به نام خدایی که در" مادر" به تجلی درآمد
سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما. ديروز پنجشنبه از من به اصرارخواستی که دو جمعه ننويسم. ومن به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزيد. با آنکه پيش از اين نيز بارها همين را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسيدم و گفتم: چشم!
تو پيش از اين بارها به من گفته بودی:
پدر، يک چند وقتی بخاطرمن ننويس. ومن، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دوماه ننويس تا من آرامش داشته باشم. ومن با قلبی که از مهرتو می گداخت و تو آن را کوهی از يخ می ديدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: يعنی من برای تو هيچ ارزشی ندارم؟ ومن گفته بودم: بسيار، اما می نويسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. بازگفتی: همين يک ماه باقی مانده را ننويس! ومن گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غليظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجيم. بيا و اين سه هفته ی باقی مانده را ننويس. ومن گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نويسم!
باز روزی ديگرگفتی: پدر، خانواده ازهم می پاشد. اينها حيا ندارند. آن روزهايی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتيم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زيرپا نهاده اند و به هيچ اصولی پايبند نيستند. و من درملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به اين ها اعتماد نکنم. چرا که اينها با ديگران فرق دارند. يکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسيربوده. به سلول من می آيد و حرف از ادب و انصاف و انسانيت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم بايد روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم.
من و امثال او فصل مشترک های فراوانی داريم. مثل انقلاب، امام، سالهای جنگ، شهيد، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آينده، بسيج، بسيجيان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. وخيلی مشترکات ديگر. و می گفتم: درهر جماعتی خوب و بد هست. اما اين دونفر ازخوبان اداره ی اطلاعات سپاهند.
وتو نازنينم، به من می گفتی: از ما گفتن. به اينها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و يک هفته اعتصاب خشک بيرون آمده ای. نکند اينها با يکی دو لبخند و يکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. ومن، با آنکه ماهها درسلول های انفرادیِ وزارت اطلاعات پايداری کرده بودم و خم به ابرو نياورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر اين که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که يک روزی چشم و چراغ ما بود، درهم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسيب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسويی از آن سپاه سالهای عاشقی باقی مانده باشد. آن دونفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، يکجا برسرخودم فرو ريزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان اميد داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قليل سپاه باشند.
روزی که از زندان به بيمارستان رفتم و موقتاً از بيمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتيم.
به ديدن آقای وحيد خراسانی. من درآن ديدار که جمعی ديگر نيز حضور داشتند و هرگز نيز قابل تکذيب نيست، سخنان نامتعارفی را با ايشان در ميان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او ازملاحظه و از لفاظی های رايج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربيت جناب ايشان نيز مثل بيت سايرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقيم صدای مرا می شنيده اند که به آيت الله وحيد می گويم: چرا براين همه ظلمی که به چشم خود می بينيد خروج نمی کنيد؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتيجه ی خروج برمن مسجّل شود، همين فردا خروج می کنم.
فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربيت جناب ايشان نيز مثل بيت سايرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقيم صدای مرا می شنيده اند که به آيت الله وحيد می گويم: چرا براين همه ظلمی که به چشم خود می بينيد خروج نمی کنيد؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتيجه ی خروج برمن مسجّل شود، همين فردا خروج می کنم.
به زندان که بازگشتم، يکی از آن دوپاسدار که هفت اسم داشت ويکی از هفت اسمش "کريمی" بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت:
برای چه به قم رفتی؟ برای چه به ديدن آقای وحيد رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمريکا رفته ام و به ديدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! يک منافق مدرن! گفتم: آقای کريمی، حرفت را بزن اما توهين نکن. گفت: نه، اين را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داريم. منافق های مسعود رجوی، منافق های اصلاح طلب، وتو که منافق مدرنی. بارديگرتکرار کردم: آقای کريمی، حرفت را بزن اما توهين نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بين مسعود رجوی و نوری زاد يکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم!
اينجا بود که صبرم سررفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کريمی گفتم: گمشو بيرون! او چهره درهم کشيد که: جمع کن عوضی! آنچنان برسرش فرياد کشيدم: گمشو بيرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، درآن سلول سپاه، او زندانی من است يا من زندانی او. با سراسيمگی و ترس نگهبان ها را خبرکرد تا بيايند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک ماليده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات. زمان گذشت و من از زندان بيرون آمدم. تصميم گرفتم هرآنچه را که در اين يکسال و نيم زندان برمن رفته بود، تصوير کنم. فيلمنامه ای نوشتم به اسم
"محرمانه برای رهبرم". خودت ريز به ريز در جريان بودی. هشتاد روز از فيلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ريختند و ابزار کاری مرا و کامپيوتر حرفه ای مرا و بسياری ديگر را بار کردند و بردند. تو خودت درخانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم ديدی. دوسال قبل هم
به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را ديده بودی که چهار دستگاه کامپيوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند وهرگز نيز به ما بازنگرداندند. يک هفته بعد از آن دزدی، به ديدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسيربوده. همو که درزندان با من بسيارمهربان بود. ومن برخلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم درآن خرابه، يکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سالهای خوب عاشقی بدهد. يکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. يکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. يکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. يکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به يک سيلی نابجا آلوده نشده باشد. واو، به گمان من همو بود. پاسداری که دراداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگويد:
می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نيفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سربه خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پايبند بود. درآن ملاقات يکی دوساعته، به آن پاسدار هفت سال اسير اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فيلم را محرمانه می ساختم. آنهم برای رهبر. به دوستانتان بگوييد وسايل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانيد به سادگی جمعش کنيد. اين را درنامه ای که به دستش دادم نيز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهيد اين اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پيش بينی می کردم، وسايل مرا به من باز نگرداندند.
به ديدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فيلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و يک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ايشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمايند وسايل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فيلم محرمانه را برای ايشان کامل کنم. يک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود يکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحويل داده است. زمان گذشت و از بيت رهبری نيز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.
به ديدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فيلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و يک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ايشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمايند وسايل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فيلم محرمانه را برای ايشان کامل کنم. يک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود يکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحويل داده است. زمان گذشت و از بيت رهبری نيز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.
درتمام اين مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشيدم که نه.
تو حتی يک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بيانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! وتو هيچ نگفتی. سربه زير انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هربار که مرا می ديدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هايت را برای بوسه های من مهيا می کردی.
من در تمام اين مدت به خودم می گفتم: درکامپيوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دوسال پيش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزديده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هيولاهای اين دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. يک اميد واهی به من می گفت: اين حداقل خصلت انسانی و ايمانی بايد درميان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حريم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسير بود که آزادگی اش را درکربلا امام حسين(ع) مخاطب قرار داده بود. که:
اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد. اما سخن تو به درستی انجاميد. که بارها به من گفته بودی: به اينان اعتمادی نيست.
بعداز انتشار نامه ی چهاردهم، فيلمی منتشر کردند ازهمان فيلمهای محرمانه. و صحنه هايی که خصوصی بود و هيچ ديو سيرتی به انتشار آن دست نمی برد. وصحنه هايی که همان پاسدار هفت سال اسير در سلول، مخفيانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حراميانِ سپاه به جان تصاوير محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فيلمهای خانوادگی را يک به يک منتشر خواهند کرد.
اينجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشيد و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هيولای هفت سال اسير و بالادستی های اورا پيشاپيش برملا کنم. فيلم دومشان هم منتشر شد. وقيحانه و مذبوحانه. ديدی در اين فيلم چه خصلتی ازهيولاگونگی خويش را به نمايش در آورده بودند؟ وشأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به يک چنين رفتار ذليلانه ای دست ببرم، سخن بسيار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشينان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعيفگان چند بچند آيت الله ها، از زنان انگليسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسيمای طنز خود تجويز می کنند. اما تو، نازنينم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستايی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که يکی از محکمات آن، روی گرداندن از حريم خصوصی ديگران و احترام به آن است.
من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به يک چنين رفتار ذليلانه ای دست ببرم، سخن بسيار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشينان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعيفگان چند بچند آيت الله ها، از زنان انگليسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسيمای طنز خود تجويز می کنند. اما تو، نازنينم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستايی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که يکی از محکمات آن، روی گرداندن از حريم خصوصی ديگران و احترام به آن است.
يادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فيلمها و ابزارکاریِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هيچوقت يادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شايد به سختی نام خود را بنويسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستايی ما زدند، مادر سررسيد و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از يادم نخواهد رفت.
که رو به من گفت: اگر تورا مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در يک بطری بزرگ بياندازيد و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنيد، من با همان نفس های باقی مانده ام، برديواره ی آن بطری بخار ايجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت! نازنينم، من نامه ی شانردهم را با عنوان "بيداری يا بيماری اسلامی" آماده کرده بودم. ديروز که گفتی: پدر، بيا و بخاطرمن تا دو جمعه ی آينده ننويس، نمی دانم چرا خيلی زود گفتم: چشم. شايد بخاطر اين که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسيار نزديک شده است. هفته ی ديگر مسافرت به دنيا می آيد و من بايد اين حداقل آرامش تو را درک می کردم.
من به احترام اين که هفته ی آينده تو به وادی مادری ورود می کنی، نامه ای به رهبر نمی نويسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنيا بياوری. وباز به اين اميد که ديگرانی که در مجاورت هيولاگونگی زيست می کنند، اين آرامش را بربتابند. وگرنه به يک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که يک يهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسيب ريز و درشتی که حيثيتِ سرزمين فلک زده ی ما را خراشيده، به محکمه ی مجازی خويش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟
می بوسمت ای مادر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر