از ساعت هشت تا هشت و چهل و پنج دقیقه روی پلههای جلوی در ورودی، توی حیاط نشستهام که ماشین بیاید دنبالم. یک دقیقه دیرتر رفتهام و ماشین با فقط یکنفر رفته. حالا هر چه زنگ می زنم هی میگویند میآیند اما اینجا نمیرسند. آنجلا از راه می رسد، دارد روسریش را روی سرش مرتب می کند، آخر معمولن روسریش را روی دوشش مرتب میکرد. میگوید دارد میرود وزرات آموزش. چرا زنگ نزدهای به به دیوید و اعتراض کنی در مورد رانندهها. حوصله ندارم. به چه اعتراض کنم. می گوید آن ها رانندهاند وظیفه شان همین است. باور کن همین الان هر شش تای شان توی اتاق نشستهاند و تلویزیون نگاه می کنند منتظر میشوند که دو نفر بشویم که بیایند.
از در خانه تا در دفتر پیاده شش دقیقه راه است. یک بار آمدم. ساعت شش ونیم عصر بود، با لئو می خواستیم برگردیم خانه اما معلوم شد که تا هشت ونیم ماشینها گیرند.زنگ زدیم به رییس دفتر یعنی نمایندهی سازمانمان در افغانستان و افسر امنیتی اجازه گرفتیم که پیاده بیاییم. اجازه دادند. نه به این سادگیِ یک جملهی دو کلمهای. هم زمان سه نفر آدم داشتند با بی سیم با سه نفر مسوول حرف می زدند. بعد هم دو تا سرباز تفنگ به دست، و یک افسر امنیتی با کلت کمری از در دفتر تا در خانه همراهی مان کرد. شش دقیقه راه. یک سرباز جلو. یکی پشت سر و افسر امنیتی بین لئو و من. کل صحنه خیلی خجالت آور بود. لئو گفت که برایش عادی شده بعد از دو سال. من تازه فهمیدم چرا زنان افغان توی کابل که برقع ندارند روی دهان و بینی شان را می پوشانند. احتمالن هیچ ربطی به دین ندارد. گرد و خاک ِ ساخت و ساز همهی شهر را گرفته. روسریم رو پیچانده بودم روی دهان و بینی. خوب بود که صورتم را پوشانده بودم، برای خجالت کشیدن حالت بهتری است. لئو گفت که برایش عادی شده، امیدوارم برای من هیچ وقت عادی نشود. به لئو همان جملهی دکتر فکوهی کلاس انسانشناسی سیاسی را میگویم که حالا هشت سال است دارم تکرارش میکنم : تا روزی که جان یک عدهای به طور رسمی از جان عدهای دیگر مهمتر باشد، تروریسم بدتر و بدتر میشود. جان ما به طور رسمی از جان مردم محلی و حتی همکارهای محلیمان بیشتر ارزش دارد. میگویم رسمی، چون قانون وجود دارد، نوشته شده روی کاغذ که ما اجازه نداریم توی ماشینی که ضد گلوله نباشد بنشینیم. اجازه نداریم جایی برویم که نگهبان مسلح نداشته باشد. اجازه نداریم توی خیابان پیاده و بدون افسر امنیتی و سربازهای تفنگ به دست راه برویم. میگویم. من هم اگر یک تروریست/بمب گذار شهادت طلب بودم ترجیح میدادم اگر قرار باشد زندگیم را بدهم تا ده تا آدم را بکشم، آنده تایی را بکشم که جانشان به طور رسمی ارزش بیشتری دارد. اینطوری جانش وقت مرگ ارزشش یکهویی صدها برابر میشود.
راننده میرسد. دو نفری سوار ماشین-یا به دری موتَر- میشویم. آنجلا به انگلیسی و من به فارسی سلام و احوالپرسی میکنیم. سارا جان جانت جور؟ صحتْ خوب؟ بله خوبم، شما چطور؟ میرسیم جلوی در، میگویم مرا همینجا پیاده کنید آنجلا را برسانید، میگوید نه از بمب گذاری دو هفته پیش -که جلوی در ورودی یکی از کمپهای سازمان بوده- گفتهاند هیچ کس را جلوی در پیاده نکنید. میدانم. قبلن هم همین قانوناش بود اما اگر عجله داشتیم میشد که پیاده شویم. حالا دو هفته است هر روز الکی تکرار میکنم که من همینجا پیاده میشوم. عجله دارم. اما باید در را باز کنند. بعد در را میبندند و توی دروازهی ورودی که اندازهی یک ماشین جا دارد، ماشین میایستد تا گاردها با یک آینهی محدب که یک دسته به بلندی جا رو دارد دور تا دور زیر ماشین را بگردند دنبال بمب. یکیشان در کاپوت را باز میکند و سه چهار دقیقه با آرامش داخل کاپوت را چک میکند. دارم فکر می کنم چند بار در روز این کار را میکنند؟ چهل بار؟ شصت؟ تازه اجازه داریم که برویم توی حیاط. حیاط دفتر کوچک است. اگر هر شش تا ماشین تویاش پارک شده باشند دیگر جای راه رفتن هم نیست. من را پیاد میکند و ماشین را خاموش نکرده دور میزند که بیرون برود و آنجلا را برساند وزارت آموزش.
***
شرکت ایتالیایی که برایمان در هرات کار بازسازی میکند ایمیل زده که پول بعد از دو هفته نرسیده به حسابشان. تلفن میزنم به ایجنت بانک که کارتش را دارم، میگوید یک امضا کم است باید خودتان بیایید بانک، تلفنی نمیشود. بعد میپرسد سارا جان شما را توی فیس بوک پیدا نکردم فیس بوک ندارید؟ نفس عمیق میکشم و میگویم ندارم. ایرانی بودن اینجا یک حسن دارد و آن دانستن زبان است. اما صدتا عیب دارد. به جز عیبهای سیاسی عجیب و غریبش، یکیش هم اینکه برای مردها نه خیلی خارجی هستی که فکر کنند در دسترس نیستی، نه خیلی داخلی هستی که جرات نکنند پا پیش بگذارند.
کیفم را بر میدارم و میروم اتاق افسر امنیتی که اجازه بگیرم بروم کابل بانک. فقط یک بانک انگلیسی هست که بدون اجازه میتوانیم برویم. اما این بانک را باید اجازه بگیرم و فرم پر کنم و دو تا امضا. دلیلش دوباره امنیت است. اما کیست که نداند اگرطالبان بخواهند توی یک بانک بمب بگذارند همان ستانداردچارترد انگلیسی هست که اینها امن تلقیش میکنند و نه کابل بانک. راننده جلوی بانک میایستد و طبق قانون ماشینش را هم خاموش نمیکند که من برگردم. نیم ساعت بعد برمیگردم. تا برسیم دفتر ظهر شده، بنابراین میرساندم خانه برای ناهار. ترافیک کابل فعلن تنها ویژگی این شهر است که دوست ندارم. گاهی وقت ها جدی جدی دلم میخواهد به خاطر دو ساعت توی ترافیک ماندن برای راهی که میشد پانزده دقیقه پیاده رفتش، گریه گنم.
به کارهای عقب مانده فکر میکنم؛ به وضوح دو برابر پاریس کار و زندگی میکنم. به خیاط زنگ میزنم که بپرسم کی بروم که لباسم را اندازه کند. میگوید غروب. غروب نمیتوانم بروم. میگوید نیایی هم اشکالی ندارد. جانت را اندازه بگیر برایم بفرست. میپرسم چی را؟ میگوید جانت را. یکی بلندی که چقدر کوتاهش کنم و یکی هم دور کمرت که چقدر تنگش کنم. لبخند برگشته به لبم.
***
نزدیک به غروب است. توی جادهی دارالامان به سمت خانه. رو به آفتاب. از موزهی ملی بر میگردم. جلسه کمیتهی مشاور موزهی ملی برای طراحی ساختمان جدید موزهی ملی افغانستان بوده. حالم بد است. دوباره امیدم را به آیندهی اینجا از دست دادهام. نوسان دارد حالم. بن تلفن میزند که کجا بیاییم دنبالت برای مهمانی امشب. میگویم سیرینا هتل. از قایم باشک بازی خسته شدم. اما تنها راهش همین است. معمولن به راننده میگویم برسانیدم سیرینا هتل (که اجازه دارم بروم) بعد از آنجا میآیند دنبالم. اگر به افسر امنیتی بگویم دارم میروم مهمانی غیر ممکن است بهم اجازه بدهند. سیرینا هتل تنها هتل کابل است که دوبار بهش حملهی مسلحانه شده و وارد هتل شدهاند و یکی یکی آدمها را کشتهاند. اما طبق قواعد سازمان به قدر کافی گارد تفنگ به دست دارد، پس امن است. مهمانیهای غیر دزدکی همهشان مهمانیهای کاری هستند و با اینکه تک و توک جوانها هم هستند اما متوسط سنی پنجاه سال است. توی ترافیک ماندهایم. دارم ایمیل میخوانم از روی بلکبری. ایمیل آنا. من اگر یک روزی یک کتاب بنویسم فرماش حتمن سفرنامه/یا مجموعه نامه است. چون به نظرم جذابترین فرم ادبی است و بدون اینکه به خودت سختی خاصی بدهی مخاطب را دنبال خودت میکشانی. اگر زندگی من مجموعهی ایمیلها و نامهها و اس ام اس ها باشد، کافیاست. ازش راضیام. فرانسهش را ترجمه کردهام، انگلیسیها را همانطوری گذاشتهام:
"سلام سارای من. دلم واقعن برایت تنگ شده و برای دور هم جمع شدنیهای فراموش نشدنیمان توی تراس خانه. برای حرکت لاکپشتی تیم خودمان و حرکت خرگوشی تیم مقابل وقت تابو بازی کردن. اما خیلی خوشحالم که تو خوشحال و راضی هستی از کابل. با بچهها و مشخصن با نیکی و جی در مورد این حتی بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که رفتنت را میبخشیم و اشکالی ندارد، as long as you come back to us in one or two years, it’s fine.
Anyway, you do know your presence is terribly missed, right
?
یک رستوران خیلی خوب پیدا کردهام در سیزدهم، نزدیک همان رستوران ویتنامی که میرفتیم سوپ میخوردیم. وقتی آمدی حتمن همه با هم باید برویم. غذایشان تایلندی-لائوسی است و اردک - ordak- های خیلی خوشمزهای دارد.
آقای افسردگی-Afsordegui من حالش بهتر است از سال پیش و کمتر afsordeh است. فکر میکنم چون کارش را عوض کرده. خیلی مهربان و مواظب است. شبهای که خسته و کوفته از کار کلاسهای لک میروم پیشاش برایم غذای خوشمزه آماده کرده و ماساژم میدهد. و حتی برای فردایم هم غذا درست میکند. گاهی وقتها وقتی میشنود که فورن بعد از کار کلاس دارم برایم غذا میفرستد در موزه یا وقتی خیلی خستهام گل میفرستد. اما هنوز توی مهمانیها طوری رفتار میکند که انگار مرا نمیشناسد. به نظرت چرا؟ هنوز هیچ کس نمیداند که ما با هم هستیم بعد از یک سال. گاهی وقتها هم بهم میگوید پس کی قرار است بروی شوهر پیدا کنی. یک شب ساعت سه، که فکر میکرد من کاملن خوابم. از پای کامپیوتر بلند شد و آمد خیلی آرام موهایم را بوسید و بعد هم خیلی آرام موههایم را نوازش کرد با کلی احساسات. فکر میکرد که دو ساعت است من خوابم برده.
Anyway, if he doesn’t make his mind up, I’ll look elsewhere
راستی رفتی دنبال زمردی که هدیه گرفته بودی. گرفتیش؟ باهاش گردنبند درست کردی یا انگشتر؟ چقدری است؟ من به نیکلا گفتم که یک دیپلمات افغان در پاریس بهت یک زمرد هدیه داده روی کاغذ و گفته برو کابل از فلانجا بگیرش. نیکلا گفت اگر جدی جدی این کار را کند و برود بگیردش و روزی سازمان بفهمد برایش مشکل درست میشود. نیکلا گفت طبق قانونتان حتی اگر یک بسته میوهی خشک هم از یکی از کشورهای عضو هدیه بگیرید باید بدهیدش به مدیرکل سازمان. بعد مدیرکل سازمان باهاش چیکار میکند؟
Can I send you a racist joke? : ) I will. I hope it’s not too dangerous for you to have an extraordinary cook. Je vais dans les vides-greniers tous les weeks-ends! J’aimerais bien y aller avec toi !
راستی چرا احوال کلاوس (کلاوس اسم ماهی قرمز نوروز سال نود و یک م است) را نمیپرسی. حالش خیلی خوب است. بهش مورچه میدهم بخورد. خیلی مورچه دوست دارد.
مثل خواهری که هیچ وقت نداشتهام میبوسمت. مثل خواهری رفته باشد افغانستان و مدام نگرانش باشی. محکم.
آنا"
بعد جوکاش را میخوانم توی ایمیل بعدی. میخندم. بلند. بلند. خندهام قطع نمیشود. خوشحالم. انگار که پاریس باشم. پاریس در بهار بهشت است. ترافیک ِبد هم ندارد. باران میآید و هوا عالی میشود و بعد قدم زنان به سمت آفتاب میرویم. سرم را بلند میکنم به روبرو نگاه میکنم. به کوهپایههای سرسبز کابل. ترافیک تمام شده به این شهر که هوایش مثل شیراز است. کوهپایهای. خشک. بهاری. غروبها نسیم خنک میآید. کاش میشد شیشه ماشین را پایین بکشم و نسیم به صورتم بخورد. رسیدهایم خانه. به راننده میگویم من ساعت هشت میروم سیرینا هتل و پیاده میشوم.
***
مهمانی کاری است توی یک خانهی بزرگ افغان است. زیبا. خیلی زیبا. با باغچهی خیلی بزرگ و گلهای شمعدانی و درختهای صد ساله. بهشت است. تعداد افغانهای مهمانی را میشمارم. سه نفر به اضافهي میزبان. و تیم موسیقی. توی یک آلاچیق آن طرف حیاط یک تیم نشستهاند. خارجیها بیست نفرند.
میزبان میآید ازم میپرسد سارا جان چی دوست داری بزنیم. میگوید "بیا بریم به مزار" . میرود میکروفون را دستش میگیرد و خودش برایم میخواند. بعد هی به من اشاره میکند آنجایی که میگوید:" به هر جا عاشق است دردش دوا کن" جیمز میپرسد اینجایش چه میگوید؟ برایش ترجمه میکنم. میگوید من فکر میکردم آهنگ مورد علاقهی افغانت "
بی بی صنم" است. یادش گرفتهام. میخواهی بروم باهاشان ساز بزنم؟ میگویم آره. میرود از توی سالن ترومپتش را بر میدارد. یکی از استادها با رباب همراهیش میکند و یکی با تمبک. ویلیام هم با ویولون. میزبان میخواند: بیبی صنم جانم، انار سیستانم. دو چشم می پرستت را ببوسم ای یار جانانم...
بهشان نگاه میکنم و میشنومشان اما حواسم پرت شده. انگار بهم شهود شده باشد متوجه چیزی میشوم. سالهاست، مثلن هشت سال یا بیشتر، همیشه هر جا که بودهام. در راه، توی ترافیک، در سفر، مخصوصن وقتی حالم خوب بوده، مخصوصن وقتی توی جمع بودهام، یا حتی در خوشی منحصر به فرد تنهایی که بودهام. وقتی به دوست پسرم که حرف عاشقانه میزده نگاه میکردهام، نصف شب که از خواب بیدار میشدهام که آب بخورم، توی تراس خانهی ناپل رو به وزوو و مدیترانه، تهران بین نزدیکترین دوستانم، شیراز وقتی با پسرها و بابا و مامان تخته بازی میکردهایم، پاریس تولد سی سالگی ژرالدین، اصلن همیشه، هر چه بیشتر احساس خوشبختی کردهام وضعم بدتر بوده، هر وقتش را که یادم میآید، از خودم میپرسیدهام : "اینجا چه غلطی میکنی، تو چرا اینجایی؟" همیشه میخواستم بروم یک جای دیگر. تنها استثنای این چند سال چند ماهی بوده که بهار شش سال پیش تاجیکستان و ازبکستان بودهام. و حال دو باره آن حس برگشته.
یک و نیم ماه است از خودم نپرسیدهام اینجا چه غلطی میکنی. یک و نیم ماه است انگار آنجایی که همیشه باید میبودم هستم. یک چیزی در آسیای مرکزی هست که به من این حس را میدهد که جایم درست است. خود خودم صدایش خاموش شده. هی ازم نمیپرسد اینجا چه غلطی میکنی.
موزیک دوباره بر میگردد، جیمز دارد باهاش میخواند: "نمیخواهم که بیتابت ببینم؛ دلم خواهد که شادابت ببینم."
یکی بطری شراب به دست لیوانم را پر میکند. می گوید:
Je ne savais pas que tu parles français, c'est trop bien ça
. Travailler avec une francophone est beaucoup plus facile pour nous
میگویم آره. راست میگویید. همزبانی خیلی مهم است.
اما چیزهای مهم دیگری هم در آسیای میانه هست، که نمیدانم چیست. الان دارند یک
آهنگ از منیژه دولتووا میخوانند. باید این مرزهای لعنتی بین این سه کشور را کمرنگ کنند. به کمرنگی مرزهای داخلی اروپا مثلن. با هم خیلی سریعتر پیش میرویم. خیلی راحتتر زندگی میکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر