-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

Lastest News from Shahrgon for 02/26/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



Mahmoudوقتی یک دانشجوی هنر کرد سنی (شد سه تا جرم در جمهوری اسلامی ایران) که در راهپیمایی روز 25 بهمن کشته شده (پنج تا جرم) و داستان هم می‌نوشته (شش تا) و در ستاد موسوی فعال بوده و دیدار آیت الله منتظری می‌رفته (از دست دررفت) را به استناد یک عکس به بسیج وصل کنند و عکس کارت (آن هم سیاه و سفید!) برایش بسازند تکلیف بسیاری از ما که نه دانشجوی هنر هستیم و نه سنی و نه کرد مشخص است. احتمالا بعد از کشته شدنمان تا حد فرمانده پایگاه مقاومت و تیرخلاص‌زن ارتقا درجه پیدا می‌کنیم! بعد هم چند هزار نفر باید بیایند تابوتمان را از چنگ برادران شوکر-ساندیس-سهمیه‌ای دربیاورند و چند صد نفر این وسط لت و پار شوند و کلی‌ها بازداشت شوند که مبادا با این ننگ و بی‌آبرویی به خاک برویم.
بهتر نیست الان خودمان دست به‌کار شویم؟ پیشنهاد من این است که هر کداممان یک عکس ریشوی خفن (خواهران با حجاب فوق کامل) منتشر کنیم و بگوییم من بسیجی نیستم. اینطوری هم از صانع ژاله‌ی فقید اعاده حیثیت می‌شود هم اگر خودمان کشته شدیم به چنگ رای-شهید-مملکت دزدها نمی‌افتیم.
چراغ اول را خودم روشن می‌کنم. هول نکنید لطفا...
برگرفته از صفحه‌ی فیس‌بوک محمود فرجامی


 


پایگاه اطلاع رسانی پزشکان ایران طی نامه ای به آقای بان کی مون دبیرکل سازمان ملل خواستار اقدامات فوری آن سازمان جهت جلوگیری از استفاده گازهای شیمیایی مخرب علیه تظاهرکنندگان در ایران توسط نیروهای پلیس ضد شورش رژیم گردید.
به گزارش پایگاه جامع اطلاع رسانی پزشکان ایران، در این نامه ضمن برشمردن خطرات آنی و درازمدت استفاده از این نوع گازها بر تظاهرکنندگان و حتی مردم عادی ساکن در شهرهای محل تظاهرات و خطرات زیست محیطی اینگونه گازها، خواستار اعزام گروه کارشناسی به ایران، برای بررسی ابعاد استفاده از این گازهای شیمیایی خطرناک گردیده که در قالب گازهای اشک آور جدید به سمت معترضین خیابانی شلیک می گردد. گازهای شیمیایی جدید بدلیل ایجاد ترس و وحشت در مصدوم به "گاز ترس" نیز شهرت یافته اند. متن کامل نامه به این شرح است:

دبیر کل محترم سازمان ملل
آقای بان کی مون
همانطور که شاید در اخبار این روزها شنیده باشید چندی است که نیروهای امنیتی ایران برای مقابله با مردم در تظاهرات خیابانی شهرهای ایران از نوعی گاز شیمیایی جدید استفاده می کنند که بدلیل آثار زیانبار بر انسانها و محیط زیست ، نگرانی های زیادی را برای اینجانب و همکاران من در سرتاسر ایران بوجود آورده است.
این گازها که حاصل تجربیات واحد پدافند شیمیایی ، میکروبی سپاه پاسداران در طی جنگ هشت ساله ایران و عراق می باشد ، اولین بار بطور آزمایشی در اعتراضات خیابانی سال ۲۰۰۹ بصورت محدود مورد استفاده قرار گرفت اما در طی روزهای جاری و بخصوص در جریان تظاهرات مردم ایران در روزهای ۲۵ بهمن و اول اسفند امسال بصورت گسترده علیه مردم ایران مورد استفاده قرار گرفته است .
هرچند استفاده از گازهای اشک آور معمولی که عموما حاوی ترکیبات گوگرد بوده و پس از آزاد شدن ، تولید اسید سولفوریک می کند و باعث ایجاد سوزش در چشم و بینی می گردد نیز عملی غیر انسانی و ناپسند است اما بدلیل نیمه عمر کوتاه این مواد و اندک سازگاری با محیط زیست، خیلی نگران کننده نیست. اما گازهای شیمیایی جدید که بدلیل ایجاد ترس و وحشت در مصدوم به گاز ترس نیز شهرت یافته است، علاوه بر ترکیبات فوق حاوی CHLOROBENZALDOXIM NITRIL و باران زرد و مقادیر کمی از گازهای اعصاب مانند سارین، تابون و یا سومان نیز هست که اینها ترکیبات آلی فسفردار و جزو سموم ارگانو فسفره هستند و در برخی موارد سبب بروز علائم شدیدی در بین مصدومان این گازها مانند سرگیجه، درد قفسه ی سینه ، سردرد شدید ، دو بینی و تاری دید ، خستگی تهوع، استفراغ، استفراغ خونی ، دردهای شکمی و افزایش ترشحات دهان، بینی، چشم و سیستم تنفسی و دردهای شدید عضلانی میگردد. در موارد متعدد در آزمایش خونی که از مصدومان توسط همکاران ما گرفته شده است در خون آنها مقادیری فنیل انالین؛ نیتریت و گوگرد دیده شده و سطح اوره خون آنها نیز بالا بوده است . همچنین بدلیل تاثیر بر DNA می تواند سبب عوارض دیررس و تغییرات کارسینوژنیک و سرطانزایی در انسان نیز شود. و بعلاوه بدلیل نیمه عمر طولانی با شسته شدن توسط آب باران در خیابانها و سرازیر شدن به مزارع پایین دست که از آبهای سطحی استفاده می کنند سبب بروز عوارض زیست محیطی دهشتناکی میگردد.
مشاهدات همکاران ما در کلینیک ها و مراکز اورژانس و مطب ها حاکی از آنست که علی رغم گذشت چندین روز از تظاهرات خیابانی ۲۵ بهمن هنوز در برخی موارد علائم مصدومیتهای افرادی که در جریان تظاهرات این روز آسیب دیده اند برطرف نشده و ما نگران عوارض دیررس این گازهای شیمیایی نیز هستیم. و این در حالی است که مصدومان این روزها به میزان بسیار زیادی در شبکه های اجتماعی نظیر فیس بوک و تویتر از بروز علائم جدید مانند استفراغ خونی و دردهای عضلانی شدید و تهوع در خود خبر می دهند که تاییدی بر استفاده از این گونه گازها در سطح وسیع در جریان تظاهرات روزهای اخیر ایران است.
بر اساس پروتکل منع کاربرد جنگ افزارهای شیمیایی و بیولوژیک سال ۱۹۲۵ ژنو که کشور ایران نیز یکی از امضا کنندگان این پروتکل است ، استفاده از این گازها غیرمجاز است و از طرفی این سلاحها در سطح خیابانها و معابر عمومی استفاده می گردد که محل رفت و آمد هزاران کودک و زن و مردی است که در این مناطق سکونت دارند و ممکن است در جریان این اعتراضات، شرکت نداشته باشند.
لذا بر اساس مسئولیتی که جنابعالی دارید از شما بعنوان دبیر کل سازمان ملل متحد در آستانه سالروز استفاده حکومت عراق از این گونه سلاحهای شیمیایی علیه مردم حلبچه در سال ۱۹٨٨ ، تقاضا دارم در سریعترین زمان ممکن برای توقف استفاده از گازهای شیمیایی که این روزهاعلیه مردم ایران استفاده می شود اقدام کنید و در صورت لزوم گروه کارشناسی برای بررسی اثرات مخرب این گازها بر انسانها و محیط زیست به ایران اعزام نمایید.
دکتر محمد کاظم عطاری
مدیر پایگاه اطلاع رسانی پزشکان ایران


 


آقای عبادی پور از فستیوال فلامینکو ماه مارچ بگوئید؟WebContest

من برگزار کننده‌ی هفتمین فستیوال سالانه‌ی بین‌المللی فلامینکو در شهر ونکوور هستم.  این فستیوال امسال هرچه با شکوهتر با شرکت چهار گروه مختلف در دو روز متوالی چهارم و پنجم ماه مارچ در سالن سنتینیال در شهر نورت‌ونکوور اجرا می‌شود.  روز جمعه چهارم مارچ ساعت ۸ شب به خاطر این که از نظر کار کامیونتی ما بتوانیم آن را به (جامعه فلامینکو) وصل کنیم، از دوتا از بزرگترین آکادمی‌های رقص فلامینکو در ونکوور دعوت کردیم که دو برنامه‌ برای ما اجرا کنند.  که اسم یکی از آن‌ها Café de Chinitas هست که کاری از گروه Mosaico Flamenco Dance Theater را اجرا می‌کنند و دیگری هم به اسم رومئو و ژولیت هست که کار Karen Flamenco هست. این‌ اجراها هر کدام به نوبه‌ی خود در ونکوور، کارهای جدیدی هستند ولی در چندماه گذشته با استقبال خوبی روبرو شده‌اند.

روز شنبه ساعت ۲ بعدازظهر پنجم مارچ نیز، ما برنامه تلفیقی موسیقی ایرانی و فلامینکو را داریم که با شرکت چند نفر از بهترین موزیسین‌ها و هنرمندهای این دو ژانر موسیقی در شهر ونکوور اجرا می‌شود.  موسیقی آن ساخته آقای علی قمصری و آقای علی رزمی هست که با قطعاتی که اجرا می‌کنند ما این تلفیق را به نحو احسنت با گیتاریست فلامینکو، رقص فلامینکو، رقص سماع و دکلمه‌ی شعر، فضایی را می‌سازیم که به این برنامه یک حال و هوای خاصی می‌دهیم.  این اثر نیز به نوبه‌ی خود منحصر به فرد است و هیچ وقت تا به حال به این صورت در هیچ جای دنیا اجرا نشده است.

من خودم به عنوان خواننده و تنظیم کننده‌ی یک سری از کارهایی که در زمینه‌ی فلامینکو کار می‌کند، هستم و با شناختی که از فلامینکو دارم و شناخت محدودی که از موسیقی ایرانی دارم، تلاش می‌کنم پلی بین این دو فرهنگ ایجاد ‌کنم.

در برنامه پایانی فستیوال، ما یک برنامه خیلی جامعی داریم که صرفا فلامینکو هست که متشکل از یک گروه مهمان از اسپانیا است، با هنرمندانی از اسپانیا، فرانسه و آمریکا.  خود من هم به عنوان خواننده دوم در این برنامه کارم را اجرا می‌کنم و این برنامه‌ کاری است که روزنامه گاردین آن را جزو دوازده برنامه سال گذشته (۲۰۱۰) در امریکا اعلام کرده است.

زمان برنامه‌ی پایانی ما پنجم مارچ (یعنی شنبه)، ساعت ۸ بعدازظهر است.

یعنی ما ساعت ۲ بعدازظهر برنامه‌ی تلفیقی ایرانی و فلامینکو را داریم و ساعت ۸ شب هم برنامه Closing Event که مربوط می‌شود به همین برنامه با نام Oneonta Flamenco که به معنی یک نت فلامینکو هست.

Pirouz_Ebadypourتفاوت برنامه امسال با سال‌های پیش را درچه می‌بینید؟

امسال به صورت خیلی جامع برنامه  Workshopهم گذاشته‌ایم.  هنرمندانی که از اسپانیا و فرانسه می‌آیند، اینها معلم‌های رقص هستند.  ما هم با دو تا از آکادمی‌های رقص این جا هماهنگ کرده‌ایم که یک هفته Workshop رقص داشته باشند.  این آکادمی‌ها کلاس‌های خودشان را تعطیل کرده‌اند که این هنرمندان به جای خودشان در این یک هفته به شاگردانشان درس بدهند.

یکی از بزرگترین تفاوت‌هایی که فستیوال امسال با سال‌های گذشته دارد، در حقیقت می‌شود گفت دو تفاوت. یکی اینکه ما همیشه درنظر داشته‌ایم که جامعه‌ی فلامینکومان را حمایت کنیم.  یعنی این آکادمی‌های رقص که در طول سال هر روز و هر شب کلاس می‌گذارند و شاگردها را تربیت می‌کنند و دانش آن‌ها را در زمینه‌ی فلامینکو بالا می‌برند، در حقیقت در سطح شهر علاقمندی را به وجود می‌آورند و ما باید از این‌ها قدردانی کنیم و این‌ها را بیاوریم جزو فستیوال و آن‌ها را به مردم بشناسانیم.  این یکی از کارهایی است که ما همیشه از ابتدا هم انجام داده‌ایم ولی امسال به صورت گسترده‌تر یک شب را فقط به آن‌ها اختصاص داده‌ایم.

دومین حرکت جدید یا متفاوتی که انجام داده‌ایم این است که با آقایان علی قمصری و علی رزمی در ماه دسامبر گذشته، کارهای جدیدی را در زمینه‌ی کارهای تلفیقی فلامینکو و موسیقی ایرانی ارایه دادیم که این نیز به نوعی در هیچ کجای دنیا قبلا اینگونه اجرا نشده است.  از لحاظ فلامینکویی، همه‌ی کارها جدید است و من در صحبتی که با آقای رزمی داشتم این بود که اگر یک فرد اسپانیایی فلامینکوکار این کار را گوش بدهد، نمی‌تواند از آن خرده بگیرد و کسی هم که ایرانی باشد و سنتی کار باشد، نمی‌تواند از آن خرده بگیرد.  یعنی این گونه نیست که کسی بنشیند و فقط بگوید به‌به چه موسیقی قشنگی بود.  فقط زیبایی صرف در کار کافی نیست و باید اصول آن هم رعایت شود. این رعایت شدن اصول، مستلزم دانشی است که پشت آن وجود دارد. هم چنین علاقه‌ای که برای به وجود آوردن آن حس و حال هست.

چندین سال بود که من به دنبال چنین قضیه‌ای بودم و واقعا چون گوشم با موسیقی ایرانی از بچگی خوب پر شده بود و چون با فلامینکو هم آشنایی پیدا کرده بودم، این چیزهای مشترک را خیلی در آن‌ها می‌دیدم و احساس می‌کردم این باید یک جایی عملی شود.  منتها به قول معروف به هر دری که زدیم دیدیم در نهایت «خانه همین جاست».  تا این که چند ماه پیش برحسب اتفاق آقای رزمی آمدند و به من گفتند علاقه دارید چنین کاری انجام بدهیم که گفتیم صددرصد و اصلا شک نکنید.  ایشان هم به نوبه‌ی خودشان مدت‌ها دنبال این قضیه می‌گشتند تا این که به هر صورت ما با هم آشنا شدیم و از آن جا بود که این کار شروع شد.  از لحاظ فرهنگی هم من یک توضیح کوچکی بدهم که ما اسم این برنامه را گذاشته‌ایم «زریاب».

چرا زریاب؟

«زریاب» یکی از دانشمندان و شاعران، موسیقی‌دانان و آهنگسازان بودند، که ساز هم می‌ساختند و واقعا یکی از بزرگان ایران در زمان خلیفه‌ی عباسی، هارون‌الرشید، بوده‌اند.   اسم ایشان در واقع ابوالحسن علی‌ابن نافع بوده که در قرن نهم میلادی می زیستند*.  ایشان شیرازی بوده‌اند و آن موقع در بغداد می‌زیسته که در سال ۸۲۰ میلادی از آن جا به کردوا اسپانیا مهاجرت می‌کند.  دلیل مهاجرت ایشان این بود که آنقدر دانشش فراتر از استادانش شده بود که دید دیگر آن جا نمی‌تواند خودش را بیشتر بپروراند و به همین خاطر به اسپانیا رفت و  عود را با خود برد و سیم پنجم را به آن اضافه کرد و بعد از آن اولین گیتار اسپانیش را در اسپانیا ساخت و به جهان معرفی کرد.

از این کار تلفیقی راضی هستید؟

من بسیار خوشنود و سربلند هستم از این کاری که انجام شده.  به این دلیل که قضیه‌ی این تلفیق فقط این نبوده که یک گیتار فلامینکو بیاید بنشیند کنار یک ساز سنتی ما و ساز همان ملودی‌های را بزند یا مثلا یک تکه ایرانی باشد بعد یک تکه فلامینکو پشت سرش بیاید.  این تلفیق به صورتی انجام می‌شود که در زمینه‌ی سنتی، آن چیزهایی که باید رعایت شود، رعایت شده است و در زمینه‌ی فلامینکو هم به همین شکل.  ما در عین حال این فلامینکو را به نحوی در دستگاه ایرانی آوردیم که به صورت طبیعی با هم منطبق شود.  البته مسلما چون کار جدید است، هنوز برای بهتر شدن جا دارد ولی برای شروع از آنجایی که خیلی قوی شروع شده، من خیلی خشنودم.

آقای رزمی خودتان را معرفی بکنید؟ 08

من علی رزمی هستم و در سال ۱۹۷۵ به دنیا آمدم و از حدود دوازده سالگی شروع کردم به کار موسیقی و یادگیری موسیقی سنتی.  در ادامه بعد از گرفتن دیپلم برای دانشگاه موسیقی شرکت کردم و چهار سال بعد لیسانس موسیقی را از همین دانشگاه گرفتم و بعد از سه سال هم فوق‌لیسانس نوازندگی تار را از دانشگاه هنر تهران دریافت کردم.  در طی این مدت هم کلا کار موسیقی انجام می‌دادم.  کارهای مختلف از جمله یک سری با آهنگسازهای فیلم و سریال‌های تلویزیونی، در واقع کارهای موسیقی برای تار و سه‌تار ضبط می‌کردم.  تا زمانی که ایران بودم معمولا تمام کارهای تار و سه‌تار موسیقی فیلم و سریال‌هایی که آقای فردین خلعتبری داشتند را با ایشان انجام می‌دادم.  هم چنین با آقای کارن همایونفر و از همین دست کارها که در واقع همکاری با آهنگسازانی که در ایران مشهور هستند.

مدت سه سال‌ونیم هست که به کانادا مهاجرت کرده‌ام و از همان قبل از آمدن به این جا در ایران هم موسیقی فیوژن، بعد از یک مدت که در زمینه‌ی موسیقی سنتی فعالیت کردم.  دیدم که تنها موسیقی سنتی مرا ارضاء نمی‌کند و دوست دارم کارهای متفاوت با نوع دیگری انجام دهم. از همان موقع که در ایران بودم، در واقع اولین گروه موسیقی فیوژن را که در آن زمان آقای حمید دیباذر به اسم گروه «فوژان» راه‌اندازی کرده‌ بودند، دراین گروه مشغول فعالیت شدم و یک سی‌دی به اسم «جزیره‌ی پرواز» که در واقع اولین کار فیوژن بود در آن زمان در ایران انجام دادیم و بعد هم که آمدم به ونکوور، که خوب این جا یک خصوصیت خوبی که دارد این است که تمام فرهنگ‌های مختلف حضور دارند و خیلی زمینه را برای شروع به کار فیوژن مساعد دیدم.  از همان اول هم که آمدم با گروه‌های سنتی هم همکاری داشتم ولی در کنار آن با گروه‌های دیگری هم که نصف گروه کانادایی و نصف ایرانی بودند کارهای فیوژنی انجام دادیم که در فستیوال‌های مختلف در BC، حدود ده تا دوازده تا از فستیوال‌های تابستانی آن‌ها شرکت کردیم.

خیلی دنبال این کار تلفیقی موسیقی ایرانی و فلامینکو هم بودم.  به خاطر این که این دو نوع موسیقی از ریشه‌های مشترکی برخوردار هستند.  در واقع اگر بخواهیم توضیح موسیقایی‌تر راجع به آن بدهیم، موسیقی وسترن و غرب کلا پایه اساس آن برمبنای موسیقی تونال هست که تونالیته‌های مختلف را دارند در گامهای ماژور و مینور.  ولی موسیقی‌های مشرق زمین بیشتر شامل موسیقی‌های مودال هستند که نت‌های مختلف را دارند که سیستم آن کلا با موسیقی تونال متفاوت است و نت‌های مختلفی استفاده می‌کنند که حالا در موسیقی ایرانی باز فواصل ربع پرده و . . . هم هستند که مضاف بر این موسیقی مودال هستند.

از ریشه مشترک موسیقی ایرانی با موسیقی فلامینکو و علاقه خودتان در این باره بیشتر صحبت کنید؟

یک ریشه‌های مشترکی با موسیقی فلامینکو هست.  بر این اساس من خیلی دنبال این می‌گشتم که بتوانیم یک کار مشترکی در این زمینه انجام بدهیم.  یک سری کارهایی را از نظر ملودی و تنظیم از قبل درست کرده بودم منتها دنبال کسی که دانش موسیقی فلامینکو را داشته باشد و در آن زمینه هم کار کرده باشد، می‌گشتم که در واقع بتوانیم این‌ها را با هم ترکیب کنیم و خوشبختانه با آقای عبادی‌پور در این جا آشنا شدم.  که آمدیم و با هم شروع کردیم و یک سری کارهایی را انجام دادیم و از همان اول خیلی خوب این تلفیق پیش رفت، تا جایی که به جایی رسیدیم که من با دوست عزیز و فرهیخته‌ام علی قمصری که در ایران واقعا یکی از نوازندگان و آهنگسازان پیشرو در زمینه‌ی کارهای متفاوت هست - هم در زمینه‌ی سنتی و هم در زمینه فیوژن - یک برنامه‌ای ما قبلا اجرا کرده بودیم با آقای قربانی در ونکوور که خیلی حالت فیوژن به آن صورت نداشت.  ولی من دیدم که زمینه مساعدی است چون خود علی قمصری هم با موسیقی فلامینکو آشنایی دارد، یک کنسرت مشترک در دانشگاه UBC گذاشتیم که در واقع دوتا از کارهای آقای قمصری بود که در این برنامه اجرا کردیم و سه تا هم از کارهای من بود که طی مدت کمی (یک هفته) که آمدند، توانستیم کارها را آماده کنیم و روی صحنه ببریم.  بعد از آن کار، که در واقع شروع خیلی خوبی در زمینه‌ی فیوژن بود، آمدیم که با آقای عبادی‌پور که این کار را در فستیوال فلامینکو، تغییراتی در آن به وجود آوردیم که نحوه‌ی کار آن رشد و نمو کار می‌شد.  و فکر می‌کنم که این سری در این برنامه خیلی برنامه کاملتر و جامعه‌تری را خواهیم داشت.

خیلی ممنون از توضیحات‌تان.  ما در این برنامه آواز اسپانیایی هم داریم؟  وقتی که صحبت از فلامینکو می‌شود،این چگونه بر بستر موسیقی ایرانی می‌نشیند.

ـ من در ابتدا یک توضیحی بدهم که کارهای آقای قمصری روی شعرهای ایرانی ساخته شده است.  مثلا یکی از آن‌ها روی شعر مولانا هست که همین است که داریم انجام می‌دهیم و روی شعر «مرده بودم زنده شدم» مولانا هست که انجام شده و آن دقیقا یک Concept  است که کلام ایرانی با موسیقی ایرانی و فلامینکو با هم ترکیب شده است. ولی آن سه کاری که من انجام داده‌ام در واقع آمده‌ام و یک بستری را پیدا کرده‌ام. یعنی یک اشتراک بین موسیقی فلامینکو و ایرانی. روی آن براساس موسیقی‌های دو کشور، ملودی‌هایی ساخته شده است که بتواند با موسیقی فلامینکو و موسیقی ما هماهنگ باشد و در قسمت‌های آوازی آن از آقای عبادی‌پور کمک گرفته‌ایم که یک سری اشعار و آهنگ‌هایی که بتوانند در این قطعات به زبان اسپانیایی و با Concept اسپانیایی و فلامینکو هم‌جنس و هم‌گون شوند، ترکیب کرده‌ایم.

-- ادامه دارد –

----------------------

توضیحات:

* ابوالحسن علی بن نافع نام‌دار به زریاب کبیر و ملقب به بصری موسیقی‌دان، خواننده و بربط نواز ایرانی‌تبار است. او ایجادکننده مکتب موسیقی ایرانی آندلس و ترویج دهنده موسیقی عربی ابداعی پارسیان در قرطبه و اولین موسس مدرسه موسیقی در اروپا، اشبکیه، مصر و شمال آفریقا است. او آگاه از علوم هندسه، زمین‌شناسی و جغرافیا بوده است. گفته می‌شود عود و طرز نواختن آن را به اندلس و سپس اروپا برده است. [ویکیپیدیا]

 


 


باغ و تگرگ

باغیم

با نگاهِ نخستین

یک سوی ما سیا هی ِ خوف انگیز

یک سوی ما تگرگ

بگذار بشکفیم 

در رو به روی مرگ

Sane-Jaleh-Mohammad-Mokhtari-killed-25-bahman-14-february-protests-iran-in-tehran-350x258


صبح ۲۵


١

صبح

به دیدار ِ تو

چرخ زنان آمده ست

آمده ام تا ترا

رقص کنان بنگرم


٢

باز

زپشتِ پنجره

صبح ِ سرود ِ قامتت

 

باز

به پشتِ پلکِ من

زمزمه ی عبورِ ِ تو


 


نگاهش از مرد اجتناب می‏کرد تا در چين و چروک‏های ملافه مسکن گزيند. گونه‏ی چپش را روی زانوها گذاشت. چشمی که اثرِ زخمی بر خود دارد از اضطرابش کم شد.

- من چيزی بهت نگفتم، تو هم فکر ‏کردی... که خون نشانه‏ی بکارتِ منه!

خنده‏ای بی‏صدا پيکر چمباتمه زده‏اش را به جنبش درآورد.

- با ديدنِ خون شاد شده بودی، مغرور!

يک مکث. نگاهی.  و اضطرابِ و وحشتِ اين‏که فريادی از خشم بشنود، فحشی.  هيچ.  پس، به نرمی و آسوده خاطر خود را در دستِ خاطراتش رها کرد و گذاشت تا به گوشه‏های صميمیِ خاطراتش سرک بکشد:

- به‏طور عادی نمی‏بايست اون موقع رِگل می‏شدم. وقتش نبود، ولی يک هفته جلو افتاده بودم، مطمئنا به خاطر نگرانیِ و ترس از ملاقاتِ با تو بود. بالاخره، خودت تصور کن، نزديکِ يک سال نامزدی و سه سال هم زنِ يک مردِ غايب بودن، اصلا کار آسونی نيست! من فقط با اسمت زندگی می‏کردم.  تا اون موقع نه ديده بودمت، نه صدات رو شنيده بودم، نه لمست کرده بودم.  می‏ترسيدم، از همه چيز می‏ترسيدم.  از تو، از رختخواب، از خون.  اما در عين حال يک ترسی بود که دوستش داشتم.  می‏دونی از اون نوع ترس‏هايی که از خواسته و تمايلت دورت نمی‏کنه، بلکه برعکس، داغت می‏کنه، به هيجانت می‏آره، بِهِت بالِ پرواز می‏ده، هرچند که می‏تونه بسوزونه و آتشت بزنه.  يک همچون ترسی بود که داشتم.  هر روز بيشتر از روز پيش حجمش توی وجودم بالا می‏گرفت.  شکم و روده‏هام رو تسخير می‏کرد... همون موقعی که ديگه قرار بود برسی، خودش خالی شد.  يک نوع ترسِ آبی نبود.  نه، ترسِ سرخ بود، سرخ مثلِ خون.  وقتی در باره‏ش با عمه‏ام صحبت کردم، بِهِم گفت که به کسی چيزی نگم... منم دهنم رو بستم و چيزی نگفتم.  خُب اين کارِ خودم رو هم راه می‏انداخت.  درسته که باکره بودم، اما واقعا می‏ترسيدم.  می‏گفتم اگر اين شب خون نياد چی می‏شه...

دستش در آسمان حرکت می‏کرد، گويی در حال دنبال کردنِ يک مگس باشد.Siamandسیامند زندی-مترجم

- ... عجب افتضاحی می‏شد. يک عالمه داستان در اين مورد شنيده بودم.  به هر چيزی می‏تونستم فکر کنم.

با لحنی تمسخر‏آميز گفت:

- خونِ نجس رو جایِ خونِ باکره‌گی جا زدن، فکرِ بکريه، مگه نه؟

دراز کشيد و دورِ خود پيچيد تا روبرویِ مرد واقع شد.

- من هيچوقت سر در نياوردم چرا برای شما مردا، غرور و افتخارتون اينقدر وابسته و همبسته به خونه.

دستش دوباره به آسمان رفت.  انگشتانش به حرکت درآمدند.  گويی شخصی ناپيدا را به نزديک شدن فرامی‏خواند.

- ولی يادته يک شب، همون اول‏های زندگيمون با هم، تو شب دير برگشتی.  مستِ مست.  کشيده بودی.  من خوابيده بودم.  بی اين‏که يک کلام چيزی بِهِم بگی شلوارم رو کشيدی پائين.  بيدار شده بودم.  اما خودمو به خواب زدم که مثلا توی يک خوابِ عميقم.  تو... دخول کردی... همه‏ی لذت‏های ممکنِ دنيارو بردی... اما موقعی که پاشدی که بری خودتو بشوری، متوجه شدی که روی کيرت خونيه!  غضبناک، برگشتی و نصفه شبی افتادی به جونم و کتکم زدی.  فقط برای اينکه من بهت نگفتم که رِگلم.  برای اينکه نجست کردم!

خنديد:

- اينطوری کافرت کردم!

دستش خاطراتش را در هوا جست، بسته شد و پائين آمد تا شکمش را که با آهنگی پرشتاب‏تر از تنفسِ مرد بالا و پائين می‏رفت نوازش کند.

طی حرکتی ناگهانی، دستش را به سمتِ پائين لغزاند، ميانِ پاهايش، زيرِ پيراهن.  چشمانش را بست.  نفسی عميق و دردناک کشيد.  با خشونت انگشتانش را به ميانِ ران‏هايش فرو کرد، گويی قصد فرو کردنِ تيغی را در آنجا دارد.  با حبس کردنِ نفس‏اش، دستش را همراه با فريادی خفه بيرون کشيد.  چشمانش را گشود، به نوکِ ناخن‏هايش نگاه کرد: خيس‏اند.  خيس از خون.  سرخیِ خون بر آنها.  دستش را در مقابلِ چهره‏ی غايبِ مرد قرار داد.

- نگاه کن! اينم خونِ منه، پاک.  چه فرقی بينِ خونِ حيض و خونِ پاکه؟  تویِ اين خون مگر چيه که اينقدر نفرت‏انگيزه؟

دستش تا حدودِ بينیِ مرد پائين رفت.

- تو از خون متولد شدی!  اين خون از خونِ خودت هم پاک‏تره!

ريش‏اش را با خشونت در ميانِ انگشتانش گرفت.  در تماسِ با لب‏هايش نفس‏هايش را حس کرد.  لرزشی از تشويش در پوستش جاری شد.  بازويش جهيد.  دستش را عقب کشيد، انگشتانش را به هم فشرد، و دهان بر بالش فريادی ديگر کشيد.  فقط يکی. فريادی بلند، جگرخراش. و بی‏حرکت ماند.  مدتی طولانی. بسيار طولانی.  تا موقعی که سقا درِ خانه‏ی همسايه را به صدا درآورد، که سرفه‏های وحشتناکِ پيرزنِ همسايه از ديوارها عبور کرد، تا سقا آبِ درونِ خيکش را به داخلِ آب‏انبارِ همسايه خالی کرد، تا که يکی از دخترانش در راهرو شروع به گريه کرد.  حالا ديگر از جا برخاست و اتاق را بی‏آن‏که جرئتِ نگاهی به مردش را داشته باشد، ترک کرد.

ديرتر، خيلی ديرتر، موقعی که مورچه‏ها پيکرِ مگسِ مرده را تا زيرِ ديواری که دو پنجره را از هم جدا می‏کرد برده بودند، زن با ملافه‏ای تميز و تشتِ پلاستيکیِ کوچکی برگشت.  پارچه‏ای که پاهای مرد را می‏پوشاند، برداشت.  شکم، پاها، آلت و ... مرد را تميز کرد و او را دوباره پوشاند.

- حال ‏به‏هم‏زن‏تر از يک جنازه!  حتی بويی هم ازش بلند نمی‏شه.

بازهم شب.

اتاق در تاريکی مطلق.

ناگاه جرقه‏ی کورکننده‏ی انفجاری.  موجِ انفجاری کر کننده که زمين را به لرزه درآورد.  شيشه‏های پنجره‏ها در اثرِ شدتِ موجِ انفجار شکستند.

نعره‏ها حنجره‏ها را دريد.

انفجارِ دوم.  اين‏بار نزديک‏تر و در نتيجه، وحشتناک‏تر.

بچه‏ها زدند زيرِ گريه.

زن فرياد ‏کشيد.

طنينِ گام‏هایِ وحشت‏زده‏‏شان در راهرو پيچيد و در زيرزمين محو شد.

بيرون، جايی نه چندان دور، چيزی شعله کشيد، شايد درختِ خانه‏ی همسايه.  پرتوِ شعله‏های آتش تاريک و روشنِ حياط و اتاق را مختل کرد.

بيرون برخی فرياد می‏زنند، دسته‏ای ديگر گريه می‏کنند، و چندتايی هم با کلاشنيکف‏هايشان تيراندازی می‏کنند.  معلوم نيست از کجا و به سویِ چه کسی ... آنها شليک و شليک می‏کنند...

بالاخره در پرتو خاکستریِ سپيده‏دمی مبهم همه چيز قطع شد.

سکوتی سنگين در کوچه‏ی پرغبار و دود حاکم شد.  بر حياط که ديگر باغچه‏ی مرده‏ای بيش نيست، بر اتاق که مرد، غرق در دوده، همچنان دراز کشيده.  بی‏حرکت، بی‏حس. با نفس‏هایِ کندش.

صدایِ جيرجيرِ دری که با ترديد گشوده شد، صدای پاهايیِ محتاط که در راهرو پيش می‏رود، اين سکوتِ مرگ را درهم نشکست ؛ تنها آن را بارز‏تر کرد.

گام‏ها پشتِ درِ اتاق متوقف شدند. پس از مکثی طولانی- چهار نفسِ مرد- در باز شد. زن بود. داخل شد. نگاهش در اولين وهله رویِ مرد نرفت، ابتدا اوضاع اتاق را مرور کرد:  قطعاتِ خرد شده‏ی شيشه، دوده‏ای که روی پرندگانِ مهاجرِ پرده‏ی اتاق، روی خطوطِ رنگ و رو رفته‏ی گليم، رویِ قرآنِ باز مانده، رویِ کيسه‏ی سرم که از آخرين قطراتِ محلولِ شور و شيرين تخليه می‏شد،... نشسته بود.  سپس ملافه‏ که رویِ پاهایِ جنازه‏وار مرد را می‏پوشاند از نظر گذراند، ريش‏اش را ديد تا بالاخره به چشمانش رسيد.

با گام‏هايی ترسان به مرد نزديک شد. ايستاد. به جنبشِ سينه‏اش خيره شد. نفس می‏کشد. جلوتر رفت، بر روی او خم شد تا چشمانش را ببيند. باز بودند، مملو و پوشيده از غباری سياه.  با گوشه‏ی آستينش پاکشان کرد، بطریِ محلول را گرفت و در هر کدام از چشم‏ها قطره ريخت.  يک، دو.  يک، دو.

با احتياط چهره‏ی مرد را نوازش کرد تا که دوده‏ها را از آن بزدايد، سپس بی حرکت درجایِ خود ماند. سنگينیِ دلهره بر شانه‏هايش، مثل هميشه با همان ريتمِ تنفسِ مرد، نفس می‏کشيد.

صدای سرفه‏های وحشتناکِ همسايه سکوتِ سپيده‏دمِ خاکستری را درنورديد، و سرِ زن را به سمتِ آسمانِ زرد و آبیِ پرده برگرداند. از جا برخاست و در حالی که تکه‏های شيشه‏ی شکسته‏ی پنجره زيرِ پايش خرد می‏شدند، به آن سو رفت.  از لایِ سوراخ‏های پرده به دنبالِ زنِ همسايه چشم گرداند. فريادی گوشخراش از سينه‏اش برخاست.  به سمتِ در دويد، و به راهرو رفت.  ولی صدایِ کر کننده‏ی زنجيرهایِ يک تانک او را از شتاب بازداشت.  گمگشته، بازگشت.

- در... درِ خونه‏مون به کوچه از بين رفته ! ديوارهای همسايه ...

صدایِ وحشت‏زده‎‏اش زيرِ صدای زنجير و موتورِ تانک محو شد.  نگاهش باری ديگر همه‏ی اتاق را از نظر گذراند و روی پنجره متوقف شد. به پنجره نزديک شد، ميانِ پرده‏ها را گشود و ناليد :

- اين نه!  اين ديگه نه!

صدای تانک رنگ باخت، سرفه‏های شديدِ زنِ همسايه بازآمد.

زن روی تکه‏های شيشه‏ی شکسته درجا نشست. چشمانِ بسته، صدايی خفه، التماس کرد :

- خدايا، خدایِ بزرگ و بخشنده، من مالِ...

صدای شليکِ يک گلوله.  زن ساکت شد. دومين شليک.  سپس نعره‏ی مردی :

- الله و اکبر!

و شليکِ تانک.  صدایِ انفجار خانه را به لرزه درآورد، زن را نيز. خود را به شکم روی زمين انداخت و سينه‏خيز کوشيد خود را به در منتهی به راهرو برساند، پله‏های منتهی به زيرزمين را دو تا يکی طی کرد تا به دخترانِ وحشت‏زده‏اش ملحق شود.

مرد همچنان بی‏حرکت است.  بی هيچ واکنشی.

شليک‏ها که به پايان رسيد، شايد هم به علتِ تمام شدنِ مهمات، تانک محل را ترک کرد و رفت.  سکوتی سنگين و غبارآلود بازگشت و برای مدتی طولانی خيمه زد.images-NEWS7-M01-D09-17-6عتیق رحیمی - نویسنده کتاب سنگ صبور

در اين رخوت غبارآلود، پایِ ديواری که ميانِ دو پنجره فاصله می‏انداخت، عنکبوتی شروع به چرخيدنِ اطرافِ جنازه‏ی مگسِ رها شده توسطِ مورچه‏ها کرد. کمی با آن ور رفت. عنکبوت هم رهايش کرد، دوری توی اتاق زد، سپس به سوی پنجره بازگشت، به پرده آويزان شد، از آن بالا رفت و روی تصويرِ پرنده‏های مهاجرِ ثبت شده در آسمانِ زرد و آبی ول گشت. آسمان را ترک کرد و به سوی سقف بالا کشيد تا در امتدادِ تيرهایِ چوبیِ پوسيده ناپديد شود و بی ترديد به تنيدن تارهايش بپردازد.

زن دوباره ظاهر شد. بازهم با تشتِ پلاستيکی، يک حوله و يک ملافه. همه چيز را تميز کرد. خرده شيشه‏ها، دوده‏ی پخش شده در اتاق.  رفت.  بازگشت و کيسه‏ی سرم را با آبِ شور و شيرين پر کرد، همان جای هميشگی کنارِ مرد نشست تا آخرين قطراتِ مانده در بطریِ محلول را در چشمانش بريزد.  يک. منتظر شد. دو. متوقف شد.  بطری خالی شده.  رفت.

عنکبوت در سقف دوباره ظاهر شد.در انتهای تارِ ابريشمين‏اش آويزان و آهسته پائين آمد. روی سينه‏ی مرد نشست.  پس از ترديدی کوتاه، خطوطِ محدب و مقعرِ لايه‏های ملافه را که به سوی ريشِ مرد راه می‏برد، دنبال کرد.  بدگمان، راهِ خود را تغيير داد و به درونِ چين‏هایِ ملافه لغزيد.

زن برگشت. گفت:

- بازم از اين انتقام‏کشی‏ها خواهيم داشت!

و با حالتی مصمم، به سویِ مرد قدمی برداشت.

- بايد که ببرمت زيرزمين.

لوله را از دهانش بيرون کشيد، و دستانش را زيرِ بغلِ مرد گذاشت.  از زمين بلندش کرد.  پوست و استخوان را کشيد. او را روی گليم کشيد. متوقف شد. نااميد گفت:

- ديگه زوری به تنم نمونده ... نه، اصلا نمی‏تونم از پله‏ها ببرمت پائين.

او را از نو به روی تشک برگرداند.  لوله را دوباره سرِ جايش گذاشت. اندک زمانی آسائيد، بی‏آن‏که تکانی بخورد.  نفس بريده، عصبی، براندازش کرد و بالاخره گفت:

- خيلی بهتره که يک گلوله‏ی سرگردون بياد و يک بار برای هميشه خلاصت کنه!

ناگهان از جا برخاست تا پرده‏ها را ببندد، و اتاق را با گام‏هايی غضبناک ترک کرد.

سرفه‏های خَش‏دارِ زنِ همسايه که سکوتِ بعدازظهر را در هم می‏شکنند، و گويی سينه‏اش را می‏درند به گوش می‏رسد.  حتما دارد روی ويرانه‏های ديوار راه می‏رود.  پا‏هايش را آهسته و مردد، توی باغچه می‏کشد و به خانه نزديک می‏شود.  اين هم سايه‏‏ی درهم‏شکسته‏اش روی پرنده‏های مهاجرِ پرده.  سرفه می‏کند و نامی نامفهوم را لای دندان‏هايش وِردگونه زمزمه می‏کند.  سرفه می‏کند. در انتظار می‏ماند.  بيهوده. تکان می‏خورد، فاصله می‏گيرد، از نو نام را لای دندان‏ها زمزمه کرده و سرفه می‏کند. بی هيچ پاسخی.  ندا در می‏دهد و سرفه می‏کند.  ديگر انتظار نمی‏کشد.  ديگر لای دندان‏هايش زمزمه نمی‏کند.  چيزی موزون زيرلب می‏خواند.  شايد چند نام.  و می‏رود. دور.  سپس بازمی‏گردد.  به رغمِ سر و صدایِ کوچه همچنان می‏توان شنيد که زيرلب موزون می‏خواند. صدایِ چکمه‏.  چکمه‏ی مردانی که سلاح برداشته‏اند. چکمه‏ها می‏دوند. پخش می‏شوند،  احتمالا برای اين‏که در گوشه‏ای پنهان شوند، پشتِ ديواری، داخلِ ويرانه‏ای ... و در انتظار فرارسيدنِ شب بمانند.

امروز سقا نمی‏آيد. پسرک روی دوچرخه‏اش در حالی که با سوت ترانه‏ی ليلي، ليلی، ليلی جان، جان، جان، دلِ من کردی ويران... را می‏خواند از کوچه عبور نخواهد کرد.

همه پنهان شده‏اند.  سکوت کرده‏اند.  در انتظارند.

-- ادامه دارد --


 


تا Good time  داشته باشد، مشروب بنوشد، مست کند و با زنی  زیبا و هوسناک به رختخواب برود. من این آدمها را دیده‌ام. مردانی در  لباس‌های شیک و اسپرت  که زنانی نیمه مست و شاد آنان را در انداختن تاس همراهی می‌کنند و هرازگاهی صدای فریادشان به هوا می‌رود.

من این خیابانها را می‌شناسم. خیابان‌هایی که در شب مثل روز روشن هستند، با ساختمان‌های بلند و رنگارنگ. این پلاکاردها برایم آشناست. تصویر این شعبده‌باز با  آن لبخند چند متری‌اش را به خوبی به یاد می‌آورم. اصلن شعبده‌بازی‌هایش را نیز به خاطر دارم. آیا این همانی نبود که ببری را ناپدید می‌کرد و بجایش زنی برهنه را ظاهر می‌کرد؟ زنی با یک تکه پوست  بر سینه و میانه شرمگاهش؟ نه! شاید آن فیلم دیگری بود.

من می‌توانم قسم بخورم این بلوار بزرگ لاس وگاس را قدم زده‌ام. مست و تلوتلو خوران و این آدم‌ها را دیده‌ام که  همگی  شاد و خندان بودند اما من غمگین بودم. غمگین و مست آمده بودم خود را در لاس وگاس نابود کنم.  همسرم از منِ دائم‌الخمر طلاق گرفته بود و من از سر استیصال، تمام بیست هزار دلار دار و ندارم را از بانک کشیده بودم و آمده بودم اینجا تا آنقدر بنوشم که بمیرم. من برای مردن به لاس وگاس آمده بودم.

اما در شگفتم چرا این مردمی که من می‌بینم شاد نیستند. چرا آن همهمه و نشاط در سالن‌های این قمارخانه به هوا بلند نمی‌شود؟ چرا مردم دیگر لباس‌های شیک و اسپرت نمی‌پوشند؟ آن زن‌های هوسناک با زیباترین سینه‌ها و خوش‌تراش‌ترین ران‌ها کجا هستند؟ این همه زن و مرد چاق بدهیکل عبوس اینجا چه می‌کنند؟ من تا آنجایی که یادم می‌آید همه داشتند کیف می‌کردند. فقط من بودم که از مفرط ناامیدی شب و روز مست بودم و آمده بودم تا از مستی بمیرم. من نیکلاس کیج بودم، همان هنرپیشه خوش‌تیپ هالیوود با آن صدای بم‌اش. چه بازی در آن فیلم کردم حتا اسکار هم برایش گرفتم. فیلمleaving Las Vegas  را می‌گویم.

در آن فیلم، این صف طویل مکزیکی‌ها نبود. ده، پانزده زن و مرد مکزیکی کوتاه قد که همگیشان یک تی‌شرت گشاد سبز به تن کرده‌اند و بر روی آن نوشته‌اند Girls at your doors. این دسته ورق مانند چیست که یکیشان به دست من می‌دهد؟ عکس زنانی لخت با یک شماره موبایل! لخت لخت! در قیمت‌های مختلف. این یک خیلی ارزان استspecial  25 دلار.  پیاده‌رو پوشیده از این عکس‌های زنان برهنه است. یکی از یکی دلفریب‌تر. دروغ می‌گویند. اینجا سرزمین دروغ است. حتمن کلمه from‌اش را به عمد جا انداخته‌اند. شرط می‌بندم با 25 دلار فقط دستی به سر و رویت می‌کشند و وقتی میل‌شان بکنی، صدها دلار خواهند خواست.

در آن فیلم «نیکلاس کیج» هزار دلار داد. در آن شبی که از سر ناامیدی زنی را در خیابان سوار کرد. آن زنان خیابانی را دیگر نمی‌بینم. به جایشان عکس است. این جوری بهتر است. اینجوری بهتر می‌شود دروغ گفت. یک پری دریایی را لخت و عور می‌کنند و می‌گویند:special  25 دلار! او هزار دلار داد و حتا دستی هم به او نزد. او را به اطاقش آورد و تا به دستشویی برود و آماده شود، خوابش برد. هزار دلار برای هیچ.

همان زن بود که عاشقش شد و دانست که او فقط به درد مستی می‌خورد. چه روسپی بزرگواری! چه صحنه قشنگی بود وقتی او یک فلاسک بغلی مشروب برایش هدیه خرید. او اولین زنی بود که نمی‌خواست تغییرش دهد و او را همین‌گونه دوست داشت. او آنقدر عاشقش شد که بفهمد او به درد زندگی نمی‌خورد و تا مرگ همراهیش کرد.

 

ماشین‌های جک‌پات لاس‌وگاس از فرودگاه شروع می‌شوند. ماشین‌های جک‌پات با آن صدای آشنایشان. همان‌هایی که انگار هی ورجه‌ورجه می‌کنند و چراغ سرخ سوراخ پولشان، دائم چشمک می‌زند و تو را صدا می‌کنتد.  بیا، بیا، بیا،... از همان‌هایی که نمونه‌اش را می‌توان در هر باشگاه و مشروب‌خوری شهر خودمان نیز ببینی.  اما اگر می‌توان در سیدنی در سر هر محله‌ای قمارخانه‌ای به نامRSL  راه انداخت، در آمریکا فقط می‌توان در ایالات خاصی این کار را کرد و لاس‌وگاس یکی از همان شهرهای مجاز این کار است. برای همین است که ماشین‌های جک‌پات از همین فرودگاه شروع به کار کرده‌اند. این مردمان سعادت مردم استرالیا را ندارند و باید برای قمار به شهری مانند لاس‌وگاس بیایند! آمریکا هم که سرزمین Dealهاست و انواع و اقسام آن موجود است. خود ما با 160دلار آمده‌ایم. سه شب هتل 4 ستاره با بلیط رفت و برگشت به سان‌‌فرانسیسکو به اضافه بلیط بزرگترین سیرک دنیا، همه‌اش 160دلار! آنها همه این ضررها را می‌کنند که بیایی و قمار کنی. آنان امیدوارند پولشان را در همین سه روز اقامت تو دربیاورند. ما هم می‌رویم و به کوری چشمشان یک دلار قمار نمی‌کنیم و در دلمان فکر می‌کنیم، عجب کلکی زده‌ایم!

 

اما در آن فیلم اینجوری نبود. او همه 20هزار دلارش را در چند روز از  دست داد. از دست دادن این همه پول در ماشین‌های جک‌پات وقت می‌گرفت، او نداشت. او همه را در بازی رولت از دست داد. همانی که پول‌هایت را روی شماره‌ای می‌گذاری و تاس می‌ریزی. او همه پولهایش را آنجا از دست داد.

 

شک ندارم خیلی از این زنان و مردان عبوسی که صدها کیلو گوشتشان را روی این صندلی‌ها ریخته‌اند و پشت هم دگمه جک‌پات را فشار می‌دهند نیز صدها دلار از پولهایشان را از دست داده‌اند. اما این ماشین‌ها با رنگ‌های دلفریب و گه‌گاه با گشاده‌دستی و باخت‌های کوچک، وعده بردهای بزرگ را می‌دهند. هی چشمک می‌زنند و هی می‌گویند: یکبار دیگر شانست را آزمایش  کن، این دفعه شاید برنده شوی: یکبار دیگر، یکبار دیگر، یک بار دیگر...

 

اما همه این فریب‌ها بکنار عجب شهری است این لاس وگاس. درست در وسط یک بیابان بی آب و علف که به درد هیچ چیزی نمی‌خورد، آمده‌اند یک شهر نورانی ساخته‌اند. هزاران هزار مزدبگیر این هتل‌ها و کازینوها را ساخته‌اند و آنان را مواظبت می‌کنند، هزاران هزار مزدبگیر در این هتل‌ها کار می‌کنند، هزاران هزار مزدبگیر این شهر را اداره می‌کنند و همه این‌ها تحقق رویای یک رئیس مافیا! Ben Siegle رئیس مافیا بود، نبود؟ همانی کهBugsy  صدایش می‌کردند. همانی که وارن بیتی نقشش را بازی می‌کرد و آخرش هم کشته شد. اسم فیلم هم همین بود Bugsy! نبود؟ حالا دیگر خاطرات 70 سال پیش لاس وگاس هم به یادم می‌آید. خاطرات هالیوودی! در کازینوهای جدید و مجلل به یاد نیکلاس کیج می‌افتم و در کازینوهای کهنه و قدیمی به یاد «وارن بیتی».

من حتا گذاشتن سنگ بنای اول این کازینوها را هم دیده‌ام. سال 1946. هیچ کس باورش نمی‌شد یک کازینو در وسط یک شهر گرد و خاک خورده بیابان کار کند. اما کرد و دنبالش ده‌ها کازینوی دیگر؛ از اهرام مصر گرفته تا کانالهای ونیز، از برج ایفل گرفته تا قصر سزار. یکی از یکی زیباتر یکی از یکی با ابتکارتر.

 

کازینوی «صحرا» یکی از آن قدیمی‌هاست. در و دیوارش به جای زرق و برق، عکس هنرپیشه‌های جوان و زیبایی را دارد که بسیاری‌شان مرده‌اند. یک ور عکس الیزابت تایلور است در کنار استخر با آرم بزرگ صحرا و بر دیواری دیگر «بت دیویس» با گیلاس مارتینی بدست، درست در همین جایی که ما ایستاده‌ایم.  این جا به اطاق‌های خانه سالمندان می‌ماند. اطاق‌هایی که همیشه عکس زنی زیبا و جوان بر بستر پیرزنی پیر و فرتوت آویخته است.  «فرانک سیناترا» همین جا کنسرت می‌داد و «دین مارتین و جری لوئیس» همین جا مردم را از خنده روده‌بُر می‌کردند. در آن روزهای خوش گذشته. در آن روزهای بعد از جنگ جهانی دوم که آمریکا یکه‌تاز دنیا بود و آمریکایی‌ها به سرعت پولدار می‌شدند و دنیا را به کام خود می‌دیدند نه این روزهای سیاهی که سهام «جنرال موتورز» از 40 دلار به 2 دلار رسیده است.

 

آخر هفته است و صف طویل مردم با چمدانهایشان منتظر گرفتن اطاق هستند. این‌جا کازینو- هتلی برای طبقه کارگر است. همه چیز ارزان‌تر. غذا نصف هتل ما، مشروب هم همینطور. جک‌پات‌ها هم از یک سنت شروع می‌شوند. آدم‌ها بسی چاق‌تر و تعداد سیاهان و اسپانیایی‌ها بسی بیشتر. درِ لاس وگاس به روی همه باز است. گفتم که آمریکا سرزمینDeal هاست. می‌توان بجای 160 دلار هتل ما، 120 دلار به هتل صحرا داد و یا 250 دلار داد و در بهترین هتل- کازینوی لاس وگاس - Bellagio - اقامت کرد و برای چند روز هم شده مثل ثروتمندان زندگی کرد. با اعتماد به نفس در راهروهای با عظمت آن قدم زد و با خود فکر کرد: «من هم می‌توانم». لباس و ریختت هم مهم نیست. 240 دلار برای سه روز بده و تمام! شرط می‌بندم اروپا این گونه نیست و درهای این گونه هتل‌ها برروی همه باز نمی‌باشند. این فرهنگ سرمایه‌داری آمریکاست که با وفور ثروتش چنین امکاناتی به مردم می‌دهد. مردمی که می‌توانند با یکspecial deal  جا پای اشراف اروپا بگذارند. این از خوبی‌های آمریکاست.

 

آمریکا خوبی‌های بسیار زیاد دیگری هم دارد اما من از آنها اطلاع چندانی ندارم. من از نوجوانی یاد گرفته‌ام که فقط به آمریکا فحش بدهم و هر آنچه در فیلم‌ها می‌بینم باور کنم. باور کنم این‌جا فقط کشت و کشتار است و سرزمین بی‌بند و باری‌های جنسی است. باور کنم مردم آمریکا همیشه در وحشت زندگی می‌کنند و بدون استثناء احمق و نادان و نژادپرست هستند و ناگهان شگفت‌زده شوم وقتی سیاه دورگه‌ای با نام «بارک حسین» به ریاست جمهوری می‌رسد. من اطلاع چندانی از این سرزمین ندارم. من آمریکا را فقط از کانال هالیوود می‌شناسم. برای همین است هر جا که می‌روم، از خیابان‌های سان‌فرانسیسکو گرفته تا سواحل کالیفرنیا، از بیابان‌های نوادا تا کازینوهای لاس وگاس، دائمن از خودم می‌پرسم: «من کِی این‌جا بوده‌ام!؟»

 

نوروز 88

لاس وگاس


 


دگردیسی ناکام ایرانی:
در رمان «مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو» همه چیز در زندگی بابک تمام شده‌است.  بابک پرونده‌اش بسته شده‌است اما در ذهن‌اش.  زبیگنیو همه زندگی‌اش تمام شده و همه چیز بسته شده اما نه در ذهنش‌.  او به نام اصلی‌اش ابوالحسن در ونکوور به خاک سپرده شده‌است.  در شروع داستان آن اتفاق عینی مرگ زبیگنیو افتاده‌است.  خواننده در همان آغاز می داند که یکی از شخصیت‌های این رمان – که غایب است و روایت می‌شود - به خاک سپرده شده‌است.  بابک همه چیز را چه مرگ ایده‌آل‌ها و آرمان‌های ذهنی‌اش و چه مرگ واقعی دوست‌اش را دارد روایت می‌‌کند.  او روایت گری است که آرام آرام تو را با ذهنیت تنها شخصیت اصلی این رمان درگیر می‌کند.  روایت داستان از زبان اول شخص همراه با صداقت و صمیمت منولوگ‌هایش، ارتباط حسی و جغرافیایی پرکششی با مخاطب برقرار ‌می‌سازد.  خواننده که از همان ابتدا می‌خواهد بداند چرا و چه وقت این اتفاق افتاده‌است، این سئوال تا پایان رمان با او پیش می‌رود.

خلاصه داستان:
بابک فرزند پدری کتابفروش و چپ‌گرا است. پدر بابک، کاوه، در زمان نوجوانی طلبه بوده است اما در دهه‌ی چهل خورشیدی از دین و آموزه‌های مذهبی دل می‌کند و به آرمان کمونیسم می‌پیوندد.  مادر بابک اما دارای تمایلهای سنتی و عرفانی بوده است. هنگامی که بابک نوجوانی بیش نبوده است، پدر و مادرش از یکدیگر جدا می‌شوند. عمه‌اش در اعدام‌های دهه‌ی 60 خورشیدیِ چپ‌گرایان در ایران کشته شده است.  بابک کارشناس باستانشناسی است اما به دلیل پیشینه‌ی خانوادگی‌اش نمی‌تواند در هیچ اداره‌ای در ایران کار پیدا کند. او با همسرش، فریبا، زندگی پرکنشی را پس از مهاجرت در ونکوور به پیش می‌برد و پیوسته با او، با خود و فرزند خردسالش و با پیرامونش درگیر است.
شخصیت دیگر این رمان که از زبان بابک روایت می‌شود، زبیگنیو نام دارد و این، نام خودگزیده‌ی مهاجری ایرانی است که نام شناسنامه‌ای‌اش ابوالحسن است. ابوالحسن، دارای دانش آکادمیک نیست و در ونکوور مغازه‌ی سیگارفروشی دارد و نمی‌دانیم که او به چه دلیل از ایران کوچیده است و چرا یک چشم او مصنوعی بوده‌است. او خود سرانجام به بابک می‌گوید که پس از مشکل‌های فراوان و سپری کردن مدتی در اردوگاهی در یونان، به کانادا پناهنده شده است.

در باره رمان:

Ali-N_webعلی نگهبان - نویسنده

شیوه زندگی و نگرش به جهان بیرون از ذهن، یک اپیدمی در میان بسیارانی از ایرانیان مهاجر در خارج کشور است.  رمان مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو اما داستانی است از زندگی چند ایرانی در مهاجرت، که هنوز قفل ذهنی‌شان را باز نکرده‌اند و مهمان‌وار زیسته‌اند.  دچار نوستالوژی سرزمین آبا و اجدادیشان هستند.
رمان مهاجر دارای یک تم اصلی است.  تم هویت.  از شروع داستان خواننده با مسئله هویت درگیر می شود و این توانایی را دارد تا خواننده رمان مهاجر را بفریبد که گاه ذهنیت خود را به آن اضافه کند و یا خود را جایگزین ذهنیت شخصیت‌های داستانی نماید.  پدری که خود را به آب و آتش می‌زند تا فرزندش را به خارج از ایران بفرستد تا به آزادی برسد:

[. . . پدرم خودش را به آب و آتش زد تا مرا نجات دهد، فراری دهد. من این را می‌دانستم و هیچ نگفتم. حتا ازش نپرسیدم که تکلیف خودش چه می‌شود. او همه‌ی جان و مالش را به خطر انداخت تا مرا به خارج بفرستد، در حالی که خودش توی سیاهه‌ی وزارت اطلاعات بود. گفت، «من هیچ چیز دیگهای ندارم که از دست بدم. تو که بری،  دیگه هیچ نگرانی ندارم.»] ص 5

بابک تنها فرزند کاوه اینک در کشور کانادا زندگی می کند ولی از محیط و جامعه بریده، و آزادی‌های لیبرالی در این کشور او را ارضا نمی‌کند.  با داشتن تحصیلات آکادمیک که نمی‌تواند کار خوبی برای خود دست پا کند، در نورت شور روزنامه پخش می‌کند و شرایط سخت کاری و عینی، باعث شده تا به دنیای ذهنی‌اش وابسته شود. او مثل یک بیمار افسرده عادت دارد خود را تحقیر و سرزنش کند و سرچشمه همه ناکامی‌ها را به بی عرضگی خود و به گذشته‌اش نسبت بدهد:

[. . . من عادت داشتم که کارم را تحقیر کنم. فکر می‌کردم اگر آزادی داشتم، کاری خیلی بهتر از کتابفروشی می‌توانستم پیدا کنم. تازه فهمیدم که اول باید شغل خوب پیدا کنی، بعد هوس آزادی به سرت بزند. اگر قرار بود با پخش روزنامه به آزادی برسی، مطمئن باش بیل گیتس هم هر روز کله‌ی سحر روزنامه پخش می‌کرد.] ص 6

بابک روشنفکر مهاجری است که نوستالژی خلیج فارس و هرآنچه که در آنسوی آب‌ها وجود دارد با همه زشتی و زیبایش، به آن‌ها تعلق خاطر دارد و شوق او را بر می‌انگیزد.  او که راوی خاطرات پدر و پدر بزرگ ‌اش از ایران است و از دروغ و دغل و دورویی و دزدی عناصرحاکمیت سخن به میان می‌آورد، نمی‌تواند با واقعیات زندگی در کانادا به چالش بنشیند.  رمان مهاجر روایت‌گر مهاجران ایرانی است که نویسنده تلاش کرده تا تناقض زندگی واقعی و آرمان‌های ذهنی آن‌ها را نشان دهد و در سرتاسر رمان تم هویت را دنبال کند:

[پدرم تازه درگذشته بود. فریبا پیشنهاد کرد که به مسافرت، به یک جای گرم برویم. ولی پول نداشتیم که از کانادا خارج شویم. گفتم، «گرمترین جایی که با این پول می‌شود رفت جایی است به اسم اوسویوس در جنوب همین بریتیش کلمبیای خودمان.»
بلافاصله گفت برویم. سر اسم اوسویوس کلی مسخره
بازی درآورد. گفت، «چهقدر مثل سی‌و سهپل خودمونه.»
گفتم، «چه ربطی داره؟»
گفت، «ربطشُ باید حس کنی. دیدنی نیست. همین که یه عالمه صدای س توش داره، یه جورایی به اصفهان مربوط می‌شه.»
به
این ترتیب، اسم اوسویوس در خانواده‌ی ما شد سی‌وسه پل.] ص 37

hadi3_webهادی ابراهیمیهم بابک شخصیت‌اصلی داستان، و هم دیگر شخصیت‌های فرعی در رمان مهاجر که از زبان بابک با آن‌ها آشنا می‌شویم، پیش از آنکه در جغرافیای عینی محل سکونت خود زندگی کنند، بیشتر در جغرافیای ذهنی‌شان می‌زیند و در سراسر رمان زندگی ذهنی آن‌ها برجسته شده‌است. به اعتقاد من این یکی از برجستگی و نقاط قوت کار نویسنده در رمان مهاجر است.  بابک و همسرش فریبا تنها زمانی که با ایرانیان روبرو می‌شوند از فضای ذهنی خود بیرون می‌آیند و روابط آگاهانه را ادامه می‌دهند و پی می‌گیرند.  در موارد بسیاری که بابک از ایرانیان دوری می‌کند یا در شب‌های دور هم بودن به مسخره و انتقاد از روش زندگی آن‌ها بر می‌آید، این گزینه دیگر ذهنی نیست و ناشی از شناخت او از فرهنگ ایرانی‌ها و آدم‌ها و دوست‌های فریبا است که عامدانه نمی‌خواهد با آن‌ها ارتباط داشته باشد:

[رضا در حالی که خورش فسنجان برای خودش می‌کشید، گفت، «حالا یه معما: وقتی مرد جنوبی باشه و زن شمالی، اگه گفتین بچهشون کجایی می‌شه؟»
فرنگیس جواب داد، «اصفهانی لابد. میونه
ش که بخوایم بگیریم حوالی اصفهان می‌شه دیگه.»
من هم که خیلی ساکت مانده بودم گفتم، «معلوم شد که شراب ما هم تأثیرگذاریش بد نیست
.»
میز غذا هنوز جمع نشده بود که صدای موسیقی بلند شد، «از اون بالا کفتر می‌آیه. یک دانه دختر می‌آیه
.»
داد زدم، «بی زحمت بذارین سفره جمع بشه، بعد کفتراتونُ ول کنین
.»
فریبا که داشت ظرف
ها را توی ماشین ظرفشویی می‌گذاشت جواب داد، «ما که یه همچه ترانهای نداشتیم. من و بابک که اهل کفتربازی و اینجور چیزا نیستیم. این از کجا اومد؟»
لیلا از پای دستگاه پخشِ صدا بلند شد و با شتاب به طرف فریبا رفت، «من که نبودم
.»
رضا جواب داد، «آره شما نبودین؛ دستتون بود.»
] ص 113

اما همین شخصیت در برخوردش با غیر ایرانی‌ها، انسانی ذهنی می‌شود و دچار پیش داوری‌ها که در بخش‌هایی نیز این شخصیت با افکار خود تضاد پیدا می‌کند و بعضی از روش‌های زندگی و اجتماعی کانادایی‌ها و غیر ایرانی‌ها را مورد تائید قرار می‌دهد.  زیباترین و خالص‌ترین بخش رمان نامه‌ای است که بابک از سر استیصال برای فریبا می‌نویسد و گمگشتگی و مهجوری یک مهاجر ایرانی را به زیبایی به تصویر می‌کشد:

[من که دیگر نمی‌دانم به کدام سمت می‌روم. سمتم خرابه می‌شود و تو این را نمی‌فهمی. می‌نویسم این‌ها را شاید به چیزی برسم. گم شده‌ام. هیچ نمی‌دانم چه می‌کنم؛ چرا می‌کنم؛ چه‌کاره‌ام. می‌دوم، سگ‌دو می‌زنم. شغل عوض می‌کنم. هیچ‌کاره‌ام. هیچ دوستی برایم نمانده است، نه مادرم مادری کرد، ‌نه برادر و خواهری دارم.  پدرم مرد، ندیدمش و نمی‌دانم چه آرزوهایی را به گور برد. دق‌مرگ شد. به هیچ حلقه‌ای تعلق ندارم. پنج، شش تا آدرس ایمیل دارم؛ روزی چند بار به همه سر می‌زنم. هیچ، مگر یاوه. دست و پا چلفتی‌تر از کِرم کوری شده‌ام که دور خودش گره می‌خورد. بهانه می‌گیرم. با تو هیچ جا نمی‌روم. کجا داریم که با هم برویم؟ حوصله‌ات را ندارم. از من بیزاری. به زور تحملم می‌کنی. ول نمی‌کنی بروی. تهدید می‌کنی. بدبختت کرده‌ام. روزنامه پخش می‌کنم. کارگر پمپ بنزین می‌شوم. کارمند شرکت تلفن می‌شوم. می‌زنم بیرون. گُه گرفته‌ام. بد دهانی می‌کنم. دیگر زحمت لبخند زورکی هم نمی‌توانم به خودم بدهم. پس از سی و پنج سال، هنوز عرضه ندارم یک هفته به یک تور گردشی ببرمت. به همه مشکوکم. همه دروغ می‌گویند. تو هم. شراب هم زورکی می‌خورم. کاشکی جوابی پیدا می‌کردم. بگو مگو می‌کنیم. سر چیزهایی به جان هم می‌افتیم که همیشه بعدش فکر می‌کنم مسخره بوده‌اند. اما آن چه چیزی است که باید بحثش را بکنیم و نمی‌کنیم؟ مشکل تو با چه حل می‌شود؟ خانه می‌خواهیم؟ درآمد می‌خواهیم؟ ولی آن چیزی که تو می‌خواهی چیست؟ سر در نمی‌آورم. گم شده‌ام و چه توقع‌های بی‌جایی از من داری. این وبلاگ هم شده مثل بچه‌ی حرام‌زاده، که نه می‌شود سر راه گذاشتش، نه نگه‌داریش کرد. خودم هم دیگر حوصله‌ی این نوشته‌ها را ندارم. هیچ وقت نمی‌شود چیزی را که دوست داشته‌ای، پیش از آن‌که بگویی برایت خریده باشم. می‌دانم. هیچ‌وقت غافل‌گیرت نکردم با هیچ هدیه‌ای. همیشه حراج‌ها وقت با هم بودن را از ما می‌گیرند. تو می‌دوی که با خریدهای ارزانت بتوانی کمی بیش‌تر صرفه‌جویی کنی. من همیشه فکر می‌کنم تو که چیزی لازم نداری. نمی‌دانم دوست داری چه چیزی برایت هدیه بیاورم. حتا نمی‌دانم غذای مورد علاقه‌ات چیست. جلو دوستان خانوادگی برج زهرمارتر از آن هستم که بتوانم عشقم را به تو نشان دهم. چه‌قدر خوب است آدم صبح شنبه آفتابی این ماه ژوئن با زن و پسرش وسایل باربکیو را پشت ماشین بگذارد و یک توپ فوتبال و چند تا قوطی آب‌جو بردارد و بزند بیرون، کنار دریاچه؛ دست بیندازد گردن زنش، لبش را ببوسد و صاف توی چشم هم نگاه کنند، جلو چشم همه به زنش بگوید عاشقتم. چه قدر! وقتی نمانده است.  گم شده‌ام.] ص 185

در رمان مهاجر ما با چند نمونه از زن مهاجر ایرانی آشنا می‌شویم که توسط بابک و زبیگنیو به ما معرفی می‌شوند که اتفاقاً این نمونه‌تیپ‌ها برای خواننده خارج از کشور چندان بیگانه و دور از ذهن نیست.   دوشخصیت اصلی زن در رمان مهاجر، اما بی صدا هستند و تنها از طریق بابک و زبیگنیو - که صدای مردانه دارند – روایت می‌شوند و ما با شخصیت آن‌ها از این طریق آشنا می‌شویم.  زن در رمان مهاجر، خود روایت نمی‌کند بلکه روایت می‌شود.  این عدم حضور مستقیم و زبان مستقل زن در رمان مهاجر، تابعی از منولوگ داستان از زبان بابک است.  در رمان مهاجر، بابک، راوی اول شخصی است که پدر، مادر، پدر بزرگ و مادربزرگ، زبیگنیو، فریبا، محبوبه و حتی فرزند خردسال‌اش - مزدک – را روایت می‌کند.  فریبا و محبوبه زنان تحصیل کرده‌ای هستند. فریبا در ونکوور با بابک آشنا می‌شود و این آشنایی به ازدواج می‌انجامد.  محبوبه دختری نقاش است که از طریق ارسال عکس‌اش از ایران به زبیگنیو که زندگی میانسالی‌اش را طی می‌کند معرفی می‌شود و به طور غیابی با او ازدواج می‌کند و به کانادا می‌آید.  تمامی این‌ها روایتی است از زبان بابک شخصیت اصلی این رمان.

توصیفی که بابک از زبیگنیو در ابتدای رمان می‌کند، خواننده کنجکاو تا پایان رمان آن را دنبال می‌کند و می‌خواهد بداند که چرا یک چشم مصنوعی او مثل تیله در کاسه چشم‌راستش جا گذاشته شده‌است:

[. . . کمکش کردم روی نیمکت بنشیند. دوچرخهاش را هم کنارش گذاشتم. تی‌شرت سفیدش خاکی شده بود. شقیقهاش خراش برداشته بود و خط نازک سرخی تا پیشانیش کشیده شده بود. تی‌شرتش را بالا زد و با آن خون روی شقیقهاش را پاک کرد. دستمالی از کیفم در آوردم و خواستم قطره‌ی خون گوشه‌ی چشمش را پاک کنم که متوجه شدم چشم راستش عیب دارد. به جای مردمک، عنبیه و مخلفات دیگر، یک تیله‌ی خاکستری سفید بی هدف توی کاسه چشمش می‌چرخید.] ص 188

خواننده به نوعی با زبیگنیو و مجبوبه همدلی می‌کند و نگران است و می‌خواهد بداند در فرودگاه عکس‌العمل محبوبه از دیدن چشم مصنوعی او چیست:

[. . . من و فریبا پشت جمعیت ایستاده بودیم و صدایشان را نمی‌شنیدیم. ولی می‌دیدم که زبیگنیو مرتب چشم نابینایش را با دستش می‌پوشاند، انگار که وسواس گرفته باشد. فریبا با پچپچه گفت، «این چه کاری بود که ما راه افتادیم اومدیم. شدیم سر خر. اینا تازه دارن به هم می‌رسن. شاید بخوان با هم تنها باشن. شاید بخوان حرف عاشقانهای، چیزی به هم بگن.] ص 24

شخصیت‌های رمان مهاجر به‌ویژه بابک، از محیط تازه بریده و با انسان‌های واقعی در خارج از جغرافیای زادگاهشان نیز ‌ارتباط برقرار نمی‌کنند و با آن‌ها درگیری ندارند:

[حالا، من شهروند یک میهن جدیدم، به زبان دیگری هم حرف می‌زنم و می‌نویسم. ولی مشکل در اینجاست که دیگر نمی‌دانم با کی حرف می‌زنم، یا برای کی می‌نویسم. در هیچ ‌یک از زبانهایم. بی‌خانمانی یک جورهایی با بی‌مخاطبی مترادف است. هممیهنان قدیمی‌ام که دیگر حرفهای مرا جدی نمی‌گیرند، چرا که من به خاطر دوری از زادگاهم شناخت درستی از آنجا ندارم. می‌گویند آدمهای مثل من ذهنیتشان را به جای واقعیت می‌گیرند. هممیهنان جدیدم هم مرا جدی نمی‌گیرند. چون که فکر می‌کنند تجربههایم مال جای دیگری است. هیچکس فکر نمی‌کند که ما تجربه‌ی دو زندگی را داریم. بلکه همه فکر می‌کنند که نهاینیم و نه آن. چوب دو سر گهی.  بدبختی این است که درست هم فکر می‌کنند. دیگر نه آنجایی هستیم، نه اینجایی.  فقط به درد واسطهگری برای تبادل اطلاعات کاربردی سطحی می‌خوریم.] ص 47

اما بابک تلاش می کند تا به بعضی از پدیده‌ها با شک و تردید بنگرد و نگاهش را تعدیل دهد اما هنوز آن تحول در او اتفاق نیفتاده ‌است:

[مگر من راه دیگری دارم؟ من نخواستم، یا نتوانستم خودم را غرق این فرهنگ کنم. هیچوقت نخواستم قاتی شوم. شاید اشتباه کردهام. درست است که تحویل نمی‌گیرند، مثل یک آدم دست دوم نگاهت می‌کنند،  ولی من هم خودم را کنار کشیدم. قهر کردم. قهر کردن درست نیست. باید قاتی شد. اگر نتوانی، می‌دانی چه می‌شود؟  قاتی می‌کنی. حالا که دیگر گذشته.  ولی می‌شد توی همان کلاسهای انگلیسی کِرِس رابطه‌ی گرمتری باهاشان بگیرم. از همکلاسی‌ها گذشته، معلمهایی مانند کرِس هم آدمهای بدی نبودند. یک چیز که دستگیرم شد این است که آدمهای باسوادترشان بهتر با خارجی‌ها کنار می‌آیند.  شاید برای این است که کنجکاوترند. محبت کرِس البته از سر کنجکاوی نبود. از مهربانی خودش بود. کاری کرد که کمتر کسی در اینجا می‌کند. شاگرد کلاس زبانش بودم. گفتم می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم و باید چند نمونه از نوشتههایم را برایشان بفرستم. فوری گفت، «کارَت را بدون ویرایش نفرست.»] ص 48

این مهاجر ایرانی در دگرزیستی و دگردیسی اجتماعی و پریدن به دنیای واقعی محل اقامتش در نطفه‌های ذهنی‌اش خفه شده و ناکام مانده‌است.

علی نگهبان نویسنده این رمان که خود در مهاجرت زندگی‌می‌کند به مسائل روشنفکران و نیز کسانی که تنها برای یک زندگی بهتر به دروغ متوسل شدند تا در این کشور اجازه اقامت بگیرند، اشراف دارد و این امر از نگاه شخصیت اصلی داستانش پنهان نمی‌ماند و ما را با لایه‌ها و قشرهای متفاوت مهاجران ایرانی از وزیر دولت‌های پیشین در جمهوری اسلامی، مدیر عامل کارخانه‌ها، روانشناس، مهندس، دانشجو، کارگر، پزشک و تا افراد ساده و غیره سیاسی روبرو می‌کند:

[زبیگنیو به خودش پیچید. جا به جا شد. صورتش شده بود مثل ‏لبو. دست آخر حرفش را پی گرفت، «دلیلش هم این بود که این تنها ‏چیزیه که دیگه کسی سؤالپیچت نمی‌کنه. سرراسته. من هم برام ‏مهم نبود که تو پرونده چی بنویسم. می‌خواستم هر طور شده از اون ‏اردوگاه لعنتی در برم. گفتم تو یه چیزی بنویس که به من پناهندگی ‏بدن، هر چی می‌خواد باشه. اون هم نوشت.»‏
تکیلایش را بالا برد که بخورد ولی نخورده آن را روی میز ‏گذاشت. خیلی به خودش می‌پیچید. پرسیدم، «خوب، چی برات ‏نوشت؟»‏
با صدای خفه
ای گفت، « همجنسگرا.»‏
سعی کردم کمی سبکش کنم، بلند خندیدم و گفتم، «اووه، تو هم ‏چه سخت می‌گیری. انگار چی شده. خیلی‌ها همین کارُ کردن. تازه، ‏هم
جنسگرا کلی کلاس داره. نگفته بچهباز که.»‏
و خندیدم. زبیگنیو برّ و برّ نگاهم کرد، و بعد مثل ماشین دیزلی ‏که با تر و تر استارت می‌کند، خندید. اول با هق هق، ولی کمی بعد ‏بدون کنترل، دیوانه
وار قاه قاه می‌زد. انگار داشت احساسات انباشته ‏شده‌ی چندین ساله را بیرون می‌داد.‏
من هم کم و بیش همراهیش کردم. از بس خندید، اشکش راه ‏افتاد؛ به سرفه افتاد. آرام که شد، تکیلایم را بالا بردم و گفتم، «به ‏بی‌خیالی و سلامتی».‏
‏ گیلاس
هایمان را به هم زدیم. و چند لحظهای در سکوت ‏نشستیم. گفتم، «حالا گیرم که همجنسگرا. اینجا که ایران یا ‏عربستان نیست. چرا اذیتت می‌کنن پس؟»
زبیگنیو ادعا می‌کرد که محبوبه می‌دانسته که او به خاطر هم
جنسگرایی از کانادا پناهندگی گرفته بوده، و از همین موضوع برای اثبات بی‌اعتباریش در دادگاه استفاده کرده بود. قاضی هم پرسیده بود که چهطور یکباره گرایش جنسی زبیگنیو عوض شده، دگرجنسگرا شده و زن می‌خواهد‏] ص 199

ارتباط شخصیت‌ها با زادگاهشان بیشتر بر اساس نوستالژی جغرافیایی و اساطیری است.  بابک که به اسلام اعتقاد ندارد برای پیش‌گیری از تعلیق هویت خود ماوایی جز دین زرتشت، کاج و سروهای خمره‌ای و سر به زیر و اسامی اساطیری نمی‌یابد.  تنها در خارج از ایران است که اسطوره‌های ایرانی و هویت چند هزار ساله در ذهن یک مهاجر ایرانی مورد کندوکاو قرار می‌گیرد، برجسته می‌شود و او را به ۲۵۰۰ سال پیش رجعت میدهد تا برای پیداکردن هویت پارسی‌اش به هر پستوی تاریخی و باستان‌شناسی سرک بکشد.  چیزی که هم‌وطنانش در داخل کشور اگر به سراغش بروند تنها برای پژوهش و تحقیق است نه برای ارضای حس نوستالژیک و پیداکردن هویت سرزمین آبا و اجدادی.  کسی که در دامن مادرش نشسته، احساس گمگشتگی نمی‌کند.  گمگشتگی و جستجوی هویت متعلق به انسان مهاجر و تبعیدی است.  در رمان مهاجر این تم به‌خوبی دنبال می‌شود:

[آن روز پسرم همراهم بود که رفتم پیشش ماشینم را بشویم. اسم پسرم را پرسید. گفتم که اسمش مزدا هست. مروان دوباره پرسید، «چرا اسم فرنگی رویش گذاشتهای، مگر مادرش اروپایی است؟»
گفتم، «اسمش اروپایی نیست. ایرانی اصیل است.»
باورش نمی‌شد که اسم ایرانی اصیل هم وجود داشته باشد. می‌گفت می‌داند که ما شیعه هستیم، ولی به هر حال اول مسلمانیم و بعد ایرانی. برایش توضیح دادم که من اول ایرانی‌ام،
بعد مسلمان؛ و مزدا کلمهای ایرانی و مربوط به پیش از پیدایش اسلام است. توی کله‌ی این جماعت انگار همهچیز همان است که در دین آمده. هیچ چیز خارج از آن نیست و اگر هم باشد، شیطانی است و باید نابود شود. به عربی گفت، «العربیه لسان الله تعالی».
گفتم، «بعید هم نیست. ولی در آن صورت الله باید خیلی از مرحله پرت باشد. هیچ کجای دنیا به اندازه‌ی منطقه‌ی خاور میانه پیغمبر تولید نکرده. آخوندهای ما می‌گویند که سد و بیست و چهار هزار پیغمبر توی بیابان
ها و نخلستانها و زیتونزارهای آنجا ترکمان زدهاند. همه هم ادعا می‌کنند که اول و وسط و آخر علم و معرفتند. ولی حتا یک دانه از این همه پیغمبر نتوانست بفهمد که زیر پایش دریای نفت است. باید تا قرن بیستم میلادی صبر می‌کردند تا یک بابای کافر انگلیسی بیاید و وحی کشف نفت را بر این کارخانه‌ی تولید انبوه پیغمبر نازل کند.»] ص 55

به دلیل ذهنی بودن و در ذهن زندگی کردن شخصیت‌ها نقش جامعه در زندگی آنها با مقاومت روبرو می‌شود. اما جامعه کانادا که چند فرهنگی است، بیشتر برخورد با فرهنگ‌های متفاوت در رمان به چشم ‌می‌آید تا متاثر بودن شخصیت‌ها از آن. این در حالی است که همه جوامع در کانادا خود را تابعی از قانون مدنی می‌بینند و در مواردی نیز تاثیر فرهنگی جامعه مبدا، آنقدر در نسل‌های اول مهاجر زیاد است که تصفیه حساب‌های فردی و بعضاً اجتماعی منجر به حذف فیزیکی یکدیگر به ویژه آنانی که با هم پیوند زناشویی بسته‌اند، می‌شود.  اما در این رمان شخصیت‌ها درگیر تغییر و تحول هستند.  اگرچه خودکشی را من یک تحول نمی‌دانم اما خشونت‌گریزی و درگیر شدن ذهنی شخصیت زبیگنیو با خود تا لحظه خودکشی یک تغییر به‌شمار می‌رود.  شخصیتی که در باره مسائل فردی و خصوصی خود شدیداً درون‌گراست اما در نهایت دلش را برای بابک سفره می‌کند.  چه میزان این تحول ناشی از فرهنگ کشور میزبان است و یا قوانین مدنی کشور کانادا که به انقیادش می‌کشد تا به خشونت روی نیاورد، نشانگر یک تغییر در یکی از شخصیت‌های داستان به نام زبیگنیو است.  ذهن او پیچیده نیست و تناقض پرونده‌اش و دروغی را که برای دریافت پناهندگی عنوان کرده، بر نمی‌تابد و وکیل خود را دست در دست اداره امور مهاجرت می‌بیند. بابک اگرچه زیادتر با مسائل جامعه در کانادا درگیر است اما در بیشتر موارد مردد و مشکوک به پذیرفتن سیستم و قانونمندی در این کشور است.  او که «من – راوی» است در برخورد و تعامل با همسرش از ظرفیت بالایی برخوردار است و جز در یک مورد و آنهم با فرزندش، انسان خشونت پرهیزی است. بابک بیشتر اوقات درگیر فرهنگ تطبیقی مبدا و میزبان است و از سویی نیز سیستم سرمایه‌داری در این کشور را که چگونه یک دختر جوان را استثمار می‌کند و او را به استثمار کاری از دیگران وا می‌دارد به چالش می‌کشد:

[از نزدیک کار کردن ِ بلیندا با من این شد که او هر نیم ساعت یک‌بار بیاید پیش من و بپرسد، «چی شد، فروش چیزی داشتی؟ فروشتُ ببر بالا. یادت نره.»
دو روز بعد، دو ساعتی از شروع کار نگذشته بود که بلیندا دفتر به دست آمد و پرسید که فروشم چه‌طور بوده. وقتی فهمید که فروشی نداشته‌ام لب و لوچه‌اش را کج و کوله کرد و گفت، «می‌خوای بری خونه؟ امروز کار خیلی شلوغ نیست. برو کمی روی تکنیک‌های فروش با خودت تمرین کن.»]
ص ۱۰۷

بابک در پاره‌ای از موردها به داوری‌هایی می‌رسد اما چه میزان شانس بازگشت و یا موقعییت‌های مشابه را دارد که آموزه‌های جدید را به‌کار بندد، در این رمان به آن برخورد نمی‌‌کنیم ولی سایه تغییر و تحول در ذهن بابک در ذهن مخاطب این رمان، هر آن محتمل و در حال زایش است. او پیوسته با فرهنگ مبدا خود، درگیر است و با یادآوری فرهنگ عقب مانده‌اش آنها را به سخره می گیرد:

[ولی این غربی‌ها با زن گرفتن شخصیتشان عوض نمی‌شود. برای همین هم این‌قدر برای ازدواج دل دل می‌کنند. پانزده سال با دوست‌دخترشان زندگی می‌کنند، ولی باز هم می‌گویند برای ازدواج هنوز هم‌دیگر را درست نشناخته‌اند. ما توی صف نانوایی یک چشمک به دختر توی صف همسایه می‌پرانیم؛ اگر لبخند زد، بدو می‌رویم به مادرمان می‌گوییم یا دختر فلانی، یا خودم را آتش می‌زنم.] ص ۷۷

او فرزند نسل اول انقلاب است و برای او واژگان بیش از آنکه جنبه رمانتیک داشته باشد نماد و سمبل کشور انقلابی و جنگ‌زده ‌است:

[یک‌بار کرِس سر کلاس انگلیسی گفت که همه چند سطر در باره‌ی رنگ سرخ بنویسند. جالب است که تنها کسی که سرخی را نماد کشتار و خون‌ریزی و جنگ گرفته بود، من بودم. کلاس پر از آدم‌هایی بود که از کشورهای مختلف دنیا آمده بودند، از کلمبیا و نیجریه و چین و رومانی و آلمان و هر جای دیگر. همه از رنگ شادی، سرزندگی، مایه‌ی حیات و این چیزها نوشته بودند، به جز من.] ص 108

در رمان مهاجر ما تقریباً در سراسر آن با تک گویی‌هایی از زبان مستقیم نویسنده «او – راوی» و از زبان شخصیت داستان، بابک «من – راوی» روبرو هستیم که از جنس هیجانی و دراماتیک هستند که در کنش با شرایط و درگیر تصمیم‌های تعیین کننده هستند و رو در رو با مرگ و زندگی قرار می‌گیرند:

[گفتم، «از همون اولین باری که پل لاینز گیتُ دیدم، با خودم گفتم که این پل جون می‌ده برای پایین پریدن، اون هم با پاهای بسته.»
گفت، «خوب گفتی ها! حرف نداره.»
به زبیگنیو گفتم تنها به خاطر مزدا ست که تا حالا این زندگی نکبتی را تحمل کرده‌ام، وگرنه خیلی وقت است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. نه از چیزی خوش‌حال می‌شوم، نه غذای مورد علاقه‌ای دارم، نه حوصله‌ی گردش و تفریح دارم، نه از لباس و پوشاک خاصی خوشم می‌آید. ]
ص 204

از نطر زبانی نیز جمله‌ها در بیان ذهن شخصیت‌ها، در تک گویی‌های «نویسنده – راوی» و «شخصیت – راوی» منسجم و روشن ارایه می‌شود.
رمان مهاجر علیرغم منولوگ‌های طولانی و تک‌گویی‌های شخصیت‌هایش، اثری جذاب و پرکشش است و خواندن آن لذتبخش. این نوع رمان از نویسنده‌ی تجربه‌گرا در عرصه تئوری ادبی را، شاید بتوان در ژانر نوعی رمان تجربی قرار داد. یا شاید بتوان بین داستان بلند و رمان جایی برایش جست.  خواندن این رمان برای همه علاقه‌مندان به ژانرهای داستان نویسی و رمان، غنیمتی است.

درباره نویسنده:

علی نگهبان، رمان نویس و آزمون‌گر تئوری‌های ادبی، درعرصه‌ی نقد ادبی با نشریات فرهنگی آدینه، تکاپو، جنگ زمان و شهروند بی. سی همکاری‌های موثر و مفیدی داشته و دارد.  او نویسنده‌ای است که بیش از یک دهه در خارج از موطن خود زندگی می‌کند و تاکنون شماری از داستان‌های وی در مجله‌های ‏فارسی زبان چاپی و اینترنتی داخل و خارج از کشور از جمله تکاپو، آدینه، بایا، جُنگ زمان، رادیو زمانه و شهروند بی. سی منتشر شده و ویرایش دوم رمان «سهراووش» او نیز به تازگی همراه با کتاب «مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو» به چاپ رسیده‌است.  او چند مجموعه داستان کوتاه و نیز در عرصه پژوهش و واکاوی ادب معاصر ایرانی کتاب متن ریشهکن شده، (نوشتاری چند در پیوند با خانه و خویش) ‏در دست انتشار دارد و هم‌اکنون نیز مشغول نوشتن رمانی به نام شیراز برای غریبهها است.
علی نگهبان ‏نوشتن را از سالهای آغازین دهه‌ی 1370 خورشیدی جدی گرفت ‏اما به دلیل سانسور شدید حکومتی، انتشار کارهایش در ایران ‏ممکن نبوده است.
هادی ابراهیمی
ونکوور ۲۵ فوریه ۲۰۱۱


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته