
چند ساعتی گذشته است از اینکه نویسندهی معروف اصلاح طلبی با خشونتی که تا به حال شاهدش نبودهام، به من تهمت زد که از توجیه کنندگان اعمال سیاسی-اقتصادی احمدی نژاد هستم چون صرفا فکر میکرد که به دلیل گرایشات سیاسیام باید احمدی نژاد را به کروبی-موسوی ترجیح بدهم. حتی به کنایه گفت که «خوشحال شدید که موسوی و کروبی را کشتند و تکه تکه کردند؟». فکر کن دو سال زندگی ات را در حد توانات صرف مبارزه با کژفهمیهای در مورد احمدی نژاد بکنی که احمدی نژادیسم برابر با شارلاتانیسم، نیولیبرالیسم نظامی، گسترش اقتصاد زیرمیزی … در ایران است و بعد بهراحتی و بیبرهان و مدرک، همچین تهمتی بهت بزنند. درست است که این تجربهای شخصی است ولی نشان از مشکل عمیقی دارد و آن هم این است که بخشهایی از اصلاح طلبها به شدت خودی گرا و تک صدا محوراند و تلقیهایشان از غیرخودیها براساس استریوتایپهای کلیشهای شکل گرفتهاست که یادآور برخورد دولتمردان در قدرت در ایران، با غیرخودیهاست.
بارها اسم کردها که میآید از منورالفکرترینها شنیدهام که زمانی پسرخالهی شان به دست کردها افتاده بوده و کردهای گرونگیر تفنگ داشتهاند و خشن بودهاند. جالب است که در حافظهی تاریخیشان کشتارهای جمعی، فردی، تبعیض و ظلم به کردها جایی ندارند ولی اسم کردها را با خاطرهی پسرخاله شان عجین کردهاند. تعداد کشته شدههای کرد را با تعداد کسانی که کردها کشتهاند مقایسه کنید تا مشخص بشود که کدام گروه خشن تر است. درست شبیه ایرانیهای ضد مهاجرهای افغان که اغلب برای ضد افغان بودنشان چند خاطره از دزدی و قتل مهاجرهای افغان در ایران دارند و خشونت سیستماتیک علیه مهاجرهای افغان را در حافظه شان پاک کردهاند و مهاجران افغان و دردشان را به یکی دو مقاله در بخش حوادث روزنامهها تقلیل میدهند. بعد همین منورالفکرها می پرسند که چرا کردها در جنبش سبز نیستند؟ شاید رفتهاند گل بچینند.
عدهی دیگری از اصلاح طلبهای ذوب در رفسنجانی هم، گاهی میپرسند که چرا کارگرها در جنبش نیستند؟ از کجا متوجه شدهاید که کارگرها در جنبش نیستند؟ آیا روی پیشانی مردم، طبقهی اجتماعیشان نوشته شدهاست؟ پس کی در جنبش هست؟ پاسخ این است که تنها آنهایی در جنبش هستند که مدیای فارسی زبان صدای شان را بازتاب میدهد که یعنی شاخهی خاصی از اصلاح طلبها. باقی مردم صدا ندارند. صدای شان تنها در حال دویدن و تظاهرات کردن و زیر باتوم و گاز اشگ آور به صورت شعار سر داده میشود که تا چندی پیش اصلاح طلبها همین شعارها را یعنی صدای مردم بی مدیا را به جرم ساختارشکنانه بودن مردود قلمداد می کردند.
اولین و اساسیترین کمبود جنبش، نداشتن شورای تصمیم گیری است که لااقل دربرگیرندهی فعالین حقوق زنان، فعالین سندیکایی و کارگری، فعالین دانشجویی از طیفهای مختلف سیاسی، فعالین قومی، اساتید و فعالین سیاسی از دیدگاههای مختلف است که باید سریعا شکل بگیرد:
پس از تظاهراتهای بیست و پنج بهمن، شورای هماهنگی سبز امید تشکیل شده است که نمی دانیم متشکل از چه افرادی ست و یا اینکه تا چه حد تکثرگراست. فراموش نشود که تکثرگرایی شعار محبوب اصلاح طلبهاست که البته تنها زمانی بکارش می برند که میخواهند حریف یعنی طیف اصولگراها آنها را به بازی راه بدهند و الا بعضی شان حتی از ملی-مذهبیها هم دوری میکنند. هر گونه شورای هماهنگی برای جنبش سبز بخواهد تشکیل بشود لااقل باید چندین اعضا از فعالین حقوق زنان، فعالین کارگری و سندیکایی، فعالین دانشجویی، فعالین قومی، اساتید فعال در جنبش، فعالین سیاسی از طیفهای مختلف را شامل بشود و الا برآورد صحیحی از جامعه نخواهد داشت و همچنان تنها به بازتاب گروههای خودی خواهد پرداخت و از گروههای دیگر بیخبر خواهد ماند. به عنوان مثال شورای هماهنگی اگر چندین فعال حقوق زنان داشت هرگز تظاهرات روز جهانی زن را حذف نمیکرد هرچند پس از اعتراضات اضافه کرد. اگر شورای هماهنگی با فعالین کارگری در تماس بود از اعتراضات کارگری که در حال حاضر در ایران در حال رخ دادن هستند باخبر بود و می توانست با بیانیهی در حمایت از این اعتراضات، شرایط را برای ملحق شدن مردم به کارگرهای معترض فراهم کند. اما احتمالا شورای هماهنگی اصلا از وجود این اعتراضات بیخبر است چون مفهوم کارگران معترض، آنها را به یاد سوسیالیسم می اندازد و «سوسیالیسم بد است و طرفدار احمدی نژاد است». برای مبارزه با حکومت ایران نمیتوان نقصهای حکومت را بازتولید کرد و بعد منتظر ماند تا موفق شد. اولین و بزرگترین اشتباه حکومت حذف بخشهای مختلف و طیفهای بیشماری از مردم از دستگاه تصمیم گیری بوده است که این سبب شدهاست که حکومت ایران درک درستی از واقعیتهای جامعه نداشته باشد و این فاصله را با کلیشه و توهم پر کند. حکومت ایران مردم غیرخودی که اتفاقا اکثریت جمعیت ایران هستند را هرگاه به آگاهی سیاسی-اجتماعی رسیدهاند به اسم منافق، قرتیهای پایمالگر خون شهدا، عوامل آمریکا، میکروب و خس و خاشاک و بزغاله، جاسوس سیا، تشویشگر … نادیده انگاشته است و با بکار گرفتن زور و قوای نظامی سعی کرده است که نامریی شان کند. اصلاح طلبها نباید با طرفدار احمدی نژاد خواندن غیرخودیها و تهمت زدن به طیفهای چپ که از کشته شدن موسوی و کروبی خوشحالاند، حضور این افراد را نادیده بگیرند و همان رفتاری را با آنها انجام بدهند که حکومت ایران با غیرخودیها میکند. راه مبارزه با حکومت ایران این است که ما در جنبش سبز دقیقا به عکس حکومت ایران عمل کنیم و اصلاح طلبها چه دوست بدارند و چه دوست نداشته باشند مجبورند دماغ خود را با دست هایشان محکم گرفته و حضور غیرخودیها را در تمام ارکان جنبش از قبیل تصمیم گیریها و تعریف اهداف جنبش، مثل شربت سرفه سر بکشند. درست مثل طیفهای چپ که باید حضور اصلاح طلبها در جنبش را به رسمیت بشناسند و با آنها وارد گفتگوی جدی بشوند و منتظر شکست جنبش سبز برای تشکیل یک مبارزهی تمام عیار کارگری نباشند چرا که همین جنبش پتانسیل در بر گرفتن اهداف صنفی و خواستههای سیاسی کارگرها را دارد و در همین جنبش میتوان و باید با تک صدایی و خودیگرایی مبارزه کرد که عاقبت تمام طبقات مختلف جامعه از آن بهره خواهند برد.
اعتصاب
اغلب منتظرند که کارگرها اعتصاب کنند و بعد میپرسند که چرا کارگرها اعتصاب نمیکنند. به چندین دلیل اعتصاب سراسری کارگرها میسر نیست. اول آنکه هرگونه سازماندهی سراسری یا حتی کوچکتر بین کارگرها، 30 سال است که نابود شده است و طرفداران چنین سازماندهیهایی زندانی شده و یا از کار برکنار شدهاند و یا به تختهای بیمارستانها زنجیر شدهاند مانند؛ هاشم خواستار، محمود صالحی و منصور اصانلو. برای اعتصاب سراسری به سازمان دهی کارگرها نیاز است که چنین سازماندهی وجود ندارد. دوم اینکه خیلی از کارخانجات و تولیدیهای بزرگ، خصوصیزهی نظامی شدهاند. به این معنی که اعتصاب در چنین جو نظامی زدهای عواقب وخیمی می تواند برای کارگران داشته باشد. سوم آنکه اصلاح طلبها سابقه شان در امور کارگرها به اندازهی اصولگراها مشکل دار است هرچند اوضاع کنونی کارگرها بدترین دوران پس از انقلاب است ولی فراموش نکنیم که سیاست های نیولیبرالی و ضد سندیکاهای مستقل، سیاست کلی نظام بوده است و مختص این دولت نیست. از طرفی اصلاح طلبها اغلب جنبش سبز را جنبش اصلاح طلبها می دانند و این ممکن است منجر به شک و بیاعتمادی به جنبش برای کارگرها به عنوان یک صنف شده باشد.
اکنون که اعتصاب سراسری چندان میسر به نظر نمی رسد، چه راه حلهایی امکان پذیر است؟
-از ابتداییترین ضروریات فعلی، حضور فعالین کارگری و سندیکایی در شورای تصمیم گیری جنبش سبز است که ارتباط بین کارگرها و بخشهای دیگر جنبش را قوی تر کرده و نسبت به نیازها و حوادث کارگری اطلاع رسانی کند. در واقع جای خالی فعالین کارگری در نوشتن بیانیه و وارد کردن گفتمانهای کارگران در جنبش به شدت محسوس است. جنبش سبز اولین قدم در به رسمیت شناختن کارگران و خواسته های شان را می تواند با وارد کردن فعالین کارگری به شورای تصمیم گیری و بیانیه نویسی جنبش نشان بدهد.
-یکی دیگر از راه حلها، بویکات یا تحریم کردن کالاهای وارداتی توسط تمامی مردمی است که خود را بخشی از جنبش میدانند. کالاهای وارداتی کمر تولیدکنندگان کوچک داخلی را شکستهاند و منجر به بیکاری بسیاری از کارگران شده اند و با تحریم کردن این دست از کالاها می توان به کسانی که از ورود این کالاهای ارزان قیمت به ایران سود می برند آسیب رساند و هم اینکه می توان از کشاورزان، کارگران، تولیدکنندگان کوچک داخلی حمایت کرد و هم اینکه می توان المانهای اقتصادی که در جنبش هستند ولی بطور واضح بیان نشدهاند را بیان کرد و بیش از پیش دغدغهی بخشهای زحمتکش و طبقات متوسطی که تولیدهای شان را از دست دادهاند را وارد جنبش کرد و هم اینکه موفقیت در چنین تحریمی اثبات بیشمار بودن ما سبزها و موجب دلگرمی مان می شود.
-یکی از ضعف های بزرگ جنبش واکنش کافی نشان ندادن به حذف یارانه ها بوده است. در واقع حذف یارانه ها از بزرگترین حوادث سال گذشته بوده و از ضعف های اساسی دولت در حال حاضر محسوب می شود ولی مدیای جنبش چون بیشتر در دست طیف های خاصی از اصلاح طلب ها با گرایشات اقتصادی نیولیبرالی است این موقعیت را برای اعتراض جنبش بطور مقطعی از دست داد اما دیر نشده است. مسلما اصلاح طلبان طرفدار سیاست های آیت الله رفسنجانی نمی توانند بیانیه بدهند و دعوت به تظاهرات علیه حذف یارانه ها بکنند. اینجا ست که اصلاح طلب ها باید متوجه بشوند که تکثرگرایی نیاز ضروری جنبش است و به حضور طیف های سیاسی گوناگون در جنبش بها بدهند. فعالین کارگری و طیف های چپ داخل و خارج از ایران با ذکر خواسته های کارگرها و دلیل شان برای مخالفت با حذف یارانه ها می توانند یکی از سه شنبه های اعتراضی را به مخالفت با حذف یارانه ها گره بزنند که این خود موجب رشد جنبش و گسترده تر شدن گفتمان هایش خواهد شد. حذف یارانه ها که بزرگترین ضعف حکومت است از گفتمان های جنبش حذف شده است که اشتباه بزرگی است و باید به فکر برطرف کردن اش باشیم.
-هر هفته در اخبار می خوانیم که چند صد کارگر اخراج شده اند یا به دریافت نکردن حقوق شان که گاهی به مدت یکسال یا حتی بیشتر به تعویق می افتد اعتراض کرده اند. کارگران در این اعتراض ها تنها هستند ولی پتانسیل این وجود دارد که فعالین دانشجویی و فعالین زنان و باقی فعالین سیاسی به آنها بپیوندند و خواسته های دموکراسی خواهی و احیای کرامت انسانی را با خواسته های صنفی کارگران گره بزنند چرا که دموکراسی خواهی و احیای کرامت انسانی بی احیای خواسته های کارگران امکان پذیر نیست و احیای خواسته های کارگران هم بی دموکراسی واقعی و احترام به کرامت انسانی میسر نیست. کارگران و طبقات زحمتکش این را می دانند و برای همین هم هست که اگر چه نه به صورت یک طبقه یا صنف ولی بطور فردی در تظاهرات های جنبش سبز شرکت می کنند و چندین نفرشان کشته شده اند و یا در زندان ها هستند. البته ناگفته نماند که اغلب گروهها بطور فردی شرکت می کنند جز دانشجویانی که در دانشگاه به همراه باقی دانشجویان اعتراض می کنند به عنوان مثال جنبش زنان به عنوان یک صنف در تظاهرات ها شرکت نمی کند بلکه زنان بطور فردی در نقش کارگر، خانه دار، دانشجو، معلم، بیکار … شرکت می کنند و در کنار دغدغه های سیاسی-اجتماعی شان دغدغه ی برابری حقوقی و رفع تبعیض از زنان هم دارند هرچند که ممکن است لزوما در حال تظاهرات کردن این را بیان نکنند و در کنار باقی تظاهرکنندگان مرگ بر دیکتاتور را شعار بدهند چرا که مرگ دیکتاتوری اولین و مهم ترین تلاقی خواسته های مردم است. در نتیجه جنبش سبز دامنه ی تظاهرات هایش را باید گسترش بدهد و در اعتراضات صنفی کارگران شرکت کند چرا که در غیر این صورت همچنان در این توهم باقی می مانیم که کی کارگرها به جنبش می پیوندند. کارگرها در جنبش هستند این جنبش است که باید به اعتراضات صنفی آنها بپیوندد که البته این پیوستن منوط به راه دادن فعالین کارگری و فعالین سیاسی از طیف چپ به شورای تصمیم گیری، به رسانه های جنبش و به صدور بیانیه در جنبش است.
- باید بعضی از این سه شنبه های اعتراضی را به تظاهرات علیه اوضاع کارگران زندانی، موقتی، اخراجی، حقوق نگرفته گره زد. این کارگرها در جنبش حضور دارند هرچند حضوری بی صدا و درد آور آنکه عده ای حتی منکر حضورشان می شوند. اعتراض به اوضاع کارگران اول آنکه ادعای توهم-آلود حکومت مبنی بر پرطرفدار بودن اش بین طبقات زحمتکش را از بین می برد و دوم اینکه دموکراسی و عدالت بدون مبارزه برای ایجاد عدالت سیاسی و اقتصادی برای طبقات کارگر بی معنی و دستنیافتنی است و سوم آنکه ورود گفتمان های عدالت برای کارگران است که موجب رشد و گسترش جنبش می شود و الا کارگران در جنبش حضور دارند ولی اجندای شان است که حضور ندارد.
کردها چطور؟
بعضی از کردها به درستی به طیف اصلاح طلبان بدگمان هستند و مطرح می کنند که چرا باید مجانی در این جنبش مبارزه کنیم وقتی فردا که اصلاح طلبان به قدرت برسند اول مقابل ما می ایستند و به ما ظلم خواهند کرد. این دیدگاه به چندین و چند دلیل غلط است هرچند احتیاط شرط عقل است. اول آنکه مردمی که در خیابان های شیراز، اصفهان، تهران، اسلام شهر، رشت و … شعار می دهند هرگز نگفته اند که مقابل گلوله می ایستند که اصلاح طلبان به قدرت برسند. «مرگ بر دیکتاتور»، «نه شرقی نه غربی جمهوری ایرانی»، «مبارک بن علی نوبتته سیدعلی» گفته اند و باقی. شعار در حمایت از آیت الله کروبی و میرحسین موسوی داده اند چون این دو کنار مردم ایستاده اند و با مردم به جلو حرکت کرده اند ولی مردم کمتر شعاری در حمایت از خاتمی سردمدار اصلاح طلبی سر داده اند. در نتیجه تقلیل جنبش سبز به مبارزه ای برای اینکه طرفداران آیت الله رفسنجانی و خاتمی به قدرت برسند کوته بینانه است هرچند خطر این تقلیل به شدت متوجه جنبش هست که البته با کناره گیری گروههای غیر اصلاح طلب و گروههایی که مانند مردم داخل خیابان ها فکر می کنند این خطر عمیق تر می شود. در واقع خطر نه به معنای اینکه اصلاح طلب ها به قدرت برسند به این معنی که چنین برداشتی موجب شکست جنبش خواهد شد. چرا که شرایط در ایران زمانی به جایی می رسد که اصلاح طلب ها بخواهند به قدرت برسند که حکومت عقب نشینی کند که در این صورت دیگر مجالی به طرفداران آیت الله رفسنجانی مردم نمی دهند که بخواهند قدرت را قبضه کنند و مردم خیابان ها را غیرخودی اعلام کنند. مسلما حکومت هم این را می داند و برای همین هم هست که نمی داند جلو برود یا عقب برود و مثل کسی که تیغ ماهی در گلویش گیر کرده است دست بر گلو ایستاده و حتی آب دهانش را هم نمی تواند قورت بدهد و هر از گاهی با چماقی که در دست دارد در سر این و آن می کوبد که بگوید من هستم هرچند تیغ ماهی در گلویم فرو رفته است. اصلاح طلب ها در این شرایط هیچ راهی ندارند جز اینکه با مردم به جلو حرکت کنند چون بطور کامل از قدرت برکنار شده اند و حکومت حتی اگر هم بخواهد نمی تواند به قدرت راهشان دهد چرا که به معنی عقب نشینی اش تلقی می شود و موجب سرنگونی اش خواهد شد. در نتیجه بهترین راه حل در این شرایط کم کردن شکاف بین مردم خیابان ها که خواهان برکناری دیکتاتوری هستند و طیف اصلاح طلب ها است. اصلاح طلب ها نشان داده اند که قادر به حرکت کردن به جلو هستند هرچند آهسته و هرچند در شرایطی که کمی بوی پیروزی می آید یکهو خواهان ریاست تک صداوارانه بر جنبش می شوند. نکته ی دیگر این است که در این دیدگاه کردها به عنوان یک صنف به قدرت خود ایمان ندارند و باور ندارند که با حضور خود در جنبش سبز می توانند معادلات را به نفع خود تغییر بدهند. جنبش سبز چیزی نیست جز مبارزات مردم شجاعی که مقابل گلوله می ایستند و از مرگ، شکنجه و باتوم نمی ترسند و حتی زندان هم ساکت شان نمی کند و از زندان نامه می نویسند و همچنان مبارزه می کنند و البته جنبش در انعکاس صدای این دست مبارزان تداوم پیدا می کند و انعکاس دستکاری شده ی صدای مردم موجب تناقض و سردرگمی جنبش می شود. ارتباط بین کردها به عنوان یک صنف و این مردمی که مقابل گلوله می ایستند را نباید کم اهمیت تلقی کرد این اشتباه مهلک تاریخی است که بعضی کردها دارند مرتکب می شوند. ناگفته نماند که کردها در حال حاضر هم در جنبش حضور دارند و حتی کشته هم داده اند ولی به عنوان یک صنف خواسته هایشان و گفتمان هایشان حضور ندارند. چه کنیم؟
اول آنکه حضور کردها بطور رسمی به عنوان فعالین سیاسی کرد در شورای تصمیم گیری جنبش و بیانیه نوشتن ها ضروری است و حضور شان به عنوان یک صنف در جنبش سبز موجب اطلاع رسانی در مورد معضلات عدیده ی مردم کرد می شود. نمی توان از کردها یا باقی گروههای مردم خواست که به عنوان یک صنف در جنبش و مبارزات اش شرکت کنند ولی در تصمیم گیری و بیانیه رسمی نوشتن و خواسته های جنبش جایی نداشته باشند. از طرفی مشکلات مردم کرد آنطور که باید هنوز مطرح نشده اند و حکومت ایران توانسته است با جدایی طلب و خشونت گرا خواندن مبارزان کرد، مبارزات شان را غیرمشروع جلوه بدهد. از طرفی مشکلات کردها از زبان خودشان گاهی یا خیلی ناسیونالیستی مطرح شده اند یا گاهی به جای مقابله کردن با سیستمی که تبعیض علیه کردها را تولید می کند کرد و غیر کرد را مقابل هم قرار داده اند که در این صورت اغلب با واکنش منفی مخاطبین مواجه شده اند. حضور کردها در جنبش می تواند به از بین رفتن استریوتایپ های ساخته شده توسط حکومت کمک کند و مشکلات کردها می تواند به زبانی عاری از ناسیونالیسم و جنگ بین کرد و غیرکرد مطرح بشود. فراموش نکنیم که واکنش وسیع و گسترده از طرف گروههای مختلف سیاسی به اعدام چهار فعال سیاسی کرد (فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، علی حیدریان و فرهاد وکیلی) حاصل جنبش سبز بود. پیش از جنبش سبز بارها و بارها فرزاد کمانگرهای کرد اعدام می شدند و موسوی و زهرا رهنورد بیانیه ای در جهت زیر سوال بردن چنین اعدام هایی نمی دادند ولی جنبش سبز این را میسر کرد که کرد و غیرکرد از طیف های مختلف سیاسی به اعدام این افراد واکنش نشان بدهند. این دستاورد کمی نیست هرچند مسلما کافی نیست.
چه کردها به صورت یک صنف وارد جنبش بشوند و چه نشوند کردهای بسیاری در صف اعدام ایستاده اند و کردهای دیگری هم هستند که از فقر و بیکاری و نبود امنیت و خشونت سیستماتیک در مرزها هر روز مورد آسیب قرار می گیرند. آیا عدم حضور کردها در جنبش به خودی خود موجب عدالت و نجات جان کردهای محبوس در زندان ها خواهد شد؟ پاسخ منفی است. ابتدا ظلم باید تعریف بشود، بعد با تلاش فراوان بطور گسترده بین مردم از لایه های مختلف به عنوان ظلم شناخته بشود و در این پروسه مبارزه برای از بین بردن اش شکل می گیرد. حضور کردها به عنوان یک صنف در جنبش سبز می تواند ظلم علیه کردها را تعریف کند و گروههای مختلف حاضر در جنبش مشکلات کردها را به عنوان خشونت علیه کردها بشناسند و در این شرایط سیاسی شده چنین مبارزه ای هم موجب اطلاع رسانی گسترده می شود و هم اینکه احتمال موفقیت اش از تن دادن به انفعال یا کناره گیری سیاسی بسیار بیشتر است.
یکی از روشهای مال خود کردن شهرها و خودمانی شدن با مردم آن شهرها مبارزه کردن در کنارشان و دود سیگار فوت کردن به صورت شان در حین آسیب دیدن از گاز آشگ آور است. می توان سالها در شهری زندگی کرد و احساس شهروند درجه دوم و سوم بودن داشت ولی مسلما خیابانی که در آن سطل آشغال آتش زده ای دیگر مال تو ست حتی اگر به زور از تو بگیرندش در آن خیابان طور دیگری راه خواهی رفت و تلقی و تصورت از آن خیابان برای همیشه متفاوت خواهد بود. ممکن است کسانی که به صورت شان دود سیگار فوت کرده ای روزی مقابلت بایستند و منافع شان با تو در تضاد قرار بگیرد ولی دیگر نه تو همان آدم قبل از استشمام گاز آشگ آور هستی و نه دیگر پایمال کردن حقوق تو بعد از آن به آن آسانی ها خواهد بود. حس می کنم که باید به مردمی که در خیابان ها کنارت و همراهت داد می زنند «بجنگ تا بجنگیم» نزدیک تر باشی تا کسانی که زمانی عاشقانه بوسیده ای شان. مسلما ریسک هست که در آخر صدای مان را عده ای قدرت طلب نادیده بگیرند، اما در پروسه ی مبارزه ما نیز آبدیده خواهیم شد، خشونتی که وجود دارد را می توانیم کلمه بندی اش کنیم و مفاهیم جدید را وارد گفتمان های موجود کنیم، دست کشیدن از مبارزه بخاطر خطر احتمالی شکست یا به دست نیاوردن تمامی خواسته ها مثل این می ماند که کسی شاهد سوختن عزیزی در تب باشد ولی کاری نکند چرا که احتمال دارد در آخر او را از دست بدهد.
روابط بین المللی
جنبش سبز در رابطه برقرار کردن با حوادث و مبارزات بین المللی می تواند قوی تر عمل کند. بیانیه های دانشجویان در حمایت از تظاهرات دانشجویان در کشور انگلیس، زنان در حمایت از جنبش های تونس و مصر و بیانیه ی موسوی در حمایت از جنبش های تونس و مصر از نقاط عطف جنبش در رابطه با مسایل بین المللی بوده اند ولی مسلما تعداد این بیانیه ها در این دو سال اخیر به شدت محدود بوده است. جنبش باید بخشی از شورای هماهنگی اش که قرار است شامل جنبش زنان، کارگران، دانشجویان، فعالین سیاسی از طیف های مختلف باشد را اختصاص به انتشار بیاینه و ایجاد همبستگی بین جنبش سبز و جنبش های منطقه ای و فرامنطقه ای بکند. درست مثل سیاستمدارهایی که برای حوادث مختلف بیاینه صادر می کنند جنبش سبز باید بیانیه های واقعی نه کلیشه ای و بی محتوا صادر کند. ما نیاز به مشروعیت و به رسمیت شناخته شدن در منطقه و جهان داریم و این یک واقعیت است. به عنوان مثال باید برای دانشجویان و زنان و کارگران فلسطینی بیانیه بدهیم که مردم منطقه بدانند که حمایت های حکومت ایران از مردم فلسطین ظاهری است و مردم ایران مورد ظلم واقع می شوند. به عنوان مثال برای مردم لیبی و معلم های تظاهرکننده در ویسکانسین و افغانی هایی که در حمایت از جنبش سبز تظاهرات کرده اند هنوز بیاینه ای صادر نشده یا گفتمانی آغاز نشده است. هر یک بیانیه ای که در مدیای بین المللی منتشر شود کار دروغگویانی که ادعا می کنند جنبش سبز وجود ندارد و یا مشروعیت ندارد سخت تر خواهد شد.
حضور نامریی در جنبش
تا زمانی که خودمان و هم طبقه ای های مان و یا هم صنفی های مان نگوییم که در جنبش هستیم، مدیا حضور داشتن مان را مورد شک و شبهه قرار می دهد و ادعا می کند که اینها همه طبقه متوسطی از مردمان بالای شهر اند که خدا می داند یعنی چه. بهترین روش مبارزه با این شک و شبهه پروری ها نوشتن بیانیه های مختلف از طرف گروههای هر چند کوچک کارگری، دانشجویی، زنان، بیکاران، معلمان، مادران عزادار و باقی است که در آن خواسته های صنفی و اهداف و خواسته هایمان را از جنبش مطرح کنیم. ممکن است مدیا ما و خواسته های مان را به «جرم» رادیکال بودن و ساختار شکنانه بودن نادیده بگیرد و کم اهمیت جلوه بدهد ولی باید آنقدر روی خواسته ها و حضورمان تاکید کنیم که گروههایی که برتری قدرتی و رسانه ای دارند ما و خواسته های مان را به رسمیت بشناسند در این پروسه است که این گروهها را مجبور به پیش رفتن به جلو و یا به اصطلاح رادیکالیزه شدن می کنیم.
جنبش زنان
برای روز هشتم مارس بهترین فرصت است که با انتخاب دقیق شعارها و پوسترها دغدغههای زنان کارگر (اعم از خانه دار و کارگر مزدبگیر) را با مادران عزادار، با مادران زندانی ها، با زنان زندانی گره بزنیم. بهترین فرصت برای بازخوانی، یادآوری و تاکید روی خواسته های زنان از طبقات مختلف است. بهترین فرصت است که جنبش زنان بیانه ای بنویسد و مبارزات اش در جنبش سبز را در آن بیانیه پوشش بدهد و اعلام همبستگی با تمام زنان مبارز در شمال آفریقا، خاورمیانه و باقی جهان بکند. یادمان نرود که اولین پیروزی زنان ایجاد شدن شورای هماهنگی ای در جنبش سبز است که فعالین حقوق زنان بطور فعال در آن و در تمام تصمیم گیری هایش شرکت داشته باشند. موفقیت در داشتن صدایی رسا و ورود به تصمیم گیری را از همین امروز باید شروع کنیم. چرا به تعویقش بیاندازیم به فردا؟
- گرفتن فضای شهری توسط معترضان در واقع ارائه حکومت بدیل است. اجتماع مردم روبروی دومای مسکو سرنگونی کمونیسم در شوروی را به همراه آورد، تحصن مردم در میدان پارلمان صربستان به سرنگونی اسلوبودان میلاشویچ انجامید، و میدان تحریر قاهره زمینه رهسپاری مبارک شد.
میدان تحریر ایران کجاست؟
یک
هر حکومتی بر مشروعیت خود در چشم شهروندان پایدار است. هر چند در نگاه نخست چنین می نماید که این مردم هستند که منبع مشروعیت حکومت هستند، اما از نگاه من همانا حکومت است که مشروعیت را در مردم تولید می کند. بنا بر خوانش من از آنتونیو گرامشی نام دیگر روند بالا «هژمونی» است: موقعیتی که در آن سیاست بیشتر بر رضایت شهروندان تکیه دارد تا بر اقتدار خویش. ارنستو لاکلو این مشاهده گرامشی را در واژگانی دیگر بیان میکند و مینویسد آماج سیاست «ایجاد مردم» است. از این رو، هر حکومتی راهی ویژه ی خود برای تولید مشروعیت در نزد مردم میجوید: سنت و فرهنگ (بوتان یا نپال)، ایدئولوژی (بلوک شرق پیشین)، توزیع درآمد ملی (کویت)، آزادی بیان و حق انتخاب (دمکراسی های غربی) یا دین (ایران) نمونه ی راههای تولید مشروعیت هستند. در بیشتر موارد، اما، حکومتها ترکیبی از عوامل نامبرده ی بالا را به کار می گیرند. جمهوری اسلامی ایران در دهه نخست خود از ترکیبی از تقریباً تمامی نکتههای گفته شده برای ایجاد مشروعیت استفاده کرده است.
دو
جنبش اصلاحات و پیروزی انتخاباتی اصلاح طلبان در دوم خرداد ۱۳۷۶ پاسخی بود به مشروعیت از دست رفته حکومت ایران و تلاشی برای تازه کردن مشروعیت از راه گفتمان جامعه مدنی و حق انتخاب. جنبش اصلاحات برخاسته از، و پاسخی به، حس نارضایتی و ناامنی گسترده در اجتماع ایران بود، احساسی فروخورده اما همهگیر (به ویژه در نزد جوانان و زنان) که در شرایط فروبستگی سیاسی دوران پیش از اصلاحات نمیتوانست نمود بیرونی داشته باشد. پس از آنکه روشن شد بخشی از حکومت اصلاحات را برنمی تابد و پس از سکوت دولت اصلاحات در ماجرای اعتراض های دانشجوئی ۱۳۷۸، روشن بود که سرنوشت اصلاح طلبی به کجا می انجامد. این واپسین تلاش نخبگان حکومتی برای تجدید مشروعیت در نگاه مردم بود.
سه
دولت اصلاح طلبان، اما، خواسته یا ناخواسته، زمانی هشت ساله را برای انتشار، آگاهی، ارتباط،مباحث خودشناسی و خودیابیِ ملی و فردی و نیز سازماندهی جنبش های دانشجوئی، جنبش زنان، و سپس جنبش سندیکائی کارگران، و در حد محدودی جنبش های اقلیتهای ملی فراهم آورد. دوران اصلاحات راه را برای ارتباط، درک متقابل، دیالوگ میان ایرانیان درونمرزی و ایرانیان برونمرزی باز کرد. آنچه در ایران امروز میگذرد را نمیتوان بدون این تاریخ هشت ساله در یادگیری نظری و تجربههای ساماندهی درک کرد.
چهار
پس از انتخابات خرداد ۱۳۸۸ و پدیداری جنبش سبز و سرکوب دقیق و مهندسی شده ی کوشندگان سبز، کنشگران مدنی، وکیلان حقوق بشر و شهروندان، ساماندهندگان سندیکائی، و اقلیتهای ملی (به ویژه کوشندگان کُرد)، حکومت ایران هر گونه تظاهر به مشروعیت را کنار گذاشت و از «ایجاد مردم»، یعنی از ساختن بدنهای اجتماعی از هواداران خود، دست شست. به جای دلجوئی از خستگان به زخمدار کردنِ دوباره آنها پرداخت و درِ سازش و آشتی با اکثریت ناراضی مردم ایران را بر خویش بست. درست به این سبب نه تنها اکثریت ایرانیان که از حکومت به شکل کنونی آن بیزار هستند، حتی بسیاری از اطرافیان حکومت نیز در بیست ماهه اخیر نیز از حکومت روی برگردانده اند و در جستجوی مامنی در کشورهای غربی یا آسیائی هستند. حکومت ایران فرصت طلائی یک ساله میان بهمن ۱۳۸۸ و بهمن ۱۳۸۹ را برای ترمیم مشروعیت خود از دست داد: به جای آزاد کردن کوشندگان آنان را به زندان های درازمدت محکوم کرد. به جای پیدا کردن جا پائی میان توده های محروم با اجرای طرح نئولیبرالی کاهش یا بُرش رایانه ها، اقشار گسترده ی کم درآمد جامعه را به سوی مخالفان خود هُل داد به طوری که خط فقر رسمی نزدیک به ۴۵٪ و خط فقر عملی به چیزی در حدود ۷۰٪ از جامعه رسیده است. فقیرشدگان بدنهی شورشگران آینده ایران هستند.
روشن است، و به تأکید می گویم، حکومت مشروعیت باخته، دولت مستعجل است. چندی با سرکوب، چندی با بازیهای سیاسی، زمان میخرد. آینده ندارد. در تاریخ سه هزار سالهی ملت ایران، این چند سال چند دقیقه است.
پنج
راهپیمائی های ۲۵ بهمن، اول اسفند، دهم اسفند، بسیاری را غافلگیر کرد و نشان داد که جنبش نارضایتی عمومی که امروز رنگ سبز بر خود دارد به ژرفای اجتماع رفته و دیگر از میان برداشتنی نیست. شهروندان ایران «حکومت ناپذیر» شدهاند و به دستور زبان دیگری به جز دستور زبان حکومتی صحبت می کنند: خشونت پرهیزی سبز با بدسگالی خشنِ حکومت تنها به صورت برخورد خیابانی و دادگاهی میتواند ابراز شود. از این رو، رابطه حکومت با شهروندان تنها از راه یگان ویژه و بسیج و لباس شخصیها، و تنها در خیابانهای اعتراض، تعریف می شود. علیرغم آرزوی چانه زنی در بالا از سوی برخی از حامیان سبز، گفتگوئی میان مردم و حکومت صورت نمیگیرد، بیش تر به آن سبب که حکومت ایران گفتگو کردن را هرگز نیاموخته است (به جز دوره اصلاحات، هر چند اصلاح طلبان تنها با «خودی ها» گفتگو می کردند). دستگیری های گسترده که آماج آن برداشتن معترضان از خیابان است، تنها شمار تازهای از کوشندگان را به خیابان می کشاند. حکومت به مردمی که تا کنون انگیزهی کافی برای شرکت در اعتراض نداشته اند، برای نخواستنِ حکومت انگیزه فراهم می کند.
روشن است که شهر ۱۲ میلیونی تهران را نمیتوان با توسل به بیست یا سی هزار کتکزنِ دستمزدبگیرِ خیابانی اداره کرد. روشن است که کشور ۷۲ میلیونی را نیم توان با توسل به چند لشکر بسیج و سپاه سرکوب کرد. روشن است که این کار آینده ندارد. پس ایران در آبستن دگرگونی ژرفی است.
شش
حکومت ایران آقایان موسوی و کروبی را آنگاه دستگیر کرد که یک سال پس از واپسین تظاهرات سبزها در ۲۲ بهمن ۱۳۸۸ این دو علیرغم انتقام گیری یک سالهی حکومت از کوشندگان سیاسی و اجتماعی توانستند نزدیک به یک میلیون نفر را در ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ به خیابانهای تهران بیاورند. دستگیری آقایان موسوی و کروبی رو کردن برگی بود در دست حکومت که شاید در سال ۱۳۸۸ میتوانست حکومت را در بازی برنده کند. اما زمان رو کردن آن برگ گذشته و این برگ سوخته و این تاکتیک دیگر کارائی ندارد. دستگیری آقایان موسوی و کروبی واپسین گزینه برای حکومت بود و اکنون دستِ حکومت خالی است. اما این دستگیری نهفتگیهای چندی دارد. نخست، این دستگیری آقایان موسوی و کروبی را به گره گاه جنبش بدل کرد. خواستههای امروز و چشمانداز آینده ی جنبش اعتراضی از سرنوشت این دو سخنگوی جنبش می گذرد. دو دیگر، این دستگیری راه مصالحه ی مصلحت آمیز در بالا را در مقطع کنونی بست. سوم، دستگیری آقای موسوی و آقای کروبی عملاً حکومت را دچار شکست تاکتیکی کرد از آن رو که تنها از راه اعتراف گیری از این آقایان حکومت میتواند تا اندازهای وجهه ی خود را، آن هم تنها نزد طرفداران کم شمارش، حفظ کند. بعید به نظر میرسد حکومت بتواند در اعتراف گیری موفق باشد، هر چند بعید نیست حکومتی از رهبران سالمند (با آن شکنجه های معروف) حزب توده اعتراف گرفت از همان فشارها در مورد آقای موسوی و آقای کروبی استفاده کند. محاکمه، حذف، یا حتی غیبت درازمدت این دو نمیتواند حکومت را به گونهای استراتژیک یاری رساند.
هفت
اما دستگیری این آقایان فرصت نیز هست. بوتا در آفریقای جنوبی ماندلا را از زندان برای مذاکره فراخواند. اما اکنون توپ در زمین حکومت ایران انداخته شده است. اکنون پیش شرط مذاکرهی آقایان موسوی و کروبی با حکومت کوتاه آمدن حکومت از مواضع امروز خود است. اما معنی «کوتاه آمدن» دقیقاً چیست؟
هشت
جنبش سبز هماره خودسامانده و خودانگیخته بوده و در ماهیت خود جنبشی برای احترام به کرامت انسانی و حقوق شهروندی بوده و هست. محور این جنبش و آغازگاه آن اعتراض به کودتای انتخاباتی سال ۱۳۸۸ بوده و پس ناگزیر این جنبش با سرنوشت آقایان موسوی و کروبی پیوند خورده است، اما البته، و با تاکید، تا آن زمان ایشان با جنبش کرامت انسانی سبز همراه باشند. دستگیری این دو این فرصت را فراهم آورد که جنبش سبز به خودساماندهی خویش باور کند. فراخوان دکتر شیرین عبادی برای تظاهرات بزرگ روز زن (۸ مارس یا ۱۷ دی) و آمادگی رسمی گروه راه سبز امید برای پیوستن به این تظاهرات از نظر مساله رهبری جنبش بسیار خجسته است. این جاست که به راستی میبینیم جنبش چهرههای خود را می سازد. و البته چه چیزی از این نمادین تر: زنان نخستین گروه اجتماعی بودند که حقوق مسلم آنان را جمهوری نوپای اسلامی ایران پایمال کرد. پس بگذار آغاز پایان این حکومت را نیز با نام زنان جشن بگیریم. ساماندهی افقی راه تازهای برای جنبش های دمکراتیک است: به همانگونه که میخواهیم جامعه و نظام آینده ایران دمکراتیک و بدون آقابالاسر باشد، به همانگونه نیز باید جنبش های خود را سامان دهیم.
نه
هر گونه دگرگونی آینده مستقیماً بستگی به حضور مردم ایران در خیابانهای اعتراض دارد. اعتراض گسترده مردمی، به شکلهای گوناگون، تنها راه برون رفت از بنبست کنونی است. اعتصاب های سراسری موثرترین شیوه ی اعتراضی هستند. حضور مردم معترض نه تنها به ریزش حکومت خواهد انجامید، که راه را برای مصالحههای احتمالی ناپسند و ناپذیرفتنی در بالا نیز خواهد بست. آینده ایران به بیداری و هوشیاری شهروندان آن بستگی دارد. از این روست که هر چند در این متن واژههای «مردم» و «شهروندان» مترادف گرفته شده اند، باید بگوییم که از نظر مفهومی «مردم» لزوماً «شهروندان» نیستند. «مردم» اغلب سیاهی لشکر خواستههای دیگران میشوند (مانند انقلاب اسلامی). معترضان جنبش کنونی باید به معنای کامل واژه «شهروند» باشند و روحیه و منش شهروندی داشته باشند، یعنی احترام به خویش و کرامت انسانی و وقار فردی را بالاترین ارزش خود بدانند و با هر حکومت و هر رهبری که این ارزشها را خوار می شمارد، بستیزند. پاس داشتن این ارزشها از مردم شهروند می سازد.
ده
هر دگرگونی خشونتپرهیز ژرف سیاسی و اجتماعی نیاز به گرفتن و اقامت در فضائی اجتماعی برای اعتراض دارد. هر حکومتی تنها از راه حضور نمادین در ساحت اجتماعی، فضای شهری، و در ذهن مردم «حکومت» می شود. گرفتن فضای شهری توسط معترضان در واقع ارائه حکومت بدیل است. اجتماع مردم روبروی دومای مسکو سرنگونی کمونیسم در شوروی را به همراه آورد، تحصن مردم در میدان پارلمان صربستان به سرنگونی اسلوبودان میلاشویچ انجامید، و میدان تحریر قاهره زمینه رهسپاری مبارک شد.
میدان تحریر ایران کجاست؟
چهارده اسفند ۱۳۸۹
افکار عمومی اروپايی به خيزش تودهای در افريقای شمالی و مصر از دريچهای کهنه و قديمی که سی سال از عمرش میگذرد، نگاه میکند : انقلاب اسلامی ايران. اين افکار عمومی منتظرِ جنبشهای اسلامی است، به ويژه اخوانالمسلمين و معادلهای محلیِ آنها، حال چه در راس جنبش باشند، چه در کمينِ به دست گرفتنِ عنانِ قدرت. اما دور از نظر ماندن و پراگماتيسم اخوانالمسلمين مايهی تعجب و نگرانی شده : پس اسلاميستها کجايند ؟
اما اگر نگاهی به آنهايی که مبشران اوليهی خيزش بودند، بيندازيم، کاملاً آشکار است که موضوع بر سر نسلی نوينِ و پُست- اسلامی است. خيزشهای عظيم و انقلابیِ سالهای 1970 و 1980، برای آنها تاريخِ گذشته و قديمیاند، موضوعاتی است مربوط به پدرانشان. اين نسلِ جديد تمايلی به ايدئولوژی ندارد : شعارهای آنها همه پراگماتيک و کُنکرِت و مشخصند («برو گمشو»، «ارحال») ؛ آنها، آنچنان که گذشتگانشان در سالهای پايانی دههی 1980 در الجزاير کردند، اسلام را در صدر مطالبات خود نمیگذارند. آنها پيش از هر چيزی اکراه و عدم پذيرشِ خود از ديکتاتوریهای فاسد را به نمايش میگذارند و مطالبهی دمکراسی دارند. اين بالطبع به معنای اين نبوده و نيست که تظاهرکنندگان لائيکاند، اما تنها به اين معناست که آنها در اسلام، ايدئولوژیِ سياسیای که قرار است نظامِ بهتری برايشان به ارمغان آورد، نمیبينند : آنها در فضای سياسی کاملا سکولاری هستند. و اين امر در رابطه با ديگر ايدئولوژیها نيز برايشان صادق است : آنها ناسيوناليستند (به پرچمهای در اهتزازشان نگاه کنيد) اما ناسيوناليسم را در راس امور قرار نمیدهند. از همه جالبتر مسکوت گذاشتنِ کاملِ تئوری توطئه است : امريکا و اسرائيل (يا فرانسه در تونس، که تازه تا لحظهی آخر از بن علی حمايت کرد) عاملِ همهی بدبختیها و فلاکتِ جامعهی عربی معرفی نمیشوند. حتی شعار پان عربيسم هم از ميان برداشته شده، در حالی که تاثيرِ نمونه برداریها در خيابانهای مصر و يمن، پس از تحولاتِ تونس نشانگر اين است که واقعيتی سياسی در جهان عرب جاری و موجود است.
اين نسل بيشتر پلوراليست است، يقيناً چون که انديويدواليستتر هم هست. مطالعات جامعهشناسی نشان میدهد که اين نسل به نسبتِ نسلِ پيشين از سطح بالاتری از تحصيلات برخوردار است. بيشتر در خانوادههای تک هستهای با بچههای کمتر زندگی میکند، اما در عينِ حال بيکار است و يا با تنزل طبقاتیِ اجتماعی مواجه است. اين نسل از اطلاعات بيشتری برخوردار است، و عموما به ابزار ارتباطات جمعی مدرن که او را بی آن که نيازمند دخالت احزاب سياسی (که به هر حال وجودشان ممنوع است) کند، قادر به اتصال به شبکههای فرد به فرد میکند. جوانها میدانند که رژيمهای اسلامی همه تبديل به ديکتاتوری شدهاند : آنها نه شيفتهی ايراناند و نه عربستان سعودی. آنهايی که در مصر تظاهرات میکنند، دقيقاً همانهايیاند که در ايران عليه احمدینژاد تظاهرات میکنند (حالا به دليل پروپاگاند سياسی، رژيم تهران وانمود میکند که از جنبش سياسی مصر حمايت میکند، اما کار آنها تنها تسويه حسابی است با مبارک). اين نسل شايد که باور به عقايد دينی داشته باشد، اما آن را از مطالبات سياسیاش کاملاً جدا میکند : از اين نظر جنبش «سکولار» است، چرا که دين و سياست را از يکديگر منفک میکند. انجامِ مراسم دينی امری است کاملاً فردی و شخصی.
پيش از هر چيزی برای شان و منزلتِ انسانی، برای مطالبهی «توجه و احترام» است که تظاهرات و اعتراض صورت میگيرد : اين شعار ريشه در الجزايرِ سالهای پايانی دههی 1990 دارد. ارزشهای مورد مطالبه، عمومیاند و جهانی. اما دمکراسیِ امروزه مورد مطالبه، محصولی وارداتی نيست : اين است تفاوت اصلی با دمکراسیِ تبليغیِ هيئتِ حاکمهی بوش در سال 2003، که به هيچ عنوان قابل پذيرش نبود، چرا که هم مشروعيتِ سياسی نداشت و هم اينکه با دخالت نظامی همراه بود. پارادوکس قضيه اينجا بود که امروزه تضعيفِ ايالات متحده در خاورميانه و پراگماتيسمِ هيئتِ حاکمهی اوباما زمينهی بيانِ مطالبهای بومی برای دمکراسی با مشروعيتی تام و تمام را مهيا میکند.
اين به معنای اين است که يک شورش به انقلاب نخواهد انجاميد. جنبش رهبر ندارد، خبری از احزاب سياسی نيست و تشکيلاتی هم در ميان نيست، چيزهايی که با طبيعتِ آن کاملا هماهنگند، اما برای نهادينه کردنِ دمکراسی هم معضل و مشکل توليد خواهد کرد. احتمالِ اينکه از ميان رفتنِ يک ديکتاتور، آنطوری که واشنگتن برای عراق میخواست، به استقرارِ يک دمکراسی ليبرال بيانجامد کم است. در هر کشور عربی، درست مثل هر جای ديگری، عرصهی سياست بسيار پيچيده است، که توسط ديکتاتور از نظرها پنهان شده است. در نتيجه در عمل، به جز اسلاميستها، و در بسياری مواقع سنديکاها (حتی تضعيف شده)، هيچ چيز ديگری موجود نيست.
اسلاميستها از ميان نرفتهاند، اما تغيير کردهاند
ما آنهايی را اسلاميست میناميم که در اسلام ايدئولوژیای سياسی برای حلِ همهی معضلاتِ اجتماع میيابند. از همه راديکالترهاشان برای جهاد بينالمللی عرصه را ترک گفته و ديگر در محل نيستند : آنها با القاعدهی مغربِ اسلامی (AQMI) در صحرا، پاکستان و يا در حومهی لندناند. پايهی اجتماعی و يا سياسی ندارند. جهادِ جهانی با جنبشهای اجتماعی و مبارزاتِ ملی بطور کامل قطع رابطه کرده است. البته پروپاگاندِ القاعده میکوشد خود را همچون طلايهدارِ همهی جوامع مسلمان عليه ستمِ غرب نشان دهد، اما [اين تبليغات ديگر] موثر و کارآ نيست. القاعده جوانانِ جهادیِ کنده شده از سرزمينِ خود را عضوگيری میکند، آنهايی که فاقد پايگاه اجتماعیاند، که همهی علايق و روابط خود را با اطرافيان و خانوادهشان بريدهاند. القاعده در منطقِ «تبليغات بر مبنای اتفاقات» اش مانده و هرگز دغدغهی پردازشِ ساختاری سياسی در متنِ جامعهی مسلمان را نداشته است. از آنجا که تحرکاتِ القاعده عموماً و به ويژه در غرب صورت میگيرد و يا اهدافِ مشخصی را که به عنوان غربی شناخته میشوند در نظر میگيرد، تاثيرش در جامعهی واقعی عملاً معادل صفر است.
يک توهمِ ديگر ديدگاهی، متصل کردن اسلامگرايیِ گستردهای که در سی سالِ اخير جوامعِ عربی با آن دمخور بودهاند با راديکاليسمِ سياسی است. اگر جوامعِ عربی آشکارا به نسبت سی يا چهل سال قبل اسلامیترند، چگونه میتوان فقدانِ شعارهای اسلامی در تظاهرات و اعتراضات اخير را توضيح داد ؟ اين پارادوکس اسلامی شدن است : چيزی که وسيعاً موجبِ غيرسياسی شدنِ اسلام شده. از نو اسلامی شدنِ اجتماعی و فرهنگی (حجاب بر سر گذاشتن، [افزايش] شمارِ مساجد، چندبرابر شدن شمارِ نمازگزاران، کانالهای تلويزيونی مذهبی) توسطِ مبارزينِ اسلاميست صورت نگرفته است، اين امر موجب گشودنِ «بازار دين» بر افراد ديگری نيز شده، طوری که ديگر هيچ کس صاحب انحصاری آن نباشد ؛ اين همان چيزی است که با جستجویِ مذهبیِ امروز جوانان نيز هماهنگ است، جستجويی که فردی و همينطور متحول و رو به تغيير است. کوتاه سخن اينکه اسلاميستها انحصارِ گفتارِ مذهبی در متنِ اجتماع را از دست دادهاند، چيزی که در دههی 1980 منحصر به آنها بود.
از سويی ديکتاتورها عموماً (البته نه در تونس) اسلامی محافظهکار، مشهود ولی بسيار اندک سياسی ؛ اسلامی که وسواسی بيمارگونه برای کنترلِ اخلاقيات و روحيات مردم دارد را بال و پر میدهند. حجاب زنان امری پيشپا افتاده است. اين محافظهکاری حکومتی هماهنگ و متجانس با جنبش موسوم به «سلفی»هاست که همت خود را عمدتاً بر از نو اسلامی کردنِ افراد میگذارد و نه جنبشهای اجتماعی. خلاصه، از نو اسلامی کردن موجب پارادوکسی در همهی ابعاد خود شده، يعنی از نو اسلامی کردن، ابتذال و غيرِ سياسی شدن شاخصِ مذهبی را با خود داشته : آنگاه که همه چيز مذهبی است، ديگر چيزی مذهبی نمیماند. چيزی که از نگاهی غربی، همچون موجِ بزرگِ سبزِ از نو اسلامی کردن به نظر میآمد، در واقع چيزی جز ابتذال و پيشپا افتادگی نبود : همه چيز اسلامی شد، از فست فود بگير تا مُدِ زنانه. اما اشکال پارسايی و پرهيزگاری هم فردی شدهاند : ايمان و اعتقاد را خودم و به صورت فردی میسازم، به دنبالِ واعظی میگردم که از ساختنِ خود سخن بگويد، [يکی] مثل عمرو خالد مصری، و ديگر دغدغهای و توجهی به اتوپیِ دولتِ اسلامی ندارم. «سلفی»ها که همّ و غمّشان دفاع از علامات و نشانهها و ارزشهای مذهبی است و هيچ برنامهی سياسیای ندارند : آنها در اعتراضات و تظاهرات که زنانی با برقع در آنها ديده نمیشود، غايبند (در حالی که شمارِ زنان در ميانِ تظاهر کنندگان بسيار بالاست، حتی در مصر). بعد هم ديگر گرايشهای مذهبی که گمان میبرديم به پشت صحنه رانده شدهاند، مثل صوفيسم، از نو با اقبال روبرو و شکوفا شدهاند. اين تنوعِ [گرايشاتِ] مذهبی هم خارج از چارچوبِ اسلام است، نمونهی آن را در الجزاير و يا در ايران می بينيم، با يک موجِ گستردهی تغيير مذهب به مسيحيت.
خطایِ ديگر در نظر گرفتنِ ديکتاتورها به عنوانِ مدافعينِ سکولاريسم در مقابلِ فناتيسم مذهبی است. رژيمهای استبدادی جامعه را سکولاريزه نکردهاند، برعکس، به جز موردِ تونس، آنها همه کار کردهاند تا خود را با يک باز اسلامی نمودن از نوعِ نئوبنيادگرا راحت کنند، از آن نوعی که بدونِ داشتنِ دغدغهای در رابطه با ماهيتِ حکومت، از جاری کردن قوانين شريعت سخن میگويند. در همه جا علما و نهادهای مذهبیِ رسمی با پناه گرفتن در پسِ محافظه کاری فقهیای هراس زده در خدمت دولت به کار گرفته شدهاند. طوری که روحانيون سنتی، تحصيل کرده در الازهر، ديگر عملاً نه در مسائلِ سياسی و نه در مسائلِ مهمِ اجتماعی، اصلاً هيچ دخالت و نقشی ندارند. آنها چيزی برای ارائه کردن به نسل جديد که کاوشگرِ مدلهايی نوين برای زيستنِ ايمان و اعتقاداتش در جهانی گشودهتر و آزادتر است، ندارند. و به ناگاه متوجه میشوی و میبينی که محافظهکارانِ دينی ديگر يار و همراهِ اعتراضاتِ تودهای نيستند.
کليدی برای تغييرات
اين تحولات جنبشهای سياسی اسلاميست را نيز شامل میشود ؛ جنبشهای سياسی اسلاميست که در جنبش اخوانالمسلمين و مشابهاتش، همچون حزب نهضت در تونس، تجسم میيابند. اخوانالمسلمين کاملاً تغيير کرده. نقطهی نخست بیترديد در رابطه با تجربهی شکست است ؛ حال چه در موفقيت و پيروزی ظاهری (انقلابِ اسلامی در ايران)، و چه در هزيمت و شکست (فشار و سرکوبی که در همهجا با آن مواجهند). نسلِ جديدِ مبارزين [اخوان] و همينطور قديمیترها همچون رشيد غنوشی در تونس از اينها درس آموخته، آنها فهميدهاند که تمايل به گرفتنِ قدرت [سياسی] در پیِ يک انقلاب يا منجر به جنگِ داخلی میشود، يا به استقرار ديکتاتوری ؛ آنها در مبارزهشان عليه اختناق به ديگرِ نيروهای سياسی نزديک شدهاند. خودشان به عنوان کسانی که جامعهی خود را به خوبی میشناسند، از وزنِ ناچيزِ ايدئولوژی در آن اطلاع دارند. همچنين آنها از مدل ترکيه آموختهاند : اردوغان و حزب عدالت و توسعه توانستهاند دمکراسی، پيروزی انتخاباتی، توسعهی اقتصادی، استقلالِ ملی و تبليغ و ارج گذاری بر ارزشهای اگر نه اسلامی، لااقل «اصيل» را با هم آشتی بدهند.
اما اخوانالمسلمين به ويژه ديگر حاملِ مدلِ اقتصادی و يا اجتماعی متفاوتی نيست. آنها از نظر اخلاقيات محافظهکار شدهاند، اما از نظر اقتصادی ليبرال. و اين بیترديد تغيير و تحول از همه چشمگيرتر آنهاست : در سالهای دههی 1980 اسلاميستها، (به ويژه شيعيان) وانمود به حمايت از منافعِ ستم ديدگان میکردند و اقتصاد دولتی و توزيع مجدد ثروت را در صدر قرار میدادند. امروزه اخوانالمسلمين مصر رفرمِ ضدِ اصلاحات ارضیِ اجرا شده توسط مبارک را تائيد میکند، رفرمی که در آن به زمينداران اجازه داده شد تا دارايیهای ارضی خود را افزايش داده و کارگران کشاورزی را اخراج کنند. تا جايی که اسلاميستها ديگر در جنبشهای اجتماعیِ فعال و موجود در دلتای نيل حضوری ندارند، و به اين ترتيب شاهد بازگشتِ مجدد «چپ» هستيم، يعنی مبارزين سنديکاليست.
اما اين بورژوا شدن اسلاميستها شانسی برای دمکراسی هم هست : دست کشيدن از کارتِ انقلاب اسلامی، آنها را از آشتی با باقیِ احزابِ سياسی به سویِ توافق و ائتلاف و وحدت با آنها میراند. امروز ديگر موضوع بر سر اين نيست که بدانيم آيا ديکتاتورها بهترين خاکريز برای مقابله با اسلاميسم هستند يا خير. اسلاميستها تبديل به بازيگرانِ بازیِ دمکراسی شدهاند. آنها يقيناً از وزنِ خود در جهتِ کنترلی بيشتر بر اخلاقيات استفاده خواهند کرد، اما از آنجا که فاقدِ دستگاه و ماشينِ سرکوبی مثل ايران، ويا پليس مذهبیای مثل عربستان سعودیاند، ناچارند با مطالبهی آزادیهای بيشتر که تنها در محدودهی مطالبهی انتخابات پارلمانی نمیماند، کنار بيايند. خلاصه يا اسلاميستها خود را با گرايش سَلَفیها و محافظهکارانِ سنتی هماهنگ میکنند، و به اين ترتيب ادعاهايشان مبنی بر انديشهی اسلام در مدرنيته را از دست میدهند، و يا اينکه ناچارند مفاهيمشان در رابطهی ميان مذهب و سياست را مورد بازنگری قرار دهند.
از آنجا که نسلِ در حالِ انقلاب اصلاً در جستجویِ سازماندهی سياسی خود نيست، اخوانالمسلمين بيشتر در معرض تغييرات خواهد بود. در شورش و اعتراض حضور داريم و میمانيم، اما در اعلامِ نظام و رژيمی جديد، خير. از سوی ديگر، جوامع عرب همچنان محافظهکار ماندهاند ؛ طبقات ميانی و متوسط که در پی ليبراليزاسيون اقتصادی توسعه و گسترش يافتهاند در پی ثباتِ سياسیاند : اين طبقات پيش از هر چيزی عليه طبيعتِ درندهخویِ ديکتاتور، که در رژيم تونس منحصر به جنونِ ثروتاندوزی و سرقتِ اموال عمومی شده بود، میشورند. مقايسهی ميان تونس و مصر بسيار روشنگر خواهد بود. در تونس باندِ بنعلی همهی متحدانِ بالقوهی خود را، با عدم پذيرش تقسيم نه تنها قدرت، بلکه و به ويژه ثروت، تضعيف کرده بود : طبقهی سرمايهدار عملاً و به معنای واقعی و بطور دائم توسط اين خانواده چاپيده میشد، و ارتش نه تنها از منظری سياسی خارج از بازی گذاشته شده بود، بلکه و به ويژه در زمينهی توزيع ثروت نيز : ارتش تونس فقير بود ؛ اين ارتش حتی در داشتنِ رژيمی دمکراتيک که بودجهای بالاتر برايش درنظر بگيرد، منافعی صنفی دارد.
برعکس در مصر رژيم پايهی اجتماعی گستردهتری داشت، ارتش نه تنها در قدرت [سياسی] سهيم بود، بلکه همينطور در مديريت و سهمبری از منافع آن نيز شريک بود. مطالبهی دمکراسی در سراسرِ جهان عرب با ريشه دواندنِ شبکههایِ حامیپروری هر رژيم مواجه خواهد شد. در اينجا يک جنبهی مردم شناسی جالب توجه وجود دارد : آيا مطالبهی دمکراسی قادر به فراتر رفتن از شبکههایِ پيچيدهی وابستگی و تعلق به گروههای اجتماعیِ واسطه (مشتمل بر ارتش، قبايل، حاميانِ سياسی، و غيره) است ؟ ظرفيتِ رژيمها برای بازی کردن روی وابستگیهای سنتی (بدویها در اردن، قبايل در يمن) چه ميزان است ؟ اين گروههای اجتماعی چگونه میتوانند، و يا نمیتوانند، به اين مطالبهی دمکراسی متصل و تبديل به بازيگران آن شوند ؟ چگونه مذهبِ مورد ارجاعِ اين گروهها خود را تغيير داده و با شرايط جديد هماهنگ میکند ؟ اين روند طولانی و آنارشيک خواهد بود، اما به يک امر میبايست يقين داشت : ديگر در دورهی استثناگرايیِ عرب و مسلمان نيستيم. تحولاتِ اخير تغييراتی عميق در جوامعِ جهانِ عرب در پی خواهد داشت. اين تغييرات از مدتها پيش در جريانند، اما در قفایِ کليشههای جامد و تغييرناپذيری که غرب به خاورميانه نسبت میداد، پنهان مانده بودند.
بيست سال قبل، شکستِ اسلام سياسی را منتشر کردم. اينکه اين کتاب خوانده شد يا خير، اهميتی ندارد، اما آنچه که امروز در جريان است نشانگر آن است که بازيگرانِ محلی خود از تاريخِ خودشان آموختهاند. ما يقيناً کارمان با اسلام هنوز تمام نشده، و دمکراسی ليبرال هم «پايان تاريخ» نيست، اما از اين پس، بايد به اسلام در چارچوبِ آنچه که خود را در رابطه با فرهنگِ موسوم به «عرب و مسلمان» مینامد، انديشيد، که امروز ديگر همچون گذشته در خود فرو رفته و بسته نيست.
* اوليويه روا، استاد و رئيس برنامهی مديترانهای در انستيتو دانشگاهی اروپايی فلورانس (ايتاليا) [مترجم]
لوموند – 12 فوريه 2011
به بهانهی جایزههای سیاسی و نه هنری جشنوارهها
روزگار ایران و ایرانی، همیشه توأم بوده است با فراز و فرودهایی، در وضعیتهای نابههنگام یا ناممکن برای شناخت و تحلیل و بررسی. از همین رو نیز، تاریخ ایران و ایرانی سرشار از توّهم است. توّهم در بارهی تاریخ فرهنگ و ادبیات، به ویژه شعر و عرفان که مدام از کاخ فرسوده و منفعل آن سخن به گزاف گفته میشود. چنان که امروز، در کوران ستم مضاعف حکومت اسلامی بر ایران و ایرانی، از سویی تاریخ متوّهمی برای ایران و ایرانی پرورده میشود و از سویی دستآوردهای هنری ناسفته.
پیش از این نوشتهام، یکی از بزرگترین شانسهای امروز ایرانیان، ایستادگی و مقابلهی کمنظیر دولتمندان و روشنفکران جهان در برابر حکومت اسلامی در ایران و سردمداران آن است. چنان که پشتوانهی سیاسی بینظیر جشنوارههای سینمایی و دستاندرکاران سینمای جهان، به ویژه در اروپا، یکی از نمونههای درخشان مخالفت با حکومت اسلامی، قانونهای اسلامی و به ویژه مخالفت با "آخوندیسم" است.
بدون این که بخواهم ارزش فیلمهای ایرانی یا توانمندی و تلاش تولیدکنندگان فیلمهای ایرانی در جشنوارهها را نادیده بگیرم، آشکار است که جایزهها، به اعتبار یک حرکت یا "ژست سیاسی"، در مخالفت با حکومت اسلامی و دفاع از تولیدگنندگان فیلمها، به کارگردان و دستاندرکاران دیگر فیلم داده میشود، به خاطر مقاومت ستایشگرانهی آنها برای رسیدن به خواستهایشان و نه به ضرورت ساخت یک فیلم هنری ارزشمند یا کارگردانی ویژهای شایستهی جایزه. چه فیلمها خود بیانگر این واقعیتاند و نابرابر بودن آنها آشکار است.
پس بد نیست پیش از این که باز برای خود و نسلهای آینده توّهمسازی کنیم، بیش از تعریف و تبلیع و هو و جنجال، موضوع را بشناسیم، ارزش کالای ارایه شده (فیلم، کتاب، موسیقی و ..) را دریابیم. از دانش، تجربه و درایت خود نیز بهره ببریم و تنها تأییدکنندهی نظر این یا آن نباشیم.
یکی از سادهترین راهها، دست کم در بارهی فیلم و سینما، این است که به دور از سینمای کلیشهای، صنعتی، بازاری و ... از خود بپرسیم یک فیلم خوب کدام است؟
- یک فیلم خوب روایت مستقیم از یک حکایت، قصه یا داستان است؟
- یک فیلم خوب روایت نمایشی (دراماتیک) از یک یا چند حادثه است؟
- یک فیلم خوب برشی مستقیم یا نامستقیم، عمیق یا سطحی از گونهای زندگی است؟
- چند گونه روایت فیلمی - سینمایی وجود دارد؟
به کدام از این گونهها میتوان گفت فیلم خوب یا هنری، به تعریفی که امروز در سینمای متعهد و هنری جهان وجود دارد و محور وجودی جشنوارهها – مگر به استثنا – بر آن استوار گشته است؟
گمانم سادهترین تعریف، روایت وابسته به عنصرهای ویژهی فیلم است؛ عنصرهایی دور از روایتهای داستانی و در ارتباط مستقیم با تماشا. چرا که تماشا عنصر کاملکنندهی فیلم است؛ همان گونه که خواندن عنصر کاملکنندهی داستان است و شنیدن عنصر کاملکنندهی موسیقی، دیدن عنصر کاملکنندهی نقاشی و عکس.
پس روایتی فیلمی – سینمایی است که فقط از طریق تماشا به مخاطب منتقل میشود و هر گونه روایت دیگری از آن نامفهوم و ناقص است. یعنی، یک فیلم، هنگامی به واقع ارزشمند است که نتوان آن را به زبان دیگری روایت کرد. مانند همین فیلم قو سیاه به کارگردانی دارن آرنوفسکی و بازی درخشان ناتالی پورتمن. یا فیلمهایی از باسترگیتون، چاپلین، برسون، یانچو، فللینی، برگمان، ولز، روسلینی و دهها کارگردان دیگر ...
سوم مارس 2011
"جامعه شناسي نخبه كُشي" نام كتابي بس ارزنده به قلم علی رضاقلی است كه با ذكر مثال هایي از تاريخ معاصر ايران به تحليلي جامعه شناسانه از علت عقب ماندگی سياسي- اجتماعي ايران پرداخته و به خوبی نشان می دهد که ارباب قدرت براي بقا در قدرت چند روزه خود، چگونه نخبه ترین مشاوران و کارگزاران خود را سربه نیست کرده اند.
قتل میرزا ابوالقاسم قائم مقام به دستور محمد شاه، رگ زدن میرزا تقي خان امير كبير در حمام فين به دستور ناصرالدين شاه و حبس خانگی محمد مصدق در تبعيدگاه احمدآباد به دستور محمدرضا شاه، مثال هایی است که نویسنده با عنوان نخبه کُشی در تاریخ معاصر ایران از آن یاد می کند. این نخست وزیران(صدراعظم) برجسته تاريخ معاصر ايران كسانی هستند که نام و خدماتشان از يك سو و بي مهري روزگار از سوي ديگر هرگز از يادها زدوده نمي شود.
جمهوري إسلامي طي سه دهه از عمر خود،اما، كلكسيوني پربرگ از مظالم و بي مهري را در انبان دارد که نه تنها بر فرهيخته ترين فرزندان این سرزمین بلكه بر يك يك كساني كه در اين سي سال در مقاطع مختلف رييس دولت بودند روا داشته است.
جمهوري إسلامي خود را محاكمه مي كند
به استثناي دولت مستعجل باهنر در دوران رياست جمهوري شهيد رجايي، رفتاري كه تا كنون با بازرگان، بني صدر، موسوي، هاشمي و خاتمي شده است، در بهترين توصيف چیزی نیست جز محاكمه تاريخ سي و دو ساله انقلاب اسلامي به دست خود او.
در كنار اين بي مهري ها به عالي ترين مقامات كشوري، رفتاري كه تاكنون با فرهيختگاني از دانشگاهيان، سياستمداران و حتي مراجع تقلید شده، خود حكايت تلخي است كه فرداي تاريخ انقلاب به تفصيل از آن خواهد نوشت.
جمهوري اسلامي در اين كوتاه عمر خود مثال اتمّ و اكمل نظام و حاکمیت نخبه كُش است. اگر كسي در اين گزاره ترديدي داشته باشد كافي است نگاهي به رسانه هاي رسمي جمهوري اسلامي بياندازد كه چه بي پروا شخصيت هاي طراز اول خود مثل خاتمي، هاشمي، موسوي و كروبي را تا سرحد جيره خواري امريكا لجن مال مي كند و تو گويي امريكا هيج غلطي نيست كه تاكنون نتوانسته نكرده باشد.
رفتار به شدت افراطي جمهوري اسلامي در نخبه كشي تا آنجا که هیچ کسی ر ا از او در امان نیست. توهين به فائزه هاشمي به هنگام اذان ظهر در حرم عبدالعظيم يا اهانت به سيد حسن خميني در حرم و در سال روز درگذشت پدربزرگش و در جلوي انظار سران لشكري و كشوري و ميهمان خارجي و پوشش رسانه اي بدون هيچ پيگرد قانونی، یکی از هزران خشونت ها ناگفته است و خود گواهي است بر اين كه در اين نظام، حيا و عقلانيت را جايگاهي نيست.
موسوي - كروبي در فين يا احمدآباد؟
اینک به ناكجاآباد بردن موسوي - كروبي بدون هرگونه محكوميت قضايي، خود حكايت غريبي را رقم زده است تا آنجا که هیچ کس از آنان سرنخی ندارد که آیا زنده اند یا مرده؟ عرضه نویسی فرزندان آنان، تردیدی باقی نمی گذارد که اگر با اینان چنین می شود در زندان های ناشناخته بر افراد بی نام و نشان چه ها که روا نمی دارند.
اينكه جمهوري اسلامي هزينه سنگين اين رفتار نابخردانه را خواهد پرداخت منظور نظر اين نوشته نيست. آنچه منظور اين نوشته است تقارن و تشابه جالب ولی تلخی است كه در آغازين سال جمهوري اسلامي با حال حاضر رخ داده است. جمهوري اسلامي، آغازين سال خود را (٥٨) با بي مهري در حق نخست وزير مهندس بازرگان شروع كرد و اينك با تكرار آن بر سر دیگر نخست وزیر خود یعنی مهندس موسوي( و صد البته كروبي) حلقه ها را تكميل می كند.
نخبه كشي رسم نابخردانه سردمداران كوته بين اين مرز و بوم بوده و هست.اما بزرگ عمامه داران( تعبیری که عبدالعلی بازرگان برای ولی فقیه زمان برگزیده است) را حکایت دیگری جدا از ناصر الدین شاه و محمدرضا شاه است. لااقل محمدرضا شاه مصدق را در دادگاهی فرمایشی محاکمه کرد. متن دفاعیات مصدق در آن دادگاه در دسترس است. نهایت محکومیت برای مصدق سه سال زندان و سپس حبس خانگی تا پایان عمر بود. نه موسوی و نه کروبی حتی برای دقیقه ای پس از انتخابات به رسانه ملی فراخوانده نشدند تا دلیل این همه اعتراض خود را بازگو کنند. اینان خود برای حضور در دادگاه ،اظهار آمادگی کرده اند تا بلکه بتوانند دلیل این همه اعتراض خود بازگو کنند. اما دریغ از یک دقیقه که اینان بتوانند با مخاطبان خود طرف سخن شوند. نه ناصرالدين شاه و نه محمدرضا شاه در حد و اندازه اي از بلوغ سياسي نبودند كه بدانند با جفا بر نخست وزيران خود، عمر خود را كوتاه مي كنند. نخبگان هر جامعه، سلول های مغز یک جامعه اند. کشتن آنها، کشتن خویشتن است.
كسي نمي داند كه در اين خزان انقلاب اسلامي و در اين روزها و شب هاي ظلماني، سرنوشت موسوي - كروبي چيست؟ آيا سرنوشت آنان بسان سرنوشت ميرزا تقي خان امير كبير در قتلگاه حمام فين كاشان است يا بسان محمد مصدق در تبعيدگاه احمد آباد؟ هركدام باشد، آنچه مسلم است اينكه در فرداي تاريخ مكتوب ايران زمين نام اين دو، در كنار نام آن دو زينت بخش تاريخ رادمرداني خواهد بود كه خون دادند ولی حق ملت به نامردان ندادند.
نقل است امير كبير در واپسين لحظات عمر گهربار خود با خوني كه از دستانش مي چكيد بر ديوار حمام فين نوشت:
روزگار است چون گهي عزت دهد گه خوار دارد........چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد
از مصدق نیز نقل است که گفت: هر چه فحش شنیدم، پر کاهی بر من اثر ننمود. زیرا همواره به یاد پندی از مادرم می افتادم که می گفت "وزن اشخاص در جامعه به قدر شدائدی است که آنها در راه مردم تحمل می کنند."
١٢ اسفند ٨٩
منبع اصلی: ندای سبز آزادی
سيد مصطفی تاجزاده معاون امور بين الملل سيد محمد خاتمی در زمان وزارت فرهنگ و ارشادش و پس از استعفای آن وزير و حضور وزيری ديگر به نام مصطفی ميرسليم که از قضا از مهندسين موتورهای درون سوز حوزه صنعت موتلفه بود ، به کتابخانه رفت و بی هيچ مقاومتی از مقام معاون وزيری به کتابداری قناعت نمود و به خدمت مشغول شد. پس از دوم خرداد سال هفتاد و شش به معاونت سياسی وزارت کشور دولت اصلاحات راه يافت و حال آن دانش آموخته مدرسه نخبگان و هوشمندان علوی تهران همنشين وزير بی باک و زيرک اصفهانی به نام عبدالله نوری شده بود . عبدالله نوری از نخستين مردان خاتمی بود که همراه با معاون محبوب و منطقی اش در ميدان فاطمی تهران ، به مقابل قانون گريزیهای خامنه يی برخاسته بود.
شبی سرد و زمستانی که به مناسبت ۲۲ بهمن در ايلام از همراهان ايشان بودم ، در جلسه شبانه که تا دير هنگام نشسته بوديم ، ضمن اينکه يک دست نهجالبلاغه و دستی ديگر قران داشت ، ميگفت من خيلی پيشتر از اينها انتظار استيضاح را داشتم. درست يک ماه مانده بود به استيضاح رسمی ايشان و شنيده هايی از بهارستان به فاطمی ميرسيد . صبح هنگام در ميدان مرکزی شهر - که نخستين بارم بود پس از اتمام درس و مدرسه و دانشگاه رويارويی گروهی از نظام دوستان را با نظام دوستانی ديگر ميديدم - به يکباره شعارهای ضدّ اصلاحات و مرگ بر ولايت فقيه شروع شد تا جاييکه نظم جلسه کاملا بهم ريخته شده بود و سخنرانی نيمه تمام ماند. ادامه اين داستان در استان کرمانشاه نيز از سوی "نئو اوباشان" وقت - که هنوز اوباشان سازماندهی گسترده نشده بودند و در مجلس حضوری عظيم نيافته بودند- تکرار شد . عبدالله نوری پس از چند ماهی از سوی مجلس وقت استيضاح شد و در اولين هفته پس از خروج از ساختار قدرت ، خامنه يی ، شادمانه از طبيعی بودن ريزش و رويش نيروها سخن راند و در کلامی طعن آکند عبدالله اصلاحات را از همگنان طلحه و زبير صدر اسلام ناميد. روز استيضاح در تمامی طبقات وزارت کشور بيشتر کارکنان ارشد و مديران ميانی وزارت خانه با شوری و دغدغه يی عجيب پيگير ماجرا بودند تا اينکه استيضاح انجام شد. البته که عبدالله پيشتر ميدانست که "اراده آقا" امر بر اين است و بدين روی خيلی از نکات و مطالب را که ميبايد ميگفت بيان نکرد و تاکيد داشت که به خاطر مصلحت نظام است که نمیگويد. اندکی پس از آن ، رئيس جمهور با بالای بيست مليون رای ايرانی، در حکمی سيد مصطفی تاجزاده را به عنوان سرپرست وزارت کشور تا انتخاب وزير تازه به مجلس ،برگزيد .
نگارنده در اين مقال قصد آن ندارم که از ويژيگيهای والای انسانی تاجزاده و يا خانم فخرالسادات محتشمی پور اشاراتی کنم . تنها به کنشهای اساسی و نهادينه سازی بنيادين اقداماتی اشاره خواهم داشت که در دوره زمانی بيش از سی سال عمر رژيم بلامنازع جمهوری ولايت فقها، کم نظير بود و بعضا سيد مصطفی تاجزاده آغاز گر اين نوع تحولات بوده است . آنگونه که خوانندگان محترم ميدانيد معاون سياسی اجتماعی وزارت کشور (که البته قبل از تشکيل معاونت امنيتی در وزارت کشور، به نام معاون سياسی - امنيتی ناميده ميشد که پس از راه اندازی حوزه معاونت امنيتی - انتظامی ، به نام سياسی اجتماعی نام گرفت ولی نظر به نقش استراتژيک اين معاونت ، کماکان به غلط مصطلح سياسی امنيتی هم ناميده ميشد) همزمان رئيس ستاد انتخابات کشور هم هست که به تناسب انتخاباتهای مختلف ، ستاد انتخابات کشور را راه اندازی مينمايد و عملا پس از وزير کشور،عالیترين مقام سياست گذاری در حوزه انتخابات کشور بوده که بر تعيين تمام مراحل هياتهای اجرائی نظارت دارد.
انتخابات
انتخابات مجلس ششم که در واقع نخستين تجربه انتخاباتی وزارت کشور دولت اصلاحات آنهم با مديريت مصطفی تاجزاده بود يکی از هستههای آغازين شکل گيری "کينه " شتری رهبر خراسانی تبار آذری زبان به نام " خامنه ای" و فقيه مادام العمر شورای شش نفره نگهبان " آقای جنتی " عليه تاجزاده شکل گرفت . قبل از انتخابات ، جلسات هماهنگی در طبقه طلايی بيستم وزارتخانه، برگزار ميشد ، تنی چند از فقهای شورا، "فرموده"های سپاه زخم خورده از رای "نه " ميليونی مردم را تحت عنوان "فرامين فقهی آقا" ، گوشزد ميکردند. و تاجزاده به تنهايی بود که با درايت و ذکاوت حيرت آوری تلاش داشت از فرايند انتخابات محافظت کند. صبر و حوصله و تدبير و پويايی و انصاف و حق همه را محترم شمردن رکن رکين حوزه مسئوليت شناسی اش بود. بسيار تلاش کرد در برابر فرمان رد صلاحيت گسترده يی که از خيابان کاخ به ميدان فاطمی ميرسيد ، بايستد. تا حد زيادی نيز موفق بود.
استقرار ستاد خبری خبرنگاران در کنار ستاد خبری وزارت اطلاعات
تاجزاده نخستين بار بود که در وزارت کشور ايران در کنار ستاد خبری وزارت اطلاعات که امری بود مرسوم و معمول ، ستاد خبری ديگری داير ساخت به نام " ستاد اطلاع رسانی و امور خبرنگاران " که تمامی نمايندگان رسانههای گروهی کشور که تعدادشان نيز به يمن فضای نيمه باز پس از دوم خرداد ، دهانی باز کرده بودند بيشمار بود، از صدر تا ذيل همه مراحل انتخابات را پوشش خبری ميدادند . و اين گام اساسی مصطفی تاجزاده داغی بود بر دل اهالی بيت آقا. البته منصفانه است که در اين مسير سترگ ، نقش ، ديگر زندانی شده پس از انتخابات اخير که سخنگوی ستاد اطلاع رسانی مير حسين موسوی نيز بود،يعنی آقای خانجانی را يآداور شوم که کوششی بی وقفه داشت و در گذار شکار ، ايشان نيز صيد شد و دمی در ۲۰۹ مصلحی آسود.
شب شمارش آرا
ماجرای سی و يکم شدن يکی از بلند پايگان وقت که اين روزها از سوی دوستان آن روز ، مورد نقد و تخريب و تخفيف هست و تا جايی که "از هر سؤ که میبيند کمين از گوشهای کردند و تيری در کمان دارند" ، داستان ديگری است از نمونه شهامت و صداقت تاجزاده . فشار از همه سؤ بود که " عليرضا رجايی " به هيچ وجه نميبايد راهيافته اعلام شود و از سوی ديگر با ششمين نفر اعلام نمودن نامزدی که " عاليجناب سرخپوش " ناميده ميشد، مسير رياست مجلسی ايشان را مهيا سازند . هر چند اصرارهای "آقا" از ورود دادن هاشمی ، مهر به " يار ديرين " نبود ، بلکه ، مهار مطالبات تحول خواهانه ملتی بود که شبهايش را آشفته ميساخت . آن شب شوم و غوغايی ، از همه سؤ به طبقه هفدهم وزارت خانه زنگ ميخورد و مقاومت مصطفی بود که تا ` شکايت " از شخص "جنتی "، از يکسو و حبس مصطفی تاجزاده از سوی ديگر ادامه يافت. هر چند معمم - نظامی ارشد نظام حکم حکومتی کرده بود به لزوم ورود حداد عادل که اگر چنين نمیشد نظاميان نشسته در ستاد انتخابات همانجا کودتا ميکردند .
کوی دانشگاه تهران و هجدهم تير ماه
در نخستين لحظههای بامداد يورش شاخکهای نظامی قوم فقها به ساکنان معصوم کوی دانشگاه ، مصطفی تاجزاده بود که يک هفته تمام بی هيچ وقفه يی به استمداد دانشجويان پاسخ ميداد. در آن ايام که پس از قتلهای خونريز پائيز هفتاد و هفت ، يکی از شعارهای کليدی دانشجويان همان: قاتلين فروهر زير عبای رهبر " بود، آمران و عاملان آن قتلها که به دخمهها و محافل زير زمينی خزيده بودند ، به يکباره در يورش به دانشجويان تقبل مسئوليت کرده و " مجروح ربا يی" از تخت بيمارستانها را شروع کردند . با اين تفاوت که ياران کودتايیشان اين روزها با حمايت همه جانبه مقتدايشان "سيد علی " ، از زخمی دزدی به " جنازه ربا يی " روی آورده اند . تاجزاده با حمايت از شاخه متحصنين کوی دانشگاه ، به آزاد سازی اسيران ، مجروحان و شناسای جانباختگان ميکوشيد ک ادر اين راه بسيار با دست اندرکاران عاليرتبه وزارت اطلاعات، به چالش ميفتاد. به ياد دارم که کاهش ميزان کشتار و سرکوب و آزاد سازی گمنامان راه آزادی و معترضين به مقام کبريائی " آقا " ، مرهون تلاشهای شبانه روزی تاجزاده بود.
تاجزاده و انتخابات اخير
پيش از انتخابات اخير، کميته صيانت از آرا که با مشارکت وزير کشور اسبق که همزمان پدر فخر السادات محتشمی پور که دو روزی است که اسير بند الف سپاهيان پاسدار بيت خامنه يی شد، راه اندازی گرديد، از ديگر کنشهای کارآمدی بود که از سوی سيد مصطفی تاجزاده راهبری ميگرديد . هر چند ، چندی بعد، تاجزاده راهی زندان شد و علیاکبر محتشمی پور که به طور سنتی دبير خانه دفاع از انتفاضه را بر عهده داشت ، معزول گرديد و در خفا راهی نجف شد. اصرار تاجزاده بر ضرورت بررسی مفاد نواری منصوب به سردار مشفق، و پيگيری بی وقفه شکايت از جنتی و حمايت بی شائبه از کنشگران و کوشندگان مدنی ميهن که مقام مطلقه را محدود ميخواهد از اهم مواردی است که عناد و عتاب و خصم و خشم و کين و نفرت را بيش از پيش متوجه سبزترين مرد ميهن و شير بانوی شجاع ايران که در دوران حضور در وزارت کشور که اداره کول امور بانوان را مديريت مينمود که منشا خير و برکت بيشماری در نهادينه سازی حقوق بانوان کشور بودند.
پروژه نوار سازان و رودست خوردن خامنه يی از تاجزاده
افشاگریهای جوانی پيشتر وفادار به حوزه ولايت در خصوص ماجراهای کوی دانشگاه ، نقش شخص جنتی در تشکيل تيمهای عملياتهای ايذائی ، حمايتهای مادی و معنوی رهبری از گروهای فشار در سالهای اصلاحات ، و مواردی از ايندست که دهان به دهان ميپيچيد ، با تدبير تاجزاده و همراه با سه شخصيت سياسی آن هنگام ، ديگر داغی بود که بر پيشانی خامنهای و همسويانش حک شد.
در بهار بازداشت سال هشتاد و چهار تنها چند ماه پس از حضور دولت احمدینژاد که "اصلاح انديشان" آسيب پذير به اتهامهای واهی ، از ناموسی تا جاسوسی سلولهای ۲۰۹ را پر کرده بودند ، گمان میکردم که تنها بازداشت يی هستم که قربانی احمدینژاد گريزی شدم که به ناگهان از سوراخ پنجره سلول، منشی دفتر مدير کل سياسی وزارت کشور که خود از برادران شهيد نيز بود را ديدم و دريافتم که قصه تاجزاده ستيزی از اين منشی دفتر شروع شده بود و همانگونه که بازجويان ميگفتند تا پالايش اين "ايده "، اين مسير ادامه خواهد يافت .مسيری که پس از منشی مذکور، همينک " تاجزاده " ، " فخری محتشمی پور" ، و " علی باقری " مدير کل سياسی وزارت کشور دولت اصلاحات نفرات بعدی پروژههای مردان نامرئی تاريک خانههای اشباح بودند .
تاجزاده تاوان تلاشهايی را ميدهد که در دوران مسوليتش، عبور از خط قرمز ترسيمی از سوی کيهان برای همه مطلقه خواهان را نقض ميکرد و از سؤيی هيمنه کذائی هاله محوران را ميشکست و رويکرد شهروند حق محور را جای قديسان آسمانی مينشاند . با کمی اغماض ، ميتوان گفت ، تاجزادهها ، مسير "عرفی سازی نظام" را از داخل هموار مينمودند و کنون اينهمه عناد و کينه و کدورت و خشم و خصومت از سوی سپاهيان زخم خورده از او، قابل فهم هست .
ماشاالله عباسزاده، ويژه خبرنامه گويا
نقل از روزنامهٔ انگلیسی مورنینگ استار، ۲۸ فوریه ۲۰۱۱
ترجمهٔ حبیب ناظری
مصر و ایران مدتهای طولانی است که غولهای خفتهٔ خاورمیانه بودهاند. در سراسر تاریخ، این دو کشور از قدرتهای بزرگ و عمدهٔ خاورمیانه، و از مراکز مهم تجارت، علم و مذهب بودهاند. هر دو کشور طعمه و اسیر منافع بریتانیا نیز بودهاند: ایران برای نفتاش، و مصر برای منابع طبیعی و موقعیت استراتژیکاش.
اما هر دو در برابر این وضع واکنش نشان دادند. مصر در سال ۱۹۵۳ (۱۳۳۲ ش) اعلام جمهوری عربی کرد [پیش از آن پادشاهی بود- م]. سپس، سه سال بعد، و کمی پیش از آنکه جمال عبدالناصر کانال سوئز را که شاهراهی حیاتی در حمل و نقل جهانی است ملی کند، نیروهای انگلیسی را بیرون راند. در همان زمان که مصر به دنبال اعلام و تحکیم استقلال ملیاش بود، ایران نیز در فکر کسب استقلال بود. اگرچه ایران در اشغال نیروهای انگلیسی نبود، اما رهبری فاسد آن، چاکرانه در خدمت منافع آن امپراتوری بود. در سال ۱۹۵۳، محمد مصدق نخست وزیر کشور، صنعت نفت را ملی اعلام کرد و با این کار مسیر متفاوتی را در پیش گرفت. در همین حال، و به رغم تلاشهای وافر اربابان امپراتوری انگلیس، ناصر همچنان توانست در قدرت باقی بماند. او تا زمان مرگش، مسیر استقلال بیشتر را در پیش گرفت، اما با به قدرت رسیدن انور سادات در سال ۱۹۷۰ (۱۳۴۹ ش)، مصر به سوی «غرب» گرایش پیدا کرد. و سرانجام حسنی مبارک که در سال ۱۹۸۱ (۱۳۶۰ش) قدرت را در دست گرفت، موقعیت مصر را به عنوان یک متحد کلیدی «غرب» در جهان عرب تثبیت و تحکیم کرد. اما سرنوشت ایرانِ دارای ثروت نفت، طور دیگری رقم خورد.
تلاشهای ایران برای به دست گرفتن کنترل منابع طبیعی خودش، کودتایی از سوی آمریکا و انگلیس را به دنبال داشت که دولت مصدق را، که به طور دموکراتیک انتخاب شده بود، سرنگون کرد و به جای آن رژیمی را بر سر کار آورد که در رأس آن شاه مستبد قرار داشت. این رژیم پادشاهی در سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۷ش) در یک انقلاب مردمی سرنگون شد. اما در پی غصب این انقلاب مردمی به دست بنیادگرایان اسلامی، امیدهای نیروهای ترقیخواه در هم کوبیده شد. واشنگتن «شیطان بزرگ» شد و ایران جنگ فاجعهبار و ویرانگری را با همسایهاش عراق آغاز کرد؛ جنگی که توسط «غرب» زمینهسازی و تدارک دیده شده بود.
در ۳۰ سال گذشته، مصر و ایران هر دو زیر تسلط حکومتهای استبدادی بودهاند. و اینک هر دو، این فرصت را پیدا کردهاند که تغییری تعیین کننده در کشور به وجود آورند. در ایران، این امکان در ژوئن ۲۰۰۹ (خرداد ۸۸) پیدا شد، یعنی زمانی که مخالفت مردمی با «انتخاب» مجدد رئیس جمهور احمدینژاد، جرقهٔ شعلهور شدن اعتراضهایی را زد که گستردگیاش، آن هم در حکومتی که اجازهٔ تظاهرات تودهای را نمیدهد، غیرمنتظره بود. «جنبش سبز» به رهبری نامزدهای «مغلوب» انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۹، مهدی کروبی و میرحسین موسوی، همراه با همسر موسوی، زهرا رهنورد، در مرکز توجه مردمی قرار گرفت که دهههاست سرکوب و مستأصل شدهاند.
روز ۱۴ فوریه (۲۵ بهمن) معترضان باز هم به خیابانها آمدند و ضربهٔ روانی سهمگینی به دولت ایران زدند. به رغم موج دستگیریها و بازداشتها، اعدامها و تلاشهای رژیم برای زدن انگ «عامل خارجی» به معترضان، این جنبش مردمی به پیکار ادامه داده است. اما از سوی دیگر، سرکوب توسط رژیم تهران نیز ادامه دارد. در دو هفتهٔ گذشته شاهد تهاجم جدیدی از سوی رژیم بودهایم که با بازداشتهای وسیعی همراه بوده است. دستگیر شدگان را به بازداشتگاه مخوف کهریزک بردهاند.
اما اینک به نظر میآید که رژیم دیکتاتوری دینسالار ایران تلاش دارد با هدف قرار دادن رهبران جنبش و خواست اعدام آنها، بتواند سر جنبش مردمی را از تن آن جدا کند. هر گونه ارتباط با خانههای کروبی و موسوی قطع شده است. خانههای آنها در محاصرهٔ نیروهای امنیتی و لباس شخصی به اصطلاح «مدافعان اسلام و انقلاب» قرار دارد و خبررسانی در این مورد به کامل قطع است.
با همهٔ این احوال، رخدادهای جاری در مصر و در دیگر کشورهای جهان عرب، الهامبخش معترضان ایران است. اگر اعتراضهای تودهای توانست مبارک را پس از ۳۰ سال برکنار کند، پس میتوان حکومت احمدینژاد و روحانیون محافظهکار پشتیبان او را نیز برکنار کرد. و رژیم ایران نیز به خوبی به این امر واقف است.
اما سیاستهای خود رژیم شرایطی را فراهم کرده است که بیتردید منجر به طغیانهای بیشتری خواهد شد. «شوک درمانی» نولیبرالیستی اقتصادی اخیر احمدینژاد که یارانهها را حذف یا تجدید سازمان (هدفمند) کرد، موجب بالا رفتن همهجانبهٔ قیمتها، دشوارتر شدن شرایط زندگی، و افزایش نارضایتی شده و میشود، و اینها همان همان عوامل کلیدی هستند که منجر به قیام مردم مصر شدند. در ایران هم مثل مصر، طبقهٔ کارگر قابل توجه و چشمگیری وجود دارد که قادر است توان صنعتی خود را برای پیشبرد خواستهایی مثل عدالت اقتصادی به کار گیرد، از جمله از طریق فعالیت اتحادیههای صنفی و سندیکاهایش. البته به علت ماهیت رژیمهایی مثل ایران، بخش اعظم چنین سازمانهایی امکان فعالیت علنی ندارند. اما به هر ترتیب، این تشکلها به فعالیت اصولی و منظم خود ادامه میدهند و توان بالقوهٔ این را دارند که نقشی تعیین کننده در تعیین مسیر رخدادهای کنونی بازی کنند.
رژیم ایران همچنان نیروهای بیگانه و خارجی را عامل بحران داخلی خود اعلام میکند. در این میان، سخنان اخیر هیلاری کلینتون وزیر امور خارجهٔ آمریکا در حمایت از تظاهرکنندگان ایران، مستقیماً مورد استفادهٔ رژیم [برای نشان دادن نفوذ خارجی] قرار گرفت. بیتردید حرفهای خانم کلینتون مورد استفادهٔ شکنجهگران قرار خواهد گرفت و چه بسا در اعترافهای اجباری و محاکمات نمایشی تلویزیونی هم از زبان قربانیان شنیده شود.
شکل و چگونگی دخالت خارجی یکی از عوامل کلیدی در میزان و عمق تغییراتی است که در مصر یا ایران صورت خواهد گرفت. بر اثر قدرت جنبش مردمی، واشنگتن اکنون مجبور میشود روشها و تاکتیکهای خود را تغییر دهد. اگرچه زمانی بود که میتوانست مستقیماً از دیکتاتورهای «مادامالعمر» حمایت کند، اما امروزه تلاش دارد که رهبری و سازمانهایی را که آن دیکتاتورها را سرنگون میکنند، آن طور که مایل است و به نفع خود شکل دهد. هدف خط مشی «غرب»، محدود کردن و مهار زدن بر آرمانها و خواستهای تودهها در راه دگرگونیهای اقتصادی-اجتماعی بنیادیای است که «منافع حیاتی» آن را تهدید میکند. در مصر، این بدان معناست که تظاهرات اعتراضی نباید به اعتصابهای تحت هدایت سندیکاها تبدیل شود. در مورد ایران نیز، جنبش کارگری کشور که روز به روز سازمان یافتهتر میشود، بهندرت مورد اشارهٔ سیاستمداران و رسانههای غربی قرار میگیرد، که بهروشنی نشان دهندهٔ مقاصد واقعی «غرب» است.
در سراسر خاورمیانه، مردم در راه ایجاد یک جبههٔ متحد ملی علیه دیکتاتوریهای حاکم، و برای دستیابی به دموکراسی واقعی و عدالت اجتماعی، میکوشند. تحقق چنین دگرگونیهای تعیین کنندهای توسط مردم، در مصر و در ایران، نقشهٔ منطقه را به طور اساسی تغییر خواهد داد، و نه تنها پایگاه بنیادگرایی اسلامی را ضعیف خواهد کرد، بلکه شرایط را برای تأمین استقلال فلسطین و مهار کردن افراطیگرایی صیهونیستی نیز فراهم خواهد آورد.
اهمیت این مبارزات مردم برای کشورهای منطقه و جهان را نباید دست کم گرفت. همچنین، نیاز به حمایت واقعی و پیگیر نیروهای ترقیخواه «غرب» برای یاری رساندن به تحقق اهداف دموکراسی و تعیین سرنوشت مردم به دست خودشان، نیز نباید نادیده و دست کم گرفته شود.
***
جین گرین (Gane Green) مسئول کشوری (انگلستان) «کمیتهٔ دفاع از حقوق مردم ایران» (کودیر) است. برای اطلاع بیشتر از فعالیتهای این سازمان، به سایت www.codir.net مراجعه کنید یا با آدرس ایمیل codir_info@btinternet.com تماس بگیرید.
ایران از دوران زنان بدون مردان عبور کرده، زنان با مردان همراه شده اند. امسال در ایران، 8 مارس روز دیگری است که با روایتی تازه از زن بودن رنگین شده است. از درون بیت های آخوندی، زنی با حجاب سفت و سخت بیرون زده که با مرد خویش در چالشی بزرگ و پرخطر همراه شده است. حاج خانوم فاطمه کروبی از روز 22 خرداد1388 شانه به شانهی همسرش زده و گاهی سازشناپذیرتر از او درهای بستهی ورود به دنیای پرتنش سیاسی را به روی خود باز کرده است. حاج خانم تابوئی را شکسته که ایران به شکستن آن سخت محتاج است. تابو این است: جایگاه زن مسلمان اندرونی است و بزرگترین جهاد برای این زن شوهرداری است.
اما تابوشکنی چندان آسان نبوده و حاج خانوم ناگهان از اندرونی وسط بیرونی نپریده و بلافاصله به طغیان بر ضد بیعدالتی کمر نبسته است. عبور حاج خانوم از دیوار اندرونی و ورودش به نزاع بزرگ سیاسی که بیرونیهای به هم پیوستهی بیتهای آخوندی را متشنج ساخته، تدریجی صورت پذیرفته است. از ارادت کامل به فقیهان حاکم و اطاعت بی چون و چرا از آنها شروع میشود و به نافرمانی کامل از ولی فقیه وقت که بر ضد خواست اکثریتی از مردم موضع گرفته میانجامد. دمش گرم که تا همین جا توانسته است پیش داوریها در بارهی این گونه زن را که از نامحرم رو میگیرد و بر نامحرم سیاسی میستیزد، دگرگون کند. سلام بر او.
حاج خانوم فضا را تغییر داده و به همسلیقههای خود آموخته که کسب احترام و اعتبار اجتماعی آسان به دست نمیآید و اگر به دست آمد به زحمتش میارزد. او با انتخاب نقشهای متفاوت در دورانهای متفاوت سیاسی، در نهایت به حرکت اعتراضی گستردهای پیوسته که باور نمیکردیم او و امثال او از عهدهاش برآیند. شاید حاج خانوم در روزهای مصیبتبار اول انقلاب که جمع بزرگی از زنان ایرانی با اعلام حجاب اجباری کرامت انسانیشان جریحهدار شد به دار و دستهی زنان موافق با این اجبار اهانتآمیز تعلق داشته و بر زنان نوع ما فخر میفروخته است. شاید او به دستجات زنان علیه زنان تعلق داشته که بر زنان نوع ما ستیزه میورزیدهاند. شاید به زنان نوع ما به دیدهی تحقیر مینگریسته و ما را عروسکهای بیبند و بار غربی میدانسته، و شایدهای بسیار دیگری که از آنها بیخبریم و میتوانیم برخی را حدس بزنیم که گفتنی نیست.
از شایدها که بگذریم، یک موضوع قطعی است که به ما مربوط میشود. یعنی به زنانی که دستکم از حیث ظاهر و پوشاک با او همسلیقه نیستیم. بیتردید ما به این زنان بها ندادهایم و بخصوص به قدرت درک و فهم مسائل اجتماعی و سیاسی آنها تردید کردهایم و به آنها به دیدهی تحقیر نگریستهایم و مینگریم. دشوار است باور کنیم که آنها زیر حجاب سفت و سخت برضد ظلم و بیدادی که برخاسته از حکومت خودساختهشان است قیام کردهاند. در نقطهی مقابل این باور، شاهد بر حضور شجاعانهی آنها در به چالش کشیدن همان حکومت شدهایم. دیگر نمیتوانیم چشم بر آنها ببندیم. این آغاز فصلی از حقیقت و آشتی است که باید آن را ستایش کنیم. ایرانیان و بخصوص زنان به ورود به این فصل نیاز دارند. فصلی است که در آن از تحقیر یکدیگر به بهانههای دین و آئین و پوشاک درمیگذریم و یکدیگر را محترم میشماریم. نمیشود از حکومت انتظار داشته باشیم شرایط ورود ما را به این فصل برای ما تدارک ببیند. کاری است که از عهدهی خودمان برمیآید و شعار تغییر برای برابری را معنا میبخشد. همین که حکومت در رواداری ظلم به باحجاب و بیحجاب یکسان عمل میکند کافی است تا به یکدیگر نزدیک بشویم و کار را بر این چنین حکومت ستمگر و ریاکاری سخت کنیم.
و اما حاج خانوم! از کدام پیشینه میآید؟ چندان اطلاعات درستی نداریم. در دگرگونی ناگهانی ایران پس از انقلاب کدام مسیر را پیموده تا به این جا رسیده و نخستین بار نسلهای ما چگونه با نامش آشنا شدهاند. این را تا حدودی میدانیم و به آن مینگریم:
جنگ ایران و عراق شروع شده بود. به هر داروخانهای که سر میزدیم تا داروی مورد نیاز خود را خریداری کنیم، میگفتند "مشابه" آن را داریم. ژنریک آن را داریم. جنگ کلماتی را در حافظهی تاریخی ما ثبت کرد که پاکشدنی نیست. نمیفهمیدیم مشابه و ژنریک و... مانند آن چه ربطی به موقعیت جنگی و اقتصادی دارد. در برابر داروخانههائی که داروهای گرانقیمت، اصل، مشابه و ژنریک را به نرخ پائینتری از بازار سیاه عرضه میکردند و هنوز به کار خویش ادامه میدهند، صفهای طولانی دیده میشد. مردم به دارو نیاز داشتند و تامین دارو مثل مواد غذائی دشوار شده بود. جبهههای جنگ خورندهی دارو بود. در این مجموعه مثل همهی کشورهای گرفتار جنگ، بازارهای سیاه یکی پس از دیگری سازمان یافته شد. داروهائی را که عوامل بازار سیاه به قیمت گزاف به بیماران محتاج میفروختند، مشابه نبود، ژنریک هم نبود.
همان علامتی را داشت که مردم به آن عادت کرده بودند. بازار سیاه از خریدار نسخه نمیخواست. دلالان بازار سیاه دارو را از جبهه یا هر جای دیگری کش رفته بودند یا به نرخ دولتی خریده بودند یا هر جور دیگری آن را تهیه کرده بودند. جنگ، رانتخواری مدیران را به شکلهای گوناگون سازمان میداد. بازار سیاه دارو یکی از این سازماندهیها بود که تقویت شد و در زمان صلح بر جای خود باقی ماند. بازار ناصرخسرو ایجاد شد و مبتکران بازار سیاه دارو آن را تمرکز دادند روی عرضهی داروی قاچاق به قیمت گران. میرفتیم نام داروی مورد نیاز را یواشکی به یکی از فروشندگان میدادیم و دقایقی بعد پول و دارو مثل کالای قاچاق به صورت نامتعارف مبادله میشد. کار به جائی کشید که در صورت نیاز به عمل جراحی نخ بخیه را از آنها میخریدیم. کیفیت داروها و لوازم عمل جراحی در بیمارستانها پائین آمده بود و نخ بخیه گاهی منجر به التهاب پوست و آلرژی میشد. برخی بیمارستانها از بیمار میخواستند لوازم خاصی را خودش تهیه کند. دریچهی قلب را گاهی از بازار ناصرخسرو میخریدند. این شرایط غیرعادی بود. جبهههای جنگ دارو میخواست، مردم دارو میخواستند. واردات دارو و مدیریت آن آسان نبود. این مجموعهی پیچیده را یک زن مدیریت میکرد که همه به او میگفتند "حاج خانوم".
او فاطمه کروبی بود و شوهرش مهدی کروبی رئیس بنیاد شهید. میگفتند حاج خانوم مدیریت سرش میشود و البته ما میخندیدیم. میگفتند وقت گرفتن از او آسان نیست و در دفتر کارش شکوه و جلالی دارد و ما میخندیدیم. میگفتند در بازار داروئی ایران قدرقدرتی است و ما میخندیدیم. کسانی که میخواستند تجهیزات و لوازم پزشکی وارد کنند و برای اخذ نظر موافق حاج خانوم تاکید داشتند بر این که نیازهای معلولین جنگ را تامین خواهند کرد، در به در دنبال حاج خانوم میگشتند. قرعه به نام من افتاد و روزی یک موکل از من خواست تا برای کمکرسانی به او از حاج خانوم وقت بگیرم تا کارش راه بیافتد. به قهقهه خندیدم و گفتم کارت خرابتر میشود و من هم دستی دستی خودم را به دردسر میاندازم و میروم سراغ عسس و میگویم "من را بگیر". بنابراین نام حاج خانوم با جنگ و داروی مشابه و ژنریک در ذهن ما ثبت شد.
به خواب هم نمیدیدیم که این بانوی قدرقدرت حکومتی که مقام و منصب و دم و دستگاه داشت و از مال دنیا بینیاز شده بود، در روزگاری که به سالخوردگی میرسد، گونهای از زندگی پرخطر را انتخاب کند که ما انتخاب کرده بودیم. باورکردنی نبود در این راه پرخطر پیش برود و خاری بر چشم همان حکومت بشود. تا جائی که نیروهای امنیتی حکومت خودخواسته و شاید خودساختهاش، حریم زندگی خصوصی او را بشکنند و در خانهی خودش زندانیاش کنند و مجبور بشود در محاصرهی مشتی نامحرم که باتربیت و منش دینی او و حجاب سفت و سختاش تناسبی ندارند، صبح تا شام و شام تا صبح سر کند و اجازه نداشته باشد در خانهاش غذا تهیه کند. سرداران سپاه که در زمان جنگ و در دوران صدارت حاج خانوم بر امور داروئی کشور گوش به فرمان او بودند و جان همرزمانشان در دست او بود، او را در خانهی خودش حبس کردند. حاج خانوم به جای فرمانبرداری از آنها دوربین فیلمبرداری دیجیتال را راه انداخت و از همسرش پیامی ضبط کرد که در آن نشان از تسلیم نیست و اکنون روی یوتیوپ نشسته است. حاج خانوم در سالخوردگی تبدیل به یک چهرهی درخشان از تاریخ تحولات سیاسی ایران شده و نیازهای امروزی بودن را درک کرده و به اهمیت نقش تاریخی خود آگاه شده است. حاج خانوم حجاب سفت و سخت و مومنانه را حفظ کرده، سجادهاش همچنان و بیگمان در حبس هم گشوده است، اما از فقیه فرمان نمیبرد. چرا؟ از آن رو که فقیه به مردم ناراضی و پرسشگر پشت کرده است.
سلام بر او... که به 8 مارس روز بینالمللی زن در ایران بحرانی، معنای تازهای بخشیده است.
منبع اصلی: روز آنلاین
موتور ظلم، خشونت و ارعابی که توسط خامنهای و پسرش مجتبی و دیگر شرکای کودتاگرش سوخت میگیرد، دیگر دارد از نفس میافتد. این پدیدهی شوم، همزاد جمهوری اسلامی ایران است و عمرش به ۳۲ سال میرسد. از اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب، طول خیابان شاهرضایی که تازه داشت نام انقلاب را در ذهن نسل اولیاش جا میانداخت، محل جولانِ سواران تهیمغز هموطنی بود که پنجهبوکس و زنجیر بهدست، عربده کشان شعار: «یا روسری یا توسری» و «مرگ بر کمونیست - آنکه میگه خدا نیست» را سر میدادند و نگاه هر عابر پیادهای را به این پدیدهی شوم نوظهور جلب میکردند. بیدرنگ اولین چیزی که به ذهن عابران سرمست از پیروزی انقلاب خطور میکرد این سئوال بود که: این جانوران از کجای سرزمین من سر برآوردهاند و سوخت موتورشان از کجا تامین میشود که غرش مرگآسای آنها، رعشه بر اندام هر ناظر بیطرفی میاندازد. هنوز حجاب اجباری نشده بود ولی بسیاری از زنان به احترام خمینی و اسلام او، پیشاپیش به استقبال چادر و روسری رفتهبودند. موتورسواران که به صورت گروهی از چهارراه پهلوی سابق به سوی میدان انقلاب در حرکت بودند، وقتی چشمشان به زنان و دختران جوان بیحجاب در پیادهرو میافتاد، یا به جلوی دانشگاه تهران و کتابفروشیهای خیابان شاهرضا میرسیدند - که دختران و پسران در کنار هم با ارایه نشریات سازمانهای سیاسی مورد علاقه خود با عابرین در حال بحث و جدل سیاسی بودند - بر شدت شعارهای خود میافزودند و زنجیرها را بر بالای سر خود جولان میدادند. خیابانهایی که دیوارهایش زخمی شعارهای مرگ بر شاه و خروج دیو و جلوس فرشته بود و هنوز از تب هفتههای ملتهب آزادیخواهیاش میسوخت. هرزهدریهای زهرا خانومهای جلوی ستاد سازمانی، که خود نمیدانست با موج عظیم جوانانی که خواستار پیوستن به آن هستند، چه دستورالعملی صادر کند. این خیل عظیم هوادار و علاقهمند، گاه در محوطه جلوی ستاد سازمان*، مورد یورش و ضرب و شتم قرار میگرفتند و تنها به تعبیر ضد امپریالیستی بودن مواضع فریبندهی خمینی، دندان بر جگر میگذاشتند.
باری، موتور ارعاب و وحشت از همان روزهای آغازین پس از پیروزی انقلاب به راهافتاده بود و پدیدهی لباس شخصی نیز، همزاد نامبارک آزادی در همان روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بود که پا به منصهی ظهور گذاشتهبود. و آیا من در آن روز به این پدیده اشراف داشتم؟ ابزار شناخت من به این پدیدههای جدید، چه بود؟ کدام تجربه تاریخیای را پشت سر گذاشتهبودم؟ میزان آگاهی من از جنبشهای آزادیخواهی در دنیا، به ویژه در منطقه، چه بود؟ چقدر با تاریخ صد ساله خود آگاه بودم و به نهضت مشروطه چقدر آگاهی داشتم؟ نهضت ملی شدن نفت و مصدق را چقدر مورد کند و کاو قرار دادهبودم؟ هیچ. تنها شور انقلابی بود که من و اکثریت نسل مرا به خیابانها میکشاند بیآنکه حتی رفرم و اصلاحات و کارکردهای آن را مورد مطالعه و پژوهش قرار دادهباشم.
نه! قصدم تحقیر و لعن و طعن نیست. میخواهم با نسل بعد از خودم که بهای سنگین و گزافی را به دلیل ندانمکاریهای من و نسل من دارد میپردازد، باب سخن گشودهباشم. نسل زیبایی که با جانفشانی و رودررو یی با یکی از مستبدترین سیستمهای مذهبی - سیاسی جهان مقابله میکند و آن جلال و جبروت از نوع مذهبیاش را، با جان شیرین خود میخواهد فرو بریزد. دختران و زنان ما در زیر شدیدترین نابرابریهای سیستماتیک حکومتی تحقیر و حتی تعدادی از آنها، به صیغه چندروزه با شیوخ منطقه در آورده میشوند تا هنگام اقامت آنها در تهران موفق به گرفتن امتیاز از رهبران کشورهای عربی شوند.
فیلمها و ویدیو کلیپهای جنبش مدنی اخیر در ایران، حضور زنان و نقش آنان در کشاندن مردان برای عقب راندن موتور سرکوب خامنهای برجسته و درخشان است. موتور سرکوب جمهوری اسلامی از ۳۲ سال پیش تاکنون کماکان از همان آبشخوری تغذیه میکند که امروز نیز، اما با یک تفاوت آشکار و پیدا. راکبان این موتورها ، امروز با کلاهخودها و هیبتهای ظاهری رعبآور، همان اهداف روزهای نخستین را و شعارهای ضد زن «یا روسری یا توسری» را دنبال میکنند. اما امروز ماهیت این رژیم برای همه زنان شناخته شدهاست و دیگر تنها نظارهگر آن نیستند بلکه به چالش با آن بر میخیزند. مادران، داغ دار فرزندان خود در جنبش آزادیخواهی مردم ایران و مبارزات برابرطلبی جنسیتی آنها هستند. مادران و خواهرانی که حتی آخرین وداع با جگرگوشهگانشان نیز از آنها دریغ شدهاست. مردان و فرزندانی که پشت دیوارهایهای سر به فلک کشیدهی زندان ایران، در آرزوی دیدن زنان و مادران و خواهران و عزیزانشان هستند.
جمهوری اسلامی در ایران ظهورش را با زن ستیزی آغاز کرد و تنها در بین سالهای ۶۰ تا ۶۶ هزاران زندانی سیاسی زن در بازداشت به سر میبردند.[۱]
شاید کمتر به روحیهی برابرطلبی زنان و پایبندی و تعهد آنها به مبانی حقوق بشر و کمپین یک میلیون امضاء برای بالابردن آگاهی عمومی زنان از حقوق خود در سطح جامعه، در سالهای اخیر توجه نشان داده شدهاست. در میان بدنه و رهبران جنبش، نامهای فراوانی از زنان دیده میشود. زنان رهبران جنبش سبز در کنار و دوشادوش مردانشان نقش موثر و قابل تحسینی را تاکنون ایفا کرده و علیرغم نگاههای شبههآمیز و سخره انگیز به پوشش و رنگ گلهای روسری زهرا رهنورد هنگام کمپین انتخاباتی، ایستادگی و مقاومت او پا به پای مردش، دفاع و حمایت قاطعانه فاطمه کروبی از مردش، مثال زدنی و احترام برانگیز است. دفاع از این دو بانو به منزله نادیده گرفتن مقاومت و پایداری زنان ما در عرصه نابرابری حقوق انسانی و جنسیتی در زیر سلطه رژیم جمهوری اسلامی نیست. امروز زندانهای رژیم ایران پر است از زنان آزادیخواه و مدافع حقوق بشر: نسرین ستوده، هنگامه شهیدی، نازنین خسروانی، هاله سحابی، فخرالسادات محتشمیپور، مهسا امرآبادی، بهاره هدایت، مهدیه گلرو، نرگس محمدی، روناک صفارزاده، رزیتا واثقی، ریحانه حاج ابراهیم دباغ، زهرا جباری، زینب بایزیدی، زینب جلالیان، سپیده معصومی، ساجده کیانوش راد، سرور سروریان، سوسن تبیانیان، سیما اشراقی، شبنم مددزاده، شعله طائف، عالیه اقدام دوست، فاطمه خرمجو، فاطمه رهنما، فاطمه ضیایی، فرح واضحات، فریبا کمالآبادی، لیلا توسلی، سیمین بهرامی حقیقی، معصومه یاوری، منیژه نصرالهی، مهین تاج روحانی، مینا رضائی، نازیلا دشتی، ناهید قدیری، نسرین قدیری، و... دهها تن دیگر که در هفتههای اخیر دستگیر شدهاند، و یا در سالهای اولیه و دهههای پیشین حاکمیت اسلامی ایران جان شیرین خود را در این راه گذاشته و یا زندانی هستند، نقش و مقام ستودنی زنان ایران را در جنبش آزادیخواهی و دموکراسیطلبی، برجستهتر و رژیم اسلامی زن ستیز حاکم بر ایران را رسواتر میکند.
روز زن که در تمام سالهای خفقان و فشار حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران، توسط زنان پیشرو و از جان گذشته - چه زمانی که امکان برگزاری آن در سالنهای عمومی برای مردان حکومتی ایران هنوز قابل تحمل بود و چه هنگامی که بر اثر خفقان اعمال شده، تنها مجبور بودند دور از چشم حاکمان زن ستیز در خانههای شخصی مراسم برگزار کنند- پیوسته برگزار میشد و زنان در این روز از حقوق انسانی و هویت جنسی خود دفاع میکردند. امروز زنان ایران نه تنها فقط در دفاع از حقوق خود، بلکه در دفاع از حقوق اولیه و مدنی مردم ایران در تمام سطوح و لایههای اجتماعی آن نقش ایفا میکنند و در این راه مورد دستگیری، شکنجه، تجاوز، شلاق و انواع ترفندها و ناعدالتیها قرار میگیرند. جنبش آزادیخواهیایران، سهم برجسته و والایی را برای جانفشانیها و حضور فعال و موثر زنان قائل است. ۱۷ اسفند - هشتم ماه مارس – روز جهانی زن تنها یک روز است ولی حضور زن در هر جامعهی انسانی هر روز و هر لحظه است.
۱۷ اسفند، روز جهانی زن گرامی باد.
* سازمان چریکهای فدایی خلق
[۱] ژاله احمدی، پزشک و پژوهشگر، «دائره المعارف زنان و فرهنگ اسلامی»
نمایندگان محترم مجلس کانادا
عليرغم محکوميت نقض حقوق بشر در ايران، توسط مجمع عمومی سازمان ملل، دولت ايران نه فقط به اين اعتراض بين المللی وقعی ننهاده، بلکه نقض حقوق بشر و سرکوب فعالين حقوق بشر در ايران را شديدتر و گسترده تر نيز کرده است.
نظارت و وجود ناظر از ارکان اصلی ارزیابی وضیعت رعایت حقوق بشر می باشند. بدرستی بدون آن نمی توان ارزیابی از عملکرد دولتها نسبت به رعايت حداقل موازين حقوق بشر مندرج در پيمانهای بين المللی نمود. یاد آوری میکنیم بر خورد دولتها با این ارکان یکی از معرفهای شاخص برای نشان دادن اراده و عملکرد آنها در جهت رعایت حقوق بشر می باشد. از اینرو جواب این سوال مبنی بر اینکه تعيين ناظرین باید داخلی و يا خارجی باشد را دولتها با عملکرد خود میدهند. در صورتی که حاکميتی، حق هيچ گونه فعاليت آزاد و امن در اين زمينه را برای فعالين حقوق بشر داخلی قائل نباشد، طبعا انتظار يک نظارت موثر بر رعايت موازين حقوق بشر از آنها انتظاری بيش از حد است.
نقض گسترده و مستمر حقوق بشر توسط دولت ایران، نیاز به نظارت بیشتر و موثرتر را آشکار می کند. محدودیت ها و سرکوب های شدید نهادها و جمعيت های مدنی و حقوق بشری توسط دولت ايران، امکان يک نظارت بی طرف داخلی را سلب کرده است. به گونه ای که فعالین این حوزه ها براساس اعتراف های غیرقانونی که تحت شدیدترین نوع شکنجه ها گرفته شده با محکومیت های سنگین اعدام، زندان ،تبعید و محرومیت مادام العمر از فعالیت روبرو هستند.
نمایندگان محترم مجلس کانادا
جامعه جهانی ابزارها و امکانات لازم برای تحت فشار قراردادن دولت ایران را دارد. علاوه بر آن، کانادا کشوری مدافع حقوق بشر می باشد. علیرغم ابراز نگرانی کانادا در مورد شهروندان کانادایی-ایرانی تبار خود در زندان های ایران، متاسفانه اطاعات کمی از وضعیت حسین درخشان –که محکومیت 19 سال زندان خود را سپری می کند-، سعید ملک پور و حمید قاسمی شال –که احتمال اعدام آنها وجود دارد- در دسترس است. همچنین پرونده قتل زهرا کاظمی همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد.
به عنوان جمعی از نهادهای کانادایی و ایرانی دفاع از حقوق بشر، از شما تقاضا می کنيم تا زمانی که امکان عملی ديده بانی حقوق بشر از درون ايران امکان پذير گردد، ما را در انجام یک تحقیق و نظارت مستمر غير دولتی پيرامون وضعيت حقوق بشر در ايران یاری کنید. ما از شما می خواهیم تا دولت کانادا را بر آن دارید که در شانزدهمین اجلاس حقوق بشر سازمان ملل متحد، -که در اواخر ماه جاری در ژنو برگزار میشود- تلاش خود را در برپایی یک پایگاه مخصوص گزارشگران حقوق بشر در ایران انجام دهد. يک هيئت بين المللیِ مستقل می تواند دولت ایران را مجبور به پیروی از پیمان های داخلی و بین المللی برای تامین حقوق اولیه و اساسی بشر در ایران، کند.
-کمیته بین المللی علیه شکنجه (INCAT)
-شبکه ایرانی فعالین حقوق بشر –کانادا (IHRAN)
-گروه همبستگی با جنبش دموکراتیک ایران –ادمونتون (SIDME)
-انجمن جنبش راه سبز ایرانیان –دانشگاه ویکتوریا (SIGMA)
جنبش سبز دانشجویان در همبستگی با حرکت دموکراتیک مردم ایران –ونکوور
-کمیتهء همبستگی با مردم ایران-تورنتو
-جنبش سبز ایرانیان –اتاوا
در صورت تمایل به درج امضا، با نشانی زیر تماس حاصل فرمایید :
canadagreencanada@gmail.com
نشانی در فیس بوک :
http://www.facebook.com/event.php?eid=151478201578164&index=1
متن انگلیسی / English version
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر