RESP چیست؟
حساب پس انداز تحصیلی یا RESP در حقیقت حساب پس اندازی است که والدین می توانند از آن برای پس انداز و تامین هزینه های تحصیلات دانشگاهی(تمام وقت یا پاره وقت) فرزندان خود بهره مند شوند. پس انداز دراین حساب بر خلاف حساب پس انداز بازنشستگی(RRSP) از درآمد مشمول مالیات فرد کسر نمی شود، لکن مادامی که پول فرد دراین حساب قرار دارد ازمالیات معاف می باشد(Tax Sheltered). نکته حایز اهمیت آن است که در هنگام استفاده از این پس اندازجهت تحصیلات دانشگاهی، مالیات مربوط به درآمد ناشی از(شامل مالیات بهره پول(Interest)، سودسهام(ِDividend) وارزش افزوده(Capital Gain)) پول خارج شده از حساب RESP بر حسب ضریب مالیاتی(Marginal Tax Bracket) دانشجو(فرزند) که به طور معمول درآمد پایینی دارند محاسبه می شود. این امر باعث می گردد که رشدی که پول در حساب RESP به دست می آورد ازمزیت مالی بالایی بهره مند شود.
مزیت های RESP
علاوه بر مزیتهای مالیاتی حساب RESP (به تعویق انداختن پرداخت مالیات و پرداخت مالیات بر اساس ضریب مالیاتی فرزند در هنگام برداشت( مزیت اصلی دیگر استفاده از این حساب جایزه هایی(Grant) است که دولت از محل منابع خود از جمله Canada Education Saving Grant( CESG) و Canada Learning Bond (CLB) به خانواده ها پرداخت می نماید. کمک هزینه های دیگری نیز برای خانواده های با در آمد کمتر وجود دارد که بررسی آن خارج از حوصله این مقاله می باشد. درصورت پس انداز در حساب RESP دولت 20% از مبلغی را که خانواده پس انداز نموده تا حد اکثر 500 دلاردر سال به مبلغ پس انداز خانواده اضافه می نماید و در حقیقت انگیزه جهت پس انداز بیشتر در این حساب را در خانواده ها ایجاد می کند.لازم به ذکر است این مبلغ بنابر درآمد خانواده و مشمولیت آن از دید دولت قابل افزایش نیز می باشد
مثال: 3 خانواده با درآمد سالیانه 80000 دلار برای فرزندان خود هریک به ترتیب سالانه 1000 دلار، 2500 دلار، و 3000 دلار پس انداز می نماید.جایزه دولت برای این خانواده ها به ترتیب 200 دلار، 500 دلار و 500 دلار می باشد. به یاد داشته باشیم سقف جایزه دولت در هر سال 500 دلار است.
هرخانواده می تواند تا سن 18 سالگی فرزند خود، برای وی در حساب RESP پس انداز نماید. سقف پس انداز برای یک فرد درطول این مدت 50000 دلار می باشد و این سرمایه تا 35 سال پس از شروع اولین پس انداز ازمالیات معاف می باشد. دولت به افراد این اجازه را می دهد تا در صورت عدم پس انداز در یک سال، در سال دیگری در حساب RESP فرزند خود جهت هردوسال سرمایه گذاری کرده و دولت نیز به اندازه دوبرابر حداکثر سالانه( یعنی 1000 دلار) به خانواده جایزه داده و به حساب RESP فرزندشان واریز نماید. برای مثال اگر خانواده ای تا سن 9 سالگی فرزند خود در حساب RESP وی پس اندازی ننموده باشد و تمایل به استفاده از حداکثر جایزه دولتی داشته باشد می تواند از سن 9 سالگی تا 18 سالگی سالانه مبلغ 5000 دلار در حساب RESP فرزند خود پس انداز کرده و با این کار از جایزه 20 درصدی یعنی 1000 دلار برای سالهای بعد بهره مند شود.
عدم استفاده از RESP جهت تحصیل
در صورتی که فرزند تصمیم به عدم ادامه تحصیل در دانشگاه بگیرد، والدین می توانند از روشهای زیر استفاده نمایند:
ـ انتقال RESP به فرزند دیگر در صورت واجد شرایط بودن
ـ خروج اصل پول پس انداز شده (Principal) از حساب و باز پرداخت جایزه های دولتی
ـ خروج در آمد حاصل از پول از حساب و پرداخت 20% جریمه
ـ انتقال مبلغ تا سقف 50000 دلارازRESP به حساب RRSP شخصی و یا همسر به شرط وجود مقدارRRSP استفاده نشده
ـ اهدای در آمد های ناشی از RESP به یک موسسه آموزشی مورد قبول
لازم به ذکر است که استفاده از این Option ها هر یک محدودیت های خاصی داشته که باید پیش از انجام مورد بررسی قرار گیرد.
تاثیر زمان در رشد سرمایه
همانطور که در مقاله شماره 18 اشاره شد با سرمایه گذاری زود هنگام می توان از امکان رشد سرمایه با بهره مرکب برخوردار شد. هر چه فرد زودتر پس انداز در RESP را برای فرزند خود آغاز نماید، سریعتر به رشد سرمایه مطلوب دست پیدا کرده و مبلغ بیشتری را برای فرزند خود جهت ادامه تحصیل در بهترین مراکز آموزشی فراهم می سازد.
نتیجهگیری
حسابهایی نظیر RESP و RRSP در حقیقت ابزارهایی هستند که سازمان مالیات(Canada Revenue Agency) معافیتها یی را برای آنها وضع نموده، و در حقیقت آنچه در مورد این حسابها مطرح می باشد بسته سرمایه گذاری درون آنهاست که توسط ما انتخاب می شود. فرد با آگاهی از وجود این حسابها و داشتن یک نگرش بلند مدت و برنامه محورمی تواند از این حسابها به نحو احسن بهره برداری نماید. . لازم به ذکر است که هر اقدامی باید در پی مطالعات عمیق صورت پذیرد و آنچه در این مقاله آمده تنها به منظور روشن شدن مقدماتی امر می باشد.
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. راستی چه وقت روز بود؟ صبح، ظهر؟ خواب مانده بود؟ ساعت، ساعت چند بود؟ ساعت هم خواب بود. باتریاش تمام شده بود و عقربهها چسبیده به هم سر گذاشته بودند روی هفت. سردش بود. خیال کرد بیخود گفتم بخاری را بردارند و فکر کرد بد نیست برود روی تخت بخوابد، روی تشک و لحاف را بکشد سرش، گرمش میشد. رفت توی اتاق خواب، ژاکت پوشید. تخت مرتب بود و روتختی صاف و تمیز. نخوابید، در عوض ایستاد پشت پنجره و نگاه به حیاط کوچک خانهاش کرد؛ باغچهاش با دو درخت؛ صنوبر و بید؛ بید مجنون. به مادربزرگ همین را گفته و کشانده بودش پشت پنجره.
- نگاه کن.
پیرزن پیشانیاش را چسبانده بود به شیشه و زل زده بود به دو بوته کوچک تازه رسته از خاک؛ گل چسب و یاس، نزدیک هم. یکی از کارگرهای خانه احمدینیا؛ همسایه روبرویی که بنایی داشتند چهار موزاییک از پای دیوار برداشته و گل چسب و یاسی را که در هنوهنکنان از گلفروشی تا خانه روی دل کشیده بود کاشته و کود و آب هم داده بود.
مادربزرگ میگفت: «اینها بزرگ بشن همه حیاطو میگیرن. ریشههاشون میزنه به چاه، پی و بنیاد ساختمونو خراب میکنن. دو تا درخت بغل هم! چه درختهایی هم؛ صنوبر و بید!»
و او خندیده و جواب داده بود: «مادربزرگ صنوبر و بید که این قدری نمیشن. باورتون شد؟»
پیرزن حیرتزده نگاهش کرده بود: «اِ ...، خوب، چه میدونم والله، شماها از این جور کارها میکنین.»
و او خیال کرده بود کدام کار؟ یاس قد کشیده بود، سه انگشت و پیچیده بود به دور نخی که یک سرش به بُن دیوار وصل بود و سر دیگرش به میخی بالای دیوار. قرار بود از نخ بالا برود و بخوابد روی دیوار و گلهای زرد کوچک بدهد با بویی دلانگیز. گلچسب هم، جوانه زده و خودش را کشانده بود پای دیوار. داشت شروع میکرد، آجر پشت آجر و او...ه، چقدر آجر! تا برگهای پنجهای گل چسب آجرها را یک به یک بپوشانند مادربزرگ میگوید که من لابد هفت کفن پوساندهام! راست میگوید. این دیوارها خیلی بلندند، خانه دو طبقه است و کاش یک طبقه بود.
خط زردی میان آسمان دوید و خانه را روشن کرد. خیال کرد دیوها مشغولند و آمد کنار. زیر دلش درد میکرد و کم مانده بود بترکد.
سرما خورده بود، حال خودش را میدانست. حالا تا شب خوب بود پشت در دستشویی باشد، رفت. روی کاسه مستراح که نشست دیوها از سر گرفتند و او دَرِ گوشهایش را گرفت و خیره شد به کاشیهای سفید. ابرها رضا نمیدادند، یک در میان میباریدند و باد داشت خودش را هلاک میکرد. آمد شلوار گرمکن پوشید و شال به کمرش بست و نشست روی مبلی نرم. صدای رعد میترساندش. مادربزرگ هم از صدای رعد میترسد. حالا حتماً یک گوشه نشسته و صلوات میفرستد، شاید هم نماز وحشت میخواند. اگر اینجا، پیش او بود خیلی بهتر بود! رانهایش را به هم فشرد. چند دفعه رفته بود دستشویی؟ حواسش که نبود. حوصله شمردن هم نداشت. میبایست جایش را گرم کند. پتو را کشید بالا و تنگ به خودش پیچید. چه هوایی! هیچ نمیشد فهمید چه وقت روز است! آسمان انگار از سرب بود و باد تند میوزید. آن قدر تند که خیال کرد حتماً بند رختشان را پاره میکند و لباسها را میبرد. خوب بود برود لباسها را جمع کند. بلوز سُرخابی رنگ خودش بود و روسری ململ مادربزرگ و او...ه، خیلی! مثانهاش تیر کشید، باز هم تکان نخورد. لباسها همه گیره دارند و باد شاید هم که زورش نرسد. فکر کرد اصلاً هیچ کاری نکند تا آسمان باز شود. تا یکی دو ساعت دیگر شاید، شاید که نه، حتماً هوا خوب میشد و بعدش هم اگر مادربزرگ میآمد خوبتر میشد. میرفت سراغش. تنهایی میگذاشتند برود، اصلاً تا خانه مادربزرگ راهی نیست که. هرچند پیرزن از خانهاش دل نمیکند. دوست دارد دور خودش بپلکد و هی اتاقش را جارو بزند، آن هم جارودستی و هی گرد طاقچه را بگیرد و طاقچهپوش را ببرد تو ایوان بتکاند و دوباره بیاورد پهن کند سرجایش و با دستمال نمدار رادیو و آینه را تمیز کند و قاب عکس آقاجون و قاب عکس بزرگی را که با عکس عروسی دخترها و پسرها و عکسهای جورواجور نوهها پر کرده، همه را پاک کند و با خودش شعر بخواند. بعد هم بیاید روی سجادهاش بنشیند و نماز بخواند و فاتحه بفرستد. نه، نمیآید. این جا را دوست ندارد. حتماً میگوید: «قربونت برم کجا بیام؟ تو بمون همین جا.» و از تو کمد آبنباتهای رنگی میآورد و میدهد دستش. میگوید: «طلعت دید که تو آمدی، توی این بارون؟» و بعد هی غُر میزند به طلعت و بابایش. او اصرار میکند: «حالا بیا دیگه مادربزرگ.» و مادربزرگ میگوید: «نه مادر، تو بمون. تو بمون همین جا پیش خودم.» او نِک و نِک میکند و اما یواش یواش نرم میشود، میماند. مادربزرگ دمی ماش درست میکند، هر وقت که باشد، ناهار یا شام فرق نمیکند و او را میگیرد کنارش و تعریف میکند و او اصرار میکند: «از قدیمها بگو.»
عکس آقاجون میخندد و با همان خنده میگوید: «خوب بگو دیگه زن.» و مادربزرگ میگوید، از آقاجون و از روز و روزگار رفته.
میپرسد: «مادربزرگ خیلی دوستش داشتن نه؟» و آبنباتش را میمکد و حرفش را دنبال میکند: «مامان طلعتم میگه عاشقش بودین!»
مادربزرگ میگوید: «نه، عشق و مِشق کدومه؟» آقاجون چشمک میزند و باز با خنده میگوید: «حال خوب گذشته و رفته، ما هم که غریبه نیستیم. راستشو بگو، عاشق هم بودیم مگه نه؟»
مادربزرگ لبهایش را به هم میچسباند و آبدهانش را قورت میدهد و بعد میگوید که خدا بیامرز خوب مردی بود و بقچه خاطرههایش را باز میکند، رنگ پشت رنگ؛ رنگینکمان.
نه، نمیآید. مادربزرگ از آن خانه که هر گوشهاش عطر و بوی یادی، خاطرهای را دارد دل نمیکند. اما او را به منت نگه میدارد، تروخشکش میکند و وقت خوابیدن جایش را میاندازد نزدیک خودش و او صورتش را به خنکی متکا میچسباند و مادربزرگ از سر میگیرد. از آقابزرگ جوری میگوید که انگار هم الان کنار او دراز کشیده و برایش قصه میگوید. گاهی وقتها هم میخواند. مادربزرگ میگوید: «صداشو هرکس میشنید عقل و هوش از سرش میپرید.»
خیال کرد کاش نواری از صدایش باقی بود و دَرِ گوشهایش را گرفت. دیوها با هم مسابقه گذاشته بودند. دندانهای درازشان را به هم میساییدند و هو میکردند. باد تنوره میکشید و ابرها بخیل، یک در میان میباریدند و او نگاهش دوخته شده بود به بیرون. به دیوار خانه همسایه، بالکن طبقه دوم با نردههای طوسی و کرکرههای زنگاری پشت پنجرههایی که همیشه بسته بودند. تنها زن صاحبخانه بود که گاه به گاه برای رخت پهن کردن میآمد توی بالکن. تند تند لباسهایش را پهن میکرد و میرفت. حالا اما بالکن خالی بود. پشتش را به مبل فشار داد، بیفایده، برخاست.
کاشیهای سفید را از بالا تا پایین به طول و عرض شمرد، یک بار و به بار دوم که رسید باران انگار تند شده بود، میپاشید رو شیشههای نورگیر طبقه بالا و از رعد خبری نبود. به آسودگی نفسی کشید و دگمههای ژاکتش را سفت بست و شال را محکم پیچید و آمد. ظرف شست و یک تکه نبات انداخت توی دهانش. شاید سردیاش شده باشد و باز نشست و پتو را کشید روی پاها. از پشت شیشههای خیس پنجره کبوتری را دید که پرپر زنان آمد و رو نرده بالکن همسایه نشست و تن خیساش را لرزاند، چند بار بالهایش را هم. فکر کرد خیش شده، کاش میشد برود تو، تو خانه همسایه یا بیاید اینجا، زیر پتو. اصلاً تو این باران اینجا چه کار میکند؟ تنهایی؟ کاش زبان میفهمید، زبان آدمیزاد را. آن وقت او صدایش میزد.
کبوتر بال و پری زد، کنار رفت و کبوتر دیگری آمد و با هم پریدند و این بار رو هره باریک پنجره نشستند، روبهروی هم و چسبیده به هم جوری که سینههایشان به هم میسایید. انگار نه انگار که باران باشد، باد باشد و سرما.- سرما؟ پتو را کشید بالاتر. وقتی برود خانه مادربزرگ که مثلاً آمده سراغش و مادربزرگ باید همین حالا چادرش را سر کند و با او راه بیفتد و مامان طلعتش گفته که حتماً با خودت میآوریش مادربزرگ غُر نمیزند که نه، نمیام و بعد به التماس میگوید: « مادر من اینجا راحتترم، تو بمون خودم فردا صبح میبرم ردت میکنم.» و دستش را میگیرد و میبرد توی خانه. «کمد، آبنبات.» شُل میشود.
- دل از این خونه نمیکنی مادربزرگ؟
و مینشیند و چشم میدوزد به مادربزرگ که سر کشیده توی کمد و صدای خِش خِش بلند است. دنبال آبنبات میگردد، از آن عسلیهایش.
- مادربزرگ دو تا.
و بعد، آبنباتها را که میگیرد خودش را لوس میکند: «فقط امشبهها، فردا شب شما باید بیاین. خوب، خوب مادربزرگ؟» و مادربزرگ میگوید حالا تا فردا شب و مینشیند کنار سماور، چای میریزد و او گوشش را میسپارد به حرفهای مادربزرگ که حال را به گذشته میبرد و گذشته را به حال میاورد و هر از چندی نگاهش با نگاه آقاجون گره میخورد.
- مادربزرگ مگه آقاجونم حرفهای شما را میشنوه؟
- البته که میشنوه.
خمیازهای کشید. جایش گرم شده و درد مثانه آرام گرفته بود. کبوترها سر و شانه هم را میبوییدند و باران سبک میبارید. آسمان داشت باز میشد و ساعت؟ ساعت چرا کار نمیکند؟ خواب مانده. باتری ندارد. خوب است به هوای باتری بزند بیرون، سری هم به خانه مادربزرگ بزند. دلش هوس آبنبات کرده، از آن عسلیهایش، دو تا. دو تا را با هم بیندازد توی دهانش و چه سروصدا و چه لفت و لیسی! پتو را کنار زد و برخاست.
کیفش روی میز کنار در بود و روپوش و روسریاش هم به رختآویز. کفشهایش هم که پشت در، توی پاگرد، اینِها، اینجاست.
کفشها را پوشید و در را بست.
- مادربزرگ کجا میری؟
- یه سر برم بیرون، باتری بخرم برای ساعت.
و دسته روسری را صاف کرد و با تعجب پرسید: «به مامان طلعت گفتی و آمدی؟»
- آره گفتم.
و از پلهها شتابان پایین آمد: «شما تنهایی نباید جایی برین. باتری هم خودم براتون میگیرم.» و دست مادربزرگ را گرفت و برگرداند توی خانه. روسریاش را برداشت و بردش کنار پنجره، روی صندلی راحتی نشاند.
- بشین اینجا، واسه خودت بیرونو تماشا کن، هوا باز شده.
مادربزرگ به بیرون نگاه کرد. برگهای پنجهای گل چسب دیوار خانه همسایه را هم پوشانده بود و یاس بر شانه دیوار خوابیده بود، غرق در گل. گفت: «قدیمها اینجا یه بید بود و یه صنوبر. دو تا کبوترم بودن.» و پیشانیاش را چسباند به شیشه. کبوترها نشسته بودند رو نرده بالکن و یکیشان انگار داشت میخواند.
- اونِها، اونجا، بیا خودت ببین.
دختر از آشپزخانه بیرون آمد. لیوان آب و قرص دستش بود.
- کو، کجان؟
کبوترها با هم پریدند، با هم رفتند و دختر نگاه کرد، سر تکان داد، هیچ نگفت و مادربزرگ بقچه خاطرههایش را باز کرد. رنگ پشت رنگ؛ رنگینکمان.
یلدای 89
وام گرفته از سایت والس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر