لیلی نیکونظر
مسیح علینژاد، بیگمان یکی از موفقترین روزنامهنگاران زن ایرانی است. او طی این سالها مخاطبی فراهم کرده که به او اعتماد دارد و امضای او را پای نثر و نگاه و نوشتهاش به خوبی میشناسد. همواره جنجالی است و تاثیرگذار و چه در سالهایی که در داخل کشور فعالیت میکرد و چه حالا که ساکن انگلستان است، همچنان حضور پر رنگ خود را در عرصه خبر و تفسیر آن حفظ کرده است.
مسیح را نویسنده یادداشت جنجالی «آواز دلفینها» و خبرنگار اخراجی از مجلس هفتم به یاد میآوریم و این روزها با مصاحبههای گاه و بیگاه غافلگیرکننده و حضورش در رسانهها. او که چندی پیش مصاحبهاش با سعید مرتضوی در فضای مجازی پخش شد و مورد توجه زیادی قرار گرفت، این روزها کتاب «تاج خار» را در اینترنت منتشر کرده است. مسیح علینژاد چند وقت پیش به ناگهان تصمیم گرفت امکان دانلود این کتاب را فراهم کند. تا به حال به گفته او ۲۰ هزار نفر «تاج خار» را دانلود کردهاند. این گفتوگو به همین مناسبت انجام شده؛ تجربه انتشار آنلاین کتابی که حالا تیغ سانسور اجازه انتشار آفلاینش را نمیدهد.
کتاب تاج خار مسیح علینژاد را از اینجا دانلود کنید.
در پست وبلاگت، زمانی که لینک دانلود اینترنتی کتاب «تاج خار» و شماره حساب را گذاشتی، اشاره کردی به اینکه «شبکههای مجازی دیگر مرزی برای ممنوعیت ها و ممیزیهای عرصهی نشر و توزیع قائل نیستند». منظورت دقیقا چه ممنوعیتها و ممیزیهایی است؟
راستش وقتی یادم میآید برای گرفتن مجوز تاج خار همراه ناشر چقدر به وزارت ارشاد التماس و اصرار کردم که این کتاب هیچ بلایی سر امنیت ملی و منافع نظام نمیآورد، خندهام میگیرد که حالا اینترنت تمام کاسه کوزهی کاسبانِ نشر و توزیعِ دولتی را بر هم زده٬ ولی خب آنها باز هم احساسِ قدرت میکنند و فکر میکنند جهان بر مدار ممیزیهای خودشان میچرخد.
ممنوعیتهایی که وزارت ارشاد برای ناشران و نویسندگان تعیین میکند هم دو جنس هستند، برخیها به شکل قانون در آمدند و برخی دیگر هم نانوشتهاند اما خود به خود تبدیل به خط قرمزهایی شدهاند که هر نویسندهای مجبور است برای عبور نکردن از آنها مدام با زبان ایهام و اشاره در این حوزهها قلم و قدم بزند؛ تا بماند (که خیلیها ماندهاند و به زیبایی هم دارند خلق آثار میکنند) یا اینکه برای همیشه با ایران و سیستم صدور مجوز دولتی برای نشر نوشتهها و دیدگاههایش وداع کند.
مثلا کدام حوزهها؟
اوایل کارم همیشه فکر میکردم خط قرمزها بیشتر سیاسی و امنیتی است و مثلا ما نباید در حوزه «نقد ولایت مطلقهی فقیه» یا مباحث مربوط به ماجرای هستهای بیپروا بنویسیم. اما وقتی نویسندگی دیگر برایت شغل نیست و میشود زندگی روزمرهات تازه میفهمی که سایهی این خط قرمزها خیلی درازتر و بی قواره تر از این حرفهاست. مثلا آنها این تخصص را دارند که از هر شخصیت قصهات یک کاراکتر خیالی را در ذهنشان متصور شوند و آن را در تقابل با شرع، عرف، اخلاق، ارزشها و باورهای دینی و مذهبی ببینند.
به عنوان مثال در کتاب تاخ خار آنها هیچ ایراد سیاسی به معنای اینکه از خط قرمز سیاسی عبور کردهام نگرفتند ولی حرفشان این بود که شخصیتهای کتاب، سیاست را تبدیل به شوخی و مضحکه کردهاند. با برخی از دیالوگها مشکل داشتند و مثلا میگفتند چرا تذکر یک نمایندهی مجلس به لاک ناخن یک خبرنگار باید به جک و طنز تبدیل شود و این را توهین به اعتقادات مذهبی جامعه تلقی میکردند. یا در کتاب «من آزاد هستم» میگفتند یکی از شخصیتهای کتاب به نام «بِژ» باید حذف شود. در حالی که «بِژ» یکی از شخصیتهای اصلی قصه بود. میگفتند عاشق شدن بژ طعنهای دارد به اینکه ماموران امنیتی انسانهای ضعیفالنفسی هستند که سر و گوششان میجنبد.
با این مثالها میخواهم بگویم مرز ممنوعیتها گاهی تا ساده ترین مسایلی که ممکن است در زندگی هر انسانی به صورت طبیعی پیش بیاید هم امتداد دارد. از رقصیدن و خندیدن و لباش پوشیدن گرفته تا عاشق شدن و حتی نوشتن از کسانی که در ایران تغییر مذهب دادند. در کتاب «من آزاد هستم» قصهی دو جوانی هست که مسیحی شدند در حالی که در ایران این قصه به وفور وجود دارد اما برای وزارت فرهنگ و ارشاد این یک نوع تبلیغ محسوب میشد٬ در حالی که من فقط راوی قصهی معمولی دو جوان بودم.
در شرایطی که شبکههای مجازی متنها را بدون جرح و تعدیل مطلوب قدرتها در اختیار مخاطب قرار میدهند، به نظرت چرا سیستمهایی مشابه سیستم سانسور کتاب در ایران، همچنان به کار سانسور کتابها مشغولند؟
این سوال دقیقا نشاندهندهی همان توهم قدرتی است که اهالی فرهنگ و ارشادِ دولتی گرفتارش شدهاند و فکر میکنند بر خلاف قواعد مرسوم دنیای حرفهای نشر و نویسندگی آنها میتوانند نظارتِ کنترلگرانه بر این عرصه بکنند. یعنی اگر انتخابات ما یک شورای نگهبان و یک جنتی دارد که نامزدها و داوطلبان نمایندگی را از فیلتر نظارت استصوابی عبور میدهند، عرصهی کتاب دیگر اسیرِ این خیال و این نوع نظارت نمیشود و دنیای اینترنت، ممیزیها و سانسورهای وزارت ارشاد را ناکام میگذارد.
“ما ایرانیهایی که فعلا سهمی از نشر داخلی ایران نداریم شاید گاهی به این دلگرمیها نیاز داریم برای اینکه احساس نکنیم سانسور دولتی یا سانسورِ حضور یک نویسنده در بطن جامعه٬ واقعا میتواند به حذف رابطه میان مخاطب و نویسنده منجر شود”
دنیای نشر٬ پارلمان نیست که در آن آدم مجبور باشد از یک در بگذرد و برای ورد هم برای حضرات خم و راست شود. در ایران ناشر و نویسنده در نگاهِ کسانی که نام خود را نگهبانان فرهنگ و ارشاد گذاشتهاند، معمولا مثل مجرمانی دیده میشوند که پتانسیلِ ارتکابِ جرم را از طریق نشر و نویسندگی دارند و به همین دلیل آقایان فکر میکنند باید مدام ابزار و آلات کنترل امنیتی برای این صنف تیزتر و تیزتر شود و سایهی سانسورکنندگان همواره بالای سر این صنف باشد. اما همان طور که گفتم اینترنت و شبکههای مجازی این امکان قدرتنمایی را از ساکنان وزارت ارشاد سلب کرده اند. فقط میماند بحثهای مالی و شیوههای ایجاد درآمد که آن هم حدیثی مفصل است.
چه شد که ناگهان تصمیم گرفتی کتابت را به صورت آنلاین در اینترنت در دسترس کاربران بگذاری؟
شاید درست نباشد که بگویم دغدغهی اولم دغدغهی مالی بود٬ ولی راستش مهم ترین دلیل همین بود. یعنی با یک مشکل مالی مواجه شدم و فکر کردم یکی از راههایش این هست که از طریق آنلاین کتاب را بفروشم که کمکخرجی برای زندگیام باشد. از طرفی این نگرانی را داشتم که مخاطبان در داخل ایران نمیتوانند به راحتی و بدون دغدغه پول به حساب نویسندهای که خارج از ایران هست واریز کنند٬ برای همین تصمیم گرفتم با انتشار نسخهی پیدیاف کتاب٬ شماره حسابم را هم اعلام کنم و تصمیمگیری درباره پرداخت هزینهی کتاب را هم برعهده مخاطب بگذارم.
همین دلیل البته در مسیر کار شکلش کمی عوض شد و کم کم برایم تبدیل به یک موضوع دیگر شد؛ محکِ اعتماد. یعنی برایم جالب بود که ببینم آیا میشود به خود مخاطب اطمینان کرد که اگر امکانش را دارند هزینهای را بهخاطر تهیه آنلاین یک کتاب بپردازند یا نه؛ که نتیجه ی خوبی گرفتم.
به نظر میرسد استقبال خوبی از کتابت شد. پیشبینی خودت هم همین بود؟
دروغ چرا؛ اصلا فکر نمیکردم از کتابی که هفت سال از نخستین انتشار آن میگذرد چنین استقبالی شود. در هشت روز اول ، یازده هزار نفر «تاج خار» را دانلود کرده بودند. با محاسبهی اینکه الزاما هر یازده هزار نفر هم کتابی که دانلود کردهاند را ممکن است نخوانند، و با در نظر گرفتن اینکه چون پرداخت هزینهی کتاب اختیاری بود، چنین استقبالی صورت گرفت، باز هم همین دلم را گرم کرد.
خب آمار دقیق تری هم الان داری در مورد دانلود کتاب یا کسانی که نسخهی پیدیاف کتابت را خریدهاند؟ میخواهم برآوردی از نحوهی خرید آنلاین یک کتاب داشته باشم؟
ببینید الان یک ماه میگذرد و سروری که لینک دانلود کتابم روی آن قرار گرفت آمار واقعا وسوسه انگیز و دلگرمکنندهای را نشان میدهد. خب این خیلی خیلی دلچسب است که در مدت یک ماه بالای بیست نفر کتاب را دانلود کردهاند. درست است که تعداد کمی توانستند برای نسخهی آنلاین مبلغی هم پرداخت کنند، اما این آمارِ خیلی خوب و دور از انتظاری برای من بود. کدام نویسنده را سراغ دارید که از وسیعتر شدن گسترهی مخاطبانش خوشحال نشود؟ کدام نویسنده را سراغ دارید که وقتی ایمیلباران میشود، تمام وجودش سرشار از شعف و انگیزه نشود؟ جالبترین ایمیلها از کسانی بود که صادقانه میگفتند امکانی برای واریز کردن پول ندارند.
واقعا دلم میخواهد اینجا بگویم وقتی دانشجویی در خارج از ایران مینویسد من فقط میتوانم یک مبلغ ناچیزی واریز کنم، یک مخاطبی که از آمریکا فقط پنج دلار به حساب اینترنتی پیپال واریز کرده٬ این به اندازهی یک دنیا برایم میارزد. وقتی میبینم کسی در سبد خریدش با آنکه بضاعت مالی زیادی ندارد کتاب مرا هم قرار داده. پس آماری که نشان میدهد نه تنها قوت قلب و قلمم شد، بلکه اعتمادی که کرده بودم را هم هدر نداد، به من کلی انرژی داد و یک تصویری از مخاطبان ایرانی هم در اختیارم قرار گرفت که اتفاقا علاقمند به کتاب خواندن آن هم در عرصهی مجازی هستند و وقتش هم که برسد با احساس مسولیت در کنار نویسنده ظاهر میشوند.
ما ایرانیهایی که فعلا سهمی از نشر داخلی ایران نداریم شاید گاهی به این دلگرمیها نیاز داریم برای اینکه احساس نکنیم سانسور دولتی یا سانسورِ حضور یک نویسنده در بطن جامعه٬ واقعا میتواند به حذف رابطه میان مخاطب و نویسنده منجر شود. نویسنده بدون مخاطب میمیرد، مخاطبانی که بعد از انتشار نسخهی آنلاین تاج خار، به خانه ی مجازی ام آمدند، بدون اغراق باید بگویم جان و جهانم را دوباره ساختند.
کتاب در دو نوبت چاپش در ایران، سانسور هم شد؟
بله ولی واقعا الان یادم نمیآید کجاها را سانسور کردند. چون وزارت ارشاد با کل کتاب مشکل داشت و اساسا فکر میکردند حذف یکی دو جای کتاب تاثیری در کل مجموعه نخواهد داشت. برای همین یک یا دو مورد خیلی مختصر را تغییر دادند. کتابم برای مجوز به یک کمیتهی تصمیم گیری در وزارت ارشاد منتقل شد که الان اصلا اسم این کمیته هم یادم نمیآید. فقط همکارانم به خاطر میآورند که ناشر کلا ناامید شده بود از گرفتن مجوز و من با سماجت و با استفاده از شاید عبارت درستی نباشد «پررویی» خودم این مجوز را گرفتم.
یعنی شخصا برای مجوز اقدام کردی؟
به ناشر کتابم برای تاج خار مجوز نداند و گفتند پاسخ منفی بوده اما فرستاده شد برای یک شورا که آنها تصمیم بگیرند و شورا هم با امروز و فردا کردنهایش تقریبا آب یخ را روی ناشر و انگیزههایش ریخته بود. آن زمان ایام نمایشگاه مطبوعات بود، من هم تازه از مجلس اخراج شده بودم و کلا بازار دلجویی از من داغ بود. یعنی جریان محافظهکار میزد و جریان رقیب دلجویی میکرد. اما هیچ گاه این دلجوییها برای یک خبرنگار نان و نام نمیشود چون تجربه نشان داده وقتی فصلِ این دلجوییها تمام میشود خودت میمانی و خودت و اگر خودت سماجت نشان ندهی به راحتی از همه جا حذف میشوی.
آن زمان هم آقای خاتمی وقتی برای افتتاح نمایشگاه کتاب سخنرانی میکرد یادم هست هی خودم را به ضرب و زور میانداختم جلوی چشمش که مرا ببیند، چون تردید نداشتم هم آقای خاتمی دست به دلجوییاش خوب است و هم ما خبرنگاران صدایمان همیشه برای او بلند بود. خودم را آماده کرده بودم که وقتی دلجویی کرد طلبکار شوم. و شدم. آقای خاتمی هم مثل باقی اصلاحطلبان که آن زمان در مورد اخراج یک خبرنگار از مجلس موضعگیری کرده بودند در سخنرانی رسمیاش نسبت به این ماجرا ابراز تاسف کرد. پس تنور داغ بود و باید نان را میچسباندم. پریدم جلو و گفتم آقای خاتمی، این دلجویی شما به شدت در تناقض است با رفتاری که وزارت ارشاد دولت شما در مورد کتابم انجام داد. اگر مرا به خاطر عملکردم از مجلس اخراج کردند، وزارت ارشاد شما هم کتاب مرا به خاطر نوشتن در مورد همان عملکردها و وظایف سادهی خبرنگاری حذف کرد و دور انداخت. چه فرقی بین دولت شما و مجلس هفتم وجود دارد.
آقای خاتمیبه آقای مسجدجامعی که کنارش ایستاده بود نگاهی کرد و گفت به نظرم در چنین شرایطی حداقل وظیفهی ما حمایت از خبرنگاری است که اخراج شده. آقای مسجدجامعی هم خیلی محترمانه گفت همینطور خواهد بود. ما از این وعدهها زیاد شنیده بودیم، برای اینکه به سرنوشت باقی وعدهها گرفتار نشود، گفتم خب اگر رییس دولت مشکلی ندارد، اگر وزیر ارشاد مشکلی ندارد چرا همینجا مجوز چاپش را صادر نمیکنید که من پشت هفتخوان اداره شما گیر نکنم. آنقدر آینجا ایستادم که وقتی سخنرانی خاتمی تمام شد و با هیات همراه سالن را ترک میکرد دوباره پریدم جلو و گفتم این کاغذ درخواست من است برای مجوز نشر اگر فکر میکنید فراتر از دلجویی میشود کاری کرد امضا کنید. آقای خاتمی نگاهی به آقای مسجدجامعی کرد و معلوم بود روی دستشان باد کرده بودم. مسجدجامعی از هیات کنار کشید، کاغذ را گذاشت روی یک ماشین و نوشت با توجه به موافقت شفاهی رئیسجمهور، لطفا در مورد صدور مجوز کتاب تاج خار مسیح علینژاد اقدام شود. و شد. و کیهان هم سنگ تمام گذاشت و به خاتمیحسابی تاخت ولی خب کتاب خیلی زود در نمایشگاه تمام شد. کتابی که با سماجتم منتشر شد اما بعد از آن دیگر هیچ یک از کتابهای دیگرم در ایران مجوز نشر نگرفت.
استقبال در ایران چطور بود؟
استقبال از کتاب خیلی خوب بود، در همان نمایشگاه کتاب بیشتر نسخههای کتاب فروش رفت. یک بار در همان نمایشگاه کتاب جلوی فروش کتاب را گرفتند. بعد من آنقدر سر و صدا کردم و مطلب برای اینور و آنور نوشتم که دوباره مجوز فروش یا همان «توزیع» صادر شد. میخواستند جنجال نشود که مثلا برای فروش کتاب خوب باشد. یعنی حداد عادل هم به نمایندگان مجلس گفته بود اصلا در مورد این کتاب در مخالفت هم هیچ نگویید چون بیخودی معروف میشود. میخواستند بی سر و صدا از کنارش بگذرند ولی نشد، این را آقای زادسر نمایندهی محافظهکار مجلس در جمع خبرنگاران پارلمانی گفته بود.
یک بار نازنین خسروانی همکارم که این روزها در حبس است برایم با موبایل پیامکی فرستاد که تا مدتها آن پیام را از موبایلم پاک نمیکردم و فکر میکردم مثلا سند موفقیت هست. نازنین در پیامک خودش آدرس یک کتابفروشی در خیابان یوسف آباد را داده بود که آنها ماهانه پرفروشترین کتابها را معرفی میکردند و او اسم تاج خار را در لیست پر فروشها دیده بود. آنقدر خوشحال شده بودم که خودم راه افتادم رفتم توی همان کتابفروشی. دلم میخواست از نزدیک ببینم ولی وقتی رفتم چنین لیستی را ندیدم. یک نسخه کتاب را از کتابفروش خریدم و به همین بهانه سر صحبت را باز کردم که مثلا من شنیدهام شما لیست پرفروشهای ماه را اعلام کردید. زنی که در کتاب فروشی کار میکرد یک لیستی را نشانم داد که روی پیشخوان بود. نه تنها ذوق کردم بلکه به قول امروزیها خیلی تابلو شروع کردم به توصیه که مثلا این لیست را باید بزرگ کنید و بزنید توی ویترین که یکی مثل من وقتی رد میشود با دیدن لیست پرفروشها تشویق به خرید کتاب شود.
نگاه پرخندهی فروشنده که احتمالا مرا از روی همین ذوقزدگیِ تابلو و ضایعام شناخت خیلی با احتیاط بود و توی ذوقم نخورد. تمام راه کتاب را توی دستم نگه داشتم و هر کسی را میدیدم میگفتم این کتاب جزو پرفروشترینهای این ماهِ یک کتابفروشی شده. به جز خودم و نازنین البته شاید خیلیها نمیدانستند منظورمان یک کتاب فروشی نقلی و کوچک در ابتدای خیابان یوسفآباد بود.
و ناشر چطور راضی به چاپ این کتاب شد؟
ناشر کتاب، نشرِ رسانِش بود. مدیر این انتشارات هم برادرم بود که تکیه گاه مادی و معنویام در تمام مراحل زندگی بود. همیشه شرمندهی برادرم هستم که مجوز نشر او بدون هیچ دلیلی لغو شد و من هم خودم را مقصر میدانم چون برادرم به هیچ وجه در داخل ایران هیچ فعالیت سیاسی نداشت. هیچگاه هم توضیح مکتوب ندادند که دلیل لغو مجوز نشرِ برادرم برای چیست. برادرم بر عکس من خیلی آرام و صبور است. همیشه هم میگفت نگران نباش، اگر نگذارند کار نشر را انجام دهیم ما چوپانی هم بلدیم.
برای کسانی که تاج خار را تا الان نخواندهاند، خودت چطور تعریفش میکنی؟
کتاب اول من تحصن بود، در مورد ماجرای تحصن ۲۶ روزهی نمایندگان مجلس ششم به خاطر رد صلاحیتهای گستردهی شورای نگهبان. اما مخاطبان کتاب از دایره سیاسیون خارج نمیشدند و این برای من خیلی جای افتخاری نداشت. دلم میخواست حکایت راهروی سیاسی ایران را به گونه ای بنویسم که نه تنها سیاسیون بلکه مخاطب عام هم رغبت داشته باشد برای خواندن حکایتهایی پشتپردهی سیاست ایران. تاج خار روایتی داستانی دارد از آنجا که در مجلس شورای اسلامی میگذرد. تردید ندارم که این روایت، بیایراد نیست و هر راوی معمولا از منظر نگاه خود به داستانهای اطرافش نگاه میکند. علیرغم همهی انتقاداتی که به طور طبیعی نسبت به این کتاب وجود دارد، به هر حال من قدم اول خودم را در مسیر کاریام برداشتم برای اینکه حاشیههای پررنگ تر از متن را در سیاست ایران دور نریزم بلکه اتفاقا نسبت به آنها دقیق شوم و آنها را جمع آوری کنم.
آیا شماره حسابی که اعلام کردی، پاسخ اعتمادت به مخاطب را گرفت؟
من راضی ام. چون سیستم خودم هم برای فروش خیلی دقیق نبود، یعنی اول نوشتم هدیه، بعد وقتی دیدم یازده هزار نفر در هشت روز دانلود کردند، خب یک کم وسوسه شدم که یک نق کوچولو بزنم و یک گزارشی بدهم و اعلام کنم که از این آمار فقط تعداد کمی مبلغی هم برای دانلود پرداخت کردهاند اما بعد فکر کردم خب وقتی نوشتهام الزامی برای پرداخت نیست به جز برای کسانی که تواناییِ پرداخت دارند٬ پس حق ندارم حتی گزارش بدهم و باید در مراحل بعدی اول تکلیف خودم را مشخص کنم که چه میخواهم. حالا هم که روزانه مبلغ یک یا دو کتاب به حسابم واریز میشود و از سویی مثلا یک نفر سیصد پوند فقط برای یک نسخه آنلاین پرداخت کرد کمی شرمنده شدم از اینکه زود قضاوت کردم.
به نظرت نویسندهها و روزنامهنگارانی که از شرایط سانسور در ایران رنج میبرند میتوانند از تجربه تو استفاده کنند؟ آیا این را تجربه مطمئنی میدانی؟
اصلا شک نکیند. به نظرم همکاران من میتوانند خیلی حرفهایتر یا از طریق ناشران آنلاین و یا خودشان به صورت مستقل اقدام کنند چون واقعا تکیه بر همین شبکههای مجازی، روزنهای از امید هست. تیراژ کتابها معمولا در ایران خیلی بالا نیست٬ با این همه در مورد «تاج خار» باید بگویم تجربه فروش آنلاین این کتاب برایم موفق تر از تجربه فروش کارهایم در کتابفروشیهای داخل ایران بوده است. شاید به این دلیل که من واقعا روی شبکههای مجازی کار کردهام و از سویی چون موضوع یکی از درسهای دانشگاهم (Branded Communication) بود٬ نقش خردهرسانهها در ایجاد ارتباطاتی که به نتایج عملگرایانه در حوزه مخاطبشناسی منجر میشود. فکر میکنم سویههای مختلفی اگر در فروش و عرضهی آنلاین محصولات رسانهای و فرهنگی در نظر گرفته شود به راحتی میشود از مرزهای سانسور و ممنوعیت عبور کرد و سر را بالا گرفت.
وسوسه نشدی – با توجه به اینکه کتاب به زعم عدهای از ویراستاری حرفهای بهره نبرده و گویا زمان انتشارش هم عدهای از دوستان و همکاران خودت روایتت از برخی ماجراها را دوست نداشتند، بخشهایی را تغییر بدهی؟ یا لااقل با خودت فکر کنی که کاش قصهای یا روایتی را جور دیگری نوشته بودی؟
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم و شاید این یکی از اشتباهات اساسی ام بود .
در کامنتهای وبلاگ خودت افرادی از ایران اعلام کرده بودند با توجه به سرعت پایین اینترنت در ایران، مشکل دانلود دارند. آیا میدانی دقیقا چند نفر از ایران کتاب را تا الان دانلود کردهاند؟
راستش در این مورد هنوز آمار دقیقی ندارم.
اینکه بعد از مدتها کتاب دوباره گل کرد و سر زبانها افتاد و حکایتهای مجلس هفتم و نمایندگانش و درسرهایی که داشتی، از نو مطرح شد، برای خودت چه حسی داشت؟ اینکه دوباره مجبور شدی به حال و هوای آن روزها برگردی؟
دو حس متفاوت و کاملا متناقض؛ شعفم را که حتما در تمام سوالهایت در همین مصاحبه متوجه شدی اما آنچا مرا دچار تناقض کرد این است؛ هفت سال پیش وقتی که من از مجلس اخراج شده بودم، سیصد روزنامهنگار علیه این اخراج بیانیه امضا کردند، یازده روزنامه اخبار مجلس را یک روز تحریم کردند، تیتر نخست چهار روزنامهی مهم کشور موضوع اخراج یک خبرنگار از مجلس بود. آن روزها همدلیها بیشتر نبود؟ آن روزها همکاران و به تبع آن مخاطبان زیادی در کنار یک خبرنگار که فقط اخراج شده بود میایستادند اما این روزها به عنوان مثال یک خبرنگار به نام «علیرضا افتخاری» در یکی از راهپیماییهای اعتراضی پس از انتخابات کشته شده است، تردید ندارم که بسیاری از همکاران خودمان هم نامش را شاید به خاطر نمیآورند.
شاید به این دلیل که هنوز نمیدانیم دقیقا به عنوان خبرنگار به خیابان رفته بود یا به عنوان یک شهروند معمولی؟ خودم هم نمیدانم و اینها فقط تناقضهای درونی است که صدها روزنامهنگار زندانی و تبعید و یا به قید وثیقه آزاد هستند و برخیهاشان بدون مرخصی در حبس هستند اما همدلیها مثل گذشته نیست… این تناقض اذیتم میکند که آیا دردها وقتی فراگیر میشود و به همهی مردم معمولی هم میرسد، ما به مرگ و زندان و شکنجه و اعدام و تبعید و تهدید و تحقیر عادت میکنیم؟ آیا جمعی سخت مشغول مبارزه هستند و جمعی دیگر سخت مشغول زندگی؟ یا من اشتباه میکنم و همه چیز سر جای خودش هست؟
کتاب تاج خار مسیح علینژاد را از اینجا دانلود کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر