-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

Latest News from 30Mail for 04/22/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/2/2
  •  

    امیر
    پیپ، قهوه، شکلات

    چند وقت پیش خبری منتشر شد مبنی بر اینکه تعدادی دانشجوی مسلمان در یک کشوری در آن سوی آبها، یقه ی دانشگاه را چسبیده اند و توانسته اند در روزهایی خاص سانس استخری غیر مختلط برای خودشان دست و پا کنند. اتفاقا این دوستان مسلمان ما به جایی هم وصل نبوده اند و مطالبه ی خود را خیلی دموکراتیک پیش برده اند. (من هرچه جستجو کردم نتوانستم لینکی از خبر پیدا کنم).

    چند روز پیش هم کمی آن ور تر یکی از دیپلمات های مسلمان نظام فخیمه نیاز پیدا کرده اند، تنی به آب بزنند. گویا ایشان که یک دیپلمات رسمی بوده اند از پیدا کردن استخر غیر مختلط عاجز بوده اند و از طرفی گرمای هوا را نیز نمی توانسته اند تاب بیاورند، ناچارا و از سر اجبار به استخری مختلط تشریف برده اند و نه تنها تنی به آب رسانده اند، بلکه دستی هم به جاهایی از بدن دختران کم سن و سالی رسانده اند. حالا که قضیه گندش درآمده، حاکمیت همان سناریوی من بمیرم تو بمیری در خارج و از بیخ و بن منکر شدن در داخل را سر لوحه قرار داده است.

    خیلی هم طبیعی است که اینجا، سوء نیت جناب دیپلمات را تکذیب می کنند و آنجا آن را ناشی از تفاوت فرهنگی می دانند. این وسط فقط یک چیزی این معادله را بر هم می زند، آن هم اینترنت است. تضاد این دو رفتار که به لطف اینترنت بر ما معلوم شده در حالیکه هنوز کسی نمی داند واقعا چه رخ داده است، یک چیزی را عیان می سازد. قطعا و یقینا اتفاق غیر معمولی رخ داده است و گرنه این طرفی و آن طرفی به تکاپوی رسانه ای نمی افتادند. بیخود نیست که اینترنت جهانی را حتما باید یک سیخی بزنند تا به جای طراحی سناریوی دروغ گویی جدید، همان سناریوی قدیمی به ثمر بنشیند.

    میان این همه ماجرا عده ای پیدا شده اند و حرف حسابشان این است که نباید با اشاعه ی این خبر، آبروی کشور را برد. لابد رسانه وزارت خارجه هم به خاطر آبرویش دروغ مصلحتی می گوید. کسی هم نیست در گوش حضرات بخواند، اگر آبرویی رفته با توبیخ فرد خاطی است که به جای خود باز می گردد نه با لاپوشانی و سرپوش گذاشتن بر اصل مطلب.

    آن دانشجویان پارگراف اول را یادتان می آید؟ این دوستان ما هم دچار پدیده ی تفاوت فرهنگی بودند. اتفاقا مثل جناب دیپلمات هم سعی نکردند در فرهنگ میزبان حل بشوند. با استفاده از ظرفیت های ساختار میزبان، سعی کرده اند محیطی مناسب برای فرهنگ متفاوتشان بیابند و از آنجا که ساختار میزبان از بد حادثه دموکراتیک و پلورال است، متاسفانه خوراک تبلیغاتی برای رسانه های مستقل این سوی آبها جور نشد. (برای همین هیچ لینکی پیدا نمی کنم).

    بگذریم ازین که اتفاق رخ داده به روایت رسانه ها چندان هم به تفاوت فرهنگی مربوط نمی شود. با اینحال بهانه ای بدست من می دهد تا از تفاوت فرهنگی بنویسم. یک حاکمیت توتالیتر به ارائه ی تعریف مشخصی از هویت و فرهنگ جامعه می پردازد و صد البته آن را برتر از هر فرهنگ دیگری می داند. هر حاکم توتالیتر می فهمد که برای نیل به اهدافش نمی تواند جامعه ای متکثر که در آن هرکس ساز خود را به شیوه ای کوک می کند، را با خود همراه سازد. در نتیجه تعریفی مطابق بر خواست خود می نویسد و می کوشد با تبدیل آن به ایدئولوژی رویه تزریق هویت را خود به خودی کند.

    هویت و فرهنگ جعلی برای جامعه صورت رسمی به خود می گیرد و حاکمیت باید حافظ آبروی آن باشد چراکه در غیر این صورت نمی تواند از ایدئولوژی که بر طبق ادعای خودش، مولد چنین فرهنگی است، دفاع کند. پس اتفاقاتی که به سادگی می توانند اشتباهاتی شخصی قلمداد شوند، نیازمند صرف هزینه برای تکذیب یا لاپوشانی می شوند. تعارضاتی که فرهنگ جعلی بانی آن است هم سوی خارجی و هم داخلی دارد. تجزیه طلبی می تواند صورت رادیکال شده ی مقاومت در برابر تزریق هویت جعلی باشد. بیگانه ستیزی به بهانه ی انکار امتیازات فرهنگی دیگر ممالک سوی خارجی آن است. ضرورت پاسداشت فرهنگ تعریف شده نیازمند دخالت قدرت است و درست به همین دلیل مقاومت را بر می انگیزد. از بدحجابی تا مقابله به مثل برای بی حجابی اجباری، از فاسد خواندن فرهنگ دیگران تا متهم ساختن فرهنگ داخل به عقب ماندگی، ناشی از دخالت قدرت است.

    اگر تعرضی از سوی دیپلمات ایرانی صورت گرفته باشد، با اصطلاحاتی از قبیل تفاوت فرهنگی تحلیل نمی شود. چرا که حتی فرهنگ تعریف شده نیز آن را نمی پذیرد. با این حال می توان برخورد رسانه های داخل، در مقابل همتایان خارجی شان را از این منظر مورد مقایسه قرار داد. چاپ چند عکس از سربازان آمریکایی که مشغول اهانت به اجساد شهروندان افغانی بودند، دولت آمریکا را مجبور کرد که از مردم افغانستان عذر خواهی کند. در مقابل رسانه های ایرانی در پی اهانتی که یک دیپلمات به شهروندان برزیلی روا داشته می بایست رویه تکذیب را در پیش بگیرند. چرا که از مخلوط ایدئولوژی و نظام چنان آش دهن پرکنی ساخته اند که قبول لغزش در هر کدام، ممکن است هر ایرانی را به فکر شور بودن آن بیندازد و یکباره ابهت جعلی اش در پیش چشمان شهروندانش فرو ریزد.


     
     

    1391/2/2
  •  

    مرضیه رسولی
    سه‌روز پیش

    با تنم تنها شده بودم. معلوم است که قبلن هم بودم اما هیچ‌وقت این‌قدر طولانی و بی‌واسطه نبود. هیچ‌وقت نشده بود این‌همه حواسم بهش باشد. داشت انتقام همه‌ی بی‌توجهی‌هایم را یک‌جا ازم می‌گرفت. باهام راه نمی‌آمد، یک‌کمی که بیشتر در یک حالت می‌نشستم پاهایم، ماتحتم و کمرم شروع می‌کردند درد گرفتن. مجبور بودم مدام حالتم را عوض کنم، بلند شوم راه بروم (سه قدم بیشتر نمی‌شد برداشت)، دوباره بنشینم، دراز بکشم، پاهایم را دراز کنم، اگر درد گرفتند جمع کنم، مدام قلنج کمر و گردنم را بشکنم، شانه‌هایم را طولانی در یک حالت ثابت نگه ندارم. به منی که تنها کاری که در آن شرایط ازم برمی‌آمد نشستن بود، ظلم می‌کرد،‌ تحقیرم می‌کرد که از پس این یک کار هم نمی‌توانم بربیاییم،‌ ضعیفم می‌کرد. باورکردنی نبود که این‌قدر داشتم باهاش کلنجار می‌رفتم و کار خودش را می‌کرد. بعضی دقیقه‌ها بود که مستاصل می‌‌شدم. با تمام وجود می‌خواستم ازش جدا باشم که سنگینی‌اش را احساس نکنم، نمی‌شد. تنم این‌همه‌‌سال به جور دیگری بودن، عادت کرده بود و حالا از عادت چندساله جدا شده بود و بدقلقی می‌کرد. من که بعضی وقت‌ها سفرهای سخت رفته بودم، روی سنگ و کلوخ یا در باران و سرما توی کیسه‌خواب خوابیده بودم هیچ فکرش را نمی‌کردم که به این خاطر جلوی خودم کم بیاورم. مساله را دارم بزرگ می‌کنم چون انتظار بیشتری داشتم، هیچ‌وقت تنم را لوس بار نیاورده بودم.

    بدترین ساعت‌ها، ساعت‌های کلنجار رفتن برای خوابیدن بود. بالشی نبود، پتو را باید چندلا می‌کردم و می‌گذاشتم زیر سرم. یک لا می‌زدم، خیلی کوتاه بود، دولا می‌کردم باز کوتاه بود،‌ سه لا می‌کردم‌ و انقدر این اضافه کردن بر ارتفاع زیر سر و کم کردنش ادامه پیدا می‌کرد تا بالاخره رضایت می‌دادم و سرم را می‌گذاشتم(این برنامه هرشب اجرا می‌شد تا بالاخره 10 روز آخر عادت کردم). پتوی چندلاشده سفت بود و اذیت می‌کرد. گردنم خوب رویش قرار نمی‌گرفت. به پهلو که می‌خوابیدم آن گوشم که چسبیده بود بهش شروع می‌کرد داغ شدن و درد گرفتن. سریع حالتم را عوض می‌کردم. طاق‌باز می‌خوابیدم،‌ نور توی صورتم می‌زد. دمر می‌شدم،‌ بعد از یک‌ربع گردنم شروع می‌کرد به درد گرفتن. چیزی حدود دوساعت می‌گذشت تا بالاخره خوابم می‌برد و نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که بی‌بروبرگرد از خواب می‌پریدم و باز روز از نو و روزی از نو. خودم را تکان می‌دادم که خوابم ببرد،‌ سعی می‌کردم حواس خودم را پرت کنم،‌ یاد روزهای خوب بیفتم و در تمام مدت این تقلا، جسمم به کار خودش،‌ به نافرمانی‌اش ادامه می‌داد و ذره‌ای از هشیاری‌اش کم نمی‌شد. بی‌قراری گردنم تا صبح ادامه پیدا می‌کرد. وقتی از پاها و دست‌هایم خسته می‌شدم می‌توانستم قدری از خودم دورشان کنم، ولی گردن را نمی‌توانستم. سر و تهش به تنم چسبیده بود، فقط می‌‌توانستم با دو دست مالشش دهم و دردش را کم کنم که اگر می‌توانست دستم را پس می‌زد و جفتکی هم حواله‌ام می‌کرد.

    یک روز که سه‌چهار‌ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم، بیشتر از اینکه از شرایط ناراحت باشم،‌ از تنم خشمگین بودم که براساس چه منطق و توانی دارد ادامه می‌دهد، چرا بی‌هوش نمی‌شود. بعدن اسرار تاریک‌خانه‌ها را که می‌خواندم دیدم جرج اورول هم در 1984 همین را نوشته و کف کردم. هر جای دنیا که باشیم، در هر سال و قرنی، چه شبیهیم.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/2/2
  •  

    سارا ن
    برای خاطر کتاب‌ها

    روز دوم
    توی پناهگاه‌ایم. روی زمین نشسته‌ام، تکیه داده‌ام به دیوار، پاهای‌م را دراز کرده‌‌ام و نقشه‌ را روی پای‌م پهن کرده‌ام و نگاه می‌کنم. روز اولِ هفته‌ی کاری. دیوید روبروی‌م نشسته، می‌گوید ته کفش‌ات هنوز برچسب قیمت دارد. می‌گویم می‌دانم، چند ماه است هر بار یادم بوده بکنم‌ش فکر کردم کثیف است دست نزنم.‌ گوشه‌ی سمت مقابل میناکو نشسته. لپ‌تاپ‌ش در بغل و دارد بی بی سی و سی ان ان را ریفرش می‌کند. دیروز که رسیدم گفت اگر سختت است می‌توانی مینا صدای‌م کنی. سختم نیست. وقتی چیزی آپدیت شود، برای بقیه بلند می‌خواند.
    ده، دوازده نفریم. سه، چهار نفر دارند راه می‌روند و سعی می‌کنند تلفن بزنند به دوستان و آشنایان‌‌شان. یکی‌شان دارد داد می‌زند سر یکی پای تلفن. مسوول امینتی و تیم، رییسم که حالا جانشین مدیرکل دفتر است، هی می‌روند بالا و هی می‌آیند توی زیر زمین و سعی می‌کنند با سه نفر از کارمندان که برای جلسه بیرون بوده‌اند تماس بگیرند. تازه فهمیده‌اند آن سه نفر توی یکی از ساختمان‌هایی بوده‌اند که به‌شان حمله شده. الکی می‌گویند توی پناهگاه‌اند تا بقیه را نگران نکنند، صرفن امیدوارند توی پناهگاه باشند، چون بی‌سیم‌های‌شان خاموش‌است و تلفن‌های‌شان هم آنتن نمی‌دهد. بقیه هم البته خیلی نگران نیستند. نگرانی مال یک ساعت اول بودد. الان جُک می‌گویند.

    ما که می‌آمدیم زیرزمین، گارد‌ها تفنگ به دست از پله‌ها بالا می‌رفتند. می‌روند روی پشت بام. بعد صدای پاهای‌شان را می‌شنویم که پایین می‌آیند. دوباره بالا می‌روند، دوباره پایین می‌آیند. رییس دفتر تعطیلات‌ است، تایلند. همه به تایلند‌ش می‌خندند، برای بار ان‌ام. تیم هنوز نگران آن سه نفر است. هیچ کس حق ندارد از پناه‌گاه بیرون برود. تشنه‌ام.
    سعی می‌کنم نقشه را حفظ کنم و بفهمم کجا به کجاست. سخت است. با تصوری که از این کشور داشته‌ام جور در نمی‌آید. مثل نقشه ایران که تا چند سال پیش سختم بود قبول کنم فاصله‌ی تهران با اصفهان خیلی فرقی با فاصله‌ی اصفهان با شیراز ندارد. توی ذهنم هنوز هم فکر می‌کنم اصفهان باید تقریبن به شیراز چسبیده باشد.

    دارند شوخی می‌کنند، که حمله‌ها به مناسب‌ت ورود من است؛ به عکس‌العمل من می‌خندند که داشته‌ام سعی می‌کرده‌ام پرینترم را وصل کنم وقتی بقیه این‌طرف و آن‌طرف می‌دویده‌اند. یکی می‌گوید در چهار سال گذشته بی سابقه بوده، آن‌ یکی می‌گوید پنج سال است کابل چنین اتفاقی نیافتاده. دارند انواع حمله‌ها را مقایسه می‌کنند. فرق‌اش این بوده که همیشه تک حمله‌ای بوده، فلان هتل، فلان سفارت، فلان بازار یا مکان مذهبی یا وزارت خانه. الان هم‌زمان همه‌جا است. مرکز شهر را گرفته‌اند. من گیج‌ام. وقتی صدای بمب‌ها و بعد تیراندازی‌ها را شنیدم فکر کردم یک اتفاق طبیعی و هر روزه است و به کارم ادامه دادم. تا چند لحظه قبلش کوکوها داشتند می‌خواندند. بعد رییس‌م آمد توی اتاقم و گفت تو چرا هنوز این‌جایی؟ چرا نرفته‌ای زیرزمین؟ بعدن شنیدم که به خاطر این‌که سترس ایجاد نکنند آژیر را نزده‌اند و یکی یکی همه را برده‌اند پایین. حالا دیگر خیال‌شان از آن سه نفر راحت شده، توی یکی از کمپ‌های سازمان هستند.
    دیوید می‌گوید بچه‌ها بیایید روی پناهگاه بزنیم ladies که اگر آمدند این‌جا نیایند تو. ظاهرن چهارسال پیش که طالبان به سرینا هتل حمله کرده‌ اند، رفته‌اند توی چینج روم مردها و همه را کشته‌اند اما وارد چینج روم زن‌ها نشده‌اند. فقط یک زن که از ترس خواسته فرار کند و بیرون آمده را کشته‌اند.
    جروم دارد برای آلیس روش حمله‌ی طالبان رو توضیح می‌دهد: روش‌شان این است که چند سوساید بمبر خودشان را منفجر می‌کنند و وقتی منطقه پاکسازی شد، آرپی جی زن‌ها و آن‌هایی که مسلسل و تفنگ دارند می‌روند توی ساختمان‌های بلند- و معمولن نیمه‌کاره- آن‌جا سنگر می‌گیرند و شروع به حمله می‌کنند. همین‌طوری بوده که سفارت‌خانه‌ها راکت خورده‌اند یا مجلس را گرفته‌اند.

    ساعت پنج بعد از ظهر است. می‌گویند کارمندان ملی اجازه دارند بروند خانه‌هاشان، اما نه با ماشین‌های سازمان، پیاده یا ماشین‌های شخصی. ماشین‌های سازمان آسان‌ترین هدف‌های بمب‌گذارانی هستند هنوز با خودشان بمب دارند و به هر دلیلی نتوانسته‌اند بمب‌شان را منفجر کنند. بقیه باید بمانند تا اطلاع ثانوی. گرسنه‌ایم. یکی دارد یک لیست تهیه می‌کند برای چیز‌هایی که پناهگاه لازم دارد. لیست‌شان دارند طولانی می‌شود،‌ رسیده به کیسه خواب و تلویزیون.
    ساعت هفت از آژانس امنیتی سازمان برای مان اس ام اس می‌آید که مناطقی از شهر وایت سیتی است و مناطقی گری سیتی. دارم سعی می‌کنم فرق‌شان را یادم بیاید. میناکو می‌گوید کلیت‌اش این است که جنگ هنوز ادامه دارد اما در مناطقی از شهر جابه جایی‌هایی اجباری ممکن است، از جمله منطقه ما. این یعنی می‌توانیم برویم خانه. شش نفریم،‌ به سه تا ماشین احتیاج دارند برای خانه رفتن. برای همه بدیهی است که سه تا ماشین لازم داریم. صبح دو ساعت از نظر امنیتی توجیه شده‌ام اما دلیل اینکه چرا توی پاترولی که چهارنفری آمدیم سر کار الان فقط دو نفر باید سوار شوند را متوجه نمی شوم. دیوید و من منتظر مانده‌ایم ماشین سوم برسد. ازش می‌پرسم چرا دو تا دوتا؟ می‌گوید ماشین‌ها ضد گلوله‌اند، اما بمب یا آرپی‌جی را نمی‌توانند تحمل کنند؛ دو تا دوتا می‌رویم که اگر یک ماشین را زدند دو نفر کشته شویم، نه چهار نفر یک‌جا.

    روز پنجم
    بی‌سیم‌ام را خاموش نکرده‌ام. آدم‌ها از توی کیفم حرف می‌زنند. بلد نیستم ازش استفاده کنم، برای‌ام عجیب است که همیشه یک بی‌سیم توی کیفم باشد. بیش‌تر مثل یک شوخی موقت است. اما کاری را بهم گفته شده انجام می‌دهم. دکمه‌ی on را می‌گیرم و کلمه‌های رمزی که بهم گفته‌اند تکرار می‌کنم: کیدوا شارپ بیس، دیس ایز کیدوا اکو 241، ریدیو چک اُوِر. و دکمه را رها می‌کنم، از آن طرف می‌گویند کیدوا اکو 241 مسج ریسیود. پیچ بی‌سیم را می‌چرخانم و خامو‌ش‌اش می‌کنم. می‌گذارم‌ش توی کیف‌م. به همراهم می‌گویم چطور ممکن است آدم هر شب بدون استثنا یادش بماند، من حتی یک هفته پشت سر هم نمی‌توانم کاری را یادم باشد. می‌گوید من هفت سال است هر شب ساعت بین هشت تا نه تماس می‌گیرم و یک جمله‌ی تکراری را به آن‌طرف خط می‌گویم. مجبور که باشی یادت می‌ماند. دو بار که ساعت دوازده شب به‌ت زنگ زدند و ازت محترمانه پرسیدند کدام جهنمی هستی، دیگر یادت نمی‌رود. دفعه‌ي سوم هم با یک ایمیل عصبانی می‌فرستندت کلاس توجیهی سکیوریتی سه ساعته.

    از ماشین پیاده می‌شویم. به راننده می‌گوید ساعت یازده بیا دنبال‌مان. در می‌زنیم. راننده منتظر مانده تا ما وارد خانه شویم. نگهبان از توی دریچه نگاه می‌کند و در را باز می‌کند. یک راه‌رو طولانی و بعد یک حیاط بزرگ. گل‌های رز، و دو درخت بادام. من که توی آن تاریکی درخت‌ها را تشخیص نمی‌دهم، تیم می‌گوید. قبلن این‌جا زندگی می‌کرده، قبل از این‌که قواعد سازمان این‌قدر سخت‌گیرانه شود. مستقیم می‌رویم توی آشپز‌خانه، میزبان‌ها مشغول شام درست کردن‌اند. یکی توت فرنگی خرد می‌کند. یکی کلم‌ها را می‌ریزد توی قابلمه و آن‌ یکی دارد سیب‌زمینی‌ها را چک می‌کند. همه‌شان از انگلیس آمده‌اند. به قول خودشان از مافیای لاندن سکول آو هایژن اند تروپیکال مدیسن. سه نفر دیگر سر می‌رسند از اعضای همان مافیا و هیات امنای همین ان جی او. از این‌که نظرم در مورد شهر چیست می‌پرسند و بعد لباس پوشیدن در ایران، بعد انتخابات فرانسه و بعد این‌که این‌جا دقیقن دارم چی‌کار می‌کنم. طبق معمول چند روز گذشته به سرعت بحث می‌کشد به این‌که هر کس در زمان حمله‌ها کجا بوده و داشته چی‌کار می‌کرده. هیجان انگیزترین روایت مال همان نفری است که ساعت یک از خانه راه افتاده و قدم زنان داشته می‌رفته یک جلسه توی سفارت آلمان که یک‌دفعه انفجارها شروع می‌شود.

    بشقاب شام به دست روی صندلی‌های توی حیاط نشسته‌ایم. با توبی، میزبان و دوست نزدیک تیم و تیم نشسته‌ایم. توبی ازم می‌پرسد که از دوبی با چه پروازی آمده‌ام، می‌گویم: صافی. با یک لحن مشکوک که انگار می‌خواهد توی یک دام بیاندازدم می‌گوید اگر از تهران می‌آمدی با چی می‌آمدی، می‌گویم آسمان. و بعد دو نفری می‌زنند زیر خنده، افتاد‌ه‌ا‌م توی دام، همان جوابی را که می‌خواسته‌اند داده‌ام. می‌پرسم به چی می‌خندید؟ آسمان را به لهجه‌ی بریتیش‌اش دوباره تلفظ می‌کند. می‌گوید اَسْ مَنْ ؟ آخر آدم اسم هوایپمایی را که قرار است پرواز اینترنشنال داشته باشد می‌گذارد اَسْ مَنْ؟ تازه می‌فهمم منظورشان را.
    بعد شروع می‌کنیم به تعریف کردن موقعیت‌های این‌طوری که تجربه کرده‌ایم. صدای خنده‌های‌ بی‌وقفه‌مان، هر از چندگاهی بقیه را کنجکاو می‌کنند، ساکت می‌شوند تا بشنوند ما به چی می‌خندیم. تیم و توبی هر دوشان سال‌ها این‌جا بوده‌اند و فارسی را کمابیش می‌فهمند. در مورد لیبِ کونده آلمانی‌ها حرف می‌زنیم و بعد آن خبرنگار ایرلندی که اسم‌ش Cunny بود و وقتی خودش را معرفی کرد برای سوال، حامد کرزای چنان خنده‌اش گرفته بوده که نمی‌توانست جواب دهد. جایزه با مزه ترین موقعیت این‌طوری به تیم می‌رسد که می‌گفت توی یکی از جلسات سازمان، مدیر فرانسوی یکی از آژانس‌ها هی به نماینده‌ی ویژه دبیرکل در افغانستان می‌گفته you can’t just fuck us on this matter و این fuck us و با عصبانیت و در جملات پشت سر هم تکرار کرده و حتی انگشت اشاره‌اش را هم هی بلند می‌کرده. می‌گوید آدم‌های دور میز داشتند با خودشان فکر می‌کردند این چرا به جای انگشت میانی، انگشت اشاره‌اش را بلند می‌کند. نماینده‌ی دبیرکل هم بالاخره عصبانی می‌شود و سر طرف داد می‌زند که این روش حرف زدن در جلسه‌ای در این سطح نیست. طرف داشته کلمه‌ي فوکوس را با لهجه‌ی فرانسوی می‌گفته.

    راننده به تیم زنگ می‌زند. ساعت یازده است. باید برویم. ساعت منع و ورود و خروج خانه‌مان یازده است. باز طول‌ش می‌دهیم. معلوم است جفت‌مان دلم نمی‌آید مهمانی‌‌ای را که هنوز ادامه دارد ول کنیم. اما من بالاخره می‌روم مانتو و روسری‌م را از توی سالن بر می‌دارم و بر می‌گردم توی حیاط این پا و آن پا می‌کنم. بله مدیرکل مان رفته بانکوک و حالا تیم جانشین‌اش است. می‌گوید نباید این را بهت بگویم اما می‌شود دزدکی دیرتر رفت یا بعد از یازده هم دزدکی از خانه بیرون رفت، اما نه این‌که بشود یک عادت. می‌گویم آخرین باری که خواسته‌ام با ترس دیر بروم خانه چهارده سالم بوده، برویم.
     

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/2/2
  • ع. ایماگر
    ایمایان

    تا اوایل دهه هفتاد اگر به رشت می‌رفتيد، ممکن بود با خانه‌ای مواجه شوید که آنرا خانه‌ی نوبل می‌نامیدند؛ ساختمانی دوطبقه و متروک در میانه‌ی محوّطه‌ی مرکز رادیو و تلویزیون. این خانه در گذشته به تاجری سوئدی تعلّق داشت که از قضا برادر آلفرد نوبل معروف بود. او در رشت به تجارت با کشورهای شمال دریاچه‌ی کاسپیان (خزر) می‌پرداخت. افراد محلّی از پدران خود نقل می‌کنند که نوبل از برادرش هم برای بازدید از ایران و رشت دعوت کرد که او نیز آن زمان که هنوز شهرت و معروفیّتی نداشت برای مدّتی به ایران می‌آید و مهمان برادر می‌شود. با فوت نوبل تاجر، از آنجا که وارثی نداشت، خانه‌ی او متروک می‌شود و بر حسب تصادف این ساختمان در مرکز محوّطه‌ی ساختمان رادیو و تلویزیون قرار می‌گیرد و به دلیل محصور بودن این مرکز، آرام آرام از ذهن نسل جدید پاک می‌شود.
     
    با شنیدن این مطالب به یاد آوردم که استادم، پروفسور پیتر ون دن دانگن، استاد دانشکده‌ی مطالعات صلح بردافورد با تأثیر از شان مک‌براید، مبارز ایرلندی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، همیشه از این شکایت داشت که در برابر این همه موزه‌ی جنگ که در جهان هست چرا موزه‌ی صلحی وجود ندارد. از سوی دیگر در اروپا برای خانه‌هایی که به هر دلیل (مانند سکونت دائم یا موقّت) با افراد سرشناس مانند هنرمندان، دانشمندان و سیاستمداران قرابتی پیدا کرده‌اند، شناسنامه‌ای تهیّه و بر سر در آنجا نصب می‌کنند تا راهی برای حفظ تاریخ، هویّت دادن به شهرها و تجلیل از مردان و زنان بزرگ باشد. پس به فکر افتادم که اگر خانه‌ی نوبل در رشت به موزه‌ی صلح بدل شود، برای ایران وجهه‌ی صلح‌دوستانه‌ای در جهان به همراه خواهد آورد و جاذبه‌ای توریستی نیز به شمار خواهد رفت. به احتمال زياد دولت سوئد، بنیاد نوبل و سازمان ملل هم حاضر به همکاری برای بازسازی و نصب لوازم مورد نیاز مانند مجسّمه و جز آن خواهند بود. از آن پس طرح خود را با همه‌ی کسانی که با آن در ارتباط بودند در میان گذاشتم. مقامهای میراث فرهنگی در تهران که از موضوع کاملاً بی‌اطّلاع بودند امّا از طرح من با خبر شدند. در سال ۱۳۸۱ در حاشیه‌ی نمایشگاه بازرگانی در تبریز از سفیر سوئد پرسیدم که اگر چنین خانه‌ای وجود داشته باشد و چنین طرحی پیشنهاد شود، آیا حاضر به مساعدت خواهد بود؟ او با اطمینان جواب مثبت داد. موضوع را که به اطّلاع مسؤولان رساندم، اگر در ابتدا با ناباوری آنان مواجه می‌شدم، از این به بعد با نوعی بی‌تفاوتی و رخوت مواجه شدم.
     
    در بهار سال ۱۳۸۳ بر حسب تصادف مدیر میراث فرهنگی استان گیلان را دیدم. بلافاصله بعد از احوالپرسی سراغ خانه‌ی نوبل را گرفتم. خبر داد که آن ساختمان را خراب کرده‌‌ و به جایش بنای نو و قابل استفاده‌ای(!) ساخته‌اند.
       
    علی‌اکبر عبدالرّشیدی، گفتنی‌ها؛ خاطرات، مصاحبه‌ها، سفرنامه‌ها، ص ۳۲۱
            
    حاشیه: از اینکه نویسنده با بی‌اعتنایی مسؤولان روبه‌رو شده، شگفت‌زده نشدم. گذشته از کم‌توجّهی مسؤؤلان به بناهای تاریخی و باستانی بسیار پراهمّیّت‌تر ایران، در ایران جنگی در گرفت که به گفته‌ی خودشان با حمله‌ی کشور تجاوزگر آغاز شد، دفاع مقدّس نام گرفت و با پیروزی رزمندگان اسلام پایان يافت؛ امّا اینجا به جاي اینکه سالگرد پایان - یا همان پیروزی ادّعایی- را جشن بگیرند، برای سالگرد تجاوز مراسم می‌گیرند. به هنگام قبول قطع‌نامه که رزمندگان عزا گرفتند و اکنون نیز مسبّب آن را با توجیه نوشاندن جام زهر به امام، ملامت بلکه محاکمه می‌کنند. امروز نیز گره معضل هسته‌ای را به جای دست، می‌خواهند با دندان باز کنند تا بانگ جنگی دیگر در منطقه بپیچد. این نظام بوی جنگ می‌دهد نه صلح. این تنها گوشه‌ای از پديده‌ای است که باید آنرا «وارونگی ارزشی» در نظام فعلی نام نهاد.
     
    * تیتر از سی‌میل

     
     

    1391/2/2

    روزنامه جام جم چاپ تهران در شماره روز شنبه خود گزارش داد که نگرانی‌ها در ایران پیرامون انتقال بیماری‌هایی چون ایدز و هپاتیت به دلیل استفاده چندباره از وسایل یکبار مصرف در عمل آندوسکوپی افزایش یافته است.

    بر اساس این گزارش، دلیل استفاده چندباره از برخی وسایل یکبار مصرف در بیمارستان‌ها و مراکز درمانی، بالا بودن قیمت آن‌ها عنوان شده است.

    این روزنامه نوشته که وسیله‌ای چون پنس بیوپسی (پنس نمونه برداری)، که در عمل آندوسکوپی استفاده می‌شود، پیش‌تر تا ۳۵۰ هزار تومان خریداری می‌شد اما «با افزایش نرخ ارز پیش بینی شده قیمت این پنس‌ها هم دو برابر شود.»

    دکتر ایرج خسرونیا، رئیس انجمن متخصصان داخلی ایران، البته می‌گوید که استفاده از این پنس‌ها برای نمونه برداری در صورت یک بار مصرف نبودن آن و یا بدون انجام مراحل کامل ضد عفونی امکان پذیر نیست.

    به گته آقای خسرونیا، احتمال آلوده بودن دستگاه آندوسکوپی و لوله‌ای که وارد بدن و معده می‌شود به مراتب بیشتر از پنس است.

    با این حال زهره محمدبیگی، کار‌شناس سازمان انتقال خون، می‌گوید که «یکی از سوالاتی که سازمان انتقال خون از داوطلبان اهدای خون می‌پرسد این است که آیا از دستگاه آندوسکوپی استفاده کرده‌اند یا خیر».

    خانم محمد بیگی دلیل این سئوال را «احتمال آلوده بودن برخی تجهیزات پزشکی از جمله همین دستگاه به ویروس ایدز و هپاتیت» عنوان کرده است. 

    منبع: جام جم


     
     

    1391/2/2

    سازمان ملل روز جمعه اعلام کرد که دو فرد وابسته به سپاه قدس ایران و یک شرکت کشتیرانی ایرانی را به لیست سیاه تحریم‌هایش اضافه کرده است.

    کمیته تحریم سازمان ملل گفته که دو فرد تحریم شده، حسین (عظیم) آقاجانی و علی اکبر طباطبایی نام دارند و شرکت تحریم شده نیز شرکت کشتیرانی بهینه است.

    دو فرد یاد شده و شرکت ایرانی به دلیل قاچاق اسلحه به غرب آفریقا مشمول تحریم سازمان ملل قرار گرفته‌اند.

    در بیانیه کمیته تحریم سازمان ملل متحد تصریح شده که تحریم‌ها علیه این افراد و شرکت ایرانی شامل ممنوعیت صدور ویزا و سفر و مسدود کردن دارایی خواهد بود.

    در اکتبر سال ۲۰۱۰، ماموران نیجریه، در جریان بازرسی از یک کشتی تجاری ۱۳ کانتینر حاوی اسلحه و مواد منفجره کشف کرده بودند.

    این کشتی از بندرعباس در جنوب ایران بارگیری شده بود و سلاح‌های کشف شده میان مصالح ساختمانی جاسازی شده بودند.

    حسین آقاجانی و علی اکبر طباطبایی پیش از این نیز به اتهام قاچاق موشک، مواد منفجره و نارنجک به نیجریه در دادگاهی در این کشور محاکمه شده بودند. 

    منبع: رادیو فردا و بی‌بی‌سی


     
     

    1391/2/2

    مدیرکل حفاظت محیط زیست استان مرکزی می‌گوید که شاخص آلودگی هوای روز شنبه اراک به شش برابر حد استاندارد این شهر رسیده است.

    امیر انصاری، که با ایرنا گفت‌و‌گو می‌کرد، افزود که وضعیت هوای امروز اراک، از وضعیت هشدار گذشته و به شرایط بحران رسیده است که بیانگر کیفیت بسیار ناسالم است.

    به گفته آقای انصاری، میانگین غلظت لحظه‌ای ذرات معلق موجود در هوای اراک صبح شنبه به ۵۶۱ میکروگرم بر مترمکعب رسیده است در حالی که شاخص استاندارد هوای اراک ۹۰ میکروگرم بر مترمکعب است.

    آقای انصاری دلیل آلودگی هوای اراک را تسریع نفوذ ریزگردهای وارداتی توسط وزش شدید باد در شبانه روز گذشته عنوان کرده است. 

    ریزگرد‌ها که به صورت غبار در هوای شهرهای غربی ایران دیده می شوند توسط باد از عراق به سوی ایران می آیند.

    منبع: ایرنا

    مرتبط:

    هشدار وزارت بهداشت درباره افزایش سرطان‌ خون در ایران

    نماینده اهواز: هوا فقط ۳۷ برابر حد مجاز آلوده بود

    استاندار تهران: گرد و غبار تهران چاره ای جز دعا ندارد


     
     

    1391/2/2

    سازمان پزشکی قانونی ایران اعلام کرد که در سال گذشته سه هزار و ۵۹۳ نفر در این کشور جان خود را به دلیل «سوء مصرف مواد مخدر» از دست داده‌اند.

    به گزارش خبرگزاری مهر، استان تهران در میان استان‌های ایران با ۹۸۶ قربانی بیشترین قربانی سوء مصرف مواد مخدر را در میان استان‌ها داراست.

    پس از استان تهران، استان اصفهان با ۳۶۴ و استان فارس با ۲۴۲ قربانی قرار گرفته‌اند.

    همچنین استان‌های آذربایجان غربی با ۱۱، کردستان با ۱۲ و کهگیلویه و بویر احمد با ۱۴ قربانی به ترتیب کمترین میزان مرگ ناشی از سوء مصرف مواد مخدر را داشته‌اند.

    بر اساس این گزارش، حدود ۹۹/۵ درصد از این قربانیان مرد بوده‌اند. 

    منبع: مهر

    مرتبط:

    سازمان پزشکی قانونی: روزانه ۶ نفر بر اثر سوختگی می‌میرند

    روزانه ۱۰ نفر در ایران خودکشی می‌کنند


     
     

    1391/2/2

    در پی ریزش سقف یک مسجد در منطقه فلاح، شمال غرب تهران، شش زن نمازگزار جان خود را از دست داده و دو نفر دیگر نیز زخمی شدند.

    این حادثه به دلیل گودبرداری غیر اصولی ساختمان مجاور مسجد و در هنگام زمان نماز مغرب و عشا روز جمعه روی داده است.

    حسن عباسی، مدیر روابط عمومی اورژانس تهران، گفته که عملیات امداد از ساعت ۲۰: ۴۰ دقیقه روز جمعه آغاز و تا ساعت ۲: ۳۰ دقیقه صبح روز شنبه ادامه داشت.

    به گفته اقای عباسی، یکی از دو مجروح این حادثه به صورت سرپایی درمان شده و حال مجروح دیگر این حادثه نیز مساعد است.

    خبرگزاری مهر گزارش داده که بازپرس دادسرای تهران پس از این اتفاق دستور احضار مهندس ناظر و مالک ساختمان را داده است.

    بر اساس آمار پزشکی قانونی در سال گذشته ۱۰۱۵ نفر در ایران بر اثر گودبرداری غیر اصولی جان خود را از دست داده‌اند. 

    منبع: مهر (+ و +)

    مرتبط:

    مرگ یک دختر بر اثر ریزش ساختمان سه طبقه در تهران


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته