امروز: پس از اینکه قرار شد اختلاس بزرگ سه هزار میلیارد تومانی کش نیاید، عاملان اختلاس میلیاردی در یکی دیگر از بانک های دولتی تهران بازداشت شدند.
به گزارش عصر خبر، این باند اختلاس که به مدیریت یکی از کارمندان این بانک دولتی با سند سازی و جعل مدارک توانسته بودند ده میلیارد ریال اختلاس کنند توسط پلیس آکاهی کشف و تمام عوامل آن بازداشت شدند.
هنوز اطلاعات دقیقی از نحوه این اختلاس در دست نیست اما پلیس در تلاش است که تمام زوایای این اختلاس را روشن کند.
افراد دستگیر شده در این خصوص پس از تکمیل تحقیقات پلیس به دستگاه قضایی تحویل داده خواهند شد.
در حال حاضر متهمان اصلی اختلاس سه هزار میلیارد تومانی آزاد هستند و متهمان رده دوم و سوم در دادگاه محاکمه می شوند.
امروز: در حالی که ۱۴ ماه از حبس غیرقانونی میرحسین موسوی و مهدی کروبی می گذرد، دادستان تهران از آنان خواسته است که به دامن نظام برگردند زیرا هنوز دیر نشده است!
به گزارش کلمه، این در حالی است که موسوی و کروبی همواره به رفتارهای خلاف قانون در دستگاه قضا، دولت و دیگر ارکان حاکمیت اعتراض داشته و نسبت به انحراف متصدیان نظام از راه اصیل جمهوری اسلامی و عدول ایشان از آرمانهای انقلاب هشدار میدادند.
در همین حال دادستان تهران بدون اشاره به کاهش چشمگیر مشارکت مردم در انتخابات مجلس نهم مدعی شد که حضور در عرصه انتخابات در اسفند ماه سال گذشته چشم گیر بوده است.
وی در ادامه اظهار نظر کرد: آنقدر فضای تحریمها علیه انتخابات زیاد بود که برخی دوستان هم بر این باور بودند ممکن است اتفاقی رخ دهد ولی همانطور که شاهد بودیم در ساعات پایانی رای گیری یکی از سران فتنه مجبور شد در انتخابات شرکت کند و توصیه من به سایر سران فتنه داخل کشور این است که دامان انقلاب برگردند و هنوز دیر نشده است.
اشاره دادستان تهران به رای سید محمد خاتمی در شهرستان دماوند است.
توصیه این مقام قضایی در حالی عنوان می شود که این دو همراه جنبش سبز پس از فراخوان حمایتی از قیام های مردمی خاورمیانه در ۲۵ بهمن ۸۹،ذبه طور غیرقانونی در خانه های خود حبس شدند و طی ۱۴ ماه گذشته از کلیه حقوق خود محروم هستند.
در پی حبس غیر قانونی رهبران جنبش سبز تاکنون هیچ منبع قضایی نسبت به این موضوع اطلاع رسانی نکرده است. اینک دادستان تهران که خود باید مسئول جلوگیری از تخلفات قانونی باشد، به جای اینکه توضیح بدهد میرحسین موسوی و کروبی با استناد به کدام حکم قانونی در حصر و بازداشت اند، خواستار برگشت کسانی که "سران فتنه" می نامد به دامن نظام شده است.
مهدی کروبی بدنبال اظهار نظر انتخاباتی و فرمایشی خواندن انتخابات مجلس نهم از حق ملاقاتهای محدود پیشین نیز محروم شد و در همین حال میرحسین موسوی و زهرا رهنورد نیز با محدودیت های زیادی رو به رو شده اند.
فرزندان موسوی و رهنورد در آخرین نامه ای که برای تولد میرحسین موسوی نوشته شد حتی از محل نگهداری آنان اظهار بی اطلاعی کرده اند و نوشته اند که با مراجعه به بن بست اختر برای کسب اطلاع از سلامت والدین خود با بدرفتاری ماموران مواجه شده اند.
همزمان با عید نوروز فرزندان این دو همراه جنبش سبز موفق به دیدار با میرحسین موسوی و مهدی کروبی شدند. اما این دیدارها با محدودیت فراوان و در حضور نیروهای امنیتی برگزار شد.
فیلتر می کنیم
این مقام قضایی در ادامه در مورد اعتراض برخی به دلیل فیلتر شدن سایتها گفت: افراد رسانه ای می دانند که سایتها باید بر اساس قوانین موجود در کشور فعالیت کنند هر چند می شود با برخی فناوریها کاری کرد که سایت بالا نیاید ولی ما اگر ببینیم سایتی بر خلاف قانون کار می کند فیلتر می کنیم و این اقدامی پیشگیرانه است.
فیلترینگ سایت ها به آنجا رسیده است که در حال خاضر پایگاه اطلاع رسانی رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام نیز بعلت درج خاطره ای از آیت الله هاشمی رفسنجانی فیلتر شده است.
سعید مرتضوی و ۲ متهم دیگر پرونده بازپرسی می شوند
دادستان تهران در مورد پرونده سعید مرتضوی گفت: پرونده ایشان در سال گذشته با صدور قرار منع تعقیب به دادگاه رفت و دادگاه رای ۶۰ صفحه ای استدلال کرد و قرار بازپرس را نپذیرفت و پرونده با قرار جلب دادرسی به دادسرا برگشته و از هر سه متهم پرونده به زودی تحقیق می شود. سرنوشت نهایی پرونده در دادسرای کیفری استان رقم خواهد خورد.
امروز: ضیا نبوی دانشجوی تبعیدی به زندان کارون اهواز در نامه ای به محمدجواد لاریجانی نوشته است: من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.
به گزارش کلمه، وی در این نامه تاکید کرده است: نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.
ضیاءالدین نبوی، دانش آموخته دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل که در کنکور کارشناسی ارشد سال ۸۷ علیرغم کسب رتبه تک رقمی در رشته جامعه شناسی، "ستاره دار" و از تحصیل محروم شد. پس از آن، با تشکیل "شورای دفاع از حق تحصیل" برای دفاع از حق دانشجویان محروم از تحصیل، به عضویت این شورا در آمد.
تنها ۳ روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ و پس از راهپیمایی عظیم روز ۲۵ خرداد ۸۸ در اعتراض به نتیجه اعلام شده انتخابات، ضیا نبوی به همراه چند تن از دوستانش بازداشت شد و از آن زمان تاکنون بدون ساعتی مرخصی در زندان بسر برده است.
در اردیبهشت ماه سال گذشته ضیا نبوی در نامه ای به جواد لاریجانی بدون آنکه به جزئیات پرونده ی خود و اعتراضش به حکم زندان و تبعید به دلیل فعالیت های مدنی در شورای دفاع از حق تحصیل اشاره کند، وضعیت وحشتناک و ازدحام و تراکم بسیار بالای زندان کارون را تشریح کرد. وی در آن نامه گفته بود در زندان کارون نه تنها تعداد زیادی کف خواب هستند، بلکه حدود یک سوم از زندانیان این بند حیاط خواب بوده و شبانه روز در حیاط به سر می برند. ضیا نبوی در نامه اش وضعیت این زندان را "ورای حد تقریر" خوانده بود و تصویری از مرز زندگی انسانی و حیوانی ارائه داده بود.
و امروز در نامه ای دیگر به لاریجانی در واکنش به سخنان او، بخشی از شکنجه های خود را در دوران بازجویی شرح می دهد.
متن کامل نامه ضیا نبوی که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
جناب آقای محمدجواد لاریجانی
دبیر محترم ستاد حقوق بشر قوه قضائیه
با سلام
ضرورت نگاشتن نامه ای که پیش روی شماست را زمانی احساس کردم که از موضع اعتراض آمیز شما نسبت به گزارش آقای احمد شهید گزارشگر ویژه شورای حقوق بشر مطلع شدم. در واقع آنگاه که شما گزارش ایشان را بی پایه و اساس دانستید و آنرا دیکته شده توسط قدرت های غربی نمودید بر خود لازم دیدم که به عنوان یک زندانی سیاسی که می تواند در مورد برخی محتویات آن گزارش شهادت بدهد، نکاتی را بیان کنم. البته همانطور که خودتان می دانید امکان مطالعه ی آن گزارش برای من میسر نیست و در ضمن قصد هم ندارم که به گفته ها و شنیده های هر چند معتبر دیگران استناد کنم، از همین رو فکر می کنم بهترین شیوه ی ورود به این مساله گفتن از تجربیاتی شخصی است که احتمالا می تواند به محتویات آن گزارش مربوط باشد و برای سنجش حداقل بخشی از آن گزارش مورد استناد قرار گیرد.
من انکار نمی کنم که ممکن است برخورد شورای حقوق بشر با ایران تبعیض آمیز باشد و نقض حقوق بشر در کشورهای غربی هم به صورت گسترده وجود داشته باشد ولیکن فکر نمی کنم که صحت و سقم این ادعا تغییری در صورت مساله ای که با آن مواجهیم ایجاد کند و یا از ضرورت احترام گذاشتن ما به حقوق انسان ها بکاهد. این نکته را پیشاپیش بگویم که احتمالا نوشته ی پیش رو چندان خوشایند نخواهد بود، چرا که بسیاری از استدلال ها و تجربیات من بر خلاف نظر و رای شماست، اما خب امیدوارم بپذیرید که در نفس نوشتن این نامه و سخن گفتن با شما، احترام نهادن بیشتری نهفته است تا آن زمان که از سر پیشداوری یا ناامیدی چیزی نگویم و قضاوت های خویش را در خفا نگه دارم و در قفا بیان کنم.
- من یک شهروند محروم از حق تحصیلم و یا به بیان دیگر یک دانشجوی ستاره دار. خرداد ماه سال ۱۳۸۷ و پس از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد بود که از این مهم اطلاع حاصل کردم و از رهگذر گفتگو با رئیس هسته ی گزینش استاد و دانشجو دانستم که "فاقد صلاحیت عمومی" برای ادامه ی تحصیل شناخته شده ام. البته من تنها دانشجوی ستاره دار نبوده و نیستم و در واقع از سال ۱۳۸۵ و پس از ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد، دانشجویان بسیاری بواسطه ی فعالیت های دانشجوئی شان از ادامه ی تحصیل در مقاطع بالاتر محروم شده اند. در طی این سالها تلاش مستمر و پیگیر محرومین از تحصیل برای بازگشت به دانشگاه به نتیجه ای نرسیده است و مراجعات پیاپی آنها به نهادهایی مانند وزارت علوم، مجلس شورای اسلامی، دیوان عدالت اداری، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مجمع تشخیص مصلحت نظام و دیگر نهادهای مسئول بدون پاسخ مانده است.
نکته ی تاسف انگیز اینکه حتی یکبار شخص رئیس جمهور در مناظره های انتخاباتی اساس وجود محرومین از تحصیل را نیز تکذیب کرد که این تکذیب تجمع های اعتراضی محرومین از تحصیل را در برابر وزارت علوم و صدا و سیما در پی داشت. تجمع هایی که احتمالا بزرگ ترین دلیل برخورد با محرومین از تحصیل در روزهای پس از انتخابات بود. تصور می کنم که هر انسان منصفی تصدیق می کند که مساله ی محرومین از تحصیل در ایران به شدت متناقض نماست و پرسش های بسیاری را برمی انگیزد.
از جمله ی این پرسش ها اینکه در کجای قانون اساسی ما ذکر شده که برای ادامه تحصیل باید صلاحیت عمومی افراد احراز شود؟ آیا قانونی که چنین محتوای تبعیض آمیز و غیر منطقی دارد را می توان قانونی موجه و معتبر شمرد؟ معیار تشخیص صلاحیت عمومی افراد چیست و توسط چه نهادی و با چه مکانیزمی این صلاحیت تعیین می شود؟ چرا هیچ نهادی حاضر نیست به صورت رسمی مسئولیت محروم نمودن افراد از حق تحصیل را بپذیرد؟براستی اگر این عمل اینقدر غیر قابل دفاع است که دولت حتی جرات اعتراف به آنرا نیز ندارد، پس چه اصراری برای ادامه ی این کار دارد!؟
- من بدون هیچ جرم یا گناهی در زندان به سر می برم. سه روز پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ بازداشت شدم و با اتهام واهی محاربه از طریق ارتباط با منافقین محاکمه شدم که نتیجه ی آن محکومیت ده سال حبس در تبعید بوده است. از زمان بازداشت تا زمان دریافت حکم قطعی که مدت ۱۵ ماه به طول انجامید هرگز برگه ای را که سند بازداشتم باشد، رویت نکردم و تمامی مدت زمان گفتگوی من و قاضی پرونده، بدون شک به ده دقیقه بالغ نشد و خب در چنین شرایطی اگر حکم عادلانه ای صادر شود، احتمالا مایه ی تعجب است!
البته تعداد دیگری از محرومین از تحصیل نیز که در پیگیری حقوق خویش تلاشی مستمر داشتند و به مانند من بلافاصله پس از انتخابات بازداشت شدند و در نهایت احکام سنگینی نیز دریافت نمودند. حداقل از نظر نویسنده کاملا روشن است که این برخوردها تاوان پیگیری حق تحصیل بوده و انتساب محرومین از تحصیل به عناوین اتهامی نامربوط، تنها تلاشی برای پنهان کردن بی تدبیری مسئولان امر در این مورد می باشد. حتی قاضی پرونده نیز در جلسه ی دادگاه صریحا اتهامات عنوان شده را نامربوط خواند اما ظاهرا توان مقاومت در برابر فشارهای نهادهای امنیتی را نداشت و در پایان حکمی را صادر کرد که خلاف همه ی شواهد و مدارک تنها نظر وزارت اطلاعات را تامین می کرد!
البته گاهی مسئولان امنیتی و قضائی در سخنان غیر رسمی، دلیل صدور چنین حکمی را سوابق خانوادگی ام عنوان می کنند که حقیقتا مصداق عذر بدتر از گناه است، که لاید مفهوم عدالت را در پی دارد! شخصا بارها و بارها در مراحل بازجویی، بازپرسی، دادگاه و حتی نامه های سرگشاده اعلام کردم که اتهامات وارده را نمی پذیرم و آنرا توهین به خود تلقی می کنم ولیکن گویا هیچ گوش شنوایی در کار نیست. حتی یکبار در نامه ای به ریاست قوه قضاییه تقاضا کردم که تمامی محتویات پرونده ام، اعم از متن بازجویی ها، مدارک، شواهد و اساسا هرچه که هست بدون هیچ ملاحظه یا سانسوری منتشر شود تا معلوم گردد که آخر به کدام گناه ناکرده باید ده سال در زندان بمانم؟ حقیقتا گاهی با تعجب در این فکر فرو می روم که آیا کسانی که به این سادگی احکام حبس طویل المدت صادر می کنند، درک روشن و دقیقی از تفاوت روز و ماه و سال دارند یا خیر؟ آیا می دانند زندان چگونه جایی است و محبوس بودن یعنی چه؟ آیا می دانند که گذراندن دهسال از عمر در زندان چه حسی دارد؟ راستی اگر حضرات محترم روزی به این نتیجه برسند که در تصورات و قضاوت هایشان بر خطا بوده اند، چه می کنند؟ بر فرض که ما اینقدر با گذشت و بخشنده باشیم که عمر تلف شده را بر آنها بخشیدیم، آیا به راستی خودشان بر خویشتن می بخشند؟ ...
- من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در واقع به جز در دو جلسه ی ابتدایی بازجویی که فضای نسبتا محترمانه ای برقرار بود، باقی جلسات سرشار از فشارهای روحی و جسمی مانند توهین، تحقیر، تهدید، بشین پاشو رفتن اجباری، پشت گردنی و لگد بود ... تمامی جلسات بازجویی بدون استثنا با چشم بند بود. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در یک جلسه بازجو از من می خواست که سرم را روی دیوار بگذارم و پاهایم را عقب ببرم و در این وضعیت بمانم و در جلسه ای دیگر اینقدر فشار روحی و جسمی تحمل کردم که پس از بازگشت به سلول و بلافاصله پس از خوردن جرعه ای آب، از هر دو مجرای بینی ام خون سرازیر شد. در یک جلسه، بازجو به زور پشت گردنی از من می خواست که در برگه ی بازجویی بنویسم که دانشجوی ستاره دار نبودم و این در حالی بود که من با نظر وزارت اطلاعات از تحصیل محروم شده بودم! یکی از جلسات بازجوئی در اتاقی غیر از اتاقهای بازجوئی و در زیرزمین ساختمان ۲۰۹ و به دور از کنترل مانیتوری برگزار شد که آزاردهنده ترین آنها بود. در همین جلسه و فقط در طی نیم ساعت از آن بازجو به زور پشت گردنی، لگد و بشین پاشو از من می خواست که در برگه ی بازجوئی بنویسم، که انتخابات را تحریم کرده ام و به آقایان موسوی و کروبی توهین کرده ام و باز هم این در حالی بود که دفاع من از آقای کروبی در انتخابات چه در قالب مقاله، بیانیه و اظهارنظرهایم، نمی توانست برای وزارت اطلاعات پوشیده باشد. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.
بارها وقتی به این نکته اشاره کردم که آنچه بازجو انتظار دارد بنویسم، دروغ است، این پاسخ را دریافت نمودم که: "می خوام دروغ بنویسی!" در یک جلسه بازجو از من خواست که راهی برای همکاری کردن پیدا کنم "وگرنه سناریویی را برای پرونده ام خواهد نوشت که در زندان بپوسم!" و در جلسه ای دیگر وقتی دلیل این همه فشار و آزار را پرسیدم، اینگونه پاسخ شنیدم که: "می خواهم کاری کنم که مجسمه ات رو بسازند و بگذارند سر در دانشگاه تا برای بقیه عبرت بشه". به رغم همه ی آنچه که بر شمردم ، این نکته را لازم به ذکر می دانم که همه گفته هایم در جلسات بازجوئی همچنان مورد تائید من است و این نکته از آن روست که در تمامی دوران فعالیت های دانشجوئی، با چنان حدی از شفافیت و روشنی عمل کرده ام که حتی اگر بخواهم نیز نمی توانم گذشته ام را انکار کنم.
نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.
البته ذکر این نکته هم شرط انصاف است که در برخوردهائی که پیش تر با نهادهای امنیتی در مازندران داشتم و همینطور در مواجهه ای که سال پیش با وزارت اطلاعات اهواز پیش آمده بود، فضای نسبتاً محترمانه ای بر قرار بود و حداقل اینکه از چنین فشارهائی خبری نبود.
- من یک زندانی تبعیدی ام. مهرماه سال ۱۳۸۹ و پس از تحمل پانزده ماه حبس در زندان اوین به زندان کارون اهواز تبعید شدم که شرایط وحشتناک آنرا پیش تر در نامه ای جداگانه برایتان شرح دادم. شرایطی که هر وقت به آن فکر می کنم، از اینکه هنوز زنده ام، احساس خوشبختی به من دست می دهد! پس از گذشت هشت ماه از دوره ی تبعید و در حالیکه بسیاری از این مدت را به اعتراض به شرایط بد زندان در محرومیت از حقوق زندانیان عادی مانند حق مکالمه تلفنی، ملاقات حضوری، استفاده از کتابخانه و باشگاه زندان و دریافت کتب و نشریات مورد نیاز به سر می بردم، بالاخره نظر مسئولین امر به شرایط زندان جلب شد و زندانیان سیاسی و امنیتی کارون به زندان کلنیک اهواز که شرایطی مناسب و مدیریتی موفق داشت، منتقل شدند. آن زندان اما محل اسکان دائمی ما نبود و پس از سه ماه دوباره به زندان کارون بازگردانده شدیم و این بار در بندی مستقل و مجزای از زندانیان ساکن شدیم.
این وضعیت نیز متاسفانه دیری نپائید و پس از چهار ماه دوباره به بندی مختلط با زندانیان عادی منتقل شدیم که اگرچه نسبت به شرایط ابتدائی مان در زندان کارون شرایط بسیار بهتری دارد ولی همچنان از مشکل تراکم جمعیت رنج می برد. مشکلی که ریاست سازمان زندان ها نیز چندی پیش به آن اشاره کردند و گویا پس از ابلاغ سیاست های ریاست جدید قوه ی قضائیه، بدل به مشکل عمومی همه ی زندان های کشور گشته است.
این نکته را نیز در همین رابطه لازم به ذکر می دانم که از سه ماه پیش و پس از تغییر ریاست زندان کارون، تغییرات بسیار مثبتی در شرایط عمومی زندان ایجاد شده است. فکر می کنم با همه ی آنچه تاکنون گفتم تصدیق می کنید که تحمل ده سال حبس، به اندازه ی کافی سخت و دشوار هست و اینکه با تبعید زندانی که بیش از هر چیز، رنج و آزار خانواده ی زندانی را در پی دارد و همینطور جابه جائی های مداوم که برای همه ی زندانیان آزاردهنده است توأمان شود، حقیقتاً ظلم است! اشتباه ما شاید اینجاست که فکر می کنیم برای ظلم کردن، ضرورتاً می بایست اراده ای بد و یا سوء نیتی در رفتارمان باشد، در صورتیکه اصلاً اینطور نیست و تنها کافی است آنگاه که سر و کارمان با حقوق انسان هاست، تصمیماتی نسنجیده بگیریم و یا اینکه بر اساس پیشداوری ها و تعصباتمان قضاوت و عمل کنیم..
جناب آقای لاریجانی!
وقتی به گذشته و بخصوص این هزارو اندی روزی که بی وقفه در زندان بوده ام می نگرم، می بینم که انضمامی ترین مسئله ای که همراه با آن مواجه بوده ام این است که چگونه می توانم آنگونه که می پسندم و به نظرم خوب و زیباست، زندگی کنم و از نحوه زیستنم دفاع کنم، بی آنکه کینه یا عداوتی را برانگیزم و یا به مصیبتی بدتر از آنچه در آن هستم گرفتار شوم! مشکل آنجاست که از سوئی همین تجربه¬ی نه چندان طولانی از زندگی سندهای بسیار روشن و معتبری از ضرورت آزادانه زیستن (در معنای تسلط بر سرنوشت خویش) در اختیار من قرار داده که نمی توانم به هیچ صورت ممکن قدر و اعتبار آنرا نادیده بگیرم و خوب می دانم که حتی اگر روزی از سر مصلحت و ضرورت این حق را به زبان تخفیف دهم، باز هم وجودم به خلاف آن گواهی خواهد داد. از سوئی دیگر می دانم که بسیاری از مسئولین امر و در معنائی دیگر ایدئولوژی مسلط، آن فهمی از آزادی را که من و امثال من می پسندند را به مثابه ی دشمنی با خویش تلقی می کنند و حتی وظیفه ی خویش می دانند که با صاحبان چنین باور و فهمی، برخورد کنند و خب من از چنین وضعیت تخاصم آمیزی البته گریزانم! نمی دانم آیا شما هیچ گاه چنین وضعیت تناقض آمیزی را تجربه کرده اید یا خیر؟ اما باور کنید که بسیاری از شهروندان ایرانی چنین تناقضی را به تمامی درون زندگی خویش احساس می کنند و فکر می کنند میان میل به آزادانه زیستن و میل در امنیت و عافیت بودنشان شکافی جدی ایجاد شده است! البته قبول دارم که قسمتی از این احساس در ذات زنده بودن و وضعیت بشر است و قسمتی از آن نیز به کم توانی و بی هنری ما در مدیریت زندگی بر می گردد اما خب انگار نیت که قسمت عظیمی از این تراژدی ناشی از وضعیت خاص سیاسی و اجتماعی ما و فقر شدید آزادیهای اساسی درون جامعه است. حقیقت این است که حاکمین ما چه بپسندند و چه نپسندند، مسئله ی اساسی جامعه ی ما مسئله ی آزادی، حقوق بشر و دموکراسی است و تا زمانی که این مسائل حل نشود، مشکل و دشواری اساسی ما همین ها خواهد بود! باور کنید اصلاً کار سختی نیست که وجود چنین مشکلاتی را انکار کنیم و منتقدین را نیز عده ای فتنه گر و فریب خورده بنامیم و از عرصه سیاست و حتی جامعه حذفشان کنیم اما خب این راه حل مسئله نیست و آن کسی که نگاه روشن بینانه ای به پیرامون خویشتن دارد، حداقل می توان مطمئن بود که چنین طریقی را در پیش نمی گیرد..
ضیاء نبوی
فروردین ماه ۱۳۹۱
زندان کارون اهواز
امروز: ضیا نبوی دانشجوی تبعیدی به زندان کارون اهواز در نامه ای به محمدجواد لاریجانی نوشته است: من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.
به گزارش کلمه، وی در این نامه تاکید کرده است: نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.
ضیاءالدین نبوی، دانش آموخته دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل که در کنکور کارشناسی ارشد سال ۸۷ علیرغم کسب رتبه تک رقمی در رشته جامعه شناسی، "ستاره دار" و از تحصیل محروم شد. پس از آن، با تشکیل "شورای دفاع از حق تحصیل" برای دفاع از حق دانشجویان محروم از تحصیل، به عضویت این شورا در آمد.
تنها ۳ روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ و پس از راهپیمایی عظیم روز ۲۵ خرداد ۸۸ در اعتراض به نتیجه اعلام شده انتخابات، ضیا نبوی به همراه چند تن از دوستانش بازداشت شد و از آن زمان تاکنون بدون ساعتی مرخصی در زندان بسر برده است.
در اردیبهشت ماه سال گذشته ضیا نبوی در نامه ای به جواد لاریجانی بدون آنکه به جزئیات پرونده ی خود و اعتراضش به حکم زندان و تبعید به دلیل فعالیت های مدنی در شورای دفاع از حق تحصیل اشاره کند، وضعیت وحشتناک و ازدحام و تراکم بسیار بالای زندان کارون را تشریح کرد. وی در آن نامه گفته بود در زندان کارون نه تنها تعداد زیادی کف خواب هستند، بلکه حدود یک سوم از زندانیان این بند حیاط خواب بوده و شبانه روز در حیاط به سر می برند. ضیا نبوی در نامه اش وضعیت این زندان را "ورای حد تقریر" خوانده بود و تصویری از مرز زندگی انسانی و حیوانی ارائه داده بود.
و امروز در نامه ای دیگر به لاریجانی در واکنش به سخنان او، بخشی از شکنجه های خود را در دوران بازجویی شرح می دهد.
متن کامل نامه ضیا نبوی که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
جناب آقای محمدجواد لاریجانی
دبیر محترم ستاد حقوق بشر قوه قضائیه
با سلام
ضرورت نگاشتن نامه ای که پیش روی شماست را زمانی احساس کردم که از موضع اعتراض آمیز شما نسبت به گزارش آقای احمد شهید گزارشگر ویژه شورای حقوق بشر مطلع شدم. در واقع آنگاه که شما گزارش ایشان را بی پایه و اساس دانستید و آنرا دیکته شده توسط قدرت های غربی نمودید بر خود لازم دیدم که به عنوان یک زندانی سیاسی که می تواند در مورد برخی محتویات آن گزارش شهادت بدهد، نکاتی را بیان کنم. البته همانطور که خودتان می دانید امکان مطالعه ی آن گزارش برای من میسر نیست و در ضمن قصد هم ندارم که به گفته ها و شنیده های هر چند معتبر دیگران استناد کنم، از همین رو فکر می کنم بهترین شیوه ی ورود به این مساله گفتن از تجربیاتی شخصی است که احتمالا می تواند به محتویات آن گزارش مربوط باشد و برای سنجش حداقل بخشی از آن گزارش مورد استناد قرار گیرد.
من انکار نمی کنم که ممکن است برخورد شورای حقوق بشر با ایران تبعیض آمیز باشد و نقض حقوق بشر در کشورهای غربی هم به صورت گسترده وجود داشته باشد ولیکن فکر نمی کنم که صحت و سقم این ادعا تغییری در صورت مساله ای که با آن مواجهیم ایجاد کند و یا از ضرورت احترام گذاشتن ما به حقوق انسان ها بکاهد. این نکته را پیشاپیش بگویم که احتمالا نوشته ی پیش رو چندان خوشایند نخواهد بود، چرا که بسیاری از استدلال ها و تجربیات من بر خلاف نظر و رای شماست، اما خب امیدوارم بپذیرید که در نفس نوشتن این نامه و سخن گفتن با شما، احترام نهادن بیشتری نهفته است تا آن زمان که از سر پیشداوری یا ناامیدی چیزی نگویم و قضاوت های خویش را در خفا نگه دارم و در قفا بیان کنم.
- من یک شهروند محروم از حق تحصیلم و یا به بیان دیگر یک دانشجوی ستاره دار. خرداد ماه سال ۱۳۸۷ و پس از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد بود که از این مهم اطلاع حاصل کردم و از رهگذر گفتگو با رئیس هسته ی گزینش استاد و دانشجو دانستم که "فاقد صلاحیت عمومی" برای ادامه ی تحصیل شناخته شده ام. البته من تنها دانشجوی ستاره دار نبوده و نیستم و در واقع از سال ۱۳۸۵ و پس از ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد، دانشجویان بسیاری بواسطه ی فعالیت های دانشجوئی شان از ادامه ی تحصیل در مقاطع بالاتر محروم شده اند. در طی این سالها تلاش مستمر و پیگیر محرومین از تحصیل برای بازگشت به دانشگاه به نتیجه ای نرسیده است و مراجعات پیاپی آنها به نهادهایی مانند وزارت علوم، مجلس شورای اسلامی، دیوان عدالت اداری، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مجمع تشخیص مصلحت نظام و دیگر نهادهای مسئول بدون پاسخ مانده است.
نکته ی تاسف انگیز اینکه حتی یکبار شخص رئیس جمهور در مناظره های انتخاباتی اساس وجود محرومین از تحصیل را نیز تکذیب کرد که این تکذیب تجمع های اعتراضی محرومین از تحصیل را در برابر وزارت علوم و صدا و سیما در پی داشت. تجمع هایی که احتمالا بزرگ ترین دلیل برخورد با محرومین از تحصیل در روزهای پس از انتخابات بود. تصور می کنم که هر انسان منصفی تصدیق می کند که مساله ی محرومین از تحصیل در ایران به شدت متناقض نماست و پرسش های بسیاری را برمی انگیزد.
از جمله ی این پرسش ها اینکه در کجای قانون اساسی ما ذکر شده که برای ادامه تحصیل باید صلاحیت عمومی افراد احراز شود؟ آیا قانونی که چنین محتوای تبعیض آمیز و غیر منطقی دارد را می توان قانونی موجه و معتبر شمرد؟ معیار تشخیص صلاحیت عمومی افراد چیست و توسط چه نهادی و با چه مکانیزمی این صلاحیت تعیین می شود؟ چرا هیچ نهادی حاضر نیست به صورت رسمی مسئولیت محروم نمودن افراد از حق تحصیل را بپذیرد؟براستی اگر این عمل اینقدر غیر قابل دفاع است که دولت حتی جرات اعتراف به آنرا نیز ندارد، پس چه اصراری برای ادامه ی این کار دارد!؟
- من بدون هیچ جرم یا گناهی در زندان به سر می برم. سه روز پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ بازداشت شدم و با اتهام واهی محاربه از طریق ارتباط با منافقین محاکمه شدم که نتیجه ی آن محکومیت ده سال حبس در تبعید بوده است. از زمان بازداشت تا زمان دریافت حکم قطعی که مدت ۱۵ ماه به طول انجامید هرگز برگه ای را که سند بازداشتم باشد، رویت نکردم و تمامی مدت زمان گفتگوی من و قاضی پرونده، بدون شک به ده دقیقه بالغ نشد و خب در چنین شرایطی اگر حکم عادلانه ای صادر شود، احتمالا مایه ی تعجب است!
البته تعداد دیگری از محرومین از تحصیل نیز که در پیگیری حقوق خویش تلاشی مستمر داشتند و به مانند من بلافاصله پس از انتخابات بازداشت شدند و در نهایت احکام سنگینی نیز دریافت نمودند. حداقل از نظر نویسنده کاملا روشن است که این برخوردها تاوان پیگیری حق تحصیل بوده و انتساب محرومین از تحصیل به عناوین اتهامی نامربوط، تنها تلاشی برای پنهان کردن بی تدبیری مسئولان امر در این مورد می باشد. حتی قاضی پرونده نیز در جلسه ی دادگاه صریحا اتهامات عنوان شده را نامربوط خواند اما ظاهرا توان مقاومت در برابر فشارهای نهادهای امنیتی را نداشت و در پایان حکمی را صادر کرد که خلاف همه ی شواهد و مدارک تنها نظر وزارت اطلاعات را تامین می کرد!
البته گاهی مسئولان امنیتی و قضائی در سخنان غیر رسمی، دلیل صدور چنین حکمی را سوابق خانوادگی ام عنوان می کنند که حقیقتا مصداق عذر بدتر از گناه است، که لاید مفهوم عدالت را در پی دارد! شخصا بارها و بارها در مراحل بازجویی، بازپرسی، دادگاه و حتی نامه های سرگشاده اعلام کردم که اتهامات وارده را نمی پذیرم و آنرا توهین به خود تلقی می کنم ولیکن گویا هیچ گوش شنوایی در کار نیست. حتی یکبار در نامه ای به ریاست قوه قضاییه تقاضا کردم که تمامی محتویات پرونده ام، اعم از متن بازجویی ها، مدارک، شواهد و اساسا هرچه که هست بدون هیچ ملاحظه یا سانسوری منتشر شود تا معلوم گردد که آخر به کدام گناه ناکرده باید ده سال در زندان بمانم؟ حقیقتا گاهی با تعجب در این فکر فرو می روم که آیا کسانی که به این سادگی احکام حبس طویل المدت صادر می کنند، درک روشن و دقیقی از تفاوت روز و ماه و سال دارند یا خیر؟ آیا می دانند زندان چگونه جایی است و محبوس بودن یعنی چه؟ آیا می دانند که گذراندن دهسال از عمر در زندان چه حسی دارد؟ راستی اگر حضرات محترم روزی به این نتیجه برسند که در تصورات و قضاوت هایشان بر خطا بوده اند، چه می کنند؟ بر فرض که ما اینقدر با گذشت و بخشنده باشیم که عمر تلف شده را بر آنها بخشیدیم، آیا به راستی خودشان بر خویشتن می بخشند؟ ...
- من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در واقع به جز در دو جلسه ی ابتدایی بازجویی که فضای نسبتا محترمانه ای برقرار بود، باقی جلسات سرشار از فشارهای روحی و جسمی مانند توهین، تحقیر، تهدید، بشین پاشو رفتن اجباری، پشت گردنی و لگد بود ... تمامی جلسات بازجویی بدون استثنا با چشم بند بود. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در یک جلسه بازجو از من می خواست که سرم را روی دیوار بگذارم و پاهایم را عقب ببرم و در این وضعیت بمانم و در جلسه ای دیگر اینقدر فشار روحی و جسمی تحمل کردم که پس از بازگشت به سلول و بلافاصله پس از خوردن جرعه ای آب، از هر دو مجرای بینی ام خون سرازیر شد. در یک جلسه، بازجو به زور پشت گردنی از من می خواست که در برگه ی بازجویی بنویسم که دانشجوی ستاره دار نبودم و این در حالی بود که من با نظر وزارت اطلاعات از تحصیل محروم شده بودم! یکی از جلسات بازجوئی در اتاقی غیر از اتاقهای بازجوئی و در زیرزمین ساختمان ۲۰۹ و به دور از کنترل مانیتوری برگزار شد که آزاردهنده ترین آنها بود. در همین جلسه و فقط در طی نیم ساعت از آن بازجو به زور پشت گردنی، لگد و بشین پاشو از من می خواست که در برگه ی بازجوئی بنویسم، که انتخابات را تحریم کرده ام و به آقایان موسوی و کروبی توهین کرده ام و باز هم این در حالی بود که دفاع من از آقای کروبی در انتخابات چه در قالب مقاله، بیانیه و اظهارنظرهایم، نمی توانست برای وزارت اطلاعات پوشیده باشد. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.
بارها وقتی به این نکته اشاره کردم که آنچه بازجو انتظار دارد بنویسم، دروغ است، این پاسخ را دریافت نمودم که: "می خوام دروغ بنویسی!" در یک جلسه بازجو از من خواست که راهی برای همکاری کردن پیدا کنم "وگرنه سناریویی را برای پرونده ام خواهد نوشت که در زندان بپوسم!" و در جلسه ای دیگر وقتی دلیل این همه فشار و آزار را پرسیدم، اینگونه پاسخ شنیدم که: "می خواهم کاری کنم که مجسمه ات رو بسازند و بگذارند سر در دانشگاه تا برای بقیه عبرت بشه". به رغم همه ی آنچه که بر شمردم ، این نکته را لازم به ذکر می دانم که همه گفته هایم در جلسات بازجوئی همچنان مورد تائید من است و این نکته از آن روست که در تمامی دوران فعالیت های دانشجوئی، با چنان حدی از شفافیت و روشنی عمل کرده ام که حتی اگر بخواهم نیز نمی توانم گذشته ام را انکار کنم.
نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.
البته ذکر این نکته هم شرط انصاف است که در برخوردهائی که پیش تر با نهادهای امنیتی در مازندران داشتم و همینطور در مواجهه ای که سال پیش با وزارت اطلاعات اهواز پیش آمده بود، فضای نسبتاً محترمانه ای بر قرار بود و حداقل اینکه از چنین فشارهائی خبری نبود.
- من یک زندانی تبعیدی ام. مهرماه سال ۱۳۸۹ و پس از تحمل پانزده ماه حبس در زندان اوین به زندان کارون اهواز تبعید شدم که شرایط وحشتناک آنرا پیش تر در نامه ای جداگانه برایتان شرح دادم. شرایطی که هر وقت به آن فکر می کنم، از اینکه هنوز زنده ام، احساس خوشبختی به من دست می دهد! پس از گذشت هشت ماه از دوره ی تبعید و در حالیکه بسیاری از این مدت را به اعتراض به شرایط بد زندان در محرومیت از حقوق زندانیان عادی مانند حق مکالمه تلفنی، ملاقات حضوری، استفاده از کتابخانه و باشگاه زندان و دریافت کتب و نشریات مورد نیاز به سر می بردم، بالاخره نظر مسئولین امر به شرایط زندان جلب شد و زندانیان سیاسی و امنیتی کارون به زندان کلنیک اهواز که شرایطی مناسب و مدیریتی موفق داشت، منتقل شدند. آن زندان اما محل اسکان دائمی ما نبود و پس از سه ماه دوباره به زندان کارون بازگردانده شدیم و این بار در بندی مستقل و مجزای از زندانیان ساکن شدیم.
این وضعیت نیز متاسفانه دیری نپائید و پس از چهار ماه دوباره به بندی مختلط با زندانیان عادی منتقل شدیم که اگرچه نسبت به شرایط ابتدائی مان در زندان کارون شرایط بسیار بهتری دارد ولی همچنان از مشکل تراکم جمعیت رنج می برد. مشکلی که ریاست سازمان زندان ها نیز چندی پیش به آن اشاره کردند و گویا پس از ابلاغ سیاست های ریاست جدید قوه ی قضائیه، بدل به مشکل عمومی همه ی زندان های کشور گشته است.
این نکته را نیز در همین رابطه لازم به ذکر می دانم که از سه ماه پیش و پس از تغییر ریاست زندان کارون، تغییرات بسیار مثبتی در شرایط عمومی زندان ایجاد شده است. فکر می کنم با همه ی آنچه تاکنون گفتم تصدیق می کنید که تحمل ده سال حبس، به اندازه ی کافی سخت و دشوار هست و اینکه با تبعید زندانی که بیش از هر چیز، رنج و آزار خانواده ی زندانی را در پی دارد و همینطور جابه جائی های مداوم که برای همه ی زندانیان آزاردهنده است توأمان شود، حقیقتاً ظلم است! اشتباه ما شاید اینجاست که فکر می کنیم برای ظلم کردن، ضرورتاً می بایست اراده ای بد و یا سوء نیتی در رفتارمان باشد، در صورتیکه اصلاً اینطور نیست و تنها کافی است آنگاه که سر و کارمان با حقوق انسان هاست، تصمیماتی نسنجیده بگیریم و یا اینکه بر اساس پیشداوری ها و تعصباتمان قضاوت و عمل کنیم..
جناب آقای لاریجانی!
وقتی به گذشته و بخصوص این هزارو اندی روزی که بی وقفه در زندان بوده ام می نگرم، می بینم که انضمامی ترین مسئله ای که همراه با آن مواجه بوده ام این است که چگونه می توانم آنگونه که می پسندم و به نظرم خوب و زیباست، زندگی کنم و از نحوه زیستنم دفاع کنم، بی آنکه کینه یا عداوتی را برانگیزم و یا به مصیبتی بدتر از آنچه در آن هستم گرفتار شوم! مشکل آنجاست که از سوئی همین تجربه¬ی نه چندان طولانی از زندگی سندهای بسیار روشن و معتبری از ضرورت آزادانه زیستن (در معنای تسلط بر سرنوشت خویش) در اختیار من قرار داده که نمی توانم به هیچ صورت ممکن قدر و اعتبار آنرا نادیده بگیرم و خوب می دانم که حتی اگر روزی از سر مصلحت و ضرورت این حق را به زبان تخفیف دهم، باز هم وجودم به خلاف آن گواهی خواهد داد. از سوئی دیگر می دانم که بسیاری از مسئولین امر و در معنائی دیگر ایدئولوژی مسلط، آن فهمی از آزادی را که من و امثال من می پسندند را به مثابه ی دشمنی با خویش تلقی می کنند و حتی وظیفه ی خویش می دانند که با صاحبان چنین باور و فهمی، برخورد کنند و خب من از چنین وضعیت تخاصم آمیزی البته گریزانم! نمی دانم آیا شما هیچ گاه چنین وضعیت تناقض آمیزی را تجربه کرده اید یا خیر؟ اما باور کنید که بسیاری از شهروندان ایرانی چنین تناقضی را به تمامی درون زندگی خویش احساس می کنند و فکر می کنند میان میل به آزادانه زیستن و میل در امنیت و عافیت بودنشان شکافی جدی ایجاد شده است! البته قبول دارم که قسمتی از این احساس در ذات زنده بودن و وضعیت بشر است و قسمتی از آن نیز به کم توانی و بی هنری ما در مدیریت زندگی بر می گردد اما خب انگار نیت که قسمت عظیمی از این تراژدی ناشی از وضعیت خاص سیاسی و اجتماعی ما و فقر شدید آزادیهای اساسی درون جامعه است. حقیقت این است که حاکمین ما چه بپسندند و چه نپسندند، مسئله ی اساسی جامعه ی ما مسئله ی آزادی، حقوق بشر و دموکراسی است و تا زمانی که این مسائل حل نشود، مشکل و دشواری اساسی ما همین ها خواهد بود! باور کنید اصلاً کار سختی نیست که وجود چنین مشکلاتی را انکار کنیم و منتقدین را نیز عده ای فتنه گر و فریب خورده بنامیم و از عرصه سیاست و حتی جامعه حذفشان کنیم اما خب این راه حل مسئله نیست و آن کسی که نگاه روشن بینانه ای به پیرامون خویشتن دارد، حداقل می توان مطمئن بود که چنین طریقی را در پیش نمی گیرد..
ضیاء نبوی
فروردین ماه ۱۳۹۱
زندان کارون اهواز
امروز: محمد نوریزاد در ادامه گفتگوی خود با کلمه که بخش اول آن هفته ی گذشته منتشر شد، می گوید: فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی با خبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می کند.
او که پیشتر در نامه هایش به رهبری و مردم از دغدغه های خود گفته بود همچنان امید دارد که وضعیت کشورهایی مانند سوریه عبرتی باشد برای ادامه ی مدیریت بحران در کشورمان، او می گوید: شورش امروز مردم سوریه برآیند سالها تحقیر و ظلم و بی عدالتی است. برآیند تنگ نظری های حزبی است. که انگشت به سمت جماعتی از مردم می برد و صرفاً بخاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره اش سرآمده.
این نویسنده و مستندساز منتقد با بیان این که بعضی وقت ها که خودم را بجای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده ای را صادرکرده می گذارم، به اینها حق می دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند، تاکید می کند: برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده ها و ناکرده های خود بگویند.
بخش دوم از گفتگوی تفضیلی کلمه با محمد نوریزاد را با هم می خوانیم:
با توجه به همه ی پارامترهایی که دست به دست هم داده اند و راه هرگونه اصلاح را در جامعه بسته اند، آینده ی کشور را چطور می بینید؟
خیلی خوب.
جداً؟
چرا که نه؟ اما افسوس و بهت من به این است که آن سو تر از هیاهوهای ما - که چه کسی برد و خورد و چه کسانی زدند و کشتند و چه صنف و طایفه هایی دست به دست هم دادند و این سرزمین اساطیری را بر زمین گرم کوبیدند - دو جریان موازی سر بکارخود دارند و به پیمودن مسیر بایسته ی خودشان اصرار می ورزند. یکی طبیعت، که ما اکنون در بهار آن مستغرقیم. گل و گیاه و آب و هوا و پرنده و خزنده و چرنده و همه ی پدیده ها بی آن که از عقب ماندگی ها و بحث و جدل های کودنانه ی ما متأثر باشند، می رویند و می شکفند و بار می آورند.
یکی هم انسان ها و کشورهای فهیم و با شعور در همه جای کره ی زمین. که فهم و عقلشان را گذارده اند روی هم و بذرش را بر سر کل کشورشان پاشیده اند و می پاشند و چهارنعل به سمت رشد و بهره مندی های روزافزون می تازند و در این ماراتن بزرگ و همگانی، اصلاً هم وقت خود را صرف این نمی کنند که واژه ی توسعه خوب است یا پیشرفت. از کشورهای ریز پایین دست ما - که خداوند اتفاقاً اینها را بیخ گوش ما بعنوان نمونه برآورده تا غرور ابلهانه ی ما را به خاک بیاندازد- تا کشورهای دور و نزدیک. که اگر هم هیاهویی دارند به این است که فضا را برای جولان بیشتر عقل فراهم کنند و اجازه ندهند به عقل و شعور جمعی شان جفا شود.
اندوه من به این است که بهار در مجاورت ما و پیش چشم ما می روید و گل می کند و بار می دهد و ما درست مخالف جریان بایسته و شایسته ی هستی به سروکله ی هم می زنیم و دست به جیب هم می بریم و از دیوار اعتماد همدیگر بالا می رویم. به چشم خود می بینیم که از کاروان عقل و فهم و توسعه جامانده ایم اما جاهلانه این جاماندگی را یکجور جهش، آن هم از نوع اسلامی اش تفسیر می فرماییم. حالا جهش به کجا؟ خدا می داند. کل غوغاهای کشورمان را اگر در این سی و سه سال رصد کنیم، می بینیم عمدتاً روی به جهل و جهل پروری و گسترانیدن بساط جهل داشته اند. و مهمتر، عبرت نگرفتن ما از نادرستی ها و شکست ها و گسست های پی درپی و اصرارمان بر همان روند رو به زوال.
نگفتید به چه دلیل روند اوضاع کشور را خوب ارزیابی می کنید؟ با توجه به این همه انسداد و بن بست در فضای کلی کشور.
باورم بر این است که بهمین زودی بشار اسد سقوط می کند و بعد از سقوط وی همه ی نگاه ها به سمت سرزمین ما می چرخد. من تردیدی در سقوط یا برکناری خزنده ی او ندارم. کسی که برای بقای خودش دستش را به خون مردم بی دفاع کشورش آلود، رفتنی است. چه بشار اسد سوری باشد چه محمد نوری زاد. چه روحانی باشد چه غیرروحانی. چه پیغمبر و پسر پیغمبر باشد چه شمربن ذی الجوشن. این یک اصل برآمده از تاریخ است و من به شدت به این اصل معتقد و امیدوارم. هر روز که می گذرد ما به آن روز مبارک نزدیک و نزدیک تر می شویم. در قاموس فکری ما، مسئولیتی که از جانب مردم به مسئولان تفویض می شود امانت الهی است. که همه جانبه باید مورد صیانت قرار بگیرد. نه ارث پدری، که دست ما را در تصرف و تخریب آن گشاده بدارد.
در سقوط بشار اسد چه پتانسیلی وجود دارد که منجر به بهبود اوضاع داخلی ما می شود؟
صمیمانه بگویم: اساساً دوره ی رهبری های مادام العمر و طولانی سپری شده. دنیا به رشدی رسیده که دیگر سر به اطاعت های این چنینی فرود نمی آورد. مگر این که پادشاهی باشد و رهبری باشد و اینها بصورت نمادین در گوشه ای بنشینند و به اوضاع کشور نظاره کنند و اختیار کشور مطلقاً در دست مردم و نمایندگان مردم باشد. دخالت بی دخالت. پادشاهان و شاهزادگان برخی از کشورهای اروپایی و ملکه ی انگلستان مگر کوچکترین دخالتی در اوضاع کشورشان دارند؟ و مگر از این که در کار کشور دخالت نمی کنند، لکه ی ننگی بر پیشانی شان نشسته؟ و مملکتشان عقب مانده و از ریخت افتاده؟ از این صحبت من مبادا توهین و اسائه ی ادب مستفاد شود؟ نخیر.
من می گویم دوره ی رهبران مبسوط الیدی چون بشاراسد که به هیچ دستگاهی پاسخگو نیستند و شأن خود را آنقدر بالا برده اند که کسی جرأت پرسیدن یک چرا از آنان ندارد، سپری شده. پس باید بروند و جایشان را به سیستمی بدهند که آن سیستم برای رأی و نظر آحاد مردم احترام قائل شود. شورش امروز مردم سوریه برآیند سالها تحقیر و ظلم و بی عدالتی است. برآیند تنگ نظری های حزبی است. که انگشت به سمت جماعتی از مردم می برد و صرفاً بخاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره اش سرآمده.
فرض کنیم همین امروز بشار اسد سقوط کرد یا خودش محترمانه از قدرت کناره گرفت و به یک کشور دیگر پناهنده شد. فردایش چه اتفاق می افتد؟
من اطمینان دارم بلافاصله بعد از سقوط بشاراسد یا برکناری او و بهم خوردن مناسبات منطقه، علی الخصوص لبنان و حزب الله و فلسطین، رهبر ما خودشان داوطلبانه شرایطی را فراهم می کنند که جامعه یک نفسی بکشد و در یک انتخابات آزاد خودش تکلیف خودش را روشن کند. یعنی همین سخنی که مسئولان ما بویژه دستگاه دیپلماسی ما خواهان پیاده شدن آن در سوریه و بحرین هستند. مسئولان ما می گویند: "چرا ترکیه و غرب اصرار به سرنگونی رژیم بشاراسد دارند؟ اجازه بدهند مردم سوریه در یک انتخابات آزاد خودشان تکلیف کشورشان را مشخص کنند. چه با بشاراسد چه بی او".
می بینید عمق دردی را که در این سخن نهفته؟ خوب دقت کنید! مسئولان ما رو به دنیا می گویند: ما قبول داریم که در سوریه باید یک تغییرات اساسی صورت بگیرد. اما این تغییرات باید بدون دخالت خارجی ها باشد. خود مردم سوریه در یک انتخابات کاملاً آزاد مشخص کنند که بشاراسد و سیستم او را می خواهند یا نه؟ خب مگر ما ایرانی ها چه می گفتیم و چه می گوییم؟ شما این انتخابات آزاد را در شرایط ناچاری برای سوری ها پسندیده می دانید و برای مردم ایران ناپسند؟ ما هم خواهان تغییرات اساسی در ارکان اصلی کشورمان هستیم. چرا این انتخابات برای مردم سوریه راه گشاست و برای ما فتنه؟
ما مگر چه می گوییم؟ می گوییم: آقا ما سپاه و اطلاعات دزد و دخالت گر و شنودگر و کلاً دستگاه ها و سیستم های امنیتی بی در و پیکری که بر هست و نیست این کشور خیمه بسته اند و به هیچ خدایی نیز بنده نیستند نمی خواهیم. ما می گوییم: ما مجلس بزدل و ترسو و مطیع و حرف گوش کن نمی خواهیم. دستگاه قضایی فشل و مظلوم کش نمی خواهیم. ما دولت دزد و فریبکار و توجیه گر نمی خواهیم. ما نمی خواهیم شهروند درجه چندم باشیم. ما می گوییم: چرا باید از منظرحقوق شهروندی بین شیعه و سنی و بهایی فرق باشد؟ ما می گوییم: دروغ ممنوع. چه از زبان رییس جمهور چه از صدا و سیمای ملی.
ما می گوییم: اجازه بدهید مردم در یک انتخابات آزاد مشخص کنند که هنوز می خواهند روحانیان بر آنان مسلط باشند یا نه؟ خواستار اصل ولایت فقیه هستند یا نه؟ این همه نفوذ رهبر در زیر و بالای مملکت را قبول دارند یا نه؟ به خداوندی خدا سوگند نتیجه ی این انتخابات می تواند آرامش رفته را به کشور باز بگرداند. اگر اکثریت مردم همین وضعیت را خواستاربودند، مابقی لال می شوند و خواست اکثریت را می پذیرند. وگرنه چرا راه را بر سرنوشت تغییرناپذیر مردم و سرنوشت خودمان ببندیم؟ قوانین هوشمند برای بقای یک کشور حتماً زمینه ی دخالت مردم را در بازپروری امور کشورشان فراهم می کنند. نه این که قانونی سی و سه سال پیش نوشته شده باشد و به آن عمل که نمی کنیم هیچ، امکانی را نیز برای ترمیم و اصلاح و نقش آفرینی مردم باقی نمی گذاریم. این بازدارندگی، یک روند متداول و معمول را به یک فاجعه مبدل می کند. یعنی تغییر سرانجام رخ می دهد اما با فاجعه.
به یک سال پیش برگردیم. مردم سوریه با زبانی که به لکنت افتاده می گویند: جناب بشاراسد، ما یک انتخابات آزاد می خواهیم. و بسیجیان و پاسداران و نظامیان بشاراسد مردم را می زنند و به زندان می اندازند که چرا خواهان انتخابات آزادید؟ حالا بعد از یک سال کار بجایی رسیده که بشاراسد با التماس می گوید مگر انتخابات آزاد نمی خواستید؟ بفرمایید انتخابات. و این مردمند که نمی پذیرند. و ما موجودات عقب مانده ی ببو، از تمام دنیا زلف مان را برده ایم به زلف بشاراسد سوری بند کرده ایم و جلوی چشم مردمان جهان به سمت یک تحقیر و شکست جهانی پیش می دویم. چرا؟ چون از جیب مردم مان برای اسلام مان خیلی پول خرج کرده ایم و نمی خواهیم هدر رفتن آن همه پول بی زبان را باور کنیم.
وقتی ما تا همین امروز آشکارا بر دزدی ها و کجی ها و زشت کاری های خود سرپوش می گذاریم و ابتدایی ترین حقوق جاری مردم را نادیده می گیریم، بدیهی است که خودمان را در معرض همان تغییرات بنیادین قرار داده و می دهیم. وقتی ما در روز روشن دروغ می گوییم و فریب می دهیم و بساط ریاکاری و نخبه کشی را می گستریم و همزمان به ریش مردم می خندیم، این نشان از چه دارد؟ از این که رأی مردم و در کل افکار عمومی در این کشور یعنی باد هوا. این است که من می گویم: دوره ی یک چنین نگرش هایی سرآمده. باید تغییرکرد. اساسی.
به نظر شما چرا حاکمان ما تن به یک چنین رفراندومی نمی دهند؟
شاید شما دلیل این چرای خودتان را در قدرت و بلوکه شدن قدرت در یک جمع معدود بدانید. که البته این دلیل محکمی است. کسانی که خود را صاحب این مملکت و قدرت بلامنازع این کشور می دانند مگر می شود حالا بیایند و بخت و اقبال خود و دوستان و آشنایان و همفکران و هم طریقان شان را بسپارند به رأی مردم؟ مردمی که بزعم این قدرت مداران با چند تا رگبار می دوند و می روند و یادشان می رود که خواهان چه بوده اند؟ مردمی که با پخ و فحش یک بسیجی حکومتی زبانشان به لکنت می افتد؟ این مردم آیا ارزش این را دارند که خواهان قدرتی باشند که مستحقش نیستند؟ پس چرا نباید از گرده ی این مردم بار کشید؟ و چرا نباید برپشتشان بار نهاد؟
بله، اگر دلیل شما این باشد خودش یک جواب قابل اعتنایی است. اما من می گویم: داستان چیز دیگر است. و آن: زلزله ای است که ممکن است به اسم "رأی منفی" از صندوق ها بیرون بیاید. در آن صورت، بعضی از اطلاعاتی ها و پاسدارها و روحانی های ما باید در محضر مردم بایستند و یک به یک غارت ها و فجایعی را بشمرند که در این سال ها سامان داده اند و مرتکب شده اند. من می گویم: تجسم یک چنین صحنه ای ویرانگر است چه برسد به این که این صحنه تحقق پیدا کند. یک مأمور هیولاگون اطلاعاتی و یک پاسدار غارتگر نمی تواند روزی را مجسم کند که در محضر مردم ایستاده است و دارد گزارش می دهد که چه کسانی را چگونه کشته است و چه اموالی را چگونه و با چه کسانی برداشته و غارت کرده.
من بعضی وقت ها که خودم را بجای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده ای را صادرکرده می گذارم، باور کنید به اینها حق می دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند. برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده ها و ناکرده های خود بگویند.
چرا ما عقب مانده ایم؟ آیا دلیلش به قول شما به روی صحنه آوردن عقل توسط دیگران است و دور شدن ما از عقل؟ چرا اسلام ترکیه به قول شما خواستنی تر و ماندنی تر به نظر می رسد؟ در جاهایی مثل قطر و دوبی وکویت و حتی عربستان سعودی احساس می کند در پشت صحنه ی این کشورهای کوچک آدم های بزرگ و عاقل و کار درستی نشسته اند و بدون سر و صدا دارند استعدادهای نداشته ی خودشان را بارور می کنند و چشم تحسین دنیا را به سمت خودشان بر می گردانند.
من پیش از این در یک مصاحبه به این پرسش پاسخ گفته ام. دلیلش اینها که شما گفتید هست اما آنچه که دلیل اصلی و محوری است این است که: در کشور ما مسئولان و قانون از دریچه ی کوچک و قیفی شکل احکام اسلامی به جهان اطراف نگاه می کنند. علت این که گاه کارهای ما به طنز می گراید همین تطبیق ایران عصرکنونی با احکام فرسوده ای است که این احکام، دست نخورده از راه های دور به این سوی آمده اند. بی آنکه امروزی شوند.
ترکیه ای که شما نمونه آوردید و به درستی هم به اسلام خواستنی تر او اشاره کردید، نیامده برج بلندی از حلال است و حرام است و باید و نباید و جایز است و جایز نیست بسازد و مردم را به داخل آن بتپاند و به آنها بگوید: این هست و جز این نیست. بلکه به ذات اسلام مراجعه کرده. ذات اسلام چه می گوید؟ می گوید: مردم در انتخاب عقیده و راه و اندیشه آزادند. اختیار با خودشان است. و این یعنی بها دادن به آزادی مردم. و یعنی رشد. یعنی اسلام. یعنی بها دادن به یک اصل برآمده از هستی. یعنی خدا.
اساساً خداوند بخاطر دست بردن به اختیاربود که زمین را به آدم و حوا هدیه داد. و گرنه این دو در بهشت خدا همچون سایر فرشتگان در یک مدار بدون تغییر سر به کار خود داشتند. خداوند بعد از خوردن آن سیب یا گندم، آدم و حوا را دور نینداخت. بلکه در آغوش گرفت. و زمین را با همه ی وسعت و نعمت هایش به آنان هدیه داد. راز این مقام بلند در همان اختیار است. اختیاری که آدم و حوا بدان دست بردند و فرشتگان شهامت آن را نداشتند. در کشور ما اختیار از مردم سلب شده و همه ی اختیار در دست حاکمان بلوکه شده است. اسم این استبداد است. استبداد، هم به مردم هم به آن اسلامی که از آن دم می زنیم. عاقبت استبداد را هم خود خدا مشخص کرده: سرنگونی. این تعارف بردار نیست. ما مستبدیم پس سرنگون می شویم.
قاعدتا منظور شما که این نیست کهراز عقب ماندگی ما در اسلام است؟ اگر اینگونه باشد که بسیاری از مناسبات ما تحت الشعاع این نگرش قرار می گیرد. مثل خود انقلاب که داعیه ی اسلام و اسلام خواهی دارد. و به چیزی غیر از اسلام نمی اندیشد. در حرف که لااقل این را می گوید.
نخیر. من کی گفتم راز عقب ماندگی ما در اسلام است. مگر ترکیه یا همین کشورهای پایین دست ما مسلمان نیستند؟ مگر مالزی مسلمان نیست؟ عقب مانده اند؟ من می گویم: راز عقب ماندگی ما نه در اسلام، بل در نوع اسلامی است که ما به اختراع آن دست برده ایم. اسلامی که از دریچه تنگ فقه به جهان اطراف می نگرد و اصرار بر این دارد که او می فهمد و همگان نمی فهمند. فقه یعنی همین دیگر. و تفقه نیز یعنی همین. یعنی درک مسائل. منتها کدام مسائل؟این که چه کاری حلال است و چه کاری حرام. مگر کارهای دنیا را می شود بر حلال و حرام تقسیم بست؟ پس داستان اختیار چه می شود؟ بویژه این که درهمین رویکرد به احکام فقهی خود ما یک چیزهایی اختراع کرده ایم یا یک چیزهایی از پس قرون و اعصار به این سوی آورده ایم که موجب نفس تنگی جامعه می شود.
همین فقه ما کارش بجایی رسیده که مرتب راجع به بی حجابی بانوان هوار می کشد چون بزعم خودش حرام است و نسبت به غارت اموال مردم سکوت می کند چون از ترس حاکمان خودش را به ندیدن و نفهمیدن می زند. مگرمی شود مراجع و فقیهان کشور ما خبری از غارتگری سپاهیان فربه نشنیده باشند و از پستوهای مخوف اطلاعات و کاری که بعضی از این هیولاها با فرزندان بی گناه مردم می کنند بی خبر باشند؟ پس چرا آنجا هوار می کشند و اینجا دم فرو می بندند؟ همین آقای مکارم ترجیع بند اعتراضاتش وهابیون است. این که وهابی ها چه می کنند و چه کرده اند.
آقا کدام وهابی به اندازه ی همین آقای احمدی نژاد پوست از تن فهم و بخت و آینده ی این مردم کنده؟ وهابی ها مگر چه می کنند که جناب مکارم شب ها پریشان از خواب می جهد و در ابتدای درس خارج اصولش به اول چیزی که هشدار می دهد همین فعالیت وهابی هاست. به پیر به پیغمبر خود ما یک پا وهابی کارکشته و قهاریم. کدام وهابی ساعت سه صبح با بلند گوی دستی رو به خانه ی یک معترض سیاسی مثل آقای کروبی فحش ناموس می دهد؟ و به کوی دانشگاه می ریزد و می زند و تخریب می کند؟
همین آقایان فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی با خبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ رک بگویم و بگذریم که ترس بر همان فقه نیم بندشان سایه انداخته و اصالتش را از ریخت انداخته. تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می کند. بعد از انقلاب یک اصل حکومتی از دل این فقه سر برآورد به اسم"حفظ نظام". که خودش یک داستان مستقل است. ای کاش ما بجای حفظ اسلام سخن از حفظ و گسترش منافع ملی می گفتیم. که اگر اینگونه می شد حتما به حفظ نظام نیز منجر می شد.
اوضاع کنونی کشور بلحاظ سیاسی به یک انسداد اساسی دچار شده. به نظر می رسد بخشی از اصلاح طلبان هم در موضع انفعالی قرار گرفته اند. از یک طرف نماینده ی خواست بخشی از مردم کشورند و حاکمیت هم به این خواست ها بها نمی دهد. از طرف دیگر هم به درستی نمی خواهند با اعتراضات و موضع گیری هایشان کشور را به سمت آشوب و هرج و مرج سوق بدهند. حاکمیت اتفاقاً نشان داده که مشتاق این هرج و مرج است. به نظر شما چگونه می شود از این بلاتکلیفی و بن بست بیرون رفت؟
بله بن بست بزرگی است. من چندباری که به دیدن آقای خاتمی رفتم ایشان هم به این بن بست اشاره می کردند و نظر مرا هم جویا می شدند. ما با حاکمیتی مواجهیم که حرف حساب را با چماق و زنجیر و هیاهوی بسیجیان حکومتی و قاضیان گوش بفرمان و زندان های انفرادی و بازجویان بی چاک و دهان پاسخ می دهد. در یک چنین گفتمانی شما ترجیح می دهید که به همان بن بست بزرگ پناه ببرید. اما من، هم با آقای خاتمی هم با برخی ازاصلاح طلبان راه حل هایی را در میان گذاردم که اعتنایی به راه حل های من نکردند.
خیلی پیش از انتخابات به آقای خاتمی پیشنهاد کردم سه نامه با فاصله ی زمانی یک ماه به رهبری بنویسند و منتشر کنند. نامه ی نخست خیرخواهانه و منصفانه باشد. با درخواست هایی. و اشاره به این که محتوا و شیب و لحن نامه های بعدی را پاسخ و اعتنای رهبری مشخص می کند. اگر پاسخی دریافت نکردید که نمی کنید بر همان درخواست ها پافشاری کنید و به نامه ی سوم که نامه ی پایانی است اشاره کنید. در نامه ی سوم بنویسید که ای مردم، دیدید که رهبری وقعی به درخواست های ابتدایی ما نکرد و اساساً نخواست که صدای ما را بشنود. حالا که اینجور است ما در این انتخابات شرکت نمی کنیم. انتخابات را تحریم نمی کنیم اما در آن شرکت هم نمی کنیم. اصرار من بر نگارش نامه های سه گانه از جانب آقای خاتمی این بود که این نامه ها در تاریخ بماند. و گرنه همه ی ما به انتهای این بن بست واقف بودیم.
گفتید با دیگران هم درباره ی خروج از این بن بست صحبت کرده اید؟ اگر پیشنهاد شما درحد نوشتن چند تا نامه است که با نوشتن این نامه ها خروجی از بن بست صورت نمی گیرد. البته قبول دارید که این بن بست برای عده ای بهترین فرصت برای زد و بند و رانت خواری و تجارت های کلان و سود بردن از مشاغل کاذب است. شما هیچ فکر کرده اید چه تاجری غیر از سپاه می تواند مثلا ترقه ها و فشفشه های چهارشنبه سوری را وارد کند؟
قبول دارم که در یک بن بست ما و شما قدرت مانور چندانی نداریم. مگر این که پر در بیاوریم و پرواز کنیم. من اتفاقاً به همین پرواز فکرمی کنم. به این که در یک تنگنای محاصره شده از غیرممکن ها، بشود به ممکن ها دست برد و راه گشود. بشود پرواز کرد و از بن بست بدر رفت.
مثلاً؟
مثلاً یک روز که به دیدار آقای شیخ عبدالله نوری رفته بودم صحبت حاضرین به همین بن بست رسید. در آن مجلس عده ای از سرشناسان اصلاح طلب هم حضور داشتند. به آقای نوری گفتم: این لباسی که برتن دارید، یک تعریفی برای خود دارد. که اگر این تعریف به بی تعریف بدل شود، این لباس مفهومش را از دست می دهد. مثلا شما با این لباس به بالای درخت نمی روید تا شاخه ای را اره کنید. یا با این لباس نمی روید کارگری. یا پتک نمی زنید. یا هدایت یک هواپیما را با این لباس به عهده نمی گیرید. این لباس یک تعریف ویژه دارد. که در این تعریف ویژه منبر و درس و بحث و پرسش و پاسخ و مراجعه ی مردمی و بها دادن به نظر مردم و خواست مردم معنا پیدا می کند.
به آقای نوری گفتم: امروز این لباس شما مفهومش را از دست داده. شما نه یک منبر دارید و نه محل مراجعه ی مردم هستید و نه می توانید به یک اصل انکارناپذیر اسلامی تأکید کنید و خواهان توجه حاکمیت به آن اصل فراموش شده ی انکارناپذیر باشید. بیایید و پنجاه نفر صد نفر هزار نفر از روحانیان به بن بست رسیده طی انتشاریک نامه به مردم، این لباس را از تن درآورید. به مردم و البته به حاکمیت بگویید چون این لباسی که به تن ماست یک مختصاتی دارد و اکنون این مختصات به هیچ گرفته شده و اصرار ما بر پوشیدن این لباس یک اصرار بیهوده است پس ما از این لباس خروج می کنیم. این خروج به هیچ کسی هم بر نمی خورد. یعنی شما را بخاطر این که لباس روحانیت را از تن درآورده اید و کت و شلوار پوشیده اید به زندان نمی اندازند. مگر می شود آدم لباس کار بپوشد و کاری نباشد که بکند؟
عکس العمل آقای نوری چه بود؟
من عکس العمل ایشان را پیش از مطرح کردن این پیشنهاد می دانستم. ایشان گفت: این پیشنهاد شما یک حرکت نقضی است. ببینیم غیر از این نقض می شود به یک راه ایجابی فکر کرد بجای راه سلبی؟ یعنی این که بجای در آوردن لباس ببینیم آیا می شود هم لباس را در نیاورد و هم به خواسته هایمان برسیم؟ من گفتم: چشم. می نشینیم ببینیم چکار دیگری می شود کرد.
ببینید دوست من، این آقای احمدی نژاد ظاهراً در یکی از این سفرهای استانی به گمرک آن استان سر می زند. به کانتی نرهای فراوانی برمی خورد که مهر و موم شده اند و آرم سپاه رویشان بوده. می پرسد داخل اینها چیست؟ می گویند: ابزار و امکانات نظامی. می گوید: یکی از این ها را باز کنید. می گویند نمی شود محرمانه است. وقتی یکی را باز می کنند می بینند داخلش لوازم آرایش بوده. حالا من می خواهم بدانم در یک چنین اوضاعی که دروغ از سر و کول ما بالا می رود و اصلاً دروغ ملات و آجر و بتون این نظام شده، لباس روحانیت آقای خاتمی و نوری و منتجب نیا اگر به کت و شلوار تبدیل شود چه فاجعه ای رخ می دهد؟ یکی به شوخی می گفت: اگر هر صنفی در این مملکت اعتصاب بکند یک جای کشور لنگ می زند. غیر از اعتصاب روحانیان.
با این حساب شما دارید نقش این لباس را در رخدادهای کشورمان هم نقد می کنید هم مورد تجلیل قرار میدهید. آمدیم و آقای نوری و پانصد نفر از روحانیان اصلاح طلب لباسشان را در آوردند،می خواهید چه اتفاقی بیافتد؟
من به آقای محمد مجتهد شبستری آفرین می گویم که خودش داوطلبانه و بی های و هوی لباس روحانیتش را درآورد و شد مثل بقیه. دلیلش را شنیده ام اینگونه برشمرده که وقتی این لباس کارآیی اش را از دست داده من چرا از او بیاویزم؟ متأسفانه بسیاری از روحانیان ما از لباس روحانیت آویزان اند. نه این که لباس روحانیت از آنان تشخص و اعتبار یافته باشد. لباس را که از تن این جماعت در آورید، راه رفتن یادشان می رود. تعادلشان بهم می خورد. این نشان می دهد که این لباس برای جماعتی یک ناندانی است. یا محترمانه بگویم: یک آذین اجتماعی. وگرنه مگر می شود به لباس روحانیت فروشد و آدم کشت و ناسزا گفت و از دیوار مردم بالا رفت و ظلم دید و سکوت کرد و با عمله ی ظلم همراه شد؟ آقا این لباس کارآیی ندارد؟ درش بیاور. در او مانده ای که چه؟ وقتی کاری نیست که انجام بدهی چرا لباس کار پوشیده ای؟ اصرار بر پوشیدن لباس کار در حالی که کاری وجود ندارد، توهین به اصل کار است. این لباس با کار معنا پیدا می کند.
فرمایش شما درست. اما واقعا بعدش چه؟
آقا بسیاری از حرکت های اجتماعی از همین جزییات پا گرفته اند. بعدش را جامعه در نسبت با این خروج جمعی از لباس روحانیت مشخص می کند. این مردم اند که ذره ذره ظهور یک فاجعه را در میان خود می پرورند. شما نگاه کنید. مردم ما شب خوابیدند و صبح که بیدار شدند دیدند ثروتشان نصف شده. دلار هزار تومانی شده دو هزار تومان. یعنی اگر دیروز ثروتشان به دلار بود دو میلیون امروز شد یک میلیون. این اتفاق اگر در هر کجای دنیا رخ می داد مردم سقف حکومت را بر سرش خراب می کردند.
مردم ما از بس که عادت کرده اند از یک بلندگوی مرکزی هدایت شوند، بی اعتنا به فاجعه ای که رخ داده و فاجعه هایی که به سمتشان پیش می دود، راهشان را گرفتند و رفتند به سرکار و زندگی شان. همان زندگی ای که در عرض یک شب تا به صبح قیمتش نصف شد. به این مردم حالا حالاها باید فرصت داد تا مثل مردم سوریه هر روز کشته شوند و فردا تازه نفس تر به میدان بیایند. بله این مردم اند که با نترسیدن ها و پایداری هایشان بشاراسد و نظامیان و پاسداران و روحانیان و دستگاه قضایی و بازجویان هیولایش را به زانو درمی آورند.
به سوال قبل تر برگردیم. هنوز نگفته اید که به نظر شما مشکل جامعه یا نظام حکومتی ما در چیست.
چرا نگفتم. گفتم مشکل در نگاه ما به جهان و به کشورمان از سوراخ کوچک فقه است. همان که به یک روحانی مجتهد به اسم علی فلاحیان این فرصت را می دهد که جماعتی را گوش تا گوش سرببرد و رسماً به ترانزیت مواد مخدر اقدام کند و هیچ دستگاه عدالت پروری هم سراغی از او نگیرد. اینها همه از همان زاویه ی قیفی شکل برمی آید. یا همین منظر قیفی شکل، فردی چون رحیم پورازغدی را می نشاند جلوی دوربین تا هزار جلسه راجع به عدالت صحبت کند. همان عدالتی که سرش توسط خود سخنران و تئوری پرداز خستگی ناپذیر ما ذبح می شود. که چرا تو این همه فرصت سخنوری داشته باشی و دیگرانی که از تو باسوادترند نداشته باشند؟ و این که این کدام عدالت است که تو داری در هزار جلسه ازش سخن می گویی؟ این عدالت در آسمان است یا زمین؟ و تو با چه رویی داری از عدالت صحبت می کنی؟ آن هم در هزار جلسه. نه محتوای سخنش بل این روی زیادش مرا کشته.
به هر حال این نگاه و به قول شما این زاویه ی قیفی شکل وارد عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و نظامی شده است به هیچ وجه هم اذعان به ناکار امدی ندارد و تازه مدعی است هم برای ایران و هم برای مدیریت جهان برنامه دارد.
آقا این ها همه اش داستان است. روحانیت ما و مراجع ما اگر برد و نفوذی در پاکسازی جامعه ی جهانی داشتند در پاکسازی همان قم خودشان توفیق پیدا می کردند. شهر قم از دست اینها دارد نفسش بند می آید. چرا باید قم بشود اول شهر فاسد کشور؟ آن هم درست در مجاورت بیت علما و فضلا؟ من شخصاً معتقدم علمای ما به هرکجا که پا نهاده اند آنجا را بدلیل تخصصی که نداشته اند و بدلیل دخالت های بی جایی که کرده اند ضایع کرده اند. شما یک جا را بگردید و نمونه بیاورید که همین روحانیت سنتی ما بدان ورود کرده و آنجا را از نقطه ی الف به نقطه ی ب برخورداری رسانده. مگر آنکه آن روحانی در دایره ی تخصصی اش که علوم اسلامی است کاری کرده باشد. که البته در آنجا هم باید بگردیم و ببینیم تفسیر او از اسلام آیا همین اسلام حکومتی است یا آن اسلامی که به یک کمونیست همان احترام را می گذارد که به پسر یک پیغمبر.
من خدا وکیلی این امیر قطر را خیلی موفق تر از کل سیستم حکومتی خودمان می دانم. یعنی شما همه ی مردان متخصص ما را - چه روحانی و چه غیر روحانی- جمع کنید در یک جا اگر توانستند یک شهر کوچک مثل همین قم را بلحاظ اجتماعی و فرهنگی و معرفتی اداره کنند؟ کلی هم پول و اختیار و امکانات در اختیارشان بگذارید. اعتراف کنیم که امیر قطر یک تنه از همه ی مردان ما موفق ترعمل کرده. از فکر دیگران سود برده. پول داده فکر و مشورت خریده. و مهمتر از همه، وقتی به یک مشورت و یک علم دست پیدا کرده به آن عمل کرده. مملکت یک وجبی اش را چنان برآورده که چشم و دل خیلی ها را برده. جوری که خود ما حسرت یک خیابانش را داریم. نظمش را و انظباطش را و توسعه و تجارت و پولی را که از هر کجا به کشورش سرازیر می کند.
این است رهبری. این است مسلمانی. این است سربرآوردن و اظهار وجود کردن. اسلامی که در خیابان های قطر رفت و آمد می کند هزار برابر اسلامی که در قم دست به دست می شود کارا تر و دلنشین تر و خدایی تر است. در قطر- که من ندیده امش- جوان و پیر و دختر و پسر خدا را در دسترس تر می بینند. آنانی هم که به خدا معتقد نیستند از خدای قطری ها به نیکی سخن می گویند. بگذریم از این که دختران ما را برای همخوابگی برای شیوخ منطقه می برند. این دیگر به میزان واقعی بودن ام القرایی کشور ما بازمی گردد.
امیرقطر در سال گذشته از چاه های مشترک گاز دقیقاً یکصد و بیست میلیارد دلار گازبرداشته و فروخته. ما چی؟ سی میلیارد. این است ذکاوت و هوشمندی و اصلاً مسلمانی. با شعار مگر این که بشود بوق بلندگو را به ارتعاش انداخت. با شعار که سنگ بر سنگ نهاده نمی شود. با شعار که فهمی بر سفره ی کسی نمی نشیند. از بس شعار دادیم و شعار فرو بردیم، جامعه و تاریخ و خدا و لیاقت و هر چه که هست از شعار دان خودش یک آدم همجنس مثل احمدی نژاد را نصیب ما کرد تا کیسه ی شعار ما را از شعار پر کند.
مردمی که وقت و سرمایه هایشان را صرف شعار بکنند، پوک مغزند. و پوک مغزان آن کسانی هستند که درست در مجاورت سرنگونی هیاهو می کنند. خدا وکیلی اگر یکی پیدا شود و در سخن مسئولان ما میزان شعار را با واقعیت و منطق رصد کند خواهد دید که نتیجه بسیار هولناک است. ما راه رفتیم و شعار دادیم و برای همان راه رفتنمان، هم از خودمان تشکر کردیم و هم کلی پول به حساب شخصی مان واریزکردیم و هم یک چند تا یی سمینار و سمپوزیم برای همان راه رفتنمان برگزار کردیم. عقل هم خوب چیزی است. ما عقل را نهاده ایم و شعار را برگزیده ایم. معلوم است که عاقبت این شعارگرایی با سر به زمین سنگی فرود آمدن است.
شما علت این که جامعه ی ما درا ین سال های بعد از انقلاب نتوانسته به باز تولید نخبگی در کشور موفق شود در چه می دانید؟ یا ما نتوانسته ایم جریانی از نخبه پروری ایجاد کنیم یا گردش فکر و اندیشه و نخبگی را آنقدر دشوار و سخت کرده ایم که همان یک چند هزار نخبه ای هم که داشتیم ترجیح دادند از کشور خارج شوند.
شما یک نگاهی به قد و بالای تخصصی وزیر نفت جناب آقای رستم قاسمی بیندازید و به من پاسخ بدهید این آقا اگر همه ی استعدادش را بچلاند چند گرم نخبگی از آن فرو می چکد؟ معلوم است که حضور یک چنین فردی بر رأس یک دستگاه تخصصی اجازه نمی دهد در آن دستگاه نخبگی پا بگیرد. به این دلیل که بر آمدن نخبگان باعث آشکارتر شدن قد کوتاه این افراد می شود. شما تجسم کنید همین آقای رستم قاسمی مثلاً رفته به دانشکده ی صنعت نفت تا سری بزند به روند تخصصی این دانشکده. خب وزیر است دیگر. باید به مناسبت های مختلف به مجموعه ی تحت مسئولیتش سر بزند. فرض کنید این آقا در هیبت وزیر نفت داخل یکی از کلاس های تخصصی شد. اساساً شما آیا هیچ نسبتی از داد و ستد علم و فکر و تخصص و نخبگی و نخبه گرایی در این ملاقات می توانید متصور شوید؟ که بین دانشجویان و استاد و جناب ایشان رد وبدل شود؟ این است دلیل فروکشیدن نخبگی در این کشور فلک زده. قرار گرفتن آدم های نابلد و نامتعادل بر مسندهای حساس و حیاتی و تخصصی کشور.
به این داستان مصلای تهران کمی دقت کنید. من در یک جای دیگر هم گفته ام که داستان ساخت مصلای تهران داستان خود انقلاب است. خود جمهوری اسلامی است. حالا بفرض که بعد از چند سال این مصلا افتتاح شد. قرار است در این مصلای عریض و طویل آقای جنتی نمازبگذارد دیگر. نه؟ متوجه منظور من می شوید؟ کلی هزینه برای چه؟ برای هیچ. نه برای هیچ. ایکاش هیچ بود. برای زیرهیچ.
امروز: محمد نوریزاد در ادامه گفتگوی خود با کلمه که بخش اول آن هفته ی گذشته منتشر شد، می گوید: فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی با خبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می کند.
او که پیشتر در نامه هایش به رهبری و مردم از دغدغه های خود گفته بود همچنان امید دارد که وضعیت کشورهایی مانند سوریه عبرتی باشد برای ادامه ی مدیریت بحران در کشورمان، او می گوید: شورش امروز مردم سوریه برآیند سالها تحقیر و ظلم و بی عدالتی است. برآیند تنگ نظری های حزبی است. که انگشت به سمت جماعتی از مردم می برد و صرفاً بخاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره اش سرآمده.
این نویسنده و مستندساز منتقد با بیان این که بعضی وقت ها که خودم را بجای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده ای را صادرکرده می گذارم، به اینها حق می دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند، تاکید می کند: برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده ها و ناکرده های خود بگویند.
بخش دوم از گفتگوی تفضیلی کلمه با محمد نوریزاد را با هم می خوانیم:
با توجه به همه ی پارامترهایی که دست به دست هم داده اند و راه هرگونه اصلاح را در جامعه بسته اند، آینده ی کشور را چطور می بینید؟
خیلی خوب.
جداً؟
چرا که نه؟ اما افسوس و بهت من به این است که آن سو تر از هیاهوهای ما - که چه کسی برد و خورد و چه کسانی زدند و کشتند و چه صنف و طایفه هایی دست به دست هم دادند و این سرزمین اساطیری را بر زمین گرم کوبیدند - دو جریان موازی سر بکارخود دارند و به پیمودن مسیر بایسته ی خودشان اصرار می ورزند. یکی طبیعت، که ما اکنون در بهار آن مستغرقیم. گل و گیاه و آب و هوا و پرنده و خزنده و چرنده و همه ی پدیده ها بی آن که از عقب ماندگی ها و بحث و جدل های کودنانه ی ما متأثر باشند، می رویند و می شکفند و بار می آورند.
یکی هم انسان ها و کشورهای فهیم و با شعور در همه جای کره ی زمین. که فهم و عقلشان را گذارده اند روی هم و بذرش را بر سر کل کشورشان پاشیده اند و می پاشند و چهارنعل به سمت رشد و بهره مندی های روزافزون می تازند و در این ماراتن بزرگ و همگانی، اصلاً هم وقت خود را صرف این نمی کنند که واژه ی توسعه خوب است یا پیشرفت. از کشورهای ریز پایین دست ما - که خداوند اتفاقاً اینها را بیخ گوش ما بعنوان نمونه برآورده تا غرور ابلهانه ی ما را به خاک بیاندازد- تا کشورهای دور و نزدیک. که اگر هم هیاهویی دارند به این است که فضا را برای جولان بیشتر عقل فراهم کنند و اجازه ندهند به عقل و شعور جمعی شان جفا شود.
اندوه من به این است که بهار در مجاورت ما و پیش چشم ما می روید و گل می کند و بار می دهد و ما درست مخالف جریان بایسته و شایسته ی هستی به سروکله ی هم می زنیم و دست به جیب هم می بریم و از دیوار اعتماد همدیگر بالا می رویم. به چشم خود می بینیم که از کاروان عقل و فهم و توسعه جامانده ایم اما جاهلانه این جاماندگی را یکجور جهش، آن هم از نوع اسلامی اش تفسیر می فرماییم. حالا جهش به کجا؟ خدا می داند. کل غوغاهای کشورمان را اگر در این سی و سه سال رصد کنیم، می بینیم عمدتاً روی به جهل و جهل پروری و گسترانیدن بساط جهل داشته اند. و مهمتر، عبرت نگرفتن ما از نادرستی ها و شکست ها و گسست های پی درپی و اصرارمان بر همان روند رو به زوال.
نگفتید به چه دلیل روند اوضاع کشور را خوب ارزیابی می کنید؟ با توجه به این همه انسداد و بن بست در فضای کلی کشور.
باورم بر این است که بهمین زودی بشار اسد سقوط می کند و بعد از سقوط وی همه ی نگاه ها به سمت سرزمین ما می چرخد. من تردیدی در سقوط یا برکناری خزنده ی او ندارم. کسی که برای بقای خودش دستش را به خون مردم بی دفاع کشورش آلود، رفتنی است. چه بشار اسد سوری باشد چه محمد نوری زاد. چه روحانی باشد چه غیرروحانی. چه پیغمبر و پسر پیغمبر باشد چه شمربن ذی الجوشن. این یک اصل برآمده از تاریخ است و من به شدت به این اصل معتقد و امیدوارم. هر روز که می گذرد ما به آن روز مبارک نزدیک و نزدیک تر می شویم. در قاموس فکری ما، مسئولیتی که از جانب مردم به مسئولان تفویض می شود امانت الهی است. که همه جانبه باید مورد صیانت قرار بگیرد. نه ارث پدری، که دست ما را در تصرف و تخریب آن گشاده بدارد.
در سقوط بشار اسد چه پتانسیلی وجود دارد که منجر به بهبود اوضاع داخلی ما می شود؟
صمیمانه بگویم: اساساً دوره ی رهبری های مادام العمر و طولانی سپری شده. دنیا به رشدی رسیده که دیگر سر به اطاعت های این چنینی فرود نمی آورد. مگر این که پادشاهی باشد و رهبری باشد و اینها بصورت نمادین در گوشه ای بنشینند و به اوضاع کشور نظاره کنند و اختیار کشور مطلقاً در دست مردم و نمایندگان مردم باشد. دخالت بی دخالت. پادشاهان و شاهزادگان برخی از کشورهای اروپایی و ملکه ی انگلستان مگر کوچکترین دخالتی در اوضاع کشورشان دارند؟ و مگر از این که در کار کشور دخالت نمی کنند، لکه ی ننگی بر پیشانی شان نشسته؟ و مملکتشان عقب مانده و از ریخت افتاده؟ از این صحبت من مبادا توهین و اسائه ی ادب مستفاد شود؟ نخیر.
من می گویم دوره ی رهبران مبسوط الیدی چون بشاراسد که به هیچ دستگاهی پاسخگو نیستند و شأن خود را آنقدر بالا برده اند که کسی جرأت پرسیدن یک چرا از آنان ندارد، سپری شده. پس باید بروند و جایشان را به سیستمی بدهند که آن سیستم برای رأی و نظر آحاد مردم احترام قائل شود. شورش امروز مردم سوریه برآیند سالها تحقیر و ظلم و بی عدالتی است. برآیند تنگ نظری های حزبی است. که انگشت به سمت جماعتی از مردم می برد و صرفاً بخاطر گرایشات سیاسی و صنفی به یک نفر از آن جماعت اشاره می کند که تو بیا جلو. بقیه چی؟ بقیه بروند به همان مختصری که در حلقشان می چکانیم قانع و شاکر باشند. این دوره اش سرآمده.
فرض کنیم همین امروز بشار اسد سقوط کرد یا خودش محترمانه از قدرت کناره گرفت و به یک کشور دیگر پناهنده شد. فردایش چه اتفاق می افتد؟
من اطمینان دارم بلافاصله بعد از سقوط بشاراسد یا برکناری او و بهم خوردن مناسبات منطقه، علی الخصوص لبنان و حزب الله و فلسطین، رهبر ما خودشان داوطلبانه شرایطی را فراهم می کنند که جامعه یک نفسی بکشد و در یک انتخابات آزاد خودش تکلیف خودش را روشن کند. یعنی همین سخنی که مسئولان ما بویژه دستگاه دیپلماسی ما خواهان پیاده شدن آن در سوریه و بحرین هستند. مسئولان ما می گویند: "چرا ترکیه و غرب اصرار به سرنگونی رژیم بشاراسد دارند؟ اجازه بدهند مردم سوریه در یک انتخابات آزاد خودشان تکلیف کشورشان را مشخص کنند. چه با بشاراسد چه بی او".
می بینید عمق دردی را که در این سخن نهفته؟ خوب دقت کنید! مسئولان ما رو به دنیا می گویند: ما قبول داریم که در سوریه باید یک تغییرات اساسی صورت بگیرد. اما این تغییرات باید بدون دخالت خارجی ها باشد. خود مردم سوریه در یک انتخابات کاملاً آزاد مشخص کنند که بشاراسد و سیستم او را می خواهند یا نه؟ خب مگر ما ایرانی ها چه می گفتیم و چه می گوییم؟ شما این انتخابات آزاد را در شرایط ناچاری برای سوری ها پسندیده می دانید و برای مردم ایران ناپسند؟ ما هم خواهان تغییرات اساسی در ارکان اصلی کشورمان هستیم. چرا این انتخابات برای مردم سوریه راه گشاست و برای ما فتنه؟
ما مگر چه می گوییم؟ می گوییم: آقا ما سپاه و اطلاعات دزد و دخالت گر و شنودگر و کلاً دستگاه ها و سیستم های امنیتی بی در و پیکری که بر هست و نیست این کشور خیمه بسته اند و به هیچ خدایی نیز بنده نیستند نمی خواهیم. ما می گوییم: ما مجلس بزدل و ترسو و مطیع و حرف گوش کن نمی خواهیم. دستگاه قضایی فشل و مظلوم کش نمی خواهیم. ما دولت دزد و فریبکار و توجیه گر نمی خواهیم. ما نمی خواهیم شهروند درجه چندم باشیم. ما می گوییم: چرا باید از منظرحقوق شهروندی بین شیعه و سنی و بهایی فرق باشد؟ ما می گوییم: دروغ ممنوع. چه از زبان رییس جمهور چه از صدا و سیمای ملی.
ما می گوییم: اجازه بدهید مردم در یک انتخابات آزاد مشخص کنند که هنوز می خواهند روحانیان بر آنان مسلط باشند یا نه؟ خواستار اصل ولایت فقیه هستند یا نه؟ این همه نفوذ رهبر در زیر و بالای مملکت را قبول دارند یا نه؟ به خداوندی خدا سوگند نتیجه ی این انتخابات می تواند آرامش رفته را به کشور باز بگرداند. اگر اکثریت مردم همین وضعیت را خواستاربودند، مابقی لال می شوند و خواست اکثریت را می پذیرند. وگرنه چرا راه را بر سرنوشت تغییرناپذیر مردم و سرنوشت خودمان ببندیم؟ قوانین هوشمند برای بقای یک کشور حتماً زمینه ی دخالت مردم را در بازپروری امور کشورشان فراهم می کنند. نه این که قانونی سی و سه سال پیش نوشته شده باشد و به آن عمل که نمی کنیم هیچ، امکانی را نیز برای ترمیم و اصلاح و نقش آفرینی مردم باقی نمی گذاریم. این بازدارندگی، یک روند متداول و معمول را به یک فاجعه مبدل می کند. یعنی تغییر سرانجام رخ می دهد اما با فاجعه.
به یک سال پیش برگردیم. مردم سوریه با زبانی که به لکنت افتاده می گویند: جناب بشاراسد، ما یک انتخابات آزاد می خواهیم. و بسیجیان و پاسداران و نظامیان بشاراسد مردم را می زنند و به زندان می اندازند که چرا خواهان انتخابات آزادید؟ حالا بعد از یک سال کار بجایی رسیده که بشاراسد با التماس می گوید مگر انتخابات آزاد نمی خواستید؟ بفرمایید انتخابات. و این مردمند که نمی پذیرند. و ما موجودات عقب مانده ی ببو، از تمام دنیا زلف مان را برده ایم به زلف بشاراسد سوری بند کرده ایم و جلوی چشم مردمان جهان به سمت یک تحقیر و شکست جهانی پیش می دویم. چرا؟ چون از جیب مردم مان برای اسلام مان خیلی پول خرج کرده ایم و نمی خواهیم هدر رفتن آن همه پول بی زبان را باور کنیم.
وقتی ما تا همین امروز آشکارا بر دزدی ها و کجی ها و زشت کاری های خود سرپوش می گذاریم و ابتدایی ترین حقوق جاری مردم را نادیده می گیریم، بدیهی است که خودمان را در معرض همان تغییرات بنیادین قرار داده و می دهیم. وقتی ما در روز روشن دروغ می گوییم و فریب می دهیم و بساط ریاکاری و نخبه کشی را می گستریم و همزمان به ریش مردم می خندیم، این نشان از چه دارد؟ از این که رأی مردم و در کل افکار عمومی در این کشور یعنی باد هوا. این است که من می گویم: دوره ی یک چنین نگرش هایی سرآمده. باید تغییرکرد. اساسی.
به نظر شما چرا حاکمان ما تن به یک چنین رفراندومی نمی دهند؟
شاید شما دلیل این چرای خودتان را در قدرت و بلوکه شدن قدرت در یک جمع معدود بدانید. که البته این دلیل محکمی است. کسانی که خود را صاحب این مملکت و قدرت بلامنازع این کشور می دانند مگر می شود حالا بیایند و بخت و اقبال خود و دوستان و آشنایان و همفکران و هم طریقان شان را بسپارند به رأی مردم؟ مردمی که بزعم این قدرت مداران با چند تا رگبار می دوند و می روند و یادشان می رود که خواهان چه بوده اند؟ مردمی که با پخ و فحش یک بسیجی حکومتی زبانشان به لکنت می افتد؟ این مردم آیا ارزش این را دارند که خواهان قدرتی باشند که مستحقش نیستند؟ پس چرا نباید از گرده ی این مردم بار کشید؟ و چرا نباید برپشتشان بار نهاد؟
بله، اگر دلیل شما این باشد خودش یک جواب قابل اعتنایی است. اما من می گویم: داستان چیز دیگر است. و آن: زلزله ای است که ممکن است به اسم "رأی منفی" از صندوق ها بیرون بیاید. در آن صورت، بعضی از اطلاعاتی ها و پاسدارها و روحانی های ما باید در محضر مردم بایستند و یک به یک غارت ها و فجایعی را بشمرند که در این سال ها سامان داده اند و مرتکب شده اند. من می گویم: تجسم یک چنین صحنه ای ویرانگر است چه برسد به این که این صحنه تحقق پیدا کند. یک مأمور هیولاگون اطلاعاتی و یک پاسدار غارتگر نمی تواند روزی را مجسم کند که در محضر مردم ایستاده است و دارد گزارش می دهد که چه کسانی را چگونه کشته است و چه اموالی را چگونه و با چه کسانی برداشته و غارت کرده.
من بعضی وقت ها که خودم را بجای یک پاسدار فربه از مال حرام و یک دژخیم اطلاعاتی و یک دولتمرد دزد و یک قاضی و یک روحانی آشوبگری که فتوای قتل عده ای را صادرکرده می گذارم، باور کنید به اینها حق می دهم به برگشتن خود اصلاً فکر هم نکنند و مدام در همین باتلاق پیش بروند. برگشتن اینها خیلی سخت است. مرد می خواهم دست از جور واجور موقعیت و خروار خروار پول بگذرد و دست ها را بالا ببرد و رو به مردم بایستد و بگوید: من غلط کردم. و گرنه در همین سیستم مگر ما کم پاسدار و اطلاعاتی و روحانی و دولتمرد شریف و شایسته داریم؟ اغلب اینها حاضرند رو در روی مردم بایستند و ساعت ها بی واهمه و شرم و البته با افتخار از کرده ها و ناکرده های خود بگویند.
چرا ما عقب مانده ایم؟ آیا دلیلش به قول شما به روی صحنه آوردن عقل توسط دیگران است و دور شدن ما از عقل؟ چرا اسلام ترکیه به قول شما خواستنی تر و ماندنی تر به نظر می رسد؟ در جاهایی مثل قطر و دوبی وکویت و حتی عربستان سعودی احساس می کند در پشت صحنه ی این کشورهای کوچک آدم های بزرگ و عاقل و کار درستی نشسته اند و بدون سر و صدا دارند استعدادهای نداشته ی خودشان را بارور می کنند و چشم تحسین دنیا را به سمت خودشان بر می گردانند.
من پیش از این در یک مصاحبه به این پرسش پاسخ گفته ام. دلیلش اینها که شما گفتید هست اما آنچه که دلیل اصلی و محوری است این است که: در کشور ما مسئولان و قانون از دریچه ی کوچک و قیفی شکل احکام اسلامی به جهان اطراف نگاه می کنند. علت این که گاه کارهای ما به طنز می گراید همین تطبیق ایران عصرکنونی با احکام فرسوده ای است که این احکام، دست نخورده از راه های دور به این سوی آمده اند. بی آنکه امروزی شوند.
ترکیه ای که شما نمونه آوردید و به درستی هم به اسلام خواستنی تر او اشاره کردید، نیامده برج بلندی از حلال است و حرام است و باید و نباید و جایز است و جایز نیست بسازد و مردم را به داخل آن بتپاند و به آنها بگوید: این هست و جز این نیست. بلکه به ذات اسلام مراجعه کرده. ذات اسلام چه می گوید؟ می گوید: مردم در انتخاب عقیده و راه و اندیشه آزادند. اختیار با خودشان است. و این یعنی بها دادن به آزادی مردم. و یعنی رشد. یعنی اسلام. یعنی بها دادن به یک اصل برآمده از هستی. یعنی خدا.
اساساً خداوند بخاطر دست بردن به اختیاربود که زمین را به آدم و حوا هدیه داد. و گرنه این دو در بهشت خدا همچون سایر فرشتگان در یک مدار بدون تغییر سر به کار خود داشتند. خداوند بعد از خوردن آن سیب یا گندم، آدم و حوا را دور نینداخت. بلکه در آغوش گرفت. و زمین را با همه ی وسعت و نعمت هایش به آنان هدیه داد. راز این مقام بلند در همان اختیار است. اختیاری که آدم و حوا بدان دست بردند و فرشتگان شهامت آن را نداشتند. در کشور ما اختیار از مردم سلب شده و همه ی اختیار در دست حاکمان بلوکه شده است. اسم این استبداد است. استبداد، هم به مردم هم به آن اسلامی که از آن دم می زنیم. عاقبت استبداد را هم خود خدا مشخص کرده: سرنگونی. این تعارف بردار نیست. ما مستبدیم پس سرنگون می شویم.
قاعدتا منظور شما که این نیست کهراز عقب ماندگی ما در اسلام است؟ اگر اینگونه باشد که بسیاری از مناسبات ما تحت الشعاع این نگرش قرار می گیرد. مثل خود انقلاب که داعیه ی اسلام و اسلام خواهی دارد. و به چیزی غیر از اسلام نمی اندیشد. در حرف که لااقل این را می گوید.
نخیر. من کی گفتم راز عقب ماندگی ما در اسلام است. مگر ترکیه یا همین کشورهای پایین دست ما مسلمان نیستند؟ مگر مالزی مسلمان نیست؟ عقب مانده اند؟ من می گویم: راز عقب ماندگی ما نه در اسلام، بل در نوع اسلامی است که ما به اختراع آن دست برده ایم. اسلامی که از دریچه تنگ فقه به جهان اطراف می نگرد و اصرار بر این دارد که او می فهمد و همگان نمی فهمند. فقه یعنی همین دیگر. و تفقه نیز یعنی همین. یعنی درک مسائل. منتها کدام مسائل؟این که چه کاری حلال است و چه کاری حرام. مگر کارهای دنیا را می شود بر حلال و حرام تقسیم بست؟ پس داستان اختیار چه می شود؟ بویژه این که درهمین رویکرد به احکام فقهی خود ما یک چیزهایی اختراع کرده ایم یا یک چیزهایی از پس قرون و اعصار به این سوی آورده ایم که موجب نفس تنگی جامعه می شود.
همین فقه ما کارش بجایی رسیده که مرتب راجع به بی حجابی بانوان هوار می کشد چون بزعم خودش حرام است و نسبت به غارت اموال مردم سکوت می کند چون از ترس حاکمان خودش را به ندیدن و نفهمیدن می زند. مگرمی شود مراجع و فقیهان کشور ما خبری از غارتگری سپاهیان فربه نشنیده باشند و از پستوهای مخوف اطلاعات و کاری که بعضی از این هیولاها با فرزندان بی گناه مردم می کنند بی خبر باشند؟ پس چرا آنجا هوار می کشند و اینجا دم فرو می بندند؟ همین آقای مکارم ترجیع بند اعتراضاتش وهابیون است. این که وهابی ها چه می کنند و چه کرده اند.
آقا کدام وهابی به اندازه ی همین آقای احمدی نژاد پوست از تن فهم و بخت و آینده ی این مردم کنده؟ وهابی ها مگر چه می کنند که جناب مکارم شب ها پریشان از خواب می جهد و در ابتدای درس خارج اصولش به اول چیزی که هشدار می دهد همین فعالیت وهابی هاست. به پیر به پیغمبر خود ما یک پا وهابی کارکشته و قهاریم. کدام وهابی ساعت سه صبح با بلند گوی دستی رو به خانه ی یک معترض سیاسی مثل آقای کروبی فحش ناموس می دهد؟ و به کوی دانشگاه می ریزد و می زند و تخریب می کند؟
همین آقایان فقها و مراجع مگر از عمل شنیع بسیجیان حکومتی با خبر نشدند که با آقایان کروبی و صانعی و دستغیب شیرازی چه کردند؟ پس چرا دم نزدند؟ رک بگویم و بگذریم که ترس بر همان فقه نیم بندشان سایه انداخته و اصالتش را از ریخت انداخته. تا ازشان بپرسید آقا چرا به بدحجابی معترضید و به غارت اموال مردم نه، می گویند: اقتضائات و مصلحت اسلام فعلاً این را حکم می کند. بعد از انقلاب یک اصل حکومتی از دل این فقه سر برآورد به اسم"حفظ نظام". که خودش یک داستان مستقل است. ای کاش ما بجای حفظ اسلام سخن از حفظ و گسترش منافع ملی می گفتیم. که اگر اینگونه می شد حتما به حفظ نظام نیز منجر می شد.
اوضاع کنونی کشور بلحاظ سیاسی به یک انسداد اساسی دچار شده. به نظر می رسد بخشی از اصلاح طلبان هم در موضع انفعالی قرار گرفته اند. از یک طرف نماینده ی خواست بخشی از مردم کشورند و حاکمیت هم به این خواست ها بها نمی دهد. از طرف دیگر هم به درستی نمی خواهند با اعتراضات و موضع گیری هایشان کشور را به سمت آشوب و هرج و مرج سوق بدهند. حاکمیت اتفاقاً نشان داده که مشتاق این هرج و مرج است. به نظر شما چگونه می شود از این بلاتکلیفی و بن بست بیرون رفت؟
بله بن بست بزرگی است. من چندباری که به دیدن آقای خاتمی رفتم ایشان هم به این بن بست اشاره می کردند و نظر مرا هم جویا می شدند. ما با حاکمیتی مواجهیم که حرف حساب را با چماق و زنجیر و هیاهوی بسیجیان حکومتی و قاضیان گوش بفرمان و زندان های انفرادی و بازجویان بی چاک و دهان پاسخ می دهد. در یک چنین گفتمانی شما ترجیح می دهید که به همان بن بست بزرگ پناه ببرید. اما من، هم با آقای خاتمی هم با برخی ازاصلاح طلبان راه حل هایی را در میان گذاردم که اعتنایی به راه حل های من نکردند.
خیلی پیش از انتخابات به آقای خاتمی پیشنهاد کردم سه نامه با فاصله ی زمانی یک ماه به رهبری بنویسند و منتشر کنند. نامه ی نخست خیرخواهانه و منصفانه باشد. با درخواست هایی. و اشاره به این که محتوا و شیب و لحن نامه های بعدی را پاسخ و اعتنای رهبری مشخص می کند. اگر پاسخی دریافت نکردید که نمی کنید بر همان درخواست ها پافشاری کنید و به نامه ی سوم که نامه ی پایانی است اشاره کنید. در نامه ی سوم بنویسید که ای مردم، دیدید که رهبری وقعی به درخواست های ابتدایی ما نکرد و اساساً نخواست که صدای ما را بشنود. حالا که اینجور است ما در این انتخابات شرکت نمی کنیم. انتخابات را تحریم نمی کنیم اما در آن شرکت هم نمی کنیم. اصرار من بر نگارش نامه های سه گانه از جانب آقای خاتمی این بود که این نامه ها در تاریخ بماند. و گرنه همه ی ما به انتهای این بن بست واقف بودیم.
گفتید با دیگران هم درباره ی خروج از این بن بست صحبت کرده اید؟ اگر پیشنهاد شما درحد نوشتن چند تا نامه است که با نوشتن این نامه ها خروجی از بن بست صورت نمی گیرد. البته قبول دارید که این بن بست برای عده ای بهترین فرصت برای زد و بند و رانت خواری و تجارت های کلان و سود بردن از مشاغل کاذب است. شما هیچ فکر کرده اید چه تاجری غیر از سپاه می تواند مثلا ترقه ها و فشفشه های چهارشنبه سوری را وارد کند؟
قبول دارم که در یک بن بست ما و شما قدرت مانور چندانی نداریم. مگر این که پر در بیاوریم و پرواز کنیم. من اتفاقاً به همین پرواز فکرمی کنم. به این که در یک تنگنای محاصره شده از غیرممکن ها، بشود به ممکن ها دست برد و راه گشود. بشود پرواز کرد و از بن بست بدر رفت.
مثلاً؟
مثلاً یک روز که به دیدار آقای شیخ عبدالله نوری رفته بودم صحبت حاضرین به همین بن بست رسید. در آن مجلس عده ای از سرشناسان اصلاح طلب هم حضور داشتند. به آقای نوری گفتم: این لباسی که برتن دارید، یک تعریفی برای خود دارد. که اگر این تعریف به بی تعریف بدل شود، این لباس مفهومش را از دست می دهد. مثلا شما با این لباس به بالای درخت نمی روید تا شاخه ای را اره کنید. یا با این لباس نمی روید کارگری. یا پتک نمی زنید. یا هدایت یک هواپیما را با این لباس به عهده نمی گیرید. این لباس یک تعریف ویژه دارد. که در این تعریف ویژه منبر و درس و بحث و پرسش و پاسخ و مراجعه ی مردمی و بها دادن به نظر مردم و خواست مردم معنا پیدا می کند.
به آقای نوری گفتم: امروز این لباس شما مفهومش را از دست داده. شما نه یک منبر دارید و نه محل مراجعه ی مردم هستید و نه می توانید به یک اصل انکارناپذیر اسلامی تأکید کنید و خواهان توجه حاکمیت به آن اصل فراموش شده ی انکارناپذیر باشید. بیایید و پنجاه نفر صد نفر هزار نفر از روحانیان به بن بست رسیده طی انتشاریک نامه به مردم، این لباس را از تن درآورید. به مردم و البته به حاکمیت بگویید چون این لباسی که به تن ماست یک مختصاتی دارد و اکنون این مختصات به هیچ گرفته شده و اصرار ما بر پوشیدن این لباس یک اصرار بیهوده است پس ما از این لباس خروج می کنیم. این خروج به هیچ کسی هم بر نمی خورد. یعنی شما را بخاطر این که لباس روحانیت را از تن درآورده اید و کت و شلوار پوشیده اید به زندان نمی اندازند. مگر می شود آدم لباس کار بپوشد و کاری نباشد که بکند؟
عکس العمل آقای نوری چه بود؟
من عکس العمل ایشان را پیش از مطرح کردن این پیشنهاد می دانستم. ایشان گفت: این پیشنهاد شما یک حرکت نقضی است. ببینیم غیر از این نقض می شود به یک راه ایجابی فکر کرد بجای راه سلبی؟ یعنی این که بجای در آوردن لباس ببینیم آیا می شود هم لباس را در نیاورد و هم به خواسته هایمان برسیم؟ من گفتم: چشم. می نشینیم ببینیم چکار دیگری می شود کرد.
ببینید دوست من، این آقای احمدی نژاد ظاهراً در یکی از این سفرهای استانی به گمرک آن استان سر می زند. به کانتی نرهای فراوانی برمی خورد که مهر و موم شده اند و آرم سپاه رویشان بوده. می پرسد داخل اینها چیست؟ می گویند: ابزار و امکانات نظامی. می گوید: یکی از این ها را باز کنید. می گویند نمی شود محرمانه است. وقتی یکی را باز می کنند می بینند داخلش لوازم آرایش بوده. حالا من می خواهم بدانم در یک چنین اوضاعی که دروغ از سر و کول ما بالا می رود و اصلاً دروغ ملات و آجر و بتون این نظام شده، لباس روحانیت آقای خاتمی و نوری و منتجب نیا اگر به کت و شلوار تبدیل شود چه فاجعه ای رخ می دهد؟ یکی به شوخی می گفت: اگر هر صنفی در این مملکت اعتصاب بکند یک جای کشور لنگ می زند. غیر از اعتصاب روحانیان.
با این حساب شما دارید نقش این لباس را در رخدادهای کشورمان هم نقد می کنید هم مورد تجلیل قرار میدهید. آمدیم و آقای نوری و پانصد نفر از روحانیان اصلاح طلب لباسشان را در آوردند،می خواهید چه اتفاقی بیافتد؟
من به آقای محمد مجتهد شبستری آفرین می گویم که خودش داوطلبانه و بی های و هوی لباس روحانیتش را درآورد و شد مثل بقیه. دلیلش را شنیده ام اینگونه برشمرده که وقتی این لباس کارآیی اش را از دست داده من چرا از او بیاویزم؟ متأسفانه بسیاری از روحانیان ما از لباس روحانیت آویزان اند. نه این که لباس روحانیت از آنان تشخص و اعتبار یافته باشد. لباس را که از تن این جماعت در آورید، راه رفتن یادشان می رود. تعادلشان بهم می خورد. این نشان می دهد که این لباس برای جماعتی یک ناندانی است. یا محترمانه بگویم: یک آذین اجتماعی. وگرنه مگر می شود به لباس روحانیت فروشد و آدم کشت و ناسزا گفت و از دیوار مردم بالا رفت و ظلم دید و سکوت کرد و با عمله ی ظلم همراه شد؟ آقا این لباس کارآیی ندارد؟ درش بیاور. در او مانده ای که چه؟ وقتی کاری نیست که انجام بدهی چرا لباس کار پوشیده ای؟ اصرار بر پوشیدن لباس کار در حالی که کاری وجود ندارد، توهین به اصل کار است. این لباس با کار معنا پیدا می کند.
فرمایش شما درست. اما واقعا بعدش چه؟
آقا بسیاری از حرکت های اجتماعی از همین جزییات پا گرفته اند. بعدش را جامعه در نسبت با این خروج جمعی از لباس روحانیت مشخص می کند. این مردم اند که ذره ذره ظهور یک فاجعه را در میان خود می پرورند. شما نگاه کنید. مردم ما شب خوابیدند و صبح که بیدار شدند دیدند ثروتشان نصف شده. دلار هزار تومانی شده دو هزار تومان. یعنی اگر دیروز ثروتشان به دلار بود دو میلیون امروز شد یک میلیون. این اتفاق اگر در هر کجای دنیا رخ می داد مردم سقف حکومت را بر سرش خراب می کردند.
مردم ما از بس که عادت کرده اند از یک بلندگوی مرکزی هدایت شوند، بی اعتنا به فاجعه ای که رخ داده و فاجعه هایی که به سمتشان پیش می دود، راهشان را گرفتند و رفتند به سرکار و زندگی شان. همان زندگی ای که در عرض یک شب تا به صبح قیمتش نصف شد. به این مردم حالا حالاها باید فرصت داد تا مثل مردم سوریه هر روز کشته شوند و فردا تازه نفس تر به میدان بیایند. بله این مردم اند که با نترسیدن ها و پایداری هایشان بشاراسد و نظامیان و پاسداران و روحانیان و دستگاه قضایی و بازجویان هیولایش را به زانو درمی آورند.
به سوال قبل تر برگردیم. هنوز نگفته اید که به نظر شما مشکل جامعه یا نظام حکومتی ما در چیست.
چرا نگفتم. گفتم مشکل در نگاه ما به جهان و به کشورمان از سوراخ کوچک فقه است. همان که به یک روحانی مجتهد به اسم علی فلاحیان این فرصت را می دهد که جماعتی را گوش تا گوش سرببرد و رسماً به ترانزیت مواد مخدر اقدام کند و هیچ دستگاه عدالت پروری هم سراغی از او نگیرد. اینها همه از همان زاویه ی قیفی شکل برمی آید. یا همین منظر قیفی شکل، فردی چون رحیم پورازغدی را می نشاند جلوی دوربین تا هزار جلسه راجع به عدالت صحبت کند. همان عدالتی که سرش توسط خود سخنران و تئوری پرداز خستگی ناپذیر ما ذبح می شود. که چرا تو این همه فرصت سخنوری داشته باشی و دیگرانی که از تو باسوادترند نداشته باشند؟ و این که این کدام عدالت است که تو داری در هزار جلسه ازش سخن می گویی؟ این عدالت در آسمان است یا زمین؟ و تو با چه رویی داری از عدالت صحبت می کنی؟ آن هم در هزار جلسه. نه محتوای سخنش بل این روی زیادش مرا کشته.
به هر حال این نگاه و به قول شما این زاویه ی قیفی شکل وارد عرصه های مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و نظامی شده است به هیچ وجه هم اذعان به ناکار امدی ندارد و تازه مدعی است هم برای ایران و هم برای مدیریت جهان برنامه دارد.
آقا این ها همه اش داستان است. روحانیت ما و مراجع ما اگر برد و نفوذی در پاکسازی جامعه ی جهانی داشتند در پاکسازی همان قم خودشان توفیق پیدا می کردند. شهر قم از دست اینها دارد نفسش بند می آید. چرا باید قم بشود اول شهر فاسد کشور؟ آن هم درست در مجاورت بیت علما و فضلا؟ من شخصاً معتقدم علمای ما به هرکجا که پا نهاده اند آنجا را بدلیل تخصصی که نداشته اند و بدلیل دخالت های بی جایی که کرده اند ضایع کرده اند. شما یک جا را بگردید و نمونه بیاورید که همین روحانیت سنتی ما بدان ورود کرده و آنجا را از نقطه ی الف به نقطه ی ب برخورداری رسانده. مگر آنکه آن روحانی در دایره ی تخصصی اش که علوم اسلامی است کاری کرده باشد. که البته در آنجا هم باید بگردیم و ببینیم تفسیر او از اسلام آیا همین اسلام حکومتی است یا آن اسلامی که به یک کمونیست همان احترام را می گذارد که به پسر یک پیغمبر.
من خدا وکیلی این امیر قطر را خیلی موفق تر از کل سیستم حکومتی خودمان می دانم. یعنی شما همه ی مردان متخصص ما را - چه روحانی و چه غیر روحانی- جمع کنید در یک جا اگر توانستند یک شهر کوچک مثل همین قم را بلحاظ اجتماعی و فرهنگی و معرفتی اداره کنند؟ کلی هم پول و اختیار و امکانات در اختیارشان بگذارید. اعتراف کنیم که امیر قطر یک تنه از همه ی مردان ما موفق ترعمل کرده. از فکر دیگران سود برده. پول داده فکر و مشورت خریده. و مهمتر از همه، وقتی به یک مشورت و یک علم دست پیدا کرده به آن عمل کرده. مملکت یک وجبی اش را چنان برآورده که چشم و دل خیلی ها را برده. جوری که خود ما حسرت یک خیابانش را داریم. نظمش را و انظباطش را و توسعه و تجارت و پولی را که از هر کجا به کشورش سرازیر می کند.
این است رهبری. این است مسلمانی. این است سربرآوردن و اظهار وجود کردن. اسلامی که در خیابان های قطر رفت و آمد می کند هزار برابر اسلامی که در قم دست به دست می شود کارا تر و دلنشین تر و خدایی تر است. در قطر- که من ندیده امش- جوان و پیر و دختر و پسر خدا را در دسترس تر می بینند. آنانی هم که به خدا معتقد نیستند از خدای قطری ها به نیکی سخن می گویند. بگذریم از این که دختران ما را برای همخوابگی برای شیوخ منطقه می برند. این دیگر به میزان واقعی بودن ام القرایی کشور ما بازمی گردد.
امیرقطر در سال گذشته از چاه های مشترک گاز دقیقاً یکصد و بیست میلیارد دلار گازبرداشته و فروخته. ما چی؟ سی میلیارد. این است ذکاوت و هوشمندی و اصلاً مسلمانی. با شعار مگر این که بشود بوق بلندگو را به ارتعاش انداخت. با شعار که سنگ بر سنگ نهاده نمی شود. با شعار که فهمی بر سفره ی کسی نمی نشیند. از بس شعار دادیم و شعار فرو بردیم، جامعه و تاریخ و خدا و لیاقت و هر چه که هست از شعار دان خودش یک آدم همجنس مثل احمدی نژاد را نصیب ما کرد تا کیسه ی شعار ما را از شعار پر کند.
مردمی که وقت و سرمایه هایشان را صرف شعار بکنند، پوک مغزند. و پوک مغزان آن کسانی هستند که درست در مجاورت سرنگونی هیاهو می کنند. خدا وکیلی اگر یکی پیدا شود و در سخن مسئولان ما میزان شعار را با واقعیت و منطق رصد کند خواهد دید که نتیجه بسیار هولناک است. ما راه رفتیم و شعار دادیم و برای همان راه رفتنمان، هم از خودمان تشکر کردیم و هم کلی پول به حساب شخصی مان واریزکردیم و هم یک چند تا یی سمینار و سمپوزیم برای همان راه رفتنمان برگزار کردیم. عقل هم خوب چیزی است. ما عقل را نهاده ایم و شعار را برگزیده ایم. معلوم است که عاقبت این شعارگرایی با سر به زمین سنگی فرود آمدن است.
شما علت این که جامعه ی ما درا ین سال های بعد از انقلاب نتوانسته به باز تولید نخبگی در کشور موفق شود در چه می دانید؟ یا ما نتوانسته ایم جریانی از نخبه پروری ایجاد کنیم یا گردش فکر و اندیشه و نخبگی را آنقدر دشوار و سخت کرده ایم که همان یک چند هزار نخبه ای هم که داشتیم ترجیح دادند از کشور خارج شوند.
شما یک نگاهی به قد و بالای تخصصی وزیر نفت جناب آقای رستم قاسمی بیندازید و به من پاسخ بدهید این آقا اگر همه ی استعدادش را بچلاند چند گرم نخبگی از آن فرو می چکد؟ معلوم است که حضور یک چنین فردی بر رأس یک دستگاه تخصصی اجازه نمی دهد در آن دستگاه نخبگی پا بگیرد. به این دلیل که بر آمدن نخبگان باعث آشکارتر شدن قد کوتاه این افراد می شود. شما تجسم کنید همین آقای رستم قاسمی مثلاً رفته به دانشکده ی صنعت نفت تا سری بزند به روند تخصصی این دانشکده. خب وزیر است دیگر. باید به مناسبت های مختلف به مجموعه ی تحت مسئولیتش سر بزند. فرض کنید این آقا در هیبت وزیر نفت داخل یکی از کلاس های تخصصی شد. اساساً شما آیا هیچ نسبتی از داد و ستد علم و فکر و تخصص و نخبگی و نخبه گرایی در این ملاقات می توانید متصور شوید؟ که بین دانشجویان و استاد و جناب ایشان رد وبدل شود؟ این است دلیل فروکشیدن نخبگی در این کشور فلک زده. قرار گرفتن آدم های نابلد و نامتعادل بر مسندهای حساس و حیاتی و تخصصی کشور.
به این داستان مصلای تهران کمی دقت کنید. من در یک جای دیگر هم گفته ام که داستان ساخت مصلای تهران داستان خود انقلاب است. خود جمهوری اسلامی است. حالا بفرض که بعد از چند سال این مصلا افتتاح شد. قرار است در این مصلای عریض و طویل آقای جنتی نمازبگذارد دیگر. نه؟ متوجه منظور من می شوید؟ کلی هزینه برای چه؟ برای هیچ. نه برای هیچ. ایکاش هیچ بود. برای زیرهیچ.
امروز: شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل و رییس «کانون مدافعان حقوق بشر» که هم اکنون برای انجام چند سخنرانی در دانشگاه های آمریکا در این کشور به سر می برد، با اشاره به دانشجویان زندانی در ایران گفت: "سکوت، بیش از این جایز نیست. جای دانشجو در زندان نیست. جوانان ما در بند هستند، صدای آنان را کسی نمی شنود."
به گزارش جرس به نقل از تارنمای «کانون مدافعان حقوق بشر»، شیرین عبادی از ۱۱ آوریل بر اساس روال هر سال، دور اول تور سخنرانی های سالانه خود را در دانشگاه های آمریکا از جمله دانشگاه ایالتی شیکاگو، دانشگاه MIT و دانشگاه دوک آغاز کرد و به سخنرانی در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران خواهد پرداخت.
وی در گفت و گو با سایت کانون مدافعان حقوق بشر در پاسخ به این پرسش که متن و حواشی سخنرانی هایش را به چه موضوعی اختصاص خواهد داد، گفت: "دانشجویان و جوانان امریکایی باید بدانند که حساب مردم ایران به خصوص جوانان از حساب حاکمان جدا است."
عبادی با بیان اینکه نظام سیاسی حاکم بر ایران در صورت حمله نظامی به ایران، به بهانه حفظ امنیت ملی، آزادی خواهان را بیشتر سرکوب می کند، حمله نظامی را به صلاح ندانست؛ چرا که به اعتقاد او این اقدام باعث تقویت رژیم می شود.
او به عنوان اولین زن مسلمان برنده جایزه صلح نوبل، همه ساله دو تور سخنرانی در اوایل بهار و اواسط پاییز در دانشگاه های امریکا دارد.
عبادی با آغاز تور سخنرانی های خود در دانشگاه ها، موضوع اصلی سخنان اش را به حمایت از دانشجویان ایرانی اختصاص داد.
او گفت که دانشجوی زندانی، درد مشترک جامعه ایران و به خصوص جامعه فرهنگی است.
عبادی در ادامه گفت که در این ارتباط او و سایر فعالان حقوق بشر، بارها توجه مقامات سازمان ملل را به وضعیت دانشجویان زندانی جلب کرده اند.
عبادی افزود: "بر اساس آخرین آمارهایی که از سوی نهادهای دانشجویی در ایران اعلام شده است، در حال حاضر تعدادی از دانشجویان به علت یک انتقاد ساده یا درخواست دموکراسی و حقوق بشر در زندان هستند که برای برخی از آنان محکومیت های سنگینی تعیین شده است."
او در ادامه به وضعیت بهاره هدایت اشاره کرد و گفت: "دختر جوان و نوعروسی که فقط به دلیل فعالیت های برابری خواهانه در دانشگاه و در حالی که محروم از یک دادرسی عادلانه بود به ده سال حبس محکوم شد. او همچنین در دوران بازداشت از کلیه حقوق یک زندانی نیز محروم بوده است؛ از جمله در حالی که زندانیان عادی توانستند به مرخصی نوروزی بیایند این دختر جوان، عید را پشت میله های زندان و در میان سایر همکلاسی های زندانی خود به سر برد."
عبادی با تأکید بر اینکه وضعیت دانشجویان زندانی از زندانیان عادی نیز بدتر است، گفت که در این خصوص می تواند از مجید توکلی نام ببرد که برای تنبیه مضاعف به زندان رجایی شهر تبعید شده است.
او با بیان اینکه مجید حتی از امکان تلفن به خانواده خود محروم است، گفت: "مادر مجید که ساکن شیراز است، به علت بیماری نمی تواند به تهران سفر و پسرش را که به جرم دموکراسی خواهی در زندان است، ملاقات کند."
عبادی افزود: "وضعیت سایر زندانیان دانشجو نیز بر همین روال است از جمله می توانم به مهدیه گلرو، ضیاء نبوی، مجید دری، آرش صادقی و علی اکبر محمدزاده اشاره کنم."
او همچنین گفت: "اکثر دانشجویان زندانی بعد از خرداد ۸۸ به زندان محکوم شده اند اما تعدادی نیز از قبل از این تاریخ در زندان هستند که مایلم از شبنم مددزاده و برادرش نام ببرم. شبنم در تاریخ دوم اسفند ۸۷ دستگیر شد و در حالی که امکان دفاع از خود نداشت به پنج سال زندان محکوم شد. برادرش نیز به همان اتهام خواهر به زندان افتاد. این خواهر و برادر در شرایطی در زندان به سر برده و می برند که خانواده آنها سالهاست با نگرانی روز را شب و شب را روز می کنند.
عبادی با طرح این پرسش که به راستی گناه این جوانان چیست که باید مفید ترین سال های عمر خود را پشت میله های زندان سپری کنند، گفت: "متاسفانه داستان غم انگیز دانشجویان به این تعداد اندک خاتمه نمی پذیرد. با کوچکترین اعتراضی یا با کوچکترین حرکتی، دانشجویان را ستاره دار می کنند؛ یعنی آنها را از تحصیل محروم می کنند." او گفت: "طبق آیین نامه مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی از مقطع بالاتر از لیسانس - کارشناسی- دانشجویان و علاقه مندان به ادامه تحصیل علاوه بر صلاحیت علمی باید صلاحیت سیاسی خود را نیز به اثبات برسانند. در این ارتباط افرادی که مورد تأیید وزارت اطلاعات نباشند، رد صلاحیت می شوند. به عبارت دیگر شرط دکتر شدن آن است که فرد سر به راهی باشند و بدیهی است که منظور از سر به راه بودن، چشم بستن بر همه مشکلات اجتماع است."
عبادی در ادامه به گروه دیگری از جوانان که از تحصیل محروم شده و می شوند، اشاره کرد و گفت: "جوانان بهایی طی ۳۳ سال گذشته، نتوانسته است وارد دانشگاه شوند."
او در ادامه به تأسیس کمیته ای متشکل از دانشجویان و گروهی از افرادی که این وضع را عادلانه نمی دانستند، از قبیل کیوان صمیمی اشاره کرد که برای حمایت از حق تحصیل دانشجویان تشکیل شده بود که اعضای آن کمیته نیز خود زندانی شدند.
بر این اساس عبادی گفت: "سکوت، بیش از این جایز نیست. جای دانشجو در زندان نیست. جوانان ما در بند هستند، صدای آنان را کسی نمی شنود."
او افزود: "از افرادی که آزادند و به هر مناسبت تریبون هایی در اختیار دارند، انتظار می رود تا درد مشترک جامعه ایران که همان دانشجویان زندانی هستند را فریاد زنند و بگویند، مادام که جوانان ما به جای دانشگاه، پشت میله های زندان هستند، ما نیز آرام و قرار نخواهیم داشت.
امروز: عبدالله نوری، وزیر کشور دولت اصلاحات معتقد است "وقتی یک برنامهی سیاسی روشن پشتوانه مطالبات به حق نباشد نتیجهای جز ایجاد یأس و ملال ندارد" و "یأس" و "بیبرنامگی" موجود میان نیروهای تحول خواه و اصلاح طلب، یکی از مشکلات اساسی آنهاست.
این فعال اصلاح طلب با انتقاد از حضور محمد خاتمی در انتخابات اخیر مجلس شورای اسلامی - علیرغم تاکید بر عدم شرکت- گفت "آنچه برای توجیه رأی دادن ایشان بیان شده چنانچه درست باشد در ارتباط با تمامی افراد صادق است و این توجیهات در روز رأی گیری به یکباره ظاهر نشده است و از قبل هم می¬شد با همین توجیهات به گونه ی دیگری رفتار نمود."
بنا به گزارش های رسیده به جرس، جمعی از فعالان و چهره های سیاسی و دانشگاهی اصفهان با عبدالله نوری دیدار و گفتگو کردند، که این فعال اصلاح طلب طی سخنانی با بیان اینکه "کسانی که مورد اعتماد مردم بوده و در پی راه حل هستند باید گفتار و بیان شان با عمل و کردارشان یکسان باشد"، اظهار عقیده کرد: "طیف وسیعی از نیروهای معترض و منتقد، برنامه خود را اصلاح و رفرم نظام سیاسی از درون و بدون دخالت خارجی می¬دانند."
بر اساس این گزارش، عبدالله نوری در این دیدار ضمن "بغرنج و پیچیده" توصیف کردن وضعیت کشور راه مطلوب برون رفت از این وضعیت را "گفتگو" و "احیای اعتماد" میان نیروهای سیاسی داخل کشور و "پرهیز از افراطی گری و زیاده گویی و رعایت اخلاق و منش سیاسی" دانست.
عبدالله نوری همچنین در تحلیل وضعیت نیروهای اصلاح طلب و تحول خواه، "یأس» و "بیبرنامگی" موجود میان این نیروها را یکی از مشکلات اساسی آنها دانست. به اعتقاد وی مشکل این نیروها که عمدتا ذیل عناوین مختلفی مانند جنبش سبز یا اصلاح طلب فعالیت میکنند این است که "به دلیل افراطی گری که در هر دو سوی ماجرا پدید آمده است، نمیدانند در چنین جوی چه چیزی بخواهند که هم باعث ریزش طرفداران نشود و هم حاکمیت را به بی اعتمادی بیشتر دچار نکند؟"
نوری ضمن تاکید بر لزوم وجود یک "برنامهی سیاسی" مشخص، در توضیح این مطلب گفت: "حرفهای کلی و مبهم مشکلی را حل نمیکند، ما باید دقیق و صریح حرف بزنیم، صرف تکرار حرفهایی مثل اینکه دموکراسی خوب است یا آزادی بیان خوب است یا زندانیان سیاسی باید آزاد شوند مشکلی را حل نمیکند. وقتی که یک برنامه و ارادهی سیاسی روشن پشتوانهی این مطالبات به حق نباشد تکرار اینها نتیجهای جز ایجاد یأس و ملال در افکار عمومی ندارد."
عبدالله نوری همچنین در پاسخ به جوانان حاضر در جلسه که خواهان "فعال" شدن و حضور "پر رنگ" در فضای سیاسی کشور و طرح دیدگاه ها و نظرات وی با افکار عمومی بودند، گفت: "شما بیش و پیش از اینکه به اشخاص بیاندیشید باید به راه حل فکر کنید. مسئله این نیست که چه کسی مطرح باشد بلکه مسئله اصلی این است که باید در راستای منافع کشور به یک تصمیم روشن سیاسی رسید و بر اساس آن تصمیم و متناسب با آن، برنامه هم داشت."
نوری تاکیدش بر لزوم "تصمیم گیری" را اینگونه توضیح داد: "زمانی پیش میآید که از دو یا چند خواسته ی به حق که به طور همزمان مطرح میشوند امکان تحقق هر دو یا همه در یک زمان عملی نیست و باید یکی را انتخاب کرد و دیگری را فدا نمود. مشکل وقتی مضاعف میشود و تضاد، تنش و بی اعتمادی زمانی بیشتر می گردد که یک جریان سیاسی بخواهد تصمیم بگیرد اما حاضر نباشد شرایطی را که به اتخاذ تصمیم منجر می شود عملی سازد. ضمن اینکه فرصت اتخاذ برخی تصمیمها هم ممکن است به دلیل تأخیر بیش ازحد از دست برود."
عبدالله نوری ضمن انتقاد از "مطلق گرایی"، "ناب خواهی" و "آرمان گرایی" حاکم بر نیروهای سیاسی در ایران گفت: "این صفات نه تنها مانع تحلیل درست اوضاع میشود بلکه نیروهای سیاسی را از هر نوع تصمیم گیری و برنامه ریزی واقع بینانه عاجز میکند."
به اعتقاد نوری در سیاست خیلی وقتها باید میان "مطلوب" و "ممکن" تفکیک قائل شد. وی بر این اساس نتیجه گرفت که "در بسیاری مواقع برای یک سیاستمدار واقع بین و عملگرا مطلوب آن چیزی است که ممکن است و چه بسا این امر ممكن بد باشد ولی در قیاس با امر بدتر اجتناب ناپذیر است زیرا به تعبیر اهل فن، سیاست در بسیاری موارد گزینش میان بد و بدتر و یا "خیر شرین" است. باید بدانیم که قدرتمند ترین سیاستمداران جهان هم همیشه به مطلوب خود نمی رسند و به همین جهت تلاش می کنند بهترین گزینه ممکن را انتخاب نمایند."
نوری همچنین در پاسخ به پرسشی در مورد امکان آشتی ملی و در نتیجه مصالحه و سازش بین حاکمیت و نیروهای منتقد و معترض گفت: "به نظر من گزینهی مصالحه و آشتی ملی با رعایت شرایط خاص خود می تواند گزینهی مطلوبی باشد اما در شرایط فعلی متاسفانه من امکان و فرصتی برای آن نمیبینم. آشتی ملی تنها با شعار محقق نمیشود و الزامات، شرایط و بستری میخواهد که اکنون فراهم نیست."
وی در توضیح موانع مصالحه و آشتی ملی گفت: "مانع اول این است که حاکمیت در شرایط کنونی به پشتوانه ی امکانات فراوانی که در اختیار دارد نیازی به مصالحه احساس نمیکند، به نظر می رسد تحلیل حکومت این است که در داخل کشور به لحاظ سیاسی مشکل خاصی ندارد و توانسته است با اختیارات و امکانات گوناگونی که از آن برخوردار است جامعه و نیروهای سیاسی را کنترل کند. چنانچه حکومت نگرانی داشته باشد بیشتر در ارتباط با مشکلات و بحران های اقتصادی و تهدیدهای خارجی است. حاکمیت احساس میکند منتقدان و معترضان به دلیل فقدان برنامه و ارادهی روشن و ضعف در تصمیم گیری و عدم انسجام، نمیتوانند مجری اقدام و کنش مؤثری باشند و بدیهی است در این وضعیت پبش آمده در جبهه ی مخالفان، که جریان حاکم نیز در شکل گیری این شرایط بی نقش نبوده و خشنود به نظر می آید، نیازی به مصالحه و حتی گفتگو با مخالفان و معترضان نمیبیند."
نوری اما دومین مانع را چنین بیان داشت: "مانع مهم دیگر عدم اعتماد میان نیروهاست، نه معترضین و منتقدین به حاکمیت اعتماد دارند و نه حاکمیت به آنها و هر دو هم خود را در این عدم اعتماد محق میدانند. مهمتر اینکه حاکمیت احساس میکند طرف مقابلش به چیزی کمتر از نابودی و خلع ید کامل او از قدرت رضایت نمیدهد و حتی هدف نهایی اش از ورود به قدرت یا شرکت در انتخابات هم همین است. طبیعتا تا وقتی چنین احساسی وجود داشته باشد مجالی برای فعالیت به نیروهای منتقد و معترض نخواهد داد و روشن است که حاکمیت با نیرویی که فکر میکند خواهان نابودی کامل اوست دست به مصالحه نخواهد زد، ضمن اینکه طرف مقابل حاکمیت نیز هیچگاه مصالحه را به طور واقعی در دستور کار خود قرار نداده است چرا که چنین دستور کاری مخالفانی هم دارد. آنها اینگونه می اندیشند که در هر گونه تعامل و مذاکره ای با حکومت برسر اختلافات، برنده به صورت یکطرفه حکومت خواهد بود و حکومت تنها منافع خود را پی می گیرد و هیچ گونه بها و ارزشی به نظرات طرف مقابل نخواهد داد زیرا این حکومت است که راه حل مصالحه و آشتی ملی را نمی خواهد چرا که تا کنون از راه های متعدد می توانست به آن دست یابد."
عبدالله نوری در ادامه با اشاره به نقش پایگاه اجتماعی در تقویت جایگاه و موضع نیروهای خواهان اصلاحات افزود: "کسانی که مورد اعتماد مردم بوده و در پی راه حل هستند باید گفتار و بیان شان با عمل و کردارشان یکسان باشد و بر اساس آشنایی از توان و استقامت خود و آمادگی برای پرداخت هزینه، گفتار و عمل خود را تنظیم کنند. بگونه ای سخن بگویند که بتوان روی مواضع آنها حساب کرد چرا که اگر بین حرف و عمل فاصله باشد نه تنها نمیتوان با رقبای خود وارد یک گفتگو بر مبنای تفاهم و اعتماد متقابل شد بلکه پایگاه اجتماعی خود را هم از دست میدهند و بدون یک پایگاه اجتماعی مشخص، البته توانی هم برای مذاکره و چانه زنی نخواهد بود."
عبدالله نوری در پاسخ به سئوال های حاضران در مورد رأی دادن محمد خاتمی در انتخابات مجلس نهم و بحث لزوم اعتماد میان رهبران اصلاحات و بدنهی آن و خدشه دار شدن اعتماد حامیان و طرفداران اصلاحات نسبت به سران اصلاح طلب، نخست یادآور شد كه: "برداشت من هم در مذاکره با آقای خاتمی این بود که ایشان بدون محقق شدن شرایطی که اعلام کرده بود در انتخابات شرکت نخواهد کرد. به هر حال اگر ایشان از ابتدا بنای شرکت شخصی میداشت بهتر بود از قبل در بیانات خود شرایط شخصی خویش را از بحث جمعی جدا میکرد تا سوء تفاهمی به وجود نیاید و یا اصولا آن شرایط را بیان نمی کرد."
وی همچنین در مورد توجیهات مطرح شده در خصوص رای دادن خاتمی چنین اظهار نظر کرد: "آنچه برای توجیه رأی دادن ایشان بیان شده چنانچه درست باشد در ارتباط با تمامی افراد صادق است و این توجیهات در روز رأی گیری به یکباره ظاهر نشده است و از قبل هم می¬شد با همین توجیهات به گونه ی دیگری رفتار نمود."
عبدالله نوری اما در ادامه به انتقاد از نحوهی مواجههی برخی نیروهای معترض با این اقدام محمد خاتمی پرداخت و تاکید کرد: "در نقد باید جنبه انصاف رعایت شود و نباید از مرز اعتدال و احترام خارج شد، از این رو خدمات افراد نباید نادیده گرفته شود و خط بطلان بر تمامی زحمات و تلاش های افراد کشیده شود."
نوری همچنین افزود: "آقای خاتمی از چهره های شاخص اصلاحات در داخل و خارج و نیز وزنه ای گرانقدر برای معترضان است که با آسیب رسیدن به شخصیت ایشان نیروهای اصلاح طلب زیان خواهند کرد و در آن سوی ماجرا مخالفان فراوانی دارد که از آسیب دیدن ایشان سود خواهند برد."
وزیر کشور دولت اصلاحات که خود به جهت پیگیری اهداف اصلاح طلبانه در مجلس استیضاح و پس از آن نیز در مقام مدیر مسئول روزنامه ی خرداد در دادگاه محاکمه شد و سال هایی را در زندان سپری کرد در پاسخ به پرسشی در مورد بحث اصلاحات و نقش آقایان موسوی، کروبی و خاتمی گفت: "به هر حال طیف وسیعی از نیروهای معترض و منتقد نسبت به وضعیت موجود، به دلایل متعدد برنامه ی خود را اصلاح و رفرم نظام سیاسی از درون و بدون دخالت اراده خارجی و بیگانه و بر اساس قانون اساسی موجود می¬دانند. حتی اصلاح قانون اساسی را هم بر اساس ساز و کار حقوقی-قانونی و واقعی و عملی خواستارند. به اعتقاد من آقایان موسوی، کروبی و خاتمی خود را در این چهارچوب تعریف کرده و می¬کنند. از این رو دلیلی وجود ندارد که ما برای خود خط کشی برداریم و میان آنها مرز بندی و جدا سازی ایجاد کنیم. طبیعی است نظرات مختلف باعث میشود در جایی برخی یک گام جلوتر و برخی دیگر عقب تر حرکت کنند و در جای دیگر بر عکس و لکن بر اساس آنچه از گفتار و نوشتار این بزرگواران استنباط میشود همگی اهداف مشترکی دارند ولی برای رسیدن به آن مسیرهای مختلف را می پیمایند که چهارچوب کلی این اهداف مشترک می تواند اینگونه بیان شود، نخست، اجرای بدون تنازل قانون اساسی و رعایت تمامی حقوق ملت، مصرح در قانون اساسی. دوم، پیگیری اصلاحات در مسایل داخلی در بخش فرهنگ، اقتصاد، سیاست و قضا و نقد بدون اغماض و در عین حال به دور از هر گونه افراط و یا تفریط که هر کدام می تواند آسیب جدی به کشور وارد نماید. سوم، انتقاد به خط مشی ها و روش های حکومت در عرصه جهانی و در عین حال تأکید بر مخالفت با هر گونه تهدید علیه امنیت ملی، مهم نیست این تهدید با چه ادعایی صورت گیرد و چهارم، موضعگیری روشن در مورد مداخله و خطر حمله خارجی و مرز بندی داشتن با کسانی که برای ایجاد تغییر در ایران گوشه چشمی به کمک از خارج دارند."
عبدالله نوری در پایان سخنان خود افزود: "البته این به معنای نبود سئوال و ابهام در مورد چگونگی تحقق این اهداف نیست. این گونه مباحث از مصادیق سخن اولیه این جلسه است که چهره های موثر اصلاحات و جنبش سبز باید در جهت شفاف سازی اهداف و برنامه های خود برای حامیان خویش، طبقات مختلف مردم، حاکمیت و حتی مخالفان نظام جمهوری اسلامی ایران اقدام نمایند."
عبدالله نوری: آشتی ملی با شعار محقق نمیشود؛ الزامات و بستری میخواهد که اکنون فراهم نیست
امروز: خبرگزاری رویترز روز شنبه، ۲۶ فروردینماه، از نشست اضطراری کشورهای عضو شورای همکاری خلیج فارس در هفته جاری به دنبال اعتراض امارات متحده عربی به سفر محمود احمدینژاد به جزیره ابوموسی خبر داد.
به گزارش رادیوفردا، رویترز میگوید که این نشست اضطراری قرار است روز چهارشنبه هفته جاری در شهر ریاض، پایتخت عربستان سعودی، برگزار شود.
محمود احمدی نژاد، ۲۳ فروردینماه، در ادامه سفر خود به استان هرمزگان وارد جزيره ابوموسی شد و در سخنانی گفت که «ملت ايران هيچ نگرانی از ناحيه تحريف اسامی چون خليج فارس ندارد، چرا که نگرانی ناشی از ناتوانی و ضعف است که ملت ايران از اين نقيصه دور هستند».
این سفر مورد انتقاد شدید امارات متحده عربی قرار گرفت و وزیر امور خارجه امارات سفر آقای احمدینژاد به ابوموسی را «نقض آشکار حاکميت امارات بر سرزمين های خود» دانست.
خبرگزاری رویترز روز شنبه به نقل از منبع خود موضوع نشست اضطراری شورای همکاری خلیج فارس را «بحث بر سر دعوای امارات و ایران به دنبال سفر احمدی نژاد» عنوان کرده است.
این منبع همچنین به رویترز گفته است که نشست روز چهارشنبه آینده به درخواست امارات برگزار خواهد شد.
خبر برگزاری نشست «اضطراری» درباره دعوای اخیر ایران و امارات در حالی منتشر شده است که وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی روز پنجشنبه گذشته اعلام کرد که سفر محمود احمدینژاد به ابوموسی موضوعی داخلی است.
سه جزيره ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک که تا سال ۱۹۷۱ در تصرف بريتانيا بودند همزمان با عقبنشينی نيروهای نظامی اين کشور از خليج فارس و استقلال کشورهای زير سلطه آن، به کنترل ايران درآمد.
در این میان ابوموسی که تنها جزيره دارای جمعيت در ميان اين سه جزيره است، بر اساس توافقی ميان ايران و شيخنشين شارجه که اکنون بخشی از امارات متحده عربی است به صورت مشترک اداره میشود.
با این حال امارات میگويد که ايران در سال ۱۹۹۲ کنترل کامل جزيره ابوموسی را در اختيار گرفته و اقدام به ايجاد فرودگاه و پايگاه نظامی در آن کرده است.
ايران در مقابل اظهارات مقامات اماراتی درباره حاکميت بر سه جزيره ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک را بیاساس دانسته و اختلافات ميان دو کشور را «سوء تفاهم» میخواند.
امروز: علیرغم تحریمهای شدید نفتی علیه ایران، منابع نفتی و بازرگانی میگویند ایران با خاموش کردن سیستم ردیابی نفتکشهای خود، ضمن پنهان کردن طرف معامله، همچنان به فروش و انتقال نفت ادامه میدهد.
به گزارش رادیوفردا، منابع صنایع نفتی، بازرگانی و کشتیرانی به خبرگزاری رویترز گفتهاند که دولت ایران به ناخداهای «شرکت ملی نفتکش ایران» دستور داده است تا جعبه سیاه دستگاههای گیرنده خود را که برای نظارت بر جابهجاییهای کشتیها نصب شده خاموش کنند و به همین دلیل در حال حاضر بیشتر نفتکشهای متعلق به «شرکت ملی نفتکش ایران» با رادار خاموش حرکت میکنند.
این اقدام در حالی صورت میگیرد که در شرایط عادی، تانکرهای نفتی سیستمهای ردیابی خود را خاموش نمیکنند.
طبق قوانین بینالمللی، کشتیها موظف هستند حین حرکت در آبها، سیستم ردیابی خود را روشن نگاه دارند و تنها ناخدای کشتی میتواند به دلایل ایمنی و با کسب اجازه از سوی کشوری که پرچمش بر روی کشتی نصب شده، این سیستم را خاموش کند.
اما در حال حاضر، به گفته رویترز، از ۲۵ نفتکش عظیم ایران، تنها هفت نفتکش دستگاههای گیرنده خود را روشن نگاه داشتهاند و همچنین منابع صنایع کشتیرانی میگویند از ۹ تانکر کوچک «شرکت ملی نفتکش ایران» که قابلیت عبور از کانال سوئز را دارد، تنها سیستم ردیابی دو نفتکش از این ناوگان فعال است.
این خبرگزاری میگوید در کنار این اقدام ناخداهای ایران، خریداران نفت ایران نیز به شدت معاملات خود را پنهان میکنند.
یک منبع نفتی که پیشتر با ایران معاملات نفتی داشته میگوید ایران با کمک مشتریان نفتی خود در تلاش است تا حد ممکن نقل و انتقالهای نفتی خود را پنهان کند.
رئیس یک شرکت تجارت نفت به رویترز گفته است: «افرادی که در این معاملات نفتی دست دارند بسیاری مخفیانه عمل میکنند. آنها راجع به این معاملات در نامههای الکترونیک خود یا تلفن حرفی نمیزنند.»
تحریمهای شدید نفتی اتحادیه اروپا و آمریکا علیه ایران که از حدود دو ماه و نیم دیگر به طور کامل اجرایی میشوند، راه تجارت نفتی با ایران را با موانع بسیاری مواجه کرده است.
در حال حاضر بسیاری از کشورهای غربی خرید نفت از ایران را متوقف کردهاند و خریداران آسیایی نفت ایران نیز گفتهاند که در آینده تجارت نفتی با ایران را متوقف خواهند کرد.
رویترز میگوید ایران برای مقابله با این تحریمها ضمن پایین آوردن قیمت نفت خود، با ارائه تخفیفهایی نظیر حمل رایگان، ارائه بیمه و شرایط اعتباری مناسب سعی دارد با تحریمها مقابله کند، روشی که برای ایران خالی از هزینه نیست.
یک منبع نفتی ایرانی که نخواست نامش فاش شود به رویترز گفته است که در حال حاضر چین و هند آخرین گزینههای ایرانی برای صادرات نفت هستند و تحریمها شرایط را برای این خریداران بسیار مناسب کرده است.
در حال حاضر به گفته منابع آگاه، هند با استفاده از شرایط اعتباری مدتدار به خرید نفت ایران میپردازد و چین نیز بیشتر برای چانهزنی با ایران بر سر قیمت کمتر، خرید نفت از ایران را کاهش داده بود.
علیرغم این دشواریها اما نمیتوان به طور دقیق مشخص کرد که آیا صادرات نفت ایران کاهش یافته است یا خیر.
رستم قاسمی، وزیر نفت ایران، گفته است که صادرات نفت خام کشور در سال گذشته دستکم ۲.۲ میلیون بشکه در روز بوده است.
در عین حال به گفته سازمانهای معتبر نفتی نظیر «سازمان بینالمللی انرژی»، صادرات «علنی» نفت خام ایران در ماه مارس به حدود ۱.۹ میلیون بشکه در روز کاهش یافته است.
همچنین طبق آخرین برآوردها صادرات نفت ایران در ماه آوریل نیز نسبت به مدت مشابه سال پیش از آن، روزانه ۵۰۰ هزار بشکه کاهش را نشان میدهد.
این آمار در حالی ارائه شده است که از دیگر سو دادههای ردیابی کشتیها نشان میدهد که میلیونها بشکه نفت خام ایران که هفتههای گذشته در نفتکشهای ایران انبار شده بود اکنون ناپدید شدهاند و هنوز مشخص نیست آیا این ذخیرهها به طور پنهانی صادر شدهاند، در جای دیگری انبار شدهاند یا اینکه در دریا ذخیره شدهاند.
ایران که دومین کشور بزرگ تولیدکننده نفت در اوپک به شمار میرود گفته است با روی آوردن به مشتریهای جدید نفتی، با تحریمها مقابله خواهد کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر