از ديرباز، همه ی ما را براين اصل اساسی متقاعد کرده اند که: پرنده ی مرگ، يک به يکِ ما را برخواهد چيد و به وادیِ دوری که خود می داند کجاست، خواهد بُرد. در اين ميان، استثنايی در کارنيست. همه رفتنی هستيم. ما کمی زودتر و شما کمی بعد ازما. پس، قبول می فرماييد که رهبران نيز می ميرند. گاه چون چوپانان: غريبانه، گاه چون مصلحان: سرفرازانه، وگاه چون صدام و قذافی: تلخ و مفتضحانه. مرگ، نشانه ی هماره ی بشرِ تاريخ بوده است تا او به حتمی بودن کوچِ اين جهانیِ خود وقوف يابد و زندگی اش را با اين غريو بزرگ هماهنگ کند. پا به پای مرگ، غفلت از مرگ نيز دست بکار برآوردنِ هوس ها و آرزوهای تمام نشدنیِ بشربوده است.
گاه به اين می انديشم که اگرغفلت نبود، بشرِتاريخ با تماشای اولين جنازه ی همنوعش، به غار تنهايیِ خويش فرو می خزيد و همه ی عمر خود را درماتمِ مرگی که در کمين اوست سپری می کرد. اگر غفلت نبود، معنای زندگی اين می شد: به دنيا آمدن برای از دنيا رفتن.
نيزبه اين می انديشم که فزونی وهمه زمانیِ غفلت، بشرِتاريخ را از آنسوی بامِ زندگی اش به زيرانداخته. بشرِغافل، آنچنان به فروبردنِ دنيای اطراف خود حريص است که زندگی را تنها در: به دنيا آمدن برای بلعيدن، معنا می کند. پيامبران الهی، خون دلها خوردند تا به اين بشرِ سيری ناپذير بفهمانند: درميان بايست!
ما و شما به آدميانی برمی خوريم که تا بيخِ مرگ، نه به مرگ می انديشند و نه به زشتکاری های خود. اينان، آنچنان به تباه کردن زندگی خويش و به خراشيدن زندگی ديگران اصرار می ورزند که گويی تا جهان باقی است باقی اند. طوری که انگار نه تنها اختيار همه، که اختيار مرگ نيزبا آنان است. کسانی که به مرگ نمی انديشند و خود را ابدی می پندارند و برای بلعيدنِ هرچه بيشتر، دست به دنده ی دنيا می برند، به کارهای مشابهی فرو می شوند: اين جماعت، از تباه کردن حقوق مردم که نه، از تلف کردن خود مردم نيز پروا ندارند. مردم برای اين جماعت، گوسفند و ابزار و سياهی لشکرو پخمه و بدون حق اند. همه را به هرآنچه که خود می پسندند مشتاق می کنند. تشخيص فردیِ خود را برفرازِهرچه عقل و انديشه ی جمعی است می نشانند. هرگز از بروز و ظهور تباهی های ناشی از خود محوری هايشان عبرت نمی گيرند. وحتی با برآمدنِ يک فاجعه، دامن برمی کشند که: نگفتم چنين مکنيد؟! اينان برعقب ماندگی ها سرپوش می نهند. مردم را در شعار، ودر پوکیِ کارهای خود غلت می دهند. به هنگام شکست يا ورشکستگی، ملتمسانه دستِ دشمنی را که درخيال پرورانده اند می گيرند و می کشند و او را برای ترميم کارهای خلافشان به رويارويی و ستيز می خوانند.
مباد آنچه از خصوصيت غافلان برشمردم، با حضرتِ خود مطابق فرماييد! نخير، اينها که گفته آمد، به کسانی مربوط است که مستغرقِ دنيايند و هيچ به مرگ نمی انديشند. ما و شما را اما از همان بدو کودکی، به مرگ انديشی و ظلم گريزی و پاکدستی آموزش داده اند. پس اين مشترکات را به ديگرانی وامی نهيم که با آموزه های ناب دينی ما نا آشنايند. با اين همه، دوست دارم از باب دوستی، دست شما را بگيرم و جناب شما را به تماشای فردايی ببرم که عنقريب در کمين ما و شماست. می خواهم پرنده ی زيبای مرگ را بربام خانه ی حضرت شما بنشانم. می خواهم با چشم من به پايان کارِ اين جهانی و آن جهانیِ خويش بنگريد. پس بربخيزيد و دست مبارکتان را به من بدهيد:
۱ - به روزی بيانديشيد که گويندگانِ شبکه های راديويی و تلويزيونیِ ما با صدای بغض آلود می گويند: " انا لله وانا اليه راجعون". به محض درپيچيدن اين صدا، مردمان ما – از هرقشر و طايفه – مابقی سخنِ گويندگان را فهم می کنند. من دراين سفر، بنا ندارم شما را به تماشای سوز و آه و سياهپوشیِ ميليون ها عزادار ايرانی ببرم. و يا به تماشای تشييع با شکوه پيکرتان. بل شما را به تماشای عبورِ شهاب گونِ خيالاتی می برم که با همان " انا للهِ" اوليه، به ذهن بزرگانی چون آقايان مصباح يزدی و مکارم شيرازی و نوری همدانی و هاشمی شاهرودی و برادران لاريجانی و احتمالاً جناب جنّتی می دود. اينان از همين اکنون، ودرتجسم آن احتمال حتمی، خود را يکی از گزينه های رهبریِ بعد از شما می دانند. وحتماً هم به تأسی از جناب شما، خواهان اختيارات فراوانِ دوران طويلِ رهبری شمايند.
۲ - اجازه بدهيد پيش از تجسم مابقی داستان، صادقانه بگويم: من شخصاً حضرت شما را برای رهبری کشورمان از همه ی روحانيان وغيرروحانيانِ مصدرنشين، از روحانيانی چون مصباح يزدی و مهدوی کنی و جنتی و شيخ محمد يزدی وحتی ازهمه ی مراجع فعلی مناسب ترمی دانم. جناب شما از نگاه من، فردی هستيد نطاق، اهل مطالعه، هنرشناس، هنردوست، اهل سياست، شجاع، پرکار، زيرک، باهوش، پرحافظه، پيگير، عالِم، و با خصوصياتی اينچنين قابلِ اعتنا. با همه ی دارايی هايی که شما داريد و با هرآنچه که ديگران ندارند، حال و روز ما اين است که می بينيم: ورشکسته وازهم گسسته.
وای به روزی که مثلاً جناب آقای مصباح يزدی برسرير رهبریِ ما جلوس فرمايند. حال و روز ما با آن نگاه ويژه ای که ايشان به جايگاه ولی فقيه دارند و حتماً برای رهبری خويش به کمتر از اختيارات خودِ خدا نيزرضايت نمی دهند، تماشايی است. شايد به همين منظور بوده است که وی از سال ها پيش به اين سوی، زيرکانه شاگردان خود را به هرکجای سپاه ( کانون قدرت و ثروت) تزريق فرموده اند. باورکنيد تجسم اين فردای هول انگيز، ما را به دعای شب و روز برای دوام عمرو بقای مستمرِ شما فرا بُرده است. ۳ - درباره سپاه، خود بهتر از همه ی ما می دانيد که بدنه اش پاک و شريف است و اين بدنه ی پاک، به شدت از کارهای خلافی که آن جماعتِ رأس نشينِ سپاه بدان مشغولند، متنفر و منزجراست. وچون فضای داخلی سپاه از هر مجموعه ای بسته تر و خفه تر و خوفناکتر است، کسی را از بدنه ی سپاه، امکان شکايت و اعتراض نيست. پس هرکجا سخن از سپاه می گويم، غَرَضم همان رأس نشينان فربه از مال حرام است. جماعتی که برکوهی از پول و اسلحه خيمه بسته اند و به هيچ دستگاهی نيز پاسخگو نيستند. اين تشکيلات سيری ناپذيری که شما به اسم سپاه آراسته ايد و به هرکجای ما نفوذش داده ايد، مگر به اين سادگی ها در برابر رهبرآينده سرخم می کند؟
۴ - بعد از وفات جناب شما، رأس نشينان سپاه، اجازه می دهند: خبرگان کهنسال به غوغای خويش فرو شوند و به هرکس که خود مشتاق اند، رأی بدهند. سپاه می داند: خروجی خبرگان بايد از گذرگاهی بگذرد که او برای رهبر آينده تدارک ديده است. اين گذرگاه، به اسلحه و به حساب بانکی سپاه ختم می شود. به فرض که خروجی خبرگان آقای مصباح باشد، يا آميزه ای از آن چند نفری که برشمردم، آيا گمان شما براين است که سپاه در برابر اينان به اطاعت روی می بَرَد؟ هرگز. سپاه، رهبری آينده را – هرکس که باشد و هرکسانی که باشند – موم دست خود می خواهد. به همين خاطر، آقای مصباح يا شورای رهبری، بيش از خود شما به سپاه ميدان که نه، باج خواهند داد تا رضايت او را برانگيزند و دل او را به دست آرند. فلاکت مردمان ما از همينجا بالا می گيرد. نيک بنگريد! آيا اين همان سرنوشتی است که برای مردم ايران تدارک ديده ايد؟
۵ - وادیِ مرگ ، وادی جولانِ ارواح ما آدميان است. همان عرصه ای که پرده های دنياوی از پيشِ چشم ما مردگان پس می رود. ارواح مردگان، از بُعدهای محدود دنيا، به دنيای بدون بُعد برزخ و آخرت دخول می کنند. همان معرکه ای که به زمان و طول و عرض و ارتفاع محدود نيست. درآنجا مردگان ای بسا بتوانند به روزی بنگرند که به دنيا آمده اند، و يا به روزها و ماه هايی که به مرور رشد کرده اند، و يا آنجا که به کهنسالی و مرگی ناگهانی درافتاده اند. شايد بتوانند به فرداها نيز بنگرند. و نتيجه ی اعمال خود را برنسل های آينده تماشا کنند. پس گذشته و حال و آينده، پيش چشم ما مردگان است. موافقيد آيا به چند صحنه از گذشته و آينده ی خويش بنگريم؟
۶ - می بينم سربه سمتِ دويست سال آينده ی کشورمان گردانده ايد و به بازی پرهياهوی جمعی ازبچه های پا برهنه خيره مانده ايد. می بينيد که بازی می کنند. با دو توپ گِرد. دراين غوغای کودکانه آيا چيز خاصی توجهتان را جلب کرده؟ اگر مشتاق تماشای بازی اين بچه های ژنده پوش هستيد، من شما را به همين جا بازمی گردانم. فعلاً برويم. می خواهم با هم به گذشته بنگريم و چند برگ از دوران رهبری شما را ورق بزنيم.
۷ – روزهای نخستِ رهبری شماست. امام خمينی آنچنان بستر مناسبی برای رهبری شما فراهم آورده است که همه ی گرايش های سياسی کشور بی چون و چرا سربه اطاعتِ جناب شما دارند. همه از هرکجا به شما تبريک می گويند. و شما به تعارف، به همه می فرماييد که دل به رهبری نداريد و تنها به اسلام و عزت مسلمين می انديشيد. همه ی دنيا فهميده است که شما حداقل تا پنج يا ده سال آينده رهبريد. اما اين برای دوستان شما که رهبری شما را مادام العمر می خواهند کافی نيست. نگرانی آنان به اين است که مبادا جماعتی به مجلس خبرگان دخول کنند و چشم به فردِ ديگری بگردانند و سخن از ضعف های احتمالی شما برانند. و يا بنا به دلايلی که قانونی است، رهبری شما را در پنج سال و ده سال بعد، پايان يافته تلقی کنند. دوستان شما دست بکار می شوند و داستان نظارت استصوابی را باب می کنند. تا داوطلبانِ ورود به مجلس خبرگان، تنها از آن دروازه بگذرند. دروازه ای که حتما رو به شخص شما گشوده می شود و رو به شما نيز بسته می گردد.
اين از گذشته، حالا يک نگاهی به آينده بياندازيد. اگر شما به قانون تن می سپرديد و فضا را برای حضورديگران فراهم می آورديد، ايران و ايرانيان حال و روز بهتری می داشتند.می بينيد؟ اين ، ايران فروشکسته ای ست که شما با رهبریِ مادام العمرِ خود برآورده ايد، وآن، ايران متعادلی ست که ديگران می توانستند برآورند اما شما و دوستانتان مانع شديد.
می بينيد؟ اين ، ايران فروشکسته ای ست که شما با رهبریِ مادام العمرِ خود برآورده ايد، وآن، ايران متعادلی ست که ديگران می توانستند برآورند اما شما و دوستانتان مانع شديد.
۸ – از همان ابتدای رهبری، ترجيع بند سخنان شما، دشمنی با آمريکا بود. از اين زاويه ای که ما مردگان ايستاده ايم، ذات هرسخن پيداست. می بينيد که اين دشمن دشمنی که شما درطول رهبری خويش فرمايش می فرموديد، بيش از آنکه به آمريکا و شرارت های آن مربوط باشد، به نياز روانی يک جامعه ی جاهل و بيمار مربوط بود. شما به دشمنیِ با آمريکا نياز داشتيد. نه به آن خاطر که او مانع رشد مردم و شکوفايی کشورمان می شد. بل به اين دليل که ارتباط با او، ناتوانی ما وشما را برملا می کرد. واين ناتوانی، چه خوب که در سايه ی " آمريکا نگذاشت وگرنه، تهاجم فرهنگی کرد وگرنه، اختلافات داخلی ما را مديريت کرد وگرنه، همه را عليه ما شوراند وگرنه، اجازه نداد اسلام آنگونه که ما می خواهيم به صحنه آيد وگرنه، دانشگاههای ما را ويران کرد وگرنه،….. به حاشيه افتد و دامان ما و شما را از بی کفايتی ها بدر ببرد.
۹ – خوب بنگريد، شما درست به همان راهی رفتيد که پادشاهان و حاکمان تاريخ به برکشيدن هواداران بی تدبير، و برنشاندن آنان برسرمسئوليت ها اصرارمی ورزيدند. اغلب امامان جمعه و نمايندگان ومديران و وزرای منصوب شما هيچ سخنی و هيچ خاصيتی نداشتند الا جانبداری بی چون و چرا از جناب شما. شما متعمدانه چشم از نخبگان و انديشمندان و باسوادان و دلسوزان کشور بر گردانديد، و آن سوتراز نخبگی وشايستگی، کسانی را به نمايندگی برگزيديد که پايه های برقراری شما را استحکام بخشند. گرچه اين منتخبان، پخمه و ناکارآمد و بی سواد و عبوس و ناشايست باشند و روز به روز نيز مردمان و مخاطبان را از حوالی ما و شما وانقلاب فراری دهند. از همين بالا به ايران تباه شده ای بنگريد که نمايندگان هوادار شما با دخالت های بی دليل و ناشيانه ی خود برآورده اند. حالا سربگردانيد و به ايران آبادی بنگريد که اگر نمايندگان شما، فهيم و هوشمند و نافذ و وطن دوست و کارشناس و کارآمد و مديرو منتقد و معترض و صريح می بودند. می بينيد اشتباه شما کجا بود؟ شما به آن کسی که چاپلوس وبی سواد و ناشی بود اما نماز و هواداری اش را به رخ می کشيد، بهای فراوان داديد، و کسی را که کارآمد و فهيم و منصف و هوشمند بود اما بی نماز و منتقد، از گردونه ی حضور به دورانداختيد و حتی کاری کرديد که او آسيب ورنجِ غربت را برخود هموار سازد و به دياری دور گريز کند.
۱۰ – از همين بالا به ايرانيان مهاجری بنگريد که در دوره ی رهبری شما آواره ی جهان شدند. به سوز آنها و به نفرين ها و اشک های آنان خوب نگاه کنيد. شما سالها بی تفاوت برجايگاه رهبری خود نشستيد و تحقير ايرانيان مهاجررا تماشا کرديد. هرکشوری، آری هرکشوری، جانانه از حقوق مردمان مهاجر خود صيانت می کند. ما اما با احاله ی توهين ها و بی وطنی ها و ناسزاهای کيهانی به مهاجرانمان، به کشورهای ميزبان خط داديم که هرچه می توانند برايرانيانِ گريز کرده سخت بگيرند ومطمئن باشند که ما يک "چرا" از آنان نمی پرسيم.
شما دليلِ باطنیِ اين که ما چرا فضا را برای فرار آن همه ايرانی و بويژه برای ايرانيان متخصص وکاردان فراهم کرديم، وهمزمان، دليل انزوای نخبگان و شايستگان داخلی را نيک می دانيد: قامت ما کوتاه بود و سربلندان نبايد در اطراف ما پرسه می زدند. والبته به اين کوتاهی قامتمان، غوغايی از رنگ اسلامخواهی و اسلام گستری افشانديم. که يعنی ما اگر برمردمان خود سخت می گيريم، غم اسلام داريم. و اين که: مسلمانی، آدابی دارد. هرکه به اين آداب مؤدّب نيست، فی امان الله. وهرچه توانستيم برسرمهاجرين خود کوفتيم که: آنان خواستار فاحشگی اند و ما را فاحشگی نيست. البته از همينجا می بينيد که شخص شما بيش از ديگران از آمار فاحشگی های واقعی خبرداشتيد.
ازاعتياد و مصرف مشروبات الکلی و تن فروشی دخترکان، تا هرزگی های پنهان و آشکارمسئولان طراز اول و طرازچندم کشور. نيز می بينيد که اين آسيبِ هول انگيز، هيچ به دخالتِ آن دشمنی که پای ثابت شعارهای شما بود، ربط ندارد. حالا سربه اينسوی بگردانيد. و به ايران آباد و پويا و رشد يافته ای بنگريد که ما اگر به متخصصان و مهاجران فهيم و وطن دوستمان بها می داديم، بدان دست می يافتيم. می بينيد اين ايران چه سرفراز و خواستنی است؟ حالا نگاهی به ايرانی بياندازد که شما با داستان خودی و ناخودیِ خود برآورديد.
۱۱ – به چه می نگريد؟ به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش؟ به آنان سرخواهيم زد. فعلاً سری به سلول های انفرادی دوران رهبری شما بزنيم. می بينيد؟ عده ای به هردليل اينجا زندانی اند و در خود مچاله شده اند. من پيش از اين نيز در باره ی ماموران وزارت اطلاعات با شما سخن گفته بودم. اين که: عمده ی کارکنان اين دستگاه، مثل سپاه، درستکار و زحمت کشند. اما قليلی که اختيار کلی اين دستگاه با آنان است، پليد و نفرت انگيز و هيولايند. وشما آقا جان از هيولا بودن اين ماموران خبرداشتيد. ومی دانستيد که آنان با متهمين چه می کنند و چگونه آن اسلام گمشده را در اين تنگناهای بلاتکليفی به صحنه می آورند. وقتی حفظ نظام را از اوجب واجبات دانستيم، بديهی است که تفسير اين وجوب، درهراداره و دستگاهی به معنی مستقلی می انجامد.
اگر موافق باشيد به يکی دوتا از اين حفظ نظام ها سربزنيم تا بدانيم هيولاهای وزارت اطلاعات با متهمين چه می کنند. نه نه، قصد من سرزدن به اين سلول نيست. بگذاريد اين چهارهيولا کار خود را بکنند. آنان با فرو کردن کله ی "حمزه کرمی" به داخل کاسه ی مستراح، مشغول حفظ نظام اند. مزاحم کارشان نشويم. در سلول مجاورنيز برادران برای حفظ نظام و برای به زانو درآوردن يکی از رقبای سياسی شما، فيلمی را که مخفيانه از اتاق خواب او گرفته اند نشانش می دهند و او را به انتشار آن فيلم تهديد می کنند. برويم آقا جان، من هم مثل شما دارد حالم بهم می خورد.
۱۲ – متهم يک دختر جوان است. دانشجوست. او را با چشمان بسته به سلول کوچک بازجويی می برند و بريک صندلی رو به کنج ديوار می نشانند. کمی بعد جناب بازجو داخل می شود. دختر جوان به احترام او نيم خيز می شود. بازجو با لفظِ " بنشين پتياره" او را برجای خود می نشاند. دختر جوان يکی دو پرسش بازجو را با احترام پاسخ می گويد. بازجو با اين عتاب که: " با من لفظ قلم صحبت نکن سليطه "، عمق شخصيت خود را به دختر جوان می شناساند. اتهام دختر چيست؟ اعتراض دانشجويی در دانشگاه. پس چرا مرد بازجو راجع به اولين تجربه ی جنسیِ دختر می پرسد؟ اين يک شگرد هميشگی است، با دو خروجیِ پُرفايده. شگردی که هم به شکستن شخصيتِ متهم می انجامد، وهم برای فرد بازجو حال وهوايی فراهم می کند. دختر با شرم انکار می کند. اما فحش رکيک مرد بازجو، لرزه براندام دختر می نشاند.
پس چرا رو برگردانديد آقا جان؟ خوب نگاه کنيد. اينها گوشه های کوچکی از روالِ جاریِ دستگاه اطلاعاتی ما و شما بوده است. ای امان از کنج ها و گوشه هايی که هيچ صدايی و هيچ نشانی از آنها به ما نرسيد و کسی از هول و هراس و سوهانی که به روان متهمين کشيده می شد، خبر نگرفت. چاره ای نيست. بايد به پرسش اين هيولا پاسخ گفت. بله، يکبار بوده. بگو! چه بگويم؟ ريز به ريزآن تجربه را برای من شرح بده! چرا ريز به ريز؟ من که گفتم يکبار بوده. حرف زيادی نزن هرجايیِ کثيف! باشد، می گويم. پسری بود…. دختر می گريد. هيولا لگدی به صندلی او می زند. دختر که سخت دلتنگ آغوش گرم مادر و مهربانی های تمام نشدنی پدر است، می لرزد. صدای محزون اما شوخ پدر به جانش می دود: " آهای مردم، مواظب باشيد، اين دخترمن خيلی شکننده است. نازک تر از گل به او نگوييد. من او را لای زرورق بزرگ کرده ام". باشد، می گويم. رفتيم يه جای خلوت و ….
درآن سلول کوچک، هيولا از شنيدن و تجسمِ جزيياتِ اولين تجربه ی جنسی دختر، سخت کيفور است. و دختر، خيسِ شرم. چه می گويم؟ جنازه ای است که نيم نفسی با اوست. اين بازجويی هفت ساعت به درازا می انجامد. شش ساعت آن، ذکر جزء به جزءِ همان اولين تجربه است. هشت ماه بعد که دختر از زندان آزاد می شود، پير شده است. خودتان می بينيد که آقا جان!
۱۳ - حالا با هم به سلولی برويم که خود من – محمد نوری زاد- با چشمانی بسته، گرفتار هيولای ديگری هستم. اين هيولا بعد از ضرب و شتم و باريدن ناسزا بر من و برتک تک اعضای خانواده ام، به فهرستی اشاره می کند که درآن، به بريدگانِ از سيدعلی اشاره شده. هيولا با صدای نکره اش می گويد: فهرست من می گويد: هرکه با سيدعلی درافتاده، خانواده اش، وخودش، بلحاظ اخلاقی از دست رفته اند. ومی گويد: عمده ی اين آدمها از اصلاح طلبان هستند. وادامه می دهد: اسم تورا هم به اين فهرست اضافه کرده ام. خانواده ی تو هم از دست رفته. اين از خودت، آن از زنت، آن از دخترانت، آن هم از پسرانت. اين خانواده است که تو داری؟ می گويم: من هم يک چند نفری سراغ دارم که اوضاع خانواده شان به هم ريخته.
ببين آيا آنها نيزبا سيدعلی مشکل داشته اند؟ می غرّد که: بگو! می گويم: جناب آدم و حوا. دوپسرداشتند. يکی زد ديگری را کشت. ببين اينها با سيدعلی مشکل نداشته اند؟ يا جناب نوح(ع)، که درقرآن، هم زنش هم پسرش بدنام اند. ببين جناب نوح هم با سيدعلی مشکل داشته؟ يا جناب لوط. که اسم زنش در قرآن بد دررفته. اوچه؟ اوهم با سيدعلی مشکل داشته؟ يا پيامبرخودمان. که همسرش درجنگ جمل حضوريافت. يا امام حسن(ع). که با زهرهمسرش به شهادت رسيد. يا اين اواخر، خود امام خمينی که نوه اش را تبعيد کرد. يا آقايان طالقانی و گيلانی و مشکينی و جنتی و خود حضرت آقا که شوهر خواهرش به عراق پناهنده شد؟ اينها همه با سيدعلی مشکل داشتند؟
۱۴ – گرايش های سياسی، گاه با اعتراض می آميزند. اين يک واقعيت است. و نيزکاملاً قانونی. اما می بينيد که در اتاق آقای رييس، سخن از"خفه کردنِ اعتراض در نطفه" است. دراين اتاق، اسم چند نفر برای سربريدن، واسم عده ای برای مفتضح شدن برسرزبان است. مأمورانی که برای سربريدن عجله دارند، با شتاب برای انجام تکليف الهی خويش بيرون می دوند. حالا مانده اسم يکی از سياسيون معترض. آقای رييس می گويد: می خواهم آنچنان زهر چشمی از او بگيريد که تا فيها خالدونش نفوذ کند. آقای معاون به او اطمينان می دهد: يک فيها خالدونی نشانش بدهم که در داستانها بنويسند. چگونه؟ دونفر ازلُمپن های اداره را خبرمی کنند. فلانی را می شناسيد؟ بله، خوب هم می شناسيم. می خواهم ساعت دو نيمه شب، برويد بالای سرش. حالا چرا دو نصف شب؟ اينجوری بهتربه فيها خالدونش اثر می کند. چشم. دو نصف شب می رويم بالا سرش. از بغل زنش او را می کشيد بيرون و جلوی زن وبچه اش می تپانيد داخل گونی و می آوريدش اينجا! ای بچشم.
ساعت دو نيمه شب است. بی سروصدا داخل می شوند. مرد سياسی، در کنار همسرش خفته است. دستی با شتاب لحاف را پس می زند. زن بيدار می شود. دو مرد قلچماق، گونی را برسر مرد سياسی می کشند. زن جيغ می کشد اما به سيلی يکی از لُمپنان به گوشه ای پرتاب می شود. بچه ها وحشت زده سرمی رسند. مرد لُمپن و همکار قلچماقش با نگاهی به زن و بچه ها که مثل بيد می لرزند گونی به دوش بيرون می روند. به همين سادگی! می بينيد آقا جان؟ يک پرسش!؟ در دوران رهبری شما، چه تعداد از اين گونی ها پُرو خالی شده باشد خوب است؟ باز که به سمت آينده و به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش سرچرخانديد!
۱۵ – آقا جان، دراين صحنه ها که می بينيد، پاسداران و برادران مشغول دزدی اند. پاسداران از اسکله ها و مناقصه ها و سهام مخابرات و معادن و هزار فرصت اختصاصی، وبرادران هم به سهم خود از هرکجا. اينجا که می بينيد خانه ی متهمان سياسی و غير سياسی است. دراين صحنه ها، هم دزدانِ اداره ی اطلاعات سپاه و هم دزدان وزارت اطلاعات، وسايل مردم را از خانه هايشان برداشته اند ومی برند. اينجا هم خانه ی خود من است که برادران و سپاهيان مشغول دزدی از خانه ام هستند.
کاش دست وزير اطلاعات ودست آقای طائب را می گرفتيد و با هر سخن، يک به يک انگشتانشان را خم می کرديد و چشم در چشمشان می فرموديد: آقايان، يک اين که دزدی با هرعنوان و باهرنيت، حتی برای حفظ نظام، دزدی است. وچی؟ فعلی است حرام. دو اين که وسايل نوری زاد و ديگران را دوسال است برداشته ايد و برده ايد، چرا به آنها برنمی گردانيد؟ ای شماهايی که اسم سيدعلی از دهان و زبانتان نمی افتد، اگربه آبروی خود بها نمی دهيد، به فکر آبروی من باشيد. سه اين که: اين کامپيوترها، يک قطعه ای دارند که کارحافظه را انجام می دهد. درعرضِ يک ساعت می شود همه ی حافظه ها را به يک جای ديگر منتقل کرد و اصل دستگاه را به صاحبش برگرداند. شماها که زيروبالای اين حافظه ها را روبيده ايد، پس چرا به اسم سيدعلی، آبروی سيدعلی را می بريد. چهار اين که: شما وقتی اموال مردم را به امانت می بريد و برنمی گردانيد و يک جوری که خودتان بهترمی دانيد آنها را بالا می کشيد، به دزدان ديگرمی فهمانيد که: اينجا جمهوری اسلامی است و می شود با صدای بلند عربده کشيد: گور پدرمردم و اموال مردم. پنج: آقايان، اگر هم بنای دزديدن داريد و نمی توانيد جلوی اين خصلت متداولتان را بگيريد، حفظ آبروی مرا بکنيد. مثل همين کاری که سران سپاه می کنند، برويد آن گوشه و کنارها تا کسی شما را در حال دزدی نبيند. وشش و هفت و هفتاد: ……
۱۶ - اينجا حوزه ی علميه است، در هرکجای ايران. خصوصيت حوزه های ما در طول تاريخ به اين بوده که وامدار حکومت ها نباشند. درخودشان هزار خير و هزار مفسده می پروراندند اما نمک گير حکومت نمی شدند. به همين دليل نيزهميشه خارچشم بودند. شما اما چه کرديد؟ همه ی حوزه ها را و همه ی روحانيان را يا به جانبداری از خودتان مجبور فرموديد، يا به منبرها و زبانشان قفل بستيد. می بينيد آقا؟ درتمام کشورمان يک منبرآزاد نمی بينيد. حالا سربگردانيم و به وادیِ تجسم نظرکنيم. اينجا ايرانی است که روحانيان آن آزاد و منتقد و عالمند. ايرانی که درآن روحانيانِ انديشمند و نه پخمه، برکشيده شده اند. به رشد مردم توجه می فرماييد؟ می بينيد اين روحانيان – به سهم خود – به چه توفيقی در اصلاح جامعه دست يافته اند؟ می بينيد نگاه مردم به خدا و دين او چه درست و منصفانه است؟ خدايی که دوست داشتنی است. خدايی که درکنار مردم است. خدايی که بلوکه ی حکومت نيست. ودينی که مردم را از همين زمين، به غواصی در آسمان فرا بُرده است. حالا به ايران خودتان بنگريد. خداوکيلی، اين همان سلامت و صلابتی است که شما از روحانيان آرزو داشتيد؟ می بينيد چه آشوبی درکار روحانيان و مراجع و حوزه ها فرو فشرده ايم؟ ما مردگان، در يک نظرِسريع می توانيم به کل گذشته نظر بياندازيم. درکل گذشته، آيا بوده روزگاری که روحانيان به اين همه حقارت صنفی درافتاده باشند؟ مشاهده می فرماييد که نه. نبوده.
۱۷ – با هم به ديدارآقای نوری همدانی برويم. سه چهارنفراز نمايندگان مستقل مجلس، دوستانه به ايشان متذکر می شوند: آقا، از بيانات شما افراط گونه استفاده می شود. يک عنايتی هم به مشکلات مردم، به آزادی، به دخالت های بی دليل دستگاهها درکار روزمره ی مردم بفرماييد. به اشاره ی آيت الله، همه به زيرزمين خانه می روند. ظاهراً درزيرزمين خانه شنودی در کارنيست.
در آنجا، حضرت آيت الله لب به سخن می گشايد: آقايان، من کاره ای نيستم. شعار کوثری می نويسند و به دست من می دهند که : همين را جلوی دوربين صداوسيما بگو. عمده ی حرف های مرا به من ديکته می کنند. و ادامه می دهد: جوانک پاسدارکه از نوه ی من کوچک تر است، رخ به رخ من می ايستد و به من می گويد: تو، کاره ای نيستی! مرا ترسانده اند آقايان. به اين که آبرويت را می بريم و پولی هم به حساب بيتت نمی ريزيم. ۱۸ – به بيت ساير مراجع و علما سربزنيم. می بينيد با مديريت دوستان ما وشما و به لطف زيرکی های پاسداران و برادران اطلاعات، چه به روز علما آورده ايم؟ هيچ خانه ای نيست که در آن شنودی درکار نباشد. يا همه را با پرداخت ماهيانه های درشت، به زانو درآورده ايم يا مابقی را به افشای فلان نقطه ضعفشان تهديد فرموده ايم. يک دوراهیِ آشکار! يا همراهی يا سکوت.
۱۹ – از همينجا می بينيد که شما با گماردن فرد نالايقی چون شيخ محمد يزدی بر سردستگاه قضا، چه خاکی برسر اين دستگاه افشانديد. ما کاری به اين که شيخ چه ها کرد و چه بنيان هايی را تباه ساخت نداريم، اما خوب نگاه کنيد، شيخ دارد با آقای فلاحيان وزير وقت اطلاعات صحبت می کند: آقای فلاحيان، شما برای همه شنود کارمی گذاريد عيبی ندارد بگذاريد، در اتاق من که رييس قوه ی قضاييه ام چرا شنود کار گذاشته ايد؟ زن و بچه ی من درقم هستند و من گاه گاهی يک شوخی با آنها می کنم. اين شوخی ها چرا بايد سراز محافل رسمی وغير رسمی دربياورد؟ فلاحيان لبخند می زند. تن رييس دستگاه قضا از اين تبسم مرموز می لرزد. ظاهراً در نظام انسانی و اخلاقی که نه، درهمان نظام نيم بندِ قضايیِ جمهوری اسلامی، هرشنود، آری هرشنود بايد مجوزش را از دستگاه قضايی اخذ می کرد. کمی آنسوتر، يک چند نفری از نمايندگان مجلس که عذاب وجدان گرفته اند، وقت می گيرند و به ديدار دادستان وقت آقای درّی نجف آبادی می روند و از وی تقاضای ورود به حادثه های بعد از انتخابات ۸۸ می کنند.
آقای درّی را که می بينيد! درپاسخ به آن چند نفر، با ايما و اشاره صحبت می کند. که يعنی: آقايان، من خودم هم درامان نيستم. دردفتر من شنود کار گذاشته اند. شنودی که اگر بخواهند درهرکجا کار بگذارند، بايد اجازه اش را از خود من بگيرند. ۲۰ – به مدرسه ی امام خمينی جناب مصباح هم سری بزنيم. آن واژه ی "علامه " ای که حضرتعالی به ايشان تفويض فرموديد، تبعاتی اگر نداشت، به مفت هم نمی ارزيد. همراه کردن اين علامه ی پرآوازه، به هرحال هزينه هايی به همراه داشت. گنجاندن مخارجِ مدرسه ی ايشان در رديف بودجه ی دولتی، و گسيل پول های ميلياردی به حساب آن، می توانست يکی از تبعات آن همراهی و آن علامگی باشد. شما درسالهای پايانی حيات خود، از ايشان همراهی می خواستيد، با اين تفاوت که شاگردان جناب مصباح، فردای بعد ازوفات شما را برای خود و برای استاد خود بلوکه می کردند. سپاه که در تسخير ايشان باشد، کجا می تواند در تسخير ايشان نباشد؟
۲۱ – نيزسری گذرا به بيت ساير علما بزنيم. می بينيد ما و شما چه خاکی برسر اين خانه ها افشانده ايم؟ سابقاً اين خانه ها محل رفت و آمد، ومحل مراجعه ی اميدها و آرزوهای مردم بود. اکنون، همه ی اين خانه ها در زير آواری از سکوت دفن شده اند. پاسداران و برادران، آزادگی و نطق آقايان را درکيسه کرده اند. کاری که ما و شما با علما کرديم، هيچ حکومتی نکرد. ما علما را خفيف کرديم آقا جان. يک نگاهی به ديروز آقای جوادی آملی بياندازيد و يک نگاهی به امروز ايشان. ديروز وی در دلهای مردم خانه داشت، و امروز، در ويرانه ای که ما برآن مأمور گمارده ايم. به چه می نگريد؟ به اين جنازه ی بد بو؟ جنازه نيست. نيم نفسی هنوز با اوست. اين که شما او را جنازه می بينيد، قالب جسمانی اسلام است در ايرانِ عهدِ شما. برويم. هنوز ديدنی های بسياری پيش رو داريم. ما ناگزير بايد از کنارِ جنازه ی بد بوی ايرانِ عهد شما نيز بگذريم.
۲۲ – آقا جان به اين سمت سربچرخانيد که بسيارتماشايی است. عده ای کفن پوش و خود جوش و روحانی و غيرروحانی، درحمايت از جناب شما، بعد از کلی شعار و ناسزا به يکی از علمای قم و شيراز و مشهد و اصفهان و هرکجا، دارند با ديلم و دستگاه برش، راهی برای ورود به خانه ی آن عالم می گشايند. سرداران سپاه و البته نيروهای هماهنگ انتظامی هم شاهد ماجرايند تا وقفه ای در اين مأموريتِ حفظِ نظامی رخ ندهد. صورت برنگردانيد آقا جان. اين چهره ای است که شما از بسيجی و پاسدار و روحانی ترسيم فرموديد. کی و کجا به خيال ما خطور می کرد که بسيجی ناسزا بگويد و قمه و زنجير و ديلم دست بگيرد و عربده بکشد و ياد دستجات شعبان بی مخ را زنده کند؟
۲۳ – دراين صحنه قرار است يکی از سرداران نام آور سپاه به فرماندهی قرارگاه ثارالله منصوب شود. اين قرارگاه، قرار است به حادثه های شهری حساس باشد. خوب، اگر مردم بدون مجوز به خيابان ها آمدند و شعار دادند و خسارت ببار آوردند، حاضری به سمتشان شليک کنی؟ بله قربان. حاضری با تانک از رويشان عبور کنی؟ بله قربان. بفرما، اين هم حکم فرماندهی! می بينيد آقا جان، ما فرماندهانمان را با رخ به رخ شدنِ با مردمانمان می آزموديم. همان مردمی که از سرِايمان، واز سرِحسرت، شعار می دادند: بسيجی واقعی، همت بود و باکری. چرا؟ چون در قاموس فکریِ مردم بی پناه ما، يک بسيجی، برای برآمدن مردمش می ميرد، نه اين که به روی آنان که خواهان اصلاح جامعه اند شليک کند و با تانک از رويشان عبورکند و با قمه و رنجير به جانشان بيافتد.
۲۴ – هردوی ما اکنون در جمع مردگانيم و چشم به راه واگشودن پرونده های دنياوی مان. اما اگراز من بپرسيد: چه شد که منِ خامنه ای به عصبيت درافتادم، می گويم: شما اگر به چند سفرِ خارجی رفته بوديد و جهان و مردم جهان را از نزديک می شناختيد، هرگزبه آنهمه تندی و تنش روی نمی برديد. کشورهايی که شما در دوره ی رياست جمهوری خود بدانها سفرکرديد، همه ورشکسته يا در حد خودمان بودند: کره شمالی، ليبی، سوريه، پاکستان، وايالت های مسلمان نشين چين. يکبار به اروپا سفر نکرديد و يک ماه در آنجاها زندگی نکرديد. تفاوت شهيد بهشتی و خاتمی و شريعتی ومحمد مجتهد شبستری با شما در اين بود که آنها با مردم غرب زندگی کردند. ودانستند: تنها راه بقای يک انديشه، نه تقابل، که همزيستی با ساير عقايد و نحله های فکری است. و دانستند: بجای نفرت، می توان دوست داشت. وبجای اخم، می توان تبسم نمود. ببينيد آقا جان، اينجا که دارم نشان شما می دهم، ايرانی است که شما اگر يک چند وقتی در اروپا که نه، درآمريکا که نه، در کشورهايی چون مالزی و سنگاپور و ژاپن و حتی همين ترکيه و امارات اگر زندگی کرده بوديد، می توانستيد به برآمدنِ آبادانی و آزادی و بالندگی درکشورتان اميدوار باشيد.
۲۵ – اگر مايل باشيد يک سری هم به آقايان موسوی و کروبی و همسرانشان بزنيم. از اين بالا شما خوب تشخيص می دهيد که زندانی کردن اينان، تا چه اندازه به وجهه ی شما آسيب زد و به وجهه ی آنان افزود. می بينيد که هرچه ضعف و بی عدالتی است به اسم ما وشما رقم خورده، وهرچه اعتبار و محروميت و مظلوميت است برای آنان ذخيره شده. شما اگرخود را محق می دانستيد و آنان را مقصر، بايد آنان را در يک دادگاه صالحانه و منصفانه به چالش می کشيديد.
يک پرسش! شما اگر بجای آقايان موسوی وکروبی بوديد، دوست داشتيد با شما چگونه رفتار می کردند؟ حتماً به انصاف و عدل. پس چرا با اين دو، بد کرديد و نام خود را در امتداد نام حاکمان عبوس و تند خو ثبت فرموديد؟ آنجا را نگاه کنيد! بله، آنجا را. می بينيد؟ آنچه که می بينيد اوضاع بسيار آراسته ای است که شما درقامت رهبرايران، خود پيشقدم شده ايد و به اعتراض مردم پاسخ گفته ايد و فضا را برای انتقاد و آسيب شناسی واگشوده ايد. می بينيد مردم تا چه اندازه شما را دوست می دارند؟ می بينيد کشور به چه رشد و آبادانی درافتاده است؟ شما که سماجت ها و خودسری ها و پايان کار رهبرانی چون صدام و قذافی و بشاراسد را به چشم خود ديديد! بارها در دل خود مرور کرديد که: ايکاش آن ها کمی زيرک بودند و پيش از سرآمدن صبوری مردم، به استقبال خواسته های بحق مردم می شتافتند. که اگر به اين مهم دست می بردند، سالها می توانستند در گوشه ای از کشورشان به سلامت زندگی کنند و نامشان نيز در امتداد نام نيکمردان تاريخ ثبت می شد. به چه می نگريد؟ به توپ بازی آن پسرکان ژنده پوش؟ به همانجا برويم!
يک پرسش! شما اگر بجای آقايان موسوی وکروبی بوديد، دوست داشتيد با شما چگونه رفتار می کردند؟ حتماً به انصاف و عدل. پس چرا با اين دو، بد کرديد و نام خود را در امتداد نام حاکمان عبوس و تند خو ثبت فرموديد؟
۲۶ – اين کودکان ژنده پوش که در اين ويرانه مشغول توپ بازی اند، نسل های بعدی ما وشمايند. ما وشما ذخايرکشورشان را هدر داده ايم و برای اينان سرمايه ای و اندوخته ای بجای نگذارده ايم. مردمان دنيا با بکار بستن فهم ها و شعورها و با به صحنه بردنِ درايت ها و مديريت ها، به شايستگی و رفاه و رشد درآمده اند و فرزندان بعدی ما بخاطر اين که ما ديروز درشتابی سراسيمه سرمايه هايشان را به تاراج سپرده ايم، امروزبه دريوزگیِ جهانی افتاده اند. چه فرموديد؟ بله، اکنون دويست سال از دوره ی رهبری شما سپری شده است. اين ويرانه ای که محل بازی کودکان ژنده پوش است، مزارستانِ فرسوده ی ما و شماست. آن توپ ها؟ ای عجب، توپ نيستند. جمجمه اند. چه می بينيم؟ يکی ازآن ها جمجمه ی من است و ديگری جمجمه ی جناب شما! آه، می بينيد؟ اين همان بازی روزگاراست. اين کودکان را گناهی نيست آقا جان. آنان نه مرا می شناسند و نه شما را. آنها بهانه ای برای بازی کودکانه ی خود يافته اند. چه با توپ چه با جمجمه هايی که زمين، آنها را بيرون انداخته است.
۲۷ – به اين دو رديف صندلی بنگريد! يک رديف: در افقِ روشنايی، و رديف ديگر: در افق تيرگی. در رديف روشنايی: گاندی و نلسون ماندلا و خوبانی چون آن دونشسته اند، و دررديف تيرگی: صدام و قذافی و دژخيمانی چون آن دو. درهر دو رديف، يک صندلیِ خالی نهاده اند. برای جناب شما و بنا به انتخابتان. درکنارگاندی و نلسون ماندلا، يا درکنار صدام و قذافی؟ من ترديدی ندارم که شما خواهان جلوس در کنار آن دو مرد بزرگ و شريف هستيد. وباز ترديدی ندارم که سرنوشت صدام و قذافی را برای خود نمی خواهيد. ما نيز خواهان خوشنامی شما هستيم. دوست داريم آوازه ی کارهای خوب شما جهانگير و فراگير شود. درست مثل نيکنامیِ گاندی و نلسون ماندلا.
رهبرگرامی، سفرما می تواند همچنان ادامه يابد. تا هرکجای تاريخ. تا برزخ، وتا صحرای محشر. ويا می توان به همين مختصر بسنده کرد. بياييد از جمع مردگان، به جمع زندگان، و به کالبد جسمانی خود، وبه سروقت زندگی وبه ميان مردم خويش بازرويم. به سال يک هزارسيصد و نود شمسی. به روزی که شما همچنان رهبريد، و من، دوستدار و منتقد شما. من دراين سفرتلاش کردم گوشه هايی از فردای خودمان را نشان شما بدهم. با ابرازاين تأسف که: دربرآمدنِ خطاها وآسيب های جاریِ امروزِکشورمان، هم من وهم خيلی ها وهم جناب شما سهيميم. وبا اين اميد که: ما و شما را هنوز فرصت ترميم هست. به روزی بيانديشيد که درميان ايستاده ايد و روبه مردم آغوش گشوده ايد و مثل علی مرتضا بخاطر آن خلخال ربوده شده از پای آن زن يهودی که نه، بخاطر هزار هزار خطای غليظ از مردم پوزش می خواهيد ومردم نيز بزرگوارانه به روی شما آغوش می گشايند. ما وشما را چاره و راهی جز آغوش مردم و جز ترميمِ حقوق تباه شده ی مردم نيست. اگر مشتاق آغوش خداييد، آن را در آغوش مردم بجوييد. والسلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر