-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

Latest News from 30Mail for 04/11/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/1/23
  •  

    فرجام
    آلوچه خانوم

    ما هفده سال است که ازدواج کرده‌ایم. یک زوج دوام آورده میان همه سختی‌های سختی که بوده و هست و باشد که بعد از این نباشد. ما با کمبود و مانع و بی‌مهری جنگیدیم برای گرفتن حقی که شاید می‌شد این قدر سخت و گرفتنی نباشد. قصه‌ای هم گذاشته‌ایم تنگ این آمدن و برای چند نفری شده‌ایم نشان و الگو از چیزی که سخت به دست می‌آید و ساده از دست می‌رود این روزها. پای هم ماندن را می‌گویم.

    ما با روزگار و جامعه و خانواده پنجه به پنجه شدیم برای با هم ماندن. راهی را آمدیم که نه دلخواه خودمان بود نه ایده‌آل بزرگترهای‌مان. حالا اما جایی ایستاده‌ایم که کسی نمی‌تواند بگوید اشتباه کرده‌ایم. همین! آن قدر از آن طوفان گذشته و آن قدر غبار نشسته بر روزها و رفتارها و رفته‌ها که باورت نمی‌شود. نه ما دیگر آن جوان‌های نترس و کله‌شق آن روزیم نه بزرگترها آن قدر سخت‌گیر و کم انعطاف و ریزگیر نه روزگار آن قدر بی‌رحم و بی‌راهِ دررو برای آدم‌های بر سرِ دوراهیِ تصمیمِ با هم ماندن. همیشه همین است. چیزی که تا دیروز آرزوست امروز باید بشود حق. اما من یک قصه به خودم بدهکارم. این قهرمان پای هم ماندن خودش می‌داند همان قدر که امروز رسیده به آن چه رسیده، می‌شد سرِ هزار بزنگاه بماند و بیافتد و نرسد به چیزی که می‌خواست. و این ربطی به دوست داشتن و خواستن و طاقت و عشقش نداشت. قهرمان‌ها رسم نیست از ترس‌ها و بخت‌هایشان بگویند. اما من یک قصه کوتاه غمگین به خودم بدهکارم.

    پسرک ۲۱ ساله‌ای یک روز صبح حمام کرد و اصلاح کرد و لباس مرتب پوشید و از خانه بیرون آمد. با پدر و مادرش بسیار بسیار جنگیده بود و پدر و مادرش با او. همه راست می‌گفتند و این راست‌ها کنار هم جور درنمی‌آمد و کسی هم کوتاه نمی‌آمد. پسر در را باز کرد که برود به تعهدی تن بدهد که به قیافه‌اش نمی‌خورد. برود زن بگیرد در ۲۱ سالگی با جیب خالی و آینده‌ی پا در هوا و درس نخوانده و خدمت نرفته. شما پدر و مادر باشید چه می‌کنید؟ آن پدر و مادر البته در را قفل نکردند، اما هم‌راهی هم نکردند و آن پسر رفت و تن داد و از کمتر از هیچ آغاز کرد و تنها رفت و تنها با هم خانه‌اش و دوست‌هایش جنگید و دوام آورد و امروز آدمی است با یک زندگی میانه و یک خانه کوچک با چراغی که روشن مانده و روشن است. همه ذوق می‌کنند و دست می‌زنند و چپ چپ به آن پدر و مادر نگاه می‌کنند که چه کاری بود کردید. کسی باور می‌کند اما که این همه امروز برای من خوشی و افتخار ندارد؟ کسی باور می‌کند هفده سال است بوی بهار برای من دل آشوبه می‌آورد؟ می‌خواهید بدانید چرا؟ می‌شود بعد این همه سال اعترافی کنم؟ می‌شود چیزهایی بگویم که بغض کرده در دلم و مانده این همه سال و هیچ شبیه حرف برنده‌ها نیست؟

    هیچ کس وقتی دارد می‌دود و می‌رود نمی‌داند آخرِ بازی برنده است یا بازنده. رسیده است یا در راه مانده. من می‌دانستم چه می‌خواهم و می‌دانستم که می‌خواهم برسم. همان پدر و مادری که همراهم نیامدند یادم داده بودند روی پای خودم ایستادن را. با همه‌ی بچگی می‌دانستم آن چه دست من است رفتن است، نه ماندن. چه کسی مگر می‌تواند ماندن را ضمانت کند؟ می‌شد این سالها گذشته باشد و این دو نوگل خندان که امروز با هم مانده‌اند با هم نمانده باشند. باور کنید که می‌شد و ربطی به جسارت و طاقت و خواستن ما نداشت. گاهی زندگی جایی می‌رود و می‌برد که می‌خواهد و تو فقط دنبالش می‌روی. ما پای هم مانده‌ایم چون خواسته‌ایم بمانیم و شده که بمانیم و باور کن می‌شود که بخواهی و نشود که بمانی.

    اما اگر بپرسی این راه را که رفته‌ای دوباره حاضری بیایی، می‌گویم بله... اما نه با این همه خسارت و هزینه. این همان بغض پیچیده و کهنه است که گفتم. آن روز پیش از آن که درِ خانه‌ی پدری را ببندم و بروم که زن بگیرم، نگاه پدر و مادر کردم و گفتم می‌روم! گفتند خداحافظ! و در را بستم. جنگ نه به جایی رسیده بود نه تمام شده بود. گاهی نه صلحی در میان است نه پیروزی نه شکست نه حتی آتش بس. گاهی آدم‌ها فقط آن قدر خسته‌اند که دیگر نمی‌جنگند. می‌دانستند که می‌روم و می‌دانستم که نمی‌آیند. ولی نمی‌دانستم در که بسته می‌شود صدایش ماه‌ها و روزها در گوشم می‌پیچد و تمام نمی‌شود. صدای سوتِ آغازِ ناگهانِ یک تنها شدن و شروع ناگهان یک با هم شدن. تصویرهای آن روز پر افتخار برای من تکه تکه و گیجند. ما با هم شروع کردیم و پشت به پشت هم دادیم و همه چیزمان با هم شد و با هم ماند. اما این صدای سوت را نه می‌شد گفت، نه می‌شد شریک کرد، نه می‌شد شریک شد. من از تنهایی نیامده بودم. پدر و مادری داشتم که آخر هر ماجرایی باز بودند. می‌شود پدر و مادر نداشته باشی و تلخ است. اما این که پدر و مادرت ناگهان تو را نداشته باشند هم خیلی تلخ است. نداشتنت جلوی چشمت راه می‌رود و لمس می‌شود و باورت نمی‌شود. حس کسی که در یک زمان پدرش از دست رفته و پسرش به دنیا آمده. بدتر که این رفتن و آمدن به هم مربوط باشند. پررو تر از این‌ها بودم که بخواهم کم بیاورم یا به روی خودم بیاورم و کوچک‌تر از آن بودم که بشود کنار بیایم با باری که رویم آوار شده. سالها گذشت و هزار بلا سر ما آمد و هزار بار روی دنیا را کم کردیم. این تنها ماندن آدم را سرسخت‌تر و جری‌تر می‌کند. اما کجا می‌شود نوشت بلاهایی را که آن نیامدن سرت می‌آورد .... همین. آن چه می‌خواستم بگویم را گفتم. بیشتر گفتنش روضه خواندن است. می‌شود یک قصه سوزناک از لحظه لحظه‌ی آن روزِ پر افتخارِ این آدمِ رها شده نوشت. بگذارید مرد باشم و ننویسم.

    من آن قدر بخت داشته‌ام که زندگیم سرپاست. هم خانه‌ام و پسرکم را دارم. دوستی پدر و مادر را هم دوباره دارم و بیشتر و عاقل‌تر. اما اگر شد این خواهش من را به وقتش یاد کنید. اگر پدر و مادرید، اگر پدر و مادر شدید، اگر پدر و مادری هستند که حرفتان را می‌خرند، یاد بیاورید که هیچ وقت فرزندتان را رها نکنید. حتی اگر اشتباه می‌کند، حتی اگر توی چاه می‌پرد. او هر بلایی سر خودش بیاورد به قدر این رها شدن زخم و جراحت ماندگار ندارد. فرزندتان را هیچ وقت رها نکنید. هیچ وقت.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/22

     

    مازیار ناظمی

    حرفه پر طرفداری مثل گزارشگری و مفسری فوتبال فرصت علمی شدن پیدا کرده ، با همت دانشگاه جامع علمی - کاربردی و البته کمک همکار و دوست عزیزم جواد خیابانی و باشگاه استقلال اهواز ، کلیات سه رشته دانشگاهی مربیگری ، داوری و مفسری فوتبال مورد تصویب کارگروه رشته ها در این دانشگاه قرار گرفته است .قراره بعد از ارائه طرح درسها و تصویب نهایی اون ، بزودی دانشجو هم از طریق آزمون سراسری جذب شود.پدیده مبارکی است و نیاز هم بود ، واقعیت اینه که این دوره و زمونه سواد مخاطبان فوتبالی به مدد اینترنت حسابی بالا رفته و نمیشه عزیزان بیننده را با توضیحات و تفاسیر فضایی پیچاند ! البته حسن دیگر این دوره دانشگاهی معرفی چهره های جدید و استعدادهای نابی است که تشنه آموختن هستن و امیدوارند روزی به عرصه اجرا رادیو و تلویزونی برسند. انشاالله این اتفاق علمی بیفتد و خدا بخواهد از دست بعضی چهره ها و نظرات تکراری کارشناسان فوتبالی خلاص شویم!

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/22

     

    نیک آیین
    نوشته‌های مثلاً جدی

    هنوز از شوک ترک سیگار بیرون نیامده‌ام. راستش قبلا هم ترک کرده‌بودم ولی جدی نبودم. قدیمها، ندا که باردار بود و خودش را تبدیل به یک آدم مثبت کرده‌بود من هم برای اینکه نشان دهم یک همسر نمونه‌‌ام- که اگر آشپزی بلد نیستم حداقل کمی معنی واژه فداکاری سرم می‌شود- سیگار را ترک کرده‌بودم؛ مثلا البته. درکل مصرف را رسانده‌بودم به روزی یکی دو نخ و بعضی روزها هم نمی‌کشیدم و همین‌طوری ادامه دادم تا ندا وضع حمل کرد و دوباره به میادین برگشت و من هم چپق را مجددا با تمام قوا چاق کردم اما این‌بار جدی‌جدی دو هفته شده که سیگار نمی‌کشم. یک‌دفعه‌ای. جدا یک‌دفعه‌ای. چون یک تحول مدل کتابهای آنتونی رابینز بر من حادث شد.

    داشتم کنار باربیکیو همزمان سیگار می‌کشیدم و زغال را باد می‌زدم. سیگار افتاد زمین. خم شدم برش دارم اما زورم نمی‌رسید، چون چاق هم هستم و بعد روی زمین نشستم که سیگار را بردارم. برداشتم اما بلند شدن سخت بود برایم چون چاقم و مجبور شدم دستم را بگذارم لبه باربیکیو تا بتوانم بلند شوم. دستم کمکی سوخت، نه اینقدر که بخواهد باعث تحولم بشود. در همان لحظات برخاستن این تحول داشت در من شکل می‌گرفت. با خودم فکر کردم باید امسال دو کار مهم انجام بدهم( آخر دو هفته‌پیش وسطهای تعطیلات عید بود و نزدیک روز تولدم) سیگار را ترک کنم و ورزش را شروع کنم و همین کار را هم کردم.

    ورزش کردنم هم حکایتی است البته. می‌روی باشگاه وسط این همه ببر و پلنگ که نعره می‌زنند و وزنه‌های دویست کیلویی را بالا می‌برند جلوی آینه با وزنه‌های ایروبیکی که صبح توسط تعدادی از خانمهای محله‌مان استفاده شده‌اند بالا و پایین می‌پری. برای من که مهم نیست ولی شده‌ام مایه تفریح این ببر و پلنگ ها! اما من به این حرکت در ذهن خودم قهرمانانه ادامه می‌دهم. راستش من یادم نمی‌آید هیچ کاری را تا آخرش انجام داده‌باشم. تمام داستانهایی که تمام کرده‌ام را به ضرب و زور و با تف‌مالی به سرانجام رسانده‌ام. اصولا آدم فینال نیستم.

    یک‌بار هم در دوران مدرسه با تیم مدرسه‌مان تا فینال آموزشگاههای تهران رفتیم ولی آنجا هم باختیم و دوم شدیم و من هنوز آن مدال نقره را دارم. نقره که نیست البته، نقره‌ای رنگ است و دروغ هم نگویم ندارمش، در سالن خانه والدینم است؛ در ویترین افتخاراتی که مادرم از موفقیتهای من و اخوی درست کرده. مال من را البته یک‌طوری گذاشته که وقتی مهمان می‌آید بشود مخفیش کرد. چون موفقیتهای برادرم همه علمی و ورزشیند و مال من از یک‌جایی به‌بعد در عرصه هنر است و خب هم مایه سرافکندگی محسوب می‌شود و هم تعدادشان اندک. اندک بودنشان از این بابت است که من تا کنار یک آدم جدی نیفتم نمی‌توانم کارم را تمام کنم. یعنی تنهایی هیچ کاری را تمام نمی‌کنم. نمی‌دانم چرا؟ مال تنبلی نیست چون من آدم تنبلی نیستم؛ حتی آشپزی هم که بلد نبودم را دارم یاد می‌گیرم، بابت تداوم هم نیست چون من بیست سال است که در خیلی چیزها تداوم دارم، بلکه هم به‌خاطر بی‌حوصله بودنم باشد.

    من زود حوصله‌ام سر می‌رود و آدم آرمانگرای مزخرفی هم هستم. برعکس بقیه نویسنده‌ها وقتی چرت و پرت می‌نویسم خودم می‌فهمم اما باز برعکس بیشترشان وقتی چرت و پرت می‌نویسم مایوس می‌شوم و امیدم را برای ادامه از دست می‌دهم، خیال می‌کنم بی‌استعدادترین آدم دنیام و این قصه ایراد بنیادی و ارگانیک دارد و درست‌شدنی نیست. این است که اگر پولش را گرفته‌باشم، هرطور شده با نکبت و ادبار به سرانجام می‌رسانمش و اگر هم همین‌طوری نوشته‌باشمش می‌گذارمش در فولدر آرشیوِ. تنها دلیلی که رفتم دانشگاه این بود که می‌ترسیدم با مدرک دیپلم بروم پادگان و به‌محض اینکه قانون فروش سربازی را گذاشتند می‌خواستم درس خواندن را ول کنم. سابقه طولانی‌ای هم در رها کردن و مایوس شدن از مبارزات دوران دانشجویی دارم و خلاصه مجموعه قابل اعتنا و ناامیدکننده‌ای از کارهای نیمه‌تمامم.

    تابلویی از یاسها و آرزوهایی که برآورده نشده‌اند و آدمهایی که از دست رفته‌اند یا به‌دست نیامده‌اند. این است که من تصمیم جدی دارم این دو تا کار را تا آخرش بروم. من می‌خواهم تغییر کنم. می‌دانم احتمالا به سرانجام رساندن این دو تا کار من را تبدیل به یک آدم موفق نمی‌کند تا بعنوان مرجع نامم در کتابهای آنتونی رابینز یا هر کتاب مبتذل احمقانه دیگری درباره موفقیت ثبت بشود اما حداقل در میانه راه زندگی کمی به خودم امیدوارم می‌کند.

    اینها را هم می‌نویسم چون هنوز در شوک مصرف نکردن سیگارم. راندمان کارم بسیار پایین آمده و عین بنز می‌خورم و می‌دانم کم‌کم اینها شروع می‌کنند برایم شکلک درآوردن تا کم‌کم بشوند بهانه برای بازگشت مجدد به میادین. اینها را همین‌طوری می‌نویسم تا خودم را کمی تخلیه کرده‌باشم و برای مدتی این بهانه‌ها را بفرستم پشت گنجه. به‌هرحال آدم به امید زنده‌است. همه این کارها را می‌کنم تا فراموش کنم هربار که می‌روم فروشگاه متوجه می‌شوم قدرت خریدم نصف شده، فراموش کنم یک بچه کوچک دارم و لگنهای امریکایی آمده‌اند خلیج فارس لنگر انداخته‌اند! که بتوانم بیخودی به خودم بگویم لابد امریکاییها خواص درمانی در آب خلیج فارس پیدا کرده‌اند و این لگنها را فرستاده‌اند اینجا پر کنند و آب را ببرند آنجا بفروشند لیتری ۳ دلار. اینطوری امید دارم که وقتی از پس سیگار و شکمم بربیایم لابد حریف نصفه بودنم هم می‌شوم و اینطوری احتمالا بعدا کارهای بزرگتری هم خواهم کرد.

    با هرچیزی که شده باید چراغ امید را روشن نگه داشت به‌نظرم. بدترین چیز برای مردم یک سرزمین از بین بردن امیدشان است. حتی اگر امید به تحولی در آخرالزمان. به‌خاطر همین فکر می‌کنم باید شروع کنم کارهای کوچکی که از پسشان برمی‌آییم را با جدیت انجام بدهیم. از همان حرفهای شعاری که مشاوران تحصیلی می‌گفتند دیگر: قدمهای کوچک طراحی کنیم تا به کارهای بزرگ برسیم.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/22
  •  

    نسوان مطلقه معلقه

     یعنی نام قلم.  در ادبیات در واقع نامی است که یک نویسنده روی خود می گذارد تا هویت واقعی اش را پوشیده نگاه دارد.در طول تاریخ ادبیات بدلایل متفاوتی نویسندگان زیادی با نام مستعار می نوشته اند. مثلا اسم واقعی مارک تواین ، ساموئل کلمنت بود. جورج اورول نام اصلی اش اریک ارتور بلیر است و ماری- آن اوانس با نام مردانه ی جورج الیوت می نوشت. در ایران هم مثلا ملک الشعرا را داریم که نامش محمد تقی بود . خلاصه نمونه ها فراوانند.

    عرض به حضور انورتون که نام قلم های ما لولیتا و ویولتا و سامانتا  است. البت نام قلم اصلی مون زهرا و اختر و سکینه است. چرا اسم خارجکی گذاشتیم ؟ برای اینکه خواستیم با آدمهایی که از ایران خارج می شوند و یک شبه  از غضنفر تبدیل به الکس می شوند شوخی کرده باشیم وگرنه ما اهل این قرتی بازی ها نیستیم به مولا. علی ایحالن، دلایل ما برای ننوشتن به نام خودمان هم  دلایل سوسولی  و هم ترس از  بطری و این حرفها بود. البته ما باید خیلی شجاع تر از این بودیم. شما حق دارید. خوب دیگه ، وسط این مردم دلیر ما چند نفر هم  بزدل در آمدیم. راستش شرمنده ی مرام همه ی شما هستیم ،ما باید با اسم خودمان می نوشتیم و کم ٍکمش بخاطر عقایدمان اعدام می شدیم. اینجوری حداقل از خجالت مخاطبان شیردل مان در می آمدیم. منظورم همونایی که  حتی توی رای گیری دویچه وله به ما رای ندادند برای اینکه «می ترسیدند» نیست ها ، خداییش  هم رای دادن به یک وبلاگ ، توی یک سایت  معتبر رسمی که هیچ ربطی هم به جمهوری اسلامی ندارد ، با یک اوپن آی دی  که  تفریبا غیر قابل شناسایی است واقعا جگر شیر می خواهد .

    اصولا میگم. ما در مجموع ملت خیلی شجاعی هستیم. یعنی همواره در طول تاریخ پشت سر  قهرمانهامون  رو دو قبضه خالی کردیم.در مثل مناقشه نیست. می دونم ما قهرمان شما نیستیم و نبودیم. میر حسین موسوی هم نبود، احمد زید آبادی هم نبود، نسرین ستوده هم نبود. هیچ کس اصلا لیاقت قهرمانی ما  رو نداره. هرکی برای این مردم سرش بالای دار رفت  ، از کیسه خودش رفت. امیرکبیر ، مصدق…  ما البته وقتی پای منقل میشینیم چگوارا رو هم آدم حساب نمی کنیم. یعنی استاندارد هامون  ماشالله خیلی بالاست.آن چنان دور ور می داریم که میریم می خوریم به سقف. همه رو نقد می کنیم. راهکاری داریم؟ نه! همه رو تخریب می کنیم. چیزی می سازیم؟ نه! از وضع و اوضاع می نالیم اما برای درست شدنش یک قاشق رو بلند می کنیم؟ نه ! همیشه یکی باید بیاد ما رو از منجلاب نجات بده. یکی باید بیاد رهبر ما بشه» یکی که مثل هیچ کس نیست». تا ما تو اولین فرصت پشتش رو خالی کنیم بفرستیمش بالای دار.اصلا قهرمان هم قهرمان مرده!  یک دو هزار و پونصد سال از روش باید بگذره تا ما شاید بریم توی نظر سنجی بی بی سی بهش رای بدیم و  بهش افتخار بدیم بکنیمش قهرمانمون. آخه ما ملت کمی نیستیم ،جون شما. ما خیلی ملت بزرگی هستیم.

    * تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/1/22
  •  

    لاله
    منصفانه

    روبروی خانه‌ی من آن‌ور خیابان باغ‌وحش است. من تا همین دو هفته پیش هیچ‌وقت نرفته بودم توش. توی وین به باغ‌وحششان خیلی مفتخرند. معتقدند اولین باغ‌وحش برای مردم عادی بوده. قضیه این بوده که اوایل برای سیسی بوده. شاهزاده بود حوصله‌ش سر می‌رفته، می‌رفتند از آفریقا برایش زرافه و شیر و پلنگ می‌آوردند که توی کاخ قدم می‌زند شادمان شود. بعد درش را برای عموم مردم باز می‌کنند. باغ وحش طبق گفته‌ی خودشان دویست و پنجاه سالش است و خیلی حرفه‌ای از حیوانات نگهداری می‌کنند. بنابراین اگر نرفته باشی عجیب است. چون چیز جالب جالب است و آدم خوب است چیز جالب را ببیند. بلی.
     
    آخرین خاطره‌ی من از باغ‌وحش شیر و گورخر و میمون توی باغ‌وحش پارک ارم است. یادم هست که دورشان پر از مگس بود. خیلی مگس. بعد خیلی کاهو و هویج و پوست هندوانه ریخته بود روی زمین. خیلی کثیف. یادم است که یک پسربچه‌ای بود از کف زمین سنگریزه جمع می‌کرد، می‌زد به سر و کله‌ی حیوان‌ها. (خاطره‌های الکی) این‌ها را یادم نبود که. خاطرات فشرده‌ شده‌ی ته مغز و ملاجم بود که آمد بالا. همان‌طور که می‌دانید یک مرض رایج، مقایسه‌ی هر چیز مشابه وطنی با همتای خارجی آن و تکان دادن سر به حالت تاسف است. ما هم آدمیم دیگر، فرشته که نیستیم. هی یک چیزهایی می‌بینیم هی سرمان را تکان می‌دهیم که هیهات. خلاصه که به تمام این دلایل، هر بار یکی گفته بود بریم باغ‌وحش، گفته بودم نه مرسی. چون تصورم آن بود.
     
    قلی یک روز خیلی بهاری بالاخره مجبورم کرد بروم. گفت ده دقیقه تا خانه‌ت فاصله دارد. چطور ممکن است نرفته باشی؟ بعد انقدر تعجب کرد که من تا به حال نرفتم که من خسته شدم از تعجبش. گفتم بروم که دست از سرم بردارد.
    رفتیم.
    دردسرتان ندهم. من الان کارت سالانه‌ی باغ‌وحش خریدم که عوض پیاده روی و تماشای درخت‌ها هی بروم پیاده‌روی و تماشای حیوان‌ها. یکی از مفرح‌ترین کارهای زندگی‌م شده. نه این‌که همین بغل هم هست. قل می‌خورم می‌روم آن‌جا. بعد آن چنان وسیع است که تا حالا همه‌ش را ندیدم. هر بار می‌روم هنوز، یک جایی کشف می‌کنم که ندیده بودم.
     
    طبیعتن تصورم از باغ‌وحش عوض شده. بعد یک چیزی که خیلی خوش می‌گذرد ساعت‌های غذا دادن است. هر گروهی از حیوان‌ها را یک ساعتی یا یک ساعاتی بسته به حیوانشان غذا می‌دهند. مفرح‌ترینشان هم فک‌های چاق دریایی هستند. بس که چاق و چاق و چاقند و برای غذا چنان به جنب و جوش می‌افتند که می‌میری از خنده. سیصد کیلو چاقی خودش را چنان برای یک ماهی دویست گرمی به آسمان پرتاب می‌کند که اصلن هیچی. بعد پر از بچه. بچه‌ها همه ریسه می‌روند یک‌ریز. کلن تماشا کردن حیوان هم برای آدم جالب نباشد (که بعید است نباشد)، تماشا کردن بچه‌هایی که از هیجان دارند شیهه می‌کشند، آدم را سرخوش می‌کند.
     
    بعد یک حیوانی که دیدم که همیشه در زندگانی در فیلم‌ها دیده بودم، کرگدن بود. خواستم به شما بگویم کرگدن خیلی بزرگ است. ممکن است از شدت بزرگی، دوهزار و دویست کیلو شود. دیدنش واقعن من را هیپنوتیزم کرد. نمی‌توانستم از تماشا کردنش دست بکشم بس که عظیم بود. کاری که نمی‌شد بکنم این بود که بهش دست بزنم و ببینم پوستش از جنس سنگ است یا چی. 
     
    یک برنامه‌ای هم بود توی مدارس، اسمش گردش علمی بود. ما را یک بار بردند موزه جنگ ایران و عراق یا نمی‌دانم چی بود. یک عالم عکس شهید بود. مسلسل و توپ و تانک و یک آدمکی در لباس سربازی و این‌طور چیزها. یک دفتری هم بود، یک صفحه‌ای‌ش را باز گذاشته بودند توی یک جعبه‌ی شیشه‌ای، خون روش شتک زده بود. دفتر خاطرات یک شهید بود.
    نمی‌دانم چرا این‌ها را یادم آمد...
    دروغ می‌گویم.
    می‌دانم.
    دیدم بچه‌های مدرسه‌ای را آورده بودند باغ‌وحش، دیدمشان و فکر کردم: گردش علمی. حالت تکان‌های خفیف سر تاسف‌بار بهم دست داد.
    لابد موزه‌ی جنگ جهانی هم می‌برندشان که صابون ساخته شده از چربی آدم هم ببینند. چه می‌دانم...
     
    * تیتر از سی‌میل

     
     

    1391/1/22

     

     
    گزارش‌ها حاکی‌ست مصطفی تاج‌زاده، روز دوشنبه ٢١ فروردین امسال مجددا در دادسرای زندان اوین مورد تفهیم اتهام قرار گرفته است. از سوی دیگر گزارش شده محمدرضا معتمدنیا، از مشاورین موسوی دست به اعتصاب غذا زده است.
     
    مصطفی تاجزاده که از حدود ٣ سال قبل در زندان بسر می برد به دلیل «موضع‌ گیری سیاسی در دوران بازداشتش» مجددا تفهیم اتهام شده است.
     
    آقای تاج‌زاده از جمله هفت فعال سرشناس سیاسی بود که اقدام به شکایت از سردار مشفق، از فرماندهان سپاه در زمینه دخالت های نهادهای امنیتی-نظامی در جریان انتخابات کرد.
     
    تاج‌زاده از مرداد سال ٨٩ تاکنون جدای از سایر زندانیان سیاسی و بصورت انفرادی نگهداری می شود.
     
    از سوی دیگر گزارش شده محمدرضا معتمدنیا، از مشاورین موسوی دست به اعتصاب غذای تر زده و اعلام کرده «تا روزی که نخست وزیر دوران امام آزاد نشود» به اعتصاب غذای خود ادامه خواهد داد.
     
    به گزارش وب‌سایت کلمه آقای معتمدنیا در پیامی اعلام کرده: « چنانچه ظرف ۴۵ روز آینده خواسته هایم برآورده نشود فقط با آب آن هم فقط ما بین اذان مغرب تا اذان صبح به اعتصابم ادامه خواهم داد.»
     
    این زندانی سیاسی بهمن ماه سال گذشته نیز دست به اعتصاب غذای تر زده بود که پس از موافقت با خواسته هایش به اعتصاب غذا پایان داد.
     
    آن زمان دادستان تهران طی نامه ای دستور موافقت و اجرایی شدن خواسته های این زندانی سیاسی را صادر کرده بود.
     
    منبع: کلمه (+,+)

     
     

    1391/1/22

     

     
    بر اساس گزارشی که به تازگی از سوی مرکز آمار ایران منتشر شده است، تنها ۱۱ درصد از ایرانیان به اینترنت پرسرعت (ADSL) دسترسی دارند.
     
    به گزارش خبرآنلاین دسترسی تنها ۱۰ درصد ایرانیان به اینترنت ADSL در حالیست که ۶۵ درصد کاربران ایرانی اینترنت پرسرعت را ترجیح می دهند.
     
     مقایسه میزان دسترسی و کیفیت خدمات اینترنتی حتی با کشورهای در حال توسعه همسایه نشان دهنده زیر استاندارد بودن این آمار است.
    بر اساس این گزارش  با اینکه مردم ایران در بین کشور های خاورمیانه در بین پر کاربرترین کشورهای استفاده کننده اینترنت هستند، اما رتبه ی ایران در خصوص سرعت اینترنت در بین ۱۷۲ کشور، ۱۵۸ است.
     
    نهادهای بین‌المللی از جمله اتحادیه ارتباطات راه دور سازمان ملل، توسعه کشورهای در حوزه فناوری اطلاعات را دسترسی کاربران به اینترنت بین‌الملل با سرعت حداقل ۵۱۲ کیلو بیت می‌دانند و این در حالیست که این سرعت حدبالای اینترنت و به نوعی «آرزوی تقریبا دست نیافتنی» مردم ایران شده است، چرا که اگر سرویسی با این سرعت هم ارایه می شود به نظر می آید این تنها یک عدد است و در عمل سرعت اینترنت بسیار پایین تر از این حد است. 
     
    قابل ذکر است علاوه بر مشکلات سابق در زمینه فیلترینگ و کنترل اینترنتی، دولت احمدی نژاد پس از برگزاری انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸، به عنوان یکی از راه های سرکوب و کنترل اعتراضات جنبش سبز به صورت غیرعادی و غیرقانونی اقدام به دست بردن در جریان ارایه خدمات اینترنتی کرد وپس از آن این امر به رویه ای عادی برای دولت تبدیل شد. 
     
    سازمان ملل اهمیت دسترسی به اینترنت را به قدری مهم برمی شمارد که در گزارشی تلاش برای قطع ارتباط مردم با اینترنت را از جرایم ضدحقوق بشری بر می شمارد. این سازمان، مانع سازی در راه دسترسی مردم به اینترنت را به هر دلیلی که بخواهد صورت بگیرد، خلاف اصل ۱۹ پیمان بین المللی حقوق مدنی و سیاسی می داند.
     

     
     

    1391/1/22

    سخنگوی قوه قضاییه ایران می‌گوید گه دادگاه تجدید نظر حکم شش ماه زندان تعزیری فائزه هاشمی را تایید کرده است.

    به گزارش ایسنا، غلامحسین محسنی اژه‌ای افزوده که حکم خانم هاشمی برای اجرا به دایره اجرای احکام قوه قضاییه فرستاده شده است.

    این مقام مسئول گفته که زمان اجرای این حکم را نمی‌داند و نمی‌تواند برای مراحل اجرا زمانی تعیین کند.

    خانم هاشمی سه ماه پیش به دلیل صحبت‌هایش در مصاحبه با سایت روزآنلاین توسط دادگاه انقلاب تهران به شش ماه حبس محکوم شده بود.

    نماینده سابق تهران و فرزند رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام در آن مصاحبه گفته بود که در حال حاضر مملکت از سوی ارازل و اوباش اداره می‌شود.

    دادگاه انقلاب این سخنان را «فعالیت تبلیغی علیه نظام» دانسته بود. 

    منبع: ایسنا

    مرتبط:

    آیت‌الله مکارم شیرازی: فیلم توهین به فائزه هاشمی بسیار زننده بود

    فحاشی لباس شخصی‌ها با الفاظ رکیک به فائزه هاشمی


     
     

    1391/1/22

    آمریکا روز دوشنبه از اعزام دومین ناو هواپیمابر خود به خلیج فارس خبر داد.

    ناو "اینترپرایز" که عازم خلیج فارس شده، قرار است به ناو جنگی "آبراهام لینکلن" برای باز نگاه داشتن مسیر دریایی تنگه هرمز کمک کند.

    کمک به عملیات نظامیان آمریکایی در افغانستان و برخورد با دزدان دریایی سواحل سومالی نیز از دیگر وظایف این ناوهای جنگی برشمرده شده است.

    این چهارمین بار طی یک دهه گذشته است که نیروی دریایی آمریکا به طور همزمان دو ناو هواپیمابر را در خلیج فارس مستقر کرده است. 

    منبع: رادیو فردا

    مرتبط:

    ناو هواپیمابر آبراهام لینکلن آمریکا «بدون حادثه» به خلیج فارس بازگشت
     


     
     

    1391/1/22

    ایران، دسترسی کاربران اینترنت این کشور به وبسایت رسمی مسابقات المپیک ۲۰۱۲ را قطع کرد.

    به گزارش بی‌بی‌سی، تعدادی از کاربران اینترنتی در ایران این موضوع را تایید کرده و گفته‌اند که هنگام مراجعه به این وبسیات به صور خودکار به وبسایت پیوند‌ها هدایت می‌شوند.

    مسئولان ایرانی تاکنون به این موضوع واکنشی نشان نداده‌اند.

    ایران پیش‌تر لگوی مسابقات المپیک ۲۰۱۲ را صهیونیستی خوانده و گفته بود که ممکن است این مسابقات را تحریم کند.

    ایران البته پس از مدتی گفت که در این مسابقات شرکت خواهد کرد. 

    منبع: بی‌بی‌سی


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته