-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

Latest News from 30Mail for 06/21/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/3/31
  • ژیلا بنی‌یعقوب
    ما روزنامه‌نگاریم

    سه سال گذشت، سه سال از روزی که من و همسرم( بهمن احمدی امویی )را در منزلمان بازداشت کردند. سی خرداد بود.شب بود.همسایه‌ها بعدها گفتند که از ساعت هشت شب دو اتومبیل با هشت مأمور کمی پایین‌تر از منزل ما کشیک می‌دادند.بهمن زودتر از من به خانه رسیده بود.مأمورها انگار منتظر مانده بودند تا من هم به خانه برسم.آن روزها هم من برای بازداشت آماده بودم، هم بهمن.آن روزها همه آماده بودیم.حتی انگار یک جورایی برای مرگ هم آماده بودیم.

    آن شب، مأموران امنیتی ساعت‌ها خانه مان را بازرسی کردند، همه چیز را به هم ریختند.کتاب‌ها، سی دی‌ها و حتی لباس‌ها را...خیلی چیزها با خودشان برداشتند، برداشتند و همراه ما به اوین بردند.

    دو نفر از مأموران همان شب توی یکی از اتاق‌ها نشسته بودند و با علاقه زیاد آلبوم عکس‌های شخصی مان را نگاه می‌کردند.

    گفتم:به چه حقی عکس‌های خصوصی دیگران را نگاه می‌کنید؟

    یکی شان بی اینکه سرش را از آلبوم بلند کند، گفت :ما مجوز شرعی داریم که هر عکسی را نگاه کنیم.

    مجوز شرعی؟هنوز هم وقتی آلبومی را نگاه می‌کنم این کلمات توی مغرم می‌پیچد:مجوز شرعی.

    خیلی از آلبوم‌ها را با خودشان بردند، حتی آلبوم عکس‌های عروسی مان را.این عکس‌ها به چه دردشان می‌خورد؟

    روزهای اول در انفرادی بودم.روزی ده-دوازده ساعت بازجویی می‌شدم، گاهی هم هفده-هجده ساعت...بازجو خیلی پرتلاش و با انگیزه بود، حتی جمعه‌ها هم برای بازجویی به بند 209 اوین می‌آمد.برخی از بازجوها ملایم بودند، برخی‌شان خشن....برخی مؤدب، برخی بی ادب...اما همه‌شان تهدید می‌کردند، برخی با ملایمت زیاد تهدید می‌کردند، در حالی که لبخند می‌زدند، می‌گفتند:اعدامت می‌کنیم!حالا می‌بینی، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست!این بار با دفعات قبل که به زندان افتادی فرق می‌کند، این بار همه چیز مثل دهه شصت است، شما محاربه کرده‌اید!

    گاهی تهدیدها را باور نمی‌کردم و گاهی باور می‌کردم.خرافاتی شده بودم انگار!با خودم می‌گفتم:من را روز سی خرداد بازداشت کرده‌اند.سی خرداد یک روز سرنوشت ساز در تاریخ ایران است، همان روزی که در سال 60 خیلی اتفاقات در ایران افتاد، روزی که بعد از آن خیلی‌ها در زندان‌های ایران اعدام شدند با خودم می‌گفتم که شاید سرنوشت من و بهمن نیز که در این روز بازداشت شدیم، همین باشد!

    بعدها فهمیدم بهمن و خیلی دیگر از بازداشت شدگان نیز بارها به مرگ تهدید شده بودند.

    من شصت روز بعد با وثیقه نسبتاً سنگین آزاد شدم، اما بهمن هنوز در زندان است، او پیش از انتقال به بند عمومی، بیش از سه ماه را در سلول انفرادی گذراند.سلولی کوچک بدون امکانات تهویه و خنک کننده...چه تابستان گرم و سختی بود. ..بهمن هنوز روز و شب را در زندان دوره می‌کند، بهمن فقط یک روزنامه نگار است.بهمن فقط به خاطر مقالات انتقادی‌اش در زندان است.بهمن جز نوشتن مقاله هیچ جرمی مرتکب نشده است.انگار این روزها مقاله نوشتن به ویژه مقاله های انتقادی می‌تواند از هر جرمی سنگین‌تر باشد...


     
     

    1391/3/31
  • لیلا خانوم
    نیم‌کاسه

    پوست سبزه و گونه‌های سفت. خط صاف و تمیز کمان ابرویی که وقت و صفا صرف درست کردنش می‌شود. موهای مسی و بلوطیِ های‌لایت شده، جمع شده بالا سر، لای گل‌سرهای بزرگ و رنگی، رنگ خود لباس، بلوز، یا دامن، یا دکلته‌ای کوتاه و خوشرنگ. عینک‌های لوکس، اصل باشد یا نباشد، روی موهای براشینگ شده، هرچند اگر با لباس اسکی، یا لباس ورزش، با بازوهای نرم و کُپُل زیر لباس ورزش. خط لب. همیشه خط لب، دقیق، یک درجه تیره‌تر از رنگ خود لب، محو. لباس‌های جورواجورِ قرتی، رنگارنگ، در خانه‌های کوچکی با نورهای سقفی زرد. تخت. چرک. نقاشی منظره‌ها به دیوار. فرش‌های پیر لاکی رنگ. میز ناهارخوری خواب رفته زیر روکش سفید. پی.ام.سی. آواز همیشگی گوگوش، هایده، اندی، منصور. دست‌های لاک‌زده‌ی مرتب، انگشت‌های کشیده و رقصان توی هوا. آن جور رقصی که توی کمر دختر ایرانی هست. خنده. خنده‌ای بزرگ. دائم. بی‌قید و بی‌توقع. فروتن. معصوم. شادی بی‌دلیل و ساده‌ی چشم‌ها.

    چه چیزی در دنیا زیباتر است از خنده‌ی دخترِ شاد؟

    همیشه‌ آرزویی با من بوده از وصف طولانی دخترها در ایران. الهه‌های بانمک و دیوانه‌ی مبارزه به نفع زیبایی. گاهی هم ناموفق. اما همیشه تحسین برانگیز.

    یک شبی از شب‌های بدِ این سه سال، مست و غمگین نشسته بودم و عکس‌های ندا را بالا و پایین می‌کردم. این اوبسسیون دست زدن انسان به زخم‌هایش.

    یک جایی توی یکی از عکس‌ها نشسته بود روبروی یک کیک، با لباس دکلته‌ی سیاه و سفید براق و موهای افشان، و داشت شمع فوت می‌کرد.

    زیر عکس، توی کامنت‌ها یکی نوشته بود: این ندا هم عجب کُ…ی بوده برا خودش.

    مردمِ زخمی و عصبی، به فحش کشیده بودند طرف را. تعدادی هم آمده بودند به این‌ها توهین می‌کردند که خرند و الاغند و زودباورند و رکب این بازیها را خورده‌اند. که این حادثه مشکوک است و هیچکس جواب درست و حسابی برایش ندارد

    ندا شمعش را فوت می‌کرد. با آن زیر ابروی تمیز تازه از آرایشگاه آمده‌اش.

    درد من، چیزی که از سینه‌ام بیرون نمی‌آید بعد از افسانه‌ی فدا شدنش -می‌گویم افسانه، چون افسانه آن حکایت فراموش نشدنی‌ایست که تا آخر دنیا بازگفته می‌شود و با هر بار گفتنش از نو اتفاق می‌افتد- شباهت اوست با هر آن چه اطرافم می‌بینم. سادگی و پیش‌پاافتادگیِ حضورش. معمولی بودن و دم‌دستی بودن جنس زیبایی‌اش. چشم‌هایی که می‌توانست هرگز به این دقت بهشان نگاه نشود توسط کسی. تصور می‌کنم بوی همه‌ی عطرهای توی کافه‌ها و پاسا‌ژها و مترو و تاکسی‌ها را می‌داده. خوب و بد. در هم.

    رفتند از صورتش ماسک درست کردند و به چهره‌شان زدند… شدند هزاران ندا، جلوی در سازمان ملل. برایم عجیب بود. تمام کشور به نظر من همان شکل است. شکل ندا الف.سین.

    تیر خوردن و به خاک افتادن ندا الف.سین. برای من ماکتی از تیرخلاص خوردن آن همه پتانسیل زندگی و نشاط است. تیرخوردنش تیر خوردن همه‌ی دخترانی است که تصویرشان برای انظار تصویر پایین‌تنه‌های* بی اهمیت و متحرکی است که توی این خیابان‌ها پیر می‌شوند، عمری را صرف پذیرفتن و فهمیدن زشتی آن انظار می‌کنند، در حالیکه در غروب خانه‌هایشان لاک می‌زنند و دور هم می‌رقصند، و فرصت نمی‌کنند نگاه آخر را بیندازند به دوربین.

    نگاهی که آن حیرتِ ساده‌ و برهنه‌اش، سال‌ها بعد، هنوز آدم را می‌لرزاند.

    برای من، ندا، هر روز اتفاق می‌افتد.

    * نوشتن این کلمه برای خود من خیلی سخت بود. به رویم نیاورید

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/3/31
  • مسعود
    تجربه‌های آزاد

    پنجره ی آشپزخانه را باز گذاشته ام، زن و مردِ همسایه ی پایینی افتاده اند به جانِ هم و صدایِ شان تا تویِ اتاقِ من هم می آید:

    - پدر سوخته ی عوضی…

    - آشغال اجازه نداری راجع به پدرِ من حرف بزنی، پدرِ من آدمِ کمی نبود که تویِ کثافت بهش توهین کنی.

    - من دهنم رو باز می کنم هرچی از دهنم دربیاد نثار تو و جد و آبادت می کنم…

    - سرِ من داد نکش، سرِ من داد نزن… صدبار بهت گفتم اون صدایِ بلندت حالم رو بد می کنه.

    - به درک، به جهنم…

    بعد دیگر گوش نمی کنم، همین «به جهنم» گفتن شان تویِ گوشم طنین انداز می شود، زنگ می زند و صدبار، هزار بار پشتِ سرِ هم تکرار می شود. شب که کنارِ هم رویِ یک تخت می خوابند حالشان از هم به هم نمی خورد؟ وقتِ بوسه هایِ اتفاقی شان یا وقتی تنِ هم را نوازش می کنند چی؟ وقت عشقبازی که قربان صدقه ی هم می روند این همه فحش و فضیحت که نثارِ هم کردند یادشان نمی آید؟ دیوانه شان نمی کند؟ یا آن وقت هم هرکدام فقط به لذتِ خودشان فکر می کنند و بعد هم می روند پیِ کارِ خودشان؟

    زیادی شلوغش کردم؟ زیادی وارد جزئیاتِ ماجرا شدم؟ هوم؟

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/3/31
  • ایمایان

    روزهای فوتبالی اروپاست و سالگرد بازی ایران و کره؛ کمی پرداختن به فوتبال به عنوان سرمشقی کوچک از جامعه شاید بد نباشد. با اندک توجّهی می‌توان بحث زیر را بر ساختار اجتماعی- سیاسی و نحوه‌ی برخورد منتقدان با آن منطبق کرد. سؤال اصلی این روزهای فوتبال و ورزش ایران، قیمتهای گران بازیکنان و باشگاههای دولتی و بی‌بازده است. آیا توصیف واقعی از اوضاع همین است؟
       
    از مقایسه‌ی ساده‌انگارانه‌ی حقوق یک استاد دانشگاه با بازیکن فوتبال یا یادآوری دخترک گل‌فروش سر چهارراه و مسائلی ازاین دست که بگذریم، قیمت بازیکنان ایران هنوز با یک لیگ معتبر در سطح آسیا هم فاصله دارد امّا آرام آرام دارد به جایی می‌رسد که بتوان آنرا در کنار عاملی مانند زیستن در کشور خود، به عنوان مانعی برای مهاجرت به کشورهای عربی در نظر گرفت. پارسال همین وقتها با تصمیم برخی تیمها به کاستن از دستمزد بازیکنان، موج جدید مهاجرت به کشورهای عربی شروع شد که تا کنون پیامدی جز خالی‌شدن لیگ ایران از ستاره‌ها، تقویت لیگهای عربی و پایین‌آمدن سطح بازیکنان ملّی‌پوش به دنبال نداشته است. اگر این قیمتها بتواند جلو این مهاجرت زیان‌آور را بگیرد، بسیار هم خوب است.
       
    امّا یک سؤال: اگر فلان بازیکن اروپایی دستمزدی متناسب با میزان درآمدزایی خود برای باشگاه، با توجّه به تبلیغات و پخش تلویزیونی، بلیت‌فروشی و جزآن می‌گیرد، چرا باید بازیکن ایرانی چنین قیمتی داشته باشد؟ ابتدا بد نیست کمی با شک به اصل بی‌خدشه‌ی «فوتبال، صنعت است» نگاه کنیم. فرض کنیم در کشور ما تناسب دخل و خرج موجود به گردش مالی اندک و مسابقات کم‌تماشاگر بینجامد، در عوض کمک دولتی رونق بیشتر مسابقات را در پی داشته باشد، آیا باز هم جواب به سؤال بالا همین است؟ از طرف دیگر در همین کشورهای عربی، خرج فوتبال از دخل آن بیشتر است. بسیاری از باشگاههای بزرگ اروپا مانند چلسی و منچسترسیتی و چند باشگاه دیگر که به تازگی به تملّک افراد متموّل درآمده‌اند، با تزریق پول آغاز کرده‌اند و شاید جذب ستاره‌ها به درآمدزایی بیشتر در آینده نیز منجر شود. بدون مالکان خرپول، فوتبال امروز اروپا شکل و شمایل دیگری داشت؛ کسانی که بخشی از پول تجارت خود را خرج علاقه‌شان می‌کنند. امّا این تمام موضوع نیست.
     
    بسیاری از کنار پرداخت‌نشدن حقّ پخش تلویزیونی به سادگی می‌گذرند و صداوسیما نیز- آن چنان که نیازی به توضیح ندارد- علاقه‌ای به پرداختن به آن ندارد. بعضی خیلی ساده می‌گویند که دولت پول باشگاهها را می‌دهد و فرقی نمی‌کند که از طریق صداوسیما حقّ پخش بدهد یا از ابتدای فصل با تخصیص بودجه باشگاهها را اداره کند. این استدلال از چند جنبه مخدوش است:
     
    به باشگاههای پرسپولیس و استقلال نگاه کنید؛ این دو باشگاه برای چند ماه، برنامه‌ای بی‌رقیب را در رقابت با برنامه‌های ماهواره‌ای برای صداوسیما فراهم می‌کنند. بی‌رقیب از این جهت که حتّی بهترین پی‌دارهای صداوسیما از لحاظ جذّابیّت نمی‌توانند با پخش زنده فوتبال برابری کنند. تکرار آنها را وقت دیگری هم می‌توان دید امّا پخش زنده‌ی فوتبال جایگزینی ندارد. یک پی‌دار (سریال) دست بالا به مدّت یک‌سال هفته‌ای یک ساعت را پر می‌کند اما هر مسابقه‌ی فوتبال شامل دو نیمه و فرصت پیش و پس از آن، میان برنامه، تبلیغات، حضور و گفتگوی کارشناسان و مسابقه‌ی پیامکی می‌شود. یک پی‌دار الف صداوسیما بودجه‌ای معادل بیست‌وپنج میلیارد تومان دارد؛ خودتان میزان حقّ پخش واقعی هرکدام از این دو باشگاه را حدس بزنید. در حقیقت امثال کریمی، مجیدی و دیگر ستارگان این دو باشگاه در چند سال گذشته درآمدزایی فراوانی داشته‌اند امّا برای صداوسیما نه برای خود یا باشگاهشان. در صورت تقسیم منصفانه‌ی حقّ پخش به این دو باشگاه و دیگر باشگاهها، حتّی تیمهای صنعتی هم بخت چندانی برای رقابت با دو باشگاه بزرگ پایتخت در بازار نقل و انتقالات نخواهند داشت. طبعاً این تزریق سالم و بحق پول به قیمتهای نجومی بیشتر نخواهد انجامید بلکه با توافق مسؤولان می‌توان جلو دلّالی را گرفت. اگر قرار باشد برای یک بازیکن ایرانی دو سه میلیون دلار پرداخت، چرا بازیکنان در آستانه‌ی بازنشستگی فوتبال جهان به جای رفتن به امریکا، شرق دور یا کشورهای عربی به ایران نیایند؟ جذب ستارگان به پرشدن ورزشگاهها، تمایل بیشتر صنعت برای تبلیغ در فوتبال و جز آن خواهد انجامید. امّا دولت چرا باید چنین فرصتی را برای دولتی نگه‌داشتن باشگاهها از دست بدهد؟ هم پول کمتری پرداخت می‌کند هم به دخالتهای مدام خود در تعیین هیئت مدیره، مدیر عامل و دیگر مسائل باشگاهها ادامه می‌دهد. برای بستن دهان ای اف سی نیز خصوصی‌سازی صوری کفایت می‌کند.
     
    گذشته از استثناهایی مانند مسی و رونالدو به تفاوت قیمت یک بازیکن عادی در لیک اسپانیا (فرضاً نکونام) با بازیکن خوب (میانگین قیمت کاکا و هیگواین مثلاً) اگر نگاه کنید می‌بیند که دوّمی بیش از پانزده برابر اوّلی قیمت دارد. چنین چیزی اصلاً در فوتبال ایران مشاهده نمی‌شود. تفاوت قیمت یک بازیکن گران با بازیکن متوسّط حدّاکثر سه برابر است. نصرتی پارسال - با احتساب کاهش ارزش پول- با بنگر امسال پرسپولیس حدود دویست سیصد میلیون تومان تفاوت قیمت دارد. اگر زوج جدید خطّ دفاع را ششصد میلیون گرانتر از زوج پارسالی بدانیم، این تفاوت، فرق رده‌ی اوّل جدول رده‌بندی با رده‌ی سیزدهم است. منصفانه نیست؟
       
    روزنامه‌ی اعتماد از نقش مربّی تیم جوانان در پیوستن چند بازیکن تیم ملّی جوانان به پرسپولیس انتقاد کرده بود. متأسّفانه باز هم ما اینجا فقط گرفتن حقّ مشورت مفروض اکبر محمّدی را می‌بینیم. همان حساسیّت قدیمی به پول دادن و گرفتن که باعث می‌شود هر مربّی خارجی که به ایران بیاید با انگ دلّّال برچسب بخورد و البتّه دلّالی آشکار بسیاری از مربّیان وطنی- با همکاری بی‌شائبه‌ی بخش ناسالم مطبوعات- همیشه مسکوت می‌ماند. حضور این جونان در تیمهای بزرگ چیزی است که چند سالی است مشاهده نمی‌شود و به تقویت تیم امید و ملّی ایران در سالهای آینده خواهد انجامید. اگر محمّدی باعث شود چند بازیکن دیگر تیم ملّی جوانان به استقلال، ذوب‌آهن و سپاهان بروند، بی‌گمان خدمت بزرگی به آینده‌ی فوتبال ایران کرده است.
     
    وقتی یونان در اروپا قهرمان شد، مجید جلالی و گروه کارشناسان از تمام شدن دوران ستاره‌ها و آغاز سیستم‌سالاری می‌گفتند و ما حرص می‌خوردیم. جای خوشحالی است که ارزش فردیّت و شمایل ستاره‌گون بازیکنان به عرصه برگشته است. حتّی بزرگترین تیمهای دنیا- چه باشگاهی و چه ملّی - بدون دو سه ستاره‌ی بزرگشان کارایی خوبی نخواهند داشت و فوتبال ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. عمده‌ی جذّابیّت فوتبال و تفاوت آن با پلی استیشن، حرکات و اعمال بدیع و دور از انتظار کسانی است که در چارچوبهای از پیش تعیین شده نمی‌گنجند و بسیاری اوقات به نتایج متفاوتی می‌رسند. جمله‌ی «بیچاره ملّت/کشور/جامعه/تیمی که به قهرمان نیاز دارد» را فراموش کنید. «قهرمانان» هستند، برای ظهور خود از کسی اجازه نمی‌گیرند، با برنامه‌ریزی به دنیا نمی‌آیند و به رغم تلاش ضرب و تقسیم‌کنندگان، با حضور خود تمام محاسبه‌ها را به هم می‌ريزند.

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/3/31

     

     
    خبرگزاری دانشجویان ایران گزارش داد که خوابگاه های دانشگاه تهران از صبح روز هفتم تا بیست و هشتم تیرماه تعطیل است.
     
    ایسنا این خبر را بر اساس مصوبه هیات رئیسه دانشگاه تهران منتشر کرده و افزوده که کلیه خوابگاه‌های این دانشگاه از تاریخ ۷ تا ۲۸ تیر ماه تعطیل است. بدین ترتیب علاوه بر کوی دانشگاه، خوابگاه های کوی فاطمیه، فیض و … هم در ایام ذکر شده تعطیل خواهند بود.
     
    بنا به اعلام دانشگاه، دانشجویان خوابگاهی باید از تاریخ ۲۷ خرداد ماه تا ۶ تیر ماه کلیه وسائل شخصی خود را از اتاق‌های محل سکونت خود تخلیه کنند و در صورت تمایل به انبار تحویل دهند. اسکان دانشجویان واجد شرایط برای اسکان تابستانی نیز به ۲۹ تیر ماه موکول شده است.
     
    این تصمیم در حالی گرفته شده است که، ۱۸ تیرماه، یادآور حمله به کوی دانشگاه تهران است.
     
    به دنبال توقیف روزنامه سلام در ۱۵ تیرماه ۱۳۷۸ و متعاقب آن اعتراض دانشجویان از طریق تجمع و راهپیمایی، لباس شخصی‌ها و مأموران نیروی انتظامی روز ۱۸ تیرماه ۱۳۷۸ به کوی دانشگاه تهران حمله کردند و ضمن تخریب خوابگاه، دانشجویان را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند.
     
    این واقعه که در جریان آن عزت‌الله ابراهیم‌نژاد، افسر وظیفه‌ و دانشجوی سابق دانشگاه تهران به ضرب گلوله کشته شد، اعتراضات گسترده مردم و دانشجویان را در تهران و برخی شهرهای دیگر ایران به همراه داشت.
     
    کوی دانشگاه تهران علاوه بر این  ۲۵ خردادماه سال ۱۳۸۸ نیز مورد حمله قرار گرفت.
     
    به دنبال اعتراض‌های پس از انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، در شامگاه ۲۴ خردادماه، نیروهای لباس شخصی، نیروی انتظامی و یگان ویژه سپاه پاسداران این خوابگاه را محاصره کردند و در ساعت دو بامداد ۲۵ خردادماه به کوی دانشگاه حمله‌ور شدند.
     
    با گذشت سه سال از این حادثه، عاملان و آمران این حادثه هنوز محاکمه نشده‌اند و تنها دانشجویان، که خود شاکیان این پرونده بودند، در دادگاه رسیدگی به پرونده حمله به کوی دانشگاه تهران محکوم شدند.
     
     
     

     
     

    1391/3/31

     

    بر اساس گزارش‌ها همزمان با برگزاری کنسرتی در نمایشگاه بین‌المللی تهران در روز سه‌شنبه، نیروی انتظامی در قالب اجرای طرح «امنیت محله محور و امنیت اجتماعی» از حضور شماری از زنان خوش پوش که قصد شرکت در کنسرت را داشتند جلوگیری کرد.
     
    جلوگیری از ورد زنان خوش لباس به کنسرت‌ها و مراکز فرهنگی از هفته پیش و هنگام برگزاری کنسرت نیما فلاح در برج میلاد آغاز شد. در این روز خبرگزاری‌ها از بازداشت یک بازیگر تلویزیون و سینمای ایران به دلیل آنچه «بدحجابی» نامیده می شود خبر دادند. 
     
    در مرحله بعدی اجرای این طرح و در روز یكشنبه ماموران انتظامی به محل افتتاح جشنواره فیلم‌های ویدیویی در ایوان شمس تهران رفتند و از ورود افراد خوش پوش جلوگیری کردند.
     
    در این رابطه امروز بهمن کارگر، معاون اجتماعی نیروی انتظامی در یک برنامه تلویزیونی با دفاع از عملکرد پلیس در این ارتباط تاکید کرد که برخورد با به اصطلاح «بد‌حجابی» یکی از خواسته‌های اصلی مردم ایران است.
     
    آقای کارگر برخورد با افرادی را که «بدحجاب» نامید با «واکسن» مقایسه کرد که درد به دنبال دارد اما از آنجا که «به نفع فرد است» این کار انجام می‌شود.
     
    هر سال با فرارسیدن فصل گرما و تغییر پوشش فصلی شهروندان در ایران، سخت‌گیری‌ها درباره پوشش زنان بالا می‌گیرد. از سال ۱۳۸۵ تاکنون چندین مرحله از «طرح ارتقاء امنیت اجتماعی» و «‌گشت‌های امنیت اخلاقی» برگزار شده که طی آن علاوه بر برخورد با زنان خوش پوش با «مزاحمان نوامیس مردم» نیز برخورد می‌شود.
     
    منبع: ایسنا و مردمک

     
     

    1391/3/31

     

    دادستانی عمومی و انقلاب تهران اعلام کرده که حکم اعدام چهار نفر که در ارتباط با اتهام تجاوز به عنف به زنان مجرم شناخته شده بودند روز چهارشنبه، ٣١ خرداد، در بزرگراه شهید محلاتی تهران در ملاء عام اجرا شد.
     
    به گزارش خبرگزاری‌ها، دو نفر از افراد اعدام شده ۲۱ ساله بودند، یکی از آنها ۲۵ سال سن داشت و نفر چهارم معروف به جبارسینگ ۳۵ ساله بوده است.
     
    اعدام شده‌ها متهم بودند که با توسل به زور و تهدید مرتکب تجاوز جنسی شده‌اند. دلیل حکم اعدام یکی از متهمان هم تجاوز به پسری نوجوان اعلام شده است.
     
    فریدون امیرآبادی، معاون دادستان تهران پس از اجرای حکم با دفاع از اجرای احکام در برابر عموم گفت که این روش نقش پیشگیرانه در وقوع جرم دارد.
     
    معاون دادستان تاکید کرد اگر محاکم کیفری حکم مجازات در ملاء عام را صادر کنند دستگاه قضائی هر جایی که صلاح بداند احکام را در ملاء عام اجرا می‌کند.
     
    آقای امیرآبادی تصریح کرد که بنای قوه قضائیه برخورد سریع و قاطع با مجرمان به ویژه با متجاوزان به عنف است.
     
    خبرگزاری ایسنا گزارش داده هنگام انتقال متهمان به سمت محل اجرای حكم یكی از محكومان خطاب به قاضی اجرای حكم فریاد می‌زد که «من از شاکی رضایت گرفته‌ام.»
     
    این خبرگزاری، جمعیتی را که برای تماشای اعدام این افراد در خیابان جمع شده بودند، حدود سه هزار نفر ذکر کرد که به دفعات برای بهتر دیدن مراسم به سمت جایگاه اجرای حکم هجوم بردند.
     
    بنا بر گزارش‌ها، مردم حاضر در محل اعدام با دوربین یا گوشی‌های موبایل خود از صحنه اعدام این افراد فیلم و عکس تهیه می‌کردند.
     
    گروه‌های حقوق بشر از آمار بالای اعدام در ایران انتقاد کرده‌اند اما مقام‌های قوه قضائیه جمهوری اسلامی این انتقادها را «سیاسی» دانسته و گفته‌اند که احکام این کشور ازجمله اعدام براساس قانون مجازات اسلامی اجرا می‌شود.
     

     
     

    محمد نوری‌زاد:
    1391/3/31

    محمد نوری‌زاد، روزنامه نگار مخالف دولت، که پنجشنبه گذشته توسط لباس‌شخصی‌ها بازداشت شده بود، به شرح این بازداشت پرداخته و آن را مترادف با آدم‌ربایی دانسته است.

     
    متن کامل این گزارش در زیر آمده است. بخش‌هایی از آن به منظور «سریع‌خوانی» برجسته شده است.
     

    پیش از شرح ماجرا این را بگویم که در زندان انفرادی، یک شب بازجویی که لهجه اصفهانی داشت برای شکستن مقاومت من دم گوش من غرید: آشغالِ کثیف، یا می شکنی یا می شکونیمت. اگه شده از رختخواب تو و زنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم این کار رو می کنیم. و ادامه داد: خط قرمز ما نظام و ولایته. توکه عددی نیستی، خداهم اگه بیاد زمین وبخواد با نظام و ولایت دربیفته، خدا روهم زیرپا می گذاریم. بازجوی اصفهانی این حرفها را درست شب عاشورا به من می گفت. از دور دست های زندان اوین، صدای عزاداری مردم به گوش می رسید. که من درجوابش گفتم: این من و این رختخواب زن وبچه ام. اگه مردید و چیزی ازمردانگی توخودتون سراغ دارید نقشه تونو عملی کنید. وادامه دادم: شماها خیلی وقته برای حفظ نظام وولایت خدا رو زیرپا گذاشتید. جوری می گی خدا اگه بیاد زمین که انگار خدا توزمین نیست! خدا هست و شماها گوش تا گوش سرمی برید.

    صدای آن بازجوی بی ادب اصفهانی هنوز درگوش من می پیچد:” اگه شده ازرختخواب تو وزنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم این کارو می کنیم”. دراین مدت چهاربار و در هر بار با هشت نفرو ده نفربه خانه و زندگی من ریخته اند وچیزهایی را که به کارشان می آمده بارکرده اند وبرده اند. چه می گویم؟ دزدیده اند. حتی آلبوم ها وعکس ها و فیلم های کاملاَ خصوصی و خانوادگی ام را.

    من با تمام ارادتم به خدا و پیغمبر، به خدا و پیغمبرقسم می خورم که ورود ناگهانی اینها به اتاق خواب یک معترض و فیلم برداری از هم آغوشی او با همسرش ازدم دستی ترین کارهای این هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی است. آنجا که هیولاها به نرمیِ دونیم کردن خیار، سرمی برند، فیلم برداری ازخلوت یک معترض، زنگ تفریح شان است.

    این روزها به قول وزیر اطلاعات، میان سپاه و اطلاعات شکرآب است و “مرتب به تیپ هم می زنند”. من درماههای زندان، هم دردست اطلاعاتی ها اسیربوده ام هم دردست سپاهیان. وبعد که اززندان بیرون آمده ام، هردوی اینها را درنوشته هایم به غلیظ ترین وجه ممکن نواخته ام. بدیهی است که سوژه ی مشترک این دو دستگاه باشم و تحت تعقیب ومراقبت شان. درجاهای مختلف ازمن عکس و فیلم می گیرند. حتی سه بار آنها را درحال تقلا برای بازکردن درِ اتومبیلم دیده ام. سررسیدنهای ناگهانی واتفاقی من باعث شده که رخ دررخ آنها قرارگیرم وشناسایی شان کنم. آنها ناخواسته مأموران خود را عوض می کنند وچهره های تازه را بکارمی گیرند.

    روز پنجشنبه بیست و پنجم خرداد اما ورق برگشت. آن روز، این من بودم که از تعقیب کننده ها واتومبیلشان عکس و فیلم گرفتم. هشت نفربودند. درسه اتومبیل پژو. سه نفرشان پیاده بودند و پنج نفرشان داخل اتومبیل ها که درچند جای یک محله به کمین من نشسته بودند. حتی بطوراتفاقی یکی شان را دیدم که کف صندلی عقب پژویی دمردراز کشیده بود. آنها انتظارداشتند من ازسمت مقابل داخل آن خیابان فرعی شوم. اما به صورت اتفاقی ازپشت سرشان سردرآوردم ودیدمشان.

    درروزهای قبل بی تفاوت به حضورآنها به دنبال کارخود می رفتم. اما آن روزتصمیم گرفتم دونفرازپیاده هایشان تعقیب کنم. یکی ازآنها غیبش زد اما دیگری را دریک کوچه ی بن بست گیرانداختم. خودش را به ندیدن زد. ادای زنگ زدن درِخانه ای را درآورد. اما بازیگرخوبی نبود. با تلفن همراهم ازاو عکس وفیلم گرفتم. وبعد رفتم و ازیکی ازاتومبیل هایشان که سه نفرداخل آن بود عکس و فیلم گرفتم. از پلاکش مخصوصاَ.

    این که آن روز آنها به دنبال چه بوده اند، البته به خودشان مربوط است. حتماَ درراه خدا به مجاهدتی مخلصانه مشغول بوده اند. شاید برای بردن اتومبیل من یا کارگذاشتن چیزی درآن آمده بودند. که اتفاقاَ آن روز درتعمیرگاه بود. وشاید هم برای فیلم برداری ازصحنه ی دلخواهشان با ورودی ناگهانی دریک بزنگاه مطلوب.

    آنها خوب می دانند که برای نابود کردن من درچنته ی اطلاعاتی شان تنها و تنها یک راه، وفقط یک راه باقی مانده. چه؟ بی حیثیت کردن. کاری که بارها وبارها با معترضان کرده اند و نتیجه ی دلخواه گرفته اند. حذف فیزیکی و به زندان انداختن من به صلاح شان نیست.

    آن روز وقتی از آنها عکس و فیلم گرفتم، سواریک اتومبیل کرایه شدم. و بی دلیل سوار کرایه ای دیگر. درراه به عکس ها وفیلم های گرفته شده از اطلاعاتی ها یا سپاهی ها نگاه می کردم. تعدادی ازآنها را به یک جای امن ارسال کردم. شاید نیم ساعت هم نگذشته بود که به چراغ قرمزیک چهارراه رسیدیم. چشم تان روزبد نبیند ناگهان برادران غضبناک که حدوداً هفت هشت نفربودند سررسیدند و مغول گون برسقف اتومبیل کرایه کوفتند و مرا و راننده را بیرون کشیدند. این یورش وحشیانه برای من زنگ تفریح بود اما برای راننده که جوانی بلند بالا وپرورش اندامی بود با هول وهراس آمیخت. من به غضب غلیظ چهره ی براداران لبخند می زدم وهمین لبخند من نمی دانم چرا آزارشان می داد. صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت: ببین چطورداره می خنده بی ناموس!

    وحشیانه کیف مرا و تلفن همراه مرا از دستم کشیدند و به دستور سر تیم خود به دست من از پشت دستبند زدند. در همان حال با صدای بلند روبه مردی که با نگرانی ازداخل اتومبیلش به من وبه رفتاراین هیولاهای غضبناک می نگریست که انگار جاسوسی وطن فروش را دستگیرکرده اند، خودم را معرفی کردم: نوری زاد. سرتیمِ مهاجمین که بی دلیل چهره اش را به غلظتی از عصبیت افراط گونه فروبرده بود رو به من غرید که : اگه یه دفه ی دیگه داد بزنی بخوای جوسازی کنی دندوناتو می ریزم تو دهنت. مرا رو به دیوار و لب جوی کنارخیابان نشاندند تا درباره ی راننده تحقیق کنند. خیلی زود متوجه شدند که او با من ارتباطی ندارد. به یکی شان گفتم ازجیب من پول درآورید و کرایه اش را بدهید. همین کاررا کردند.

    بجزدونفرشان که با ادب می نمودند، مابقی این مأموران اطلاعاتی یا سپاهی، آدمهای بی سواد و جامانده وفرومایه ای بودند که اگر به همین کارفرونمی شدند، حتماً به دزدی و کلاشی و اخاذی روی می بردند. مرا با دستنبدی که تنگ ازپشت بسته بودند برصندلی عقب یکی ازاتومبیل های خود نشاندند. پیش ازحرکت، همان مأموری که او را درکوچه ای بن بست گیرانداخته بودم سرش را به داخل آورد و ازمن پرسید: ازکجا به من شک کردی ازم عکس گرفتی؟ به اوگفتم: ماوشما خیلی وقته داریم با هم زندگی می کنیم. نمی دانم منظورمرا فهمید یا نه؟ به اوگفتم که بازیگرخوبی نیست و همین ادا و اطوار او مرا نسبت به او مشکوک کرده بود.

    سرتیم این جماعت که وحشی ترازهمه بود و ظاهراَ معتاد بنظرمی رسید آمد و درصندلی جلو نشست و دستور حرکت داد. سیگاری روشن کرد وگفت: نوری زاد، حالا دیگه برا ما زرنگ بازی درمیاری؟ ازما عکس می گیری؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ درهمان حال که صورتم تا کف اتومبیل فاصله ی زیادی نداشت گفتم: نه بابا زرنگ بازی کدومه؟ زرنگی مخصوص شماهاست. زرنگ شماهایید که وسط شهر، روزروشن، بدون حکم، منو می دزدید و جاهای دیگه هم گوش تاگوش سرمردمو می برید آب ازآب تکون نمی خوره. سرتیم معتاد که دوست نداشت پیش روی دستیارانش باب بحث وا شود غرید که: تمومش کن. من هم تمام کردم. طرف من اینها نبودند. دلم برایشان می سوخت.

    درراه، سرتیمِ این جماعت مرتب ودرچند نوبت با “رییس بزرگ” درتماس بود. که چه بکنند و کجا بروند؟ یکبارتلفن سرتیم زنگ خورد. رییس بزرگ بود. سرتیم که نسبت به او بسیارچاپلوس می نمود، با “روچشمم حاجی، رو تخم چشمم، خیالت تخت حاجی” اطاعت کرد وبه راننده دستورداد کنارخیابان توقف کند. رییس بزرگ پرسید که آیا لپ تاب همراهش هست یانه؟ که سرتیم گفت نه، یک کیف دارد و یک تلفن. و گفت: درسته. یه چندتایی از ما عکس گرفته. کیف مرا درصندوق عقب گذاشته بودند. سرتیم پیاده شد و رفت سروقت کیف من و همزمان با کاویدن کیفم به رییس بزرگ گزارش داد: توکیفش یه چندتا دفتر و کاغذ هست. نه، لپ تاب نداره. توکاغذاش یه بیانیه هم هست. بخونم؟ تیترش اینه: بیانیه ی محمد نوری زاد درباره ی بازداشت غیرقانونی خود. این بیانیه ازهشت ماه پیش درکیف من بود ودرحافظه ی اینترنت برای پخش. من اگرنیمه شب به خانه برنمی گشتم، این بیانیه بهمراه نامه ها وعکس ها وفیلم هایی که نوشته وساخته بودم یک به یک و خودکار منتشر می شدند.

    خلاصه بعد ازهماهنگی های فراوان قرار بر این شد که مرا به فلان جایی که خودشان می دانستند کجاست ببرند.

    یک ساختمان با دری سنگین و آهنین. به زورچشم بندی به صورتم کشیدند. اززیرچشم بند دیدم دوسه سربازدراطراف من رفت وآمد می کنند. جوانانی که دوره ی خدمت خود را آنجا می گذراندند و با ادب و مهربان وانسان بودند. یکی ازسربازان مرا به داخل یک اتاق برد وبریک صندلی نشاند. به سرتیم که لابد از شکارخود درپوست نمی گنجید گفتم: این دستبند شما خیلی تنگ است. دست ها و کتف های مرا اذیت می کند. لااقل آن را ازجلو به دستم ببندید. استخوانهای کتف من به شدت درد می کرد. وقتی اهمیت ندادند باهمان وضعیت به پهلو کف اتاق درازکشیدم. وکمی بعد به پهلویی دیگر. بعد ازاستعلام یکی شان که با ادب بود، آمد و دستبند را ازجلو به دستانم بست. اما چشم بند هم چنان به صورتم بود.

    دوساعت بعد داد زدم مرا به دستشویی ببرید. بردند. با همان دستبند وچشم بند. صدای سرتیم را می شنیدم که به سربازهمراه من گفت: درِدستشویی رو کاملاً بازبذار. به سربازگفتم: بگولااقل این دستبند را بازکنند من بتوانم شیرآب را بازکنم. پرسید. اجازه ندادند. وهمان را برای من تکرارکرد. که: اجازه نمی دند. تقلای من دردستشویی بجایی نرسید و بی نتیجه به سربازگفتم مرا برگرداند به داخل اتاق.

    ساعتی بعد، ازرییس بزرگ خبرآمد که می توانند درداخل دستشویی دستبند را ازدست من بازکنند. وساعتی بعدتر دستورآمد که می توانند کلاَ دستبند و چشم بند را کناربگذارند. یکی ازسربازان که جوانی خوش چهره و با اصل و نسب و مهربان بود ، دم به دم تا ساعت ده شب داخل اتاق می شد و به من می گفت: براتون چایی بیارم؟ نهار؟ آب؟ چایی؟ شام؟ که من با تشکرازاو، می گفتم نه پسرم. تصمیم گرفته بودم چیزی نخورم. ودراعتراض به این که رسماَ مرا دزدیده اند، مستقیم به یک اعتصاب خشک فرو بروم.

    ساعت یازده شب شد. داد زدم یک پتو به من بدهید. که یکی از ربایندگان آمد و گفت: از اینجا می رویم. وسایل مرا تحویل دادند. کیف وتلفن و پولهای داخل جیبم را. بازچشم بند و دستبند و خوابیدن روی صندلی عقب پژو. این بارسرم را روی پای جوانی که درکنارم نشسته بود گذاردم. احساس کردم پسرخودم است. اونیزانسان بود. برخلاف بالاتری هایش. درِآهنین بازشد واتومبیل ازساختمان بیرون زد.

    درراه سرتیم با دوستان وهمکاران خود درتماس بود. “داریم میایم بالا”. این بالا کجامی توانست باشد؟ ومگرآن ساختمان درپایین شهربوده؟ به خود گفتم: تورا به اوین می برند. خودت را برای یک دوره ی جدید آماده کن. وآماده کردم. خودم را دربند “دوالف” سپاه، و ۲۰۴ یا ۲۰۹ اطلاعات دیدم. وبحث وجدل با بازجوهایی که کیفیت سخنان ورفتارشان را خوب می شناختم.

    ساعت نزدیک دوازده بود که دریک خیابان تاریک مرا پیاده کردند و رفتند. به دورشدنشان چشم دوختم. شماره ی اتومبیل را به خاطرسپردم. بعداَ همین شماره را درنوشته ی آن ناشناسی دیدم که هنگام دستبند زدن درچهارراه شلوغ خودم را به او معرفی کرده بودم.

    بله، مرا درروز روشن دزدیدند و در نیمه شب رهایم کردند. من خیلی خوش شانس بودم که ازاین آدم ربایی جان سالم بدربردم. چه مردان وزنان بی نشانی که گونی به سرشان کشیدند و به ناکجا بردند و بیخ تا بیخ گلویشان را بریدند وهیچ نشانی نیزازآنان درز پیدا نکرد. دخترم گفت: شکایت کن. گفتم: ازکه؟ با چه سندی؟ به کجا؟ راستی عجب سرودی می شود این پرسش های پی درپی: قانون؟ دستگاه قضایی؟ ادب؟ انسانیت؟ تکریم شهروندان؟ اسلام؟ جمهوری اسلامی؟

    محمد نوری زاد سی ام خرداد سال نود و یک


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته