-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

Latest News from Norooz for 04/15/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



 

هفته گذشته رسانه ها از پرونده سازی جدیدی برای سید مصطفی تاج زاده و احضار این زندانی سیاسی که در قرنطینه اوین به سر میبرد،خبر داده بودند.  امروز فخرالسادات محتشمی پور پس از ملاقات کابینی با همسرش اطلاعات بیشتری از این احضار و مطالبی که به عنوان اتهام به مصطفی تاجزاده تفهیم شده است در اختیار خوانندگان صفحه فیس بوک خود قرار داده است.

به گزارش نوروز، عضو ارشد جبهه مشارکت در ملاقات امروز خود با اشاره به پرونده پانصد صفحه ای جدیدی که برایش تهیه شده است اعلام کرده که موارد اتهامی از مقاله "پدر مادر ما بازهم متهمیم" آغاز شده است و تا آخرین موضع گیری وی در خصوص حمایت از آقای خاتمی را در بر میگیرد.

از موارد دیگر اتهامی این زندانی سیاسی"ترغیب جوانان به تلاش برای انتخابات آزاد" بوده است.

تاجزاده با اشاره به اینکه پس از انتشار موضع گیری خود در خصوص قتلهای زنجیره ای احضار شده است، از این پرونده به عنوان عیدی دیگری از "مجتبی خامنه ای" یاد کرده است.

سرپرست وزارت کشور دولت اصلاحات در توضیح بخشی دیگر از اتهامات مطرح شده، می گوید: "بیانیه های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و جبهه مشارکت ایران اسلامی حتی آن ها که در محکومیت ترور شهید احمدی و انفجار در سیستان و بلوچستان صادر شده بود، هم موارد اتهامی من بود که تصمیم دارم مسئولیت همه بیانیه ها و موضع گیری های این دو حزب را بپذیرم درست مانند پرونده قبلی که در بازجویی ها مسئولیت همه مواضع و بیانیه ها را پذیرفتم و از آن ها دفاع کردم."

متن کامل اظهارات امروز تاجزاده به نقل از همسر وی در پی می آید:


دوشنبه به دادسرای اوین احضار شدم برای پرونده پانصد صفحه ای تازه ای که سازمان اطلاعات سپاه برایم تهیه کرده و براساس آن شکایت کرده بود. گفتم باید پرونده را بخوانم و باید وکیلم را ببینم و با او مشورت کنم. چون دفعه قبل که سه روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری حکم بازداشتم به درخواست سپاه امضا شده بود، در دادگاه از خود دفاع نکردم و تجدیدنظر هم نخواستم. این بار که باز هم چند روزی قبل از انتخابات مجلس سپاه شکایت کرده و پرونده جدید تدارک دیده احتمالا بازپرسی را هم لازم نمی دانم و در این مورد و برای تصمیماتی که در مورد اقدامات بعدی خود خواهم گرفت، باید با وکیلم مشورت کنم و باید دکتر حسین آبادی را ببینم و بعد تصمیم نهایی را بگیرم. پرونده را سه ساعت مطالعه کردم و چون درد گردنم شدید شد از بازپرس خواستم وقت دیگری برای مطالعه آن بگذارد.

جالب است که موارد اتهامی از مقاله «پدر، مادر، ما باز هم متهمیم» آغاز شده و علیرغم این که رهبری گفته بود شکایت از طریق قانونی پی گیری شود و من و سایر دوستانم از طریق قانونی علیه ستاد کودتا و نیز شکنجه کنندگان شکایت کرده بودیم، این ها هم دو اتهام جدید من هستند. جالب تر این که دفاع من از آقای خاتمی که چندی پیش گفته بود آشتی کنید و طرفین خطاهای یکدیگر را ببخشند و من هم تأکید کرده بودم که شرایط خطرناک است و باید به سمت تفاهم پیش برویم، مورد اتهامی دیگر من بود!


بیانیه های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و جبهه مشارکت ایران اسلامی حتی آن ها که در محکومیت ترور شهید احمدی و انفجار در سیستان و بلوچستان صادر شده بود، هم موارد اتهامی من بود که تصمیم دارم مسئولیت همه بیانیه ها و موضع گیری های این دو حزب را بپذیرم درست مانند پرونده قبلی که در بازجویی ها مسئولیت همه مواضع و بیانیه ها را پذیرفتم و از آن ها دفاع کردم. یک مورد جالب دیگر ترغیب جوانان به تلاش برای انتخابات آزاد بود که آقایان حتی رعایت ظاهر را هم نکرده مکنونات قلبی شان را آشکار کرده بودند!


پرونده مربوط به قبل از عید بود. درست چند روز قبل از دوازده اسفند و انتخابات مجلس ولی احضار من بعد از موضع گیری علیه قتل های زنجیره ای بود. خلاصه عیدی ما را آقا مجتبی داد.


همسرجان هم چنین گفت: این ها بازی برد برد را فقط با آمریکا دنبال می کنند و با اصلاح طلبان فقط شیوه سرکوب را پیش گرفته اند و ادامه می دهند. این ها حتی سایت های مؤتلفه و آقای هاشمی و محسن رضایی را تحمل نمی کنند و به اختناق محض و النصر بالرعب اعتقاد دارند و تازه می خواهند جمهوری اسلامی، الگو هم باشد برای منطقه بلکه جهان! همسرجان یک نکته تأمل برانگیز هم در گفته هایش بود و آن این که: کسانی که در زندان های شاه مرعوب شده اند فکر می کنند با زندان کردن مخالفانشان پایه های حکومتشان محکم می شود وگرنه کسی که خود زندانی بوده و ایستادگی کرده و ستم ستیز بوده روش ساواک و شاه را دنبال نمی کند.

 

همسرجان هم چنین از ملاقات آقای محمد علی ولایتی در دادسرای اوین خبر داد که بیست و چند روز اعتصاب غذا او را سخت نحیف و پژمرده کرده بوده است. آقای ولایتی به او گفته بود که مدتی از این اعتصاب غذا را در روزهای تعطیلات عید نوروز در انفرادی اطلاعات گذارنده است!

 

قصه عجیبی بود من مات و متحیر به آن چه شنیده ام فکر می کنم و همسرجان آرام و خونسرد بعد از سفارشاتی که برای من و فاطمه و بچه ها دارد، خداحافظی می کند و می رود...


 


 

فروردین رو به پایان است. به پیشنهاد فاطمه قرار است روز بیست و پنجم در خانه نمانیم. با دوستان می رویم بیرون و جان و تن به طبیعت می سپاریم. کسی یادش نیست امروز برای من روزی خاطره انگیز است. روز وصل یار و دیدار او پس از نزدیک دو ماه در

اتاق ملاقات بازداشت گاه سپاه در اوین یا همان «دوالف» در سال گذشته.

 

 هوا ابری است. نه آفتابی است. نه بارانی است! هوا متغیر است درست مثل  این دل من که یاد سال گذشته آن را پر کرده و هجران، ابری اش می کند. امید، آفتابی اش می کند و وصل بارانی اش می کند و رنگین کمانی!

کسی یادش نیست مناسبت امروز را. چرا باید یادشان باشد وقتی روزهای هول انگیز همه ذهن و خاطرشان را انباشته کرده روزهای هجوم و بازداشت و حمله و تفتیش و رعب و وحشت! اصل با هجمه است و دستگیری های غریب، رهایی ها پشت ابرهای تردید گم می شوند!

 

هوا متغیر است و لطیف. من در میان جمع و دلم جای دیگر است:

هوا آفتابی بود. در هواخوری صبح گفته بودم که باید رئیس بازداشت گاه را ببینم نامش فراموشم شده. این روزها تنها یک نام است که مانند نسیم بهاری می وزد در حوالی جان من و می نوازد همه وجودم را مابقی می روند و می آیند و می نشینند و نمی مانند! روز چهل و پنجم است و من همین پنج روز پیش در پایان اولین چلّه نشینی و توفیق اجباری ام نامه ای سرگشاده به رئیس قوه قضائیه نوشتم. قبل از مغرب یکی از برگه های آ چهار اهدایی بازجو را برداشتم و شروع کردم به نوشتن. با نام خدا و نمی دانم کدام آیه شروع کردم و صدای اذان که بلند شد دیگر جمعش کردم تمامش کردم با آیه قرآن! تهدید نبود از سرگیری اعتصاب غذایم. دیگر تابی برایم نمانده بود پس نزدیک پنجاه روز بی خبری از همسرجان و محرومیت از دیدار قرص کامل ماه آسمان زندگی ام.

 

روز چهل و چهارم رئیس بازداشت گاه در برابر سؤال مکرر من گفته بود قرار است مشکل شما اساسی رفع شود و من باز پرسیده بودم همسرم را کی می بینم؟؟؟ این تنها خواسته من است. روز چهل و چهارم خواسته بودند حالی من کنند که رفتنی هستم از آن بازداشت گاه غیرقانونی و من وحشت داشتم از ترک مکانی که فاصله اش با همسرجان چند قدم بیش نبود و قدم گذاشتن در فضایی که زندانی آرزوی آن را باید داشته باشد به طور طبیعی. ولی ما کجای داستانمان طبیعی بود؟ من و همسرجان روزه دار دربندم!

 

روز چهل و پنجم در هواخوری رئیس بازداشت گاه آمد و پرسید که با من کاری داشتید؟ من با او کاری داشتم. کارم این بود: دیشب ساعت ها با آن مهمان ناخوانده در سلول سروکله زدم تا به شکلی غیروحشیانه عذرش را بخواهم اما هیچ دری باز نبود به رویش طفلکی سوسک راه گم کرده زندانی. مجبور شدم زیر فرش کف اتاق نفسش را جانش را بگیرم تا آلودگی ها دیرتر پخش شود در فضای سلول تا مرض دیرتر بریزد به جان من که حالا بیش از گذشته جانم را دوست دارم تا مجال وصل و دیدار یار ممکن آید!

می گویم: سوسک ها تردد دارند آزادانه! مواد ضدعفونی غیبت ممتد غیرموجه دارند! و کم کمک کف خوابی های اجباری دارد مشکلاتی برایم ایجاد می کند. در برنامه که نیست ایجاد این مشکلات؟؟؟ مراقب را صدا می زند و می گوید: به افسرنگهبان بگویید یک تخت برای سلول ایشان بگذارند. دیگر سؤالی ندارم. خیالم راحت می شود که ماندنی هستم در زندان. سؤالی ندارم. قرار ولی دارم با خودم از همین فردا از روز چهل و ششم!

 

هواخوری که طولانی می شود، اطمینان حاصل می کنم که دارند تخت را نصب می کنند در سلولم و پیش خود فکر می کنم دیگر امکان ورزش و قدم زدن در سلول هم سلب می شود. بالاخره زندان است دیگر. هر سرش را بگیری جای دیگری مشکل عیان می شود. در خیال خود سلولم را با تخت تصور می کنم و احساس اشرافی گری افکارم را در هم می ریزد! هواخوری تمام می شود. در سلول از تخت خبری نیست!

 

به استقبال نماز ظهر می روم. عبادت گاه کوچک من به استقبالم می آید. یادم نیست روز چهل و پنجم روز چه کسی بود و روزه و اعمال مستحبی به چه کسی تقدیم شد. اما این روزها تقریباً تمامی رفتگان از فامیل و دوست و آشنا و همه شهدا را به یاد آوردم. قرآن امروزبه جزء آخر رسیده است. دعای ختم قرآن را با خضوع می خوانم. حس خوبی دارم. همیشه موقع تمام کردن کارها حس خوبی دارم درست مثل شروعش. تنها یک کار نیمه تمام به مرحمت آقایان در زندگی ام چون داغ ماند آن هم دفاع نکردن از پایان نامه دکتری به دلیل توقیف دوساله بودن پاسپورتم و یا به عبارتی مسروقه شدن آن توسط برادران مهاجم سپاه به منزل بدون حضور صاحب البیت!

 

روزنامه اطلاعات بعد از نهج البلاغه و کاغذ و قلم، سومین غنیمتی است که اخیراً در زندان و شکنجه گاه انفرادی به دستم می رسد. آن را ورق می زنم. مقالات و مطالب ارزشمندش را جدا می کنم و کنار می گذارم و خودم را با بقیه صفحات سرگرم می کنم. حالا وقت نهج البلاغه خوانی است. می خوانم و یادداشت برمی دارم. دریچه سلول که باز می شود، خودم را برای هواخوری عصرگاه آماده می کنم و می خواهم سوال کنم که چرا تخت نصب نشده است؟! مراقب می گوید: آماده شو برای ملاقات. ملاقات؟؟؟ با چه کسی؟ پیش از آن که نامی را برزبان بیاورد همه احتمالات می آید در ذهنم که پررنگ ترینش دیدار شیرین همسرجان است. می رود و برمی گردد و می گوید: کارشناستان. با بی رغبتی آماده می شوم و راه می افتم. اتاق ملاقات نه. اتاق بازجویی. همان اتاق آئینه. کسی آن جا نیست.چشم بند را برمی دارم و  در همان فضای کوچک راه می روم و ... ناگهان صدای آشنایی سلام می گوید. جواب می دهم و جناب کریمی درب اتاق را باز میکند و در همان چارچوب درب می ایستد و می گوید: من دنبال این بودم که جای دیگری به ملاقات شما بیایم. پیش از این هم در اتاق بازجویی دیگری همدیگر را دیده بودیم و من از او دیدار همسرجان را خواسته بودم و او با بازجوی من صحبت کرده بود و او همان چیزهایی را که دائم به من می گفت برای او تکرار کرده بود با صدای بلند که خودم هم بشنوم و من ... حالا او به من می گوید: لابد پیش خود فکر کرده اید من بدقول هستم که بعد از آخرین دیدار سراغتان نیامدم و خبری ندادم ولی واقعا داشتم کارها را پی گیری می کردم. همین الان پهلوی آقا مصطفی بودم. گوش ها را تیز می کنم. و می پرسم خوب بود؟ حالش خوب است؟ می گوید: بله بله خیلی خوب. حالا آمده ام بگویم که می توانید او را ببینید!

 

روز چهل و پنجم، روز خوشبختی من است. من پس از نزدیک به دو ماه می توانم عزیزترین و نزدیک ترین یار و همدمم را ببینم. جناب کریمی می گوید: این جوری که نمی خواهید بروید پیش آقا مصطفی؟! این جوری؟؟؟ چه عیب دارد؟ من چهل و پنج روز است که این جوری هستم. با لباس زندان با همین حال و وضع. با همین شکل و شمایل درست مثل آن روزهای خودش! کسی باید بیاید و مرا به اتاق ملاقات ببرد من دیگر توان ایستادن ندارم می خواهم تا آن جا را بدوم. می گوید: نیم ساعت ملاقات و در جواب اعتراض من به کوتاهی این وعده دیر رسیده می گوید: بیرون منتظرتان هستند باید بروید! کجا بروم؟ بیرون! من هیچ احساسی ندارم پس از شنیدن این خبر! دلم به سوی همسرجان پر می کشد. می روم در آغوشش می گیرم و ...

 

نیم ساعت به چشم برهم زدنی می گذرد من در کنار او نشسته ام. سر بر شانه اش گذاشته ام و به او می گویم: دلم می خواهد بیایی بیرون کارهای درمانی ات را دنبال کنی. دلم می خواهد بیایی بیرون حالا که به من گفته اند باید بروم بیرون. دستم را می گیرد در چشمانم چشم می دوزد و آرام می گوید: تو برو به سلامت. خدا پشت و پناهت باشد من این جا می مانم تا وقتی که دیگر در جمهوری اسلامی زندانی سیاسی و عقیدتی نباشد و جرم نقد مشفقانه و ناصحانه زندان و داغ و درفش نباشد. صدای آشنا از بیرون می گوید: آقای تاجزاده وقت ملاقات تمام است. باید برگردید. من دست هایش را رها نمی کنم. نگاهم را از او برنمی دارم. دلم می خواهد تا همیشه همین گونه در کنارش باشم. با همه توان اما جلوی جاری شدن اشک ها را می گیرم.

 

همسرجان نرم و آرام دستش را از دست من بیرون می کشد و آخرین نگاه را به من می اندازد و می گوید: باید بروی فاطمه منتظر است همه منتظرند باید بروی و من ناله می کنم: بی تو نمی شود نمی توانم. همسرجان را می برند و من بر دیوار چنگ می زنم و اشک ها امانم نمی دهد. جناب کریمی صدا می زند: خانم محتشمی! جواب نمی دهم. باید بروید بیرون منتظر شما هستند روز پنج شنبه است و کادر اداری باید بروند منتظر شما هستند. می گویم: شما بگویید من بدون همسرجان چگونه بروم کجا بروم؟ می گوید: شما بروید بیرون انشاء الله فضا را آماده می کنید و آقا مصطفی هم می آید. صدای همسرجان در گوشم زنگ می زند: فاطمه به تو نیاز دارد باید بروی! من این لحظه را در تمام دوران زندان باور نداشتم. لحظه بیرون رفتن از زندان بدون همسرجان را.

 

حالا او راهش را

گرفته و باز هم تنها بدون من رفته به قرارگاهش و من را هم دارند بیرون می کنند. آن بیرون منتظر من هستند. من باید بروم فضا را آماده کنم تا همسرجان بیاید!

بیرون هوا بهاری است. دل من برای دیدن مادرجان و پدرجان و فاطمه بی قرار است. دست گل زیبایی روی صندلی عقب ماشین خواهرجان انتظار مرا می کشد و دسته گل های زیبایی که روزهای بعد به دستم می رسد همگی به نشانه مهر به نشانه دوستی.

 

ترتیبی داده اند که مرا آرام و بی سرو صدا سوار ماشین کنند ببرند منزل به این و آن سفارش کرده اند سرو صدا نشود. من گفته ام درب خانه تاجزاده به روی کسی بسته نمی شود. مرا می برند خانه پدری! همسرجان حالا خیالش راحت است که فاطمه مادربالای سرش است. فاطمه بی قراری می کند برای پدر. من هم بی قراری می کنم برای او. ما باید کنار هم باشیم باید با هم باشیم. پدرجان و مادرجان پهنه صورتشان را شادی فراگرفته و من باید دوش بگیرم و آخرین روزه ام را این جا دور از یار دربند روزه دارم باز کنم.

 

این بیرون هوا شرجی است دم دار است. آدم نفس تنگی می گیرد از بی خبری که نه از خبرهای بد! خبرهای بد که نه خبرهای عجیب. قصه اتهامات تازه قصه های نو! دادستان می گوید: خانواده ها باید زندانی هایشان را مدیریت کنند که جرایمشان را در مرخصی تکرار نکنند. جرم تاجزاده سخن گفتن است.نقد است! سخن گفتن وجه ممیزه انسان و حیوان است. تاجزاده انسان بزرگی است. انسانیتش بعضی ها را رنج می دهد. برای این که رنجش دهند زن و بچه اش را آزار می دهند. بچه اش را ممنوع الخروج می کنند. ممنوع المعامله می کنند. زنش را می گیرند می بینند خوشحالی می کند می اندازندش بیرون از زندان. انسانیت تاجزاده  او را به خدا نزدیک و نزدیک تر کرده. حالا جز با رضای او راضی نیست و جز با خشم او به خشم نمی آید. تاجزاده مغضوب است چون انسانیت و شرف را به مذبح قدرت و مصلحت نمی برد. حالا او زندانی خاص جمهوری اسلامی است با یک سال و هشت ماه قرنطینه و انفرادی و یک سال و پنج ماه روزه اعتراضی! تاجزاده در زندان محبوب تر است. اصحاب قدرت این را می دانند اما خود را به نفهمی می زنند.

 

روز چهل و پنجم شیرین است با دیدار یار و تلخ است با دور شدن از او

همسرتاجزاده از خیر ملاقات حضوری با همسرش گذشته، نگران سلامت اوست.  باید وضعیت درمانی همسرجانش را پی گیری کند.

تلفن همراه جناب کریمی مدت هاست که خاموش است!


 


ضیا نبوی دانشجوی تبعیدی به زندان کارون اهواز در نامه ای به محمدجواد لاریجانی نوشته است: من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.

به گزارش کلمه، وی در این نامه تاکید کرده است: نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.

ضیاءالدین نبوی، دانش آموخته دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل که در کنکور کارشناسی ارشد سال ۸۷ علیرغم کسب رتبه تک رقمی در رشته جامعه شناسی، “ستاره دار” و از تحصیل محروم شد. پس از آن، با تشکیل “شورای دفاع از حق تحصیل” برای دفاع از حق دانشجویان محروم از تحصیل، به عضویت این شورا در آمد.

تنها ۳ روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ و پس از راهپیمایی عظیم روز ۲۵ خرداد ۸۸ در اعتراض به نتیجه اعلام شده انتخابات، ضیا نبوی به همراه چند تن از دوستانش بازداشت شد و از آن زمان تاکنون بدون ساعتی مرخصی در زندان بسر برده است.

در اردیبهشت ماه سال گذشته ضیا نبوی در نامه ای به جواد لاریجانی بدون آنکه به جزئیات پرونده ی خود و اعتراضش به حکم زندان و تبعید به دلیل فعالیت های مدنی در شورای دفاع از حق تحصیل اشاره کند، وضعیت وحشتناک و ازدحام و تراکم بسیار بالای زندان کارون را تشریح کرد. وی در آن نامه گفته بود در زندان کارون نه تنها تعداد زیادی کف خواب هستند، بلکه حدود یک سوم از زندانیان این بند حیاط خواب بوده و شبانه روز در حیاط به سر می برند. ضیا نبوی در نامه اش وضعیت این زندان را “ورای حد تقریر” خوانده بود و تصویری از مرز زندگی انسانی و حیوانی ارائه داده بود.‏

و امروز در نامه ای دیگر به لاریجانی در واکنش به سخنان او، بخشی از شکنجه های خود را در دوران بازجویی شرح می دهد.

متن کامل نامه ضیا نبوی که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:

جناب آقای محمدجواد لاریجانی

دبیر محترم ستاد حقوق بشر قوه قضائیه

با سلام

ضرورت نگاشتن نامه ای که پیش روی شماست را زمانی احساس کردم که از موضع اعتراض آمیز شما نسبت به گزارش آقای احمد شهید گزارشگر ویژه شورای حقوق بشر مطلع شدم. در واقع آنگاه که شما گزارش ایشان را بی پایه و اساس دانستید و آنرا دیکته شده توسط قدرت های غربی نمودید بر خود لازم دیدم که به عنوان یک زندانی سیاسی که می تواند در مورد برخی محتویات آن گزارش شهادت بدهد، نکاتی را بیان کنم. البته همانطور که خودتان می دانید امکان مطالعه ی آن گزارش برای من میسر نیست و در ضمن قصد هم ندارم که به گفته ها و شنیده های هر چند معتبر دیگران استناد کنم، از همین رو فکر می کنم بهترین شیوه ی ورود به این مساله گفتن از تجربیاتی شخصی است که احتمالا می تواند به محتویات آن گزارش مربوط باشد و برای سنجش حداقل بخشی از آن گزارش مورد استناد قرار گیرد.

من انکار نمی کنم که ممکن است برخورد شورای حقوق بشر با ایران تبعیض آمیز باشد و نقض حقوق بشر در کشورهای غربی هم به صورت گسترده وجود داشته باشد ولیکن فکر نمی کنم که صحت و سقم این ادعا تغییری در صورت مساله ای که با آن مواجهیم ایجاد کند و یا از ضرورت احترام گذاشتن ما به حقوق انسان ها بکاهد. این نکته را پیشاپیش بگویم که احتمالا نوشته ی پیش رو چندان خوشایند نخواهد بود، چرا که بسیاری از استدلال ها و تجربیات من بر خلاف نظر و رای شماست، اما خب امیدوارم بپذیرید که در نفس نوشتن این نامه و سخن گفتن با شما، احترام نهادن بیشتری نهفته است تا آن زمان که از سر پیشداوری یا ناامیدی چیزی نگویم و قضاوت های خویش را در خفا نگه دارم و در قفا بیان کنم.

- من یک شهروند محروم از حق تحصیلم و یا به بیان دیگر یک دانشجوی ستاره دار. خرداد ماه سال ۱۳۸۷ و پس از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد بود که از این مهم اطلاع حاصل کردم و از رهگذر گفتگو با رئیس هسته ی گزینش استاد و دانشجو دانستم که “فاقد صلاحیت عمومی” برای ادامه ی تحصیل شناخته شده ام. البته من تنها دانشجوی ستاره دار نبوده و نیستم و در واقع از سال ۱۳۸۵ و پس از ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد، دانشجویان بسیاری بواسطه ی فعالیت های دانشجوئی شان از ادامه ی تحصیل در مقاطع بالاتر محروم شده اند. در طی این سالها تلاش مستمر و پیگیر محرومین از تحصیل برای بازگشت به دانشگاه به نتیجه ای نرسیده است و مراجعات پیاپی آنها به نهادهایی مانند وزارت علوم، مجلس شورای اسلامی، دیوان عدالت اداری، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مجمع تشخیص مصلحت نظام و دیگر نهادهای مسئول بدون پاسخ مانده است.

نکته ی تاسف انگیز اینکه حتی یکبار شخص رئیس جمهور در مناظره های انتخاباتی اساس وجود محرومین از تحصیل را نیز تکذیب کرد که این تکذیب تجمع های اعتراضی محرومین از تحصیل را در برابر وزارت علوم و صدا و سیما در پی داشت. تجمع هایی که احتمالا بزرگ ترین دلیل برخورد با محرومین از تحصیل در روزهای پس از انتخابات بود. تصور می کنم که هر انسان منصفی تصدیق می کند که مساله ی محرومین از تحصیل در ایران به شدت متناقض نماست و پرسش های بسیاری را برمی انگیزد.

از جمله ی این پرسش ها اینکه در کجای قانون اساسی ما ذکر شده که برای ادامه تحصیل باید صلاحیت عمومی افراد احراز شود؟ آیا قانونی که چنین محتوای تبعیض آمیز و غیر منطقی دارد را می توان قانونی موجه و معتبر شمرد؟ معیار تشخیص صلاحیت عمومی افراد چیست و توسط چه نهادی و با چه مکانیزمی این صلاحیت تعیین می شود؟ چرا هیچ نهادی حاضر نیست به صورت رسمی مسئولیت محروم نمودن افراد از حق تحصیل را بپذیرد؟براستی اگر این عمل اینقدر غیر قابل دفاع است که دولت حتی جرات اعتراف به آنرا نیز ندارد، پس چه اصراری برای ادامه ی این کار دارد!؟

- من بدون هیچ جرم یا گناهی در زندان به سر می برم. سه روز پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۸ بازداشت شدم و با اتهام واهی محاربه از طریق ارتباط با منافقین محاکمه شدم که نتیجه ی آن محکومیت ده سال حبس در تبعید بوده است. از زمان بازداشت تا زمان دریافت حکم قطعی که مدت ۱۵ ماه به طول انجامید هرگز برگه ای را که سند بازداشتم باشد، رویت نکردم و تمامی مدت زمان گفتگوی من و قاضی پرونده، بدون شک به ده دقیقه بالغ نشد و خب در چنین شرایطی اگر حکم عادلانه ای صادر شود، احتمالا مایه ی تعجب است!

البته تعداد دیگری از محرومین از تحصیل نیز که در پیگیری حقوق خویش تلاشی مستمر داشتند و به مانند من بلافاصله پس از انتخابات بازداشت شدند و در نهایت احکام سنگینی نیز دریافت نمودند. حداقل از نظر نویسنده کاملا روشن است که این برخوردها تاوان پیگیری حق تحصیل بوده و انتساب محرومین از تحصیل به عناوین اتهامی نامربوط، تنها تلاشی برای پنهان کردن بی تدبیری مسئولان امر در این مورد می باشد. حتی قاضی پرونده نیز در جلسه ی دادگاه صریحا اتهامات عنوان شده را نامربوط خواند اما ظاهرا توان مقاومت در برابر فشارهای نهادهای امنیتی را نداشت و در پایان حکمی را صادر کرد که خلاف همه ی شواهد و مدارک تنها نظر وزارت اطلاعات را تامین می کرد!

البته گاهی مسئولان امنیتی و قضائی در سخنان غیر رسمی، دلیل صدور چنین حکمی را سوابق خانوادگی ام عنوان می کنند که حقیقتا مصداق عذر بدتر از گناه است، که لاید مفهوم عدالت را در پی دارد! شخصا بارها و بارها در مراحل بازجویی، بازپرسی، دادگاه و حتی نامه های سرگشاده اعلام کردم که اتهامات وارده را نمی پذیرم و آنرا توهین به خود تلقی می کنم ولیکن گویا هیچ گوش شنوایی در کار نیست. حتی یکبار در نامه ای به ریاست قوه قضاییه تقاضا کردم که تمامی محتویات پرونده ام، اعم از متن بازجویی ها، مدارک، شواهد و اساسا هرچه که هست بدون هیچ ملاحظه یا سانسوری منتشر شود تا معلوم گردد که آخر به کدام گناه ناکرده باید ده سال در زندان بمانم؟ حقیقتا گاهی با تعجب در این فکر فرو می روم که آیا کسانی که به این سادگی احکام حبس طویل المدت صادر می کنند، درک روشن و دقیقی از تفاوت روز و ماه و سال دارند یا خیر؟ آیا می دانند زندان چگونه جایی است و محبوس بودن یعنی چه؟ آیا می دانند که گذراندن دهسال از عمر در زندان چه حسی دارد؟ راستی اگر حضرات محترم روزی به این نتیجه برسند که در تصورات و قضاوت هایشان بر خطا بوده اند، چه می کنند؟ بر فرض که ما اینقدر با گذشت و بخشنده باشیم که عمر تلف شده را بر آنها بخشیدیم، آیا به راستی خودشان بر خویشتن می بخشند؟ …

- من تقریبا در تمامی جلسات بازجویی تحت فشارهای روحی و فیزیکی بودم. در واقع به جز در دو جلسه ی ابتدایی بازجویی که فضای نسبتا محترمانه ای برقرار بود، باقی جلسات سرشار از فشارهای روحی و جسمی مانند توهین، تحقیر، تهدید، بشین پاشو رفتن اجباری، پشت گردنی و لگد بود … تمامی جلسات بازجویی بدون استثنا با چشم بند بود. در دو جلسه ی متوالی بازجوئی، اینقدر به اجبار بشین پاشو رفتم که تا سه روز قادر به راه رفتن نبودم و تا یک هفته از درد بی وقفه ی پا، خیس از عرق بودم. زمانی هم که از اجرای دستور بازجو امتناع می کردم با لگد به پشت پایم می کوبید. در یک جلسه بازجو از من می خواست که سرم را روی دیوار بگذارم و پاهایم را عقب ببرم و در این وضعیت بمانم و در جلسه ای دیگر اینقدر فشار روحی و جسمی تحمل کردم که پس از بازگشت به سلول و بلافاصله پس از خوردن جرعه ای آب، از هر دو مجرای بینی ام خون سرازیر شد. در یک جلسه، بازجو به زور پشت گردنی از من می خواست که در برگه ی بازجویی بنویسم که دانشجوی ستاره دار نبودم و این در حالی بود که من با نظر وزارت اطلاعات از تحصیل محروم شده بودم! یکی از جلسات بازجوئی در اتاقی غیر از اتاقهای بازجوئی و در زیرزمین ساختمان ۲۰۹ و به دور از کنترل مانیتوری برگزار شد که آزاردهنده ترین آنها بود. در همین جلسه و فقط در طی نیم ساعت از آن بازجو به زور پشت گردنی، لگد و بشین پاشو از من می خواست که در برگه ی بازجوئی بنویسم، که انتخابات را تحریم کرده ام و به آقایان موسوی و کروبی توهین کرده ام و باز هم این در حالی بود که دفاع من از آقای کروبی در انتخابات چه در قالب مقاله، بیانیه و اظهارنظرهایم، نمی توانست برای وزارت اطلاعات پوشیده باشد. در پایان همان جلسه از آنجا که نوشته های برگه بازجوئیم مطابق میل بازجو نبود، تهدید به اعدام شدم.

بارها وقتی به این نکته اشاره کردم که آنچه بازجو انتظار دارد بنویسم، دروغ است، این پاسخ را دریافت نمودم که: “می خوام دروغ بنویسی!” در یک جلسه بازجو از من خواست که راهی برای همکاری کردن پیدا کنم “وگرنه سناریویی را برای پرونده ام خواهد نوشت که در زندان بپوسم!” و در جلسه ای دیگر وقتی دلیل این همه فشار و آزار را پرسیدم، اینگونه پاسخ شنیدم که: “می خواهم کاری کنم که مجسمه ات رو بسازند و بگذارند سر در دانشگاه تا برای بقیه عبرت بشه”. به رغم همه ی آنچه که بر شمردم ، این نکته را لازم به ذکر می دانم که همه گفته هایم در جلسات بازجوئی همچنان مورد تائید من است و این نکته از آن روست که در تمامی دوران فعالیت های دانشجوئی، با چنان حدی از شفافیت و روشنی عمل کرده ام که حتی اگر بخواهم نیز نمی توانم گذشته ام را انکار کنم.

نکته ی تاسف انگیز اما اینکه در گزارش وزارت اطلاعات، بازجوهائی هایم به علت عدم وجود اقرار یا اعتراف بی ارزش قلمداد شده و به قاضی توصیه شده که به آن توجهی نکند! معمولاً وقتی به لحظات بازجوئی فکر می کنم، سعی ام بر این است که با قرار دادن خودم در جایگاه بازجوها توضیح یا توجیهی برای آن برخوردها پیدا کنم و به خود بقبولانم که اتفاقات از سر سوء تفاهم بوده یا حداقل از این طریق خوش بینی ام را نسبت به انسان ها حفظ کنم اما خب شواهد و قراین زیادی علیه میل من وجود دارد.

البته ذکر این نکته هم شرط انصاف است که در برخوردهائی که پیش تر با نهادهای امنیتی در مازندران داشتم و همینطور در مواجهه ای که سال پیش با وزارت اطلاعات اهواز پیش آمده بود، فضای نسبتاً محترمانه ای بر قرار بود و حداقل اینکه از چنین فشارهائی خبری نبود.

- من یک زندانی تبعیدی ام. مهرماه سال ۱۳۸۹ و پس از تحمل پانزده ماه حبس در زندان اوین به زندان کارون اهواز تبعید شدم که شرایط وحشتناک آنرا پیش تر در نامه ای جداگانه برایتان شرح دادم. شرایطی که هر وقت به آن فکر می کنم، از اینکه هنوز زنده ام، احساس خوشبختی به من دست می دهد! پس از گذشت هشت ماه از دوره ی تبعید و در حالیکه بسیاری از این مدت را به اعتراض به شرایط بد زندان در محرومیت از حقوق زندانیان عادی مانند حق مکالمه تلفنی، ملاقات حضوری، استفاده از کتابخانه و باشگاه زندان و دریافت کتب و نشریات مورد نیاز به سر می بردم، بالاخره نظر مسئولین امر به شرایط زندان جلب شد و زندانیان سیاسی و امنیتی کارون به زندان کلنیک اهواز که شرایطی مناسب و مدیریتی موفق داشت، منتقل شدند. آن زندان اما محل اسکان دائمی ما نبود و پس از سه ماه دوباره به زندان کارون بازگردانده شدیم و این بار در بندی مستقل و مجزای از زندانیان ساکن شدیم.

این وضعیت نیز متاسفانه دیری نپائید و پس از چهار ماه دوباره به بندی مختلط با زندانیان عادی منتقل شدیم که اگرچه نسبت به شرایط ابتدائی مان در زندان کارون شرایط بسیار بهتری دارد ولی همچنان از مشکل تراکم جمعیت رنج می برد. مشکلی که ریاست سازمان زندان ها نیز چندی پیش به آن اشاره کردند و گویا پس از ابلاغ سیاست های ریاست جدید قوه ی قضائیه، بدل به مشکل عمومی همه ی زندان های کشور گشته است.

این نکته را نیز در همین رابطه لازم به ذکر می دانم که از سه ماه پیش و پس از تغییر ریاست زندان کارون، تغییرات بسیار مثبتی در شرایط عمومی زندان ایجاد شده است. فکر می کنم با همه ی آنچه تاکنون گفتم تصدیق می کنید که تحمل ده سال حبس، به اندازه ی کافی سخت و دشوار هست و اینکه با تبعید زندانی که بیش از هر چیز، رنج و آزار خانواده ی زندانی را در پی دارد و همینطور جابه جائی های مداوم که برای همه ی زندانیان آزاردهنده است توأمان شود، حقیقتاً ظلم است! اشتباه ما شاید اینجاست که فکر می کنیم برای ظلم کردن، ضرورتاً می بایست اراده ای بد و یا سوء نیتی در رفتارمان باشد، در صورتیکه اصلاً اینطور نیست و تنها کافی است آنگاه که سر و کارمان با حقوق انسان هاست، تصمیماتی نسنجیده بگیریم و یا اینکه بر اساس پیشداوری ها و تعصباتمان قضاوت و عمل کنیم..

جناب آقای لاریجانی!

وقتی به گذشته و بخصوص این هزارو اندی روزی که بی وقفه در زندان بوده ام می نگرم، می بینم که انضمامی ترین مسئله ای که همراه با آن مواجه بوده ام این است که چگونه می توانم آنگونه که می پسندم و به نظرم خوب و زیباست، زندگی کنم و از نحوه زیستنم دفاع کنم، بی آنکه کینه یا عداوتی را برانگیزم و یا به مصیبتی بدتر از آنچه در آن هستم گرفتار شوم! مشکل آنجاست که از سوئی همین تجربه¬ی نه چندان طولانی از زندگی سندهای بسیار روشن و معتبری از ضرورت آزادانه زیستن (در معنای تسلط بر سرنوشت خویش) در اختیار من قرار داده که نمی توانم به هیچ صورت ممکن قدر و اعتبار آنرا نادیده بگیرم و خوب می دانم که حتی اگر روزی از سر مصلحت و ضرورت این حق را به زبان تخفیف دهم، باز هم وجودم به خلاف آن گواهی خواهد داد. از سوئی دیگر می دانم که بسیاری از مسئولین امر و در معنائی دیگر ایدئولوژی مسلط، آن فهمی از آزادی را که من و امثال من می پسندند را به مثابه ی دشمنی با خویش تلقی می کنند و حتی وظیفه ی خویش می دانند که با صاحبان چنین باور و فهمی، برخورد کنند و خب من از چنین وضعیت تخاصم آمیزی البته گریزانم! نمی دانم آیا شما هیچ گاه چنین وضعیت تناقض آمیزی را تجربه کرده اید یا خیر؟ اما باور کنید که بسیاری از شهروندان ایرانی چنین تناقضی را به تمامی درون زندگی خویش احساس می کنند و فکر می کنند میان میل به آزادانه زیستن و میل در امنیت و عافیت بودنشان شکافی جدی ایجاد شده است! البته قبول دارم که قسمتی از این احساس در ذات زنده بودن و وضعیت بشر است و قسمتی از آن نیز به کم توانی و بی هنری ما در مدیریت زندگی بر می گردد اما خب انگار نیت که قسمت عظیمی از این تراژدی ناشی از وضعیت خاص سیاسی و اجتماعی ما و فقر شدید آزادیهای اساسی درون جامعه است. حقیقت این است که حاکمین ما چه بپسندند و چه نپسندند، مسئله ی اساسی جامعه ی ما مسئله ی آزادی، حقوق بشر و دموکراسی است و تا زمانی که این مسائل حل نشود، مشکل و دشواری اساسی ما همین ها خواهد بود! باور کنید اصلاً کار سختی نیست که وجود چنین مشکلاتی را انکار کنیم و منتقدین را نیز عده ای فتنه گر و فریب خورده بنامیم و از عرصه سیاست و حتی جامعه حذفشان کنیم اما خب این راه حل مسئله نیست و آن کسی که نگاه روشن بینانه ای به پیرامون خویشتن دارد، حداقل می توان مطمئن بود که چنین طریقی را در پیش نمی گیرد..

ضیاء نبوی

فروردین ماه ۱۳۹۱

زندان کارون اهواز


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به norooz-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به norooz@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.
Email Marketing Powered by MailChimp

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته