به اين سخن مفت رييس کميسيون امنيت ملی مجلس دقت فرماييد: "تجمع دانشجويان در مقابل سفارت بريتانيا (ولابد تسخير و تخريب آن) تجلی احساسات پاک درونی آنان بود". اين جناب، همان است که راهپيمايی با شکوه و مليونی مردم تهران را که در سکوت و نظم و بدون خسارت انجام شد، تجلی فتنه ناميد. ويا به اين سخن سراسر دروغ رييس مجلس توجه فرماييد: " اقدام ديروز دانشجويان( تسخير و تخريب سفارت بريتانيا) نمادی از افکارعمومی بود".
خبرنگاران سبز:
سيزدهمين نامه محمد نوری زاد خطاب به آيت الله خامنه ای با نام « اينک روضه » در شرايطی منتشر شده است که حکومت با آغاز ماه محرم به دليل در دست داشتن منبرها و تکيه های فراوان در سراسر کشور در طبل شادی می کوبد چرا که در اين ماه مداحان و روضه خوانان و روحانيونی که در مساجد و تکيه ها منبر بر دست می گيرند، آنچه که حکومت برايشان ديکته ميکند، از رو ميخوانند.
محمد نوری زاد در سيزدهمین نامه به رهبری نوشته است: بار ديگرمحرم سررسيد وگسيل منبريان مجيزگوی، وانطباق حسين و آل و راه او، با آل و راه ما، ورقِ سرنوشتِ ما بر ميگرداند. ما و شما سخت به اين محرم محتاجيم. آری سخت. چرا که هجوم تاريخیِ مردمان به مساجد و تکايا و حسينيه ها و خيابان ها، بيرقِ برقراری ما می افرازد وخشم ها را فرو می نشاند وحسرت ها را به حاشيه می راند.
محمد نوری زاد در اين نامه با آنچه مجیزه گویان و صاحبان منبر از واقعه کربلا برای توجیه رفتار ناثواب اشان در گوش خلق الله نعره میزنند خطاب به رهبری گفته است: کربلای سال شصت و يک هجری را رها کنيد و به کربلای ايران بنگريد. کربلا اينجاست. شمر اينجاست . خولی اينجاست. سرهای به نيزه شده اينجاست. اسيراينجاست. زنان وطفلان پای برهنه و گريزان اينجايند. اشقيا اينجايند. آری اشقيا اينجايند. کجا؟ پاکان سپاه به کنار، يک نگاهی به چهره ی پاسداران فربه از مال حرام بياندازيد، پاسدارانی که نفس زنان از بالا کشيدن اموال مردم به نزد شما شتاب می کنند، اشقيا اينانند. کسانی که يک روز در صف مردم بودند و امروز به برکت دلارهای نفتی و اسکله های قاچاق وپيمانهای بدون مناقصه و سهام مخابرات و هزار فرصت اقتصادی و سياسی واطلاعاتی، خنده کنان به فوج اسرا می نگرند و شلاق به دست، قهقهه سرمی دهند و اسلحه به دست، مراقب اند اسيری از صفِ اسارت خروج نکند.
محمد نوری زاد در مورد حمله حاميان رهبری به باغ قلهک نيز به آيت الله خامنه ای گفته است: راستی اساساً آيا شما خبرداريد عده ای به اسم دانشجو با حيثت نداشته ی ما چه کردند؟ داستان تسخير و تخريب سفارت انگلستان را می گويم. چرا با شتاب، با همان شتابی که به آقای احمدی نژاد تبريک گفتيد و پيروزی اش را برهمگان مسجّل فرموديد، در تقبيحِ رفتارِ اين دانشجونماهای هماهنگ، برنياشفتيد؟ يا اگر با رفتارشان موافقيد، کارشان را تأييد نکرديد؟ شما رهبر اين مردميد. تسخير و تخريب يک سفارتخانه ی بی پناه، قرار است کدام بخش از مردانگی و قلچماقیِ ما را به رخِ جهانيان بکشد؟ شمايی که در جزييات امور دخالت می فرماييد، چرا به تقبيح اين فاجعه ی آسيب زا نپرداختيد؟ چرا مردم فلک زده ی ما و نسل های بعدی ما بايد هزينه ی جماعتی را بپردازند که از عقل تهی اند؟
متن نامه سيزدهم محمد نوری زاد به رهبری به شرح زير است:
نامه ی سيزدهم محمد نوری زاد به رهبری
به نام خدايی که اشک آفريد
اينک روضه!
سلام به محضر رهبرگرامی حضرت آيت الله خامنه ای
بار ديگرمحرم سررسيد و برای ما و شما که درنيمکره ی تاريکِ سرنوشتِ خويش گرفتار آمده ايم، فرصتی از تحرک و جولان پديد آورد. مگر اين محرم، وگسيل منبريان مجيزگوی، وانطباق حسين و آل و راه او، با آل و راه ما، ورقِ سرنوشتِ ما بگرداند. ما و شما سخت به اين محرم محتاجيم. آری سخت. چرا که هجوم تاريخیِ مردمان به مساجد و تکايا و حسينيه ها و خيابان ها، بيرقِ برقراری ما می افرازد وخشم ها را فرو می نشاند وحسرت ها را به حاشيه می راند. مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، چرا بجای آن که مشت ها و زنجيرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسينه و فرق خود نکوبند؟ و برای اين کوبشِ مستمر نيز بساطی از هياهو نيارايند؟ مگر نه اين که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا اين خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟
بله، اين است نشانیِ غلطی که ما از کربلا و عاشورا به مردمانِ تاريخیِ خويش تحکم فرموده ايم. که چه؟ که آهای آدم های به تنگ آمده، اگر نسبت به فاجعه ای معترضيد، واگر هويت ايمانی و اجتماعی تان به چارچرخِ ارابه های حاکميت سپرده شده، واگر نفرت ها و کينه ها و انزجارها راه گلويتان را بسته، اين شما و اين کربلا. اين شما و اين شمر و حرمله. مظلوميت می خواهيد؟ بفرماييد: مظلوميت حسين. شقاوت می خواهيد؟ اين هم شقاوت اشقيای صف بسته در برابر بانوان و کودکان حسين. ما حتی به زن يا مرد دردمندی که درجوارِ انفجار و عصيان و خروج است، اخم می کنيم که: خجالت بکش! مصيبت تو بيشتراست يا مصيبت حسين؟ گرفتاری تو بيشتر است يا گرفتاری زينب؟ به بچه های تو بيشتر ظلم شده يا به بچه های امام حسين؟ وچنان تنگنايی از شرمساری براو بار می کنيم تا همه ی خشم ها و نفرت ها و رنج ها و آسيب هايش را يکجا به دور اندازد و عقده های تلنبارش را واکند و تا می تواند برای امام حسين اشک بريزد و برسروسينه بکوبد و نفرت هايش را به دوردست های تاريخ، به سمت خانه ی خولی حواله کند.
رهبرگرامی،
اين روزها، روز روضه های پرسوز است. روز جاری شدن اشک های گرم. و روز احاله ی خشم ها و نفرت ها به يک جای دور. اگر مشتاق شنودنِ يک روضه ی داغ و آتشين ايد، نه برهمان صندلی هميشگی، ونه جلوی دوربين صداوسيما، که ناشناس برزمين خاک آلود يک محله ی پرت و يک روستای بی نشان فرو بنشينيد تا من از حنجره ی ملتهب مردم برای شما روضه بخوانم. روضه ای که اگراز عهده ی خوانشِ آن برآيم، اشک چيست، خون خواهيد گريست.
روضه ام را از جايی آغاز می کنم که معاويه از دنيا رفته است و يزيد از امام حسين برای خلافتِ خويش بيعت می خواهد. وحسين، نه هرکسی است که تن به اين مذلت آشکار بسپارد. پس خروج می کند. خروج، نه برای ستيز. که از مدينه. به کجا؟ به مکه. به جايی که حريم امنِ آن برهمگان محرز است. که يعنی: آهای مردم، آهای تاريخ، شاهد باشيد که من و اهلم تأمين جانی نداريم. به جايی پناه می بريم که آزردنِ يک حشره در آن گناهی نابخشودنی است، چه برسد به ريختنِ خون يک انسان بی گناه.
امام حسين خروج کرد، نه به اين دليل که عمله ی حکومت مزاحم او بودند و نماز او را برنمی تافتند. ونه به اين دليل که چشم مردم به ديگری بود و به او نبود. بل به اين دليل که امام در همه ی ممالک اسلامی آن روزگار، يک منبرنداشت. همه ی درها به روی او بسته بود. و درستی راه پيامبر به غرقاب سلطنتِ خودکامگان انجاميده بود. اين گونه بود که حسين منبر خود را به شانه گرفت و آن را در زمين کربلا بر زمين گذارد. تا شايد شنونده ای از راه برسد و سخن تاريخی او را شنود کند. گرچه جهلِ متراکم براو سنگ ببارد و دهانش را به ضرب نيزه و شمشير بدوزد و اهلش را به اسيری بَرَد.
مردم ما نيز در سال های پيش از انقلاب، نه ازآن روی خروج کردند که آنان را آب و نان و روزنامه نبود. بل به اين دليل که هزار فاميل پهلوی عمده ی فرصت های محوری کشور را به پايه های تخت شاه بسته بودند و برای بقای همان تخت، مردمان معترض ما را به تخت می بستند و آنان را از هويت و استقلال تهی می کردند.
مردمان ما از رژيم پهلوی به رژيم اسلامی پناه آوردند. چرا که يک باور تاريخی به آنان می گفت: در هرکجا اگر احساس نا امنی با شماست، در رژيم اسلامی – بخاطر امتزاجِ غليظ وعميقش با خيرها و خوبی ها – جزامنيتِ محض با شما نخواهد بود. مردم بی پناه ما با گزينش ما، از نا امنی به امنيت، از سرسپردگی به استقلال، از نبود آزادی به آزادی، از حقارت به تکريم، از دزدی به پاکدستی، از بی هويتی به هويت، از بداخلاقی به اخلاق، وخلاصه از شيطان به خدا پناه آوردند. و صادقانه رشته های اختيار را به تمامی، آری به تمامی، به ما و شما سپردند.
مردم ما رژيم اسلامی را حريمی سرشار از امنيت فهم کرده بودند. که اگر در هرکجای اين دنيا، نا بحق خون می ريزند و نا بحق حقی ومالی را جابجا می کنند، در رژيم اسلامی خونی نا بحق برزمين نخواهد ريخت و نابحق نيز حقی و مالی و فرصتی ضايع نخواهد شد. مردمان ما صميمانه به پرچمی که امام خمينی و روحانيان خوش سابقه و خوش نامی چون مطهری و طالقانی و منتظری و بهشتی، از خدا و پيغمبر و اهل بيت بالا گرفته بودند و درهر فريادشان نيزعِطری از حکمت و درستی منتشر می شد، اعتماد کردند.
رأیِ" آری" به جمهوری اسلامی يعنی: ای مردم، شما اگرما را برگزينيد، ما روحانيان و همراهانمان به شما نشان خواهيم داد انسان و انصاف و مهر يعنی چه! شما به ما رأی بدهيد، تا ما به شما نشان بدهيم صيانت از حق مردم و خواست های بحق شان يعنی چه! واينگونه بود که روحانيان ما برمنبرهای تاريخی خود غريو می کردند: آهای ايرانيان، ما روحانيانی که لباس پيامبرو علی به تن داريم، نمی توانيم به چيزی غيراز حکمت ها و درستی های علی و اولاد علی روی بريم. ما را اگر انتخاب کنيد ما بارانی از همه ی آن برکات آسمانی را برشما خواهيم باريد. ما آمده ايم تا انسانيت را بازتعريف کنيم. وآنچنان حق را ازانزوا به در آوريم که يک روستايی بی نشان از شوقِ يکسانیِ حقوقش با رهبرانِ سرشناسِ انقلاب پای بکوبد و دست افشانی کند.
مردمان ما که اساساً خوش باور و زود جوش اند، اين بار نيزما و شما را باورکردند. مخصوصاً اين سخن ما را که: درهيچ کجای تاريخ ايران، امضای يک روحانی پای يک سند استعماری ننشسته است. اين مردم، آنقدر ساده و زود باور بودند که يکبار از خود نپرسيدند: امضا را کسی پای يک سند می نشاند که کاره ای باشد. روحانيان ما کجا کاره ای بوده اند که احتياجی به امضای آنان بوده باشد؟ البته درادامه ی اين نامه خواهم گفت: اکنون، آری اکنون، درپای کدام سند استعماری، امضای روحانيان ما ننشسته است؟!
امام حسين در مکه نيز در امان نبود. عده ای مأموريت يافته بودند که در خفا او را از پا درآورند. پس، با حاجيان بار بست و موقتاً در صحرای عرفات بارگشود. جمعی از کهنسالان و عالمان و بزرگان طوايف را گرد آورد و با آنان از تباهی ها سخن گفت. از اين که: چه بوديم و چه شده ايم. به کجا می نگريستيم و به کجاها نزول کرده ايم. سخنرانی اش که پايان گرفت، به همگان خبرداد: من فردا حرکت می کنم. هرکه ازتباهی به تنگ آمده، و هرکس که خواهان نور است، با من همراه شود. پايان اين خطابه از همان ابتدا روشن بود. مخاطبان او، آن همه راه را درنورديده بودند تا "حاجی" شوند. نه آن که از نيمه راه مناسک، به سمت يک سرنوشت گنگ روانه شوند. امام از آن بزرگان و عالمان روی برگرداند و مثل هميشه به دامان خدا چنگ بُرد. وسخت گريست. و پايان کار خود را به خدا وانهاد. نامه های کوفيان اما راه او را به سمت کوفه کج کرد. از همه ی وسعت اين کره ی خاکی، يک قطعه ی کوچک، يک زمين داغ، چشم به راه او بود: کربلا. جايی که از مليون ها سال پيش به راهِ اوچشم داشت و برای کاروان کوچک او آغوش گشوده بود.
سرانجام وعده های ما وشما کارگر افتاد. ومردمی که با ترديد به ريش ما و عبا و عمامه ی شما می نگريستند، کم کم مشتاق ما شدند. و باور کردند که از ريش ما ولباس متفاوت شما، وازهواداران سراسيمه وغصبناک اين قيام همگانی، می توان انتظار لبخند و عاطفه و علم داشت. آنان با دو گوش خود از کلام امام و مطهری و همه ی ما، وعده های مفصلی از آزادی، و رواج پاکی، و غوغايی ازقشنگی های قانون شنيدند. ما آنقدر در جذب رأی مخالفان افراط کرديم که کمونيست های کشورمان نيز خود را در پس کرسیِ تدريسِ مارکسيسم تجسم کردند.
نامه های کوفيان نيزسراسروعده بود. که: اگربه سوی ما رو آری، ما تو را برخواهيم گزيد و خاک قدمت را سرمه ی چشم خود خواهيم کرد. تو اگر به کوفه بيايی، برفرشی از دل های ما پا خواهی نهاد. درِ خانه های ما به شوق تو واگشوده است. جوانان وکودکان ما هرصبح به اميد رويت جمال تو تا دروازه ی شهرمی روند و غروبگاه، مغموم و افسرده باز می آيند. بيا و مارا با نور آشنا کن. بيا وآزادیِ رفته را به ميان ما بازآور. بيا و ما را با پاکی و پاکدستی بياميز.
ايرانيان نيز با هزار حسرت و شوق به روی ما آغوش گشودند و ما را درشاه نشينِ دلِ خويش جای دادند و با انتخاب ما، همه ی مقدرات کشور را به ما سپردند. تا ما به نمايندگی از آنان، انسانيت را باز تعريف کنيم و به جهانِ چشم به راه، نشان بدهيم: دراين سوی کره ی زمين، آسمان آنقدر پايين آمده که مردم می توانند با دست های خود ستاره ها را لمس کنند و به صورت خودِ خورشيد دست بکشند.
وما اما، همين که براسب مراد جا گرفتيم، بی خيالِ پيادگان و از پا درآمدگان، مهميز زديم و روی به تاخت برديم. ناگهان از انبان دارايی های خود، يکی از شاگردان و مجاورانِ خود را برکشيديم و سرورويش را آراستيم و خنجر و کُلتی به کمرش بستيم و مسلسلی حمايلش کرديم و به جان جامعه اش درانداختيم. و او، با همان خنجر و کلت و مسلسل، شروع کرد به باز تعريف انسانيت. اگر در زمان شاه، تکليف مقصران و خطاکاران از يک دادگاه نيم بند بدرمی آمد، همو به مردم بهت زده ی ايران و جهان نشان داد که می شود بدون محاکمه ووکيل وبدون اعتنا به همان وعده های آسمانی، هربنی بشری را سينه ی ديوار نهاد و به شکمش خنجر فرو کرد و به سينه اش رگبار بست.
روانه کردن جلادی چون خلخالی به جان جامعه، تجلی ميزان فهم ما از آسمان خدا بود. و معنای ديگر وعده ها وسخنان جاریِ ما وشما برمنبرهايمان. او می کشت، به ظاهر برای برقراری اسلام، و در باطن، برای برقراریِ خودما که بعد از قرن ها به نان و نوايی رسيده بوديم. وگرنه اگر ما را بصيرتی بود، گريبان دريدنِ خود خدا را به چشم می ديديم. که فرياد می زد: آهای آنانی که هياهويی به اسم جمهوری اسلامی به راه انداخته ايد، در اسلام رحمت نيز هست. چرا به محض پيروزی، همانند فاتحان وحشیِ تاريخ، به اعدام و مصادره ی اموال مردم حريص شده ايد؟ وچرا به گوشه ای از همان سخنان منبرتان، به روزِفتحِ مکه، به عفوعمومی پيامبر، به بخشودن همه ی قاتلان و خطاکاران روی نمی بريد؟ چرا آنچنان تلخ بر بندگان من می نگريد و عرصه را برآنان تنگ می گيريد که بسياری از نخبگان و ترسيدگان جلای وطن کنند؟ اما مگر در آن غوغا، صدای خدا به گوش کسی می رسيد؟ اين شد که خدا در انقلابی که به اسم او پا گرفته بود، از ما رو گرداند و ما را به حال خود وانهاد. تا هرخاکی که می توانيم برسر کنيم و خود به دست خود مقدمات زوال خود را پديد آوريم.
اين گونه شد که با ظهور روحانيان عبوسی چون خلخالی و روح الله حسينيان و فلاحيان، لبخند و شادمانی به صورت مردم ما ماسيد و خشکيد. مردم با ناباوری به قيل و قال ما و به عربده های ما که نسبتی با مسلمانی نداشت، نگريستند و کم کم عقب نشستند. عقب نشستند؟ بيجا کردند! ما را با اين مردم هنوز کارهاست. و: افتاديم به جان مردممان. و تا توانستيم در اطرافشان سيم خاردار کشيديم. سوژه ی انقلابِ ما گويا نه آن افق های آسمانی، که اسيرکردن و به اسيری بردن مردمانِ خودمان بود. همان مردمی که به ما آری گفته بودند و ساده لوحانه مقدرات کشور را به ما گرسنگان وکمين کردگان و سيری ناپذيران سپرده بودند. ما ای عزيز، بسيار زود، آری بسيار زود، نقاب از چهره انداختيم و ذات پنهان خود را برملا کرديم. جوری که مردم در ناخود آگاه خود به ما می گفتند: آن آسمان پراز ستاره و خورشيد را، آن وعده های بازتعريف انسانيت را، و ترميم قرن ها تحقير و سرشکستگی را نخواستيم، ما را بجای اولمان باز بريد! ما مگر به اين سخنِ باطنیِ مردممان اعتنا کرديم؟ تازه دنيا به ما روی آورده بود. ما را با اين دنيا و با اين مردم کارها پيشِ رو بود.
در کربلا، حسين و خويشان او به محاصره آمدند. به محاصره ی سپاهی تلخ روی و هيچ نفهم و عربده کش و گرسنه و بی وجاهت. هرچه امام به بزرگان سپاه می گفت: راه را برمن وا کنيد تا من راهِ آمده را باز گردم، يا به جايی دور هجرت کنم، به او می خنديدند که: کجا؟ ما تازه همديگر را يافته ايم. تو، يا از اين صحرای سوزان بيرون نمی روی يا آنگونه خواهی شد که ما می خواهيم. چگونه؟ زبون! خوار، خفيف! ومگر حسين را با خفت سازگاری بود؟ او، امام درستی ها بود. امام پاکی ها و پايمردی ها. پس اينطور! به زانو در نمی افتی؟ نه که نمی افتم، من تنها در برابر خدا سرخم می کنم. آهای ای همه ی کوفيان، شمشيرها بيرون کشيد و طومار اين طاغیِ بدکيش را در هم بپيچيد. دست نگهداريد! شما را به خدايی که می پرستيد دست نگهداريد. اگر دين نداريد، آزاده باشيد. شما را با من کينه است، با زنان و کودکان چرا اين می کنيد؟ ما را هم با تو هم با زنان و کودکان تو کارهاست.
شمشيرها به يکباره ازغلاف ها بيرون دويدند و ياران اندک امام يک به يک از پا درآمدند وجسم صد چاک خود او نيزدر زير پای اسبان کوفيان فرش گرديد. زنان و کودکان چه؟ به اسيری. کجا؟ کوفه وشام.
رهبرگرامی،
شايد تا کنون از اين زاويه به کربلای ايران ننگريسته بوديد. ما اشقيا، مردم فلک زده ی خويش را اسيرکرديم. برسر هياهوهای بی سرانجامی چون تسخير سفارت آمريکا، وجهه ی جهانی خود را آشفتيم و هزينه های فراوان و بی دليلی را از جيب مردم خرج خصلتِ قلچماقیِ خود کرديم. آنچنان در عصبيت های فکری و اعتقادی فرو شديم که همه ی آن وعده های داده شده و کرسی تدريس کمونيست ها را گلوله کرديم و برسروسينه ی مخالفان خود فرو کوفتيم. حسرت به دل مردم ما و دلِ مردمان جهان ماند تا از ما و انقلاب ما يک لبخند، و يک عنايت انسانی تماشا کنند. ما، روز به روز، و سال به سال، در خشم، در انتقام، در نفرت، درعصبيت، ودر کينه های تو در توی دقيانوسی فرو شديم و گام به گام که نه، ناگهان از چشم مردم خود و از چشم مردمان جهان افتاديم. وشديم: تنها. تنها؟ هرگز! مارا هنوزمردمانی اسيردر چنگ هست. مردمانی که ما راه هرگونه نفس کشيدن و اعتراض و يک " نه" ی ساده را برآنان بسته بوديم.
راستی به نظر شما، تاريخ پيراست يا جوان؟ زن است يا مرد؟ شعور دارد يا ندارد؟ اگر از من بپرسيد می گويم: تاريخ پير باشد يا جوان، زن باشد يا مرد، شعور داشته باشد يا نه، اما يک " شاهد" است. که سينه ای صبور و ثبت کننده دارد. باهزار هزار سخن پند آموز. که شاه بيت سخنان پند آموز او اين است: "ظلم، رفتنی است". من اما تاريخ را می بينم که از بلندای نگاهبانی اش به زير می آيد و بی طرفانه سطلِ رنگی را برمی دارد و انگشت رنگين خود را برپيشانی من می نشاند و دم گوشم می گويد: اين نشانه ای است برای سالها بی خِردیِ تو، و برای سالها اصرار بر بی خِردی ات.
و باز انگشتش را در سطل رنگ فرو می بَرَد و انگشت رنگين خود را برپيشانی يکی ديگر می نشاند و دم گوشش می گويد: اين نشانه ای است برای تشخيص سال ها فريب و سال ها هدر دادن سرمايه های پولی و انسانی و عاطفی و علمی مردم ايران.
وباز انگشت رنگين تاريخ را می بينم که برپيشانی يک روحانی جليل القدر می نشيند و دم گوش آن روحانی می گويد: شيخ، تو قرار بود نور افشانی کنی. قرار بود ديگرانی را که سربه اندرون خانه ی مردم فرو برده اند، به جهنم و قانون هشدار دهی. نه اين که دوهزار برگ شنود تلفنی دفتر آن فقيه مطرود را پيش امام ببری و عليه آن فقيه عاليقدر سعايت کنی. وهرگز نيز از امام نشنوی: اين همه شنود، حرام اندر حرام است.
من صدای تاريخ را می شنوم که دم گوش همان روحانی می گويد: شيخ، توقرار بود مردم را با خدا آشتی دهی! قرار نبود هرکه تو را می بيند، نه از تو، که از خدا گريز کند. تو مگربرمنبر از سه طلاقه کردن دنيا نمی گفتی؟ يک نگاهی به خودت بيانداز. ببين غير دنيا چه با خود داری؟
از دور که به جماعت خودمان می نگرم، هريک لکه ای برپيشانی داريم. نه لکه ی ننگ. که لکه ای تاريخی. برای عبرتِ ديگران. که ازما چه بياموزند؟ بياموزند: "ازهرچه نان می خوريد، از خدا و دين او نان مخوريد"! وما ای عزيز، تا توانستيم از دين خدا نان خورديم و دهانمان را برای آنانی که متعجبانه به ما و به بلعشِ حريصانه ی ما می نگريستند ،کج کرديم.
رهبرگرامی،
کربلای سال شصت و يک هجری را رها کنيد و به کربلای ايران بنگريد. کربلا اينجاست. شمر اينجاست . خولی اينجاست. سرهای به نيزه شده اينجاست. اسيراينجاست. زنان وطفلان پای برهنه و گريزان اينجايند. اشقيا اينجايند. آری اشقيا اينجايند. کجا؟ پاکان سپاه به کنار، يک نگاهی به چهره ی پاسداران فربه از مال حرام بياندازيد، پاسدارانی که نفس زنان از بالا کشيدن اموال مردم به نزد شما شتاب می کنند، اشقيا اينانند. کسانی که يک روز در صف مردم بودند و امروز به برکت دلارهای نفتی و اسکله های قاچاق وپيمانهای بدون مناقصه و سهام مخابرات و هزار فرصت اقتصادی و سياسی واطلاعاتی، خنده کنان به فوج اسرا می نگرند و شلاق به دست، قهقهه سرمی دهند و اسلحه به دست، مراقب اند اسيری از صفِ اسارت خروج نکند.
افکار يخ بسته ی ما را داغیِ هسته ی خورشيد نيز آب نمی کند. ما نيک می دانيم که بهترين راه آب کردن اين افکار يخ زده، بازکردن راه رواجِ آن هاست. اما چرا به رواجِ افکارمان دل نمی سپريم؟ می دانيد چرا؟ چون رواج افکار يخ بسته ی ما، درهرصورت به مرگ خود ما می انجامد. دير يا زودش مهم نيست. مهم، مرگی است که در ذات افکار يخ بسته ی ما حيات دارد.
پیِ اشقيای تاريخ می گرديد؟ پاکان وزارت اطلاعات به کنار، يک نگاهی به دزدان اطلاعات بياندازيد. اشقيا اينانند. کسانی که سربه اموال مردم و به حريم خصوصی مردم فرو برده اند و برای هر ايرانی پرونده ای از شنودها و رفت و آمدها برآورده اند. مأمورانی که نفسِ نمايندگان مجلس را بريده اند و نای يک اعتراض ساده را از آنان ستانده اند. مأمورانی که اسرای بی گناه خود را می زنند تا به هرآنچه که آنان می خواهند اعتراف کنند. چشم از اسرای سال شصت و يک هجری بگردانيد. اسيراينجاست. درسلول های انفرادی وزارت اطلاعات. آيا بازجويی سربازان امام زمان از همسر سعيد امامی را ديده ايد؟ کدام شمرو خولی با زنان و دختران امام حسين آن کردند که اشقيای وزارت اطلاعات با زنان و دختران ما کرده و می کنند؟ بله، اسير اينجاست. زن، مرد، پير، جوان، کودک، نوزاد. به کجا چشم برده ايد آقا؟
صادقانه بگويم: ما کلاهبرداريم. آری کلاهبردار. ما با مردممان عهدی بستيم و همان عهد را ناجوانمردانه و يکطرفه گسستيم. کلاهبرداری همه فن حريف شده ايم که زيرکانه به خودمان قرض می دهيم و از خودمان باج می کشيم. بوالعجبی کم نظير شده ايم. عين دامادی شده ايم که همه چيز دارد الا جوانی. و همه را با همان جوانی ای که نداريم ميخکوب دامادیِ خود کرده ايم.
چرا اشک می ريزيد آقا جان؟ برای غارت اموال امام حسين گريه می کنيد؟ غارت اينجاست. به پول هايی که سپاه بالا کشيده و می کشد، به پول هايی که رييس دولت و اعوانش بالا کشيده و می کشند، به پول هايی که از جيب مردم به جيب بشاراسد قاتل سرازير می شود بنگريد. غارت اينجاست. پيش چشم ما وشما، درکربلای ايران. می بينم از پريشان حالی اسرا می سوزيد؟ ای عزيز، پريشانی اينجاست. يک نگاهی به صورت مردم بياندازيد. چرا برصورت اين مردم يک لبخند، آری يک لبخند صادقانه نمی بينيد؟ چرا بايد اين مردم غارت شده بخندند؟ به شمر و خولی نفرين می کنيد؟ وقتی ما جوان مردم را می کشيم و به آنان اجازه نمی دهيم برای جوان از دست رفته شان يک مجلس ساده ی ترحيم بپا کنند، اين مردم، برای چه ما را شمرو خولی ندانند؟
ما را چه به دروغگويان و عهد شکنان کوفی؟ عهد شکن ماييم. دروغگو ماييم. ما با مهارت يک بازيگر گرسنه، و در يک کارناوال همگانی، فروتنیِ دروغينِ خود را به نمايش می گذاريم. شرمنده ام اما اجازه بدهيد با صراحت بگويم: به يک جورتف مالی شخصيتی گرفتار آمده ايم. که هرروز صبح به صبح، نقاب دروغين مان را روغن مالی می کنيم تا کسی متعرضِ هويت مخدوش ما نشود. گرسنه ی شهرتيم. علاقه منديم همه ی عقب ماندگی های تاريخی خود را با روغنِ دروغ برق بياندازيم. دوست داريم مثل فواره بالا برويم. اصلاً هم به تبعاتِ بالا نشينیِ اين فواره ی خيالين نمی انديشيم. به بالا جهيدن ناگهانی خود اميد داريم. بی خيالِ فرودی که مغز ما را فرش زمين کند. يک نگاهی به سند استحماری تأسيس نيروگاه اتمی بوشهر بياندازيد که چهار برابر پول داده ايم و چيزی نيزعايدمان نشده! نگاهی نيز به هجوم جنس های تحميلی چينی بياندازيد. و به تعطيلی کارخانه ها و بی کاری جوانان و اعتياد گسترده ی آنان و به پول های بی زبانی که به روسيه و چين، اين دو غول بی شاخ و دم می پردازيم تاهوای ما را در شورای امنيت سازمان ملل داشته باشند؟ بازهم معتقديد: پای هيچ سند استعماری امضای يک روحانی ننشسته؟
راستی اساساً آيا شما خبرداريد عده ای به اسم دانشجو با حيثت نداشته ی ما چه کردند؟ داستان تسخير و تخريب سفارت انگلستان را می گويم. چرا با شتاب، با همان شتابی که به آقای احمدی نژاد تبريک گفتيد و پيروزی اش را برهمگان مسجّل فرموديد، در تقبيحِ رفتارِ اين دانشجونماهای هماهنگ، برنياشفتيد؟ يا اگر با رفتارشان موافقيد، کارشان را تأييد نکرديد؟ شما رهبر اين مردميد. تسخير و تخريب يک سفارتخانه ی بی پناه، قرار است کدام بخش از مردانگی و قلچماقیِ ما را به رخِ جهانيان بکشد؟ شمايی که در جزييات امور دخالت می فرماييد، چرا به تقبيح اين فاجعه ی آسيب زا نپرداختيد؟ چرا مردم فلک زده ی ما و نسل های بعدی ما بايد هزينه ی جماعتی را بپردازند که از عقل تهی اند؟
به اين سخن مفت رييس کميسيون امنيت ملی مجلس دقت فرماييد: "تجمع دانشجويان در مقابل سفارت بريتانيا (ولابد تسخير و تخريب آن) تجلی احساسات پاک درونی آنان بود". اين جناب، همان است که راهپيمايی با شکوه و مليونی مردم تهران را که در سکوت و نظم و بدون خسارت انجام شد، تجلی فتنه ناميد. ويا به اين سخن سراسر دروغ رييس مجلس توجه فرماييد: " اقدام ديروز دانشجويان( تسخير و تخريب سفارت بريتانيا) نمادی از افکارعمومی بود".
بله رهبر گرامی، اين همان نقابی است که ما به صورت بسته ايم و به نيابت از مردم، جيب مردم را خالی می کنيم. اشقيايی شقی ترازخود ما سراغ داريد؟ کربلا اينجاست. مگر نه اين که : هرزمين کربلا و هر ماهی محرم و هرروزی عاشوراست؟ به اين دليل است که در ابتدای اين نوشته آوردم: ما به اين محرم سخت محتاجيم. چرا مردمی که از ظلم به ستوه آمده اند، بجای آن که مشت ها و زنجيرها و قمه های بالا بُرده ی خود را برفرقِ ما فرود آرند، برسروسينه و فرق خود نکوبند؟ و برای اين کوبشِ مستمر نيز بساطی از هياهو نيارايند؟ مگر نه اين که هراعتراض به خون می انجامد؟ چرا اين خون، خونِ ما باشد؟ وچرا خونِ خود مردم نباشد؟ روضه ی من هنوز ادامه دارد. اشک مجال سخن گفتن از خود من واستانده. اگر موافقيد به همين اندک بسنده کنيم.
والسلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر