-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

Latest News from 30Mail for 04/01/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/1/12
  •  

    یک سرخپوست خوب

    آخرِ فیلم چیزهایی هست که نمی دانی لیلا حاتمی به علی مصفا این نخ رو میده که نظری به‏ش داره. حالا تو طول فیلم اسم همو نپرسیدن. مرد وقتی اینو می فهمه که دیگه زن رفته فرودگاه که بره. میره فرودگاه و به اطلاعات میگه می خوام یکی از مسافرها رو صدا کنید تا نرفته. خانومه میگه اسمشون چیه؟ مصفا میگه نمی دونم. اینجای فیلم تو سالن سینما همه می‏خندن. چهار بار فیلم رو دیدم می دونم. اینکه یه نفر اینجور چشم بسته میره دنبال یکی رو داشته باشید تا بگم.
     
    دوست دخترِ ۲۲ تا ۲۶ سالگی ام اسمش مریم بود. لاغر بود و هم‏قد من که وقتی بغل هم بودیم صورتمون روبروی هم بود. خودش رو آدم ساده ای نگه می داشت. یعنی ورودی های زندگیش کم و غیرپیچیده بود. فیلمِ سخت نمی دید موزیکِ غیرمعمول گوش نمی کرد، وارد هیچ بحثی نمی شد و عضو هیچ شبکه اجتماعی اینترنت نبود. کار می کرد و هر شب ساعت نه تا ده و نیم تلفنی حرف می زدیم. من که نه، اون حرف می زد. تمام جزئیات روزش رو تعریف می کرد و سر ساعت می خوابید و من تازه شبم شروع می شد. چهار سال تقریبن بدون استثنا هر شب. هر چیزی به ذهنش می رسید در لحظه می گفت و در همون لحظه هم از حافظه اش پاک می شد. علاقه ای نداشت از نمودار پرنوسان و پر از عقده‏ی زندگی و فکرهای من سر دربیاره. منم که آرزو داشتم مثل اون ذهن خلوتی داشته باشم راه نجاتم نزدیک موندن به‏ش بود. مادرم از همون سال اول فهمیده بود و مشکلی با ماجرا نداشت. از سال اول به بعد که همدیگه رو شناخته بودیم رابطه ما دیگه وارد تنش های عاطفی شدید نشد. مثل زن و شوهرهای میانسال نه به هم خیلی ابراز احساسات می کردیم نه نگران خیانت و این چیزها بودیم. بدن هم رو می شناختیم و همه چیز توی رختخواب خوب بود. فقط هر چه بزرگ تر می شدیم فشار هر دو - مادرم و دوست دخترم - برای ازدواج بیشتر می شد که منم حرف گوش نمی کردم. مادرم سال به سال مذهبی تر می شد و دوست دخترم هم که گفتم هیچ مدل غیرمعمولی رو برای زندگی برنمی تابید.
     
    تا اینکه رفتم زندان. دستگیری من ناگهانی بود و تا مدتی خانواده ام هم خبر نداشتند که کجام. در طول پنجاه روز اولِ بازداشت که انفرادی بودم فقط سه بار تونستم به خونه زنگ بزنم. ولی می دونستم که به لطف تلویزیون همه دیگه می دونن من کجام. برای من بهترین و بدترین قسمت انفرادی خواب ها بودن. خواب ها خیلی ملموس و واقعی بودن. اگه خوب بودن حالم بهتر می شد و اگه بد بودن چیزی از اون بدتر نمی شد. یک بار خواب دیدم که به مریم زنگ زدم و اون گفته که منو نمی شناسه. انقدر صداش رو واضح می شنیدم که باورم شده بود. بعد از پنجاه روز رفتم قرنطینه اندرزگاه هفت. بند خیلی شلوغ بود. چهار تا تلفن بود چهار تا اتاق و هر اتاق شصت تا هفتاد نفر آدم. به هر کسی با خوش شانسی روزی پنج دقیقه تلفن می رسید اونم در صورتی که همون لحظه ای که تماس می گیری طرفت برداره. من فقط به خونه زنگ می زدم و دل تو دلم نبود که از مریم خبر بگیرم. شنیدم خدماتی ها سهمیه تلفن بیشتری دارن. به مسئول خدمات گفتم من می خوام بیام کار کنم. شدم مسئول جارو زدن و تی کشیدن بند. روزی سه بار. صبح بعد از آمار، بعدازظهر موقع آمار، شب قبل از خاموشی. اول جارو می کشیدم و بعد تی. باید تو پخش کردن غذا هم کمک می کردم و شستن دیگ ها، عوض همه اینها بعد از خاموشی پونزده دقیقه وقت تلفن داشتم. خوابی که تو انفرادی دیده بودم تو ذهنم تکرار می شد و استرس زنگ زدن به مریم رو بیشتر می کرد. بالاخره یه شب زنگ زدم. گفت معلوم هست کجایی؟ گفتم نمی دونی کجام؟ گفت می دونم ولی چرا زنگ نمی زنی؟ گفتم که هر چیزی در لحظه به ذهنش می رسید می گفت. توضیح دادم چرا زنگ نزدم. یکم سکوت کرد و گفت دیگه بم زنگ نزن. من ساکت بودم. تو بند خاموشی زده بودند و از اون همه آدم صدایی در نمی اومد. گفت من الان با یکی دیگه ام. گفتم ببین نگران نباش مشکلی برای تو پیش نمیاد لازم نیست این حرف ها رو بزنی. گفت نه واقعن با کس دیگه ام. بعد شروع کرد درباره پسره حرف زدن که کجا دیدش و براش نوکیای ان فلان خریده و این چیزها. می شناختمش بلد نبود داستان ببافه. کارم تموم بود.
     
    آدمی تو شرایط من مثل غریقی که به آب چنگ می زنه که فقط یه لحظه نفس بگیره به امید نیاز داشت و اون نمی فهمید. این برآیند همه‏ی حرف هایی بود که باش نزده بودم و اون روی دیگه زندگی من بود که حوصله اش رو نداشت. به خیال خودم تا اون موقع مقاومت کرده بودم و به حبس و شکنجه باج نداده بودم. تازه فهمیدم زندان از وقتی برات شروع میشه که اون بیرون فراموش بشی. که یارت دیگه دوستت نداشته باشه. فرداش خواستم از خدمات بیرون بیام. مسئول خدمات که حال منو دیده بود گفت بمون برات خوبه. راست می گفت برام خوب بود. خسته می شدم و شب می خوابیدم. گاهی هم شب ها به داداشم زنگ می زدم و پشت تلفن برام موزیک می ذاشت. آلبوم جدید نامجو درومده بود و اون تیکه هایی که می شد رو برام می ذاشت. برای بچه ها می گفتم نامجو یه چیزی خونده میگه همش دلم میگیره همش تنم اسیره. اونا هم یاد گرفته بودن و نشنیده می خوندنش.
     
    یکی دو ماه بعد تو یکی از ملاقات ها مادرم گفت که روزهای اول بازداشتم به مریم زنگ زده که برو دنبال زندگیت این پسر معلوم نیست کی بیرون بیاد. من خشکم زده بود. هی می گفتم آخه به شما چه ربطی داشت؟ چرا اینجوری می کنید؟ وقت ملاقات تموم شده بود و پرده بین ما پایین می اومد و من همینجوری بهت زده بودم. رفتم قرنطینه و به مسئول اتاق گفتم نوبت تلفن منو زودتر بده. زنگ زدم به مریم گفتم خودت از من جدا شدی یا بخاطر حرف مامانم این کارو کردی؟ گفت قرار بود بت نگه این چیزا رو. گفت هم بخاطر حرف اون هم بخاطر خودش که تکلیفش معلوم نبوده تو زندگی. یادمه هی تکرار می کردم چرا اینجوری می کنید؟ و مخاطبم دقیقن معلوم نبود. تلفنو قطع کردم و باز روز از نو روزی از نو.
     
    آزاد که شدم موبایل و کامپیوترم هنوز دست زندان بود. یکی دو روز گذشته بود که دیدم شب یه نفر به تلفن خونه زنگ می زنه و مامانم که برمی داره حرف نمی زنه. مامانم گفت با تو کار داره بردار. دفعه بعد من برداشتم و مریم بود. شروع کرد بد و بیراه گفتن که چرا به من زنگ نمی زنی و چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتی و این حرف ها. من حرف نمی زدم. دیگه سادگیش داشت به حماقت می زد. گفت می دونی اون بار آخری که زنگ زدی و اونجوری حرف زدی من چقدر پشیمون شدم. بعدش هی خواستم بات حرف بزنم تو زنگ نزدی. از ۱۱۸ شماره زندان اوین رو گرفتم زنگ زدم گفتم می خوام با یکی از زندانی هاتون حرف بزنم. مسئولش کلی خندید گفت نمیشه. با این جملات آخرش کاملن منقلب شده بودم. هیچ وقت کسی رو اینجوری نخواسته بودم که چشم بسته و انقد بی منطق برم دنبالش. مثل اینکه زنگ بزنی بهشت زهرا بگی می خوام با یکی از مرده هاتون حرف بزنم. اون صحنه ای از فیلم که تعریف کردم منظورم اینجا بود. برای تماشاچی خنده دار بود و تعریف کردن همین ماجرای من هم مضحکه. واسه خودم ولی مثل مرثیه می مونه. گفت از پسره جدا شده و می خواد برگرده.
     
    برگشت. ولی دیگه ما اون آدمهای قبل نبودیم. آدمی که میره وقتی برمی گرده باید یه بار دیگه ساخته بشه. نمی تونی با خاطره های قبل معاشرت کنی. من می خواستم که ندیده بگیرم اون شش ماه رو. می خواستم حرف بقیه رو باور کنم که اینم یه تجربه ای بود و تموم شد. اینکه اتاقت دست نخورده مونده باشه معنیش این نیست که داری به همون زندگی برمی گردی. اولین و آخرین باری که بعد از زندان باش خوابیدم به بدنش چنگ می زدم که نذارم دور شه. نذارم جدا شیم. هر چه نزدیک تر می شدیم بیشتر می فهمیدم که دیگه راهی برای نزدیکی نیست. تو بغلش گریه ام گرفته بود. صورتم توی موهاش بود ولی فهمیده بود. اونم فهمیده بود که ما از هم جدا میشیم.
     
    تمام مشکل من این دو سال و خورده ای اینه که زندگی قبلی رو از دست دادم و بلد نیستم چیز جدیدی جاش بذارم. راستش هر مدلی از زندگی حتی اونی که آرزوشو داشتم به نظرم احمقانه میاد. دوست دارم باور کنم که به آخر خط رسیدم ولی می دونم که آخر خطی در کار نیست. برای ادامه دادن به کمی حماقت نیاز دارم که بگم خب زندگی همینه و برای تموم کردنش هم به همون حماقت نیاز دارم که بگم دیگه تمومه. نمی دونم توضیح دادن زندگیم انقدر سخت شده یا کسی رو پیدا نمی کنم که براش بگم. چند وقت پیش که برای تسویه حساب رفته بودم شرکت دوست داشتم در ادامه امور مالی و انبارداری و فلان راه می افتادم و برگه تسویه رو جلوی هر کسی که منو می شناخت می گرفتم که امضا کنه که دیگه با من کاری نداره، بدون اینکه بخواد چیزی بدونه.
     
    * تیتر از سی‌میل

     
     

    1391/1/12

     

    شیرین احمدنیا
    از زندگی

    شما کار می کنین تا بتونین زندگی کنین یا زندگی تون رو صرف و وقف کارکردن می کنین؟ این سوال به عبارت فرنگی اش که رایج تره می شه: "Do we live to work, or work to live?"

    احتمالاً با اصطلاح معتاد به کار یا workaholic آشنا باشین. بله. کار کردن افراطی به طوری که شما رو از سایر ابعاد زندگی غافل کنه، و زندگی نامتعادلی رو براتون به وجود بیاره هم از جمله موارد اعتیادی هست که اگه مردم با نشانه هاش آشنا باشن بی شک سعی می کنن چاره ای براش پیدا کنن، اما متاسفانه خیلی از ما با چنین اعتیادی که حداقل به اندازه ی اعتیاد به سیگار، به سوء مصرف مواد، به پرخوری، به اینترنت، به مصرف نوشیدنی های الکلی یا حتی غیر الکلی مضر و مخرب زندگی سالم است، اصولاً ناآشنا هستیم. یادمون نره که هر چیزی که تعادل balance رو در زندگی مون به هم می ریزه یعنی اعتیاد! هیچکس نمی گه کار خوب نیست، اما وقتی شما از بخش های دیگر زندگی تون مثلاً رسیدگی به وضعیت رابطه های دوستانه و عاطفی تون، از رسیدگی به بچه هاتون، دکوراسیون یا تعمیرات خونه تون، ورزش کردن، همه ی اموری که صرفاً جنبه ی تفریحی دارن، به صورت قابل توجهی غافل شده باشین و "اهمیتی هم به این کاستی و عدم تعادل ندین"، این دیگه یعنی یه جای کار داره می لنگه!

    معتادین به کار در زمینه ی زندگی اجتماعی و عاطفی شون در معرض خطر و آسیب قرار می گیرن، وظائف زندگی زناشویی و تعهدات شون نسبت به همسر و سایر وابستگان شون رو در درجات کمتر اهمیت قرار می دهند، خودشون رو از عشقی که می تونن دریافت یا ابراز کنن و مزایای حاصل از اون محروم می کنن، و علاوه بر این، به خاطر غفلت از خود غالباً مستعدِ انواع مشکلات سلامت نظیر کمردرد، سردرد، چاقی، اختلال خواب و تغذیه و ... نهایتاً مستعدِ بیماری های مهلکی نظیر سکته، هم می شن. معتادین به کار، دو برابر افراد عادی طلاق می گیرند و کمتر از سایرین برای حفظ خانواده و ازدواج شون تلاش می کنن، فرزندان شون به نسبت بیشتری از سایرین، دچار افسردگی و اختلالات روانی عاطفی می شن، چرا که معتادین به کار، عمده ی وقت شون رو (به جز در مواردی که به اعتیاد های دیگری نیز درگیرند نظیر سیگارکشیدن، مشروب، اینترنت و ...) صرف فکر کردن درباره ی کارشون می کنن، چون اولویت در ذهن اونها، همواره با کار است و هر چه غیر آن از قبیل خانواده، لذت، سلامت و حتی تفریح شون در مراتب بعدی اولویت قرار می گیره!

    در ژاپن، اعتیاد به کار در رده ی یکی از مهمترین مسائل اجتماعی شناخته شده که منتهی به مرگ زودرس می شه. معمولاً این اعتیاد با اختلالات دیگری نظیر خودشیفتگی، وسواس و کمال گرایی مفرط هم توام می شه که وقتی فرد درگیرش شد مسلماً بدون این که آگاه باشه داره خودش رو از اون دستآوردهایی که خواب اش رو در سر داره دورتر و دور تر می کنه: این یعنی نقض غرض!

    من اطلاعاتم رو در این زمینه، و درباره ی نشانه ها و راه حل های ترک این اعتیاد، از منابع متعددی که در دسترس همه مون هست به دست آوردم. خودتون هم نگاهی بیاندازین، لازم مون می شه :) + + + +

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/12

    معاون وزیر خارجه روسیه می‌گوید که همزمان با جنگ لفظی ایران و غرب پیرامون برنامه هسته‌ای ایران، این کشور برنامه هسته‌ای خود را تا میزان «هشداردهنده» پیش برده است.

    به گزارش مردمک، سرگئی ریابکوف، که روز جمعه در میان خبرنگاران در هند صحبت می‌کرد، افزود که ایران در گسترش برنامه هسته‌ای خود، قطعنامه‌های سازمان ملل را نیز نقض کرده است.

    جدال میان غرب و ایران پیرامون برنامه هسته‌ای این کشور سالهاست که ادامه دارد.

    کشورهای غربی، ایران را متهم می‌کند که به دنبال دستیابی به سلاح هسته‌ای ست اما ایران با رد کردن این اتهام، برنامه هسته‌ای خود را صلح آمیز توصیف می‌کند.

    جدال میان این دو در یک سال اخیر و پس از گزارش سازمان بین المللی انرژی اتمی پیرامون تلاش ایران برای دستیابی به سلاح هسته‌ای، منجر به تیرگی هر چه بیشتر روابط میان آن دو شده است.

    گزارش سازمان بین المللی انرژی اتمی سبب شد که آمریکا دست به یک رشته تحریم‌های گسترده علیه ایران بزند تا مانع از دستیابی این کشور به سلاح اتمی شود اما آقای ریابکوف می‌گوید که تحریم‌های اعمال شده علیه ایران، «تنها این کشور را واداشته تا برنامه هسته‌ای‌ خود را گسترش دهد.»

    آقای ریابکوف افزده که بعضی از دوستان غربی ما فکر می‌کنند، تحریم‌ها مثل طلسمی است که از آن‌ها در مقابل ارواح شیطانی حفاظت خواهد کرد. این بی‌معنی است. تحریم‌ها ما را به جایی نمی‌رساند. تحریم‌ها تنها اقتصاد ایران را فلج می‌کند.

    مقام‌های روسی تاکنون، گفت‌و‌گو را بهترین راه حل برای بن بست هسته‌ای ایران دانسته‌اند.

    ایران و کشورهای ۱+۵ قرار است مذاکرات جدیدی را بر سر برنامه هسته‌ای این کشور در میانه‌های ماه آپریل برگزار کنند. 

    منبع: مردمک


     
     

    1391/1/12
  •  

    کسری فروهی
    در قند قزل‌آلا

    اگه کم و کمتر می‌نویسم، برای اینه که حساسیتم رو نسبت به مسایل روزمره‌م از دست داده‌م. یه کم هم چسبیدم به پول و کار. کلاً می‌گم.
    پریروزا زد و شد و رفتیم بام تهران. انقدر عوض شده بود. از سده‌ی نهم نیومده بودم بام. دیگه پیر شدم. هر جایی نمی‌رم. فقط می‌ریم تو خونه. می‌چپیم تو خونه و از بد زمونه حرف می‌زنیم. از این که جوونیامون داره تموم می‌شه. وسطاش کنسرت هم می‌بینیم. اکثراً هم اوئیسیس می‌بینیم، چون من زورگوئم. همه می‌گن عمرمون تموم شد یه بار پک و پاره پا نشد بریم یه کنسرتی، چیزی. آره عمرمون تموم شد. از وقتش گذشت و خوب بالا پایین نپریدیم. اینا مهم نیست؟ به نظرم هست. به نظرم هست. من که غقده‌ای شدم. از همون پارکینگ تا جایی که بانجی جامپینگ هست، چند تا کافه وا شده بود. هم عمله ریخته بود هم در و داف، هم آدم حسابی ِ تحصیل کرده، هم آدم حسابی تحصیل نکرده. اصلاً قشنگیه محیط باز -و دلباز- به همینه که یه مشتی از خروار رو نشونت می‌ده و می‌فهمی که مردمت کین، تو کی‌ای، این‌جا کجاست و این بچه رو کی کرده. اشتراک ما آدما با هم تو علاقه‌مون به طبیعته. در مقابل طبیعت کاری جز لبخند زدن ازمون ساخته نیست. پلیس هم بود. ما رفتیم اون آخر، دم تراس. دو نفر آشنا دیدیم. آشناهامون یه دختر و یه پسر بودن. پسره نویسنده بود، دختره من رو از جمع دوستام صدا زد. گفت بیا این‌طرف یه چیزی بهت بگم. رفتم نشستم جلوشون. گفت که دوستش نویسنده است و برنده‌ یا نامزد فلان جایزه است. فکر کنم جایزه‌ی فلان‌شیری. گفتم اِ جالب. تبریک. گفت که چون وبلاگ من رو خونده می‌دونسته که من آرزو دارم نویسنده شم. و برای همین صدام زده تا من با دوست پسرش در این خصوص صحبت کنم. من گفتم که این جایزه‌هه باندبازیه، نیست؟ گفت هست. گفتم فلان سال هم فلان آدم کاندید شده بود، شما خاطرتون هست؟ گفت بله. گفتم باندبازیه؟ نیست؟ گفت هست. بعد احساس کردم دوستای خودم دارن یه منظره‌ی پلنگی رو می‌بینن. و من هر چی بیشتر رو این نیمکت و رو به روی این زوج و پشت به منظره بشینم، بیشتر باخت کرده‌م. همین طوری از سمت کوه باد می‌یومد، یه ابر بزرگ ِ گرد رو یه قسمت سایه انداخته بود و همه فکر می‌کردن این ممکنه سایه‌ی یه سفینه باشه. یه درخت خشک خیلی قشنگی هم کنار دستمون وایستاده بود که بهش گفتم تو قشنگ‌ترین درخت خشکی هستی که تا الان دیده‌م.


    داشتم از دست می‌دادم. نور داشت می‌رفت، دوربین داشت می‌رفت، صدا حرکت، داشتن می‌رفتن. گفتم ببینین؛ بیاین بعداً راجع به این چیزا صحبت کنیم. الان این منظره‌ی به این قشنگیو از دست می‌دیم. سازمان جهانی منظره‌های قشنگ گفته اگه تو تهران یه منظره‌ی قشنگ دیدین، پس بچسبین بهش. اگه ندیدین که هیچی. گفتن باشه. پا شدم رفتم سمت بچه‌ها، سمت دلبر مه‌پیکر گردن بلورم و هرر و کرر راه انداختیم. گمونم اونا بهشون بر خورد. زود پا شدن و رفتن. و پسره هم موقع خدافظی تو چشمام نگاه نکرد. لابد کار من زشت بود. راستش حالم از جایزه و این صحبت‌ها و این‌که برم کودوم نشر و با کی‌کی‌یک صحبت کنم بد می‌شه. حالم از این‌که من رو به عنوان وبلاگر یا نویسنده یا شخصیت مجازی ِ فلان معرفی کنن هم بد می‌شه. به نظرم اون جایزه که پارسال نصیبم شد برام دوست‌های زیادی رو به ارمغان آورد و این تنها خوبیشه؛ همین جایزه باعث شد کلی فحش از آدمایی که نمی‌شناسم نثارم بشه. حالا یه عده می‌گن مگه مهمه؟ چرا برات مهمه؟ چرا به این آدما اهمیت می‌دی؟ نه بابا جون، من به این آدما اهمیت نمی‌دم، من فقط به خودم اهمیت می‌دم. به خدا. برین از دوست دخترم بپرسین. فقط درختا و گربه‌ها هستن که نسبت به فحش و فضیحت بی‌واکنشن. درختا امکانش رو ندارن، گربه‌ها حوصله‌ش رو. من نمی‌دونم امسال کی کاندید مسابقه‌ی دویچه‌وله شده ولی برادرانه یه چیزی رو بهش بگم. این یه بازیه، نه یه مسابقه. و جایزه‌ش هم یه فلش مموری ِ دو گیگه و یه خودنویس. در ضمن من هنوز جایزه‌م رو ندیده‌م برای همین فکر می‌کنم شاید این خودنویس و فلش مموری «تو این وان» باشن و مثلاً ته ِ خودنویسه فلش مموری گنجونده شده باشه. کاندیدی و خیلی قدیمی نیستی؟ چی از هشتاد و سه می‌نویسی؟ هاها، اینا از دهه‌ی شصت وبلاگرن، وقتی مملکت تو جنگ بود. می‌یان و بهت فحش می‌دن و می‌گن چرا قدیمی نیستی؟ چرا نوشتی که ناراحتی؟ چرا مشکل داری؟ ممکنه بهت بگن روانی، ممکنه بهت بگن بی‌تربیت، خنک، بی‌ارزش… اما تو رو خدا تخمت نباشه، فقط بازی کن. اینا دنبال مستمسکن تا خودشون رو مطرح کنن، می‌دونی چی می‌گم؟ تو بازی‌ت رو بکن و از این بازی لذت ببر، چون واقعاً وقتی به چشم بازی بهش نگاه می‌کنی حال می‌ده. این مسابقه نیست که آمادگی ِ خاصی براش داشته باشی، می‌دونی چی می‌گم؟ راجع به خودم داشتم قلم می‌فرساییدم که یهو خلط تف کردم تو مبحث؛ من نه مبارز سیاسی‌ام، نه یه چهره‌ی فرهنگی ِ مجازی، نه آرزوی نویسنده شدن دارم و نه دوست دارم مردم این‌طور درباره‌م فکر کنن. آدمای معروف هم برام کم اهمیت هستن. چون که از نزدیک یه چندتاشون رو می‌شناسم. بگذارید بهتون بگم آدمای معروف رو اعصاب و رقت‌انگیز هستن.

    اما بام، تو اون هاگیر واگیر پلیس هم ده بار اومد و کوفتمون کرد. این چه امنیتیه؟ خاک توی اون سرتون با این برقراری امنیتتون. یه بار با ون اومدن، یه بار با موتور اومدن، یه بارم روی یه چیزی اومده بودن که درست نمی‌دونم اسمش چیه اما فکر کنم باهاش بشه رو رمل‌های کویر خوب روند. همه نیگاهشون می‌کردن، اونا هم همه رو نیگاه می‌کردن. فاز عجیبی بود، نه ما اونا رو می‌خواستیم و نه اونا ما رو. همه فقط آب و هوای خوب رو می‌خواستن، که شهرشون در بقیه‌ی روزای سال ازشون دریغش می‌کنه. حالیشون نبود.

    * تیتر از سی‌میل
     


     
     

    1391/1/12

    مدیرعامل برج میلاد اعلام کرد که تا روز یازدهم فروردین ماه سال جاری، بیش از ۱۳۰ هزار گردشگر نوروزی از این برج بازدید کردند.

    به گزارش ایلنا، فرزاد هوشیار پارسیان، استقبال گردشگران از برج میلاد در نوروز را «رضایت بخش» خوانده و افزود: «ایجاد برنامه‌های نوروزی در سایت ورزش برای شهروندان و گردشگران و همچنین برنامه‌های مختلف دیگر همچون برپایی رواق هنرهای ایرانی در بالای برج میلاد منجر به استقبال بسیاری از گردشگران و شهروندان شده است».

    آقای هوشار همچنین گفته که «اکنون می‌توان ادعا کرد که برج میلاد به یکی از قطب‌های گردشگری در شهر تهران تبدیل شده است و از این به بعد شاهد حضور بیشتر گردشگران از اقصی نقاط کشور و حتی گردشگران خارجی خواهیم بود.»

    برج میلاد با با ارتفاع ۴۳۵ متر، بلند‌ترین برج ایران، ششمین برج بلند مخابراتی جهان به شمار می‌رود.

    منبع: ایلنا

    مرتبط:

    بازديد از برج ميلاد با پرداخت هفت هزار تومان
     


     
     

    1391/1/12

    تنها یک روز پس از پایان دیدار نخست وزیر ترکیه از ایران، وزیر انرژی و منابع طبیعی این کشور اعلام کرد که ترکیه خرید نفت از ایران را ۱۰ درصد کاهش می‌دهد.

    به گزارش رادیو فردا و به نقل از شبکه خبر ترکیه، تانیر ییلدیز روز جمعه گفت که ترکیه تصمیم گرفته است نفت لیبی را جایگزین نفت ایران کند.

    این تصمیم یک هفته پس از هشدار آمریکا به خریداران نفت ایران اتخاذ شده است.

    آمریکا هفته پیش اعلام کرده بود که اگر خریداران نفت ایران، واردات نفت خود از این کشور را تا ۲۸ ژوئن کاهش ندهند ممکن است مشمول مجازات‌های این کشور قرار گیرند.

    روز جمعه، توپراس، شرکت ملی نفت ترکیه نیز همچنین اعلام کرد که خرید نفت از ایران را به میزان ۲۰ درصد کاهش داده است.

    اختلاف ۱۰ درصدی کاهش خرید نفت ایران از زبان وزیر انرژی ترکیه و شرکت ملی نفت این کشور از آنجا ناشی می‌شود که شرکت‌های غیر دولتی ترکیه نیز در واردات نفت از ایران فعال هستند.

    پیش از این کشورهای چین، هند، ژاپن و کره جنوبی نیز میزان واردات نفت خام خود از ایران را کاهش داده بودند. 

    منبع: رادیو فردا

    مرتبط:

    رویال داچ شل: خرید نفت از ایران را تا چند هفته دیگر متوقف می‌کنیم

    آژانس بین المللی انرژی: ایران مجبور به کاهش صادرات نفت می‌شود

    عربستان: برای جبران نفت ایران، کافی است شیرفلکه‌ها را باز کنیم
     


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته