قضیۀ زندان افتادن من خیلی الکی بود. یعنی هنوز کاری نکرده بودم که به خاطرش سه سال زندانی بکشم. نه تنها من، خیلیهای دیگر هم همین طور بودند. حالا تازه من شانس آوردم. یارو را با زیر شلواری از خانهاش کشیده بودند بیرون، تا آمده بود ببیند چی به چیست، اعدامش کرده بودند. یعنی اکثراً این جوری بود، سر هیچی. مثلاً، خود من، فقط یک مشت اعلامیه نوشته بودم، یک مشت تکثیر کرده بودم، همین. هنوز نه فرصت کرده بودم که به اصطلاح، روی تودۀ مردم کاری بکنم، نه چیزی. مثلاً میخواستم نقطهای بشوم توی تاریخ، نقطهای که نشدم هیچ، یک ویرگول بیقابلیت هم چی؟ نشدم.
اوایل بهمن ۶۰ تهران بودم. میخواستم یک سری بروم همدان دیدن خانوادهام و بعدش هم بروم خرمآباد. رفیقم گفت نرو. گفت چند روزی بمون. گفتم نمیتونم، روز جمعه تو خرمآباد قرار دارم، باید برم. میخواستم بروم یک فکری برای دستگاه چاپ بکنم.
آخرین نشریۀ پیکار در آمده بود. کاغذش هنوز بوی چاپ میداد. شمارۀ قبل را هم که بچههای خرمآباد نخوانده بودند، برداشتم، توی یکی از این جعبههای بزرگ بیسکویت تینا جاسازی کردم و درش را مثل قبل بستم.
تو خرمآباد یک فروشگاه تحت پوشش داشتیم. به این رفیقم گفتم ما یک همچین چیزی داریم. بعد، یک تایپ و یک دستگاه چاپ هم هست که باید یک جوری حفظش کنیم. گفت میدونی سازمان رهنمود داده که باید همۀ وسایلو تو یه شهر جمع کنین؟ گفتم سازمان خیلی از این رهنمودا میده.
هی دقیقه به دقیقه، سازماندهی تغییر میداد. حالا هم گفته بود همۀ امکانات را جمع کنید توی یک شهر، مثلاً کرمانشاه، و همۀ شهرهای همدان بشوند تابع آن. حالا تو بگو من چطوری آن ماشین چاپ یغور عهد بوق را برمیداشتم، میبردم کرمانشاه؟ یا هر گورستان دیگری؟ گفتم من خیلی که زرنگ باشم، فقط میتونم این ماشینو، یه جوری، همونجا حفظ کنم.
یعنی تو وضعیّت ما، فقط دو راه وجود داشت: یکی اینکه ماشین را اوراق میکردیم، میانداختیم دور. یکی هم اینکه یک جوری حفظش میکردیم. انتقال دادنش کار حضرت فیل بود. اولاً از این ماشینهای قدیمی بود، هرچه خورده بود، نریده بود، دوماً، جابهجا کردن ماشین چاپ، آن هم در بهمن ۶۰، و تو خرمآباد، عملی نبود.
۳۰ خُرداد اتفاق افتاده بود.
خیلیها ویل و ویلان شده بودند.
من و دو سه نفر دیگر، توی خرمآباد مانده بودیم. یک سری چیزهایی را که توی آن فروشگاه داشتیم، رد کرده بودیم. ولی هنوز یک مقدار دستنوشته و جزوه مانده بود. اینها را هم میشد یک کاریش کرد، حتی ریختش دور. ولی ماشین تایپ و چاپ مهم بود. فکر کردم اگر اوضاع بدتر بشود، این خودش غنیمتی است. دست کم میشود چهار تا اعلامیه را باهاش چاپ زد. رفیقم گفت اگر صاحب مغازه موافقت کنه، بهترین راهش اینه که یه زیرزمین تو مغازه درست کنین و ماشینو توش پنهون کنین. گفتم صاحب مغازه از خودمونه. بعد این رفیق ما برداشت روی یک تکه کاغذ چهارتا خط کشید. مثلاً نقشۀ یک زیر زمین که نمیدانم دو متر طول و سه متر عرض و ته زیر زمین هم اتاقکی یک در یک و نیم و از این حرفها. ما برداشتیم، زیپ شلوارمان را شکافتیم و این کاغذ را توش جاسازی کردیم. بستۀ بیسکویت را هم برداشتیم و راه افتادیم طرف همدان.
وقتی رسیدم، هوا تاریک شده بود. شب را خانه خوابیدم. صبحش، انتخابات بود.
مادرم دلش شور میزد.
هی اصرار کرد.
میگفت بعد از مدتی، یه روز اومدی خونه، نمیخواد بری بیرون.
گفتم باید بروم.
رفتم پیش بچهها، سر و گوشی آب دادم. گفتند امشب پیش ما بمون. گفتم باید برم. قرار دارم. خلاصه آمدم خانه، لباسهام را عوض کردم. نقشۀ زیر زمین را از لای زیپ شلوارم درآوردم. فکر کردم چیز مهمی نیست. گذاشتم توی جیبم. بیسکویت را برداشتم. سه چهار تا نوار دلکش و مرضیه و بنان هم گذاشتم توی جیبم. یک کمی هم قند از مادره گرفتم، گذاشتم توی یک ساک کوچولو.
دفعۀ قبل که آمده بودم همدان، آنقدر عجله داشتم که کفشهام را لنگه به لنگه پوشیده بودم، رفته بودم خرمآباد. تو راه فهمیدم. این کفشهای لنگه به لنگه را هم برداشتم، گذاشتم تو ساک.
مادرم انگار میدانست که قرار است اتفاقی بیفتد.
هی آمد که، مادر جون اقلاً امروزو اینجا بمون.
گفتم باید برم، قرار دارم، میدونی قرار یعنی چی؟
ریش و سبیلم را زده بودم. یک کت درب و داغون پوشیده بودم. قیافهام اصلاً تو چشم نمیزد. یعنی ربطی به چپی مپیها نداشت.
ما رفتیم دروازه. یک کمی ایستادیم تا اتوبوس برسد. یکی از این اکثریّتیها ما را دید. من همیشه از تودهای و اکثریّتی، میترسیدم. فکر کردم کاش تا این کاری دست ما نداده، اتوبوس برسد. خوشبختانه اتوبوس رسید و ما پریدیم توش.
آقا، بعد از چند دقیقه دیدم این جاکشها، سر هر چهار راه یک پست بازرسی گذاشتهاند و اوضاع خیلی خراب است. من این ساک و بستۀ بیسکویت را گذاشتم بالا سرم. یعنی یک جوری که اگر مسئلهای پیش آمد، بشود ندیدهاش گرفت.
به پست بازرسی همدان که رسیدیم، پاسداری آمد بالا، دیدی زد و گذشتیم. اگر میدانستم اوضاع این جوری است، اقلاً این ساک را با خودم نمیآوردم. بگو آخر کُسخل، تو این موقعیّت، قند و لنگه کفش میخواستی چکار؟
این قند همیشه برای من مسئله بود. سازمان همهاش ماهی ۷۰۰ تومن به من میداد. این ۷۰۰ تومن را که نمیخوردم. بیشتر سیگار میکشیدم و چای میخوردم. شاید فقط دویست تومنش صرف خوراک میشد. قند هم آن روزها کوپنی بود، من هم که کوپن نداشتم. این بود که هر وقت میآمدم همدان، چند کیلو قند از مادره میگرفتم.
خلاصه، ما همان جور که نشسته بودیم، فکر کردیم اگر یقهمان را بگیرند، بهترین چیزی که با این کفشهای لنکه به لنگه و قند و این نوارهای توی جیبمان جور در میآید، این است که کارگر کورهپزخانه باشیم.
آقا، ما وارد ملایر شدیم، بازرسی بود. از ملایر خارج شدیم، بازرسی بود. گفتیم نخیر، این جاکشها امروز گمانم میخواهند یقۀ ما را بگیرند. حالا من، وقتی به پست بازرسی میرسیدیم که نمیترسیدم، تا ازش رد میشدیم، وحشتم میگرفت و فکر میکردم اگر گرفته بودند چی؟
به سامن هم که رسیدیم، چیزی نشد. پاسداره آمد بالا، نگاه کرد، رفت. گفتم خُب، این هم از این یکی. بعد تا راننده دنده عوض کرد که راه بیفتد، پاسداره ایست داد، راننده ایستاد. پاسداره در را باز کرد. گفت بابا، الان نگاه کردی. گفت نه، یکی باید پیاده شه. آقا، ما فهمیدیم آن یکی ماییم و سعی کردیم خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ. پاسداره آمد تو، گفت با توام، حاج آقا! بفرمایین پایین. من خیلی راحت بلند شدم، راه افتادم. یک پسر کره خری که پشت سر من نشسته بود، گفت آقا، چیزاتو جا گذاشتی. من خودم را به نشنیدن زدم. یارو داد زاد آقا، آقا، چیزاتو جا گذاشتی. دیدم کاریش نمیشود کرد. برگشتم ساک را برداشتم. خواستم جعبه بیسکویت را برندارم، گفتم، اگر این مادر قحبه حواسش به آن باشد، بدتر میشود. هیچی، جعبۀ بیسکویت را هم برداشتم. خُب، حالا اگر این را باز کنند، چی بگویم؟ مگر میشود به این جاکشها گفت من نیستم؟
هیچی. ما را بردند تو دفتر بسیج. حالا من فکر کردم اگر اسم اصلیام را بگویم ناجور است. چون خانه را هنوز پاکسازی نکرده بودم، و اگر میرفتند خانه سرم بر باد میرفت.
گفت اسم؟ گفتم شفق. گفت فامیل؟ گفتم اللهوردی. یادداشت کرد. گفت آدرس خونه؟ یک آدرس الکی دادم. گفت شغل؟ گفتم کارگر کورهپزخونه هستم. گفت سواد؟ گفتم سواد ندارم.
آقا این سازمانها یک ذهنیّتی برای ما ساخته بودند که اصلاً با واقعیّت نمیخواند. مردم گله گله میرفتند نماز میخواندند، دعا به جان خمینی میکردند، بعد پیکار میگفت اعتلای انقلابی است. میگفت لو رفتی، دستگیر شدی، دفاع کن. این که آقا، سیاست به خرج بده، دروغی بگو، چی؟ نبود.
اصلاً نمیدانستم کسی لوم داده یا اینها اتفاقی یقهام را گرفتهاند.
روز قبلش پنجاه و چند نفر را اعدام کرده بودند.
حال و روز خوشی نداشتم.
گفتم بابا ماشین داره میره. من حوصلۀ علافی ندارم، بازجویی مازجویی نکن، این جوخهست، اینم دیواره، منم میرم وامیستم کنار دیوار. گفت برادر، برادر بنویس این داره ما رو با رژیم شاه مقایسه میکنه. گفتم آخه الکی هی یقۀ مردمو میگیرین که چی؟ گفت ما الکی نمیگیریم. گفتم ای مادرتو! گویا کار ما تمومه.
این بستۀ بیسکویت را برداشت و همان طور که بازش میکرد گفت کارگر کورهپزخونه دیده بودیم نون بربری بخوره، اما بیسکویت... گفتم اینو پیدا کردهم.
هیچی آقا، نشریهها رو شد. آن هم این جوری. گفت دیدی ما الکی نمیگیریم؟ و به بغل دستیش گفت بالاخره کادر مرکزی رو گرفتیم. گفتم برادر، کادر مرکزی کدومه؟ دیدم اینها اصلاً تو باغ نیستند. کادر مرکزی آن هم حالا؟
گفتم اینو از کنار خیابون پیدا کردهم. گفت یعنی میخوای بگی پیکاری نیستی؟ گفتم نه که نیستم. من اکثریّتیام. گفت پس اکثریّتی هستی. بعد جیبهام را گشت و نوارها را درآورد. گفت مادر قحبه، ما آدمایی رو که میگیریم، قرآن میذارن تو جیبشون، میگن مسلمونیم، تو نوار گذاشتی تو جیبت؟
آقا، صحنۀ خندهداری بود. این یارو فکر کرد این نوارها مثلاً اطلاعات سازمانی یا یک چنین چیزهایی است. آنجا یک ضبط صوت بود که بهش چند تا بلندگو وصل بود. گفتم که، روز انتخابات بود، از این ضبط صوت، سرود پخش میکردند. یعنی نوار که میگذاشتی صداش تو آن منطقه پخش میشد.
آقا، این نوار اول را گذاشت، صدای مرضیه تو منطقه پیچید. دومی را گذاشت، صدای دلکش پیچید. گفت خیالت با بچه طرفی؟ آقا، این الاغ، باور نمیکرد که اینها نوار آواز است. هی نوار را پس و پیش میکرد و هی صدای دلنشین بنان و دلکش و مرضیه توی محوطه میپیچید. خیلی عصبانی شده بود. از یک طرف این نوارها چیزی نبود، از یک طرف موزیک تو شهر پخش میشد. آنقدر هم خر بود که سیم بلندگو را قطع نمیکرد. هیچی، آخری را گذاشت. ویکتور خارا بود. شماره سهاش را تازه اکثریّت بیرون داده بود. گفت این مال کیه؟ گفتم ویکتور خاراست، از جلو دانشگاه خریدهم. گفت من که میدونم هر چی میگی دروغه، اما بگو.
من سیگاری آتش زده بودم بکشم، که دیدم بخشدار آمد تو. اسمش جعفر ایمانی بود. ما بهش میگفتیم جعفر چل. واقعا دیوانه بود. خودش به اینها گفته بود این پسره که تو ماشین است، چپی است. آن وقت، ساعت دو که انتخابات تمام شده بود، رفته بود به یکی از بچهها گفته بود فلانی رو گرفتهن، برو خونهشو پاکسازی کن. این کره خر سالها بود مرا میشناخت. از دوران دبیرستان. گفته بود این کمونیسته. اما خوشبختانه نمیدانست جزو کدام سازمانم. حالا فکرش را بکن، این آدم ببوی چل دیوانه را کرده بودند بخشدار.
هیچی. این آمد یک نگاهی به ما انداخت و سری تکان داد که یعنی دهنت گاییده است و رفت. یارو مثلاً بازجووه، گفت کجارو میخواستی منفجرکنی؟ گفتم یا حضرت عباس! منفجر؟ منظورت چیه؟ گفت اینو میگم، این کروکی کجاست؟ گفتم کروکی چیه؟ این حرفا چیه برادر؟ من اکثریّتی هستم، این حرفا به من نمیچسبه. گفت همچین بهت بچسبونم که کیف کنی. اکثریّتی هستی؟ پس این چیه؟ و آن کاغذ را که مثلاً نقشۀ زیرزمین بود، نشانم داد. گفت این نشریات پیکار چیه؟ گفتم، گفتم که از زمین پیداشون کردهم. گفت پس چرا ما از این چیزا پیدا نمیکنیم. گفتم خُب شما نگاه نمیکنین. من سیاسیام، رو زمینو نگاه میکنم. تازه این جعبه بیسکویت بود، چه میدونستم توش چیه. گفت میدونستی، ولی یادت نمیآد. حالا میفرستمت یه جایی که همه چیزو یادت بیارن. با خودم گفتم رفتم آنجا که عرب نی انداخت.
آره. بعد برداشتند چشمهای ما را بستند، سوار ماشین کردند. بعدها فهمیدم برده بودند پیرولان، پیرولی. جایی که قبلا مخصوص پیشاهنگی ملایر بود. آقا، این جاکشها شروع کردن به زدن.
اولین ضربۀ کابل را که زدند، چیزی نگفتم. دومی را زدند، تاب آوردم. سومی را، چهارمی را. دیدم اینها میزنند که صدای من دربیاید. آقا، شروع کردم به آی و وای. میگفتم خدا! میگفت نگو خدا، جاکش! میگفتم پس چی بگم؟ بگم سگ؟ میگفت بگو لنین! بگو مارکس!
نمیدانم چند دقیقه زدند، فقط میدانم که دیگر تحملم داشت تمام میشد. گفتم برادر، بسه دیگه. گفت حرف میزنی یا نه؟ گفتم بدون زدنام حرف میزدم. گفت خُب اسمت چیه؟ گفتم شفق. گفت شغل؟ گفتم کارگر کورهپزخونه. گفت مادر جنده، تا نگی کجا رو میخواستی منفجر کنی، همین جور میزنیم. گفتم بابا، منفجر چیه؟ تا حالا کدوم اکثریّتی جایی رو منفجر کرده؟ گفتم حتی پیکارییام که ضدانقلابن جایی رو منفجر نمیکنن. گفت این قندارو میخواستی ببری کجا؟
حالا این قندهای لامذهبم شده بودند بلای جان ما. خُب، معلوم بود، یک مشت قند و دوتا نشریه و یک جفت کفش لنگه به لنگه، خودبهخود مشکوک بود.
گفتم بابا، من سر کوره کار میکنم. روزی پنجاه تا چایی میخورم. گفت بزنش مادر جنده رو تا آدرس درست بده.
آقا زدن چیه؟ هیچ مادر قحبۀ خری، کسی را که میخواهد ازش اطلاعات بگیرد، این جوری نمیزند.
ما این قدر داد و بیداد کردیم، این قدر خدا خدا کردیم که یک تکه پارچه خیس چپاندند توی دهانمان. حالا میزدند، صدای آدم که نمیتوانست در بیاید هیچ، نفس هم نمیشد کشید.
بعد از چند دقیقه که میدیدند نفسم دارد بند میآید، پارچه را درمیآوردند و باز: اسم؟ آدرس؟
من یک حالت نفرتی از این جاکشها پیدا کرده بودم که اگر شاهرگم را هم میزدند، باز همان حرفها را عین طوطی تکرار میکردم. حالا شانس آورده بودم شب قبلش اکثریّت را خوانده بودم. مواضع جدیدش را میدانستم. اینکه گروهها بهتر است دست از جنگ با اسلام بردارند و این کُس شعرها. همۀ نصحیتهاش را هم حفظ بودم. یارو پارچه را که از تو دهانم در آورد، گفت برادر یه وقت فکر نکنی ما داریم شکنجهت میکنیمها. گفتم نه، ما اکثریّتییا معتقدیم که نیروهای اسلام گاهی خطا میکنن. گفت نه، این خطام نیست، تعزیره. گفت حضرت محمدم تو دوران خودش، ضد انقلابییا رو تعزیر میکرده. گفتم مگه تو دورۀ محمدم ضد انقلاب بوده؟ گفت آره، حضرت محمد خونههای تیمی یهودییا رو کشف میکرده. میخواستم بگویم آخر مادر جنده، دورۀ محمد، خانۀ تیمی کجا بوده؟
حالا اینها همین جور که شلاق میزدند، یکیشان هم، جاکش ایستاده بود کنارم، نمیدانم با چی، هی میکوبید روی گیجگاهم. این ضربههاش محکم نبود، اما اعصاب آدم را خُرد میکرد. آدم نمیدانست به کف پاهاش فکر کند یا به گیجگاهش. حالا مادر جندهها این پارچۀ خیس را هم چپانده بودند تو دهنم. نفس هم نمیتوانستم بکشم.
آقا، این بار که پارچه را در آوردند، ما شروع کردیم به حسین روحانی، به تقی شهرام، به مرده و زندۀ سازمان پیکار فحش دادیم.
گفت این جوری که نمیشه. گفت باید بگی این طرح انفجار کجاست؟ گفتم بدبختیهها، آخه چارتا خط که طرح انفجار نمیشه. گفتم مگه نمیگی این کروکیه، طرح انفجاره؟ من اینجا در اختیار شمام. اگه جایی منفجر شد، اعدامم کنین. گفت ببین به ما نمیتونی کلک بزنی، الان کاغذتو دادیم به دستگاه. اگه خودت راست و حسینی بگی که خُب، وگرنه ما خودمون رمز و رموزشو میخونیم و دمار از روزگارت درمیآریم.
مادر قحبه یک چیزهایی شنیده بود. مثلاً اینکه آدم با شیر مینویسد یا آب پیاز. بعد فکر میکرد این را باید داد به دستگاه تا بخواند. گفتم خیله خُب، مگه کاغذو ندادی به دستگاه؟ پس صبر کن، اگر رمزی توش پیدا کردی، هر کاری خواستی بکن.
آقا، خلاصه زدند ما را آش و لاش کردند. تمام دستهام از کابل قاچ خورده بود. دستبند توی چاک دستم فرو رفته بود. پاهام که هیچ، ۴۲ بود، کردنش ۵۲. پهنای گردهام آش و لاش بود. اگر این جاکشها بنا به شرع مقدس اسلامشان هم میزدند، گمان نمیکنم میتوانستند آدم را به آن روز بیندازند. من نمیدانم آدم چقدر باید از این دیوثها متنفر باشد! تا یک هفته نمیتوانستم راه بروم
خلاصه اول که گفتند کمیته مرکزی هستی. بعد گفتند کادری. بعد گفتند عضوی. با این همه دلم خوش بود که اینجا هستم، نه توی همدان.
هیچی، شش هفت ساعت ما را زدند. وقتی دیدند چیزی نمیماسد، درب و داغون آوردند انداختند توی یک اتاقکی. نه پتویی توش بود، نه چیزی. یک اتاقک خالی و سرد. من هم آن روز، نه صبحانهای خورده بودم، نه ناهار و شامی. سیگارم را هم که از تو جیبم درآورده بودند. حالا در میان آن درد و سرما، اولین چیزی که یادم آمده بود، سیگار بود.
اتاق یک لامپ ۴۰ یا ۲۵ داشت که یک چس مثقالی نور میداد. همان جور که کنار دیوار پهن شده بودم، با چشمهام کف اتاق دنبال ته سیگار میگشتم. گوشۀ دیوار دو سه تا فیلتر تا نیمه سوخته بود. خودم را کشیدم کنار در. دستهام که جان نداشت. پاهام از آن بدتر. حالا تو این موقعیّت، درد بیسیگاری را نمیشد تحمل کرد. چند بار با سر کوبیدم به در، شاید یک جاکشی پیداش شود. نشد.
صبح، یکی آمد در را باز کرد، چای آورد. اینها هزار و پانصد تومن از جیب من درآوردند که تو پروندهام نوشتند کمک مالی به سازمان. گفتم هزار و پانصد تومن که از جیبم در آوردین، مال خودتون، به جاش چند تا پاکت سیگار به من بدین. گفت از این خبرا نیست، ما اینجا هروئینییا و سیگارییا رو ترک میدیم.
هر روز کار ما این شده بود که درخواست سیگار کنیم. این دیوثها هم محل نمیگذاشتند. مادر قحبهها اصلاً شرف نداشتند. این پای من آش و لاش بود. کفش خودم که پام نمیرفت. یک دمپایی هم نمیدادند که باهاش بروم توالت. مجبور بودم با این پای برهنۀ قاچ خوردۀ زخمی بروم توالت.
من تمام این مدت به این سالها فکر کردهام، و هنوز برایم غریب است که اینها چه جور جانورهایی هستند. فکرش را بکن، یک پاسدار ملایری باشی، با سه چهار کلاس سواد، بعد بنده را به عنوان یک بیدین بدهند دستت. یارو را از دهات آورده بودند، کرده بودند بازجو. میگفت حضرت محمد هم وقتی خانههای تیمی کشف میکرد، تعزیر میکرد. خُب، فکر کن به یک همچین گوسالهای چی میشود گفت؟ هر کاری میکردند، هی میگفتم ما اکثریّتییا معتقدیم نیروهای انقلابی گاهی اشتباه میکنن. زده بودند خواهر و مادر بنده را سرویس کرده بودند، ولی میدیدم چاره دیگری ندارم. وقتی دیدند از اکثریّت بالاتر نمیروم، دست از سرم برداشتند. یک ماهی تو همان اتاقک بودم تا بعد که فرستادندم همدان.
تو این مدت که آنجا بودم، یک پسر جوان را هم انداختند پیش من. این بیچاره را هم زده بودند لت و پار کرده بودند. نمیدانم مادر جندهها این را با چی زده بودند که چانهاش درب و داغون شده بود. با مشت زده بودند؟ با آجر زده بودند؟ چانهاش باد کرده بود، کبود کبود. اول که آمد تو، سلامی کرد. بعد، رفت گوشۀ اتاق نشست. گفتم جرم تو چیه؟ گفت هیس. بعد دیدم به بالای اتاق اشاره میکند. حالا آنجا دوتا آیفن قدیمی بود، این فکر میکرد اینها میکروفن است. هر حرفی که بزنیم، میشنوند. گفتم پسر جون نترس، بیا بشین اینجا.
این فکش داغون شده بود. سیاه شده بود. بیچاره سیاسی هم نبود. معلم بود. از این معلمهایی که میروند دانشسرای مقدماتی، و در کنار تحصیل، درس هم میدهند. بدبخت تازه ده روزی بود که شده بود معلم. بعد، این، یک معلمی داشت که همشهری من بود. خیلی تو همدان محبوب بود. خیلی کار میکرد. این بنده خدا آدرس او را گیر میآوَرَد. منتها نمیداند که طرف، هوادار جریانی است و رژیم دربهدر دنبالش میگردد. بعد این بیچاره رفته بود نفت بخرد. دفتر و دستکش هم دستش بوده. تو صف ایستاده بوده. صف طولانی بوده. گرفته کنار دیوار نشسته. همین جور که نشسته بودهـ خُب، آدم وقتی بیکار مینشیند، حوصلهاش سر میرودـ داشته روی دفترچه جیبیاش الکی خط میکشیده. حالا کمیته هم روبرویش است. یک بابایی از پشت پنجره این را میبیند. هیچی، میآیند این بنده خدا را میگیرند که تو خیال داشتهای کروکی کمیته را بکشی. بابا، ننهت خوب، بابات خوب. نخیر، زده بودند آش و لاشش کرده بودند. زنش حامله بود. خیلی ناراحت زنش بود. میگفت والله گروه مروه کدومه. حالا آدرس آن معلم را هم توی جیبش پیدا کرده بودند. گفته بودند با او ارتباط داری. گفته بود بابا، این معلمم بوده، فلان بوده، من میخواستم برم خونهش. نخیر، آدرس یه ضد انقلابو داری، کروکیام که میکشیدی. خلاصه نقشۀ زیرزمین ما و خط خطی کردن این بیچاره شده بود طرح انفجار.
بعد ما را برداشتند سوار ماشین کردند. سرتو دولا کن، و تکون نخور! به طرف همدان.
حالا تو آن موقعیّت بدترین چیز این جابهجا کردن بود. چون تو هر شهری که میرفتی، هر کدام برای خودشان یک مقرراتی داشتند. قید و بندی که بالای سرشان نبود. من همهاش از انتقال وحشت داشتم. گفتم خُب، دهنم سرویسه. دروغ که گفته بودم. آدرس عوضی هم که داده بودم.
حاکم شرع آن روزها اعلمی بود. حالا ترس و لرز من این بود که اینها به این راحتی اعدام نمیکردند. گفتم پس داستان همین جوری ادامه دارد. گفتم توی همدان هیچی که نباشد یک پاسداری پیدا میشود که مرا بشناسد. بالاخره سالها آنجا زندگی کرده بودم. دیدم مجبورم اسم اصلیام را بگویم.
هیچی، گفتم همۀ بازجوییها مالیده است. همه چیز از نو شروع میشود. دم گورستان، دو سه کیلومتری همدان، گفتند اینجا آخر خطه. گفتند نمیخوایم به حاج آقا اعلمی زحمت بدیم، خودمون ترتیبتو میدیم.
چشمهای من بسته بود.
یکیشان دستم را گرفته بود.
یک کمی توی خاک و خل راهم برد.
گذاشتم کنار دیواری.
یکیشان فرمان آتش داد.
صدای گلولهها را شنیدم.
و بعد خلاء بود.
و بعدتر، صدای خندۀ پاسدارها.
خلاصه هی دورمان گرداندند. قر و اطوار آمدند. بعد دوباره سوارمان کردند به طرف سپاه همدان. من نمیدانستم آنجا سپاه است، بعداً فهمیدم. چون مدتی بود همدان زندگی نمیکردم.
سپاه کنار مقبرۀ بابا طاهر بود. قبلا تفریحگاه بود. بهش میگفتند چایخانۀ سنتی. قلیان میگذاشتند. از این سفالها میگذاشتند. دیگ و دیگچه و اینها میگذاشتند. مرکز توریستی بود. بعد، این را برداشته بودند، کرده بودند مرکز سپاه.
خلاصه ما را آوردند تو یک سالنی که سهتا سلول داشت. در یک سلول را باز کردند ما را انداختند توش. دو سه نفر دیگر هم بودند، یکی را اصلاً نمیشناختم. آن یکی، از همکلاسیهام بود.
حسین گلپایگانی بود.
بچۀ جنسی بود.
دبیر بود.
مجاهد بود.
جانانه دفاع کرد.
اعدامش کردند.
وقتی میگویم از آن بچههای جنس، یعنی نمیشود بگویی نه. محشر بود!
خلاصه من آمدم تو. دیدم آقا، اینها هیچ کدام تحویلم نگرفتند. یعنی به جز همکلاسیام، کسی مرا نمیشناخت. حالا من نمیدانستم قیافهام چقدر درب و داغون شده. خُب این صورت ما را کسی نمیشناخت. گفتم حسین؟ تعجب کرد. گفت تو؟ گفتم بابا، من فلانیام. آقا، این یک کمی به ما نگاه کرد، بعد بلند شد، شروع کرد به لگد زدن به این در. میگویم لگد، یعنی لگد میزدها! با تمام وجودش.
یک تعمیرگاه آن نزدیکی بود که زیاد سر و صدا داشت، این بود که صدای ما به این راحتی به پاسدارها نمیرسید. آقا، این لگد میزد و داد و بیداد میکرد که کثافتا! ضد انقلابییا! ضد خلقییا! بیایین اینجا! بالاخره یکی از پاسدارها آمد. گفت شما که میگین کسی رو شکنجه نمیدیم، پس این چیه؟ این صورته واسه این درست کردین؟
من خودم که نمیدیدم. بعد، این پیرهن مرا که داد بالا یارو یک جوری به گردهام نگاه کرد که من خودم هم وحشت کردم. یارو گفت ما تحقیق میکنیم، کسی حق نداره تو حکومت اسلامی این جوری مردمو بزنه، و از این شر و ورها.
خلاصه، آمدیم نشستیم. گفتم حسین، تو سیگار میکشی؟ گفت نه. به آن یکی گفتم تو؟ گفت نه. پاسداره بعد از یک ساعت برگشت. مثلاً تحقیق کرده بود. گفت این میخواسته در بره، با قنداق تفنگ زدهنش. گفت ای تف به اون شرافتت! بگو دیوث، با قنداق تفنگ یک جا را میزنند، دو جا را میزنند، این که همه جاش آش و لاشه.
خلاصه، آن پسره که الان تو سوئد زندگی میکند گفت این مسئلهش سیگاره. خُب، من مسئلهام همهاش سیگار بود. گفت ما سیگار نداریم، باید پول بدی برات بخریم. گفتم من پول ندارم. ۱۵۰۰ تومن داشتهم، ازم گرفتهین. گفت بگو خونوادهت بیارن. گفتم خونوادهم کجا بود. گفت خُب این مشکل خودته. میخواستم بگویم آخر این چه اسلامی است جاکشها، که هم پول ما را میگیرید، هم قندمان را، هم نوار دلکشمان را. ولی دیدم مسجد به قول معروف، چی؟ جای گوزیدن نیست.
بعد، گفتم ببینم، کدومتون ملاقاتی دارین؟ حسین گفت من دارم. او را دو سه هفته جلوتر گرفته بودند. گفتم خلاصه، اگه این ننهت اومد، یه صد تومنی برای من ازش بگیر. بگو یه ده پونزده تا بستۀ سیگار بیضیام برام بیاره.
حالا ما تو عالم تخیل، هی فکر میکردیم فرار کنیم. مأمور که آمد بزنیمش، در برویم. من اصلاً نمیدانستم دقیقا کجا هستیم. یعنی معماری ساختمان را نمیدانستم که مثلاً از کجا به کجا باید رفت. چهار نفر بودیم. آن دوتا جرمشان سبک بود. بعداً چند ماهی حبس گرفتند. من و حسین به فکر فرار بودیم. گفتیم از آنجا که سیم خاردار دارد فرار کنیم. حالا دیواره چند متر بود؟ حداقل چهار متر. دو متر هم سیم خاردار بود. اصلاً فکر نمیکردیم که نمیشود. خُب ما که پرنده نبودیم. تازه چی؟ پاسدارها را هم باید میزدیم. از آن گذشته، آن پاسدارهای توی برجکها هم که مجسمه نبودند که ما بتوانیم دربرویم. یا انگار میشد به راحتی از زیر آن نورافکنها رد شد، از ارتفاع به آن بلندی پرید پایین و راه خود را گرفت و رفت. خلاصه وقتی منطقی فکر کردیم، دیدیم نمیشود.
یک روز، بازجوی سپاه همدان، آمد سراغمان. اسمش حسین محمدی بود. بعداً ترور شد. تو دیماه ۶۰. موجود خیلی کثیفی بود. اگر مانده بود، لابد میشد رهبر بازجویان ایران.
این آمد. باز سین سؤال و جیم جواب. منتها این بار نزدند. این بار اسم واقعیام را گفتم. چون اینجا دیگر همه مرا میشناختند. گفت مذهبتم که مارکسیسته. گفتم والله مذهب نیست، ایدئولوژیه. باز همان سؤالها را کرد. منتها آن موقع هنوز کارهاشان سیستماتیک نشده بود. بازجوییها را خود دادگاه انجام میداد. یک بازجویی مقدماتی انجام میدادند. زیاد هم لفتش نمیدادند. بخصوص که همدان حداقل تا حدود اسفند ۶۱ کسی را نمیزد. یعنی شکنجه بدنی نمیکرد. البته ملایر و نهاوند این جوری نبود. یعنی تا زمانی که تشکیلات همدان را نگرفته بودند، کسی کابل نخورده بود. براساس همان خزعبلاتی که میگفتی، میبردندت دادگاه. بعدها اعلام میکردند دادگاه است. یک سری را میآوردند تو دادگاه، بالاخره توی اینها یک جاکشی پیدا میشد که محکوم را بشناسد و لو بدهد و کارش را زار کند. این بیشتر برای بچههایی که شهرۀ شهر بودند، اتفاق میافتاد. ولی در مورد خیلیها فقط همان بازجویی بود.
خلاصه، این محمدی از ما بازجویی کرد. بعد پرسید تو که اسمت اللهوری بود. گفتم والله، من تنها پسر این خونوادهم، ترسیدم برین در خونه، مادرم از ترس سکته کنه. پرسید از چریکای همدون کی رو میشناسی؟ گفتم من کاری باهاشون ندارم. گفت از تودهاییا. گفتم من کاری باهاشون ندارم. بعد یکی از بچههای پیکار بود به اسم سعید دادخواه. گفت این را میشناسی؟ گفتم نه، نمیشناسم. من همهاش روی اکثریّتی بودن تکیه میکردم. گفت اکثریّتییا رو میشناسی؟ گفتم آره. خلاصه یک هفتهای ماندیم.
آقا، من خیلی سادهنگر بودم. فکر میکردم حالا اگر بروم دادگاه انقلاب، حاکم شهر میگوید اعدام، یا میگوید آزاد. ترس مرس تو کارم نبود.
ما رفتیم دادگاه انقلاب. از در که وارد شدیم، اولین کسی که به چشممان خورد، یک یارویی بود به اسم سعید اسلامی. این همسایۀ دیوار به دیوارمان بود. جزو مسئولین گردن کلفت سپاه بود. گفتیم بفرما، این اولیش.
دادگاه انقلاب اولها باغی بود به نام باغ پذیرایی. قبلا خانۀ استاندار بود. حالا کرده بودندش جزئی از به اصطلاح بازداشتگاه. یک قسمتش را هم کرده بودند قسمت بازجویی. یک خانه هم داشتند برای حاکم شرع. این مردک یک نفر را اعدام کرده بود، زنش را هم گرفته بود برای خودش.
ما را برداشتند بردند. حالا من این باغ را قبلا دیده بودم. توی گاراژش، با سیم، یک حصاری درست کرده بودند برای هواخوری. بعد، این را یک جوری درست کرده بودند که حتماً باید از تو یک چهار دیواری میرفتی. همه جا تاریک بود. من دیدم روبروم، توی تاریکی، یک مشت چشم میبینم. حالا نگو یک مشت زندانی آنجاست.
وقتی خلخالی سال ۵۸ آمده بود همدان که ترتیب قاچاقچیها را بدهد، با کمبود جا مواجه شده بود، این گاراژ باغ را، برداشته بود، کرده بود زندان. این گاراژ که یک کمی از سطح زمین پایینتر بود، اصلاً نور نداشت. دوتا لامپ صد زده بودند توش. دوتا اتاق داشت. اتاق که چه عرض کنم. سقفهاش این قدر کوتاه بود که نمیشد درست ایستاد. دوتا هم سلول انفرادی تو این اتاقها درست کرده بودند.
سال ۶۰ بود. هنوز اعدامها ادامه داشت. تقسیم بندی همانجا شروع شده بود. یک عده را که فکر میکردند جرمشان سبک است، یا احتمال پلیس شدنشان هست و فلانـ حالا فرقی نمیکرد هوادار کدام جریان باشندـ کرده بودند تو یک اتاق. یک عده را کرده بودند تو یک اتاق دیگر که به جز من، همهشان مجاهد بودند. روی دیوار نوشته بودند: میلیشیا، به ستادت خوش آمدی. روی همان دیوار اسم افرادی را هم که اعدام شده بودند، نوشته بودند. اینجا به زیرزمین دادگاه معروف بود. حالا من اکثریّتی را هم بردند توش.
چند تا از بچههای آشنا آمدند که خوش اومدی، خوش اومدی! گفتند جرمت چیه؟ گفتم اکثریّتیام. گفتند خجالت بکش پسر! از کی اکثریّتی شدی؟ گفتم والله، من از اولش اکثریّتی بودم، اگرم کسی جرأت کنه بگه بالای چشم اکثریّت ابروست، پدرشو درمیآورم!
خلاصه دو سه نفر را همین جوری گذاشتم سر کار. یعنی باور کردند که من اکثریّتی هستم. گفتم ولی یادتون باشه من از اکثریّتییای پاسدار نیستم.
یک بازجویی بود که همیشه صبح ساعت پنج میآمد سراغ من که بیا بازجویی.
آنجا یک آدم خیلی جالبی بود. یک قدی داشت دو متر. این بدبخت، همیشه وقتی میایستاد، مجبور بود سرش را خم کند، چون سقف کوتاه بود. این را با دو نفر دیگر، روز مرگ رجایی گرفته بودند. اینها توی ده مُرادبک همدان زندگی میکردند. آدمهای مُرادبک خیلی حزباللهی هستند. دهاتیها داشتهاند تظاهرات میکردهاند. اینها کنار خیابان که ایستاده بودند، میخندند. یکی برمیدارد میگوید اینها از مرگ رجایی خوشحالند، دارند میخندند. همین باعث شده بود اینها را گرفته بودند و انداخته بودند توی این اتاق، یعنی جایی که هر روز یکی را میبردند اعدام میکردند.
بعد، اتاقهای آنجا معروف بود به زیر دادگاه و بالای دادگاه. میگفتند همۀ زیردادگاهیها افقی آزاد میشوند، بالای دادگاهیهای عمودی. این هم براش جا افتاده بود که با خندهای که کرده، اعدام میشود. آقا، وقتی بچهها خبر میدادن که مثلاً امروز دویست نفر را در تهران اعدام کردهاند، این بدبخت، از وحشت به چنان رعشهای دچار میشد که نگو! بیچاره چهار روز تو رختخواب میافتاد و تب و لرز میگرفتش.
قبل از این که من بیایم یکی از بچهها که الان سوئد است، یک شطرنج درست کرده بود. نشسته بودند منچ درست کرده بودند. چون آنجا که تلویزیون و روزنامه و این حرفها نبود. تخته نرد هم درست کرده بودند. بعد یک روز که حاکم شرع از آن طرف رد میشده، میبیند بهبه، یکی میگوید چهار آوردم، یکی میگوید شش آوردم. سر میکند تو، میبیند بهبه، اینها دارند قمار میکنند. خلاصه، میآید همه را میکشد بیرون و به جرم اعمال خلاف شرع، یکی سی ضربه شلاق میزند. به یکی سی ضربه را که میزند، نمیدانم میخورد به نخاعش، یا به کجاش که خل و چل میشود. قبض حقوقش را فرستاده بودند که امضاء کند. بجای امضاء نوشته بود چهار بسته سیگار. بعد هر موقع این بازجوهای مادر قحبه میخواستند بخندند، میگفتند شما مسئولین مجاهدین مُرادبک بودید، اعدام رو شاختونه.اینها هم بیچارهها تب و لرزی میکردند که نگو. میگفتند ما جان سالم از اینجا در نمیبریم. خلاصه یک ششماهی آنجا بودند، بعد با خنده و شوخی آزادشان کردند.
آن اتاقی که من توش بودم، اکثر بچههاش اعدام شدند. بچههای خوب مجاهد بودند. تو آن یکی اتاق، چند تا از بچههای اقلیّت بودند که من باهاشان رفت و آمد داشتم. یک ماه، یک ماه و نیم گذشت. تو این مدت، هفتهای یک دفعه میبردنمان حمّام شهرداری. از این ماشینهایی که گوشت توش حمل میکنند، میآوردند که وقتی توش مینشستی، هیچ جا را نمیتوانستی ببینی، سه چهارتا هم محافظ با موتور دنبال این ماشین میآمدند. مسافت زیادی نبود، ولی اگر میخواستند پیاده ببرندمان میتوانستیم فرار کنیم.
تو زندان شهربانی، این جاهل ماهلهای همدان، کلّی تحویلمان میگرفتند. از راه که میرسیدیم، صلوات میفرستادند. میگفتند شما رو به حضرت عباس، یه دفه دیگه ما رو آزاد کنین. میگفتیم بابا، ما خودمون مگه کی هستیم که شما رو آزاد کنیم؟ خیلی به ما محبت میکردند. فکر میکردند بازهم این ما هستیم که در زندانها را باز میکنیم.
خمینی میگفت زندانهای ما دانشگاست. اگر میگفت دانشگاههای ما زندان است، در مورد همدان درست بود. چون دانشکدۀ کشاورزی همدان، شده بود زندان. دیواربندی کرده بودند. از سالن سلف سرویسش، سیزده، چهاردهتا سلول انفرادی در آورده بودند. یک اتاق بزرگی درست کرده بودند برای دعا و ثنا. گاهگاهی میز پینگ پنگی میگذاشتند که اگر حالش را داشتی، میتوانستی توش پینگ پنگ بازی کنی. کلاسهاش را هم تیغه کشیده بودند.
تو این مدت، مدام میرفتم بازجویی. هنوز از اکثریّت کوتاه نیامده بودم. ملاقاتی نداشتم، ولی از طریق خانوادۀ بچهها، یک کمی پول میرسید. سیگار هم که کوپنی میدادند. بعضی وقتها هم میبردندمان هواخوری، البته تو همان جایی که عین آغل حیوانات بود.
بعد، من را بردند بازجویی و منتقلم کردند به دانشکدۀ کشاورزی همدان. آنجا مرا انداختند تو یک اتاقی که سه چهارتا از بچههای دیگر هم بودند. تو همان فاصلهای که من آنجا بودم، ده دوازدهتا از بچهها اعدام شدند.
همهشان از بچههای مجاهدین بودند.
اسمها یادم نمانده است.
پنج، شش تاشان پسر بودند.
یکیشان مهدی افشار بود.
مهدی افشار، دانشجوی دانشگاه مشهد بود.
دورۀ شاه، یک سال زندان بود.
اینجا ایستاد و از آنچه بود دفاع کرد.
اعدامش کردند.
ما آمدیم افتادیم اینجا. هنوز توّابسازی و قرائت قرآن و این حرفها نبود. یک جور، میشود گفت از زندان شاه هم بهتر بود. من آنجا مثلاً رسالۀ آقای گودرزی، رهبر فرقان را میخواندم. ضبط صوت بود، نوار بود، اکثراً رادیو داشتند. اصلاً مشکلی نبود. چون بندها را جدا کرده بودند. بند ۳ و ۲ و ۱ کرده بودند. یک سری بازاری که پیر و پاتال بودند، هر کدام تو یک اتاق بودند، ولی میان اتاقهاش رفت و آمد میکردند. عین مهمانی بود. فضای خوبی بود تا اسفند ماه که حسین روحانی را گرفتند و شاهکار کرد و رید به کاسه کوزۀ ما، جاکش!
آقا، ما آخرین دادگاهمان را رفته بودیم. دفاع هم کرده بودیم. یک روز همین جور که نشسته بودم، آمدند که تو میگی اکثریّتی هستی، ولی ما نمیتونیم همین جوری قبول کنیم، باید اکثریّت تو رو تأیید کنه. گفتم بابا، من که تشکیلاتی نیستم، فقط هوادارم. گفت شعار که مینوشتی؟ گفتم وقتی شما شعار مینویسین، منم که شما رو قبول دارم، دیگه چه شعاری بنویسم. تازه، من اصلاً خطم خوب نیست. گفتند نشریه از کجا میگرفتی؟ گفتم از تو خیابون، از هرجا که پیش میاومد.
حالا توی همدان همه میدانستند که من حزباللهی نیستم، ولی دقیقا نمیدانستند جزو چه سازمانی هستم. بعد، من هم تو همدان هنوز سابقۀ بدی نداشتم. یارو گفت کمیته چیزی علیه تو نداره، ولی اکثریّت باید تو رو تأیید کنه. ما پیغام دادیم به مادره که برود پیش تشکیلات اکثریّتیهای خرمآباد و همدان و تهران که این تأییدیه را بگیرد. ندادند کثافتها. بعد یک روز نمایندۀ اکثریّت همدان، که با مسئولین زندان همکاری میکرد، با کلت و بند و بساط آمد بالای سر من. من بعداً فهمیدم این چه جور گهی است. این گفته بود شفق اکثریّتی نیست. ولی گمانم نگفته بود پیکاری است. خلاصه این تأییدیه را ندادند. بعد من فکر کردم، من که اعتراف نکردهام، کسی هم که هنوز چیزی راجع به من نگفته است. از آن گذشته، مسئلۀ قلبم را هم مطرح کرده بودم، دکتر هم تأیید کرده بود که وضع قلبم خراب است. فکر میکردم مجموعۀ این چیزها دست به دست هم میدهد و من از این خراب شده خلاص میشوم.
یک روز خبردار شدم که چندتا از بچهها را بردهاند انفرادی.
مجتبی روان بود،
علی شلیلهای،
اکبر عراقیچی،
و رضا عالمی.
همان شب، من و یکی از بچههای مجاهد، محسن شفیعی، را صدا کردند که وسایلتونو جمع کنین. ما را هم بردند انفرادی. زمین خیس بود. این سلولها را تازه درست کرده بودند. چهارپنج تاش که آماده شده بود، ما را بردند توش.
وقتی تو این انفرادی بودم یک پاسداری بود، از این روستاییهای ساده. پدرش تخممرغ فروش بود. گمانم مرا با کسی اشتباه گرفته بود و به این پسره گفته بود که ما با هم فامیلیم. این بنده خدا هم فکر میکرد فامیل ماست. ما هم که دیدیم این جوری است، الکی الکی خودمان را چسباندیم به این. اصلاً نمیشناختمش. حالا ممکن است پدرم، از پدرش چندتا تخممرغ خریده باشد. بعد، ما شوخی شوخی، شدیم فامیل این پسره.
گفت جرمت چیه؟ گفتم به حضرت عباس منو الکی گرفتهن انداختهن اینجا. گفت یعنی هیچ کاری نکردی؟ گفتم نه والله، من اکثریّتییم، اینا باور نمیکنن، میگن پیکاری هستی. گفت من میرم با حاج آقا صحبت میکنم، از نظر اسلام کسی حق نداره بیگناها رو اینجا نگهداره.
خلاصه این رفت بیرون. یکی از این مجاهدها گفت تو اکثریّت پیکاری، نه؟ گفتم بابا دست بردار، حالا بذار یه مدت اکثریّتی باشیم. یکی از بچهها، یادش بهخیر، شبی که میخواستند اعدامش کنند، گفت شفق، خجالت بکش، بیا با هم بریم اعدام شیم، بیخود آبروی خودتو نبر. گفتم من تا پای جوخه، اکثریّتی میمونم.
خلاصه، این پاسداره، به حساب فامیلی، کلّی به من لطف میکرد. هر هفته میرفت خانۀ ما، برام کفش میآورد، کتاب میآورد، روزنامه میآورد. این دیگر فامیل ما بود. هرچی میخواستم برام میآورد. محسن میگفت پسر، تو الکی الکی چه جوری با این فامیل شدی؟ میگفتم بابا، ما که همیشه از کون آوردیم، حالا یه دفهام که شانس به ما رو کرده، نمیتونی ببینی؟
خلاصه فامیلیم، فامیلیم، این بنده خدا رفته بود پیش حاکم شرع، که این فامیل ما رو بیگناه انداختین تو زندان. حاکم شرع گفته بود بیگناه چیه پسر؟ تو چه میدونی این کیه؟ این جرمش خیلی سنگینه، ازجمله تعلیمات دینی درس داده، بچههای مسلمونو کافر کرده. گفته بود این کمترین جرمش مرتدسازیه.
پاسداره اومد که تو تعلیمات دینی درس میدادی؟ گفتم بابا، من که نمیخواستم درس بدم، به زور به من گفتن باید درس بدی، بعدشم توی چهار پنج جلسه مگه میشه بچهها رو کافر کرد؟
خلاصه، این بیچاره هر کاری برای من انجام میداد. رفته بود این را به حاکم شرع گفته بود. حاکم شرع ترسیده بود که من رابطهام با این ادامه پیدا کند و خطرناک بشود. بدبخت را برداشتند ویلانش کردند. بردند محافظش کردند، بعد هم شنیدم مجاهدین زدهاند ترتیبش را دادهاند.
یکی دیگر هم بود. بیسواد بود. از زور فقر و فلاکت آمده بود، شده بود بسیجی. این آدم خیلی شریفی بود. خیلی به زندانیها کمک میکرد. بیشتر از همه به من کمک کرد. من اخلاقی دارم که راحت با مردم گرم میگیرم. بعد، چون خیلی جا عوض کردهام، تو شهر خودم، آدمهای زیادی را میشناسم. این گفت تو بچۀ کجایی؟ گفتم ورمهضیاء. محلۀ فقیرنشینی است. این دید خانوادۀ من هم مثل خودش فقیرند، به همین دلیل با من رفیق شد.
پدرش حمال بود، خودش کارگر ساده. میآمد آنجا، روزنامه میآورد. میگفت، میخندید. یعنی اینکه حزباللهی باشد و این بند و بساطها نبود. رابطۀ ما آن قدر با این خوب شد که یک بار توانستیم ترتیب یک توّاب خبیث را بدهیم.
این توّابه آدم لجنی بود. واقعا لجن بودها! همه را اذیّت میکرد. یک شب محاکمهاش کردیم. این قضیه قبل از رفتنم به انفرادی بود. آقا این را انداختند توی سلولی با یک پسری که اسمش محمدرضا قربادی بود. او هم اعدام شد. هفده هجده سالش بود. آقا، یک روز این قربادی آمد که بیایین ببینین رو دیوار چی نوشته. یک عکس خامنهای روی دیوار بود که جملۀ خمینی زیرش نوشته شده بود. گفته بود من خامنهای را بزرگ کردهام. این حرمزاده برداشته بود کلمۀ بزرگ را خط زده بود، جمله شده بود، من خامنهای را کردهام. آقا من این جمله را که دیدم، تنم لرزید. همه میدانستند کار اوست. گفتیم ما هی میگوییم اکثریّتی هستیم، بیگناهیم، این مادر قحبه برای ما کار درست میکند.
صداش کردیم. جیبهاش را گشتیم. دیدیم بله، گزارشی هم تنظیم کرده. مادرقحبه این جمله را به این صورت در آورده بود، بعد هم گزارش کرده بود که بیایید ببینید اینجا چی نوشتهاند. حالا خوبیش این بود که هنوز گزارشش را تمام نکرده بود.
یکی از بچهها، ناصر مرعی، رفت سراغ یکی دوتا دیگر و خلاصه چندتایی جمع شدیم رفتیم سراغ رئیس زندان که این مُخل آسایش ماست. و قضیه را گفتیم. گفتیم اگه این اینجا باشه ما اعتصاب غذا میکنیم. حالا تو زندان جمهوری اسلامی و اعتصاب غذا؟ گفتند ما مسئله رو حل میکنیم.
ناصر مرعی مجاهد بود.
بچۀ باصفای خوبی بود.
ناصر مرعی را،
توی شهر،
با جرثقیل،
دار زدند.
خلاصه از این بسیجیه خواستیم کاری کند که این اُزگل را منتقل کنند انفرادی. این کار را کرد. برای بچههای مجاهدین کلّی کار میکرد. نامه میبرد در خانهشان، وصیّتنامه میبرد، کلّی کار میکرد، آخرش هم یکی از بچههای مجاهد که گُه بود، لوش داد.
این رابطهاش آن قدر با من خوب بود که بچههای مجاهدین بهش میگفتند پیکاری. لمپن بود، ولی لوطیگری میکرد. بعد، این، از آدمهای ترسو، آدمهایی که به دست و پای این و آن میافتند، بدش میآمد. یعنی اعتقاد داشت، آدم باید محکم باشد. توی انفرادی، با وجود این دوتا زندانبان، به من بد نمیگذشت. کتابها را، آن که فامیلم شده بود، میآورد، این یکی هم برام نوار میگذاشت. بنان میگذاشت، شجریان میگذاشت، رادیو برام باز میکرد. هواخوری نداشتیم، ولی مرا میآورد بیرون یک ساعت، دوساعت قدم میزدم.
بعد از یک مدت او را هم برداشتند منتقل کردند. بعد یکی دیگر را آوردند به جاش. تُرک بود. نمیدانم مال داغ تپه بود، مال کجا بود. کشاورز بود. بدبختها را از تو دهات برمیداشتند میآورند، میکردند زندانبان و محافظ و پاسدار. این به من گفت از تو چی گرفتن؟ گفتم تانک. آقا، این باور کرده بود. میگفت کجا قایمش کرده بودی؟ گفتم یا ربالعالمین این دیگر چه جور گوسالهایست؟
دورۀ شاه میگفتند یارو، خر میره زندون، ژان پل سارتر درمیآد، تو این دوره، اگر ژان پل سارتر میرفتی، خر میآمدی بیرون. آخر این هم شد زندانبان؟ بگو خوارکُسده، مگر تانک قوطی کبریت است که من بتوانم قایمش کنم؟
من دیدم یک کمی وسایل برام رسید. چندتا کتاب هم توش بود. گذر از رنجهای تولستوی و مرگ کسب و کار من است. سیگار وینیستون و مالبرو هم بود. همه فکر کردند دیگر کار ما تمام است. ما را با محسن شفیعی انداختد توی این سلول. گفتش فکر میکنی واسه چی آوردنمون اینجا؟ گفتم نمیدونم، تو که دیدی من آخرین دفاعمم کردم. من فکر میکردم دارند آزادمان میکنند، بعد از اینجا سر در آورده بودیم.
خلاصه، آن شب نخوابیدیم. این سلول هنوز کامل نبود. هنوز سوراخهای در را خوب نگرفته بودند. جوش داده بودند. این جوش باعث شده بود یک سری سوراخ تو در ایجاد شود. از این سوراخها میشد بیرون را دید.
دیدیم صدای پا میآید.
از سوراخ در نگاه کردیم.
چهارتا را چشم بسته از سلولها آوردند بیرون.
بردند.
مجتبی روان بود.
علی شلیلهای بود.
اکبر عراقچی بود.
رضا عالمی بود.
و کمی بعد،
فقط صدای گلوله بود.
اصلاً فکر نمیکردم اکبر عراقچی را آن شب اعدام میکنند. قبل از اینکه بیاورندمان توی انفرادی، آمده بود باطری میخواست برای رادیوش.
فرداش، روز جمعه بود و روز ملاقات. آقا، این مادر ما آمده بود که میخوام پسرمو ببینم. گفته بودند ملاقاتی نداره. گریه و زاری راه انداخته بود که پسرمو اعدام کردین، باید جنازهشو بدین. گفته بودند خانوم اعدام نشده. ما قول میدیم. گفته بود نخیر، اعدامش کردین، میدونم. خلاصه، یکدفعه دیدم در سلول باز شد، ننۀ ما آمد تو. گفتم تو اومدی اینجا چه کنی؟ گفت فکر کردم اعدامت کردهن. انقدر داد و بیداد کردم تا آوردنم تو.
بعد، مادرم نگاه کرد به این اتاق. همهاش یک متر در دو متر. گفت اینجا زندگی میکنی؟ گفتم نه والله، تو یه ویلا با استخر و همه چی. خُب میبینی که. پاسداره هم که پشت سرم ایستاده بود، بچۀ خوبی بود. گفتم مامان، بیرون چه خبر؟ گفت تا وقتی که این حزب توده و شوروی هست، این رژیم پا برجاست و روز به روز کونه میکنه و ریشه میدوونه. پاسداره گفت این مادرتم که مثل خودت ضدانقلابیه. گفتم خُب راست میگه دیگه.
آقا ما پنج، شش ماه توی انفرادی بودیم و تو این مدت هیچ کس نیامد سراغ ما بگوید خرت به چند؟ نه به من، نه به هم سلولیام. ما هم هر روز برای خودمان یک تحلیلی میدادیم. پاسداره که رد میشد، اگر اخم میکرد، میگفتیم وضعمان خراب است، اگر لبخند میزد، میگفتیم وضعمان خوب است. تا اینکه یک روز آمدند که وسایلتونو جمع کنین.
باز رفتیم پیش بچههای قبلی. همه شادی کردند که ما زنده برگشتهایم. ما هم خوشحال که خُب، فعلاً هستیم.
آقا، این جاکشها دوباره شروع کردند. از نو بازجویی کردند. پدرت خوب، مادرت خوب، آخر دیوث، ما دفاع آخرمان را هم کردهایم. گفتند نه! اونا همهش کشکه. هرچی گفته بودی دروغه. گفتم آخه چیش دروغه؟ گفت همهش دروغه! تو پیکاری هستی و باید از نو بازجویی بشی!
من فکر میکنم شده بودم طوطی. همان چیزهایی را که دفعۀ اول راجع به قند و بیسکویت و کفش و کلید گفته بودم، دقیقا، همهاش را، مو به مو، تکرار کردم. یک هفت هشت جلسه هم به این یکی که نمیدانم کدام مادر سگی بود، بازجویی پس دادم. گفت مسلمون شدی؟ گفتم والله فکر میکنم باید در مورد اسلام مطالعه کنم. بعد، یک مجاهدی بود، دکتر بود. آدم خوبی بود. بعداً از همدان فرستادندش اوین. از این پرسیده بودند، این شفق نماز میخونه؟ گفته بود آره بابا. بعد این بندۀ خدا را برده بودند، یک فصل زده بودند که مردیکه، این خودش داره میگه تازه میخوام در مورد اسلام مطالعه کنم، تو میگی نماز میخونه؟
گفت لامذهب چرا این حرفو زدی؟ گفتم عجب خری هستی، خُب من از کجا بدونم اینا از تو چی میپرسن؟ بعد یکی از بچهها برگشت گفت برو بازجوییتو درست کن. بگو من مارکسیست هستم، ولی ماتریالیست نیستم. وگرنه این جاکشا حکم ارتداد میدن و میذارنت پای دیوار. خلاصه ما تو بازجویی بعدی این را درست کردیم. دیگر دفاع و از این حرفها هم نداشت.
بعداً فهمیدم قضیه از چه قرار است. یک خط سهای مادر جنده که بیشتر دختر باز بود تا سیاسیکار و کلّی هم گهکاری کرده بود، ما را اینجا دیده بود. رفته بود گفته بود این پیکاری است.
هیچی، بالاخره ما شدیم پیکاری. بعد، ما را برداشتند بردند ملایر. آنجا پنج سال حبس قطعی و پنج سال هم تأدیبی دادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر