌‌ باشم. همه‌‌‌ی این اتفاقاتِ ناگهانی فقط در عرض چند ثانیه رو سرم هوار شده، خدایا اصلن باورم نمی‌‌‌شود که به یک چشم به‌‌‌هم زدن همه چیز زیر و رو شده باشد...

 ... در حالی که خیلی با احتیاط از صندلی بلند می‌‌‌شوم با خودم می‌‌‌گویم: رفتار این دختر چقدر منصفانه است. درست مثل دفعه قبل، نمی‌‌‌خواهد که پای من هم گیر بیفتد. خب انصاف هم خوب چیزیه، همه می‌‌‌دونن که من این دفعه واقعن نه سر پیازم و نه ته پیاز...

برای آخرین بار نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کنم. حالا چهره‌‌‌اش را محو می‌‌‌بینم. دست می‌‌‌برم به طرف چشم‌‌‌ها و چشم‌‌‌هایم را از اشک پاک می‌‌‌کنم. ای کاش حداقل این‌‌‌‌بار می‌‌‌توانستم به رسم خداحافظی، و تقدیر از این همه معرفت و لوطی‌‌‌‌منشی‌‌‌، پیش‌‌‌ پایش زانو می‌‌‌زدم و دست‌‌‌اش را می‌‌‌بوسیدم‌‌‌.

به سوی در خروجی می‌‌‌روم. سرم پایین است اما دل‌‌‌م مثل سیر و سرکه می‌‌‌جوشد. انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته‌‌‌‌ام...  نزدیکِ در می‌‌‌رسم و می‌‌‌خواهم دستگیره را بگیرم، کسی در را برایم باز می‌‌‌کند. بی‌‌‌که سرم را بلند کنم با صدایی که گویی از ته چاه به گوش می‌‌‌رسد فقط می‌‌‌گویم ممنون. همچنان که نگاه‌‌‌ام پایین است به طور اتفاقی، کفش‌‌‌هایش را می‌‌‌بینم.  یکدفعه تمام تنم می‌‌‌لرزد. کفش نیست، پوتین است.  یک آن  از حرکت باز می‌‌‌مانم. تمام پوست بدن‌‌‌ام مور مور می‌‌‌شود. حالا کاملن منفعل‌‌‌ام، و منتظر که...

واقعن نفهمیدم چه شد و چند لحظه از خود بی‌‌‌خود شده بودم ولی انگار نیرویی خارق‌‌‌العاده، برآمده‌‌‌ از اعماق وجودم باعث حرکت دوباره‌‌‌ی پاهایم می‌‌‌شود.   پایم که حالا به اختیار خودش حرکت می‌‌‌کند به آسفالت پیاده‌‌‌رو می‌‌‌رسد. پا و پوتین هم با من به پیاده‌‌‌رو می‌‌‌آید. سمت راست به طرف پایین خیابان حرکت می‌‌‌کنم که به زعم خودم هرچه زودتر برسم به خیابان ویلا و از آن‌‌‌جا بندازم  تو خیابان طالقانی.  ناگهان جرقه‌‌‌ای تو ذهنم شعله می‌‌‌کشد که بزنم و دِ دَر رو،.. اما بلافاصله از این فکر ابلهانه منصرف می‌‌‌شوم. زیرچشمی، هوای پا و پوتین را دارم که دارد دنبالم می‌‌‌آید. منگ و با تردید ادامه می‌‌‌دهم. به مجردی که از کنار آخرین پنجره‌‌‌‌ی کافی‌‌‌شاپ می‌‌‌گذرم متوجه می‌‌‌شوم پا و پوتین انگار دارد ازم فاصله می‌‌‌گیرد.

جسارت پیدا می‌‌‌کنم و به بهانه‌‌‌ی دیدن اتومبیلی که دارد از خیابان می‌‌‌گذرد صورت‌‌‌ام را نود درجه به سمت چپ می‌‌‌چرخانم و متوجه می‌‌‌شوم آن مرد انگار دارد واقعن ازم فاصله می‌‌‌گیرد.  با خودم می‌‌‌گویم هرچه بادا باد، و صورت‌‌‌ام را بیشتر می‌‌‌چرخانم و نگاه‌‌‌اش می‌‌‌کنم.

مأمور میانسالی را می‌‌‌بینم که سینی کوچکی حاوی سه‌‌‌تا لیوان مقوایی چای ـ شایدم نسکافه ـ و چندتا کیک، به دست گرفته و آرام و بی‌‌‌‌خیال به طرف خودرو نیروی‌‌‌‌انتظامی می‌‌‌رود.


 



alborzrahmani@yespros.com

 اگر قصد دارید برای اولین بار صاحب خانگی را تجربه کنید، قطعاً باید شناختی‌ جامع و دقیق بر ریز‌ترین مسائل مربوط به وام مسکن و انتخاب‌های موجود آن داشته باشید.

 نخستین گام در این راه اقدام برای دریافت پیش پذیرش (Pre Approval) بوده که با کمک گرفتن از یک مشاور خبره وام می توانید به این مهم نایل آیید. گرفتن Pre Approval حد اقل از دو جنبه حائز اهمیت فراوانی‌ خواهد بود. نخست اینکه بانک با توجه به جمیع شرایط، از جمله سابقه اعتباری و میزان درآمد سالیانه، سقف وامی که به شما تعلق می‌گیرد را مشخص می‌کند. دوم اینکه با داشتن Pre Approval شما توانسته اید نرخ بهره مورد نظر را برای زمانی‌ بین ۹۰ تا ۱۲۰ روز حفظ نمائید. به طور ساده تر اینکه با این روش شما دقیقا می‌دانید برای خرید ملک مورد نظر چه میزان بودجه مورد نیاز خواهید داشت و همچنین زمانی‌ بین ۳ تا ۴ ماه وقت دارید تا به جستجوی خانه مورد علاقه تان بپردازید بدون آنکه نگرانی از جانب میزان وام و نرخ بهره آن داشته باشید.

اما بزرگترین مانعی که اغلب خریداران (First Home Buyers) معمولا با آن مواجه میشوند میزان پیش پرداخت مورد نیاز(Down Payment)  برای خرید ملک خواهد بود. در کانادا حداقل این میزان (در صورت درآمد کافی‌) ۵ درصد مبلغ کلّ قرارداد خواهد بود. در ضمن باید به این نکته توجه داشت در صورتی‌ که مبلغ پیش پرداخت کمتر از ۲۰ درصد قیمت کلّ باشد، مبلغی تحت عنوان بیمه وام  (Mortgage Insurance Premium)به کلّ میزان وام اضافه خواهد شد.

همچنین با کمک قانونی‌ تحت عنوان Federal Home Buyer's Plan ، این دسته از خریداران میتوانند تا سقف ۲۰،۰۰۰ دلار از ذخیره موجود در حساب RRSP استفاده نموده بدون آنکه مجبور به پرداخت جریمه یا مالیات آن گردند. قابل توجه آنکه این مبلغ باید ظرف مدت حداکثر ۱۵ سال به حساب فوق بازگردانده شود.

تمدید زمان وام:Bars

معمولا پیش از سر رسید موعد وام  (Term)بانک یا موسسه وام دهنده نامه ای ارسال خواهد کرد که طی‌ آن شرایط و نرخ جدید تمدید وام را به اطلاع شما خواهد رساند. توجه داشته باشید تا هیچگاه چشم بسته و بدون آگاهی‌ از شرایط و نرخ بهره روز اقدام به امضای قرار داد جدید ننمایید. به خاطر داشته باشید در هر زمان انتخاب‌های فراوانی‌ موجود خواهد بود که ممکن است در مقایسه با وام پیشین سازگاری بیشتری با شرایط شما داشته باشد.

بهترین و کم هزینه‌ترین راه برای مقایسه تمام انتخابهای ممکن، کمک گرفتن از یک مشاور و متخصص وام مسکن می‌باشد که نه تنها میتواند با تحلیل و بررسی کلیه انتخابهای موجود بهترین آن را بر گزیند، بلکه قادر خواهد بود  با مذاکره با بانک‌های مختلف، تا حد امکان شیوه بازپرداخت وام را به خواسته و شرایط مالی‌ روز شما نزدیک سازد.

کاهش پرداخت ماهانه از طریق ری فاینانس((Re Finance وام مسکن:

امروزه بسیاری از مردم کانادا از پرداخت ماهانه قرضهای مختلف به ستوه آمده اند. قرض هایی مانند کارت اعتباری، وام اتومبیل و وام‌های متفاوت که بهره آن گاه به ۱۸ تا ۲۰ درصد نیز می‌رسد. از مهمترین خصوصیات ری فاینانس وام مسکن، یکی‌ کردن کلیه قرض ها و پرداخت بهره آن با کمترین میزان ممکن یعنی‌ نرخ بهره وام مسکن خواهد بود. واقعیت این است که وام مسکن با توجه به ماهیت آن قابلیت انعطاف پذیری زیادی خواهد داشت. به این معنی‌ که با توجه به شرایط مالی‌ متقاضی می‌توان با کاهش دوره استهلاک وام(Amortization) ، میزان بهره پرداختی را به میزان چشمگیری کاهش داد. یا میتوان تحت شرایطی مقداری را به صورت پول نقد از حساب خارج کرده تا به کمک آن سایر بدهی‌ها را که نرخ بهره ای بالاتر دارند پرداخت نمود. نکته ای که در این میان باید به آن توجه داشت، امکان هزینه زا بودن برخی‌ از این فرآیندها است. به طور مثال ری فاینانس وام مسکن ممکن است با جریمه ای احتمالی‌ از طرف بانک مواجه شده که باید پیش از شروع فر آیند آن را مورد محاسبه و بررسی قرار داد.

به خاطر داشته یک انتخاب درست در اولین گام، مانع از هزینه‌های گزاف و نا‌خواسته‌ای خواهد بود که در آینده به شما تحمیل خواهد شد.

 


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته