متن کامل این گزارش در زیر آمده است. بخشهایی از آن به منظور «سریعخوانی» برجسته شده است.
پیش از شرح ماجرا این را بگویم که در زندان انفرادی، یک شب بازجویی که لهجه اصفهانی داشت برای شکستن مقاومت من دم گوش من غرید: آشغالِ کثیف، یا می شکنی یا می شکونیمت. اگه شده از رختخواب تو و زنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم این کار رو می کنیم. و ادامه داد: خط قرمز ما نظام و ولایته. توکه عددی نیستی، خداهم اگه بیاد زمین وبخواد با نظام و ولایت دربیفته، خدا روهم زیرپا می گذاریم. بازجوی اصفهانی این حرفها را درست شب عاشورا به من می گفت. از دور دست های زندان اوین، صدای عزاداری مردم به گوش می رسید. که من درجوابش گفتم: این من و این رختخواب زن وبچه ام. اگه مردید و چیزی ازمردانگی توخودتون سراغ دارید نقشه تونو عملی کنید. وادامه دادم: شماها خیلی وقته برای حفظ نظام وولایت خدا رو زیرپا گذاشتید. جوری می گی خدا اگه بیاد زمین که انگار خدا توزمین نیست! خدا هست و شماها گوش تا گوش سرمی برید.
صدای آن بازجوی بی ادب اصفهانی هنوز درگوش من می پیچد:” اگه شده ازرختخواب تو وزنت فیلم بگیریم و پخشش کنیم این کارو می کنیم”. دراین مدت چهاربار و در هر بار با هشت نفرو ده نفربه خانه و زندگی من ریخته اند وچیزهایی را که به کارشان می آمده بارکرده اند وبرده اند. چه می گویم؟ دزدیده اند. حتی آلبوم ها وعکس ها و فیلم های کاملاَ خصوصی و خانوادگی ام را.
من با تمام ارادتم به خدا و پیغمبر، به خدا و پیغمبرقسم می خورم که ورود ناگهانی اینها به اتاق خواب یک معترض و فیلم برداری از هم آغوشی او با همسرش ازدم دستی ترین کارهای این هیولاهای حیات وحش جمهوری اسلامی است. آنجا که هیولاها به نرمیِ دونیم کردن خیار، سرمی برند، فیلم برداری ازخلوت یک معترض، زنگ تفریح شان است.
این روزها به قول وزیر اطلاعات، میان سپاه و اطلاعات شکرآب است و “مرتب به تیپ هم می زنند”. من درماههای زندان، هم دردست اطلاعاتی ها اسیربوده ام هم دردست سپاهیان. وبعد که اززندان بیرون آمده ام، هردوی اینها را درنوشته هایم به غلیظ ترین وجه ممکن نواخته ام. بدیهی است که سوژه ی مشترک این دو دستگاه باشم و تحت تعقیب ومراقبت شان. درجاهای مختلف ازمن عکس و فیلم می گیرند. حتی سه بار آنها را درحال تقلا برای بازکردن درِ اتومبیلم دیده ام. سررسیدنهای ناگهانی واتفاقی من باعث شده که رخ دررخ آنها قرارگیرم وشناسایی شان کنم. آنها ناخواسته مأموران خود را عوض می کنند وچهره های تازه را بکارمی گیرند.
روز پنجشنبه بیست و پنجم خرداد اما ورق برگشت. آن روز، این من بودم که از تعقیب کننده ها واتومبیلشان عکس و فیلم گرفتم. هشت نفربودند. درسه اتومبیل پژو. سه نفرشان پیاده بودند و پنج نفرشان داخل اتومبیل ها که درچند جای یک محله به کمین من نشسته بودند. حتی بطوراتفاقی یکی شان را دیدم که کف صندلی عقب پژویی دمردراز کشیده بود. آنها انتظارداشتند من ازسمت مقابل داخل آن خیابان فرعی شوم. اما به صورت اتفاقی ازپشت سرشان سردرآوردم ودیدمشان.
درروزهای قبل بی تفاوت به حضورآنها به دنبال کارخود می رفتم. اما آن روزتصمیم گرفتم دونفرازپیاده هایشان تعقیب کنم. یکی ازآنها غیبش زد اما دیگری را دریک کوچه ی بن بست گیرانداختم. خودش را به ندیدن زد. ادای زنگ زدن درِخانه ای را درآورد. اما بازیگرخوبی نبود. با تلفن همراهم ازاو عکس وفیلم گرفتم. وبعد رفتم و ازیکی ازاتومبیل هایشان که سه نفرداخل آن بود عکس و فیلم گرفتم. از پلاکش مخصوصاَ.
این که آن روز آنها به دنبال چه بوده اند، البته به خودشان مربوط است. حتماَ درراه خدا به مجاهدتی مخلصانه مشغول بوده اند. شاید برای بردن اتومبیل من یا کارگذاشتن چیزی درآن آمده بودند. که اتفاقاَ آن روز درتعمیرگاه بود. وشاید هم برای فیلم برداری ازصحنه ی دلخواهشان با ورودی ناگهانی دریک بزنگاه مطلوب.
آنها خوب می دانند که برای نابود کردن من درچنته ی اطلاعاتی شان تنها و تنها یک راه، وفقط یک راه باقی مانده. چه؟ بی حیثیت کردن. کاری که بارها وبارها با معترضان کرده اند و نتیجه ی دلخواه گرفته اند. حذف فیزیکی و به زندان انداختن من به صلاح شان نیست.
آن روز وقتی از آنها عکس و فیلم گرفتم، سواریک اتومبیل کرایه شدم. و بی دلیل سوار کرایه ای دیگر. درراه به عکس ها وفیلم های گرفته شده از اطلاعاتی ها یا سپاهی ها نگاه می کردم. تعدادی ازآنها را به یک جای امن ارسال کردم. شاید نیم ساعت هم نگذشته بود که به چراغ قرمزیک چهارراه رسیدیم. چشم تان روزبد نبیند ناگهان برادران غضبناک که حدوداً هفت هشت نفربودند سررسیدند و مغول گون برسقف اتومبیل کرایه کوفتند و مرا و راننده را بیرون کشیدند. این یورش وحشیانه برای من زنگ تفریح بود اما برای راننده که جوانی بلند بالا وپرورش اندامی بود با هول وهراس آمیخت. من به غضب غلیظ چهره ی براداران لبخند می زدم وهمین لبخند من نمی دانم چرا آزارشان می داد. صدای یکی شان را شنیدم که به دیگری می گفت: ببین چطورداره می خنده بی ناموس!
وحشیانه کیف مرا و تلفن همراه مرا از دستم کشیدند و به دستور سر تیم خود به دست من از پشت دستبند زدند. در همان حال با صدای بلند روبه مردی که با نگرانی ازداخل اتومبیلش به من وبه رفتاراین هیولاهای غضبناک می نگریست که انگار جاسوسی وطن فروش را دستگیرکرده اند، خودم را معرفی کردم: نوری زاد. سرتیمِ مهاجمین که بی دلیل چهره اش را به غلظتی از عصبیت افراط گونه فروبرده بود رو به من غرید که : اگه یه دفه ی دیگه داد بزنی بخوای جوسازی کنی دندوناتو می ریزم تو دهنت. مرا رو به دیوار و لب جوی کنارخیابان نشاندند تا درباره ی راننده تحقیق کنند. خیلی زود متوجه شدند که او با من ارتباطی ندارد. به یکی شان گفتم ازجیب من پول درآورید و کرایه اش را بدهید. همین کاررا کردند.
بجزدونفرشان که با ادب می نمودند، مابقی این مأموران اطلاعاتی یا سپاهی، آدمهای بی سواد و جامانده وفرومایه ای بودند که اگر به همین کارفرونمی شدند، حتماً به دزدی و کلاشی و اخاذی روی می بردند. مرا با دستنبدی که تنگ ازپشت بسته بودند برصندلی عقب یکی ازاتومبیل های خود نشاندند. پیش ازحرکت، همان مأموری که او را درکوچه ای بن بست گیرانداخته بودم سرش را به داخل آورد و ازمن پرسید: ازکجا به من شک کردی ازم عکس گرفتی؟ به اوگفتم: ماوشما خیلی وقته داریم با هم زندگی می کنیم. نمی دانم منظورمرا فهمید یا نه؟ به اوگفتم که بازیگرخوبی نیست و همین ادا و اطوار او مرا نسبت به او مشکوک کرده بود.
سرتیم این جماعت که وحشی ترازهمه بود و ظاهراَ معتاد بنظرمی رسید آمد و درصندلی جلو نشست و دستور حرکت داد. سیگاری روشن کرد وگفت: نوری زاد، حالا دیگه برا ما زرنگ بازی درمیاری؟ ازما عکس می گیری؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ درهمان حال که صورتم تا کف اتومبیل فاصله ی زیادی نداشت گفتم: نه بابا زرنگ بازی کدومه؟ زرنگی مخصوص شماهاست. زرنگ شماهایید که وسط شهر، روزروشن، بدون حکم، منو می دزدید و جاهای دیگه هم گوش تاگوش سرمردمو می برید آب ازآب تکون نمی خوره. سرتیم معتاد که دوست نداشت پیش روی دستیارانش باب بحث وا شود غرید که: تمومش کن. من هم تمام کردم. طرف من اینها نبودند. دلم برایشان می سوخت.
درراه، سرتیمِ این جماعت مرتب ودرچند نوبت با “رییس بزرگ” درتماس بود. که چه بکنند و کجا بروند؟ یکبارتلفن سرتیم زنگ خورد. رییس بزرگ بود. سرتیم که نسبت به او بسیارچاپلوس می نمود، با “روچشمم حاجی، رو تخم چشمم، خیالت تخت حاجی” اطاعت کرد وبه راننده دستورداد کنارخیابان توقف کند. رییس بزرگ پرسید که آیا لپ تاب همراهش هست یانه؟ که سرتیم گفت نه، یک کیف دارد و یک تلفن. و گفت: درسته. یه چندتایی از ما عکس گرفته. کیف مرا درصندوق عقب گذاشته بودند. سرتیم پیاده شد و رفت سروقت کیف من و همزمان با کاویدن کیفم به رییس بزرگ گزارش داد: توکیفش یه چندتا دفتر و کاغذ هست. نه، لپ تاب نداره. توکاغذاش یه بیانیه هم هست. بخونم؟ تیترش اینه: بیانیه ی محمد نوری زاد درباره ی بازداشت غیرقانونی خود. این بیانیه ازهشت ماه پیش درکیف من بود ودرحافظه ی اینترنت برای پخش. من اگرنیمه شب به خانه برنمی گشتم، این بیانیه بهمراه نامه ها وعکس ها وفیلم هایی که نوشته وساخته بودم یک به یک و خودکار منتشر می شدند.
خلاصه بعد ازهماهنگی های فراوان قرار بر این شد که مرا به فلان جایی که خودشان می دانستند کجاست ببرند.
یک ساختمان با دری سنگین و آهنین. به زورچشم بندی به صورتم کشیدند. اززیرچشم بند دیدم دوسه سربازدراطراف من رفت وآمد می کنند. جوانانی که دوره ی خدمت خود را آنجا می گذراندند و با ادب و مهربان وانسان بودند. یکی ازسربازان مرا به داخل یک اتاق برد وبریک صندلی نشاند. به سرتیم که لابد از شکارخود درپوست نمی گنجید گفتم: این دستبند شما خیلی تنگ است. دست ها و کتف های مرا اذیت می کند. لااقل آن را ازجلو به دستم ببندید. استخوانهای کتف من به شدت درد می کرد. وقتی اهمیت ندادند باهمان وضعیت به پهلو کف اتاق درازکشیدم. وکمی بعد به پهلویی دیگر. بعد ازاستعلام یکی شان که با ادب بود، آمد و دستبند را ازجلو به دستانم بست. اما چشم بند هم چنان به صورتم بود.
دوساعت بعد داد زدم مرا به دستشویی ببرید. بردند. با همان دستبند وچشم بند. صدای سرتیم را می شنیدم که به سربازهمراه من گفت: درِدستشویی رو کاملاً بازبذار. به سربازگفتم: بگولااقل این دستبند را بازکنند من بتوانم شیرآب را بازکنم. پرسید. اجازه ندادند. وهمان را برای من تکرارکرد. که: اجازه نمی دند. تقلای من دردستشویی بجایی نرسید و بی نتیجه به سربازگفتم مرا برگرداند به داخل اتاق.
ساعتی بعد، ازرییس بزرگ خبرآمد که می توانند درداخل دستشویی دستبند را ازدست من بازکنند. وساعتی بعدتر دستورآمد که می توانند کلاَ دستبند و چشم بند را کناربگذارند. یکی ازسربازان که جوانی خوش چهره و با اصل و نسب و مهربان بود ، دم به دم تا ساعت ده شب داخل اتاق می شد و به من می گفت: براتون چایی بیارم؟ نهار؟ آب؟ چایی؟ شام؟ که من با تشکرازاو، می گفتم نه پسرم. تصمیم گرفته بودم چیزی نخورم. ودراعتراض به این که رسماَ مرا دزدیده اند، مستقیم به یک اعتصاب خشک فرو بروم.
ساعت یازده شب شد. داد زدم یک پتو به من بدهید. که یکی از ربایندگان آمد و گفت: از اینجا می رویم. وسایل مرا تحویل دادند. کیف وتلفن و پولهای داخل جیبم را. بازچشم بند و دستبند و خوابیدن روی صندلی عقب پژو. این بارسرم را روی پای جوانی که درکنارم نشسته بود گذاردم. احساس کردم پسرخودم است. اونیزانسان بود. برخلاف بالاتری هایش. درِآهنین بازشد واتومبیل ازساختمان بیرون زد.
درراه سرتیم با دوستان وهمکاران خود درتماس بود. “داریم میایم بالا”. این بالا کجامی توانست باشد؟ ومگرآن ساختمان درپایین شهربوده؟ به خود گفتم: تورا به اوین می برند. خودت را برای یک دوره ی جدید آماده کن. وآماده کردم. خودم را دربند “دوالف” سپاه، و ۲۰۴ یا ۲۰۹ اطلاعات دیدم. وبحث وجدل با بازجوهایی که کیفیت سخنان ورفتارشان را خوب می شناختم.
ساعت نزدیک دوازده بود که دریک خیابان تاریک مرا پیاده کردند و رفتند. به دورشدنشان چشم دوختم. شماره ی اتومبیل را به خاطرسپردم. بعداَ همین شماره را درنوشته ی آن ناشناسی دیدم که هنگام دستبند زدن درچهارراه شلوغ خودم را به او معرفی کرده بودم.
بله، مرا درروز روشن دزدیدند و در نیمه شب رهایم کردند. من خیلی خوش شانس بودم که ازاین آدم ربایی جان سالم بدربردم. چه مردان وزنان بی نشانی که گونی به سرشان کشیدند و به ناکجا بردند و بیخ تا بیخ گلویشان را بریدند وهیچ نشانی نیزازآنان درز پیدا نکرد. دخترم گفت: شکایت کن. گفتم: ازکه؟ با چه سندی؟ به کجا؟ راستی عجب سرودی می شود این پرسش های پی درپی: قانون؟ دستگاه قضایی؟ ادب؟ انسانیت؟ تکریم شهروندان؟ اسلام؟ جمهوری اسلامی؟
محمد نوری زاد سی ام خرداد سال نود و یک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر