-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

Latest News from Mizan Khabar for 04/22/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



Picture_063
مریم باقی:اولین ماه بهار سال 90 سپری شد در حالی که پدرم نیز، در بند بود. دوم فروردین سی امین سالگرد ازدواج او و مادرم هم بود و این اولین سال نیست که نمی توانیم به آنها در کنار هم این روز را تبریک بگوییم اما این کوچک است در میان تغابن هایی که از این دوری احساس می کنیم. خرداد پیش رو، وارد ششمین سالی می شویم که در مجموع، پدر پشت میله های زندان گذرانده است. دهه 80 هم سپری شد. دهه ای که رنج هایش بسیار بود و اواخر آن بیشتر، چه اینکه وسعت تلخی ها برای اطرافیان و مردم عزیزمان فزونی گرفته بود. دهه 70 هم برای پدرم با احضار و تهدید و اخراج از دانشگاه و تعطیلی نشر و کار همراه بود اما او در دهه 80، علاوه بر این دست فشارها ، نیمی از آن را در زندان بود. دهه 80 را که مرور می کنم پر است از حادثه و خاطره کوچک و بزرگ و در این پیچ و خم ها دو کس همواره یار و یاور زندانیان سیاسی و خانواده آنان بودند و همراهی و همدلی شان تسکین بخش بود؛ اولی، مرحوم آیت الله منتظری بود که دغدغه زندانیان، زیر پا گذاردن حقوق آنان و معیشت خانواده هایشان همواره آزارش می داد و فرزند ایشان می گوید از تهران بازگشته بودم که بر بالین ایشان حاضر شدم. آخرین جمله ای که از آیت الله شنیده اند و سپس ایشان برای همیشه چشم از دنیا بر بسته اند ، پرس و جو از پدرم بود و اینکه « به خانواده زندانیان سر زده اید؟»
دومی، مهدی کروبی شیخ شجاع و متواضعی بود که اینک خود با حصر بودنش گویی سر همدلی با زندانیان دارد. او در دوره اصلاحات تاکنون، همراه خوبی برای ما بود و در همه دشواری ها و سختی ها تنهایمان نمی گذاشت. پایگاه محکمی بود که خانواده زندانیان به او تکیه می کردند. خانواده کسانی که اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 هم زندان را تجربه کرده بودند بر این امر اذعان خواهند کرد. مانند: خانواده اکبر گنجی، احمد زید آبادی، تقی رحمانی و خانواده های دیگری از زندانیان ملی- مذهبی و اصلاح طلب....   کروبی هنگامی که ریاست مجلس را هم بر عهده داشت درب خانه اش به روی خانواده زندانیان باز بود. او خود، حبس و بند را تجربه کرده بود شاید از این رو بود که به درستی وضعیت زندانیان سیاسی و خانواده هایشان را درک می کرد و حامی عاطفی خوبی برایشان بود. این حمایت ها در حالی بود که او الزاما با همه زندانیان سیاسی هم رای و هم نظر نبود اما  بر دوش خود وظایف انسانی احساس می کرد و احقاق حقوق افراد را از تفکرشان تفکیک می کرد و از مخالفانش هم انتقاد را می پذیرفت. خاطراتی که از او داریم کم نیست اما در اینجا تنها دو خاطره را نقل می کنم که اولی در سال 86 و دومی دورتر و در سال 79 رخ داده بود و برای بیان آن ها ناگزیرم شرایطی  را که در آن قرار داشتیم توصیف کنم تا اهمیت کار آقای کروبی در آن مواقع روشن شود.
اگر او نبود شبمان صبح نمی شد
سال 86 بود. پدرم درباره پرونده انجمن دفاع از حقوق زندانیان به دادگاه انقلاب احضار شده و جلسات آخر بازپرسی او بود. ما او را تا دادگاه همراهی کردیم و خارج از دادگاه در انتظار بازگشتش بودیم. هنوز پرونده در مرحله بازپرسی بود و حکمی صادر نشده بود اما با تهدیدهایی که حین بازپرسی صورت می گرفت نگران بودیم. پیش از این سه سال از پدر دور بودیم و او در زندان بود. دوست نداشتیم بار دیگر آن تجربه تکرار شود اما به راهی که می پیمود باور راسخ داشتیم. مادرم و آقای نیکبخت ، وکیل پدر او را در دادگاه همراهی کردند. جلسه بازپرسی کمی طولانی شد و ما همچنان منتظر نشسته بودیم که نزدیک های ظهر مادرم از دادگاه بیرون آمد و گفت: برای پدر قرار مجرمیت صادر کرده و گفته اند اگر تا پایان وقت اداری امروز وثیقه تعیین شده تامین نشود، باقی به زندان می رود. تا پایان وقت اداری، حدود سه ساعت باقی مانده بود. باورمان نمی شد در این مدت بتوان وثیقه ای را آماده کرد اما تمام تلاش خود را کردیم . یکی از دوستان پس از اطلاع به سرعت سند خانه اش را آورد و کارشناسی سند نیز انجام شد و کار ثبت توقیف سند در اداره ثبت نیز با محبت کارمندان آن به سرعت انجام گرفت. چند دقیقه به پایان وقت اداری مانده بود که به دادگاه رسیدیم. مادرم با خوشحالی وصف ناپذیری سندِ آزادی پدر را در دست داشت تا خود را به بازپرس برساند که ناگهان جلوی درب دادگاه، وکیل پدر، آقای نیکبخت عزیز را دیدیم که با رنگ و رخی پریده ایستاده بود و نمی دانست در برابر خوشحالی مادرم و ما چه بگوید. وقتی از او پرسیدیم چه شده است؟ گفت: آقای باقی را بردند. متحیر مانده بودیم. پدر را به زندان برده بودند و حتی مجال خداحافظی با او را نیافته بودیم. مانند سال 79 که او را از دادگاه و در میان محاکمه به زندان بردند. به خاطر دارم آن روزها وقتی پدر در دادگاه محاکمه می شد من هم در آنجا حضور پیدا می کردم حتی اگر پشت در می ماندم. اما آن روز نتوانستم بروم. با منیره و مینا، خواهران کوچکترم که تازه از مدرسه رسیده بودند در خانه بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد. مادرم بود و گفت می خواهند پدر را  از دادگاه به زندان ببرند، سریع خود را برسانید اما وقتی ما رسیدیم تا او را در آغوش گرفته و لااقل خداحافظی کنیم او را برده بودند. پر رنگ ترین صحنه ای که از آن موقع یادم هست چهره خواهرم میناست که آن زمان کودکی دبستانی بود . می خواست گریه کند اما جلوی کسانی که جلوی درب دادگاه جمع شده بوند خجالت می کشید و از طرفی نمی خواست ما را هم ناراحت کند، خودش را پشت تنه یک درخت پنهان کرده بود و فکر می کرد متوجه او نمی شویم و آرام گریه می کرد.
***
اکنون پدر دوباره به زندان برگشته بود. از آقای نیکبخت علت بردن او را به زندان پرسیدیم و متوجه شدیم هنگامی که دریافتند وثیقه در حال آماده شدن است، برای حبس کردن در پی بهانه ای بوده اند و حکم یک سال زندانی را یافته اند که پدر قبلا بابت موضوع همان حکم- که مقالاتش بود- یک بار محاکمه شده و آن سه سال زندان را تحمل کرده. به همین دلیل حتی مرتضوی دادستان وقت گفته بود آن حکم بدل به جریمه نقدی می شود اما اکنون بهانه ای برای زندانی شدن دوباره او شده بود.در هر حال، اگر قرار بود پدرم دوران محکومیت را سپری کند باید به بند عمومی زندان منتقل می شد اما او را مستقیما از دادگاه به بند 209 وزارت اطلاعات و سلول انفرادی منتقل کردند.
***
حدود سه ماه گذشت و ما در بی خبری مطلق از پدر روزها و شب ها را به سر بردیم. به هر دری زدیم که بگوییم لااقل بگذارید با او مانند یک متهمِ دارای حقوق رفتار شود. ما باید بتوانیم او را ملاقات کنیم، صدایش را بشنویم، باید به بند عمومی منتقل شود و... اما گویی کسی صدایمان را نمی شنید. کسی پاسخ نمی داد و کسی نمی دانست که ما چه می کشیم و او چه می کند و...
روزهای تلخی را سپری کردیم تا آنکه صبح یک روز او با مادرم تماس گرفت. صدای پدرم چنان آهسته و گرفته بود که گویی از اعماق چاهی بیرون می آمد. مادرم پرسید: عماد، خوب هستی؟ پدر تلاش می کند سخن بگوید اما ناگهان صدایش ضعیف تر و قطع می شود. مادرم فریاد می زند: چه شد؟ ماموری گوشی تلفن را بر می دارد و می گوید: باقی حالش خوب نیست، به وکیل او بگویید بیاید و گوشی را قطع می کند.
من و محمد، همسرم ، خارج از منزل بودیم که مادرم تماس گرفت و با صدای لرزان و هراسان ماجرا را باز گفت. نمی دانستیم چگونه تا رسیدن به خانه راه را پیمودیم. پدرم هیچ بیماری نداشت و در سلامت کامل بود و این برای ما شوک آور بود. با مادرم و خواهرانم رهسپار زندان شدیم. دو وکیل پدر نیز خود را به زندان رسانده بودند اما نه به وکیل اجازه ملاقات داده می شد و نه به ما. خواهرانم، منیره و مینا بی تابی می کردند. مضطرب و نگران بودیم و نمی دانستیم چه بر سر پدرمان آمده؟ فقط در دلم آرزو می کردم که او را ببینم. هرچه مادرم و وکیل پدر از طریق تلفن با مسوولین زندان صحبت می کردند، سخن روشنی بیان نمی شد و در پاسخِ درخواست ملاقات با پدر تنها می گفتند: باقی سالم است و همچنان ممنوع الملاقات است. مادرم که می دانست راست نمی گویند، گفت:من خود صدای او را شنیدم ، حرف شما را باور نمی کنم، حتما بلایی سر او آمده که نمی گذارید حتی پس از این مدت یک ملاقات کوتاه با او داشته باشیم. آنها حتی حاضر نشدند مقدماتی فراهم کنند تا اگر به قول خودشان پدر سالم است صدایش را از پشت گوشی تلفن بشنویم. این طور بود که مادرم به همراه آقای نیکبخت، وکیل عزیز راهی دادگاه انقلاب شدند تا آنجا با بازپرس پرونده و یا مسوول و مقامی صحبت کنند تا شاید حتی برای چند دقیقه اجازه ملاقات بگیرند. من و محمد و خواهرانم به همراه یکی دیگر از وکلا، پشت در زندان ماندیم. برایمان دردناک بود؛ پدر را به بهانه های واهی زندانی کرده بودند و در چنین شرایطی هم اجازه نمی دادند او را یک لحظه ببینیم و باید در دادگاهها به هر دری بزنیم تا از سلامتی او خبر بگیریم. همه احساس های ناخوشایند در درونم یک جا جمع شده بودند. اضطراب و دل نگرانی ، بغض و غمگینی، خشم و نفرت...
چشم به درب اصلی زندان دوخته بودیم؛ در انتظار یک خبر. حتی سرباز جلوی درب هم دلش به حال ما می سوخت. ناگهان درب بزرگ زندان گشوده شد و آمبولانسی از آن خارج شد. سعی کردیم جلوی آمبولانس را بگیریم اما او از میان ما با سرعت رد شد. وکیل پدر که از ما بلندتر بود توانسته بود در آمبولانس سرک بکشد و گفت کسی که داخل آن خوابیده بود آقای باقی است. ما که دلشوره مان بیشتر شده بود، گریان به سرعت سوار ماشین شدیم و سعی کردیم به آمبولانس برسیم اما آن سرعتش را بیشتر کرد و از جلوی چشمانمان دور شد. با مادرم تماس گرفتیم، آن ها که در دادگاه هم نتیجه ای نگرفته بودند، بازگشتند.
آن روز همه ما دربیمارستان های شهر به دنبال پدر می گشتیم. حتی نمی دانستیم و به ما نمی گفتند که او در کدام بیمارستان است. فقط از خدا می خواستیم که پدر را برایمان حفظ کند. دیگر غروب شده بود . لبانمان خشک و جانمان خسته و روحمان آشفته بود. گشتن نتیجه ای نداشت. با خود فکر می کردم از کجا معلوم اگر به بیمارستانی که پدر در آن بود هم سر می زدیم به ما می گفتند او آنجاست و یا او را حتما با نام خودش بستری کرده باشند. هیچ چیز آراممان نمی کرد جز یک خبر از پدر. این حق ما بود که از اوضاع او مطلع شویم. نمی دانستیم چرا واقعیت را از ما پنهان می کنند و این ما را نگران تر می کرد.
***
مایوس و ناامید از همه جا و همه کس بودیم. مگر مقامات قضایی و مسوولین زندان نباید پاسخگو می بودند ؟! از همه جا رانده و مانده بودیم باید چه کرد؟! خواهرانِ تازه جوانم عاطفی تر از آن بودند که احساس جریحه دار شده شان بر منطق شان غالب نشود، می گفتند «می رویم پشت در زندان می خوابیم و اصلا خودمان را به آنجا زنجیر می کنیم تا مجبور شوند به ما بگویند چه بر سر پدر آمده؟ تاکنون نمی گذاشتند او را ببینیم حال حتی نمی گذارند بدانیم سلامت است یا نه؟» محمد که سعی می کرد منطق را بر احساس حاکم کند و به دنبال راهی برای آرام کردن آن ها می گشت و از علاقه خواهرانم به آقای کروبی بخاطر محبت هایش به آن ها در سال های گذشته با خبر بود گفت: نزد آقای کروبی برویم. مادرم نیز از این پیشنهاد بدون وقفه حمایت کرد و ما هم بی درنگ پذیرفتیم. خواهرانم این را به بست نشینی جلوی زندان ترجیح دادند و همه بر یک نظر بودیم که در این شرایط تنها به نزد یک نفر می توان رفت. انگاری بر روی زمین جز او، کسی را نمی شناختیم که مونس مان باشد و آن آقای کروبی بود. منیره و مینا که کوچک تر بودند و بر اثر مصائب ازسیاست بیزار اما در میان مردان سیاست او را دوست می داشتند. کسی که سال های گذشته هم هنگام بروز مشکلی نقطه اتکای خانواده بود. دوره قبل که پدر زندانی بود آقای کروبی رئیس مجلس ششم بود و در حاکمیت حضور داشت و برای احقاق حقوق زندانیان سیاسی مانند مرخصی و ملاقات و ... تا جایی که می توانست تلاش می کرد اما سال 86، دولت، اصولگرا  بود و محمود احمدی نژاد به ریاست جمهوری رسیده بود. اکثریت مجلس نمایندگان ملت هم اصولگرا بودند. حاکمیت تقریبا یکدست شده بود و نفوذ آقای کروبی بسیار اندک. شاید آنچه ما را بیشتر به سوی او کشاند نیاز به همدلی و همفکری بود نه انتظار یاری برای حل مشکل اما او با آنکه در حاکمیت حضور نداشت ، همچنان از همَ خود برای گشودن گرهی فرو نمی کاست.
***
غروب بود که خود را به دفتر سعد آباد که آقای کروبی اکثر اوقات در آنجا بود رساندیم. او حال آشفته ما را که دید، سعی کرد آراممان کرده و اطمینان مان دهد که اطلاعی از وضعیت پدر بیابد. با برخی مراجع عالی قضایی تماس تلفنی برقرار کرد اما پاسخ روشنی دریافت نکرد. شیخ ریش سفید به یکی از آن ها که دقیقا به خاطر ندارم چه کسی بود با صدای بلند گفت:«چه کار می کنید؟ نگذارید ماجرای زهرا کاظمی تکرار شود.»
آن شب آقای کروبی به جشنی دعوت بود که همسرش میزبان آن بود. خانم کروبی، دبیر کل مجمع اسلامی بانوان در این مجمع به مناسبتی مراسمی را برگزار کرده بود و همه در آنجا منتظر آقای کروبی بودند اما حالا دغدغه ما گویی دغدغه خود آقای کروبی شده بود. همچنان مشغول تماس و ارتباط برقرار کردن با مرجع و فردی بود که بتواند خبری بگیرد اما میسر نمی شد. از طرفی ناگزیر بود در جشن شرکت کند و میهمانان چشم انتظارش بودند. محمد، پیشنهاد داد که آقای کروبی به مراسم بروند ، در راه هم می شود تماس ها را برقرار کرد. آقای کروبی هم پیشنهاد دادند که همگی با هم به مراسم برویم و بازگردیم اما با وجود اینکه مادرم هم از قبل به آن مراسم دعوت شده بود اما نمی توانستیم به آنجا برویم و روحیه مان خراب تر از آن بود که بتوانیم در میهمانی حاضر شویم. به همین دلیل آقای کروبی گفتند ما در دفتر بمانیم ، ایشان زود باز می گردند و با محمد به سمت مجمع اسلامی بانوان حرکت کردند.ما هم در اتاقی مفروش که آقای کروبی به آنجا راهنمایی مان کرد تا استراحت کنیم، ماندیم و خواهرانم که روز پر اضطراب و دشواری را پشت سر گذاشته بودند هرکدام در گوشه ای کِز کردند و کاری جز دعا از دست مان بر نمی آمد. باید منتظر می ماندیم. آقای کروبی علاوه بر آنکه خودشان موضوع را دنبال می کردند، مسوول دفترشان را هم به دفتر وزیر اطلاعات وقت فرستاده بودند تا حضوری از قضیه مطلع شوند. بعدا محمد به ما گفت که حاج آقا یکسره در راه شماره های افرادی که می توانستند موثر باشند و یا خبری بگیرند را یک به یک به او می داد تا شماره گیری کند. ظاهرا در آن زمان دولت به سفر استانی در سیستان رفته بود. آقای کروبی از طریق قناد، رئیس دفتر محسنی اژه ای با او تماس می گیرد و درباره وضع باقی هشدار می دهد و خواهان تماس پدرم با ما می شود و حتی از طریق دوستان اژه ای مانند مبشری و رازینی سعی می کند او را بیابد. در مراسم آن شب آقای کروبی بیشترین توجه اش به این بود که چه کار باید بکند و پیگیر موضوع بود. محمد هم نمی توانست بنشیند و آرام و قرار نداشت و در خارج از سالن قدم می زد. محمد می گفت هنگامی که وارد جشن شده بود خانم کروبی از او تشکر کرد که شرکت کرده است و از حال او و ما خبر نداشت تا زمانی که محمد ماجرا را به دکتر تقی کروبی گفت و آن ها هم به همدردی آمدند.خلاصه آنکه آن شب، حاج آقا همچنان پیگیری می کرد و تماس می گرفت اما یا آن افراد نبودند یا واقعیت را نمی گفتند و کتمان می کردند و وانمود می کردند مشکلی پیش نیامده یا اظهار بی اطلاعی از موضوع می کردند. زمانی که حاج آقا قصد پیگیری موضوعی را داشت هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد و حتی با افرادی که بهتر بود خود ایشان تماس نگیرد هم صحبت می کرد. گاهی ما نگران شأن ایشان می شدیم اما خودشان به این موضوع توجه نمی کرده و به این می اندیشیدند که از چه طریق می توان نتیجه گرفت.
ساعت حدود 11 شب بود اما هنوز خبر دقیقی نگرفته بودیم. آن ساعت شب ، آقای کروبی هم دیگر باید به منزل می رفت.ما در تماس با او اصرار کردیم که خسته اند و به منزل بروند تا استراحت کنند ، ما هم باید بازگردیم . حاج آقا برای اینکه از تشویش ما بکاهد گفت:« اگر می خواهید بروید اما مطمئن باشید من هم با شما بیدارم و تا خبر نگیرم نمی خوابم.» این نهایت همدلی او بود. ما می دانستیم اطمینانی که او می دهد برای آرامش ماست و اگر از اوضاع پدر هم مطلع نمی شدیم، از او بابت همه تلاش هایی که کرد و  ابراز همدلی اش سپاسگذار بودیم. از دفتر آقای کروبی خارج شدیم اما هرچه کردیم نتوانستیم به خانه برویم و سر بر بالین بگذاریم بی آنکه بدانیم پدر امشب کجاست؟ آیا سالم است؟
مادرم برای آرامش ما پیشنهاد داد اگر خانه نمی روید بیایید به امامزاده قاسم ( که نزدیک بود ) برویم. بخاطر دارم به امامزاده نرسیده بودیم که بغض خواهرانم ترکید و بلند بلند گریه می کردند. مادرم هم گوشه ای از خیابانی خلوت ماشین را پارک کرد و دیگر راهی برای آرام کردن خواهرانم نداشت. سرش را بر فرمان ماشین تکیه  داده بود و از شانه هایش که می لرزید فهمیدم که او نیز اشک می ریخت. نیمه شب بود، چاره ای نبود جز اینکه راه خانه در پیش بگیریم. در خانه باید جلوی مادر بزرگِ چشم به راه ، سکوت و خودداری می کردیم . ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود و تازه هر کدام به کنجی خزیده بودیم و فریادی در سینه هامان حبس بود که در برابر مادر بزرگ و برای حفظ روحیه یکدیگر در گلو می شکستیم  که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. همه به سمت گوشی جهیدیم. پیگیری های آقای کروبی نتیجه داده بود. پدر با صدای آهسته ای که به سختی شنیده می شد گفت:« نگران من نباشید. من در بیمارستانم. اکنون مشکلی نیست. اینجا پرستاران مراقبند. » پس از اینکه صدای او را شنیدیم مانند کسی که بغض و فریادی حبس کرده که باید خالی  بشود تا راه گلویش باز شود، نا خود آگاه گریه مان گرفته بود اما با حسی متفاوت. شوق از اینکه او زنده است و بهبود نسبی دارد.اندکی آرام شدیم. اگر آن روز حتی یک خبر کوچک از وضعیت پدر به ما داده بودند آن فشار بر ما وارد نمی شد. پس از آن با آقای کروبی صحبت کردیم. تلاش های او را با هیچ جمله تشکر آمیزی نمی شد پاسخ گفت. متوجه شدیم پدر در بیمارستان قمر بنی هاشم است. ساعت یک نیمه شب خود را به آنجا رساندیم. وکیل عزیز، آقای نیکبخت هم آمده بود اما گفتند به هیچ وجه اجازه ملاقات وجود ندارد، باید فردا مراجعه کنیم. بگذریم که فردا هم با پیگیری آقای کروبی، هر کدام تک به تک و به مدت چند دقیقه موفق به دیدار پدر بر روی تخت بیمارستان شدیم و او را در آغوش کشیدیم اما اگر نبود تلاش های آقای کروبی، آن شب برای ما صبح نمی شد.
***
پس از آن پدر از بیمارستان مجددا برای تحمل ادامه محکومیت خود به زندان بازگردانده شد. بعدا متوجه شدیم که در تمام مدت تقریبا سه ماهی که پدر به زندان برده شده بود تا زمانی که حال او بد می شود، نه تنها او را به بند عمومی برای اجرای حکم نبرده بودند بلکه در سلولی در انتهای بند 209 زندان اوین نگهداری می شد که شوفاژخانه بند زیر آن قرار داشت و سیستم هواکش های بند هم در سقف آن بود. کف زمین به شدت گرم بود وبه سونایی خشک شباهت داشت. لرزش و صدا از کف و سقف، همواره در سلول وجود داشت. این ها در حالی بود که تنها روزنه موجود در سلول که پنجره کوچکی بود با ورقه آهنی مشبک مانندی بسته شده بود و پدرم برای تنفس مجبور بود سرش را در زیر در قرار دهد تا از لای فاصله بسیار باریک در با کف زمین تنفس کند. مدام با کمبود اکسیژن مواجه بود و هیچ کس هم نبود که به اعتراض او برای این وضعیت توجه کند. تصورش هم برایم دشوار بود. تحمل انفرادی خود به تنهایی دشوار و نوعی شکنجه است ؛ انفرادی با چنین شرایطی چگونه قابل تحمل خواهد بود؟ حتی یک روز هم نمی توان چنین شرایطی تحمل کرد چه رسد به نزدیک سه ماه. پس از دو ماه یک نفر را به سلول پدر وارد می کنند و می روند و حتی مامور به اعتراض او نسبت به برداشتن ورقه آهنی از پنجره کوچک سلول که به منزله منفذ تنفس بود هم توجهی نمی کند. تا جایی که به خاطر دارم  در فاصله کوتاهی فردی که وارد سلول پدر شد چند مرتبه تغییر کرد و جای خود را به دیگری می داد و هیچ کدام را بیش از چند روز که جنبه تنبیهی داشت در انجا نگه داری نمی شدند. در میان آن ها یکی دچار مشکلات روحی بود و مدام گریه می کرد و به در می کوبید و یکی از متهمان خطرناک بود...  تا آنکه یک روز پدر زیر دوشی که کنار دستشویی سلول بود و با یک پرده از سلول کوچک جدا می شد،به علت کمبود شدید اکسیژن، نفس کم آورده ، دچار حمله تنفسی و تشنج می شود و به زمین می خورد. هم سلولی او به در می کوبد اما با تاخیر آمده و او را بر روی زمین می کشند و به بهداری زندان اوین می برند.هرگاه به این موضوع فکر می کنم تنم می لرزد که آن کسی که بر زمین می کشیدند پدر من بود که حتی نمی خواستم حتی داغی آفتاب پیشانی اش را لمس کند، دیگران نیز برایش احترام بسیاری قایل بودند و خوانندگان کتاب ها و مقالاتش قلمش را تحسین می کردند و... اینک عده ای بی رحمانه، قامت بلند او را که نای ایستادن نداشت بر زمین می کشیدند. او در بهداری به هوش می آید و دوباره به همان سلول بازگردانده می شود و به فاصله کوتاهی بار دیگر دچار حمله شدید تری شده و  بیهوش می شود ... این بار وخامت حالش چنان بود که او را با ویلچر از سلول خارج می کنند و در بهداری نتیجه نمی گیرند و  او را به بیمارستان منتقل می کنند. نمی توانم تصور کنم پدر چه فشاری را تحمل کرده بود که به این وضع افتاد. او در سخت ترین شرایط روحیه ای پولادین داشت اما جسم انسان آیا توان قرار گرفتن در چنین شرایط و محیطی را دارد؟!
پدر از بیمارستان دوباره به زندان بازگردانده شده بود البته به بند عمومی اما دوباره در میان مدت محکومیت به 209 برده شد که شرح آن خود مفصل است و مجال دیگری می طلبد. پس از گذشت یک سال و با پایان یافتن محکومیت!!! پدر آزاد شد اما در آن مدت در زندان دوباره دچار همان وضعیت شده و بستری شده بود و پس از آزادی هم علایم بیماری با او همراه بود. به گونه ای که در اتاق دربسته و هنگام شنیدن خبر ناگوار و استرس شدید نفسش تنگ می شد. پزشکان زندان و بیمارستان قمر بنی هاشم (که او را از بند وزارت اطلاعات به آنجا برده بودند) هم گفته بودند تکرار این حادثه و حمله شدید، خطرناک است و می تواند آثار بسیار زیانبار و دائمی به همراه  داشته باشد و او نباید در محیط استرس زا و فضای بسته که جریان هوا نداشته باشد، قرار گیرد. اما سال 88 برای سومین بار پدر زندانی شد و از 6 ماه بازداشت موقت، 5 ماه پیاپی در سلول انفرادی و بسته به سربرد. سلولی که روزنه تنفسی آن چند سوراخ کوچک بر روی یک ورقه آلمینیومی بود که بر روی پنجره آهنی کوچک درب سلول قرار داشت. پدر مجددا دچار حمله تنفسی شدید شده و به بیمارستان منتقل شد. او در آن مدت از دیسک کمر شدید هم رنج می برد که علت شدت گرفتن آن هم خود ماجرای دیگریست که در جای دیگری باید گفت. او همچنین به شدت ضعیف و لاغر شده و حدود 20 کیلو کاهش وزن یافته بود.
پدرم شرح ماجرای اینکه چگونه این بیماری بر او عارض شد را در نامه ای به رئیس قوه قضائیه وقت نگاشت اما به مانند شکایت ها و شرح حال های دیگری که نوشته بود، بی نتیجه ماند.
روزی که بدون تلاش او می توانست تلخ ترین روز زندگی مان باشد
آرزوی هر پدری است که روز ازدواج دخترش و اولین فرزندش در کنار او باشد و آرزوی هر دختری است که وجود دلنشین پدر را در کنارش احساس کند. چه می گویم؟! که این نه آرزو بلکه طبیعت هر پدر و دختری است و دریغِ این حق از انسان را جز جفا نمی توان نام نهاد.  پس از پیگیری های بسیار قول داده بودند پدر برای مراسم عقد من و همسرم، محمد قوچانی، از زندان می آید. او به 7 سال و نیم زندان محکوم شده بود و یکبار که توانسته بودیم ملاقاتش کنیم اصرار داشت برنامه ازدواج من و محمد که به دلیل مسایل گوناگون به تاخیر افتاده بود انجام شود و امیدوار بود که طبق قانون به او مرخصی داده شود.(بعدا حکم پدر در دادگاه تجدیدنظر به 3 سال زندان تبدیل شد)
محمد خود تازه از زندان آزاد شده بود و نمی دانست که چه حکمی در انتظار اوست و روزنامه ها و نشریاتی که در آن کار می کرد نیز توقیف شده بودند ... شرایط ما و کشور بحرانی بود و روشن نبود اوضاع تا کی کمی سامان خواهد گرفت. پدر محکومیت طولانی مدت داشت و محمد می خواست اگر باز هم زندان در تقدیرش بود این بار همسرش باشم تا بتوانم به دیدارش بروم. در هر حال، به توصیه پدر، حاضر شدم در آن شرایط پای سفره عقد بنشینم به این امید که ازدواج ما دل های بی رحم و مروت را نرم کند و حداقل در مرخصی کوتاهی پدر را پس از چندین ماه در فضای آزاد ببینیم. در آن مدتی که در زندان بود تنها یک بار او را دیده بودیم؛ با لباسی راه راه ، در اتاقکی نزدیک درب ورودی اصلي زندان. تصویر او در آن روز در ذهنم حک شده بود. تماس تلفنی هم نداشت و بسیار دلمان برای او تنگ شده بود.
مراسم عقد روز نیمه شعبان در یکی از روزهای پاییزی سال 1379 بود. دفترخانه ازدواج ساعت 11 صبح وقت داده بود و ساعت 3 جشن عقد در سالنی نزدیکی خانه آغاز می شد اما نیمه شعبان بود و هنوز نگذاشته بودند پدر بیاید. مادرم برای مرخصی او اقدام کرده بود و آنکه همراه با پیگیری های مادرم تلاش کرده بود تا پدر بتواند در مراسم ازدواج دخترش حاضر شود، کسی نبود جز آقای کروبی. گفته بودند با مرخصی او موافقت شده است. ما تاریخ و ساعت عقد را هم به مسوولين قضايي اطلاع داده بوديم اما روز عقد فرا رسید، همه منتظر بودیم و هنوز پدرم نیامده بود. آمدن او دیر شده بود اما مدام منتظر زنگ تلفن بودیم که به دنبال او برویم یا منتظر بودیم زنگ در به صدا در آید و او بی آنکه تماس بگیرد به خانه بیاید. صبح اقوام و برخی دوستان در خانه ما گرد هم آمده بودند و منتظر خبری از پدر بودیم. باید به دفترخانه ثبت ازدواج می رفتیم. هرچه می گذشت مضطرب تر می شدم. محمد سعی می کرد آرامم کند. به فکر مادرم نیز بودم او که سیمایش خندان بود و دلش گرفته و در عین حال که باید میهمان داری می کرد ، نگران بود که اوضاع چگونه پیش می رود و باید آمدن پدر را پیگیری می کرد. هیچگاه فکر نمی کرد برای ازدواج من دست تنها بوده و پدرم کنارش نباشد. محمد از آقای کدیور، روحانی نو اندیش و دوست عزیز پدر خواسته بود ایشان خطبه عقد را جاری کند. آقای کدیور که او را به وارستگی و  درستکاری می شناختیم هم آن روز صبح در خانه ما بود تا قبل از ثبت در دفترخانه ، عقد را بخواند. پدر نیامده بود ولی دیر شده بود و باید خطبه جاری می شد. وقت ثبت در دفترخانه رسیده بود و پس از آن باید برای مراسم بعد ظهر که ساعت 3 آغاز می شد آماده می شدیم. نمی شد جشن را بر هم زد. محمد و مادرم هول بودند. محمد می گفت نگران نباشید آقای باقی تا بعد از ظهر می آید و سعی می کرد مرا آرام کند. آقای کدیور که خواندن خطبه عقد را آغاز کرد هنوز باور نمی کردم من و محمد پیوندمان برقرار شود در حالی که پدرم نیست. در چشمان پدر بزرگم اشک جمع شده بود. پس از آن به دفترخانه رفتیم. پای رفتن نبود و مانند اینکه کسی ما را هل دهد به سختی راه می رفتیم. هنوز که در عقدنامه به جای امضای پدر، امضای پدربزرگ را می بینم دلم می گیرد. نه از اینکه پدر بزرگ مهربان امضاء کرده است از اینکه پدرم نتوانسته بود آن موقع همراه ما باشد.
نزدیک ظهر بود و هنوز خبری از آمدن پدر نبود. مرتضوی در آن زمان، قاضی پرونده پدرم بود و با آنکه گفته بودند حتی آیت الله شاهرودی ، رئیس وقت قوه قضائیه هم با مرخصی پدر موافقت کرده است اما برای ما عجیب بود که مرخصی داده نشده بود و مرتضوی مانع می شد. مادرم تماس می گرفت و پیگیری می کرد تا بداند که ماجرا چیست؟ آقای کروبی هم  که از ماجرا مطلع شد متعجب شده بود چه اینکه نباید مانعی برای آمدن پدر وجود می داشت. آن روز نه فقط من و مادرم و خواهرانم که اقوام و آشنایان و دوستان و حتی بسیاری که در جشن ما شرکت نداشتند نیز چشم انتظار آمدن پدرم بودند. اما ساعت از 3 یعنی زمانی که برای جشن عقد تعیین شده بود هم گذشت اما او نیامد. میهمانی آغاز شده بود در حالی که به جشن نمی مانست. همه دست به دعا برداشته بودند. مادرم هم میهمانداری می کرد و هم دنبال می کرد که جریان از چه قرار است؟! در آخرین ارتباط او با قاضی پرونده یعنی مرتضوی، او گفته بود: باقی خودش نمی خواهد بیاید. مادرم که می دانست این موضوع امکان ندارد، دلیلش را پرسید و مرتضوی پاسخ داده بود: «باقی می تواند تحت الحفظ و با لباس زندان به مراسم بیاید و بازگردد اما خود او نمی پذیرد. » مادرم به او گفته بود: «او کار درستی می کند. اگر باقی نمی پذیرد ما هم نخواهیم پذیرفت». آن ها می دانستند پدرم هیچگاه زیر بار آمدن به مراسم، به این صورت نخواهد رفت. او پیش از آن هم حتی برای انتقال به دادگاه حاضر به پوشیدن لباس زندان نشده بود و دلیل آن تن ندادن به بی قانونی بود و آن خود شرح دیگری دارد که چگونه او و دوستانش را به زور به دادگاه بردند. گذاردن این شرایط برای شرکت پدرم در مراسم بیشتر به بهانه ای برای ممانعت از مرخصی او شبیه بود. زمانی که به میهمانان گفته شد پدر نمی آید همه محزون شدند. رخت شادی بر تن و در دل غمین بودیم. نمی توانستم به میهمانان لبخند بزنم. محمد سعی داشت من را دلداری دهد اما بی فایده بود و خود او هم مشوش بود. مادرم با تمام وجود تلاش می کرد میهمانی را عادی کند اما ممکن نبود.
***
آقای کروبی در آن وقت، رئیس مجلس ششم بود. با وجود فضای سیاسی حاکم در آن زمان و زندانی بودن پدرم، برای او شرکت در مراسم ازدواج ما بار سیاسی به همراه داشت اما او در همان ساعت اول در سالن حاضر شده بود . سالنی که پر بود از چهره های سیاسیِ اصلاح طلبِ منتقد که حضور برخی از آنها در کنار رئیس مجلس حداقل به طعنه حاکمان به کروبی منجر می شد.
آقای کروبی هم انتظار داشت با وجود قولی که برای مرخصی پدر داده شده بود او بیاید. زمانی که مطلع شد به چه دلیل و بهانه ای آمدن پدر منتفی شده است در همان مراسم شروع به پیگیری موضوع کرد . او با لحن بسیار تندی خطاب به قاضی و برخی مسوولان قضایی سخن گفته بود که ساواک هم زندانی اش را برای عروسی فرزند با لباس زندان و مامور نمی بُرد. شیخ ما در کسوت رئیس قوه مقننه با هر مقامی در قوه قضائیه که می توانست تماس گرفت. با آنکه رئيس قوه مقننه بود و در برابر بسیاری از مقامات در منصب بالاتری قرار داشت ، اگر آن ها جواب سر بالا یا منفی می دادند از پیگیری دست بر نمی داشت. پدرم بعدها بارها به آقای کروبی گفته بود که ما نگرانیم با اين تماس های شما برای پیگیری کارهای ما، شان شما مخدوش شود و ما راضی به این کار نیستیم اما آقای کروبی گفته بود برای من این چیزها مهم نیست.
به هر حال آقای کروبی نفوذ خوبی داشت و اکثر اوقات خواسته اش اجابت می شد و کلامش قاطع بود. سابقه انقلابی او و دلسوزانه نگریستن او به سرنوشت انقلاب بر همه آشکار بود و این بر قوت کلام او می افزود و قدرت ایستادن، در مقابل او را سست می کرد.  از این رو، با آنکه به نظر می رسید عزم کرده اند مانع آمدن پدرم  شوند، او از نفود و قدرت خود استفاده کرد برای آنکه پدر را که جرمی جز نوشتن و اندیشیدن نداشت و تنها ابزار کارش قلم بود، از زندان مرخص کنند تا در عقد اولین دخترش حضور یابد. البته دوست دیگری هم در آن روز تلاش کرد. همسر آن دوست رابطه خویشاوندی دوری با همسر مرتضوی داشت . خود را به خانه او رسانده بود و گفته بود اگر با آمدن باقی موافقت نکند بعید نیست در آینده دختر او نیز چنین سرنوشتی در انتظارش باشد...
میهمانان همچنان به انتظار نشسته بودند. ساعت می گذشت و مراسم شباهتی به محفل شادی نداشت. در همان حین که آقای کروبی و آن دوست عزیز در تکاپو بودند. یک نفر از زندان تماس گرفت و گفت از سوی پدرم پیغامی دارد. پدر نمی دانست که مادرم با مرتضوی صحبت کرده و در جریان ماجرا هست. او تماس تلفنی هم با ما نداشت، به همین دلیل از یک نفر خواسته بود تا با مادرم تماس بگیرد و پیغامش را برساند و آن فرد که نمی دانستیم چه کسی است؛زندانی یا زندانبانی منصف، با مادرم تماس گرفت و گفت:« باقی گفته است از بدو تولد فرزندش منتظر چنین روزی بوده و با تمام وجود می خواسته که امروز در عقد دخترش، کنار شما باشد اما خواسته است تا از شما عذر خواهی کنم. او نمی توانسته بپذیرد که با لباس زندان و با مامور بیاید.» او گفته بود در زندان و با هم سلولی هایش جشن می گیرد و ما دلگیر نباشیم. مادرم که این پیغام را گفت صورتم از بغض سرخ شده بود اما نمی خواستم جلوی او اشک بریزم که می دانستم او خود حالی بهتر از من ندارد. هم اندوه را می شد از عمق چهره مادرم دید و هم لبخند می زد تا من را آرام کند و میزبان خوبی برای میهمانانش باشد و هم به پدر می بالید و از راسخ بودن او مشعوف بود و این احساس در بیانش پیدا بود.
هوا تاریک شده بود و هنوز خبری از آمدن پدر نبود و همه همچنان منتظر نشسته بودند . با آنکه شب شده بود اما گویی همه فراموش کرده بودند باید سالن را ترک کنند و حتی صاحبان سالن هم دیگر منتظر آمدن پدرم بودند که پیگیری های شیخ ما و آن دوست عزیز به ثمر رسید. گفتند پدر می آید. برق شادی در جمع جهید. آقای کروبی هم که همچنان در جمع میهمانان حضور داشت ، خبر داد پدر می آید و منتظر نشسته بود تا از آمدنش مطمئن شود. بعد ها برخی از میهمانانی که در مراسم عقد ما حضور داشتند هم خود طعم زندان را چشیدند و از محبت های آقای کروبی نیز برخوردار بودند.
***
در حالی که میهمانی به پایان نزدیک شده بود، با خبر آمدن پدر، تازه شادی در جمع پیدا شد. دو سه نفر از دوستان و اقوام برای آوردن پدر به زندان اوین رفتند. مادرم به خانه رفت تا لباس مناسبی برای پدر به سالن بیاورد.
هیچ گونه ای نمی توانم احساسم را لحظه ای که پدر وارد سالن شد توصیف کنم. دلم برای او بسیار تنگ شده بود و حال، او را پس از دلواپسی های بسیار می دیدم در حالی که رخت عروسی بر تن داشتم. میهمانان مان جلوی درب سالن جمع شده بودند و با صلوات های پیاپی او را تا ورود به سالن اصلی همراهی  کردند. صدای هق هق گریه راهرو و ورودی و داخل سالن را پر کرده بود. لحظه ای که او را در آغوش کشیدم دیگر گریه امانم نمی داد. من و محمد به سینه او چسبیده بودیم و گریه مان بند نمی آمد اما او با قدرت وصف ناپذیری خود را کنترل می کرد و ما و میهمانان را به شادی دعوت می کرد. مدت ها بعد، برایمان تعریف کرد آنقدر آن شب تلاش کرده بود تا اشک نریخته و لبخند زند و بغضش را فرو خورده بود که تمام شب گلویش درد می کرد. یک بار با آنکه چند سال از آن ماجرا گذشته بود وقتی خبرنگاری در منزل، در مورد آن شب از پدرم سوال کرد و او شروع به صحبت کرد، من حضور داشتم و دیدم که ناگهان بغض راه گلویش را بست، خود را به اتاق دیگری رسانید، در را بست و تا آرام نگرفت بیرون نیامد.
***
اگر تلاش آقای کروبی برای مرخصی پدر و آمدن او در آن شب نبود، مراسم ازدواج من و محمد به تلخ ترین خاطره زندگی مان بدل می شد. برای ما آمدن پدر و بودن او کنارمان بسیار با ارزش بود و ارزش آن را نمی توان با هیچ معیاری سنجید اما اگر پدر نمی آمد یعنی علی رغم پیگیری های آقای کروبی نمی گذاشتند او بیاید این ذره ای از قدر تلاش های او نمی کاست چراکه او صادقانه، دوستانه، دلسوزانه، همدلانه ، انسان دوستانه و بی اندکی چشم داشت، تلاش می کرد و بودن او کنار ما با همه معانی سیاسی اش مایه دلگرمی  بود.
او برای ما و دیگر خانواده های زندانیان سیاسی نیز مرهم بود. با همه مشغله هایی که در آن سال ها داشت و همه وظایفی که به عنوان ریاست مجلس نمایندگان به عهده اش بود، اما ماهی نبود که دو بار تماس تلفنی نداشته باشد و احوال همه اعضای خانواده را از کوچک و بزرگ جویا نشود و با آنها صحبت نکند. او حامی معنوی خوبی بود حتی اگر اختلاف سلیقه داشت و این بر ارزش حمایت او می افزود.
کروبی چه هنگامی که در حاکمیت حضور داشت و کاری از دستش ساخته بود و در برابر حمایت از حقوق زندانیان مورد هجمه قرار می گرفت، چه هنگامی که از حاکمیت فاصله گرفته بود اما مطرود آن نبود و چه هنگامی که مطرود حکومت شده بود، با زندانیان و خانواده آنان همراه بود و احوال آنان را جویا می شد و با آنان دیدار می کرد. این رویه او، باور او بود.
فراموش نمی کنم سال گذشته که همسرم در بازداشت بود حداقل هفته ای یک بار به منزل یا دفتر او مراجعه می کردم و او گویا ساعتی برای استراحت نداشت چه اینکه هر زمان به دیدارش می رفتم با روی گشاده استقبال می کرد و دغدغه هایم را می شنید، راهنمایی می کرد و دلداری ام می داد و هنگامی که پدر در زندان بود هم ، ما مشکلات خود را نزد او طرح می کردیم و او نیز به دیدار ما می آمد و سنگ صبور ما بود و اینک اما کاری از ما برای او ساخته نیست جز آنکه برای آزادی او، میر حسین موسوی و همسران گرانقدرشان دست به دعا بر داریم.
شیخ ما خود 5 سال در زندان های شاه، طعم زندان را چشیده بود و همسرش نیز رنج خانواده زندانی بودن را. اینک او و همسرش مدتی است که در حصر و حبسند. سال نویی آغاز شده است. پدر همچون سال گذشته که بهار در زندان بود، زندانی است.  کروبی که هیچگاه محبت های پدرانه اش را فراموش نخواهیم کرد نیز در حصر.  بهار واقعی اما روزی است که نسیم آزادی بوزد و شکوفه های شادی بر درختان سبز ایمان و راستی و درستی بروید.
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد...
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد... (ه.ا.سایه)
منبع:جرس

 


 


palestinian-flag

دهها روشنفکر سرشناس اسرائیلی با انتشار بیانیه‌ای حمایت خود را از تشکیل یک کشور مستقل فلسطینی در کنار کشور اسرائیل اعلام کردند.

به اعتقاد این افرا د چنین کشوری باید در مرزهای سال ۱۹۶۷ تأسیس شود.

در جریان جنگ پنج روزه سال ۱۹۶۷ بود که ارتش اسرائیل کرانه باختری را از سرزمین اردن و نوار غزه را از مصر اشغال کرد.

روشنفکران برجسته اسرائيلی با امضای سندی گفته‌اند که "پایان قطعی اشغال" سرزمین‌های فلسطینی باید مبنایی باشد برای رهایی و آشتی دو ملت اسرائیلی و فلسطینی.

در میان امضاکنندگان نامه، نام ۱۷ نفر از برندگان عالی‌ترین جایزه دولتی اسرائیل دیده می‌شود که سالانه به افرادی با دستاوردهای بزرگ علمی و فرهنگی اعطا می‌شود.

در بیانیه گفته شده است: «از تمام کسانی که به آزادی برای همه انسان‌ها معتقد هستند تقاضا می‌کنیم که از اعلام دولت فلسطین حمایت کنند.»

در بیانیه آمده است: «سرزمین اسرائیل میهن یهودیان است و خاک فلسطین میهن فلسطینی‌هاست که در آن هویت آنها شکل گرفته است.»

امضاکنندگان بیانیه درخواست کرده‌اند: وقت آن است که به وعده پایه‌گذاران کشور اسرائیل که در قانون اساسی ثبت است، عمل شود: «ما به سوی تمام دولت‌های منطقه و ملت‌های همسایه دست دوستی دراز می‌کنیم.»

نویسندگان بیانیه قصد دارند بعد از ظهر پنجشنبه (۲۱ آوریل) در برابر "تالار استقلال" در تل آویو گرد آیند و حمایت مردم را از بیانیه خود جلب کنند. در همین مکان بود که داوید بن گوریون در سال ۱۹۴۸ تأسیس دولت اسرائیل را اعلام کرد.

انتظار می‌رود که متن بیانیه توسط هانا مارون، مشهورترین هنرپیشه اسرائیل و برنده جایزه دولتی اسرائیل قرائت شود.

"از دیدگاه صهیونیسم"

یهودا باور، از تاریخ‌نگاران نامی اسرائیل، گفته است که بیانیه را از دیدگاهی صهیونیستی امضا کرده است.

آقای باور به روزنامه اسرائیلی هاآرتص گفته است: «هدف صهیونیسم چیزی نیست جز بنای وطنی ملی برای یهودیان؛ اما ادامه اشغال مانع از آن است که یهودیان بتوانند با حرمت و حیثیت در میهنی از آن خود زندگی کنند.»

این استاد دانشگاه و کارشناس تاریخ هولاکوست می‌افزاید: «از این دیدگاه به نظر من دولت کنونی اسرائیل (به رهبری بنیامین نتانیاهو) یک دولت ضدصهیونیستی است.»

به گفته یارون ازراهی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه اورشلیم، بیانیه روشنفکران اسرائيلی در این هفته منتشر شده است، زیرا با جشن باستانی رهایی قوم یهود از بردگی مصادف است. او که خود بیانیه را امضا کرده، به روزنامه "نیویورک تایمز" گفته است مردم اسرائیل که "روز استقلال و آزادی" را جشن می‌گیرند، نمی‌توانند فلسطینی‌ها را از این دو موهبت محروم کنند.

دولت خودگردان فلسطینی احتمالا قصد دارد در ماه سپتامبر آینده، موضوع تأسیس دولتی مستقل را در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح کند، اما اسرائیل با این برنامه مخالفت کرده و آن را برای روند صلح زیانمند دانسته است.

اما به نظر منتقدان، دولت کنونی اسرائیل تمایلی به احیای روند صلح ندارد، زیرا همچنان با سرسختی به بنای شهرک‌های یهودی‌نشین در کرانه باختری و شرق بیت‌المقدس ادامه می‌دهد.

روشنفکران اسرائیلی عقیده دارند که پایه‌گذاری یک دولت فلسطینی مستقل به سود صلح و آشتی در منطقه است. به عقیده آنها سرسختی دولت اسرائیل در مخالفت با تشکیل چنین دولتی، آن را در انزوای روزافزون فرو خواهد برد.

منبع:بی بی سی


 


mashaii-ahmadinejad

دولت از دو مداح مشهوری که از اسفندیار رحیم مشایی، به عنوان "عورت احمدی نژاد" و "ملعون یهودی صفت" نام برده بودند شکایت کرد. شکایتی که انتقاد برخی اصولگرایان را به دنبال داشته و آنها با طرح این سئوال که "شکایت از حاج منصور ارضی ها به چه معناست"، دفتر احمدی نژاد را متهم به تسویه حساب کرده اند.

جعفری دولت آبادی، دادستان تهران روز گذشته از اعلام وصول شکایت نهاد ریاست جمهوری و ارجاع پرونده به یکی از بازپرسان خبر داد.همزمان فاطمه بداغی، معاون حقوقی دولت احمدی نژاد در مصاحبه ای با خبرگزاری ایرنا اعلام کرد : "مصمم هستيم تا زماني كه فضاي امنيت اخلاقي و حقوقي بر جامعه حاكم شود با رعايت ادب و احترام، حقوق دولت، رياست جمهوري و همه مقامات را پيگيري كنيم".

او اشاره کرده است که "قانون مجازات اسلامي بكار بردن الفاظ ركيك را چنانچه مستوجب حد نباشد جرم دانسته و براي آن مجازات حبس و شلاق قرار داده است".

اشاره او به الفاظ رکیک، سخنان سعید حدادیان و حاج منصور ارضی، دو مداح معروف جمهوری اسلامی  است که در حاشیه یک مراسم مذهبی سخنانی علیه اسنفدیار مشایی بر زبان آورده بودند.

حاج منصور ارضی که به اتفاق سعید حدادیان، پای ثابت روضه خوانی های رهبر جمهوری اسلامی هستند در 17 اسفند 89 خطاب به اسفندیار رحیم مشایی گفته بود: "تو، رييس دفتر رييس جمهوري؟! يا بنگاه معاملات ملكي داري؟! اين ملعون يهودي صفت الآن دارد پول خرج مي‌كند براي يك روزي كه اگر بخواهد كانديدا شود... آنهم با آن پرونده‌اش! و متأسفانه آن آقا [رييس جمهور] مي گويد به او كاري نداشته باشيد".

سعید حدادیان نیز در سخنرانی دیگری، مشایی را فردی بی شعور و بی ارزش و عورت احمدی نژاد خوانده و گفته بود: "سئوال ما از آقای احمدی نژاد این است که ایشان کدام گندم را خورده که این گونه عورتش بیرون زده؟ آقای احمدی نژاد بداند که حزب اللهی ها دیگر ساکت نمی نشینند و بموقع خود این عورت زشت را قطع می کنند و دور می اندازند".

انتشار سخنان این مداحان چندان واکنشی از سوی دولت احمدی نژاد نداشت اما با انتشار فایل صوتی سخنان سعید حدادیان در هفته گذشته و در اینترنت، دولت از این دو شکایت کرد.

منصور ارضی پیش تر نیز با مقایسه رحیم مشایی و سلمان رشدی، گفته بود: "این آقایی که ادعای آسمانی بودن دارد از سلمان رشدی هم بدتر است".

همان زمان سایت "یاران خورشید"  از سایت های حامی مشایی، با ابراز نگرانی از ترور یا قتل مشایی به دلیل مقایسه او با سلمان رشدی توسط حاج منصور، خطاب به این مداح توصیه کرده بود که مدتی سکوت کند و به آموزش دین بپردازد.

پس از آن بود که حاج منصور ارضی با محمود احمدی نژاد در حاشیه مراسم عزاداری محرم و در مسجد ارک دیدار کرد. دیدار نیم ساعته ای که به نوشته وب سایت جهان نیوز، حالی برای حل اختلافات نداشت و درخواست منصور ارضی برای برکناری مشایی با بی توجهی احمدی نژاد مواجه شد.

چنین بود که منصور ارضی در سخنرانی دیگری اعلام کرد که "ما مرید رهبریم و با کسی هم عقد اخوت نبسته ایم.درخصوص مشایی هم با احمدی نژاد صحبت کردیم ولی به حرفهای ما گوش نمی دهد".

 

شکایت از ارضی ها به چه معناست؟

اینک وب سایت تابناک که مواضع محسن رضایی را منتشر میکند در مطلبی با عنوان "شکایت از حاج منصور ارضی ها به چه معناست" پرسیده است: "این ره به کجا منتهی می شود".

این سایت نوشته است: "افرادی چون حاج منصور ارضی ـ که قطعا به عنوان یک مرجع سیاسی برای برخی از گروه های اجتماعی به شمار می رود ـ در حیطه توان خود؛ چه در انتخابات سال 84  و چه در انتخابات سال 88، به حمایت از آقای احمدی نژاد پرداخته و دست کم در یک جبهه به عنوان سرباز انجام وظیفه کردند، ولی اینک دفتر رئیس جمهور، گویا به دنبال تسویه حساب با چنین افرادی است؛ تسویه حسابی که حکایت از نگاه کلانتر دفتر رئیس جمهور دارد، چرا که به نظر می رسد، دفتر رئیس جمهور با مواضع اخیر خود و با نشست و برخاست های خود در محافل خاص، به دنبال تغییر دادن گروه های اجتماعی حامی دولت است".

براساس نوشته سایت محسن رضایی: "این جریان خاص در دولت به شکل های گوناگون تلاش می کند تا دولت را از بدنه متدین و مومن جامعه جدا کرده و به نوعی، دولت را با تفکرات خاص شوونیستی و عرفان های انحرافی و البته سکولار پیوند دهد؛ مسأله ای که البته تنها از ناحیه دفتر رئیس جمهور نیست و از سوی بالاترین مقامات دولت نیز مورد تأیید است".

سایت تابناک سپس با اشاره به "انتقادات دیگر مداحان و گروههای گوناگونی که از هواداران دولت بوده اند"  نوشته است: "انتقادات کنترل شده این افراد و گروه ها، عمدتا کنترل شده و ضمن تفکیک شخص دکتر احمدی نژاد از برخی رفتارها و تفکرات خاص حاشیه ایشان بوده و در بیشتر این انتقادات، عموما تلاش شده که شخصیت وی تطهیر شده و اصل انتقادات به سمت دیگری جهت داده شود و دقیقا همین مسأله است که نشان می دهد، آستانه تحمل این جریان تا چه میزان پایین است که حتی انتقاد نزدیکترین حامیان دولت را نیز برنمی تابند".

این  سایت افزوده: "روند رفتارهای تفرقه افکنانه و تبدیل خودی به غیر خودی، از زاویه نگاه یک جریان خاص هر روز گسترده تر شده و دایره انقلابی بودن از دید برخی گروه ها در حاکمیت، آنقدر تنگ شده است که به حامیان سنتی خود نیز رحم نکرده و یک به یک در حال از دم تیغ گذراندن آنان هستند".

 

با مشایی کاندیدا می شوم

همزمان با این تحولات سعید حدادیان اعلام کرد که اگر مشایی کاندیدای نمایندگی مجلس شود او نیز کاندیدا خواهد شد و در مجلس همواره در صندلی پشت مشایی خواهد نشست.

این مداح مشهور حکومتی در مصاحبه با وب سایت خبر آنلاین که دیدگاههای علی لاریجانی، رئیس مجلس شورای اسلامی را منتشر میکند، گفته است: "برخی شنیده ها حاکی از این است که مشایی قصد دارد نماینده مجلس نهم شود. حقیقتا من زمان زیادی برای فعالیت های اجرایی ندارم اما می خواهم در صورتیکه رحیم مشایی به عنوان کاندیداتوری نمایندگی مجلس اعلام آمادگی کرد و شورای نگهبان هم صلاحیت او را پذیرفت من هم در انتخابات مجلس شرکت کنم".

او افزود: "در صورت حضور در مجلس شک نداشته باشید همواره در صندلی پشت سر او خواهم نشست که باید منتظر ماند و دید در آینده آقای مشایی در انتخابات مجلس شرکت خواهد کرد یا خیر و همچنین او می تواند تایید صلاحیت شورای نگهبان را کسب کند یا خیر"؟

منبع:روزآنلاین/لیلا طیری


 


sahabi_yadollah2
فرشته قاضی: حکایت شیخ و دکتر «شیخ» چنان سراسیمه برخاست و جایگاه هیات رئیسه مجلس را ترک کرد که همگان مضطرب می‌پرسیدند چه در گوش رئیس مجلس گفتند، چه اتفاقی افتاده که او نطقش را نیز به پایان نرساند و رفت. با عجله از جایگاه خبرنگاران پارلمان خود را پایین رساندیم، یکی از... کارمندان مجلس اشاره به در خروجی ساختمان کرد.
«دکتر» را دیدیم که از بستر بیماری برخاسته و به اعتراض آمده بود و «شیخ» را که: «شما چرا با این حال تشریف آوردید؟ خبری می‌دادید من خودم می‌آمدم». فرزندش در زندان بود؛ ماه‌ها انفرادی و شکنجه سفید و‬‫بی خبری مطلق از او، اما «دکتر» قاطعانه گفت: برای پسرم نیامدم برای آزادی او از کسی چیزی نمی‌خواهم اما این چه رسمی است؟ ما شده‌ایم برانداز؟ برانداز نظامی که خود پایه نهادیم؟ انتقاد، براندازیست؟ کار به جایی کشیده که خانه فرزند ایت الله طالقانی شبانه می‌ریزند و ۴۰ نفر به عنوان براندازی می‌برند؟ کجا ایستاده‌ایم؟ به کجا داریم می‌رویم و.... و باز تاکید که «برای عزت نیامده‌ام برای نهضت آمده‌ام» و.... و شیخ: «شما بیمار هستید با این حال نباید می‌آمدید مرا شرمنده کردید تلفنی کافی بود» و: «شما برگردید من پی گیری می‌کنم، من خود وساطت می‌کنم و مطمئن باشید همه را سریع به خانه‌هایشان بر می‌گردانیم» و..... «دکتر» برای تحصن آمده بود اما «شیخ» او را راهی خانه کرد و خود پی گیر بازداشت ۴۰ تن از نیروهای ملی مذهبی که در منزل بسته نگار، داماد آیت الله طالقانی بازداشت شده بودند و اعضای موثر نهضت آزادی که در خانه‌ها و محل کار‌هایشان بازداشت و به براندازی متهم شده بودند. و «شیخ» سر قول خود ایستاد و حتی ضمانت خیلی‌ها را کرد.چند ماه بعد و در اسفند ۸۰ عزت الله سحابی بعد از ۱۶ ماه انفرادی آزاد شد و او که راست قامت به زندان رفته بود وقتی آمد عصا در دست گرفت و...
آن «شیخ» مهدی کروبی بود، رئیس مجلس ششم که همواره پی گیر مشکلات زندانیان سیاسی و خانواده‌هایشان بود و اکنون به جرم همراهی با مردم آزادیخواه در بازداشت خانگی است.
و آن «دکتر»، یدالله سحابی بود؛ مرد بزرگی که یک ماه بعد از آزادی فرزندش از دنیا رفت. مردی که در مقابل بزرگی‌اش، رهبر جمهوری اسلام هم ناچار شد پیام رسمی تسلیت منتشر کند و من ناباورانه در روزنامه بنیان نوشتم: «مردی رفت که بزرگ‌ترین دشمنانش، اولین پیام‌های تسلیت را صادر کردند».
هفته گذشته سالروز درگذشت او بود اما در سکوت گذشت؛ سکوتی که حاصل ترس جمهوری اسلامی از نام نیک یک مرد است.‌‌ همان کسانی که در صدور پیام تسلیت از دوستان دکتر نیز پیشی می‌گرفتند سالهاست اجازه برگزاری هیچ نوع مراسمی برای گرامیداشت یاد او را نیز نمی‌دهند. دکتر یدالله سحابی، بینانگذار نهضت آزادی ایران و اولین دانش آموخته علم زمین‌شناسی در ایران بود. مردی که نامش را در مبارزه با دیکتاتوری در تاریخ ایران زمین جاودانه کرد. مردی که مخالفانش نیز بر راستی و درستی او معترفند. ‬
منبع:روزآنلاین

 


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به mizankhabar-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به mizankhabar@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته