-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

Latest news from Radio Zamaneh for 08/28/2010

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

۵. بحثِ اصلی بر سرِ دین است. دوستدار با پرسش از پی نسبتِ دین با «پرسش» می‌آغازد، شتابناک به این پاسخ می‌رسد که دیندار، تا جایی که دیندار است، نمی‌پرسد و چون نمی‌پرسد، پس نمی‌تواند بیندیشد، پس فرهنگی که سرشتی دینی دارد، به فکر راه نمی‌دهد. نحوه‌ی ورودِ دوستدار به موضوع، ماهیتِ دین و نقشِ فرهنگی آن را آشکار نمی‌سازد. دوستدار در چارچوبِ تنگِ یک فلسفه‌ی آگاهی1 می‌اندیشد و بر این پایه دین را از زاویه‌ی توانشِ آن در ایجاد آگاهی می‌سنجد.

پیدایش و تکامل فلسفه‌ی آگاهی

ریشه‌ی همگرایی دوستدار با ایدئولوژی ایرانی2 را بایستی در اساس اندیشه‌ی او جست که فلسفه‌ی آگاهی است. دوستدار در چارچوب این فلسفه است که می‌اندیشد آن چه نهادِ (subject) ایرانی را می‌سازد همان چیزی است که زیرنهاد (sub-jectum, hypo-keimenon) ایرانیت را می‌سازد و برعکس. و درست همین فلسفه است که وی را بر آن می‌دارد از بحث پرسش بیاغازد و دستاوردهای شناختی را سنجه‌ی ارزشگذاری‌های خود قرار دهد. اندکی به این فلسفه می‌پردازیم.

فلسفه‌ی آگاهی عصر جدید، که می‌توان شکاکیتِ از آغاز همراه با فلسفه را پیش‌زمینه‌ی آن دانست، با رنه دکارت آغاز می‌شود3. پیش از دکارت مسئله‌ی اصلی فلسفه هستی بود. و هستی-شناسی (انتولوژی) همانسان که مارتین هایدگر گفته است، در واقع هستی-خدا-شناسی (انتوتئولوژی) بود، یعنی از هستی معمولاً به بنیادی برای آن به نام خدا می‌رسید. دکارت به جای پرسشِ هستی، پرسش از پی شیوه‌ی دستیابی به آگاهی یقینی در مورد باشنده‌ها را گذاشت. با فلسفه‌ی او آگاهی اصل گرفته شد و اصلیتِ نهادِ آگاهی، زیرنهادِ هر اصلیتی شد.

این چرخش را به دلیل اصالتی که برای ذهن در نظر می‌گیرد، با عنوان ذهن‌باوری (mentalism) و نیز فلسفه‌ی نهادگانی (فلسفه‌ی سوبژکتیویته) مشخص می‌کنند. جهانی که دکارت ترسیم می‌کند، از یک نهاد (سوژه) تشکیل شده است که چیزهایی را در برابر خود دارد. آنچه در برابر اوست برنهاد (ابژه) خوانده می‌شود. نهاد، خود در اصل بی‌جهان است. او هرگاه به جهان چشم باز می‌کند، فقط در پی شناخت است. او برای آن که بخواهد در جهان تغییری دهد، باید آن را بشناسد. آن را که شناخت، بر آن تسلط می‌یابد.

فلسفه‌ی آگاهی سرچشمه‌ی انگلیسی نیز دارد که شاخص آن روکرد به تجربه به‌عنوانِ منبع اصلی آگاهی است.بر زمینه‌ی فلسفه‌ی آگاهی، دو مکتب بزرگ خردباوری و تجربه‌باوری شکل می‌گیرند. یکمی نقش خرد را برجسته می‌کند و دومی ماده‌ی اصلی شناخت و برانگیزاننده‌ی فرآیند آن را تجربه می‌داند. این دو مکتب، با وجود این اختلاف پرحاصل، در وفاداری به اصل‌دانیِ پرسش شناخت و تلاش برای پاسخگویی به آن با استفاده از مدلِ نهاد–برنهاد (سوژه-ابژه)، از رویه‌ی اساسی واحدی پیروی می‌کنند.

مدل ساده‌ی دکارتی به تدریج پیچیده‌تر می‌شود، با این هدف که امکان توضیح پیچیدگی‌هایی فراهم آید که فراتر می‌روند از یک روندِ به انزوا کشانده‌ی شناخت، یعنی روندی کنده شده از بستر جامعه و تاریخ خود، منتزع از فضای احساسی و انگیزه‌هایی جز انگیزه‌های شناختی.به تدریج مسئله‌ی دیگری در رابطه با نهاد به موضوع توجه تبدیل می‌شود که بدان می‌توانیم گم‌گشتگیِ نهاد نام نهیم. آغازگران بحث گم‌گشتگی، رمانتیک‌ها هستند که بر روی سرگشتگیِ ناشی از فروپاشیِ سنت انگشت می‌نهند.

بحث گم‌گشتگی در مسیری منطقی این گونه پیش می‌رود: اصل نهاد است، نهاد خودِ خود من است، اما من خودِ خودم را در جهانی که ناساز است، گم می‌کنم. من نمی‌توانم خودم را بروز دهم. آنچه هستم، نیستم. من از خود بیگانه‌ام.این بحث را اگر در عین حال خردباور نیز باشیم، ممکن است چنین ادامه دهیم: من آنگاه که نتوانم در پس آشفتگی‌های جهان نظمی بخردانه ببینم و در ادراک یگانگی خود با این نظم، خود را دریابم، از خود بیگانه می‌شوم؛ و نیز از خود بیگانه می‌شوم، آنگاه که آفریده‌های خود را خدای خود کنم، یعنی چیزهایی را ایجاد کنم از صفت‌ها و ارزش‌های جاری در زندگی اما به تدریج انتزاعی شده، چگال‌شده و فراافکنده، و پس‌آنگاه عبدِ آنها شوم.

من بنده‌ی کالاهای تولیدشده توسط خودم نیز می‌شوم. در روند کار و تولید، تبدیل به چیزی چون اهرم و ماشین می‌شوم و دیگر به آنچه خلق می‌کنم، به‌عنوانِ محصولِ کار خود نمی‌نگرم. هر چه بیشتر تولید کنم، خود را ناچیزتر و ذلیل‌تر می‌سازم.آنچه در ابتدا روایت شد از موضعی هگلی، روایت پساتر از دیدگاهی فویرباخی و در آخر از دیدگاهی مارکسی بود.

مارکسیسم هم به فلسفه‌ی آگاهی وابسته می‌ماند و هم با توجهش به هستی اجتماعی انسانی و پراکسیسی که به شناخت فروکاستنی نیست، پا را از چارچوب تنگ آن فراتر می‌گذارد.کس دیگری از معاصران مارکس که از فلسفه‌ی آگاهی عبور کرد، نیچه بود. او مشخصه‌ی سوژه را نه اراده به آگاهی، بلکه اراده به قدرت دانست و با این کارِ خود پارادایم آگاهی را درهم شکست.

ضربه‌ی مهم بعدی بر تصور فلسفه‌ی آگاهی از نهاد انسانی را فروید فرود آورد. او نشان داد که ما در درون خود صاحب‌خانه نیستیم و تنها بخش کوچکی از وجود «سوژه» از آگاهی تشکیل شده است.در گام بعدی ویتگنشتاین آمد و کردار شناختی را همچون تابعی از کردارِ گفتاری معرفی کرد. انسان و جهان او در زبان محصور شدند. این حصار با کردار زبانی تغییر می‌کند، منطق تغییر را اما نمی‌توان با برنامه‌ریزی آگاهانه مقرر کرد.

کسانی چون هابرماس، شْندلباخ و توگندهَت – که هر سه فیلسوفان آلمانی معاصر با تأثیر جهانی هستند – تاریخ فلسفه را به سه فصل یا دوره تقسیم می‌کنند: فصل اول با مفهوم هستی مشخص می‌شود، فصل دوم با مفهوم آگاهی، فصل سوم با مفهوم زبان.در فصل اول هستی‌شناسی مشغولیت اصلی ذهن فلسفی است، در فصل دوم شناخت‌شناسی و در فصل سوم کردارشناسی انسانی به عنوان موجودی اجتماعی که سخن می‌گوید. موضوع دوره‌ی سوم فلسفه را می‌توانیم به شکلی تعمیم یافته‌تر «زندگی» بدانیم، جامعیت وجود انسانی در جهان که به فعالیت شناختی آن محدود نمی‌شود.

از پایان قرن نوزدهم این موضع غالب می‌شود که نهاد را فقط نهادِ شناسنده نبینیم. سوژه احساس و اراده نیز دارد و انگیزه‌هایی که فقط به شناخت منحصر نیستند. او کنشگر است، تاریخ و هویت فرهنگی دارد. ولی با وجود همه‌ی دستکاری‌هایی که در مدلِ نهاد - برنهاد می‌شود، فرض وجود نهادی جوهری به جا می‌ماند، نهادی که شاید ایدون خود نباشد، اما می‌تواند خود باشد و اگر به اصالت برسد، جهانش بسامان خواهد شد. در روایتهایی عکسِ قضیه صادق است: جهان اگر بسامان شود، او سامان اصیل خود را بازخواهد یافت.

سوژه در فلسفه‌ی سیاسی

فلسفه‌ی سیاسی عصر جدید بخش بزرگی از محتوا و روش‌شناسی خود را مدیون ایده‌های پروریده در فلسفه‌ی آگاهی است. نهاد (سوژه) به صورت جانمایه‌ی جامعه و فرهنگ تصور می‌شود؛ به صورت نهادِ جمعی، همچون پدیداری تک و همگن پنداشته می‌شود، و در موردهایی به صورت نهاد منفردی به نام قهرمان درمی‌آید.ایده‌آلی در سیاست این می‌شود که نهاد جمعی با بازیابی خود جهان را بسامان کند یا جهان را بسامان کند تا در جریان این دگرگون‌سازی و بر اثر آن، خود، سامانِ اصیلش را بازیابد.

جریانهای سیاسی گوناگونی از این گونه پنداشت‌ها بهره می‌گیرند و ایدئولوژی‌ِ خود را بر بنیادِ آن استوار می‌کنند. با وجودِ شدتِ اختلاف‌های سیاسی نبایستی از این نکته غافل شویم که جناح‌های ستیزنده با هم چارچوبِ بینشی همسانی دارند.در مورد جنبشهای ملت‌‌باور قضیه از این قرار است: نهادی جمعی وجود دارد که باید به خودآگاهی برسد، چون چنین شود نیروی نهفته‌ی آن بیدار می‌شود، آنگاه است که می‌تواند جهان خود را بسامان کند و خودبنیاد و سرفراز شود.

این ایدئولوژی در جنبشهای مشهور به رهایی‌بخش ملی برانگیزاننده‌ی شکل‌گیری «خود» است که روندی است مرکب از کشف و اختراع. همه در جستجوی «خود» برمی‌آیند، گفتمان «احیا» رواج می‌یابد، بازگشت به خویش شعار همگانی می‌شود. این تصور ایجاد می‌شود که همه‌ی مشکل‌های ما به این برمی‌گردد که «خود»ی وجود دارد که فراموش‌شده، گم شده، ناپدید شده یا این امکان از آن گرفته شده که نیروی حیاتی خود را بروز دهد.

در ادامه می‌پندارند کافی است به سرچشمه‌های هستی‌بخش هویت گم‌شده بازگردیم، وضعیتی فراهم کنیم که رشد هویت با هیچ مانعی روبرو نشود، آنگاه است که اعتلای تاریخی میسر می‌شود؛ نهاد ملی، جهان را با فروغ خویش روشن می‌کند.

بازگشت به خویش

داستانی که بینش رهایی‌بخش ملی می‌سازد، معمولاً این گونه است: یک دوران عظمت ملی وجود دارد، اما چون نهاد ملی به دلایلی خود را فراموش می‌کند یا نمی‌تواند استعداد خود را، به سبب غفلت و به دنبال آن به سببِ سلطه‌ی بیگانگان یا از ابتدا به دلیلِ مقهور شدن، بروز دهد، جای خود را به دوران انحطاط می‌دهد.

باید با تذکار یعنی یادآوری نهاد خویش و آگاهی بر وضعِ جهان نوزایشی را باعث شد و یک رستاخیز ملی برانگیخت. اگر به «خود» بیاییم، سرانجام خوشی می‌یابیم. در این happy end همه‌ی مشکلها حل می‌شوند، از جمله بی‌سوادی و فقر و رشدنیافتگی اقتصادی. مدام می‌گویند اصل نهادماست و کافی است که ما به این اصل بازگردیم؛ برای این بازگشت به آگاهی نیاز داریم، آگاهی از گذشته‌ی خود و وضع جهان و وضعیتِ کنونی خود.

این آگاهی چنان پرداخته می‌شود که «خود» بتواند در آن تجلی یابد. «خود» در آن ساخته می‌شود. وظیفه‌ی اصلی ایدئولوژی رهایی‌بخش ملی این خودسازی است که خودآگاهی‌اش می‌نامد. این خودسازی را نه به‌عنوانِ یک جعل، بلکه یک مرحله‌ی تزکیه‌ی نفسانی معرفی می‌کنند که گویا در جریان آن «خود» پاکیزه و ناب می‌شود.

اصلِ فلسفه‌ی آگاهی فرقه‌ای و قوم‌مدار نیست. ایدئولوژی خود–مدار چون بر آن شود که خود را ایده‌شناسانه معرفی کند، چه بسا از قالب مقوله‌های فلسفه‌ی آگاهی بهره می‌گیرد. فلسفه‌ی آگاهی در گرایش چیره‌اش به ذات‌باوری، یگانه‌بینی، و به سخن دیگر به سبب کم‌استعدادی‌اش برای کثرت‌‌باوری و هر چه کثرت را تداعی کند از جمله گفت‌و‌گو، این قابلیت را دارد که در روایتهایی توجیه‌گر خود–خواهی‌های اصالت‌جو شود[۴].

خودیابی انتقادی دوستدار

فلسفه‌ی آگاهی دوستدار هم یک فلسفه‌ی خودیابی است، البته به قصد اعلام‌شده‌ی انتقاد از آن خود.دوستدار همه چیز را در نهادی که با خوی دینی‌اش مشخص می‌شود، حل می‌کند. تفاوتها از میان می‌روند، معلوم می‌شود که هیچ کثرت و اختلافی وجود ندارد. ما همه سرو ته یک کرباسیم و سر و ته تاریخ ما یکی است. نهاد ایرانی نمی‌تواند به آگاهی برسد، چون نمی‌تواند در پیشاپیش خود فقط پرسش ببیند و بر این پایه از پرسش بیاغازد.

دوستدار روندِ آگاهی را در قالبِ تنگی قرار می‌دهد: آگاهی پسین است؛ شناخت واقعی «پس‌شناخت» است، یعنی از پرسش می‌آغازد، به سراغِ موضوع می‌رود، پس از آنکه موضوع را کاوید، به پاسخ می‌رسد. دین چنین روندی را طی نمی‌کند، پس توانشِ شناختی ندارد، پس توانشِ فکری ندارد، پس مانعِ فکر است.

فشرده‌ی نظر دوستدار درباره‌ی بینش دینی این است:

«آنچه برای چنین بینشی اساسی است، این نیست که جهانی هست که باید شناخته شود، بلکه اساسی کلام الهی است که باید مسموع گردد، در مورد هر امری و هر چیزی که هر چه باشد و به هر گونه باشد از پیش در شناسایی و آفرینندگی قدسی تعین یافته و حقیقتش در سرّ الهی یا کلام قدسی مکنون است5

ولی پرسشِ اصلی در رابطه با دین پرسش از پی توانشِ مستقیمِ آن در پرسشگری و پژوهش و تولیدِ آگاهی نیست. دین، پدیده‌ای تاریخی است. در آن کلیتِ رابطه‌های اجتماعی، ساختارِ قدرت، و پیوندهای انسان با جهان به مثابهِ هم پهنه‌ی جادو و هم شناخت، و نیز هم پهنه‌ی تقدیر هم پهنه‌ی آزادی، بازتاب می‌یابند، هم به صورتی مستقیم هم به صورتی مغشوش و تحریف‌شده.

دین در تاریخ دو معنا دارد: یا غرض از آن دینی خاص است چون اسلام و مسیحیت، یا چیزی پایه‌ای‌تر است که در دوره‌های پیشامدرن همان فرهنگ است و این فرهنگ در دین‌های مختلف و همچنین جریان‌های رافضی و الحادی خاصِ آنها منعکس می‌شود. در گذشته به بی‌دینی برنمی‌خوریم6. آنچه نزدیک به این معنا می‌شناسیم الحاد است که خود مفهومی مذهبی است. بی‌دینی در مفهومِ خاص و خالصِ آن محصولِ عصرِ جدید است. عصرِ جدید هم به بی‌دینی در معنای ویژه‌ی آن شکل داده و هم به دین در کلیتی که بتوان آن را همچون یک پدیده‌‌ی مشخصِ تاریخی و فرهنگی بررسی کرد.

دوستدار تصورِ مدرن از دین به‌عنوانِ دین خاص را گرفته، آن را از فرهنگ و تاریخ جدا می‌کند و سپس از این زاویه به سنجش آن می‌پردازد که توانشِ شناختی آن تا چه حد است. پاسخ او به این پرسش ساده است: دین نه تنها فاقدِ توانش شناختی است، بلکه مانعِ شناخت است.

ادامه دارد...

پانویس‌ها:

1. Bewußtseinsphilosophie / Philosophy of consciousness

٢. در مورد «ایدئولوژی ایرانی» بنگرید به مقدمه‌ی این نوشته. توضیح‌های بیشتری در پی خواهد آمد.

٣. دوستدار، در «ملاحظات» توصیفی از دکارت و آغاز فلسفه‌ی آگاهی و سوبژکتیویته به دست داده است (ص. ٨٩ به بعد). شرح او در چارچوب توصیف‌هایی سنتی در کتاب‌های تاریخ فلسفه در اوایل قرن بیست است و حاوی هیچ نکته‌ی انتقادی‌ نیست. در آن اثری از توجه به بحث‌های تازه در مورد فلسفه‌ی آگاهی نمی‌بینیم. نیچه هم، هیچ حضوری ندارد. دوستدار ظاهراً نیچه را به عنوان منتقد فلسفه‌ی آگاهی نخوانده است.

در مقاله‌ی «آزمونی در پرسیدن: فرانتس کافکا و ژان پل سارتر» نیز دوستدار به موضوع سوبژکتیویته و در این رابطه دکارت پرداخته است. بنگرید، به: آرامش دوستدار، درخششهای تیره، چاپ سوم، کلن ١٣٨٦، ص. ٧٦ به بعد (در نوشته‌ی ما همه ارجاع‌ها به «درخششهای تیره»، بر اساس این چاپ است). در این مقاله دوستدار با هدف تأکید بر موضوع پرسش به عنوان توانش ممکن‌ساز شناختِ فلسفی، شرح مختصری در مورد سوبژکتیویته نوشته است.

٤. یک استثنای بزرگ از این قاعده هگل است در جایی که دیالکتیک‌اش در مرحله‌ی نفی است. این مرحله در هر موردی مرحله‌ی اختلاف، چندگانگی و گریز از مرکز است. در مرحله‌ی نفی نفی باز آن عروجِ نوافلاطونی به سمتِ یگانه‌ی مطلق ادامه می‌یابد. با هر جهش مثبتی از برنهاد دور و به آگاهی یعنی نهادِ نهاد نزدیکتر می‌شویم. دست آخر به آگاهی مطلق می‌رسیم که یگانگی مطلق است.

٥. ملاحظات، ص. ٢٨

٦. جامعه‌ی یونان باستان نیز جامعه‌ای دینی بوده است. در مورد دیانت آن جامعه بنگرید به دو نوشته زیر از یکی از بهترین شناسندگان یونان و رم باستان:

Paul Veyne: Did the Greeks Believe in Their Myths? An Essay on the Constitutive Imagination, The University of Chicago Press 1988 (orig.: Les Grecs ont-ils cru à leurs mythes? Essai sur l'imagination constituante, Paris 1983) - Die griechisch-römische Religion - Kult, Frömmigkeit und Moral, Stuttgart 2008 (orig.: Culte, piété et morale dans le paganism gréco-romain, Paris 2005)

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین:
دین، علم، فلسفه

 
 

آیا ظهور دو ماه در آسمان پنجم شهریور (۲۷ ماه اوت)، واقعیت داشت یا شایعه بود؟

Download it Here!

پیدا شدن دو ماه در آسمان در چنین شبی از مدت‌ها پیش در چند سایت ایرانی، حتی یک سایت اخترشناسی دختران بابل که البته دانش‌آموزی است، با آب و تاب مطرح و به علاقه‌مندان پیشنهاد شده است تا در چنین شبی ظهور این دو ماه را در آسمان تماشا کنند؛ چراکه این اتفاقی است که به توصیف آنها تنها یک‌بار در زندگی هرکس روی می‌دهد.

ظهور دوماه در آسمان می‌تواند بسیار جالب باشد. اما آیا واقعیت دارد؟


این پرسشی است که با دکتر محمد حیدری ملایری، اختر فیزیکدان نپاهشگاه یا رصدخانه‌ی پاریس در میان گذاشته‌ام.

شایعه‌ی ظهور دوماه در آسمان از تابستان سال ۲۰۰۳ هر سال تکرار شده است. این شایعه است، آرزو است یا واقعیت؟

این در واقع یک شایعه است یا شاید بتوانیم بگوییم یک دروغ است. می‌دانید که در انگلیسی و فرانسوی و در زبان‌های اروپایی برای چنین چیزی واژه‌ی خاصی دارند. در انگلیسی به آن می‌گویند hoax در فرانسه می‌گویند canuler در فارسی ما واژه‌ی خاصی برای آن نداریم، ولی شاید بتوانیم از واژه‌ی بامبول و یا بامبول درآوردن استفاده کنیم یا یک شایعه‌ی بزرگ.


دکتر محمد حیدری ملایری، اختر فیزیکدان نپاهشگاه یا رصدخانه‌ی پاریس

یعنی چیزی را که هیچ مبنا و پایه‌ی علمی ندارد، سر زبان‌ها می‌اندازند. حالا به چه علتی یا منشأ آن چه بوده است، بگذریم. این که کره‌ی «مریخ» یا «بهرام» در آسمان امشب، به بزرگی ماه باشد، نه هرگز اتفاق افتاده و نه هرگز اتفاق خواهد افتاد. اصلاً چنین چیزی امکان‌پذیر نیست.

این داستان از چه زمانی شروع شده است؟

همان‌طور که خودتان اشاره کردید، ۲۷ اوت سال ۲۰۰۳، اتفاقی افتاد که در ۶۰ هزارسال پیش بی‌سابقه بود؛ و آن اتفاق این بود که فاصله‌ی زمین و مریخ به هم بسیار نزدیک شدند که در ۶۰ هزارسال پیش سابقه نداشت. گفته شد در سال ۲۲۸۷ نیز چنین اتفاقی باز خواهد افتاد.

علت این تغییر فاصله هم این است که هر دو سیاره‌ها به گرد خورشید با سرعت‌های متفاوت می‌گردند و مدارها نیز بیضی هستند. این است که گاهی ازهم دور و گاهی به‌هم نزدیک‌ می‌شوند. این که زمین و خورشید تقریباً هر ۲۶ ماه یک‌بار، یعنی هر دوسال و سه‌ماه یک‌بار، به هم خیلی نزدیک می‌شوند در واقع رویدادی است که در اخترشناسی به آن می‌گوییم اپوزیسیون.


در شب ۲۷ اوت ۲۰۰۳ مریخ بسیار به زمین نزدیک شد و درخشان‌تر از پیش دیده می‌شد، ولی در همان زمان اندازه‌ی قطر ظاهری مریخ از زمین، ۷۵ برابر کوچک‌تر بود. منشا این ۲۷ اوت از اینجا پیدا شده که در سال ۲۰۰۳ چنین اتفاقی افتاده است و دیگر هم تکرار نخواهد شد.

حتی اگر این اتفاق هم بیافتد، هیچ مسئله‌ی مهمی نیست. آن چیزی که مربوط به امسال است، این است که مریخ دارد از زمین دور می‌شود. نزدیک‌ترین فاصله‌اش با زمین در اواخر ماه ژانویه‌ی سال جاری بود، اما الان دارد دور می‌شود.

اگر امشب به آسمان نگاه کنید، اولاً مریخ را زیاد نمی‌توانید ببینید، به خاطر این که مریخ درست هنگام غروب دیده می‌شود و چون هنوز نور خورشید هست، پس نور آن بسیارضعیف‌تر از سیاره‌های دیگر مثل زهره و مشتری خواهد بود. این است که باید بگویم این موضوع کاملاً بی‌پایه، اما خیلی جالب است که خیلی‌ها این موضوع را تعقیب می‌کنند، بدون این که ارزش علمی داشته باشد.

شما گفتید که این شایعه و دروغ است که در فارسی به آن می‌گویند: بامبول، اما آن‌چه واقعیت دارد، مطلب جالبی است که در روزنامه‌ی فیگارو چاپ شده مبنی بر این که برای نخستین بار ستاره‌ای کشف شده که دارای هفت سیاره است؛ همانند سیاره‌ی خورشید. در این مورد شما چه نظری دارید؟

تا ۱۵ سال پیش ما نمی‌دانستیم که به گرد ستاره‌های دیگر سیاره‌هایی می‌گردند. خورشید ما یک ستاره است، مثل میلیاردها ستاره‌ای که کهکشان را تشکیل می‌دهند. نخستین سیاره‌ای که به گرد یک ستاره‌ی دیگر می‌چرخید، جدا از منظومه‌ی خورشیدی، ۱۵ سال پیش کشف شد و الان پانصد سیاره تا به حال کشف شده که به گرد ستاره‌های دیگر می‌چرخند.


دکتر محمد حیدری ملایری، اختر فیزیکدان نپاهشگاه یا رصدخانه‌ی پاریس

البته اینها همه اسم دارند. در انگلیسی و فرانسه به آنها می‌گویند سیاره‌های extra solaire که در فارسی می‌توان به آن‌ها گفت سیاره‌های استرخورشیدی. حالا راجع به آن توضیح نمی‌دهم. تا به‌حال در مورد این سیاره‌های استرخورشیدی که به گرد دیگر ستاره‌ها می‌چرخند، پیدا کرده بودند که سه سیاره در گرد این ستاره‌ها وجود دارد.

این کشفی که اخیراً شده در این چند هفته‌ی پیش این است که ستاره‌ای را پیدا کرده‌اند که یک اسم و یک شماره دارد. چون در یک کاتالوگ وجود دارد، اچ دی ۱۰ـ ۱۸۰ که به گرد این ستاره که به طور مسلم پنج سیاره دارند حرکت می‌کنند و می‌گردند و دلایلی وجود دارد که دو سیاره‌ی دیگر هم هستند؛ یعنی در واقع هفت‌تا. در مقایسه با منظومه‌ی خورشیدی که هشت سیاره گرد آن می‌چرخند، می‌بینیم که تشابهات زیادی وجود دارد.

برای اولین بار است که یک چنین چیزی کشف می‌شود. منتهی باید گفت که تفاوت‌های بسیار زیادی هست بین این منظومه‌ی ستاره‌ای که پیدا کرده‌اند با منظومه‌ی خورشیدی خودما. به خاطر این که تا به‌حال تمام سیاره‌های استرخورشیدی‌ای که پیدا شده‌اند، بسیار به ستاره‌‌ی خود نزدیکند.

یعنی تمام این پنج سیاره در فاصله‌ی مثلاً در مقایسه با منظومه‌ی خورشیدی خودمان، بین خورشید و زمین قرار گرفته‌اند. یعنی فرض کنید مشتری که یک سیاره‌ی غول‌پیکر است، در چنین جایی قرار گرفته باشد. در چنین صورتی احتمال این که در این منظومه‌‌ی ستاره‌ای، آثار حیات وجود داشته باشد، بسیار کم است.

پس از جشن بیست‌ سالگی تلسکوپ فضایی هابل که همین چند هفته‌ی پیش برگزار شد، گفته شد این تلسکوپ فضایی متعلق به سازمان ناسا موفق به تهیه‌ی تصویرهای شگفت‌انگیزی از لحظه‌ی تولد ستارگان شده است. شما هشت سال در مرکز اروپایی اخترشناسان با این تلسکوپ کار کردید. در این مورد چه ارزیابی‌ای دارید؟

نتایجی که تلسکوپ هابل به‌دست آورده است، بسیار خارق‌العاده است. هیچ تلسکوپی تاکنون این نتایج را به‌دست نیاورده است. به خاطر این که از طول موج‌هایی استفاده می‌کند که خاص هستند و چون بیرون از جو زمین قرار گرفته است، بر اثر تلاطم جو، تصویر را خراب نمی‌کند و می‌شود نفوذ کرد به درون ابرهای مولکولی، ابرهای غبار و رفت و مرحله‌های بسیار آغازین شکل‌گیری ستارگان را مطالعه کرد.


این است که با این تلسکوپ، تصویرهایی تا به‌حال گرفته شده است بسیار جالب هستند. با استفاده از این تلسکوپ فضایی هابل، برای اولین‌بار اخترشناسان توانسته‌اند به مرحله‌‌ی پیدایش ستارگان پی ببرند که وارد شدن در جزییات آن در اینجا امکان‌پذیر نیست. در هر صورت کمکی که هابل به اخترشناسی و اختر فیزیک کرده، بسیار ارزشمند است.

شما علاوه بر اخترشناسی به زبان‌شناسی و تاریخ هم دلبستگی دارید؛ به‌ویژه فرهنگ ریشه‌شناختی اخترشناسی و اختر فیزیک را به زبان‌های انگلیسی، فرانسه و فارسی فراهم کرده‌اید. خود این نپایشگاه که شما به جای رصدخانه مطرح کرده‌اید، ریشه‌اش از کجاست؟

نپایشگاه از فعل نپاهیدن است. نپاهیدن همان پاییدن است. پاییدن، یعنی نگاه کردن که در بعضی از گویش‌های فارسی به آن می‌گویند پاهیدن یا حتی پاسیدن. یعنی نگاه کردن و مراقبت‌ کردن. آن «ن»اش از «ن» نگاه می‌آید که در نگاه است. «ن» پیشوندی است که الان در فارسی خیلی کم به‌کار می‌رود، ولی در فارسی میانه و فارسی باستان به زبان اوستایی بسیار به‌کار می‌رفته و واژه‌هایی که از آنها باقی مانده است با این پیشوند مثل نفرین، نگاه و تعداد دیگری هستند.

این است که در واقع نپاهیدن یعنی پاییدن و نگاه کردن. یعنی با مراقبت نگاه کردن. چیز بسیار عجیب و غریبی نیست، بلکه همین پاییدن فارسی است؛ منتهی با پیشوند «ن»ای که در نگاه به‌کار رفته است، به معنای نگاه کردن، رصدکردن. به‌ویژه این واژه بسیار مورد احتیاج نه تنها در اختر شناسی بلکه در بسیاری از رشته‌های دیگر جامعه‌شناسی، مثلاً observation گرو‌ه‌های اجتماعی. به‌کار بردن رصد در این موارد کمی ثقیل است.

این است که ما خیلی خوب می‌توانیم نپاهیدن، نپاهش، نپاهیدن جانوران و نپاهیدن گروه‌های اجتماعی را به‌کار ببریم. وقتی این واژه را داشته باشیم، observation می‌شود نپاهش و طبیعتاً رصدخانه هم می‌تواند نپاهشگاه بشود.


شعری را در یکی از سایت‌های اخترشناسی ایرانی خواندم. می‌گوید: زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست/ خبر رفتن موشک به فضا/ لمس تنهایی ما/ فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر. فکر می‌کنید یک روز بیاید که بتوان گلی را در کره‌ای دیگر بویید؟

یک موقعی بله، ولی زمانش را نمی‌شود تعیین کرد. به نظر من حتماً می‌شود، ولی این که زمان آن چه وقت خواهد بود، نمی‌دانم.

Share/Save/Bookmark

 
 

در ماه‌های اخیر در برخی از مطبوعات انگلیسی‌زبان آمریکا موضوع حمله نظامی به ایران مطرح شده است.

Download it Here!

لی همیلتون، نماینده‌ی سابق کنگره‌ی آمریکا و از رؤسای «گروه مطالعه‌ی عراق» به «نیویورکر» گفت: «این نگاه در تهران که ایالات متحده از نظر نظامی ناتوان است، دیدگاه خطرناکی است. مسئله ناتوانی نیست. اگر اراده کنیم که این کار را بکنیم، فکر می‌کنم بتوانیم.»

همیلتون ادامه داده است که مقام‌های آمریکایی هم‌چنان درحال بحث درباره‌ی بهترین رویکرد مقابل ایران هستند، اما بسیاری از آنها احساس می‌کنند که مهلت دیپلماسی درحال پایان یافتن است.»

نماینده‌ی سابق کنگره‌ی آمریکا تاکید کرده است: «از حدود سه ماه پیش، فضای تمایل به اقدام نظامی قابل تشخیص است.»

آیت‌الله علی خامنه‌ای نیز هفته‌ی گذشته در دیدار با مقام‌های دولت ایران تصریح کرد: «بعید است آنها این حماقت را انجام دهند، اما همه بدانند اگر این تهدید عملی شود میدان مقابله‌ی ملت ایران فقط منطقه‌ی ما نخواهد بود، بلکه این مقابله، میدان گسترده تری خواهد داشت.»

عوامل داخلی

کورش عرفانی، جامعه‌شناس ابتدا عوامل داخلی‌ای را که می‌تواند منجر به تشدید جنگ شود، به سه عامل تقسیم می‌کند: اول خطری که از درون حاکمیت و از اختلافات جناحی برمی‌خیزد و دوم بحران‌های اقتصادی در کنار بحران مدیریت و تحریم‌ها و سوم شورش‌های مردمی.

وی ادامه می‌دهد:

نوعی احساس خطربرای فروپاشی از درون بر اثر تشدید اختلافات بین جناح‌های درون ساختار حاکمیت بروز کرده است. خود این اختلافات در ارتباط با وخامت اوضاع اقتصادی و سیاسی است که مدیریت دولت احمدی‌نژاد به‌وجود آورده است و بنابراین ممکن است پاسدارانی که اکنون در دولت، قدرت را به دست گرفته‌اند‌، گزینه‌ی جنگ را برگزینند برای جلوگیری از فروپاشی سیاسی که بسیاری آن را محتمل می‌دانند. همان‌طور که می‌دانید حتی در جناح اصول‌گرای راست هم اختلافات شدید هست که ریشه‌ی آن را باید در وضعیت مالی دولت و دست‌اندازی به ثروت‌های بازار به عنوان یکی از محورهای توزیع دانست.


کورش عرفانی، جامعه‌شناس

موضوع دوم بحران اقتصادی است که ممکن است دولت را به آستانه‌ی فروپاشی ببرد؛ به این معنا که مدیریت ضعیف اقتصادی دولت احمدی‌نژاد از سال ۱۳۸۴ به این سو به اضافه‌ی پارامتر تحریم‌ها که در حال افزایش است می‌تواند سبب شود که ما شاهد ورشکستگی دولت باشیم و در پی آن میلیون‌ها کارگر و کارمندی باشیم که نانی برای شب نخواهند داشت.

به این ترتیب وارد مشخصه‌ی سوم می‌شویم که احتمال بروز شورش‌های مردمی است و انباشتی از نارضایتی‌هایی که سیاسی و به ویژه اقتصادی است و می‌تواند آغازگر حرکتی باشد که تنها سرکوب جواب مناسبی برای آن نیست.

با جمع‌بندی این سه مشخصه‌ی مدیریت پادگانی که توسط دولت احمدی‌نژاد اعمال شده، شاهد چنان شکستی در عرصه‌های مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خواهیم بود که فقط و فقط یک فاجعه‌ی عمومی می‌تواند آن را نجات دهد. من فکر می‌کنم که سپاه تمایل دارد موضوع فعالیت‌های هسته‌ای را تبدیل به بهانه‌ای مثل جنگ کند که بتواند خودش را از بحران فروپاشی درونی نجات دهد.

عوامل خارجی

دکتر کورش عرفانی، بر این باور است که اهمیت عوامل بیرونی کم‌تر از شاخص‌های داخلی نیست.

یکی از این مشخصه‌ها بحران اقتصادی سرمایه‌داری جهانی است که کم‌ترین امیدی برای راست شدن کمر آن به صورت معجزه‌آسا وجود ندارد و همه‌ی پیش‌بینی‌ها مبنی بر رشد اقتصادی در درازمدت است. اگر این رشد اقتصادی درازمدت نتواند بحران‌های کوتاه‌مدت را مهار کند، جوابگوی حفظ نظم اجتماعی نخواهد بود.

آن‌چه به عنوان یک سنت تاریخی در ساختار اقتصادی و اجتماعی آمریکا نهادینه شده و در صورت بروز بحران‌های دامن‌گیر می‌توان از ‌آن استفاده کرد، جنگ است. از جنگ به عنوان یک عامل مسکن استفاده می‌شود و مثلاً برای یک دوره‌ی ده‌ساله جان تازه‌ای به اقتصاد می‌دهد. از نمونه‌های تاریخی که هنوز در جریان هستند می توان به جنگ عراق و افغانستان اشاره کرد.


لی همیلتون گفته است «این نگاه در تهران که ایالات متحده از نظر نظامی ناتوان است، دیدگاه خطرناکی است. مسئله ناتوانی نیست. اگر اراده کنیم که این کار را بکنیم، فکر می‌کنم بتوانیم.»

به عقیده‌ی این جامعه شناس، «صنایع تسلیحاتی نقش مهمی در ایفای این تز بازی می‌کند. دولت فدرال آمریکا تحت تاثیر عملکرد گروه‌های فشار صنایع تسلیحاتی است. بنابراین رفتن به سمت جنگ می‌تواند به عنوان افق اقتصادی تحریک‌انگیز برای اقتصاد آمریکا باشد که جنگ را تحریک کنند.

گروه فشار دیگر گروه فشار طرفدار اسراییل است که قرار است به یک بحران پاسخ دهد. آن بحران، هم‌زمان اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی است که راست‌های افراطی اسراییل دچار آن هستند. برای اسراییل فقط جنگ ایران و اسراییل مطرح نیست، بلکه جنگ خاورمیانه مطرح است و ظاهراً قرار است جایگاه اسراییل در خاورمیانه بازتعریف شود.

یک مشخصه‌ی دیگر ظهور غول‌های اقتصادی جدید بخصوص در آسیا و آسیای جنوب شرقی است. ما می‌دانیم بعد از چین که ژاپن را کنار زد و خود را در مقام دوم اقتصاد جهان قراد داد، هند در نظر دارد که با استفاده از منابع انرژی خود در خاورمیانه و آسیای مرکزی، یک جهش تاریخی پیدا کند و تا آن موقع این احتمال که بتواند آمریکا را کنار بزند و خود در مقام اول بایستد، وجود دارد.

بنابراین یک نگاه رقابتی از جانب آمریکا و اقتصاد غرب نسبت به غول‌های نوظهور اقتصادی آسیا وجود دارد که مثلث چین، روسیه و هند را تشکیل می‌دهد. این مثلث از لحاظ استراتژیک و سیاسی همیشه و همواره تطابق و هماهنگی با منافع سرمایه‌داری غرب ندارند.

ایران و این جنگی که راجع به آن صحبت می‌شود می‌تواند تبدیل به نقطه‌ی عزیمتی برای تعادل و تعریف نوین قدرت در خاورمیانه، آسیا و سپس جهان شود. بنابراین در حال عبور از اهمیت و عدم اهمیت پرونده‌ی هسته‌ای هستیم. اگر مبنا را بر نقطه‌ی عزیمت‌ تعریف نوین قدرت در جهان بگذاریم، حتی تسلیم رژیم ایران برای پرونده‌ی هسته‌ای نمی‌تواند گزینه‌ی جنگ را از بین ببرد.

منافع مشترک دو جناح حاکمیت آمریکا

حاکمیت آمریکا یک دست نیست. وقتی صحبت از سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی آمریکا می‌کنید منظورتان سیاست‌های جمهوری خواهان است؟

کوروش عرفانی می‌گوید:

بخش راست حاکمیت امریکا که بر طبل جنگ می‌کوبد صرفاً بخش رویی و ظاهری کوه یخ جنگ را تشکیل می‌دهد؛ چه جمهوری خواهان قدرت اجرایی ندارند؛ نه پست ریاست جمهوری در دست آنهاست و نه در کنگره یعنی مجلس نمایندگان و سنا اکثریت دارند. بخشی از آنها فقط قدرت تبلیغی دارند. آن‌چه تعیین کننده است جا افتادن ضرورت و باور یک جنگ برای نجات اقتصاد امریکا در درون جناح غیر راست حاکمیت یعنی دمکرات‌هاست.

مواد معدنی که در افغانستان کشف شد و نفت و گازی که در عراق وجود دارد، نمود بارزی از رویکرد آمریکا برای دست‌یابی به منابع دست اولی است که بتواند حفره‌های عظیم مالی خود را که ناشی از کسری موازنه‌ی بازرگانی است جبران و این ثروت بادآورده را به پیکره‌ی غیر تولیدی اقتصاد تزریق کند. امروز ایالت متحده فقط به ثروت‌ها و منابع جدید نیاز دارد که بتواند خود را تغذیه کند.

آمریکا نمی‌تواند از این پس رفتارخیلی معقول و خردورزانه‌ای نسبت به پدیده‌ی دستیابی به منابع جدید اقتصادی داشته باشد. تغییر حاکمیت در ایران می‌تواند برای آمریکا در خلیج فارس و نیز در دریای مازندران پایگاه مستحکمی به وجود آورد که بر دوتا از بزرگ‌ترین منابع سوخت جهان کنترل داشته باشد.

اگر آمریکا از طریق جنگ بتواند یک رژیم کم و بیش دست نشانده را در راس قدرت در ایران بیاورد، در عمل قادر به کنترل میزان رشد و کیفیت رقبا خواهد شد و این امکان را به آمریکا می‌دهد که بتواند ضعف جدی عدم خصلت تولیدی را که از دهه‌ی۸۰ به بعد با بردن فعالیت‌های تولید از آمریکا به کشورهای دیگر آغاز شد، جبران کند.

ما نباید خصلت جنگ‌طلبی را تنها به راست‌گرایان و نئوکان‌ها محدود کنیم که خواهان حمایت مستقیم از اسراییل و فعال کردن صنایع تسلیحاتی هستند. مسئله فراتر از اینهاست و در برگیرنده‌ی کل سیستم اقتصادی و سیاسی آمریکا، هم جمهوری خواهان و هم دمکرات‌ها است.

این جامعه شناس با اشاره به عامل زمان و با کنار هم قرار دادن عوامل داخلی- بیرونی و عناصر خرد و کلان احتمال یک جنگ را بدون پایه نمی‌داند و ادامه می‌دهد:

یگانه مشخصه‌ی تعیین‌کننده‌، استفاده‌ی بهینه از زمان است و این که کدامیک از نیروهای مردم، حاکمیت ایران و یا قدرت‌های جهانی از زمان به صورت هدفمند و سازماندهی شده استفاده کنند.

Share/Save/Bookmark

 
 

ميرحسين موسوی، از رهبران مخالفان دولت ايران در ديدار با گروهی از شرکت‌کنندگان در جنگ ايران و عراق در باره وضعيت امنيت در جامعه ايران، تحريم‌ها و خطرات حمله احتمالی نظامی به ايران سخن گفت.

به گزارش تارنمای کلمه، موسوی در اين ديدار شرايط کنونی جامعه ايران را «ناامن» خواند و تنها راه بازگشت امنيت را در گرو «خواست مردم و جنبش متعلق به آن‌ها» دانست.


موسوی در اين زمينه پرسيد: «سوال مهم اين است که چرا امروز که صبح تا شب از همه جا صدای مناجات، دعا و مداحی بلند است و همه شبکه‌های تلويزيون تمام وقت تبليغات دينی و مذهبی پخش می‌کنند، در جامعه احساس امنيت وجود ندارد؟»

وی با تاکيد بر اين که «ايمان امنيت نمی‌آورد»، «امنيت انسانی» را با «امنيت دولتيان» متفاوت خواند و گفت: «کسانی که سوار بر زره‌پوش‌های امن دولتی چشم خود را می‌بندند و صحبت از عرضه نان به قيمت‌های بين‌المللی می‌کنند، درد و ترس مردم را لمس نمی‌کنند.»

«کسانی که سوار بر زره‌پوش‌های امن دولتی هستند درد و ترس مردم را لمس نمی‌کنند.»

موسوی از «ترس‌»های موجود در جامعه کنونی ايران نام برد و آن‌ها را «نشانه‌های حضور گسترده ظلم و نبود عدالت» خواند.

وی با اشاره به سخنان وزير اطلاعات جمهوری اسلامی ايران و دبير شورای نگهبان گفت: «وقتی وزير اطلاعات به دنبال امام جمعه و دبير شورای نگهبان قانون اساسی دروغ می‌گويد، چگونه می‌توان در چنين جامعه‌ای امنيت را سراغ گرفت.»

حجت‌السلام حيدر مصلحی، وزير اطلاعات جمهوری اسلامی و آيت‌الله احمد جنتی، امام جمعه تهران و دبير شورای نگهبان، رهبران معترضان را متهم به دريافت کمک‌های مالی از کشورهای خارجی کرده‌اند. سخنان ميرحسين موسوی در رابطه با اين دو اظهارنظر است.

موسوی ادامه داد: «بازگشت امنيت به جامعه با لباس‌های سياه و مخوف که بر تن بسيج پوشانده می‌شود، به دست نمی‌آيد. ايجاد دورنمای روشن و امنيت در جامعه در گرو آن است که پرده ظلم و بی‌عدالتی دريده شود و اين کار جز با خواست يک‌پارچه مردم و جنبش متعلق به آن‌ها امکان‌پذير نيست.»

موسوی در بخش ديگری از سخنان خود به خطرات ناشی از تحريم ايران از سوی کشورهای ديگر پرداخت و گفت: «کسانی که می‌توانند از تحريم‌ها کيسه خود را بيش‌تر پر سازند، نمی‌توانند نگرانی مردم را از آينده اين تحريم‌ها و خطرهای ناشی از آن درک کنند.»

مقامات دولتی ايران در اظهارنظرهای اخير خود بر بی‌اثر بودن اين تحريم‌ها تاکيد کرده‌ و حتا از آن به‌عنوان عاملی برای جهش اقتصادی کشور نام برده‌اند. محمود احمدی‌نژاد در روز اول شهريورماه امسال گفت: «دولت با آگاهی کامل موضوع تحريم را به يک فرصت برای جهش اقتصادی و خودکفايی بدل خواهد کرد.»

موسوی در بخش ديگری از سخنان خود سياست خارجی دولت کنونی را «ماجراجويانه» خواند که با «گزافه‌گويی‌ها و رجزخوانی‌ها» ايران را به مخاطره می‌کشند.

وی با تاکيد بر اين که «دشمنان ايران» به‌دنبال بهانه برای خشونت و تجاوز می‌گردند، گفت: «متاسفانه لفاظی‌های داخلی که در آن تمام کره زمين مورد تهديد قرار می‌گيرد بهانه لازم را برای تبليغات لازم در اين زمينه فراهم می‌سازد.»

محمود احمدی‌نژاد روز شنبه گذشته در گفت‌وگو با روزنامه قطری «الشرق» گفته بود که در صورت حمله به ايران، پاسخ تهران «کره زمين را شامل می‌شود.»

ميرحسين موسوی در پايان سخنان خود گفت: «آن‌چه مربوط به جنبش سبز است واکنش به هرگونه تهديدی از سوی بيگانگان با حفظ حد و مرز با اقتدارگرايان است.»

موسوی افزود: «مشفقانه و دل‌سوزانه توصيه می‌کنيم که قبل از اين‌که دير شود برای پيش‌برد سياست خارجی معتدل و کاهش خطرات برای کشور از سرمايه‌های معتبر، عاقل و باتجربه استفاده شود.»

Share/Save/Bookmark

 
 

بیست‌ودوسال از کشتار زندانیان سیاسی‌ ـ عقیدتی در تابستان سال ۱۳۶۷ خورشیدی می‌گذرد.

Download it Here!

براساس آمار سازمان عفو بین‌الملل، بیش از سه هزار زندانی در طی کم‌تر از دوماه به چوبه‌های دار سپرده شدند. ابعاد این فاجعه‌ی انسانی، هنوز فاش نشده و حکومت اسلامی هم‌چنان در برابر آن سکوت پیشه کرده است، اما امروز فرزندان اعدامیان دهه‌ی ۶۰، جوانانی هستند که نمی‌شود حضور آنها را انکار کرد؛ آن‌هم با دردها و زخم‌هایی که هنوز تازه‌اند.

آذر ۲۷ ساله است. پنج ساله بوده است که پدرش اعدام می‌شود. او از روزهای با او و بی‌ او برای ما می‌گوید:

پنج ساله بودم که بابا را اعدام کردند. خاطراتی که از او دارم بیش‌تر از طریق عکس‌ها برای من زنده می‌شود. مثلاً ‎ً یادم هست که می‌رفتیم اوین برای ملاقات و این که خیلی وقت‌ها، صبح‌ها، مامانم مرا از مهد کودک برمی‌داشت و می‌برد اوین برای ملاقات.

ملاقات‌ها را خیلی خوب یادم هست. مثلاً زمان انتظار را و این که ما بچه‌ها باهم بازی می‌کردیم و مامان‌ها‌ی‌مان به ما می‌گفتند: وقتی رفتید اون تو، اگه بازرس‌ها خواستن شماهارو بگردن، چکار کنین یا چکار نکنین؛ یا این را به بابا بگو یا آن را نگو.

گاهی ما را به گروه‌های مختلف تقسیم می‌کردند و یا بچه‌های کوچک‌تر را دست ما می‌سپردند. بچه‌هایی که یکی دوسال از ما کوچک‌تر بودند، می‌سپردند دست ما که سه، چهاریا پنج ساله بودیم. به ما می‌گفتند مراقب هم باشید یا مثلاً حواس‌تان به فلانی باشد که مثلاً آنجا احساس تنهایی می‌کند.

یادم هست وقتی بابایم را می‌دیدم، همیشه که نه، اما گاهی گریه می‌کردم؛ به خاطر دلتنگی، کودکی و یا هزار چیز دیگر. یادم هست همیشه به من می‌گفت، وقتی یاد من می‌افتی و گریه می‌کنی، برو توی آینه خودت را نگاه کن و ببین چقدر زشت می‌شوی و همان لحظه به یاد من بخند و ببین چقدر زیبا می‌شوی. پس همیشه بخند و هیچ وقت گریه نکن.


از آن روزها هیچ چیز واضحی یادم نمی‌آید، ولی هراسش همیشه در من هست. مثلاً طرح لباس‌هایی را که می‌پوشیدم در یادم مانده و این که پاسدارها همه جای ما را می‌گشتند؛ همه جا را و متأسفانه یادم هست که همیشه هم زن‌ نبودند؛ گاهی مرد بودند.

این که به‌هرحال زنی با حس مادرانه‌ای در آنجا باشد و آرامشی به ما بدهد مهم بود. مهم بود که زنی آنجا باشد. خلاصه آن هراس همیشه در من هست؛ این حس که کسی به من دست می‌زند و همه جایم را می‌گردد؛ کسی که حتی اگر گل‌‌سری به سر زده باشم و حتی اگر دوست داشته باشم همان مدلی که زده‌ام بماند، بازهم آن را جابه‌جا می‌کند. یادم هست وقتی موهای‌مان را درست می‌کردیم، آنها موهای ما را باز می‌کردند و لای آنها را می‌دیدند؛ لای آن کلیپس‌ها و کش‌هایی را که به موهای‌مان زده بودیم نگاه می‌کردند. اصلاً حس امنیت نداشتیم. به‌هرحال یک بچه‌‌ی چهارـ پنج‌ساله بودیم.

آن روزها خودمان را خیلی خوشگل می‌کردیم. لباس‌های خوب می‌پوشیدم. چون می‌خواستیم برویم باباها و مامان‌های‌مان را ببینیم. تمام سعی‌ خانواده‌ها این بود که به ما بچه‌ها فشاری نیاید و برای همین هم می‌خواستند همه‌چیز برای ما طبیعی جلوه کند.

همیشه این حس در من وجود داشت ... این حس که همه بابا دارند و باباهای‌شان می‌آیند مدرسه دنبال‌شان و خب ... من هیچ‌وقت این حس‌ها را تجربه نکرده بودم. گاهی به خانواده‌هایی که کمی به ما نزدیک می‌شدند موضوع را می‌گفتیم، یا مامان‌های‌مان می‌گفتند، حالا به دلیل روابط دوستانه‌ای که بود، اما خب هیچ‌وقت یک بچه نمی‌تواند همه‌چیز را در آن دوران کودکی به راحتی هضم کند.

به‌هرحال ما خیلی مشکل داشتیم؛ خیلی. بخصوص که مجبور بودیم دروغ بگوییم. به طور مشخص زمان ثبت نام در مدرسه مجبور بودیم دروغ بگوییم یا وقتی با دوستان‌مان بودیم و می‌خواستیم مثلاً عکس تولدی یا عکس سفری را که احیاناً رفته بودیم به آنها نشان بدهیم، همیشه این سئوال پیش می‌آمد: پس بابات کو؟

به‌هرحال بودند کسانی که موضوع را می‌دانستند و هیچ مشکلی هم پیش نمی‌آمد. یادم هست وقتی در دبیرستان بودم، دوم یا سوم دبیرستان، دقیقاً یادم نیست، به یکی از بچه‌ها اطمینان کردم و قضیه‌ی پدرم را گفتم. آن دختر هم موضوع را به خانواده‌اش گفت. خانواده‌اش هم آمدند مدرسه و به شدت اعتراض کردند. مدرسه مامانم را خواست. به من گفتند: برو مادر و خانواده‌ات را بیار.

من البته اول از این ماجرا باخبر نشدم اما مدیر مدرسه مادرم را تهدید کرده بود. برگه‌ای جلوی مادرم گذاشته و گفته بود که ما هر سال مجبوریم یک‌سری اسم بدهیم از بچه‌هایی که- دقیقاً این جمله یادم هست- «کله‌شان بوی قرمه‌سبزی میده و دختر شما هم جزو اینهاست» و این که اگر با او جدی صحبت نکنید، من مجبور می‌شوم اسمش را بدهم.

فضا بسته بود دیگر. مثلاً یادم هست که یک‌بار دیگرهم چنین چیزی را گفتم. توی تاکسی بودم و بحث سیاسی سرگرفته بود. درباره‌ی یکی از همین دوره‌های انتخابات بود. من فکر کردم که خب تاکسی است دیگر، اما راننده‌ی تاکسی زد بغل و گفت: خانم بفرما برو پایین.

بعد از جریان پارسال و بیرون ریختن مردم، یک چیز درونی نمی‌گذاشت که این قضیه را مخفی کنم. اگر توی صف نان یا جایی می‌ایستادم، اگر توی تاکسی می‌نشستم، مسائل گذشته را بیان می‌کردم. خیلی راحت، خیلی راحت می‌گفتم. خیلی‌ها تعجب می‌کردند، خیلی‌ها خوش‌شان نمی‌آمد و خیلی‌ها هم احساس ترحم داشتند. اتفاق‌های متفاوتی می‌افتاد. درواقع از پارسال به این‌ور، هر جایی که باشم، موضوع را می‌گویم و اصلاً خودم را سانسور نمی‌کنم؛ به‌هیچ عنوان. چون احساس می‌کنم همه باید بدانند.

واقعیت این است که اگر بگویم در ۲۴ ساعت شبانه روز به یاد بابام هستم، خب نه، واقعاً این طور نیست. ولی همیشه این آدم با من است؛ حسش ... آن حسی که به من و مادرم داد و در ما باقی گذاشت و رفت؛ حساسیت‌هایش نسبت به اجتماع و نسبت به آدم‌های دوروبرش ... اینها همیشه با من هستند. یعنی اصلاً چیزی نیست که بگویم از من دور است. چون در ناخودآگاهم هست و مدام یادم می‌افتد. وقتی خبر‌ی می‌خوانی، یادت می‌افتد. وقتی داری کاری می‌کنی، یادت می‌افتد؛ یادش می‌افتی. چیزی نیست که بگویم به طور مشخص در این ساعت‌ و در این محل می‌گویم وای بابا کجایی؟! همیشه یادش هستم، همیشه با من است.

وقتی کوچک‌تر بودم، احساس می‌کردم که قبر بابام در خاوران است، ولی واقعیت این است که الان اصلاً نمی‌دانم. سردرگمی دارم. ما هر سال در ماه شهریور و آخر سال در خاوران جمع می‌شویم. وقتی آنجا می‌روی، یک حس خاصی داری. گاهی می‌گویی کاش سنگ قبری وجود داشت، کاشکی حتی الکی می‌توانستیم فقط سنگ قبری داشته باشیم. چون زمانی هست که می‌خواهی آنجا تنها باشی، راه بروی، با پدرت و سنگ فرضی‌اش حرف بزنی.

در خاوران که هستی، گاه حس می‌کنی می‌توانی اینجا بنشینی. سکوت است و کسی نمی‌آید. آن وقت جایی می‌نشینی و شروع می‌کنی به حرف زدن، اما بعد به خودت می‌گویی: نکند اینجا نباشد و صدای من را نشنود. کجا بروم. می‌روی کمی آن‌ورتر. باز کمی حرف می‌زنی و باز می‌گویی: نه، نه. شاید آن‌ور باشد و می‌روی آن‌ورتر.

به‌هرحال سردرگم هستی و مدام فکر می‌کنی که کو؟ کجاست؟ من با چه کسی حرف می‌زنم؟ این که فقط یک خاک است. بعد باید بگردی و بگردی تا شاید در نقطه‌ای، یک حسی وجود داشته باشد. همین. گاهی فکر می‌کنم که خاوران می‌تواند تسکینی باشد، می‌تواند خوب باشد. گاهی دیگر به این نتیجه می‌رسم که تفاوتی در اصل قضیه نیست. با همه‌ی این ‌حرف‌ها، با همه‌ی این تناقض‌ها، با همه‌ی این حس‌های مختلف که در سال‌های مختلف زندگی‌ام نسبت به خاوران داشته‌ام، همیشه عاشق این بودم که با نوترین لباس‌هایم و یک بغل گل، با خنده به خاوران بروم.

Share/Save/Bookmark

 
 

نمایش کمدی موزیکال «سرآشپز پیشنهاد می‌کند» نوشته رضا شفیعیان به کارگردانی شهاب‌الدین حسین‌پور در تماشاخانه سنگلج به روی صحنه رفته است. این کمدی موزیکال در فضایی طنزآمیز به نقد جامعه می‌پردازد و با انتقاد از سرمایه‌سالاری و سیاست‌محوری و با استفاده از داستان «ضحاک»، انحطاط فرهنگی قدرت‌مدار را به نمایش می‌گذارد.

در این نمایش که کاندیدای ۴ جایزه از جشنواره تئاتر جوان ایرانی است، بازیگرانی چون فربد فرهنگ، مهدی فریضه، رضا شفعیان، شهروز شبستری، صفورا کاظم‌پور، الهه شه‌پرست، شهاب‌الدین حسین‌پور، آرش عزیزی، علیرضا نوشادی، متین اسماعیلی و طهمورث امیری ایفای نقش می‌کنند.

هومن نیک‌فرد در نقد این نمایش می‌نویسد: «نکته‌ای که در این نمایش حائز اهمیت است، طنز واقعی و نه اغراق‌آمیز آن است. این نوع طنز با فضای حال جامعه‌ی ما جور در می‌آید و با یادآوری اینکه کمدی موزیکال «سرآشپز…» یک کار دانشگاهی و دانشجویی‌ست، با لودگی و ابتذال فاصله دارد. گاهی این کمدی با تلاقی و ربط دادن دو جامعه‌ی سنتی و مدرن تشری به انسان خواب‌زده می‌زند و سعی دارد او را هشیار کند.»

به بهانه‌ی این نمایش هومن نیک‌فرد با گروه پارکینگ پیرامون ممیزی تئاتر ایران گفت و گو کرده است که در سه بخش منتشر می‌گردد. بخش نخست این گفت و گو را که به نظرات آرش عزیزی، سرپرست گروه موسیقی اختصاص دارد، می‌خوانیم:

از سرآشپز شروع کن، از ابتدا تا الآن.

اگر قرار باشد از «سرآشپز» شروع کنم، حدود سه‌سال پیش بود که شروع کردیم، فصل زمستان، شهاب من را به کاری دعوت کرد که فضای آن قرار بود ایرانی بسته شود. بچه‌ها بخشی از کار را شروع کرده بودند، بخشی از متن هم پیش‌رفته بود؛ تازه در جریان این بودند که کار را می‌شود در واقع به‌صورت موزیکال درآورد، می‌توان فضایش را ریتمیک کار کرد؛ و به همین دلیل هم من را دعوت کردند تا کار را به‌صورت موزیکال پیش ببریم.


پوستر «سرآشپز پیشنهاد می‌کند»

زمانی که شروع کردیم، خب در ابتدای هرکاری، فقط استعدادهایی که در آن کار نهفته است و آن نکاتی که می‌تواند تا مرز فوق‌العاده آن کار را پیش ببرد، دیده می‌شود و من نیز متوجه این نکات شدم و همین‌طور خوشحال بودم از اینکه درحال شروع‌کردن کاری هستیم که خمیرمایه‌اش تا حدی پربار است و می‌تواند یک کار فوق‌العاده شود. این‌کار پیش رفت، حالا نه به‌صورت کارگاهی، ولی به‌ گونه‌ای که کار گروهی در آن بسیار معنا داشت و من نیز به‌عنوان سرپرست گروه موسیقی، بسیار دوست داشتم این اتفاق در گروه موسیقی بیافتد.

حتی از گروه بازیگری و کارگردانی ایده می‌گرفتم و این بالعکس هم رخ می‌داد؛ چون از ابتدا قرار بود که موزیسین‌ها جزو بازیگران باشند و یک بده‌بستانی به‌وجود بیاید تا حدی که از فضای کلی کار خارج نشوند. اگر بخواهم از دلایل عدم استقبال از این کار، آن‌طور که توقع می‌رود بگویم، باید این‌ نکته را متذکر شوم که بالاخره فضای کار ایرانی، روی لبه‌ی تیغ حرکت کردن است چون طنز این‌کار، طنزی‌ است که همان‌قدر که می‌تواند به بیراهه برود و از دور خارج شود و به لودگی برسد، همان‌قدر این طنز می‌تواند، کاملاً بجا باشد و با تمام صراحتش بتواند دغدغه‌ی تمام مخاطبانی که برای تماشا می‌آیند، باشد و این‌کار را به یک کار فوق‌العاده تبدیل بکند.

به نظر ما یکی از دلایلی که موفق نشدنش، یک بخش‌اش شاید همین مرزی بود که در بعضی قسمت‌ها رعایت نمی‌شد و از دست بازیگران کار و باقی عوامل خارج می‌شد. یعنی حدفاصل یک کار ایرانی با کاری که فرمت‌های فارس غربی را دارد و این در کنار هم شاید نتوانست حفظ شود.


عکس‏هایی از روی صحنه

تئاتر ایرانی چه تئاتری است؟ تا آنجایی که من می‌دانم ممیزی بسیاری به کار شما خورده، می‌خواهم بدانم این ممیزی‌ها کیفیت کار شما را پایین نیاورده؟

صد در صد. ببینید همیشه می‌گویند در یک کار دغدغه‌ی هنرمند مهم است. شما گاهی‌ وقت‌ها به‌جایی می‌رسید که می‌بینیم آن‌قدر از سروته کار زده‌اند که اصلاً خودمان هم نمی‌فهمیم چه می‌خواستیم بگوییم. یا حداقل خودمان فراموش کردیم که چه چیز‌هایی باید عنوان می‌شد. ولی اگر بخواهیم ببینیم ممیزی چه ضربه‌هایی به‌کار زده، خب می‌توانیم ببینیم خیلی از چیز‌هایی که قبلاً ذکر کردم، مسبب‌اش ممیزی بود.

وقتی بازیگر آزادانه و با فکر باز روی صحنه برود، وقتی مخاطبش را بسنجد که چه‌چیزی را بیشتر می‌پسندد، در واقع راحت‌تر می‌تواند کارش را انجام دهد. و شما که از کار ایرانی پرسیدید، کار ایرانی دقیقاً همین است، خیلی جاها شاید متن یا میزانسن خاصی هم نباشد ولی بازیگر کار ایرانی، به‌نسبت تماشاچی‌ای که در فضای سالنش هست، شوخی‌هایش و فضایش را تغییر می‌دهد و حالا سانسور به‌این‌صورت به کار ما ضربه می‌زند که ما همان لحظه که باید به جو تماشاچیان‌مان فکر کنیم، نکند که یک‌وقت یک‌نفر از پشت در رد شود و از این تیکه خوشش نیاید! و این حرفی که می‌زنیم ممکن است منظور دیگری از آن استنباط شود و نگاه‌های کوته و بسته به‌ آن شود و ما را از آن هدف اصلی‌مان دور کند.

دلیل ندادن اجرای عموم به شما هم همین بود؟

بله. دوسال، دوسال‌ونیم شهاب‌الدین حسین‌پور تلاش کرد تا این اجرا را بتواند بگیرد تا اینکه هم زحمات بچه‌ها به ثمر بنشیند و هم اینکه حداقل من و یک‌سری بچه‌هایی که از اول در این کار بودیم، به‌نوبه‌ی خودمان، دغدغه‌ی خودمان را در این کار داشتیم و همیشه می‌گویند دیگر، در یک کار طنز، وقتی بعد از همه‌ی خنده‌ها به خانه می‌رویم، یک‌هو یادمان می‌آید که چقدر از آن زده شد. من فکر می‌کنم در این کار پیام هست، چرا که عوامل بیرونی می‌تواند روی زندگی یک جامعه یا ملت تأثیر داشته باشد.


کمی از جشنواره‌ی دانشجویی بگویید.

جشنواره‌ی دانشجویی در تعلیق بود و یکی از علت‌های تعلیقش هم ما بودیم. خب جشنواره‌ی دانشجویی به‌لحاظ مدیریتی خالص‌تر است در مقایسه با دیگر جشنواره‌ها. یعنی مسئولان آن به تئاتر بیشتر توجه دارند تا اینکه چه سیاستی پشت یک کار وجود دارد، چه‌کسی با چه سر و وضعی در حال اجرای کار است و به همین دلیل هم دانشجویان، جشنواره‌ی دانشگاهی را خیلی دوست دارند.

متأسفانه در همان سالی که ما کار را اجرا کردیم، یکی از کارهایی که با آن مشکل داشتند، کار ما بود؛ و متأسفانه در یک نامه، در انتهای جشنواره، در اختتامیه، اعلام کردند - مثل همه‌ی اختتامیه‌ها و افتتاحیه‌ها که خیلی قول‌ها می‌دهند - که همه‌ی کارهای جشنواره باید اجرای عموم بگیرد و گفتند که این را به عنوان جایزه‌ی ویژه گذاشته‌اند. تا اینکه ما پیش رفتیم و متوجه شدیم که جشنواره‌ی دانشگاهی را که هر سال برگزار می‌کنند و این‌همه آدم درگیر آن هستند، می‌خواستند کنسل کنند. آن هم به‌خاطر اتفاقاتی که در چند کار مختلف افتاده بود. مثلاً یک کار خارجی را مدنظر داشتند.

من آن موقع یادم می‌آید که یکی از روزنامه‌ها مطلبی نوشته بود و از خواندن آن بسیار متأثر شدم. عکس‌هایی از کار ما و یک کار خارجی که بازیگر زن آن، یک‌مقدار فقط پاچه‌ی شلوارش بالا رفته بود چاپ و از این عکس‌ها به عنوان مصادیق فساد در جامعه‌ی دانشگاهی یاد کرده بودند. خلاصه وقتی برای اجرای عموم اقدام کردیم، اعلام کردند که از بالا دستور رسیده که کار شما نباید اجرای عموم بگیرد. ولی خب گذشت و ما تن به یک‌سری سانسور‌ها دادیم که فعلا توانسته‌ایم خیلی سربسته کارمان را اجرا بگیریم.

چرا ممیزی در تئاتر گلریز که هیچ محتوایی هم ندارد، کمتر است؟

خب ببینید، واقعیت همان بحث محتواست. این ‌هم برمی‌گردد به سیاست‌گذاری حکومت‌ها، که دوست‌دارند مردم به هر چیزی فکر کنند غیر از کاری که آن‌ها در حال انجام دادنش هستند. در واقع دوست دارند مردم به‌ چیز‌های بسیار کوچک و عبث دل خوش کنند. اساساً کشتن تفکر یکی از اهداف حکومت‌هاست؛ و بالعکس جامعه‌ی هنری به این سمت پیش می‌رود که تفکر را بسازد. اکثر شاهکار‌های نقاشی یا ادبی را هیچ‌وقت همه‌کس نمی‌توانند درک کنند. و اگر درک کنند خود‌به‌خود با یک‌سری مسایل آشنا می‌شوند و دیگر هرچیز بی‌محتوایی راضی‌شان نمی‌کند.

نبودن هیچ آیین‌نامه‌ی مدون و خاصی برای ممیزی اذیت‌تان نمی‌کند؟ ما در ممیزی‌ها اعمال نظر شخصی را شاهد هستیم و این می‌تواند پیامد‌های بدی داشته باشد. مانند اتفاقی که پارسال برای «روز حسین» محمد رحمانیان افتاد. من مصاحبه‌ی محمد یعقوبی را می‌خواندم و ایشان می‌گفت که سانسور و ممیزی در قانون اساسی ممنوع اعلام شده است!

دقیقاً در ممیزی اتفاقی که در حال افتادن است همین اعمال نظر شخصی است و در جامعه‌ی خودمان که من حداقل می‌شناسم، از زمانی که یادم می‌آید، شرایط به این‌صورت بوده که همه‌چیز به شانس بستگی دارد که سروکارت با چه اشخاصی بیفتد.

در مورد روز حسین گفتی، نه‌تنها خط قرمز خود آن آدم‌ها با هم فرق می‌کند و هرکس یک‌جور سانسور می‌کند، بلکه مشکل در جامعه‌ی ما این است که هرکس در یک قسمتی، فامیلی، خاله‌ای، عمویی و یا آن‌قدر قدرت دارد که می‌تواند کار کردن من ‌را کنسل کند، می‌تواند سالن را از من بگیرد و نگذارد من اجرا بروم. همان‌طور که اشاره کردی، بدون آنکه جایی مکتوب باشد که فلانی به این دلایل نباید اجرا برود، اما باز این اتفاق می‌افتد.

این مسأله در داوری جشنواره‌ها به‌ چه صورت است؟ کار خودتان را مثال می‌زنم، داوری‌ها کارشناسی بود یا آن‌جا هم سلیقه حرف اول را می‌زد؟

متأسفانه باز بحث سلایق پیش می‌آید. علت اینکه خیلی از بچه‌ها به‌سمت طنز می‌روند در حالی که بسیار سخت است، این‌ است که با خودشان فکر می‌کنند خب ما طنز کار می‌کنیم شاید بتوانیم مخاطب را بخندانیم و در دل همین کار طنز بتوانیم خواسته‌هامان را مطرح کنیم. ببینید، ما نمایش ایرانی کار می‌کنیم. خب حالا شاید نخواهیم خیلی نمایش ایرانی کار بکنیم اما این قضیه را کجا می‌توانیم ببینیم؟ مثلاً در آن‌جایی که در عین‌ رعایت یک‌سری قوانین نمایش ایرانی، یک سری قوانین را هم، با اینکه می‌دانیم، رعایت نمی‌کنیم.

حالا یک‌نفر شاید بگوید که من آداپته و به‌روز کار می‌کنم و دیگری شاید بگوید که من تئاتر غربی را دوست دارم، من دوست‌دارم چخوف کار کنم. اما چهار یا پنج‌بار در جشنواره‌های مختلف کار کرده‌ام و با اینکه آن فضا را می‌شناسم، به‌دلیل سلایق شخصی داوران، این اتفاق افتاده است و کار من دیده نشده.

پدر من ناشر است، خاطره‌ای که من هیچ‌وقت درکش نکردم این است، ببینید، از سالی که آقای مهاجرانی وزیر ارشاد بودند، گفتند که ما برای کتاب مجوز دائمی می‌دهیم با اینکه بسیار سخت می‌گیرند برای گرفتن مجوز اما بعد از دریافت مجوز دیگر دائمی است. دیگر حکومت که برنگشته یا اتفاقی که نیفتاده است، ما همان آدم‌هاییم، خط قرمز‌ها هم همان خط قرمز‌هاست. بعد جالب این‌جا بود که همان دوره با مجوز ارشاد کتاب چاپ می‌شد، روز سوم جلویش را می‌گرفتند. شما ببینید چقدر فرق است از عنوان مجوز دائم که روی این مجوز زدند تا سه‌روز بعد که جلویش را می‌گیرند.

و این دقیقاً اتفاقی است که برای «خاطره‌ی دلبرکان غمگین من» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی افتاد. بعد از دادن مجوز و تیراژ پنج‌هزارتایی مجوزش را لغو کردند. من یادداشتی از صفارهرندی می‌خواندم که ایشان می‌گفت: «من از سانسور در کتاب دفاع می‌کنم چون سانسور در همه‌جای دنیا اتفاق می‌افتد.»

واقعاً سانسور به این شدت و با این بی‌برنامه‌گی در همه‌جای دنیا اتفاق می‌افتد؟ چون به‌ظاهر جلوی مثلاً نشر این‌ کتاب را می‌گیرند اما خیلی راحت می‌توان از دست‌فروش‌ها تهیه‌اش کرد. حرفم این‌ است که شخصی که بخواهد، هرطور شده آن را به‌دست می‌آورد و می‌خواند. چه‌دلیلی دارد که ایرج‌میرزا چاپ نشود و من اُفست آن را از دست‌فروش‌های انقلاب بخرم؟

با گسترش اینترنت هم که دیگر هیچ محدودیتی نمی‌تواند از خواندن، گوش دادن و یا دیدن ما جلوگیری کند. می‌خواهم بدانم سانسور همه‌جای دنیا واقعاً به این شکل است؟

اطلاعاتم در این زمینه کامل نیست. اما خب یک‌سری مصداق‌ها، مصداق عقلی است دیگر. مثلا می‌گویند دو دو تا می‌شود چهار تا، خب این عقلی‌ست، شما هرطور که حساب کنید، چهار تا می‌شود و مثلاً اگر به‌ کتابی مجوز نشر دائم داده‌اند ما وزارتخانه‌ای داریم به نام ارشاد، قضیه‌ی سانسور را هم الآن قبول کرده‌اند، با آن کنار آمده‌اند و اینکه یک‌سری مسئول در آن‌جا حضور دارند که به کارشان بسیار واقف‌اند، چه‌ می‌شود که در عرض سه‌روز، چه‌کسی در این یکی دو روز این کتاب را می‌خواند و آن‌قدر برش دارد که جلوش را می‌گیرد و صلاح‌دید آن آدم به این همه انرژی و وزارتخانه‌ی به آن بزرگی می‌چربد. این اتفاقی که می‌افتد فقط حاصل سلیقه است.

البته ما با سانسور کنار نیامده‌ایم، خود‌سانسوری کنار آمدن نیست. از یعقوبی خواندم که نمایشنامه‌ها را در کامپیوترش با دو نام «بی» و «با» ذخیره می‌کند. بدون سانسور و با سانسور که همیشه آن سانسور شدهه را برای شورای نظارت و ارزشیابی می‌فرستد. این بحث خودسانسوری بماند فعلاً. آرش به عنوان یک هنرمند، جدای از گله‌گذاری‌ها که هیچ‌وقت تمامی ندارد، فکر می‌کنی چاره چیست؟ چون با این وضعیت هنرمند باید در قبال کلمه به کلمه‌ی نمایشش پاسخ‌گو باشد.

فکر می‌کنم چاره‌ای نیست. داستان به این‌صورت است که شما، تحت هر شرایطی خانواده‌ات را به یک غریبه ترجیح می‌دهی؛ و تا وقتی ترجیح وجود دارد، این قضیه چاره‌ای ندارد. ولی خب چاره‌اش فقط یک‌چیز است و آن واقعاً مدینه‌ی فاضله است که یک سازمانی باشد، هرچند بزرگ و با هر مسئولی، که برای ما خط قرمز را تعیین کند. ما که نمی‌توانیم به روزی برسیم که بگوییم سانسور دیگر وجود ندارد. ما الآن به‌جایی رسیدیم که آرزویمان تعیین خط قرمز‌هاست که سلیقه‌ای نباشد.


آرم گروه پارکینگ

سؤال من این‌ است که سازمان نظارت و ارزشیابی اصلاح می‌کند در جهت رشد یاخلاف آن؟ چون ممیزی‌هایی که به سرآشپز خورده کیفیت آن را بسیار پایین آورده. و البته این را در مقایسه با جشنواره‌ی تئاتر دانشگاهی و سالن کوچک مولوی می‌گویم و الآن که کار اجرای عموم گرفته و در تماشاخانه‌ی سنگلج میزبان مخاطبانش است.

خب این‌ها همه بلایای سانسور است. اول یک‌چیز برای راه چاره بگویم. سانسور خودش یک ‌نوع توهین است، این‌که من ذهنیت خودم را ارجح بدانم به برخی آدم‌های دیگر. ولی خب در حالت عادی دنیا، وقتی مثلاً کار «شیرین» عباس کیارستمی را می‌بینند و مردم هو می‌کنند و از سالن بیرون می‌آیند. خب هیچ اتفاقی برای کیارستمی نیفتاده. آ‌ن‌ها کیارستمی را دوست دارند و به‌نظرشان آن کار به‌درد نمی‌خورد. حالا اگر ایران باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ آن‌جا این را می‌فهمند که ممکن است چهار نفر پیدا شوند و از این کار خوش‌شان بیاید. و اصلاً زیبایی هنر به همین است که من فیلمم را بسازم و هرکاری که دلم می‌خواهد انجام دهم و ببینم که جواب می‌دهد یا نه. تا وقتی که سانسور در مملکت ما هست، هیچ‌وقت هنر ما نمی‌تواند هنر پیشرو باشد.

هنر پیشرو هنری است که ساختارشکنی کند و متوجه شود که این ساختارشکنی جواب می‌دهد یا جواب نمی‌دهد. شورای نظارت و ارزشیابی بر اساس الگوی خودش با کارها برخورد می‌کند. درستش این است که ما کار را اجرا برویم و یک نفر سالن را ترک کند و یک‌نفر دیگر از آن خوشش بیاید و دست بزند. و آن‌وقت است که ما خودمان انتخاب می‌کنیم. من به‌سمت موسیقی‌ای می‌روم که دوست دارم. اگر به من می‌گویند این مسیر را ادامه نده به چاه می‌افتی، خب من هم دوست ندارم که به چاه بیافتم ولی حداقل خودم باید چاه را ببینم یا نه؟

با این موافقی که این سخت‌گیری‌ها برای کارگردانان باتجربه به‌نسبت جوانان و دانشجویان کمتر است؟

بله. قضیه‌ی سخت‌گیری برای دانشجویان، همان گربه را دم حجله کشتن است. واقعاً در قضیه‌ی سانسور مرگ را گرفته‌اند که به تب راضی شویم. ما اگر ببینیم کارمان ضربه می‌خورد، می‌توانیم اجرا را تعطیل کنیم. اما این همان تب کردن است که ما را راضی نگه داشته است.

Share/Save/Bookmark

 
 

ماموران امنيتی جمهوری اسلامی ايران، امروز در گورستان خاوران مانع از برگزاری مراسم بيست و دومين سالگرد کشتار زندانيان سياسی شدند.

خانواده‌های زندانيان سياسی کشته شده در تابستان سال ۱۳۶۷ به رسم هر سال خود، امروز نيز قصد داشتند که به منظور بزرگداشت خاطره بستگان خود در گورستان خاوران گرد هم آيند اما با ممانعت ماموران امنيتی تعدادی از آن‌ها بازداشت شدند.


يکی از گردهم‌آيی‌های خانواده‌ها و نزديکان کشته شدگان تابستان ۶۷ در خاوران

بنا به گزارش «فعالين حقوق بشر و دمکراسی در ايران»، نيروهای امنيتی از يک کيلومتری مسير ورود به گورستان خاوران، راه را بسته و مانع از رفتن خانواده‌ها بر سر آرامگاه بستگانشان می‌شدند.

بر اساس اين گزارش مواردی از ضرب و شتم جوانان توسط نيروهای امنيتی و همچنين دستگيری چند تن از آنان نيز ديده شده است.

خبر تبعيد اين دو زندانی نه به خانواده‌ها و نه به وکلای مدافع آن‌ها ابلاغ شده است

اين گزارش می افزايد که با اين وجود گروهی از خانواده‌ها توانستند بر سر خاک بستگان خود حاضر شوند اما از چگونگی برگزاری مراسم اين گروه خبری منتشر نشده است.

اعدام زندانيان سياسی ايران در تابستان ١٣۶٧ واقعه‌ای بود که طی آن عده بسياری از زندانيان سياسی در زندان‌های جمهوری اسلامی ايران در ماه‌های مرداد و شهريور ١٣۶٧ اعدام شدند.


جرم اين زندانيان همکاری با سازمان‌های مخالف جمهوری اسلامی بود و گروهی از آنان حتا احکام زندان خود را دريافت کرده بودند.

اجساد اين زندانيان در گورهای دسته‌جمعی گورستان خاوران به خاک سپرده شدند.

از تعداد کشته‌شدگان اين واقعه آمار دقيقی در دست نيست.

سازمان عفو بين‌الملل از «بيش از ۲۵۰۰ نفر» نام برده است. آيت‌الله منتظری، از رهبران انقلاب ايران، در خاطرات خود اين رقم را ۲۸۰۰ يا ۳۸۰۰ نفر دانسته و تاييد می‌کند که رقم دقيق را به‌خاطر ندارد. اما نيروهای سياسی مخالف جمهوری اسلامی ايران آمار کشته شدگان را بسيار بيش از اين‌ها می‌دانند.

گورستان خاوران محل دفن اين زندانيان، در جنوب شرقی تهران و در نزديکی محله خاوران قرار دارد.

پس از گذشت سه سال از سکوت در باره اين واقعه، از اواخر دهه ۷۰ هر سال در ماه شهريور خانواده‌ها و دوستان اعدام‌شدگان، و برخی از فعالان سياسی و دانشجويی و کارگری برای گرامی‌داشت ياد اعدام‌شدگان در گورستان خاوران جمع می‌شوند و به سخنرانی و خواندن سرود می‌پردازند.

Share/Save/Bookmark

 
 

شهلا زرلکی، نویسنده و منتقد ادبی متولد ۱۳۵۵ فارغ‌التحصیل رشته ادبیات فارسی است. انتشار سه کتاب و بیش از صد مقاله، یادداشت و نقد در نشریات ماحصل تلاش‌های او در حوزه نقد ادبی است. از شهلا زرلکی در زمینه‌ی ادبیات داستانی نیز مجموعه داستانی زیر عنوان «ما دایناسور بودیم» توسط نشر چشمه در بهار ۱۳۸۹منتشر شد.

در ادامه‌ی گفت و گو دفتر خاک با خانم زرلکی، اکنون داستانی هم از او منتشر می‌شود. این داستان از منظر یک دختر نوبالغ در سال‌های جنگ روایت می‌شود. روایتی منحصر به فرد از دختری که در فضای مرگ‌کام سال‌های دهه‌ی شصت تازه با جسم خود آشنا می‌شود.

نویسنده در گفت و گو با دفتر خاک با عنایت به زمینه‌های پرورش نوجوانان در آن سال‌ها به موضوع سانسور و خودسانسوری می‌پردازد و با اشاره به داستان حاضر می‌گوید: «چرا وقتی داستان صابون گلنار را می‏نویسم حواسم هست زیادی بدن‏های برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز می‏کنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانه‏دار با من است. او استعاره‏ای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از همنسلانم زندگی می‏کند.»

صابون گلنار را می‌خوانیم:

در آهنی با سر و صدا روی لولای زنگ زده می‌چرخد. هنوز پاهایمان از چارچوب در نگذشته که بخاری شیری رنگ می‌نشیند روی سر و صورتمان. پشت این مه غلیظ صدای همهمه‌ای ناآشناست که از آن طرف دنیا می‌آید. از جایی دور و ناشناخته می‌آید و در بخار می‌پیچد. صداها نزدیکند اما تا از بخار بگذرند و به گوش برسند، تبدیل می‌شوند به هیاهویی از خنده‌های زنانه و جیغ‌های کودکانه. همهمه و هیاهو دور و نزدیک می‌شود. صداها می‌آیند و نمی‌آیند و وقتی نمی‌آیند، صدای مامان عطی می‌آید.

- حواستو جمع کن باز نیفتی!


این را می‌گوید و چشم می‌گرداند دنبال جا. در هر قدمی که بر می‌دارم کف پایم را به زمین لیز می‌چسبانم، حواسم هست پایم را روی تکه صابون ماسیده بر موزاییک نگذارم و کاسه پلاستیکی را جلوی سینه‌ام نگه دارم.

هیچ وقت زیاد طول نمی‌کشد تا مامان عطی لابه لای شبح‌های عریان و پر سر و صدا جایی برای سه نفرمان پیدا کند. فریبا مثل همیشه می‌پرد زیر دوش چهارم که می‌گوید فشار آب گرمش از بقیه بیشتر است. مامان عطی چند کاسه آب سرازیر تکه جایی می‌کند که کنار حوض وسط پیدا کرده. هنوز جا به جا نشده‌ایم که زن ساجعلی از آن طرف حوض موهای کف‌آلودش را از روی پیشانی کنار می‌زند، گردن می‌کشد و تند تند مژه می‌زند تا باریکه کفی که از پیشانی‌اش پایین می‌آید، چشم‌هایش را نسوزاند.

- سلام عطیه خانوم جون... قربونت چه خبر؟ تلفنی، خبری؟

چشم‌های ریزش از لای مژه‌های کفی، احوال‌پرسی بی‌حوصله مامان را می‌بیند. انگار می‌شنود که مامان توی دلش می‌گوید: «تلفن داشتن تو این دوره و زمونه دردسره... شدیم مخابرات محل!»

مامان عطی که گوشی سنگین تلفن آلمانی را می‌گذارد روی گل درشت قالی و برمی‌گردد طرف من، می‌دانم که باید عروسکم را بگذارم بالای رختخواب‌ها و چادر سفید گلدارم را سرم کنم.

- بدو مغازه ساجعلی... از راه دوره...

دمپایی‌های ابری زردم را پا می‌کنم. بوی تازگی می‌دهند. نرم و سبکند. زرد و گرم و نرم مثل کره‌های آب شده سفره صبحانه. روی آسفالت تازه کوچه می‌دوم. دو بال چادرم توی هوا پخش می‌شود. سبک می‌شوم. پرواز می‌کنم و مغرورم به خاطر تلفنی که فقط مال ماست و همه خبرهای مهمی که اول به ما می‌رسد. مطمئنم راه دور یعنی کارهای مهم، خبرهای ناگهانی هیجان‌انگیز، چشم‌های خیس و خوشحال و قربان صدقه رفتن‌های زن ساجعلی که مامان را می‌خنداند:

- ای عطیه خانم جون قربون ای تلیفونت!

ساجعلی دهنی گوشی را می‌گذارد روی گوشش و داد می‌زند.

- الو... الو... حجت... سالمی، سلامتی؟


من کنار در ایستاده‌ام و ریز ریز می‌خندم. مامان عطی اخم می‌کند و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.

- عمو ساجعلی باز گوشی رو بر عکس گرفتی... بذار... ببین این جوری...

چشم‌های تا به تای ساجعلی برق می‌زند. گوشی را دو دستی می‌گیرد و می‌چسباند به صورتش. آخرین بار بی‌خداحافظی از خانه ما می‌رود. توی پیاده‌رو کنار درخت چنار می‌ایستد. با چشم چپش به من نگاه می‌کند و با چشم راستش به نقطه‌ای در آسمان خیره می‌شود. یادش می‌رود از جیب کت گشادش، کشمش و نقل دربیاورد بگذارد کف دستم و صورتم را با دهان بی‌دندانش خیس کند. دیگر مجبور نیستم منتظر بمانم تا برود توی بقالی به‌هم‌ریخته‌اش و من مشتم را باز کنم تا نقل‌های خاکستری و کشمش‌های بد بو با آب زلال جوی برود. آقاجون عصرها شلینگ آب را می‌گیرد پای چنار. سرش را تکان می‌دهد و با صدایی گرفته به همسایه روبرویی چیزهایی می‌گوید و من چیزهایی می‌پرسم که با مهربانی نگاهم می‌کند.


شهلا زرلکی

- هیچی نشده عزیز دلم. مث این که پسر بزرگه عمو ساجعلی تو جبهه گم شده...

خبر دیوانه شدن پسر حاج مرتضی را هم با تلفن ما داده بودند. فریبا قیافه ناظم مدرسه‌شان را به خودش می‌گرفت.

- موجی دیگه. همه چی رو باید برای تو ترجمه کرد... نمی‌دونی یعنی چی؟... یعنی دیوونه.

تلفن ما مثل یک دیو سیاه موذی می‌نشیند بالای اتاق. هر وقت دلش می‌خواهد خبرهای خوب می‌دهد، هر وقت هوس می‌کند خبرهای بد. مامان عطی که گوشی را می‌گذارد روی حاشیه قرمز قالی و سرش را برمی‌گرداند طرف من، کتاب جغرافی را می‌گیرم جلوی صورتم و اسم طولانی‌ترین رودهای جهان را تکرار می‌کنم.

هنوز بین احترام خانم و فریبا جا نشده‌ام که مامان عطی یک کاسه آب داغ می‌ریزد روی سرم. صدای جیغ کوتاهم را می‌شنود و زیر لب غر می‌زند.

- باز این پیرزنا حموم سونا درس کردن. موندم با این آب جوشی که رو سر و کله شون می‌ریزن، چطور پوستشون ور نمی‌یاد!

در فضای تنگ بین احترام خانم و فریبا فرو می‌روم. زانوهایم را جمع می‌کنم توی شکمم. دست‌هایم را دور زانوهایم حلقه می‌کنم و چانه‌ام را تکیه می‌دهم به زانوها و منتظرم مامان عطی شستن موهای فریبا را تمام کند و نوبت من شود. اما در آرامش رفتار مامان عطی چیزی هست که به من می‌گوید انگار قرار است حالا حالاها این جا باشیم. اسباب حمام را یکی یکی از کاسه پلاستیکی بیرون می‌آورد و به ردیف می‌چیند کنار دیواره حوض.

مامان عطی عاشق صابون گلنار و شامپو خمره‌ای داروگر است. زانوهایم را تنگ‌تر بغل می‌گیرم و می‌دانم که امروز از پری دریایی خبری نیست. روزهای خلوت وسط هفته می‌آید. جایش گوشه سمت راست حوض دوم است، جایی نزدیک در ورودی. روی دو زانو می‌نشیند. بعد زانوی راستش را بالا می‌آورد و پنجه‌اش را می‌چسباند به زمین. دست چپش را که ستون بدنش می‌کند، شانه‌اش بالا می‌آید. موهای سیاه بلندش همیشه اول کار خشک است. خیسشان نمی‌کند که وقتی سرش را تا حد ممکن می‌چرخاند و از بالای شانه به پاشنه‌اش نگاه می‌کند، دسته‌ای از آن موهای سیاه لخت بریزد روی انحنای کمر باریکش. اگر در همان لحظه، آن سنگ پای بدریخت را به پاشنه‌اش نکشد، درست مثل مجسمه‌ای است که از روی پری دریایی قصه‌ها ساخته باشند.

فریبا زرنگ و زبل است. همیشه عجله دارد. لیف کاموایی‌اش را تند تند روی شکم صاف و زانوهای استخوانی‌اش می‌کشد و سفارش مامان یادش می‌رود.


ـ اگه زانو و آرنجتون رو با سفیداب مالش بدین، این جوری نمی‌شه... مث زانوی شتر!

فریبا خجالت نمی‌کشد، نه از زانوهای شتری‌اش و نه از گردن دراز و پاهای لاغرش. شست و شوی هول هولکی فریبا نگرانم می‌کند. دم اسبی موهایم را باز می‌کنم و حسرت حوله خشکی را می‌خورم که تا چند دقیقه دیگر، دور موهای خیس و فرفری فریبا پیچیده خواهد شد. بارها حساب کرده‌ام با مامان عطی که برویم زیر دوش برای آبکشی و من کنج اتاقک دوش بایستم تا مامان یک بار از طرف راست برود زیر دوش و یک بار از طرف چپ و زیر لب صلوات بفرستد، فریبا چهارراه اول را رد کرده. وقتی مامان مثل نوزادی که باید همه جای تنش را شست، به همه جای تنم دست می‌کشد، فریبا قدم هایش کند می‌شود. گره روسری ژرژت را شل می‌کند تا تارمویی خیس بیفتد روی پیشانی‌اش. مامان حوله نم دار فریبا را می‌پیچد دور تن خیسم. زن ساجعلی که لخت مادرزاد از حمام پیرزن‌ها بیرون می‌آید، فریبا برای آخرین بار نگاهش با نگاه پسر حاج مرتضی از پشت شیشه فرش فروشی گره می‌خورد. فریبا به آخرین اتاقک دوش که بوی آهک می‌دهد و دیوارهایش را جرم ضخیم سفید و خاکستری پوشانده، می‌گوید حمام پیرزن‌ها. راز چاله بدبوی وسط اتاقک را به من نمی‌گوید. ابروهای نازکش را بالا می‌برد، مغرورانه می‌خندد و از راز سوراخ در زنگ زده و دید زدن‌های یواشکی من بی‌خبر است. از فریبا نمی‌پرسم چرا همیشه انگشت‌های زن ساجعلی با حواس پرتی جایی را پنهان می‌کنند که اصلاً پنهان نیست. آن قدر رد آن انگشت‌های لاغر را دنبال می‌کنم، تا نیشگون مامان عطی پیری پاهایم را یادم بیاورد.

- چرا ماتت برده؟... زود باش... بجنب! الان پاهات پیر می‌شه ها!

زنی که مدل موهایش همیشه آلمانی است، ژیلت دسته نقره‌ای را از قوزک پا بالا می‌کشد و سرش را برمی‌گرداند.

- احتمالاً از کمبود کلسیم و ویتامینه... بعضی بچه‌ها به موندن تو حموم عادت ندارن... آخی! ببین پوست پاشنه‌اش چه جوری پف کرده...

مور مور دردناک پاشنه‌ام هر لحظه بیشتر می‌شود. اگر الان توی رختکن باشم خاور خانم از پشت میز آهنی لق لقو بلند می‌شود. دسته کلید بزرگش را بر می‌دارد تا سوال همیشگی‌اش را تکرار کند.

- شماره گنجه تون چنده عزیزم؟... وای بازم که پاهات پیر شده!

شماره بیست و چهار توی دماغم می‌پیچد و بیرون می‌آید و شک ندارم که خاور خانم با چشم‌های خندان و بی‌خیالش، آن دو تا گردوی مسخره را از پشت دندانه‌های شانه می‌بیند. تا لباس‌هایم را بپوشم، خاور خانم کیسه نمک را از کشو بیرون می‌آورد. یک مشت نمک می‌پاشد روی پاشنه‌هایم. به پاهای نمک‌آلودم نگاه می‌کنم. پف سفید انگشت‌ها می‌خوابد و خط‌های پاشنه کمرنگ می‌شود. سرما از شکاف زیر در نفوذ می‌کند و با بخار آبگوشتی که خاور خانم بار گذاشته می‌آمیزد. سکوت و خنکی هوای رختکن پلک‌هایم را سنگین می‌کند. یاد یخبندان خیابان که می‌افتم توی گرمای بلوز یقه اسکی فرو می‌روم و اگر دلشوره‌ی حل مساله‌های ریاضی نباشد، فکر می‌کنم خوشبخت خوشبختم.

اما حالا مجبورم بین ران‌های چاق و گرم مامان عطی مچاله ‌شوم تا موهایم را طوری چنگ بزند که رخت‌های چرک را توی تشت وسط حیاط چنگ می‌زند. مامان عطی به دست‌های بلاتکلیف من بدبین است. شامپو نباید لای موهایم بماند. سرم را خم می‌کنم. موهایم می‌ریزد روی مسأله‌های دفتر ریاضی. بوی شامپو خمره‌ای می‌پیچد توی دماغم و این نشانه خوبی است، یعنی هنوز خیلی مانده تا روز حمام. از زیر دست مامان عطی نمی‌شود فرار کرد. انگشت‌هایش روی پوست سرم می‌چرخد. چشم‌هایم را بسته‌ام. کف، روی گوش‌هایم را می‌پوشاند. کف روی گوش‌ها، صداها را خفه می‌کند. حباب‌های کف می‌ترکند و صداها را می‌شنوم. همهمه نزدیک می‌شود. پلک‌هایم را به هم فشار می‌دهم. در تاریکی پشت پلک‌ها، نقطه‌های نورانی شناورند. این بازی تمام نمی‌شود تا وقتی که مامان عطی به آبکشی موها رضایت بدهد. گرمای آب را روی سر و گردنم حس می‌کنم. انگار همه حباب‌های کف یکجا با صدایی بلند می‌ترکند. صدای انفجار حباب‌ها توی سرم می‌پیچد. همهمه و هیاهو نزدیک و ترسناک می‌شود.

از نقطه‌های نورانی پشت پلک‌ها و گرمای ران‌های مامان عطی خبری نیست. چشم‌ها را آهسته باز می‌کنم. سیاهی تمام نمی‌شود. انگار سیاهی از پشت پلک‌های بسته راه گرفته و تا فضای اطراف پخش شده است. همهمه آشنای همیشگی تبدیل می‌شود به فریادهای هول و وحشت. در نور کمی که از روشنایی می‌رسد، بدن‌های سفید، شبح های سرگردانی‌اند که این طرف و آن طرف می‌دوند. در پناه دیوار گرم حوض می‌نشینم و می‌دانم این تاریکی زیاد طول نمی‌کشد. باید ساکت بنشینم و منتظر بمانم تا خاور خانم مثل جمعه سه هفته پیش در بزرگ آهنی را باز کند و صدایش در تاریکی و شلوغی گم شود.

- خانوما نترسید! وضعیت قرمزه... یه کم دیگه صبر کنید، آژیر سفید رو می‌زنن... الان تموم می‌شه!

تمام نمی‌شود. ثانیه‌ها سنگین می‌گذرند و این تاریکی مثل چادری برهنگی‌ام را می‌پوشاند. صداها انگار از ته چاهی در همین نزدیکی بیرون می‌آیند.

- حتماً بچه کنده شده... اورژانس... اگر زود برسه بیمارستان... خدا خودش رحم کنه...

یاد ترکیدن حباب‌های کف می‌افتم که مثل بمب توی سرم صدا کرده بود. نور چراغ گردسوزی که خاور خانم می‌آورد و روی سکوی کنار در می‌گذارد، تاریکی را کمرنگ می‌کند تا ببینم دور و برم کسی نیست و شبح‌ها، بدن‌های زنده پرتحرکی‌اند که جمع شده‌اند جلوی در ورودی. از کنار حوض دوم که می‌گذرم، مامان عطی را می‌بینم. دست به کمر، پهلوی زن مو آلمانی ایستاده. زن مو آلمانی دارد حرف می‌زند و نگرانی مامان عطی از اخم‌های درهمش پیداست. حتماً به خاطر همین، من را که می‌بیند، از دور داد می‌زند.

- تو کجا راه افتادی؟ برو بشین... می‌افتی‌ها...

آرام و پاورچین راه می‌روم تا نیفتم. بدن‌های برهنه حلقه زده‌اند دور چیزی یا آدمی ‌که نمی‌بینم. سرک کشیدن از پشت این تن‌های به هم فشرده بی‌فایده است. سر می‌خورم لای بدن‌های خیس و جلو می‌روم. اول موهای طلایی‌اش را می‌بینم که پخش شده روی موزاییک‌های قهوه‌ای. جلوتر نمی‌روم تا چشم‌ها و لب‌های نیمه‌بازش را ببینم. نمی‌خواهم باور کنم. حتی اگر بادکنک خط‌خطی شکمش را هم ببینم، نمی‌خواهم باور کنم که این همان زن زیبا و بلندقد جمعه‌ی پیش است؛ جمعه‌ی پیش که زن مو آلمانی با در شامپوی خارجی‌اش ور می‌رفت و حرف می‌زد.

- چه خوش آبستنه! پا به ماهه اما اصلاً ورم نداره... حتماً ویارم نداشته... شرط می‌بندم پسره!

به رد خون نگاه می‌کنم که از زیر بدن زن مو‌طلایی شروع می‌شود و کف‌های کدر و چرب راه آب را قرمز می‌کند تا برسد به دریچه چاه. در شلوغی حرف و حدیث‌ها و رفت و آمدها، صدای مامان عطی و زن مو آلمانی قطع و وصل می‌شود.

- چشم خورد... اونایی که یه جوری نگاه... چشمشون بدجوری شوره... یا حسرت می‌خورن یا مسخره می‌کنن...

بمب در جایی دور از این جا منفجر شده است و من تنها صدای ترکیدن آن بادکنک را شنیده‌ام. نمی‌توانم این جا بایستم. زانوهایم می‌لرزند. پاهایم مور مور می‌شوند. پیر شده‌اند. پاشنه‌هایم را با حرص به زمین فشار می‌دهم. گردو‌ها تیر می‌کشند. انگار چیزی در جایی از بدنم بزرگ می‌شود. قوز نمی‌کنم. راست و محکم می‌روم طرف دوش چهارم که فریبا می‌گوید فشار آب گرمش بیشتر است. زن ساجعلی مشت به سینه می‌کوبد و صدام را نفرین می‌کند. انگشت‌های چروکیده‌اش روی جای همیشگی نیست. خنده‌ام می‌گیرد. سرم را بالا می‌گیرم و مثل زن مو‌طلایی راه می‌روم که حالا ساکت و آرام دراز کشیده وسط هیاهوی زن‌ها. این تاریکی حجاب خوبی است. خیالم راحت است. کسی چیزی نمی‌بیند. می‌دانم وقتی قوز نکنم، قدم از پری دریایی روزهای وسط هفته هم بلندتر می‌شود. زیر دوش آب گرم می‌ایستم. حسی عجیب و تازه در جایی از سر و بدنم پخش می‌شود. مثل مامان عطی یک بار از طرف راست می‌روم زیر دوش، یک بار از طرف چپ. در پناه تاریکی و آب گرم ایستاده‌ام و فکر می‌کنم وسط بهشتم.

دلم می‌خواهد ژیلت زن موآلمانی را بردارم و از ساق پا بکشم تا روی زانوها. کرک های نرم سیاه که بروند، دیگر مامان عطی زانوهای شتری‌ام را به رخم نمی‌کشد. می‌توانم بروم توی حمام پیرزن‌ها و با آن گل بد رنگ و بدبو، همه جای بدنم را گلی کنم تا سفید سفید شوم و مثل زنی که آنجا در برابر آن همه نگاه فضول خوابیده، دیگر از چیزی نترسم. حتی از ساجعلی که هر وقت پسرش از جبهه زنگ می‌زد، توی تاریکی مغازه‌ صورتم را با دهان بی‌دندانش خیس می‌کرد.

از زیر دوش چهارم که بیرون می‌آیم، چراغ‌ها روشن شده‌اند. همه سر جایشان کنار حوض‌ها نشسته‌اند. انگار زن موطلایی هیچ وقت از کنار در بزرگ آهنی رد نشده. مامان عطی را می‌بینم که چشم می‌گرداند دنبال من. حواسم هست قوز نکنم. صاف و محکم راه می‌روم و به رد کمرنگ خون و کف نگاه می‌کنم که از کنار تکه صابون ماسیده بر زمین می‌گذرد.

در همین زمینه:
گفت و گو دفتر خاک با شهلا زرلکی

Share/Save/Bookmark

 
 

حامد روحی‌نژاد و احمد کريمی، دو زندانی سياسی که در زندان‌های جمهوری اسلامی ايران به‌سر می‌برند؛ به زندان‌های زنجان و گنبد کاووس تبعيد شدند.

به گزارش هرانا، تارنمای خبرگزاری مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران، اين دو زندانی، به‌منظور اجرای حکم تبعيدشان، شب گذشته از زندان اوين به اين دو شهر منتقل شده‌اند.


بر اساس اين گزارش خبر تبعيد اين دو زندانی نه به خانواده‌ها و نه به وکلای مدافع آن‌ها ابلاغ شده است.

حامد روحی‌نژاد دانشجوی رشته فلسفه، از ارديبهشت ماه سال ۸۸ تاکنون به اتهام عضويت در يکی از گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی ايران در زندان نگه‌داری می‌شود.

خبر تبعيد اين دو زندانی نه به خانواده‌ها و نه به وکلای مدافع آن‌ها ابلاغ شده است

وی که مبتلا به بيماری «ام اس» است و بخشی از اندام‌های عصبی بدن‌اش نيز به دليل عدم رسيدگی پزشکی در زندان فلج شده است؛ تا کنون از حق داشتن مرخصی استعلاجی محروم بوده است.

حامد روحی‌نژاد در دادگاه‌های جمعی حوادث پس از انتخابات بحث‌برانگيز دهمين دوره رياست جمهوری در ايران، محاکمه و به اعدام محکوم شد.

حکم اعدام روحی‌نژاد در دادگاه تجديدنظر به ۱۰ سال حبس و تبعيد به زنجان تقليل يافت.

فعالان حقوق بشر در ايران به دليل شرايط جسمانی اين زندانی سياسی معتقدند که وی می‌بايستی در بيمارستانی خارج از زندان مورد مداوا قرار گيرد. گفته می‌شود که روحی‌نژاد درصد بالايی از بينايی خود را از دست داده و يکی از دستان‌اش از کار افتاده است.

درخواست خانواده وی برای مرخصی نيز تا کنون از سوی مسئولان قضايی بی‌پاسخ مانده‌است.

همزمان با اجرای حکم تبعيد حامد روحی‌نژاد، احمد کريمی که در بند ۳۵۰ زندان اوين به‌سر می‌برد به منظور اجرای حکم تبعيد، به زندان شهرستان گنبد کاووس منتقل شد.

به گفته يکی از مسئولان مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران «زندان گنبد کاووس محل نگه‌داری زندانيان با جرايمی چون قتل و مواد مخدر است و هيچ زندانی سياسی در اين زندان نگه‌داری نمی شود و نگه‌داری آقای کريمی در اين زندان مخالف با اصل تفکيک جرايم خواهد بود.»

احمد کريمی نيز به اتهام عضويت در يکی از گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی ايران، قبل از انتخابات اخير رياست جمهوری در اين کشور بازداشت شده بود.

وی در دادگاه‌های جمعی حوادث پس از انتخابات ابتدا به اعدام و سپس به ۱۵ سال حبس توام با تبعيد به گنبد کاووس محکوم گرديد.

به گزارش فعالان حقوق بشر در ايران خانواده اين زندانی سياسی ماه‌هاست که از ديدن فرزندشان محروم بوده‌اند و تبعيد اين زندانی به گنبد کاووس ملاقات با اين زندانی را برای خانواده وی با دشواری‌هايی همراه خواهد کرد.

Share/Save/Bookmark

 
 

نیکولاس کریستف و شریل وُودان، زن و شوهر روزنامه‌نگار معروف آمریکایی، که نزدیک به ٣٠ سال از زندگی حرفه‌ای خود را صرف تهیه، جمع‌آوری و افشای مشکلات و تراژدی‌های بشری کرده‌اند، در کتاب جدید خود «نیمی از آسمان» گزارش مفصل و دردناکی از زندگی زنان جهان ارائه داده‌اند. آنها در این کتاب اذعان کرده‌اند که قاچاق زنان و دختران، بزرگ‌ترین مشکل اخلاقی انسان معاصر است.

این زوج روزنامه‌نگار پس از دریافت جایزه‌ی پولیتزر به خاطر ارائه‌ی گزارش‌های مستقیم از شورش معروف «میدان تیانِمن» چین در سال 1989، به شهرت بین‌المللی دست یافتند. از آن پس، حضور آنها و داوری‌شان درباره‌ی بزرگ‌ترین حوادث و تراژدی‌های بشری در ٢٥ سال گذشته نظیر جنگ‌های داخلی در جهان سوم، کشتار دارفور، نسل‌کشی روُاندا و حمله و اشغال عراق توسط امریکایی‌ها، به یکی از اصلی‌ترین دیدگاه‌های ارائه‌شده در جهان تبدیل شد.

تهیه‌ی گزارش و زندگی در ١٥٠ کشور و تجربه‌ی ملموس فقر و تعصب موجود در سراسر جهان، دو روزنامه‌نگار زیرک و دنیا‌دیده را بر آن داشت تا در کنارِ رسیدن به نگاهی جهانی به معضلات بشر، شیوه‌ی روایت و موضوع روزنامه‌‌نگاری خود را نیز زیر سئوال ببرند.

نیکولاس کریستف و شریل وُودان در کمال ناباوری به این حقیقت پی بردند که همزمان با تهیه‌ی گزارش از شورش «میدان تیانِمن» که بیشترین توجه جهانی را معطوف خود کرد و برای‌شان جایزه‌ی پولیتزر را به ارمغان آورد، در همان سال ٣٩ هزار دختر بچه‌ی چینی به دلیل دختر بودن‌شان، از بی‌غذایی و یا محرومیت پزشکی جان‌شان را از دست دادند.

تأسف و شوک دو روزنامه‌نگار عمیق‌تر می‌شود وقتی که پی‌ می‌برند با همه‌ی محدودیت‌ها آنها قادر به تهیه‌ی گزارش از مرگ ٨٠٠ معترض چینی در تظاهرات میدان تیانِمن هستند ولی نمی‌توانند از مرگ روزانه‌ی ٨٠٠ دختر بچه‌ی چینی گزارش تهیه‌ کنند.

از دید این دو نویسنده، روزنامه‌نگار بودن و تلاش برای پوشش اخبار داغ روزانه و توجه و تأکید رسانه‌ها بر تدارک مطالب و گزارش‌های مربوط به بحران‌های هر روزه در جهان، به چرخه‌ی بزرگی از اطلاعات گذرا تبدیل‌می‌شود که بیشتر به درد «سفیدپوستان طبقه‌ی متوسط» می‌خورد. به عقیده‌ی آنها تاثیر حیاتی و انرژی مثبتِ ناشی از اطلاعات فوق، فقط منجر به واکنش‌های کوتاه‌مدت می‌شود که توانایی ریشه‌کن‌ کردن و حتی جلوگیری از تکرار مجدد فجایع بشری را نیز ندارد.

نیکولاس کریستف و شریل وُودان بعد از گرفتن دومین جایزه‌ی پولیتزر و با وجود ادامه‌ی همکاری با رسانه‌‌های«روزانه»‌ی جهانی، از طریق نوشتن این کتاب که حاصل ماندگارتری از گزارش‌ها و تحقیقات آنهاست، سعی می‌کنند تجربیات بسیار عمیق خود را به همراه راه‌‌حل‌هایی شخصی مدون سازند.


کتاب نیمی از آسمان

ماجرای کتاب «نیمی از آسمان» به ضرب‌المثلی چینی اشاره دارد که می‌گوید نیمی از آسمان را زنان اداره می‌کنند. زوج نویسنده در کتاب خود از خرید دو دختر روسپی و آزادسازی آنها از بند فاحشه‌خانه‌ایی در کامبوج می‌گویند و از این طریق به گونه‌ای عاطفی خوانندگان خود را وارد دنیای بسیار مخوفی می‌کنند که با شیوه‌ای بسیار مستند ولی صمیمی، صفحه به صفحه در کتاب خود افشا می‌کنند.

یکی از پیام‌های اصلی کتاب «نیمی از آسمان» این است که بی‌تردید به برده کشیدن افریقایی‌ها در قرن‌های ١٧ تا ١٩ میلادی و نسل ‌ُکشی یهودیان در قرن بیستم، لکه‌ی ننگی در تاریخ انسان معاصر بوده است، اما از دید این زوج روزنامه‌نگار، بهره‌برداری و خرید و فروش دختران، رسم تجاوز به زنان در جنگ‌های قومی و ملیتی در نیم‌قرن اخیر و زن‌کُشی‌های ناشی از تعصب و غیرت مردانه، وحشتناک‌ترین و اساسی‌ترین فاجعه‌ی اخلاقی دنیای معاصر است.

خانم شریل وُودان می‌گوید آمار زنان و دختران گمشده‌ در جهان به ٦٠ تا ١٠٠ میلیون نفر می‌رسد که به دلایل مختلف از سرنوشت‌شان اطلاعاتی در دست نیست. در بخشی از اطلاعات گرد‌آوری شده در کتاب «‌نیمی از آسمان»، به این واقعیت وحشتناک اشاره می‌شود که هر روز به تعداد مسافران 5 هواپیمای بزرگ، زمین شاهد مرگ زنانی است که در حین وضع حمل جان‌شان را از دست می‌دهند.

جنایتکارانه‌تر از آن، این است که در هر ١٠ ثانیه یک دختربچه بدون تمایل شخصی به زمین زده می‌شود و با به هوا کردن پاهایش و در اکثر موارد بدون داروی بیهوشی و یا مسکن، به زور ختنه می‌شود. باز هم دهشتناک‌تر آمار خرید و فروش روسپیان نوجوان است که به مرز ٢ میلیون دختر و زن در سراسر جهان رسیده است.
زوج نویسنده دست به تهیه‌ی کتاب نزده‌اند که فقط برای لحظاتی دل خوانندگان‌شان را به رحم بیاورند. آنها ضمن مراجعه به آخرین تحقیقات روانشناسی در مورد فعالیت‌های داوطلبانه و خیرخواهانه، امیدوار هستند بتوانند از طریق شیوه‌ی روایت خود، همکاران و هم‌رزمانی پیدا کنند که به شیوه‌های جدی ولی شخصی، برای کم کردن درد و محرومیت زنان جهان به آنها بپیوندند.

آنها همراه با ارائه‌ی آمارهای دقیق، به زندگی زنان و دخترانی جنگجو و شجاع نیز اشاره می‌کنند تا بتوانند از طریق این نمونه‌های واقعی، زندگی زنان را در معرض قضاوت خوانندگان خود بگذارند. آنها از «مختار مایی» می‌گویند که در روستایی در جنوب پنجاب مورد تجاوز اعضای قبیله‌ایی قرار می‌گیرد که نسبت به خانواده‌ی او قدرت و حرمت بیشتری دارند.


نیکولاس کریستف و شریل وُودان، زن و شوهر روزنامه‌نگار معروف آمریکایی

تجاوز یک گروه، برای دختران منطقه راهی جز خودکشی نمی‌گذارد ولی این زن جوان و جنگجو تسلیم سنت نمی‌شود و شکایت خود را به اداره‌ی پلیس می‌برد و بابت جنایتی که در حقش شده، بیش از ٨ هزار دلار خسارت می‌گیرد و با آن پول در روستایش یک مدرسه می‌سازد.

زوج خبرنگار که مهم‌ترین جوائز روزنامه‌نگاری جهان را به خود اختصاص داده‌اند، توانستند از طریق شهرت و سلامت دید‌گاه‌‌های خود در افشای جنایات گسترده علیه زنان جهان کوشا باشند. کتاب آنها با استقبال وسیع رو به‌رو شده است و جمعیت‌های خودساخته‌ی بسیاری نیز بر اساس دستورالعمل‌های کتاب برای پایه‌گذاری گروه‌های نیکوکار در سراسر جهان شکل گرفته است.

منابع:

١.این‏جا

۲. این‏جا

3. Ed Pilkington, Half the Sky: how the trafficking of women today is on a par with genocide

4. The Guardian, Thursday 19 August 2010

٥. این‏جا

٦. این‏جا

Share/Save/Bookmark

 
 

لایحه جنجال‌برانگیز موسوم به «لایحه حمایت از خانواده» که نه‌تنها بسیاری از حقوق‌دانان و فعالان حقوق زن، بلکه عرف جامعه ایران به‌ویژه موادی از آن را تخریب‌گر نهاد خانواده می‌داند، در شرف تصویب در مجلس شورای اسلامی است.

Download it Here!

این لایحه که توسط کمیسیون قضایی مجلس تهیه و با تایید هیات دولت به مجلس ارائه شده و به چندهمسری مردان و متعه یا ازدواج موقت رسمیت و قوت قانونی می‌بخشد، یک‌بار در سال ۱۳۸۶ به دلیل اعتراض گسترده در سطح جامعه از دستور کار مجلس خارج شده بود.

روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه دوم و سوم شهریورماه، ۵ نفر از نمایندگان زن دوره‌های پیشین مجلس شورای اسلامی یعنی خانم‌ها شهربانو امانی، الاهه کولایی، فاطمه راکعی، اکرم مصوری‌منش و الاهه راستگو به مجلس رفتند تا ضمن گفتگو با هیات رئیسه و نمایندگان مجلس، آن‌ها را از تصویب این لایحه منصرف سازند.

اما بنا به گفته برخی از این نمایندگان سابق، اگرچه آن‌ها موفق شدند با رئیس و نواب رئیس و برخی از نمایندگان جناح اکثریت گفتگو کنند، اما چشم‌انداز انصراف نمایندگان از تصویب این طرح وجود ندارد. این نمایندگان زن پیشین مجلس به‌ویژه از برخورد هفت زن نماینده کنونی مجلس در شگفت شده‌اند که از این لایحه و تصویب آن حمایت می‌کنند.

فریده غیرت وکیل دادگستری و فعال حقوق زنان که خود پژوهش‌هایی در این زمینه انجام داده و برای جلوگیری از تصویب این لایحه تلاش می‌کند، در گفتگو با زمانه درباره علت قرار گرفتن مجدد این لایحه در دستور کار مجلس می‌گوید:

این لایحه پیش از این در مجلس مطرح شده بود، ولی با توجه به مخالفت همه‏ی گروه‏ها، اعم از خانم‏ها و حتی تعدادی از آقایان از طیف‏های مختلف فکری، سیاسی و اجتماعی، خوشبختانه مجلس هم پذیرا بود و پذیرفت و لایحه از دستور کار و صحن علنی مجلس خارج شد.


فریده غیرت، حقوق دان و فعال حقوق زنان

این‏طور اما نبود که این مسئله کاملاً مسکوت بماند. لایحه به کمیسیون قضایی مجلس ارجاع و در آن کمیسیون روی آن خیلی کار شد. الان هم مجدداً آماده شده است تا در صحن علنی مجلس، برای رأی‏گیری نهایی مطرح شود.

علتش این بود که لایحه به‏طور کل از مجلس خارج نشد و به طور موقت از دستور کار خارج شد. به همین دلیل دوباره در دست بررسی است.

در این لایحه نسبت به طرح قبلی ده شرط اضافه شده که مدافعان آن می گویند شرایط چندهمسری برای مردان را به نوعی مشکل‏تر کند. از جمله‏ی این شرایط، می‏توان از اجازه همسر اول، محکومیت قطعی زن به مجازات یک‌سال زندان و یا جزای نقدی، اعتیاد به مواد مضر به حال خانواده به تشخیص دادگاه و یا سوءرفتار و سوءمعاشرت زن نام برد. این موارد که ظاهرا هریک از آنها می تواند شرط اصلی یعنی اجازه همسر اول را منتفی سازد، از نظر حقوقی چه ارزشی برای جلوگیری از گسترش چند همسری دارد؟

این موارد ده‌گانه همان موارد قانونی‏ای هستند که در صورت وجود آنها، به زن اجازه داده می‏شود تقاضای طلاق بدهد. اینها دقیقاً همان شرایط است که الان در ماده‏ی‏ ۲۲ لایحه‏ی حمایت از خانواده آورده‏اند. در این ماده، پیش‏بینی کرده‏اند که مرد با این شرایط می‏تواند ازدواج مجدد کند. اجازه‏ی همسر را هم شامل می‏شود، ولی این شرایط را هم در آن گنجانده‏اند.

در واقع مورد را تعیین کرده‏اند برای این‏که اجازه‏ی ازدواج مجدد را بدهند. یعنی در این لایحه‏ی حمایت از خانواده، ازدواج مجدد را جا انداخته‏اند و به تعبیری می‏توان گفت ازدواج مجدد به‏طور خیلی رسمی مطرح شده است.

برخی از فعالان زن مطرح کرده‏اند اگر قرار باشد این قانون تصویب شود، باید به زن هم به طور قانونی حق طلاق داده شود. آیا تصویب چنین ماده‏ای در چشم‏انداز هست؟

من تصور نمی‏کنم تصویب چنین ماده‏ای در چشم‏انداز قانون حمایت از خانواده باشد. چون این حق را قانون حمایت خانواده‏ی قبلی که در سال ۱۳۵۳ تصویب شده بود، به زن داده بود. به این شکل که زن تقاضا را به دادگاه می‏برد و وقتی زن و شوهر هردو پرونده را به دادگاه ارجاع می‏دادند، دادگاه تصمیم‏گیرنده‏ی نهایی می‌شد، اما این حق از زنان سلب شد و بازگردادن آن به آنها در حال حاضر مطرح نیست.


دادن این حق به زنان ایده‏آل است و مسئله‏ای است که خود من بارها و بارها هم در نوشته‏هایم و هم در مجامع مختلف مطرح کرده‏ام. معتقدم یکی از راه‏هایی که می‏تواند مانع از تعیین مهریه‏های سنگین و عواقب آن باشد که از جمله پرشدن زندان‏ها از مردانی است که قادر به پرداخت مهریه نیستند، دادن حق طلاق به زنان است. داشتن این حق تضمینی است که به زن داده می‏شود. زن از این طریق دارای حقوقی می‏شود که دیگر نیازمند مهریه سنگین نیست. متأسفانه اما من چشم‏اندازی برای دادن حق طلاق به زنان نمی‏بینم.

بنا به گزارش‏ها، به نمایندگان زن دوره‏های پیشین مجلس امکان داده شده که در روزهای سه‏شنبه و چهارشنبه به مجلس مراجعه کنند و نظرات خود را در مورد منصرف کردن نمایندگان مجلس از تصویب این لایحه مطرح کنند. روز های سه‏شنبه و چهارشنبه، پنج تن از نمایندگان زن پیشین مجلس با نمایندگان کنونی مجلس گفت‏وگو کرده بودند، اما گویا چشم‏انداز مذاکرات به گونه‏ای نبوده که حتی هفت نماینده‏ی زن کنونی مجلس هم با رد این لایحه موافقتی داشته باشند. ارزیابی شما چیست؟

همان‏گونه که پیش از این گفتم، شاهد تلاش نمایندگان ادوار مجلس بوده‏ام. هم‏چنین خانم‏هایی از طیف‏های مختلف که در جامعه مطرح و شناخته شده هستند نیز اظهار نظر و سعی کرده‏اند مانع تصویب چنین موادی بشوند.

متأسفانه در خانم‏های نمایندگان فعلی مجلس چنین واکنشی را نمی‏بینیم و حتی ظاهراً آنها موافقت خود با این قانون را به طور عملی نشان داده‏اند. چون هیچ‏گونه مخالفتی ابراز نکرده‏اند و حتی حاضر به ملاقات و دیدار برای بحث و تبادل‏نظر در این زمینه نبوده‏اند. من آینده‏ی روشنی را در این مورد نمی‏بینم.

ضمن این‏که در لایحه‏ای که تهیه شده، موارد خوبی هم گنجانده شده‏اند، ولی دو یا سه ماده‏ و دو مسئله‏ی چشم‏گیر که ازدواج مجدد و ازدواج موقت را شامل می‏شوند- که دومی نیاز به ثبت هم ندارد و دست افراد را در انجام آن باز می‏گذارند و ضمانت اجرایی برای کنترل آن وجود نخواهد داشت- معایب این لایحه هستند.

امیدوارم که نمایندگان محترم مجلس، مانند دو سال پیش، توجه خاصی را به این لایحه مبذول کنند. این لایحه مربوط به خانواده است. این لایحه به خانواده و بنیان خانواده برمی‏گردد. مسئله فقط مربوط به زنان نیست. خانواده اعم است از زن و مرد و فرزند. بنابراین باید قانون مناسب زمان را برای آن تصویب کنند. امیدوار هستیم که با دید کارشناسانه‏ی بیش‌تری به این لایحه توجه کنند و آن را مورد بررسی مجدد قرار بدهند.

Share/Save/Bookmark

 
 

محمود بهمنی، رئيس کل بانک مرکزی جمهوری اسلامی ايران، اعلام کرد که منابع بانک‌های ايرانی از اروپا خارج شد.

به گزارش خبرگزاری فارس، رئيس بانک مرکزی بلوکه کردن منابع برخی از بانک‌ها را توسط اتحاديه اروپا «بی‌تاثير» دانست.


وی گفت: «بانک مرکزی از ۶ ماه قبل تمام اين اتفاقات را پيش‌بينی کرده و اقدامات لازم برای مقابله با آن‌ها را به اجرا گذاشته بود.»


«در صورتی که واردات کشور کنترل شود، در شرايط تحريمی به نفع ذخاير ارزی خواهد بود.»

محمود بهمنی در مورد بلوکه شدن منابع برخی از بانک‌های کشور از جمله بانک صادرات در اتحاديه اروپا،‌ اظهار داشت: «بانک مرکزی قبلاً ليست منابع بانک‌ها را اعلام و حساب‌های موجود در اروپا را منتقل کرده بود.»


به گفته وی، در حال حاضر «هيچ مشکلی» برای بانک‌های کشور در خصوص بلوکه کردن منابع توسط اتحاديه اروپا وجود ندارد.



رئيس بانک مرکزی ايران گفت: «در صورتی که واردات کشور کنترل شود، در شرايط تحريمی به نفع ذخاير ارزی خواهد بود.»



وی کاهش مصرف کالاهای وارداتی را «راهکار اصلی مقابله با تحريم‌های بين‌المللی» عنوان کرد.

محمود بهمنی در مورد تغيير در سبد ارزی افزود: «هر وقت احساس کنيم کدام ارز به صلاح کشور است همان لحظه در مورد آن بررسی می‌کنيم.»

تحريم بانک‌های ايران توسط اتحاديه اروپا در روز دوشنبه، سوم تيرماه، ۱۳۸۷ توسط وزرای کشاورزی و شيلات ۲۷ کشور عضو اين اتحاديه گرفته شد که طبق آن کليه عمليات بانکی سه شعبه اصلی بانک ملی ايران در اروپا، شامل لندن، هامبورگ و پاريس به تصويب رسيد .


همچنين در تحريم‌های اعلام شده اتحاديه اروپا در روز سه‌شنبه ۵ مردادماه امسال نيز بانک ملی ايران و کليه شعب و موسسات وابسته به آن مشمول تحريم‌های تازه اتحاديه اروپا قرار گرفتند.

روز يکشنبه ۲۴ مردادماه امسال، محمد جهرمی، مدير عامل بانک صادرات نيز اعلام کرد «تمام وجوه شعب بانک صادرات در اروپا بلوکه شده است.»

جهرمی در همين حال افزود: «در خصوص منابع بلوکه شده نيز بايد گفت تعهدات ما نسبت به منابعی که داريم چندين برابر است. يعنی ما نه‌تنها در اين تحريم ضرری از نظر بلوکه شدن منابعمان نمی‌کنيم بلکه آن‌ها بايد مراقب باشند بدهی ما به خودشان را با باز کردن سيستم وصول کنند.»

Share/Save/Bookmark

 
 

نشست اضطراری «جمعيت زنان مسلمان نوانديش» پيرامون لايحه حمايت از خانواده، با حضور زنان دانشگاهی، هنرمند، نويسنده، حقوقدان و روزنامه‌نگار برگزار شد.

به گزارش تارنمای کلمه، در اين نشست که به دعوت فاطمه راکعی، دبير کل جمعيت زنان مسلمان نوانديش، برگزار گرديد. زنان حاضر در مورد لايحه حمايت از خانواده که هم‌اکنون در مجلس ايران در حال بررسی است، بحث و گفت‌وگو کردند.


صحنه‌ای از تظاهرات زنان در تهران

فاطمه راکعی در اين مراسم با اشاره به مخالفت گروه‌های مختلف زنان از گرايش‌های سياسی گوناگون به ماده ۲۳ لايحه حمايت از خانواده، گفت: «ظاهراً عده‌ای سعی دارند اين لايحه به هر صورت که شده به تصويب برسد.»

خانم راکعی در بخش ديگری از سخنان خود از نظرات انتقادی «کليه فعالان حوزه مسائل زنان» به مواد ۲۲ و ۲۴ لايحه حمايت از خانواده سخن گفت.

حضور «زنان اصول‌گرا» در اين گردهم‌آيی‌ها پديده نوظهوری در فعاليت‌های زنان ايران به‌شمار می‌رود

ماده ۲۲ لايحه حمايت از خانواده ثبت ازدواج موقت را الزامی می‌کند، ماده ۲۳ اين لايحه نيز همان ماده‌ای است که در افکار عمومی به تعدد زوجات معروف شده است و ماده ۲۴ مربوط به بحث مهريه متعارف و مهريه غيرمتعارف و ماليات بر مهريه است.

فاطمه راکعی تاکيد کرد فعالان عرصه حقوق زنان «تصويب اين ۳ ماده را موجب تزلزل کيان خانواده و خلاف مصالح جامعه می‌دانند.»

زهرا رهنورد در اين نشست در سخنرانی خود گفت: «نگاه استراتژيک با توجه به نگرش اسلامی و جامعه مدرن امروزی، برای چارچوب خانواده، ايجاد خانواده تک‌همسری است.»

خانم رهنورد بر همين اساس پيشنهاد «حذف ماده ۲۳ با توجه به ره‌يافت استراتژيک خانواده تک‌همسری» را مطرح کرد.

وی معتقد است که بندهای اين ماده بايد به صورت «سلبی» ذکر شوند «مثلا: مرد نمی‌تواند...»

زهرا رهنورد لايحه خانواده سال ۱۳۵۳ را «به مراتب پيشرفته‌تر» از لايحه کنونی دانست هر چند که به نظر او «همان نيز همواره مورد انتقاد زنان مسلمان نوانديش بوده است.»

به اعتقاد وی اين لايحه، به خاطر برخی از مواد آن موجب «تحقّق خانواده‌های سرشار از بيماری‌های روانی و کشمکش‌های بين پدر، مادران و فرزندان» می‌شود.

شهين‌دخت مولاوردی، حقوقدان، الهه کولايی، نماينده سابق مجلس و زهره خسروی استاد دانشگاه و روانشناس، از ديگر سخنرانان اين جمع بودند که به نقد موارد فوق و ارائه پيشنهادات در اين زمينه پرداختند.

لايحه حمايت از خانواده يکی از جنجالی‌ترين لايحه‌هايی است که واکنش‌های فعالان حقوق زنان را به دنبال داشته است.

اين لايحه تيرماه ١٣٨٦ به پيشنهاد قوه قضائيه در دولت پيشين ايران تصويب و به مجلس ارسال شد.

لايحه فوق، سه سال پيش در مجلس هفتم مطرح گرديد اما به دليل اعتراض فعالان حقوق زنان مسکوت گذاشته شد. اکنون اين لايحه برای تصويب نهايی توسط نمايندگان مجلس هشتم در حال بررسی است.

به هنگام بررسی جزئيات لايحه حمايت از خانواده در جلسه علنی مجلس شورای اسلامی در روز سوم شهريورماه، ثبت ازدواج موقت مندرج در ماده ۲۱ اين لايحه با ۴۵ رأی موافق به تصويب نرسيد.

طی روزهای اخير، با آغاز جلسات مجلس به منظور بررسی اين لايحه، زنان فعال از گرايش‌های مختلف گردهم‌آيی‌ها و سخنرانی‌های مختلفی را در مخالفت با اين لايحه برگزار کرده‌اند.

حضور زنانی در اين گردهم‌آيی‌ها که از آن‌ها به‌عنوان «زنان اصول‌گرا» ياد می‌شود، پديده نوظهوری در فعاليت‌های زنان ايران به‌شمار می‌رود.

Share/Save/Bookmark

 
 

تعدادی از مقامات سياسی ايران و پيشکسوتان فوتبال اين کشور به علی دايی پيشنهاد داده‌اند که شکايت خود از فدراسيون فوتبال ايران به فيفا را ارائه ندهد.

به گزارش خبرگزاری کار ايران (ايلنا)، عسگری پيش‌بين، وکيل علی دايی، سرمربی سابق تيم ملی فوتبال ايران، گفته است علی دايی خود دوست ندارد که موضوع شکايت وی از فدراسيون فوتبال ايران به فيفا، فدراسيون جهانی فوتبال، بکشد اما تا کنون مسئولان فدراسيون ايران در اين زمينه «حرکتی انجام نداده‌اند.»


علی دايی، سرمربی سابق تيم ملی فوتبال ايران

وکيل علی دايی گفت: «تعدادی از مقامات سياسی به دايی توصيه کرده‌اند مشکل را در داخل کشور حل کند.»

آقای پيش‌بين همچنين اعلام کرد اغلب مدارک پرونده علی دايی به زبان انگليسی برگردانده شده و «در صورتی که فدراسيون اين مشکل را دوستانه حل نکند، تا پايان هفته آينده يا دو هفته بعد در اختيار فيفا قرار خواهد گرفت.»

دايی: «اگر ماليات قراردادم را می‌دادند شکايت نمی‌کردم»

وی گفت: «بعد از رای استيناف فدراسيون ما مدارک خود را جمع‌بندی کرديم و هر زمان که آقای دايی تصميم بگيرد آن‌ها را به کميته قضايی فيفا ارسال خواهيم کرد.» با اين حال عسگری پيش‌بين افزود: «منتهی او فعلا دست نگه داشته و می‌خواهد بيش‌تر روی اين موضوع فکر کند.»

علی دايی ، سرمربی سابق تيم ملی فوتبال ايران مدعی است که فدراسيون بخشی از مطالبات او در زمان سرمربی‌گری تيم ملی را ناديده گرفته است.

در روز ۲۴ مردادماه امسال در حالی که در رای بدوی کميته انضباطی، فدراسيون فوتبال ايران موظف به پرداخت ۹ ماه از مبلغ قرارداد علی دايی به دليل اخراج از تيم ملی شده بود، شورای استيناف فدراسيون فوتبال رای خود را صادر و فدراسيون را از پرداخت جريمه تبرئه کرد.

در اين رای آمده بود که «چون قرارداد طرفين پس از بازی ايران و عربستان سال ۱۳۸۸ لغو شده و دايی هم هيچ فعلی مبنی بر تمايل برای ادامه همکاری با فدراسون نشان نداده بود عملا خود برای ترک همکاری پيش‌قدم شده است» و همين موضوع دليلی بر عدم طلب علی دايی از فدراسيون اعلام گرديد.

علی دايی در اظهارنظری در فردای صدور اين رای گفت: «من می‌دانستم که آن‌ها به ضرر من رای صادر می‌کنند اين کميته نيز جزئی از فدراسيون فوتبال است.»

دايی درخواست شرکت در يک گفت‌وگوی تلويزيونی را نمود تا در آن «با اسناد و مدارک» از خود دفاع کند.

وی با تاکيد بر اين که «آن‌ها (صداوسيما) هر بخشی از صحبت‌های من را که می‌خواهند حذف می‌کنند و تنها بخشی از آن را پخش می‌کنند» بر «زنده بودن» گفت‌وگو اصرار ورزيد.

علی کفاشيان در واکنشی به اين موضوع همان روز گفت: «دايی به دنبال حق‌اش است و من نمی‌توانم جلوی او را بگيرم.»

در روز ۲۹ مردادماه مصاحبه تلويزيونی با علی دايی در برنامه نود صداوسيمای جمهوری اسلامی ايران برگزار گرديد.

علی دايی در آن برنامه به ارائه مدارک خود پرداخت و مدعی شد که فدراسيون فوتبال نزديک به شش ماه حقوق وی را پرداخت نکرده بود و از زير بار پرداخت ماليات وی، که در مورد مربيان تيم ملی متداول است، شانه خالی کرده است.

وی گفت: «اگر فدراسيون فوتبال ماليات قراردادم را می‌داد به هيچ عنوان شکايت نمی‌کردم اما حالا که کار به اين‌جا کشيد می‌خواهم حق‌ام را بگيرم.»

علی دايی در ۱۲ اسفندماه سال ۱۳۸۶ به عنوان سرمربی تيم ملی فوتبال ايران انتخاب شد و پس از شکست تيم ملی ايران مقابل عربستان در ورزشگاه آزادی در ۸ فروردين‌ماه ۱۳۸۸، مسئولان فدراسيون فوتبال تصميم به برکنار ی وی گرفتند.

Share/Save/Bookmark

 
 

سانحه هوايی در فرودگاه شهر تبريز تلفاتی در بر نداشت.

به گزارش خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا) شب گذشته هواپيمای فوکر شرکت هواپيمايی آسمان، هنگام فرود در فرودگاه تبريز از باند خارج و در کانال خاکی اين فرودگاه متوقف شد.


اين پرواز که قرار بود روز گذشته تهران را به مقصد تبريز ترک کند با دو ساعت نيم تاخير و همچنين سه بار مراجعت مسافران اين پرواز پای پلکان، از زمين برخاست که هنگام فرود در فرودگاه تبريز از باند خارج و در کانال خاکی کنار باند متوقف شد.

يکی از مسافران اين پرواز گفت: «هنگام فرود که چرخ‌های هواپيما به زمين خورد هواپيما اوج گرفت و مجددا فرود آمد که با زمين خوردن بال، تعادل هواپيما بر هم خورد و مسافران به جلو پرتاب شدند. خلبان نيز با صدای بلند و با زبان لاتين گفت‌وگو می‌کرد.»

رييس هيات مديره شرکت فرودگاه‌های ايران، شرکت هواپيمايی آسمان را پاسخگوی اين حادثه می‌داند

به گفته اين شاهد عينی، مسافران از طريق در‌های اضطراری از هواپيما خارج و در دره گل‌آلود پياده شدند.
يکی از کارشناسان شرکت هواپيمايی آسمان دليل سانحه پيش‌آمده را «بارانی بودن هوا و لغزنده بودن باند فرودگاه تبريز» اعلام کرد در حالی که برخی «ترکيدن چرخ» هواپيما را عامل اين حادثه می‌دانند.

محسن اسماعيلی، رييس هيات مديره شرکت فرودگاه‌های ايران، شرکت هواپيمايی آسمان را پاسخگوی آن می‌داند.


روز گذشته نيز دو فروند هواپيمای جمهوری اسلامی ايران که از تهران عازم شهرهای دوسلدورف و استکهلم بودند، به فاصله چند ساعت در فرودگاه آتاتورک استانبول مجبور به فرود اضطراری شدند. نقص فنی علت فرود اين دو هواپيما اعلام شد.

همه مسافران و خدمه اين دو هواپيما نيز سالم ماندند.

بر اساس آمار شبکه ايمنی هوانوردی ايران، يک هزار و ۵۳۰ سانحه هوايی در ميان هواپيماهای ايران رخ داده‌است که بين پنجاه تا هفتاد سانحه آن مرگبار بوده‌اند.۴۰ حادثه هوايی از سال ۱۹۴۴ ميلادی تا انقلاب ايران در سال ۱۳۵۷ ثبت شده‌است. پس از انقلاب، بيش از ۱۴۰۰ نفر جان خود را در سوانح هوايی ايران از دست داده‌اند.

نخستين سقوط هواپيما در تاريخ هوايی ايران در سال‪ ۱۳۵۹‬ ثبت شده است که ‪ ۱۲۸‬نفر کشته بر جا گذاشت.

از آن پس تا کنون ۱۷‬سانحه هوايی مرگبار در کشور اتفاق افتاده است که آخرين آن آتش سوزی در هواپيمای توپولوف ‪ ۱۵۴‬بود که هنگام فرود در فرودگاه مشهد دچار سانحه شد.

Share/Save/Bookmark

 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به zamaneh-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به zamaneh@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته