-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

Latest Posts from Tehran Review for 06/25/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



شهر من، من به تو می‌اندیشم نه به تنهایی خویش
زندگي‌اي موازي زندگي شهري وقتي شب از راه مي‌رسد، چون جادويي سياه لايه‌هاي شهر را در بر مي‌گيرد؛ زندگي در خيابان و خوابيدن روي كارتن. جمعيت يازده ميليون نفري تهران در طول روز، شب‌ها هشت ميليون نفر مي‌شود. در حالي كه بخشي از مردمي كه صرفا براي خواب به سطح شهرها برمي‌گردند كارتن‌خواب‌ها هستند. 400 هزار واحد از دو ميليون واحد مسكوني پايتخت خالي از سكنه است و تعداد گرمخانه‌هاي شهرداري براي اسكان اين جمعيت بي‌پناه پايتخت‌نشين، بيشتر به معماي جا دادن فيل در فنجان شبيه است. معمايي كه طرح‌هاي ضربتي پاكسازي اراذل و اوباش و همچنين برخورد با خيابان‌خواب‌ها بيشتر به جارو كردن و از جلوي چشم دور كردن و پاك كردن صورت اين مساله كمك خواهد كرد، نه حل كردن آن. با اينكه دوشب در خيابان سر كردن براي روايتي از اين زندگي موازي در پايتخت و گزارشي از زندگي در فقر مطلق، به نظر كافي نيست، با اين حال گزارش ناتمام ما به اين شرح است: 
هيچ‌كس تنها نيست؟
توي جيبم نه پولي است نه كارت عابربانكي. يك دفترچه كوچك و يك قلم و يك فندك تمام چيزي است كه همراهم است، به‌علاوه كارت خبرنگاري كه محض احتياط برداشته‌ام. يك ماه است كه صورت نتراشيده‌ام. دو سه روز است كه ذهنم درگير لباسي است كه براي خيابان‌گردي بايد بپوشم. به كفش هم فكر كرده‌ام. روز اول كه با گروهي كه يك روز در هفته به تعدادي از خيابان‌خواب‌ها غذاي گرم مي‌دهند، به كوچه پس‌كوچه‌هاي جنوب شهر رفتيم، پيش‌فرضم براي نوع پوشش خيابان‌خواب‌ها اصلاح شد. تصوري كه از خيابان‌خوابي داشتم تصوري كليشه‌يي بود. لباس‌هاي پاره، ژنده، كثيف و بدبو. بيشتر كارتن‌خواب‌هايي كه در اين دو روز ديدم شلوار جين به پا داشتند. پيراهن يا تي‌شرتي درست و درمان تن‌شان بود. كفش‌شان سوراخ نبود و نوك انگشت پايشان بيرون نزده بود. بويي هم كه مي‌دادند بوي آدم‌هايي بود كه مثلا يكي دوهفته حمام نرفته باشند. البته اين كارتن‌خواب‌هاي سطح شهر هستند كه به آب روان و سرويس‌هاي بهداشتي پارك‌ها دسترسي راحت‌تري دارند. كارتن‌خواب‌هايي كه در تكه‌بيابان‌ها و خرابه‌هاي فراموش‌شده پايتخت سكنا گزيده‌اند، مدت‌هاست تني به آب نرسانده‌اند و سر و صورت را صفايي نداده‌اند، ريش زبر و موهاي ژوليده‌شان تفاوتي است كه با خيابان‌گردها دارند.
بيشتر خيابان‌خواب‌هايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضي‌هاشان هم هدفون توي گوش‌شان بود. آن تصور كليشه‌يي از يك كارتن‌خواب خيلي سريع در ذهنم از بين مي‌رود.
براي همين با همان لباس‌ها كه هميشه تن مي‌كنم، منهاي ساعت و موبايل روشن و پول، از خانه خارج شده‌ام. ريش نتراشيده و حمام نرفتگي هم باعث نمي‌شود حس كنم فرقي با ديگران دارم و خيابان‌خواب شده‌ام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتاب‌سوختگي يكي از مشخصه‌هاي خيابان‌خواب‌هاست. برخلاف صداي زنگ موبايل خيابان‌خواب‌ها كه راحت به گوش مي‌رسد، تصميم مي‌گيرم موبايل را بي‌صدا كنم تا توجهي جلب نكنم.
نگاه توريستي بالاشهري – پايين‌شهري
از سر پل تجريش راه مي‌افتم به سمت پايين. از كنار آش رشته و حليم نيكوصفت رد مي‌شوم. مي‌دانم پولي ندارم و مي‌دانم هنوز زود است كه گرسنگي بهم فشار بياورد. خيابان وليعصر مسير جديدي براي پياده‌روي‌ام نيست اما اين‌بار هيچ عجله‌يي ندارم. به جايي نبايد برسم. كسي را نبايد توي راه ببينم. آرام راه مي‌روم. مي‌دانم اين مسير را بيشتر براي خالي نبودن عريضه انتخاب كرده‌ام. از بوي قهوه فرانسه كافه روبه‌روي باغ فردوس رد مي‌شوم. مي‌آيم و بوي چلوي ايراني رستوران قديمي پايين زعفرانيه هم برايم دردسرساز نيست.
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبه‌يي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من مي‌خواهم خيابان‌خوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصله‌يي هست. لابد پيش خودم فرض مي‌كنم حالا يك شب شام نمي‌خوري چيزي نمي‌شود كه. براي رهايي از اين نگاه توريستي و فكر و خيالات كه نگاه من را به كارتن‌خوابي نگاهي دست بالايي به دست پاييني نكند، سعي كرده‌ام گرسنه از خانه خارج شوم و بي‌پول تا امكان غذا خوردن حتي براي يك شب برايم مهيا نباشد.
تا ونك هم راحت راه مي‌آيم. گاهي كوچه پس‌كوچه مي‌اندازم تا دست كم به پياده‌روي سبك‌انگارانه نزديك نشود خيابان‌گردي‌ام. روي پله‌ها، سر پرچين‌ها، لب جدول مي‌نشينم. نشستن روي جدول خيابان به خودي خود كار عجيبي نيست. ولي وقتي براي اولين‌بار براي خستگي در كردن راهي جز نشستن لب جدول جوي خيابان نداشته باشي، گمان مي‌كني همه نگاه‌ها خيره تو است. مسيري را طي مي‌كني تا جايي پيدا كني كه كمتر توي چشم باشد. وقتي هم كه مي‌نشيني خيال مي‌كني همه دارند تو را مي‌پايند. چيزي به اين سادگي مي‌تواند لحظات ناخوشايندي را فراهم كند.
ظاهرسازي ظاهري
هنوز غروب است. غروب روز دوم. يكي دوساعت مي‌پلكم. تا اينجا چند خيابان‌خواب در خيابان‌هاي اصلي ديده‌ام كه توي لاك خودشان بودند و اجازه نزديكي بيشتر ندادند. مطمئن مي‌شوم هر چقدر هم سعي كرده باشم نه ظاهرم و نه حتي نگاهم شبيه يك خيابان‌خواب نشده و هنوز آدم شهري‌اي هستم كه جز براي دادن پول خردي به عنوان صدقه نزديك كارتن‌خوابي نمي‌شود.
زباله‌جوها
زباله‌جو، خيابان‌خواب نيست. او زندگي آبرومندي دارد كه براي حفظش مي‌داند نبايد اميدوار به بخشنامه و اضافه‌حقوق و پاداش و طرح‌هاي بلااستفاده بازنشستگان بماند. زباله‌جو مي‌آيد تا ظرف غذايي را كه همراه آورده پر كند. مي‌آيد تا شايد كفش و لباسي دورانداخته و قابل استفاده براي زن و بچه‌اش پيدا كند.
: «يه كيف سامسونت پيدا كردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوي كاغذ و كاربن مي‌داد. بردمش برا پسرم، گفتم شركت داده.»
او مي‌داند براي يافتن غذا بهتر است سطل جلوي شركت‌ها و ادارات را بگردد.
: «اين دولتي‌ها دورريزشون بيشتره. شكر خدا ظرف غذاي دست‌نخورده تك و توك پيدا مي‌شه توي دورريز ناهارشون.»
در به كار بردن كلمه دورريز براي غذايي كه دور انداخته شده تاكيد مي‌كند.
هر چيز كه خوار آيد…
جلوي مغازه‌ها نمي‌ايستم. جلوي كيوسك نمي‌ايستم. جلوي كافه يا رستوران نمي‌ايستم. سعي مي‌كنم خودم را از زندگي روزمره دور كنم و به خيابان نزديك شوم. كم‌كم متوجه مي‌شوم مدت‌هاست به آشغال‌هاي كنار خيابان ريخته شده و سطل‌هاي زباله توجه مي‌كنم. يكي دوتا آشغال را هم با پا جابه‌جا مي‌كنم. نمي‌دانم زيرش بايد چه چيزي پيدا كرد اما با پا جعبه پاره را مي‌زنم كناري و بعد مي‌بينم زيرش چيزي نيست و بعد به راهم ادامه مي‌دهم. انگار ماهيگيري كه قلابش را چك مي‌كند. نه طعمه دست خورده نه خبري از ماهي است.
سرعت و سكون
كوچه پس‌كوچه مي‌كنم تا مي‌رسم به زرتشت و بعد كريمخان. از ايرانشهر مي‌روم پايين تا فردوسي. بعد از نوفل لوشاتو سي‌تير را مي‌روم پايين. موبايل را اينجا چك مي‌كنم. دو تماس و دو نامه. دكمه را فشار نمي‌دهم تا ببينم تماس و نامه از طرف چه كسي است. آسمان ديگر تاريك شده است. گوشه‌يي مي‌ايستم و موبايل را در جورابم مي‌گذارم.
نرسيده به بهارستان روي صندلي ايستگاه اتوبوسي مي‌نشينم و به عجله آدم‌ها براي گرفتن تاكسي و سبقت‌ها و بوق‌زدن‌ها توجه مي‌كنم. شايد ساعت 9 يا 9 و نيم باشد.
وقت زياد مصائب
چيزي كه خيابان‌خواب بيش از ديگران دارد وقت است. او مي‌تواند بنشيند و هر چقدر دلش مي‌خواهد فكر كند. فكر و خيال كند و رويا ببافد. خيال‌بافي و رويابافي البته ذهن را درگير و انرژي را زايل مي‌كند. براي فرار از اين افكار و براي سر هم آوردن ساعت‌هاي بي‌شمار چقدر بايد تاب آورد تا گرفتار بنگ و افيون نشد؟ اگر پيش از آنكه آواره شده باشي مصرف‌كننده نباشي.
انفرادي
تماشاي تفريح و خريد و گشت و گذار و رستوران و تاكسي سوار شدن و ماشين عروسي و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادي و عزا و كيك تولد و كلاچ ترمز گرفتن در ترافيك ساعات اداري و دستي كشيدن در ساعات آخر شب و هر چيز ناچيز ديگري كه به ذهن بيايد، همه روياي دست نيافتني خيابان‌خواب است كه به جاي آنكه به آن فكر كند آن را جلوي چشمش مي‌بيند، اما نمي‌تواند به آن دست بزند.
كارتن‌خوابي زندگي انفرادي است، در زنداني بزرگ‌تر. معاشرت جمعي يا براي خريد و فروش مواد است يا براي تاخت زدن خرده‌ريز با غذا يا مايحتاج زندگي. دور همي بيشتر به سكوت مي‌گذرد. تاثير اين نوع انفرادي زيستن بين ديگران، ته‌نشين‌شدن سكوت و سكوتي ممتد در حالات مختلف زندگي فردي است. كرختي كه حتما به نشئگي و خماري برنمي‌گردد. هيچ چيز اين زندگي واقعي نيست، انگار خواب شيريني است كه بي‌موقع آمده باشد و كابوس زندگي را سراسر روز به آدم يادآوري كند.
سطل زباله: بنگاه كوچك زودبازده
از بهارستان به سمت بازار مي‌روم. چراغ‌هاي مغازه‌ها و حجره‌ها و پاساژها و انبارها و بازارها خاموش است. از چراغ‌هاي شهري هم كاري براي روشن كردن اين تاريكي برنمي‌آيد. كم‌كم بر تعداد خيابان‌خواب‌ها اضافه مي‌شود. كيسه‌هاي پلاستيكي در دست، آهسته از دل تاريكي بيرون مي‌خزند و به سطل‌هاي زباله نزديك مي‌شوند. مردي كه سراپا سفيد پوشيده با حوصله سطلي را برگردانده و مشغول كند و كاو است. گاهي تكه پلاستيك و كاغذي را پيدا مي‌كند و در كيسه‌اش مي‌تپاند.
اگر سطل‌هاي زباله را بنگاه‌هاي كوچك زودبازده فرض كنيم كه نان و روزي در كشور را تامين مي‌كنند بايد به آمارهاي رسمي كه نشان از موفقيت طرح‌هاي زودبازده دارد به چشم تاييد نگاه كنيم. بنگاه‌هاي زودبازده‌يي كه مشمول قانون پرداخت ماليات نمي‌شود و لابد خيابان‌خواب‌ها و زباله‌جوها بايد بابت چنين مزيتي به ديگر شهروندان غره شوند.
دو مرد مسن روي نيمكتي نشسته‌اند و محتويات كيسه گوجه سبزي را كه از سطل روبه‌روي‌شان پيدا كرده‌اند بين خود تقسيم مي‌كنند.
: «بيا اين رو ببر واسه بچه‌ت.»
- «خرابه كه.»
: «خراباش واسه من. برندار.»
چراغ بانك، خيابان را روشن نمي‌كند
پيرمردي كه اگر صبح در يكي از ميدان‌هاي شهري ببيني‌اش حتما تو را ياد تصويرهاي درويش‌هاي توي كتاب‌هاي قديمي مي‌اندازد، ظرف يك بار مصرف غذايي را روي پا گذاشته، سه چهار كيسه و گوني را كنار دستش چيده، و تند و تند با دست مشغول لقمه گرفتن از پلوكباب است. به اين شيوه غذا خوردن شصت و چهاري مي‌گويند. چهارانگشت تبديل به قاشق و شصت كار چنگال را مي‌كند.
زمان كش مي‌آيد. هر چه بيشتر در دل شب پيش مي‌روم زمان طولاني‌تر و طولاني‌تر مي‌شود. اين را وقتي مي‌فهمم كه كسي ساعتش را نگاه مي‌كند و به ديگري مي‌گويد ساعت ده، ربع كم است. اگر از من پرسيده بود مي‌گفتم: «يازده و نيم، دوازده.»
در تاريكي مسير بازار تهران، تنها نوري كه به چشم مي‌خورد نور پرزور شعبه‌هاي بانك است كه با تمام برقي كه مصرف مي‌كنند جلوي پاي هيچ خيابان‌خوابي را روشن نمي‌كنند.
زندگي موازي
توي هر سايه‌يي جنبنده‌يي وجود دارد. به جز چند سطل زباله‌يي كه كسي در آنها دنبال روزي خود است، كمتر سطل زباله‌يي در اين راسته است كه آشغالش قبلا كاويده نشده باشد.
در اين بين چند مسافر‌ تر و تميز از تاكسي فرودگاه پياده مي‌شوند و وارد يكي از هتل‌هاي ارزان‌قيمت مي‌شوند. يكي دو جوان دوچرخه‌سوار رد مي‌شوند. چند خانواده هنوز براي خريد در پياده‌رو پرسه مي‌زنند و به سمت روشناني مغازه‌هاي باز مي‌روند.
بازاري‌هايي كه كارشان طول كشيده تك و توك مي‌آيند و سوار اتومبيل‌هايشان كه در اين ساعت، خيابان و كوچه يكطرفه را در نظر نگرفته‌اند مي‌شوند.
زندگي شهري در كنار زندگي خياباني در جريان است. هيچ‌كدام زندگي آن ديگري را نمي‌بيند يا نمي‌خواهد ببيند.
در بساطي كه بساطي نيست
ديگر تاريك است و نام خيابان‌ها را نمي‌بينم. ميدان شوش را رد كرده‌ام. سر از پياده‌روهايي در مي‌آورم كه چشم چشم را نمي‌تواند ببيند اما گله به گله و جا به‌ جا كارتن‌خواب و خيابان‌خواب نشسته‌اند. يكي دو جا، پاتوق دستفروشي و مالخري است.
بعضي‌ها نشسته‌اند و بساطي جلوي‌شان پهن كرده‌اند كه توش كفش و كتاني، پيراهن، گوشي موبايل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، يكي دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهيتابه، تيله، ساعت، بند ساعت، باتري، عينك و چيزهاي ديگر به چشم مي‌خورد. همه مستعمل و از كار افتاده.
: «اين كفش دخترونه‌ها چند؟»
- «پونزده تومن.»
: «ساعته كار مي‌كنه؟»
- «اين هم حرفه مي‌زني؟ كار مي‌كنه ديگه.»
:«كفش دخترونه‌هه رو بده سه تومن ببرم.»
-«سه تومن بدم كه بري ده تومن بفروشي؟»
:«ساعته چي؟ چند؟»
-«كفش رو بهت مي‌دم هفت تومن.»
كفش‌ها را برمي‌دارد و نگاه سرسري مي‌كند.
:«تاخت مي‌زني با اين انگشتره؟ عقيقه. واسه مشهده.»
انگشتر را از دست در مي‌آورد و مي‌دهد دست پيرمرد خنزر پنزري.
-«هفت تومن. انگشترت هم اصل نيست.»
:«اصله. واسه مشهده. سي تومن خودم از بازار رضا خريدم.»
-«چي مي‌خواي مهندس؟ واستادي سيرك تماشا مي‌كني يا جنس مي‌خواي؟»
سرش را آورده بالا و به من نگاه مي‌كند. دستم ناخودآگاه مي‌رود روي صورتم و عينك بدون قابم را از چشم برمي‌دارم. هيچ كدام آنها عينك به چشم ندارند. چشم‌شان ضعيف نمي‌شود؟
اسم جنس كه مي‌آيد، انگار ميدان مغناطيسي در كار باشد، جمعي دور من حلقه مي‌زند.
-«چي مي‌خواي مهندس؟»
-«گردبازي يا قرص‌باز؟»
-«بيا علف بهت بدم طلا.»
-«چقدر داري؟ شيشه ببر خرجت كمتر شه كيفت بيشتر.»
سر ساقي سلامت…
ديدن بار زدن حشيش و كشيدن ترياك با كاغذي لوله شده بعد از يكي دوبار چرخيدن در پياده‌روهاي تاريك خيابان‌هاي اصلي خلوت اين ساعت شهر ديگر چيز عجيبي به نظر نمي‌آيد.
در اين ساعت، در اينجا، يا خمار هستي و دنبال راهي براي نرم كردن دل ساقي كه بتواني باز هم نسيه مواد بگيري.
هر چند وقت يك بار تجمع گروهي معتاد نظر را جلب مي‌كند. يك ساقي سر و كله‌اش پيدا مي‌شود و معتادها به چشم بر هم زدني از گوشه و كنار دور او جمع مي‌شوند تا مواد تهيه كنند.
وقتي به اين گروه ده دوازده نفره مي‌رسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقي مرحمتي نمي‌كند.
جوانكي كه كلاه نايك روي سر گذاشته و ‌تر و فرزتر از ديگران به نظر مي‌رسد، خطاب به ساقي بيست و پنج – شش ساله مي‌گويد:«رضا، گفتم بساز اينا رو. نذار زار بزنن.»
ساقي جواب مي‌دهد:«دادم بهشون ديگه بابا.» و دوباره دست در كيف كمري مي‌كند تا آذوقه جمع را تامين كند.
چيزي كه از ته و توي حرف اينها دستگيرم مي‌شود اين است كه اين معتادها خود موادپخش‌كن‌ها يا آدم‌هاي جوانك كلاه بر سر هستند، كه به ازاي كاري كه در طول روز براي جوانك مي‌كنند، جوانك وظيفه ساختن آنها را بر عهده دارد.
شب دوم در خيابان
بگويي نگويي بيست ميليون چهارديواري در پايتخت وجود دارد و پيدا كردن يك ديوار براي تكيه دادن و شب را در پناه آن صبح كردن براي هزاران نفر خيابان‌خواب در اين شهر دغدغه است.
وسايل لازم براي خيابان‌خوابي همه آن‌ چيزي است كه براي ديگران ناچيز به حساب مي‌آيد. تكه مقوا و كارتن براي زيرانداز، كيسه‌يي پلاستيكي يا گوني‌اي كوچك و سبك براي نگهداري آن ناچيزهايي كه در خيابان به دست خواهد آمد، يك كبريت يا فندك، پتو پاره يا كت مندرسي كه جلوي سرماي سر صبح را بگيرد. كفش‌ها يا زيرسري و متكا خواهند شد يا پاها را از سرما و نيش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند كرد.
اين فهرست تابستاني است. در فهرست زمستاني بايد بر تعداد مقوا و كارتن افزود و اگر شانس ياري كرد بايد پتو پاره يا كت و كاپشن مندرسي را پيش از آنكه خيابان‌خواب ديگري آن را يافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.
تصور اينكه در زمستان هر خيابان‌خوابي اين امكان را دارد كه در پيت حلبي آتش روشن كند، يك خيال فانتزي است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان اين امكان كه خيابان‌خواب هر جا دلش بخواهد بساط كند مهيا نيست. او بايد جايي باشد و طوري برود و بيايد كه مردم و ماموران صداي‌شان درنيايد.
زمين گرم
انتخاب جا براي خيابان‌خوابي انتخاب ساده‌يي نيست. جاي خوب بالاي پلكان‌هاي بلند و در كنج پاگرد ورودي ساختمان و عمارت‌ها بيغوله ساختن است، دور از باران و جك و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلكان‌هاي اينچنين بيشتر منتهي به در شعبه‌هاي بانك يا پاساژها يا ساختمان‌هاي اداري يا مجتمع‌هاي آپارتماني است كه براي پرنسيب هيچ‌كدام از اينها خوب نيست جلوي در ورودي‌شان كارتن‌خوابي خفته باشد.
پس پيدا كردن نيمكتي در پارك گزينه بعدي است، به شرطي كه پارك در منطقه‌يي از شهر نباشد كه خيابان‌خوابي روي نيمكتش، تصوير زيباسازي‌شده شهري را خراب كند. نيمكت‌هاي كنار خيابان و صندلي ايستگاه‌هاي اتوبوس مي‌تواند انتخاب بي‌دردسرتري باشد.
در زمستان شانس خيابان‌خواب بايد بزند تا سند محوطه گرم هواكش خوش‌عطر جلوي قنادي‌ها، به نام كارتن‌خواب ديگري نخورده باشد. همچنين دراز كشيدن يا چمباتمه زدن روي مسير لوله بخار مغازه خشكشويي كه حرارتش برف و باران روي آسفالت پياده‌رو را خشك مي‌كند كه بيشتر به آرزوي دست‌نيافتني مي‌ماند، چون كمتر صاحب‌ مغازه‌يي حاضر است از صبح تا شب روبه‌روي در مغازه‌اش مرد بي‌كاره‌يي دراز بكشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زير بارش برف كيف كند. ايستادن بي‌جا مانع كسب است، دراز كشيدن و خوابيدن كه جاي خود دارد.
فكر پيدا كردن جاي خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمه‌يي بر زمين سخت بتوانيم خواب بگوييم، فكر روزمره خيابان‌خواب‌هاست؛ جايي كه ممكن است سندش به نام خيابان‌خواب ديگري خورده باشد و وقتي در خواب هستي صاحب پيدا كند و بخواهد تو را به هر قيمتي از خانه‌يي كه غصب كردي بيرون كند.
 
شب اول؛ نگاه تفقدگرانه توريستي
پيش از اينكه پياده و با جيب خالي به خيابان بزنم، شب قبلش با گروهي همين تجربه را داشتم. بيشتر شبيه تور تفريحي- سياحتي يك روزه بود كه اين‌بار به جاي نشان دادن جاذبه‌هاي توريستي و شهري، بخش‌هاي فلاكت‌باري از شهر را نشان مسافران مي‌داد.
دادن يك ظرف غذا در يك روز از هفته به دست كارتن‌خواب‌ها و معتادها، در كنار جاي خالي عزمي جدي از طرف دولت يا نهادهاي مسوول براي سامان دادن به وضعيت اين بخش از مردم بيشتر شبيه است به خوراندن قرص سرماخوردگي خردسالان به مريضي كه علاوه بر سرطان، آنفلوآنزاي گاوي گرفته است.
سوار ماشين در كوچه پس كوچه‌ها چرخيديم و به خيابان‌خواب‌هايي كه مي‌ديديم يك ظرف عدس‌پلو مي‌دادند.
دو تصوير و يك ديالوگ مهم‌ترين بخش اين سفر سياحتي- تفقدگرانه بود؛
تصوير اول ديدن زاغه‌نشيني در سطح شهر و در دل كوچه پس‌كوچه‌هاي دروازه غار بود كه آدم را ياد فيلم‌هاي هندي و آمدن يك مهاراجه به مناطق پست‌نشين و صدقه دادن سخاوتمندانه‌اش مي‌انداخت.
پس چي‌ام؟
يكي از سه ماشيني كه گروه ما را تشكيل مي‌داد و به عنوان ليدر گروه بود، كنار كوچه‌يي نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بيدار كرد و به ‌آنها ظرف غذا داد. مردي كه مي‌گذشت آمد و گفت:«قبول باشه. يكي هم به من بده.»
همراه ما كه غذا پخش مي‌كرد، گفت:«اگر كارتن‌خوابي بهت غذا بدهم. اين غذا براي كارتن‌خواب‌هاست.»
مرد گفت:«من كارتن‌خواب نيستم؟» و بعد رو كرد به دو معتادي كه مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقا مي‌بيني؟ مي‌گه من كارتن‌خواب نيستم. حال كردي؟ مي‌گه من كارتن‌خواب نيستم. خوشت اومد؟»
و در حالي كه ظرف غذا را باز مي‌كند راهش را مي‌كشد تا برود و خطاب به ما يا آن دو كارتن‌خواب ديگر مي‌گويد:«اگه من كارتن‌خواب نيستم پس چي‌ام؟»
خيالبافي شبانه
خيابان‌هاي تهران زخمي است كه شب‌ها دهان باز مي‌كند و روزها به جاي مرهم در قالب بخشنامه‌ها و طي اقدامي ضربتي استخوان لاي آن مي‌گذارند به اين هوا كه روي زخم را ببندند تا بوي عفونتش توي ذوق كسي نزند. ديري است كه از پاستور و اختراع واكسن‌هايش با اثرات زودگذر ديگر كاري برنمي‌آيد. شايد براي پيدا كردن مرهم اين زخم بهتر است به جاي زدن مسكن‌هاي موضعي و خوراندن زوركي معجون‌هاي من‌درآوردي پاستور، در كتاب‌هاي تاريخ جست‌وجو كرد و از روي انشاي گذشتگان كه فرصت جريمه نوشتن غلط‌هاي املايي‌شان را پيدا نكردند، عبرت گرفت. شايد بايد روي اين زخم را باز گذاشت تا تهران هوايي بخورد، به خودش بيايد و بتواند به زخمش برسد…
خيابان‌خوابي يعني فرصت زياد براي پرسه‌زدن و گوشه‌يي لميدن و خيالبافي. من خيابان‌خواب آماتوري هستم كه گوشه‌يي در شهر لميدم و خيال مي‌بافم.
ديگر فرقي نمي‌كند در كجاي اين منطقه باشي. به سمت ميدان راه‌آهن مي‌روم تا سربالايي خيابان وليعصر را به سمت بالا گز كنم.
منبع: روزنامه اعتماد و وبلاگ پوریا عالمی

 


بوی لجن و لزجی اش همه تنم رو خیس کرده بود، پاهایم به شدت درد میکرد اما انگار جایی غیر از جوی آب و زیر پل برایم امنیت نداشت. توان دویدن نداشتم و روی پل هم نیروهای امنیتی مستقر شده بودند؛ چاره ای جز سکوت و تحمل وضع موجود نبود.

زمان میگذشت اما حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتم؛ اطرافم پر بود از صدای گلوله و فریاد و جیغ مردم. با خودم فکر میکرد اگر از زیر این پل خلاص شده و به خیابان برگردم با دریایی از خون مواجه می شوم.

با خودم مرور می کردم؛ صبح بود و در خیال من قرار بود امروز هم مثل تظاهرات قبلی باشد. ماشینم پر بود از پوسترهای میر حسین و پارچه های سبزی بود که جلوی آینه زده بودم.

از اتوبان چمران به سمت توحید هیچ خبری نبود. طبق روال آن روزها هم صدای آهنگ “یار دبستانی من” از بلندگوهای ضبط ماشین پخش می شد.

ماشین های سپاه و هزاران سپاهی ناگهان در خیابان پرچم بعد از میدان توحید خودنمایی کرد، نمیدانستم ضبط رو کم کنم، پارچه سبز را بردارم، دوربینم را مخفی کنم یا عکس های میر حسین را از پنجره باز ماشین به بیرون بریزم.

اما تنها کاری که توانستم بکنم، کم کردن صدای ضبط ماشین بود. با لبخند به راهم ادامه دادم و از میان سپاهی ها رد شدم یا بهتر است بگویم توانستم رد شوم!

ماشین را پارک کردم و از کوچه پس کوچه ها خودم را به میدان توحید رساندم. پیش خودم فکر میکردم امروز تبا این فضای امنیتی تظاهرات لغو خواهد شد یا حداقل با ماشین، حرکت سخت خواهد بود.

میخواستم برگردم ولی حرکت مردم از میدان توحید بدون شعار و سر و صدا از میان لایه سپاهی ها به سمت پایین من را هم همراه کرد، همقدم تا میدان “آزادی”.

هر قدم ده ها سپاهی از تصمیمم پشیمانم کرد ولی جرأت برگشت هم نداشتم هرچند چفیه و لباس ها و دوربینم قطعا دردسر ساز می شدم.

چقدر بوی لجن و درد پا آزارم می داد. صدای پای سپاهی ها و باطوم به دستان نفسم را تنگ کرده بود و نگرانی، درد و ترس همه وجودم را گرفته بود. چرا کتک خوردم؟

یکی از سپاهی ها که تا آن لحظه با هیچ کس کاری نداشت، گویی من را نشان کرد و جلو آمد: “یک لحظه تشریف بیاورید!” به محض اینکه دلیلش را سوال کردم، هفت یا هشت نفر سپاهی من را دوره کرده و به سمت خودرو ون که سمت مخالف خیابان بود کشاندند.

دوربین در جیب های گشاد شلوارم بود اگر پیدایش می کردند، کار تمام بود. آن روز ها مردم هنوز به داد و فریاد هم می رسیدند؛ شروع کردم به داد زدن که یکی از فرماندهان به سمتم آمد و پرسید “چه کار کرده”؟

مردم جمع شدند. قوت قلب گرفتم، فرمانده هم گفت “از اینجا دور شو”. پیرمرد کناری ام بدون نگاه کردن به صورتم گفت “چفیه و لباس هایت در دید است و باید مواظب خودت باشی”.

فکر کنم سه یا چهار ساعتی گذشت و من همچنان بی حرکت زیر پل خوابیده بودم …

به تقاطع آزادی رسیدیم. هزاران نفر در سکوت کامل به سمت در حرکت بودند؛ اما گارد از پشت به ما حمله کردند. سعی می کردم از این هجوم فیلمبرداری کنم، همان فیلم هایی که امروز کابوس های شبانه ام است.

جمعیت شروع به دویدن کرد، تعادلم را از دست داده و بر زمین افتادم. نیروهای گارد به من رسیدند. با باطوم ضربات زیادی به پاهایم زدند، اما مردم بلافاصله بازگشتند؛ نیروهای گارد از ترس مردم مجبور به فرار شدند. اما هنوز خشونت شروع نشده بود …

نمی توانستم حرکت کنم اما چند نفری کمکم کردند که سریع از آنجا دور شویم که نیروهای گارد بازگشته و از سه طرف به ما حمله کردند. تنها راهی که پیش رویمان باز بود کوچه پس کوچه های منتهی به خیابان پرچم بود. بوی نگرانی و ایستادگی همه جا رو پر کرده بود, همه میگفتند محاصره شدیم! انگار خیابان، میدان جنگ بود.

جوی، آب تیره به تنم می ریخت؛ هوا تاریک شده بود و تنها صدای شهر، صدای گلوله و فریاد آدم بود اما به تنها چیزی که فکر نمیکردم ماشینم بود؛ در همان لحظه هایی که توان دویدن را از دست داده بودم، کلید و آدرس جایی که ماشین قرار داشت را چشم بسته به مرد میانسالی که داشت می دوید دادم تا ماشین را تا جایی که می تواند جلو بیاورد، مرد غریبه رفت و از نظرم پنهان شد.

صداها دور میشد و پژواک قدم های در حال دویدن مثل پتک در سرم کوبیده میشد، هوا تاریک تاریک شده بود. خبری از سپاهی ها نبود، پاهایم ورم داشت اما باید خودم را از این پناهگاه خلاص می کردم. تمام موبایل ها قطع بود، هیچ راه ارتباطی وجود نداشت که ناگهان صدای کسی را شنیدم که از اندکی دورتر فریاد می زد و سعی داشت توجه من را جلب کند … همان فردی که کلید ماشینم را به او داده بودم.

ماشین جلوی در منزلش پارک بود؛ بی هیچ نمادی از انتخابات و بدون رنگ سبز!

با کمک پسر جوانش پاهایم را پانسمان کرد. همسرش فقط گریه می کرد و می گفت که با چشمان خودش از پشت بام دیده که بسیجی ها مستقیما و از روی بلندی به مردم شلیک می کردند.

تهران آن روز، شجاعت، دوستی، مهر و یکپارچگی را تجربه کرد و از این تجربه سر بلند بیرون آمد. آن شب، ندا آقا سلطان به ضرب گلوله کشته شد، تا دنیا تکان بخورد.


 


کمتر از سه روز پس از انتشار آمارهای کودتای انتخاباتی، در شرایطی که هیچ امکانی برای سازمان‌دهی نیرو‌ها، خبررسانی فراگیر، تصمیم‌گیری جمعی و در ‌‌نهایت برنامه‌ریزی و هماهنگ‌سازی وجود نداشت، میلیون‌ها شهروند تهرانی هرگونه خطری را به جان خریدند، شایعات پراکنده مبنی بر صدور «حکم تیر» را نادیده گرفتند، در اتحادی نانوشته پا به خیابان نهادند و دست در دست هم، بزرگ‌ترین راهپیمایی تاریخ کشور را در «سکوت» رقم زدند. بدون سازمان، بدون تشکیلات، بدون رسانه و حتی بدون شعار! آن‌ها فقط سکوت کردند و راه رفتند تا نشان بدهند «اعتراض دارند و در پی‌گیری آنچه حق خود می‌دانند آماده عمل هستند». به باور من، ۲۵خرداد۸۸، تجربه‌ای بود که اگر به خوبی درک می‌شد، دیگر نیازمند آزمون مجدد نبود.

آزموده را آزمودن خطاست

رفتاری شایع و البته تاسف‌برانگیز است که حد فاصل هر دو اقدام جمعی و گسترده، موجی از ناامیدی در میان برخی فعالان شایع می‌شود. این تنها دستگاه تبلیغات حکومتی نیست که برای سه سال پیاپی اصرار دارد از «مرگ جنبش سبز» خبر بدهد. متاسفانه در میان منتقدین نیز در هر دوره گروهی پیدا می‌شوند که در پوشش «تحلیل» و یا برچسب خودخوانده «واقع‌گرایی» به تکرار این ادعا بپردازند. اینان نیازمند هستند تا هر چند وقت یک بار «مردم را امتحان کنند». فراخوانی بدهند و یا منتظر فراخوان دیگران بمانند و نتیجه را مشاهده کنند و غالبا به‌‌ همان نتیجه‌ای برسند که از ابتدا اصرار داشتند به دست بیاورند: «جنبش سبز مرده است». به باور من، اینان‌‌ همان گروهی هستند که حد فاصل روزهای ۲۲ تا ۲۵ خرداد ۸۸ نیز هر «تحلیل» و گزاره‌ای را مطرح می‌کردند، بجز این احتمال که میلیون‌ها شهروند آماده خیزشی تاریخی هستند.

مسئله برای من خیلی ساده است. توده شهروندان در ۲۵خرداد حرف آخر خود را به شیوا‌ترین بیان ممکن مطرح کردند: «اعتراض داریم و آماده عمل هستیم». آنان زمانی به خیابان آمدند که نخبگان و فعالین سیاسی یا در سردرگمی و بهت ناشی از کودتا به سر می‌بردند، یا توسط نهادهای امنیتی بازداشت شده بودند. در واقع،۲۵خرداد، به‌‌ همان میزان که برای گردانندگان کودتای انتخاباتی غیرقابل پیش‌بینی بود، برای «نخبگان» و «فعالین سیاسی» هم شگفت‌انگیز بود و این برای شخص من تنها یک پیام دارد: «ظرفیت نخبگان و فعالین سیاسی، متناسب با رشد جامعه، ظرفیت‌ها و البته مطالبات آن افزایش نیافته است».

شاید بتوان برای چنین ادعایی، معدود مثال‌های نقضی نام برد. میرحسین موسوی، بارز‌ترین نمونه‌ای بود که هیچ‌گاه به نیروی بی‌انتهای اراده مردمی شک نکرد، همواره مردم را مخاطب خود قرار داد و با ایمان کامل بر سر پیمانی که با آنان بسته بود ایستاد چرا که در ایستادگی مردمی ذره‌ای تردید نداشت، اما چه کسی است که نداند استثنای میرحسین، ابدا نمونه مناسبی برای به تصویر کشیدن میانگین نخبگان سیاسی ما نیست؟

به باور من، طرح مسئله «مرگ جنبش سبز»، آشکار‌ترین نمود بیماری بخشی از نخبگان جامعه ماست. همانانی که هنوز این قول ساده را درک نکرده‌اند که «آزموده را آزمودن خطاست» و همچنان نیازمند آن هستند که برای پی بردن به ظرفیت‌های مردمی، هر چند یک بار میلیون‌ها شهروند معترض را در خیابان ببینند. اینان به جای آنکه به ریشه‌ها و دلایل حضور خیابانی بپردازند تا دریابند چرا آن روز آن اتفاق افتاد و چرا امروز شاهد تکرار آن نیستیم، ساده‌ترین پاسخ را در پاک کردن صورت مسئله می‌دانند تا ضعف خود در تحلیل و البته درماندگی در ارایه راهکار و رهبری جامعه را پوشش دهند.

درس‌های یک تجربه

از نگاه من، تجربه ۲۵خرداد می‌تواند چند پیام کلی، برای شکل گیری حرکت‌های اجتماعی-سیاسی داشته باشد که ریشه در رفتار‌شناسی جامعه ایرانی دارد، هرچند احتمالا به این جامعه محدود نمی‌شود و می‌تواند فرمولی جهان شمول‌تر باشد. من چند نمونه از این پیام‌ها را به صورت فهرست‌وار این چنین طبقه‌بندی می‌کنم:

حرکت خیابانی صرفا نمادین است و تنها می‌تواند پشتوانه‌ای برای دیگر اقدامات باشد. در واقع هیچ یک از راهپیمایان ۲۵خرداد گمان نمی‌کردند که در پایان مسیر مسوولینی حضور دارند که مطالبات آنان را فهرست کرده و برآورده می‌سازند! هیچ کس انتظار نداشت آن روز اتفاق خاصی بیفتد. مسئله فقط حضور، به قصد نشان دادن اعتراض بود. اگر رای‌های در صندوق می‌توانند نادیده گرفته شوند، ما ناچار هستیم تا حضور خود را در خیابان‌ها به اثبات برسانیم، اما این فقط یک اثبات حضور است. راهپیمایی میلیونی معترضین بیانیه‌ای نداشت. (یعنی صرفا اعلام حمایت از اعتراضات مطرح شده توسط رهبران نمادین بود) به تحصن ختم نشد. (یعنی امیدوار به پی گیری‌های بعدی و حصول نتیجه از مجاری دیگر بود) بدین ترتیب باید پذیرفت هرگونه تکیه بر حرکات خیابانی، به عنوان یک استراتژی اصلی و البته مسیر حصول نتیجه از ابتدا اشتباه و محکوم به شکست است. به باور من، اینکه این روز‌ها دیگر کسی نمی‌تواند با بیانیه و فراخوان چنان جمعیتی را به خیابان بکشاند به دلیل این باور ساده و البته درست در دل جامعه است: «ما قرار است به خیابان برویم که از کدام حرکت و اقدام حمایت کنیم؟»

اعتراض باید کم هزینه و قابل حصول برای اکثریت شهروندان باشد. آنانی که از توده مردم انتظار دارند هر روز جانشان را کف دستشان بگیرند و در برابر گلوله و باتوم بایستند، ذات حرکات اجتماعی را درک نکردند. اینان تصویر اعتراضات مردمی را با مبارزات چریکی اشتباه گرفته‌اند. اینکه بخواهیم بدون فراهم‌سازی مقدمات کاهش هزینه اعتراض، مدام بر اراده عمومی و مقاومت و جان فشانی شهروندان تکیه کنیم، نه تنها خرمندانه نیست، که حتی عملا اقدامی غیراخلاقی به حساب می‌آید. مردم سپر بلای ما و ابزارآلات رسیدن ما به اهدافمان نیستند. آن‌ها خودِ خودِ هدف هستند.

مطالبات باید عام و فراگیر باشد. چه کسی می‌داند که مردم برای چه به میرحسین موسوی (و یا مهدی کروبی) رای دادند؟ حذف گشت ارشاد در برنامه موسوی بود اما می‌توان ادعا کرد «مردم برای حذف گشت ارشاد به او رای دادند؟» توقف روند فساد و دروغ در دولت هم جنبه دیگری از وجهه تبلیغاتی او بود، اما آیا هدف مردم در رای دادن به او صرفا «دروغ ممنوع» بود؟ هیچ کس نمی‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ بدهد، پس زمانی که قرار بر شکل گیری یک اعتراض باشد، صرف هیچ یک از این گزینه‌ها نیز نمی‌تواند شعار محوری قرار گیرد. اگر ۲۵خرداد میلیون‌ها نفر با گرایش‌ها و مطالبات گوناگون می‌توانستند در کنار یکدیگر قرار بگیرند، دلیل‌اش این بود که راهپیمایی برای هیچ یک از این خورده شعار‌ها شکل نگرفته بود. هدف راهپیمایی نشان دادن اعتراضی بود که هر کس می‌توانست مطالبات خود را در زیر آن تفسیر کند. محوریت قرار دادن خورده مطالبات، یعنی متلاشی کردن اتحاد از‌‌ همان ابتدای حرکت.

چشم پوشی بر ظرفیت‌های قانونی غیرممکن است. وقتی ما بر «فراگیری» هرچه بیشتر مطالبات برای شکل‌گیری یک اتحاد حداکثری تاکید داریم، باید بپذیریم که اکثریت مردم قانون را فصل‌الخطاب می‌دانند. اگر ظرفیت‌های قانونی در مرحله نخست نادیده گرفته شود و حرکت بخواهد به ناگاه به اقدامات فراقانونی جهش پیدا کند، چه پاسخی می‌توان به روحیه پرسش‌گر جامعه داد؟ مردم می‌خواهند بدانند که چرا ابتدا راه‌های قانونی طی نشد؟ اینکه ما فرض کنیم یا پیش‌بینی کنیم این راه‌ها بی‌نتیجه هستند ابدا توجیه مناسبی برای کلیت جامعه نیست. ضمن اینکه همین راهکارهای قانونی هستند که می‌توانند به محوریت اصلی حرکت بدل شوند تا اعتراضات خیابانی به عنوان پشتوانه این راهکار‌ها به کمک گرفته شوند.

آینده هنوز روشن است

در ‌‌نهایت اینکه من باور دارم، ظرفیت‌های اجتماعی ما هرچند بی‌پاسخ مانده و مطالبات آن به تعویق افتاده، اما تحلیل نرفته و هم چنان پابرجا است. اگر این ظرفیت‌های نهفته به صورتی چشم‌گیر به فعلیت در نیامده است، مشکل از توانایی‌های جامعه نیست، مشکل از نخبگانی است که سال‌هاست از توده جامعه خود بریده‌اند و برای خود فضایی آکواریومی ساخته‌اند و نامش را «جامعه روشنفکری» نهاده‌اند. قطعا اینکه نخبگان نتوانند مطالبات جامعه را شناسایی، تحلیل و رهبری کنند، خودش به نوعی از ضعف‌های اجتماعی است. به هر حال این نخبگان نیز بخشی از خود جامعه هستند، اما این حقیقت ابدا مسئله ناامید کننده‌ای نیست. جامعه‌ای که در مسیر خود به بلوغ جدیدی رسیده و می‌خواهد پوست بیندازد صرفا نمی‌تواند به تغییر مسوولیت حکومتی یا ساختار دولتی اکتفا کند. باید بپذیریم که آنچه امروز به نام جامعه نخبگان و یا روشنفکران ایرانی شناخته می‌شود، خودش بخشی از محصولات یک ساختار بیمار است. ساختاری که اقتصادش بیمار شده، آموزش و پرورش‌اش معیوب است، رسانه‌هایش انحصاری است، هنر و ادبیات و اندیشه‌اش زیر تیغ سانسور قرار دارد و فساد و رانت خواری از مرزهای اقتصادی‌اش عبور کرده و به آموزش و درمانش هم رسیده، طبیعتا جامعه منتقدین و روشنفکران علیل و ناکارآمد خودش را هم تولید می‌کند. پس اگر قرار باشد یک جنبش اجتماعی فراگیر، این وضعیت را از اساس دگرگون کرده و طرحی نو دراندازد، نباید هیچ ابایی از پس زدن چهره‌هایی که جریان رسانه‌ای آنان را «نخبه» معرفی می‌کند داشته باشد. من آشکارا نشانه‌هایی می‌بینم مبنی بر اینکه بار دیگر ظرفیت‌های اجتماعی سرریز شده و حرکت‌هایی از دل جامعه در حال شکل گیری است که همه را غافل گیر خواهد کرد.

منبع: وبلاگ مجمع دیوانگان


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به tehranreview-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به tehranreview@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته