-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

Latest News from Iran Free for 01/31/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



سپیده جدیریبه کوشش: سپیده جدیری

شعر ایستادگی همیشه هم خاصیت تهییج‌کنندگی ندارد. گاهی یادآور ایستادگی‌هایمان در گذشته است، به آن امید که با زنده کردنِ آن خاطرات، روزهای دیگری را در ایستادگی مردم سرزمین‌مان در مقابل ظلم رقم بزند. با همان امید، می‌خوانیم شعرهای کتایون ریزخراتی را، که مروری دوباره دارد بر راهپیمایی‌های سکوت‌مان؛ سکوتی که به جرأت می‌توان گفت که از هر فریادی رساتر بود:

 

 

کتایون ریزخراتیسکوت را حمل می‌کنم

تفنگ‌هایشان را

به سمت ما نشانه گرفته بودند

یکی از میان مان فریاد زد:

مرگ

و صدایش در دهان‌ها پیچید

به من نگاه می‌کردند

به پرچم دامن‌ام

که پاره پاره بود

به جهان زیر قدم‌هایم

به پوستم که تاریک شده بود

آماده‌ی مبارزه بودم

و عقب عقب می‌رفتم

از خرگوش‌ها

استخوان‌های صورتی بر جا مانده بود

از خواهرم

زنی که زیباییش را پنهان می‌کرد

به عقب بر می‌گشتم

با صدای کسی که فریاد زد مرگ

و گورستان بیدار شد.

نمی‌توانی اندوه گم شده در تاریخ را احضار کنی

نمی‌توانی آنقدر برقصی

که دامن‌ات پرچمی شود

و سربازان

بالغ

به خانه برگردند.

چراغ‌ها را می‌شمارم در مسیر رودخانه

لنگه کفش‌های رها شده را

انگار تو را جستجو می‌کنم

خیابانی را جستجو می‌کنم

که به قلب شهر باز شود

تا به همه‌ی کوچه‌ها خون برساند

گلوله از کنار گوش‌هایمان می‌گذرد

تو را در سردخانه‌ها

گورستان‌ها

در سنگرهای گوشه‌های خیابان‌ها

پیدا نمی‌کنم.

در ردیف زنده‌ها

زخمی‌ها

پشت کلاشینکف‌ها

نیستی.

در سکوت

زباله‌های شهرم را جابجا می‌کنند

بی اسلحه در خیابان‌ها راه می‌روم

بی سلاح

سکوت را حمل می‌کنم

حتی وقتی می‌میرم به تو فکر می‌کنم.

ترس از سوراخ سوزن می‌گذرد

باتوم‌ها از سوراخ سوزن می‌گذرند

برای خواهرم که دیر به خوابگاه می‌رسد

گریه می‌کنم

اتوبوس‌ها شعله‌ورند

سطل‌های زباله

شعله‌ورند

و کف خیابان پر از تکه پاره‌های مبارزه است.

پوست‌ات در آتش خیابان‌ها شعله‌ور است

انگار بر آسفالت‌ها

خون مشتعل پاشیده‌اند

به من نگاه می‌کنند

به دامن‌ام که پرچمی‌ست

و دهان‌ام

که سکوت را به سمت‌شان نشانه گرفته است.

دو طرف خیابان

دو طرف خیابان

پر بود از سربازهای چوبی

با روبان‌های سیاه

در چشم‌هایت تصویر رودخانه‌ای شنا می‌کرد

هر کسی می‌توانست به ماهی‌ها بیندیشد

اما من به قایقی می‌اندیشیدم

که از مرز می‌گذشت

گفتی سرت را میان گل‌های زرد و نیلی دفن کنند

می‌ترسیدم دستم میان پاهای اسب

گیر کند

می‌دیدم که آن‌ها از میدان‌ها دور می‌کنند

زمین می‌سوزد

و بوی علف سوخته

اسب‌ها را رم می‌دهد

چگونه او را به خانه برگردانم

با گلوله‌ای که میان جمجمه‌اش نشسته

و خون که راه‌های بینی و دهان و

جنگل‌ها را مسدود کرده است

هر کسی می‌توانست به مرگ بیندیشد

من اما دهانی را جستجو می‌کردم

که لحظه‌ی بعد بازتر شود

و جهان پر از عطرهای غریب بود

خون در رگ‌های روسری‌ام جاری شد

از موهایم چکید

می‌خواستم زنی را نجات دهم

که آن طرف خیابان

تا مرگ می‌رفت

و زمین

پر از پاها و پوتین‌ها بود

صدای کودکی در سرم می‌پیچید

که دست‌هایش را

به علامت تسلیم

بالا برد

و روبرو رگبار گلوله بود

دست‌هایش یکی یکی افتادند

انگار برگ درخت‌ها بودند

و زمین

چشم‌هایش را با آن‌ها پوشاند

خون از موهایم می‌چکید

نمی‌توانستم به آن کس که می‌رود

دسته گل سفید بدهم

نمی‌توانستم پاهایم را تا ابد

در آب رودخانه نگه دارم

و ماهی‌ها

یکی یکی

روی آب آمدند

زنبورها

زنبورها

گل‌های زرد را به کندو می‌برند

صدای انجماد برگ‌ها

گم شده در ناله‌های زنی

که برف بر کمرگاهش ، کپه می‌شود

یخ می‌بندد

شکاف‌های کوچک

شکاف‌های کوچکتر را می‌یابند

شکاف‌ها پیش می‌روند

عمیق می‌شوند

زنبورها خون را به کندو می‌برند

و خون، زرافه‌ای‌ست

با گردن و پاهای بلند

از بالای قلمروئم می‌گذرد

از ارتفاع فواره‌های میدان‌ها بالاتر می‌رود

وقتی می‌جهد

و خرگوشی

خودش را در همه‌ی تن‌ام پنهان می‌کند.

نمی‌توانم به آن‌ها که از روبرو شلیک می‌کنند نگاه نکنم

برف بر کمرگاهم می‌نشیند

یخ می‌بندد

لایه‌ای از خون و سکوت

که سربازان بر آن می‌گذرند

در هر سرباز

زنی آماده‌ی شلیک است

فرو رفته در پرچمی از پوست

و سربازان پرچم‌ها را می‌پوشانند

خرگوش زیر توده‌ای از برف، پنهان می‌شود

شکاف‌ها را دنبال می‌کنم

درون و بیرون خودم

خون منجمد و خون جاری

هیچ کدام

به زخم‌هایم بر نمی‌گردند

زخم‌ها عمیق می‌شوند

خرگوشی در آن‌ها سقوط می‌کند

به مرز ناممکن می‌رسد

به شیارهای تنهایی و یأس

سربازها با پوتین‌هایشان

کشته‌ها را پشت و رو می‌کنند

شیارهای مورب و عمیق چهره‌ها

قاتل را به درون می‌کشاند

گم می‌شوند میان خرگوش‌ها

و تیر خلاص را به هم شلیک می‌کنند

کمرگاهم می‌سوزد

گورستانی تو در تو

که از اجدادم آغاز می‌شود

و تاریخ مرگ‌شان از سنگ‌ها محو شده است

بی خاطره زندگی می‌کنند در مرگ

و سرگردانی‌شان را

زنبورها به کندو می‌برند

با شهدشان دیوار می‌سازند

سربازها

از کندو محافظت می‌کنند

از تاریخ‌شان

از ملکه

و کارگرها

 

کتایون ریزخراتی در اصفهان متولد شده و از پایان دوره‌ی دبیرستان در تهران زندگی کرده است. او در رشته‌ی علوم آزمایشگاهی تحصیل کرده است. ریزخراتی در سال ۱۳۸۳ از طریق ماهنامه‌ی کارنامه با کارگاه شعر کارنامه آشنا شد و نخستین بار، شعرش در همین ماهنامه به چاپ رسید. سپس به واسطه‌ی زنده‌یاد منوچهر آتشی به عضویت دفتر شعر جوان و جلسات شعرخوانی حلقه‌ی مهر درآمد. او هم‌اکنون یکی از اعضای تحریریه‌ی سایت ادبی وازنا به شمار می‌آید. اشعار و ترجمه‌هایش تا کنون در نشریات کارنامه، رودکی، باکو، شرق و وب‌سایت‌های وازنا و دانوش منتشر شده است. نخستین مجموعه از اشعارش با نام “به کسی نگو” (انتشارات آهنگ دیگر) از نامزدهای نهایی دومین دوره‌ی جایزه‌ی شعر زنان ایران (خورشید) بوده و دومین کتاب شعرش مدت‌هاست که برای اخذ مجوز چاپ انتظار می‌کشد.

صفحه‌ی “وارتان سخن بگو” در فیس‌بوک


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به iranfree-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به iranfree@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته