-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

Latest News from Emrooz for 06/25/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.




شطحی برای سید مصطفی تاجزاده و خنده های گریه آورش!


خیلی با خودم کلنجار رفتم: "بنویسم یا نه!" بلاخره دل به دریا زدم و دارم می نویسم. هنوز نوک قلم بر روی کاغذ رقصیدن آغاز نکرده بود دوباره این کلنجار لعنتی یقه ام را چسبید: "برای کی می خواهی بنویسی، در مورد چی می خواهی بنویسی، چی می خواهی بنویسی و...!" بد مصب به یاد سخنان پسرخوانده عمو قدرت افتاده بود. گفته بود:"عمو قدرت خوابه. داد نزید بیدار میشه بد خوابی به سرش می زنه!" منکه داد نمی زنم اما بهش قول داده بودم خفه بشم، یا برم خونه وبتمرگم ! ته دلم آمده بود درددل را برای مرغ زبان سوخته بنویسد اما یادش آمده بود قورقچی های باغ گفته بودند: "هرچه بر سر باغ آمده، از خشکسالی و بی ثمری وآفتزدگی، به خاطر داد و هوارهای همین گردن شکسته و دوستاشه!" او می گفت: "طوطی که نباید تاج بر سر داشته باشه!" چرا؟ چون دامنگیر خودش و مونسش می شه! به شرافتش قسم خوردم ، با اینکه می دانست ندارد اما کلی کیف کرد. گفتم:"پدر من، پدرشو می شناخته، او قول داده بود دعا کنه امسال باران خوبی بیاد، اما چرا پسرش آمدن باران را عامل خشکسالی می دانست! من مانده بودم.

کلنجار پشت کلنجار...نهایتش دل به دریا زدم. راستش، یه هو دل به دریا نزدم، آرام آرام از جوی آب چشمه آقا نجیب راه افتادم تا رسیدم به دریا! خودم نه ها! دلم. اولش گیر داده بود در مورد درختان باغ نیکان بنویس! همه شونو خوب می شناختم. تازه یادم آمد چه خبطی کرده ایم. خداییش دنیا برعکس شده! یه روز یادمه آژان محله ما، یقه یکی را گرفته بود، انداخته بودش زندان. چرا؟ چون فکر می کرد شب ها مال مردم را یه جایی، تو خونه دوستاش قایم می کنه که دست دزد بهش نرسه! محسن وبرادراشو مزاحم می دید! یه روز حسابی قاطی کرده بود. سر او وبرادراش داد می زد:" آخه خوش انصافا! شما پشت میله اید اما من احساس می کنم تو زندانم!" کسی نبود بهش بگه مرد حسابی! میله که ذات آدم ها را عوض نمی کنه. عقاب هرجا باشه عقابه، کلاغ اگر صد سال هم در آسمان پهناور، آزادانه پر بزنه، باز هم کلاغ است!

باز هم کلنجار...یکی مرتب فریاد می زد:"چرا از از زید و آدمای سحر خیز، آبادی خودمان نمی نویسی؟ زدم زیر گریه. یه کمی تاریخ خوانده بودم. زید همیشه برایم مجسمه تمام عیار شرافت بوده، حتی اگر کسی جرات نکند در موردش بنویسد! قبلا یک شعر برای بنده خدا ، تو ماه رمضان نوشته بودم! یادی هم از همسایه های خانه به خانه اش کرده بودم. اما آخرش فقط شرمندگی نصیبم شد. به آسمان می نگریستم وزارزار می گریستم. نه به حال اونا، به حال خودم که نه خوابم می برد، نه نای رفتن دارم! بچه که بودم، با حمید نازنین، برادرم، که در حمله حرامیا شهید شد، می رفتیم کنار خیابان، به دسته های عزادار نگاه می کردیم. عجب ناله های سوزناکی از ته دل، بی هیچ طمعی! کلمه "میرعلمدار" تمام جگرم را می سوزاند. مثل امروز کمی گریه می کردم و تمام! اما حالا یادم اومده که پرچم، علمدار می خواهد. مادرم میگه حتما یه روز برمی گرده. حالا این دل ناآرام بند کرده بود، براش بنویسم. می خواستم اما کمی هم خوف کرده بودم. من تو بچگی همیشه از صدای شغال ها که برای حمله به روستا کمین می کردند می ترسیدم. بابام سفت بغلم می کرد. اونم که دیگه نیست. خداییش دقمرگ شد!

کلنجار. بازهم کلنجار...به دلم زده بود، زخم خورده های پشت کهریز خان را به شعر بکشم، یا سریال دخترکانی که به هنگام مرگ با چشمان باز، فقط آسمان را به نظاره نشسته بودند و ندای شان هنوز در گوش ها طنین انداز است! یک لحظه احساس کردم نفسم بند آمده است. کاش مرده بودم. مردن که عار نیست، هست؟! پدر بزرگ عموی من که امروز تو ولایت ما رئیس قبیله است، تو سال های دعوای طایفه ای رفته بود سر به بیابان زده بود، با صدای بلند گریه می کرد و می نالید. آرزوی مرگ کرده بود که گزمه های شهر زنی را تازیانه زده بودند که النگوهایش را بربایند! اون اونجوری بود.

نمی دانم امشب چرا اینقدر هوا سرد است! قدیما خرداد اینقدر شب ها هوایش سوزناک نبود! بیچاره پیر مرد و پیرزن. نمی دانم الان کجایند؟ پسرش می گفت به زور راهی شان کرده اند! کجا؟ نمی دانیم! بچه هایش زارزار می گریستند، همسایه ها هم. بی غیرت هم ولایتی های شان! اما تردید ندارم روزی بر می گردند...نمی دانم اما پدرم می گفت:"اگر آدم دلش پاک باشد، حتی اگر چشمانش را ببندند، دلش گواهی می دهد: سخت ترین و تاریک ترین شب هم، آبستن روز است!" راست می گفت. من پیر مردی را می شناسم، بالای هفتاد سال سن دارد، بش میگن بابای فضیلت، یه روزی با گماشته خان حرفش شده بود. بهش گفته بود برو به خان بگو اینقدر به رعیت ستم نکند سال آینده پر باران است. من نفهمیدم چه ارتباطی بین باران وستم خان وجود دارد!

کلنجار، بازهم کلنجار...قلم را زمین گذاشتم. دلم پر است از غصه. غصه آن بانوی گم شده که وقتی من بچه بودم با چند گرگ گلاویز شده بود. دلم گرفته است از آن شب های تاریکی که سگ های هار در روستا به جان بره های بی گناه و زیبای پسر عمو افتاده بودند. دریدند. نیش زدند و پاره پاره کردند. اما چوپان بی انصاف حتی یک آخ هم نگفت! من- نه! دلم- من مدت هاست مرده ام، دلم و چشمانم هر شب سیرسیر می گریند...نمی دانم چرا هر وقت گریه ام می گیرد آن صحنه دردناک راه راه پوش های سریال های تلویزیونی بحرین! جلو چشمانم ظاهر می شود! اسیرانی که می گفتند پینه های پیشانی شان از فرط عبادت است نه شلاق برادران ایمانی شان! من اگر یک روز نگریم، دلم می گیرد، گرچه یکی دوسالی است مرده است! شبی در خواب شنیدم، یکی می گفت در زندان های رژیم منحوس آل خلیفه در سوریه، خدا هر شب شلاق می خورد! او زیر لب می گفت: "آی ملت چگونه خواب تان می برد!" من فردای آن روز به یاد سخنان گهربار قاضی شارع افتادم که خطاب به مردم افغانستان ، در سریال سربداران، فریاد برآورد: "آی مردم! عدل آن است که خان بگوید!" و امروز با چشم خود دیدم سیل اشک از سحاب، زیر هاله ای از نوربر فراز شهر جاری شد و داغی که کمر هر مردی را می شکند. راستی قلعه مردان را چه می شود با این همه نگاهبان نقاب پوش!وصبری که طاق شد ودوازده ستاره برایش جرقه زدند! همش نگرانم نکند اونا هم از گرسنگی بمیرند یا از شادی مرگ پدر دق کنند!

نه! کلنجار کافی است! می خواهم بنویسم . در مورد تو، نه! برای تو می نویسم:

آقا مصطفی جان سلام! چرا برای تو می نویسم؟ نمی دانم. شاید چون خیلی دوستت دارم. اما نه به اندازه پسرم که بیشتر خود را فرزند تو می داند تا من! می گوید وقتی حرف می زنی دلش آرام می گیرد، احساسش می شکفد و عقلش لبخند می زند! راست می گوید. تو کنار سروهای سربند، عطر خاصی داری که به مشام هیچکس ناخوشایند نیست، مگر جغدهایی که نمی خواهند ببینند! سید با آن همه جلال می گفت تو برای خودت یک علمداری! راست می گوید. تو هم مونسی داری به سان صاحب "سوگواری در حرا" و آن که "هنر و عشق و زیبایی" را به هم آمیخته بود، که عاشقانه ترین سرودها را برایت سروده است.او فخر همه است! گفتم نمی دانم چرا برای تو می نویسم! تو آئینه تمام نمای یاران زبان بسته ومجسمه شرافت این دیاری! گاهی شب ها، و اگر نمازی بخوانم، در پی آن دعا می کنم از سفر برگردی. می دانم ناخوش احوالی، اما به خودم صبوری می دهم، میله های زندان، کسی نمی داند آن سویش زندان است یا این سو! حال غریبی است این حال. تردیدم به پایان رسیده است. این منطق و ناموس خداست. دوستی گفته بود نه خدا ونه تاریخ با هیچکس شوخی ندارند:"بار کج به منزل نمی رسد". بگذار رمال ها ورد بخوانند و یاران دیروز و امروز و فردای شان سفسطه کنند. بهار دوباره بر می گردد و خرداد جوانه خواهد زد!

گفتم برایت می نویسم اما حال که راه افتاده ام نمی دانم چه بنویسم. می ترسم. نه امیدوارم.نه ...بازهم کلنجار...این خوف و رجاء کشت مرا! آقا مصطفی جان من دلهره دارم. دلهره این روز، این ماه وماه خرداد، با آن همه خاطرات تلخ وشیرینش. از تو چه پنهان بهانه این یادداشت خرداد بود اما راستش را بخواهی خوف برم داشت چیزی در باره اش بنویسم. گرچه می دانم بدترین وبهترین شروع هایمان در این ماه رخ داده است! در این ماه مردم دوبارهرچه خواستند سرودند ونوشتند و شد! سه بار همت کردند وشد تکه ای از سربلندی مردان سرزمینش که راه را بر حرامیان بستند! چهارده پانزده بار لباس سیاه بر تن کردند. بیست و دو بار خندیدند ، بیست وپنج بار فریاد زدند وبیست ونه بار توبه کردند. این ماه هر روزش تابلویی است از نبرد مهربانی وخشم!

آقا مصطفی جان! این روزها، روزهای عجیبی است. روزهای غم با ته نشینی از شادی. روزهای یاس در جدل با امید و دلخوش به آینده روشنی که بی گمان پیشروی مردم ماتم زده است.روزهای زورآزمایی عسس ها و و داروغه های سرمست با زخم خورده های شهر از یکسو و آغاز جنگ زرگرهای بازاربزرگ قدرت! از سوی دیگر. روزگار غریبی است. به زعم برخی ، روزگار آرزوهای برباد رفته! گرچه از این یادآوری غصه مان می گیرد. اما باید به یاد بیاوریم سالیان سال در گوشمان خواندند: پیامبر به عیادت یهودی عنودی رفت که هر روز بر سرش خاشاک ریخته بود تا برگی از گلستان شفقت وگذشت انسانی را به نمایش بگذارد. گفتند علی داغ بر دستان برادر نابینایش نهاد تا خود داغ آتش جهنم نبیند. گفتند بخشش از انتقام شیرین تر است. گفتند اسلام دین رحمت است، پیامبر رسول رحمت است، قرآن کتاب رحمت است. گفتند شروع 114 سوره قرآن با 113 بسم الله الرحمن الرحیم نشانگر غلبه رحمت خدا بر غضب اوست. گفتند "انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق" را پیامبر فرموده است. گفتند علی در پی ستاندن حق مظلوم از ظالم بود ولو در کابین زنان شان رفته باشد و هم از زبان او هزاران بار در گوشمان خواندند که به حسنینش گفت:"کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا". گفتند قیام به عدالت و قسط رسالت ذاتی پیامبر بوده است. از زبان بزرگان گفتند حرمت انسان بسیار بالاتر از کعبه است. از زبان علی گفتند حکمرانی نزد وی از عطسه یک بز کم ارزش تر است. و گفتند و گفتند تا من وتو و ما دراین عشق گرفتار آمدیم...اما ... اما اکنون... نیم نگاهی به حوادث سرزمین مان، آئینه تمام نمای آرزوهای برباد رفته ماست... امروز ماکیاول، الگوی تمام قد واعظان، در ولایتی است که خشکسالی سایه بر سرش افکنده است! و اخلاق گویی مرده است...دیگر نمی دانم چه بگویم...وقتی به یاد آرزوهای بربادرفته ام می افتم عنان از کف می رود! دعا کنیم روزی خرداد به دامن بهار برگردد.آمین!

www.wetowezh.blogspot.com


 


Watch live streaming video from rasa at livestream.com

 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به emrooz-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به emrooz@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته