-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

Posts from Khodnevis for 11/19/2010

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



پروانه فروهر؛ به مناسبت دوازدهمین سالگرد قتل‌های زنجیره‌ای
 


سابقهء جداسازی مذهب از حکومت در ايران


بخش اول: مقدمات نظری - تاريخی


موضوع «غير مذهبی کردن حکومت» قرن‌ها است که در مغرب زمين مورد بحث قرار گرفته اما، در سپهر سياست ايران، زمانهء ما شايد شاهد نخستين باری باشد که اين بحث رفته رفته بصورت «گفتمان» اصلی سياسی مطرح شده و، بعنوان «پادزهر» حکومت فعلی، مورد استقبال و قبول سازمان ها و متفکران سياسی واقع می شود. اما اين واقعيت نبايد موجب آن شود که تصور کنيم فکر بيرون نهادن نهادهای مذهبی از حکومت، و يا سلب استقلال آنها و تبديل کردن شان به جزئی از تشکيلات اداری وابسته به حکومت، در تاريخ کشورمان سابقه نداشته و يا اگر چنين سابقه ای را بتوان يافت لزوماً بايد آن را در دوران انقلاب مشروطه و پيدايش حکومت مدرن پس از آن جستجو کرد.


مقدمه


    به نظر نگارنده چنين می رسد که تجربهء سی و دو سال حکومت مذهبی در ايران، ايرانيان را بيش از ديگر ملل جهان به ضرورت جدا کردن حکومت شان از مذهب شان رهنمون شده است و هر روز بيشتر از روز پيش طلايه داران تحولات اجتماعی به اين نتيجه می رسند که بدون منحل کردن حکومت مذهبی(۱) نمی توان بر مشکلات گسترده و مختلفی که مردم اين کشور با آن دست به گريبانند فائق آمد. می دانيم که موضوع «غير مذهبی کردن حکومت»(۲) قرن ها است که در مغرب زمين مطرح شده و تحت نام «لائيسيته» در زبان فرانسه و «سکولاريسم» در زبان انگليسی (۳) مورد بحث قرار گرفته است؛ اما در سپهر سياست ايران، زمانهء ما شايد شاهد نخستين باری باشد که اين بحث رفته رفته بصورت «گفتمان» اصلی سياسی مطرح شده و، بعنوان «پادزهر» حکومت فعلی، مورد استقبال و قبول سازمان ها و متفکران سياسی واقع می شود.


اما استفاده از واژهء فرنگی «سکولاريسم» يا «لائيسيته» نبايد موجب آن شود که تصور کنيم فکر بيرون نهادن نهادهای مذهبی از حکومت، و يا سلب استقلال آنها و تبديل کردن شان به جزئی از تشکيلات اداری وابسته به حکومت، در تاريخ کشورمان سابقه نداشته و يا اگر چنين سابقه ای را بتوان يافت لزوماً بايد آن را در دوران انقلاب مشروطه و پيدايش حکومت مدرن پس از آن جستجو کنيم.


جامعهء ايران، از ديدگاه جامعه شناسی، تفاوتی با ديگر جوامع ندارد و قوانين کلی اين علم بر آن نيز حاکم است. بر اين اساس مقاله حاضر با بحثی نظری آغاز شده و سپس با کوشش برای تطبيق نظريه های مطرح شده، به بررسی وضعيت اين دو نهاد و روابط شان در طول تاريخ ايران می پردازد.
بطور کلی، ادعای اين مقاله آن است که کوشش برای مقهور ساختن نهاد مذهب بدست نهاد حکومت، به دلايل علمی و منطقی، در همهء جوامع بشری، و بخصوص همزمان با ورود آنان به «دوران تاريخی»، وجود داشته و ايران نيز نمی تواند از اين قاعده برکنار باشد.


برخی ملاحظات جامعه شناختی

        مطالعهء تاريخ جوامع نشان می دهد که در هر جامعه، بسته به ميزان توسعه و پيچيده شدن آن، دو نهاد «حکومت» و «مذهب» (که جدائی شان پديد آورندهء «دولت سکولار» است) مراحل تحولی مختلفی را پيموده و يا می پيمايند. در واقع، بر اساس قواعد رياضی، که نمودشان در زندگی روزمره اما تاريخی انسان گريزناپذير است، بين دو عدد، يا شيئی، يا نهاد اجتماعی، برقراری چهار نوع رابطه ممکن است و، چنانچه خواهيم ديد، هر چهار اين نوع روابط را می توانيم در مورد دو نهاد «حکومت» و «مذهب»، که مورد بحث ما هستند، نيز مشاهده کرد. اين روابط به قرار زيرند:

    ۱. غيرقابل تفکيک بودن دو نهاد

    ۲. بلعيده شدن نهاد ب بوسيلهء نهاد الف

    ۳. بلعيده شدن نهاد الف بوسيلهء ب

    ۴. جدائی کامل دو نهاد از يکديگر

حال اگر، به سبک و سياق فلاسفهء تاريخ، بخواهيم برای تحولات تاريخی جوامع نگاهی «مضمون مدار» داشته باشيم (۴) می توانيم سير جدا شدن اين دنيا از آن دنيا را نيز نوعی «مضمون غالب» در تحولات تاريخی تلقی کنيم که ما را از مرحلهء يکی بودن اين دو نهاد تا اشکال کلاسيک سکولاريسم (نوع دوم و سوم) به سکولاريسم مدرن (نوع چهارم) رهنمون می شود. يعنی، می توان تاريخ تحولات اجتماعی ـ سياسی جوامع را تاريخ گذار تدريجی آنان از مرحلهء يکی بودن دو نهاد حکومت و مذهب تا مرحلهء کامل جدائی آنها دانست، تاريخی که در آن درهم بافتگی و جدائی بين حاکمان و دينداران مراحل مختلفی را طی کرده و تعينات اجتماعی ـ سياسی گوناگونی را عرضه می دارد.


    شايد«دينکاری»، در کنار شکارچی گری و جنگاوری و حکومت گری، کهن ترين شغل آدمی باشد که دوشادوش اين سه تای ديگر تحول يافته و مشابه جنگاوری و حکومت گری، اما برخلاف شکارچی گری، اهميت خود را در جوامع انسانی از دست نداده است. البته در مورد اين تفاوت ظاهری اخيز نيز بايد توجه داشت که اگر شکارچی گری را نوع اوليهء کوشش برای تأمين معاش خود و خانواده و گروه بدانيم، در طول تاريخ انجام اين «وظيفه» منسوخ نشده ولی شکل های مختلف و دائماً نوينی را بخود گرفته و گروه های شغلی گوناگونی را بوجود آورده است. حال آنکه جنگاوری، پس از آنکه تبديل به «سپاهی گری» (به معنی عضويت در يک تشکيلات منظم برای جنگ) شد، از لحاظ کارکردی، ديگر تغيير چندانی نيافته و صرفاً دستخوش تحولات ناشی از نوآوری های فن آورانه بوده است. دينکاری و حکومت گری نيز، پس از بوجود آمدن نهادها و سازمان های مختلفی که از درون اشکال اوليه شان زاده شده اند، تحولات گوناگونی داشته اند و هر تحول اندک آنها تأثيرات بزرگی در سرگذشت جوامع و جهان بينی آنها گذاشته و، در نتيجه، زندگی مردمان را در اعصار مختلف تاريخ بشدت تحت تأثير قرار داده است.


    در واقع، روندی که در سير تحول سازمان های اجتماعی اهميت بسيار دارد، مربوط به پيدايش نهادهای جديدی می شود که، در عين پايداری نهادهای کهن، از دل آنها بيرون آمده، رفته رفته راه استقلال را پيش گرفته، و گاه تبديل به تشکيلاتی متعارض با تشکيلات «مادر» می شوند. در اين مورد مطالعهء جامعه شناسانهء تاريخ تحولات سازمان های حکومتی و دينکاری، و چگونگی زاده شدن نهادهای موافق و معارض شان از دل خود آن، مبحثی است که بيان فشرده ای از آن، با تکيه بر مورد ايران، در مقالهء حاضر مورد نظر بوده است.


    منباب زمينه سازی، بايد توجه داشت که هر سازمان اجتماعی از چند عنصر ساخته می شود که مهمترين آنها عبارتند از پنج شاکلهء زير:

- «کارکرد» (دليل پيدايش سازمان)

- «افراد»،

- «روابط منظم شده» ی حاکم در بين آنها،

- «ابزار» های مورد استفادهء آنان،

- و «مهارت» های خاصی که برای پيشبرد کار سازمان مورد نظر ضروری بوده و همپای رشد نوآوری های فن شناختی تحول می يابند.

در حاليکه دو شاکلهء نخست استعداد تغيير چندانی ندارند، دو شاکلهء ديگر همواره دستخوش افزايش و کاهش و تغيير اند و اين تغييرات می توانند به ظهور کارکردهائی در درون سازمان مورد نظر بيانجامند که توانائی استقلال يافتن را دارند و، در پی استقلال، می توانند بصورت نهادی معارض سازمان مادر عمل کنند.

نهادهای مادر

از آنجا که ذهن تعليل گر انسان در هر حادثه ای دنبال علت آن و، در نتيجه، چرائی حدوث و چگونگی روياروئی با آن می شود، همهء انسان ها در مورد چرائی تولد و مرگ، چرائی آفريده شدگی و چگونگی آنچه پس از مرگ پيش می آيد، به همان نسبت کنجکاو اند که در مورد دانستن چرائی و چگونگی حدوث توفان و رعد و برق و سرما و گرما. و هر چه «علم» آنها نسبت به اين مسائل ابتدائی تر باشد دلايلی که ذهن شان می سازد افسانه ای تر می شوند، عناصر طبيعت همچون موجوداتی بزرگ تر و قوی تر جلوه می کنند و کسانی رفته رفته «نظريه» هائی (يا «دين» هائی) را در مورد چرائی و چگونگی عملکرد اين نيروها به جامعه عرضه می دارند که اگر مورد قبول افراد جامعه قرار گيرد تبديل به مجموعه ای از آداب و ترتيب (ritual) و آئين های مختلف می شود و کسانی که عهده دار انجام اين تشريفات اند، در واقع، نخستين «دينکاران» جوامع بشری محسوب می شوند. مثلاً، هنگامی که نظر جمع بر آن قرار می گيرد که عناصر طبيعت نيز جاندارانی همچون انسان و حيوانات ديگرند و دارای همان احساسات و عواطف و رفتارهايند، آنگاه، برای اينکه اين موجودات قوی تر دست به ايجاد توفان و آتشفشان و سيل و يخبندان نزنند، لازم می آيد که دينکار قبيله دست به انجام اعمالی زند که خشم اين «خدايان» را فرو نشانده و محبت شان را به افراد قبيله جلب کنند.


جادوگران اوليه انفرادی عمل می کردند و در جريان انجام خدمات خود نخستين اشعار و نغمه های موسيقی بشر را آفريده و سازها و آوازهای او را ـ همه در راه رام و آرام کردن خدايان ـ منظم کرده اند و، بسته به ميزان پيشرفت قبيله، از ابزارهای گوناگونی همچون استخوان مردگان و گل های خوشبو و سپس ـ با کشف آتش ـ از ادويه و بخور مختلف برای انجام آئين هاشان استفاده می کردند. سپس، توسعه و بزرگ شدن جامعه موجب آن شده که بر تعداد دينکاران قبيله افزوده گردد و رفته رفته قشر خاص سازمان مندی بوجود آيد که دارای کارکرد معين و مهمی در جامعه بوده است.


همين نمونهء کوچک براحتی می تواند راهنمای ما باشد برای درک اينکه چرا دينکاران نخستين شيمی دانان و فيزيک شناسان، پزشکان، جراحان، ستاره شناسان و مجموعاً «دانشمندان» جوامع مختلف بشری بوده و به «راز» هائی دسترسی داشته اند که آدم عادی قادر به درک و نزديک شدن به آنها نبوده است. فرض اين بود که دينکاران زبان خدايان ـ و آنگاه که تک خدائی رايج شد ـ زبان خدا را می دانستند و، لذا، ديگران را راهنمائی می کردند تا چه کنند که خدايان  و خدا از آنان راضی باشند، آنان را به بيماری های مهلک دچار نسازند، و بلايای طبيعی را بر آنان نازل نکنند. آنان از آمدن کسوف و خسوف و برف و گرما خبر داشتند و راز گيراندن و پايا نگاه داشتن آتش و پختن و پروراندن داروهای گوناگون را می دانستند و، در اين راستا، شکارچی و جنگاور هر دو محتاج او بودند. او خوب و بد امور را می دانست، اوقات سعد و نحس را بلد بود و بر زمين و آسمان يکجا فرمان می راند و قاضی القضات و پاسخگوی حاجات بود. حتی می توانست اشخاص را سحر و جادو کند، به جنون بکشد، و خواب راحت را از ايشان بستاند يا به آنان باز گرداند.


و باز از همين نمونهء کوچک است که می توان ديد چگونه از دل سازمان دينکاران بوده که نهادهای علمی مختلف رفته رفته خارج شده و اعلام استقلال کرده اند. تأسيس هر «دانشگاه» در طول تاريخ نشانهء مستقل شدن بخشی از کارکردهای دينکاری بوده است که رفته رفته در تعارض با سازمان دينکاران قرار می گرفته اند؛ چرا که بنياد ِ کار دينکاران بر افسانه و استوره و حدس و گمان های غير قابل اثبات استوار بوده است، حال آنکه کار دانشوران و دانشمندان بر شالودهء آزمايش و اثبات و تکرار تجربه پيش می رفته است. دانشگاه جايگاه رمز زدائی از جهان بود حال آنکه سازمان دينکاران جهان را همواره پوشيده در شولای راز و رمز می خواست. دانشگاه به تعليل های قابل اثبات توجه داشت و کارکرد سازمان دينکاران رجوع به مشيت و ارادهء خدايان و خدا بود. دانشگاه (که البته، لااقل در آغاز شکل گرفتن اش، نمی توانست منکر ماوراء الطبيعه و خدا و خدايان شود، چرا که آنها از دسترس تجربه و آزمايش و تکرار او خارج بودند)، در عين حال، اشتهای آن را نداشت که نظريات دينکاران را ملاک شناخت خود قرار دهد. بهر حال، مهم آن است که نهادی که از دل سازمان دينکاران زاده شده بود، پس از استقلال، در تقابل با آن قرار می گرفت ـ تقابلی که گاه می توانست به حد دشمنی و توطئه عليه يکديگر پيش رود.


ظهور نهاد حکومت

اما دانشگاه مهمترين زادهء سازمان دينکاران نيست و استقلال خود را تنها با حمايت نهاد ديگری حفظ کرده و گسترش داده است که آن نهاد نيز از دل همين سازمان دينکاران بيرون آمده و برخی از کارکردهای اين سازمان را از آن سلب نموده و بخود اختصاص داده است. اين نهاد جديد، اما اصلی، «حکومت» نام دارد.

در واقع، در ميان توانائی های «دينکاران اوليه» آنچه از نظر مطالعهء کنونی ما اهميت دارد توانائی تسلط آنها بر کل جامعه و، در نتيجه، در دست داشتن مقام فرمانفرمائی و سروری بر آن، و سامان بخشيدن به امور آن بوده است. اين دينکاران، با تکيه به ادعای خود در مورد داشتن ارتباط با خدايان و خدا، و بعنوان نخستين رهبران جوامع ابتدائی، بقيهء مردم، و از جمله سپاهيان، را در اختيار خود داشتند. در استوره های همهء ملل نيز نخستين «شاهان» دارای نيروهای خارق العاده بوده و «مشروعيت» خود را از منابع غيبی يا فراانسانی دريافت می داشته اند. مثلاً، در استوره های ايرانی «فره» از جانب خدايانی همچون ميترا به شاه اعطا می شد و او به کمک آن می توانست دينکار اعظم و کاشف بزرگ و فرمانروای سپاهيان و قاضی نهائی باشد. (۵)
اما هر جامعهء ابتدائی که، بعلت رشد فن شناسی (مثلاً، کشف آتش و ذوب فلزات، يا آموختن شيوه رام کردن حيوانات، يا اختراع چرخ و سپس عرابه) در معرض گسترش انسانی و سرزمينی قرار گيرد به مقطع و بزنگاهی می رسد که در آن مسئلهء «تقسيم کار» يا «تقسيم وظايف» بصورت امری ضروری رخ کرده و موجب می شود که «شاه» نتواند همهء وظائفی را که بر عهده دارد يک تنه به انجام رساند و، در نتيجه، مجبور می شود که بخشی از وظايف خود را به ديگران واگذارد. اينگونه است که اجازه می دهد که تحت نظرش سازمانی خودگردان برای امور دينی بوجود آيد که وظيفهء تدوين (و نه تصويب) قوانين و انجام امور قضاوت را نيز بر عهده داشته باشد. اما من به موردی برنخورده ام که شاه ـ دينکار اعظم خواسته باشد تا فرمانروائی نهائی بر سپاهيانش را نيز از خود سلب و به ديگران واگذارد. تسلط بر سپاه در عمل به معنای در دست داشتن ماشين اعمال قدرت و زور است و شاهی که سپاه را در اختيار نداشته باشد نمی تواند در بلند مدت قدرت خود را حفظ کند. بخصوص که با پيدايش سازمان مستقل دينی و  شريک کردن آن در «فره» ای که تا پيش از آغاز روند تقسيم کار تنها از آن او بوده است، خطری بالقوه را در کنار خود پروريده که می تواند قدرت او را تهديد کرده و يگانه دليل سروری اش را از او بستاند.


پس، با پيدايش سازمان دينی، تکيهء شاه بر سپاه بصورتی خود بخود بيش از پيش می شود و او حتی لازم می بيند که سپاه را همواره عليه دينکاران بحال آماده باش نگاه داتشه باشد.


بدين سان می توان چنين تصور کرد که با آغاز دوران اسکان جمعيت ها و شروع شهرنشينی، شاه از دو نيرو تغذيه می کند: دينکاران مشروعيت او را تأييد نموده و سپاهيان تسلط او را بر همه، و بخصوص بر دينکاران، تضمين می کنند. همين امر اغلب موجب تنشی دامنه دار بين سپاهيان و دينکاران می شده که در اينکه تاريخ به دست کدامشان نوشته شود نيز تأثير می گذاشته؛ مثلاً:

« تضادی که بین دینمردان و جنگاوران بوجود آمده بود در متونی که تحت تاثیر آنها نوشته شد نیز انعکاس یافت. پس، منابع اسلامی که از روایات ملی-
پهلوانی بر گرفته شده اند، به آیین های طبقهء جنگاور که در دین زرتشت جنبهء منفی یافته بودند اشاره ای نمی کنند، اما در عین حال صورت های کهنی از کارکردهای "هیربدان" را همچنان حفظ کرده و آنها را در پیوند با آیین های کهن قرار می دهند. در متون دینی هم که اکثراً تحت تاثیر موبدان نوشته می شد سعی بر این بود که تمام جنبه های آیینی کهن مرتبط با هیربدان مسکوت باقی بماند و برخی کارکردها و خصوصیات جنگاوران هم جنبهء منفی پیدا کند».(۶)


بی جا نخواهد بود اگر اين نکتهء فرعی را نيز همين جا متذکر شوم که در همين سير تقسيم کارها است که از دل کارکرد شکارچيان (تأمين کنندگان آذوقه) انواع و اقسام صاحبان حرفه ها ظهور می يابند اما چون مطلب خارج از بحث ما است از تفصيل در اين مورد خودداری می شود. (۷)


ظهور ديوان سالاری ها

اما در سير تحولات پيچيدهء اجتماعی، امر «کشور داری» نمی توانست تنها به مدد دينکاران و سپاهيان و پيشه وران انجام شود. شاه محتاج سازمانی مستقل بود که بتواند زير نظر او اين مهم را متحقق کند و برای اين کار ـ که نيازمند دانش نوشتن و خواندن، حسابداری، نجوم و هواشناسی، سازمان دهی و نظاير آن بود ـ می بايست اشخاص و مهارت های مورد نياز خود را از داخل سازمان دينکاران بيابد و استخراج کند. بدينسان، سازمان دينکاران به درد زايش ديگری دچار شده و از شکم آن سازمان جديدی بوجود آمد که ما آن را با نام «ديوان» می شناسيم.(۸)


وقتی به اين نکته بيانديشيم که ادارهء يک شهر کوچک بدون سازمان شهرداری و متعلقات و ادارات اش ممکن نيست می توانيم، به همين سياق، دريابيم که ادارهء يک شاهنشاهی گسترده ميان هندوستان و يونان (در عصر هخامنشی) به چگونه «ديوان» پيچيده ای نياز داشته است و دينکاران فراخوانده شده از سازمان شان برای ايجاد اين ديوان ـ که ديگر دينکار نبوده و طی دو سه نسل ارتباط شان با سازمان دينکاران قطع می شد ـ تا چه حد بايد در کار ادارهء امور مهارت می داشته اند.


خوشبختانه گردش شگفت تاريخ موجب شده که ما از چند و چون «سازمان اداری» (ديوان) در عهد داريوش هخامنشی اطلاعات گسترده ای داشته باشيم.

در عهد اين پادشاه اسناد اداری را بر روی گل خام نوشته و در اطاق هائی در پارسه (تخت جشيد) نگاهداری می کردند و قاعده بر آن بوده که اين اسناد پس از گذشت زمانی دراز به خاک تبديل شده و از بين بروند. اما آتش گرفتن تخت جمشيد به دست اسکندر مقدونی باعث شد که اين اسناد گلين پخته شده و تعداد بسياری از آنها محفوظ بمانند تا اينکه در عهد رضاشاه پهلوی بوسيلهء باستانشناسان دانشگاه شيکاگو کشف شده و برای خواندن بصورت امانی به اين دانشگاه منتقل شوند. (۹) پروفسور مايا ماری کخ، در کتابی که بر اساس اين اسناد در مورد سازمان اداری عصر داريوش نوشته، توضيح می دهد که:

«مدت ها گمان می رفت که تخت جمشيد تنها به منظور نشان دادن زرق و برق قدرت داريوش و جانشينان اش، و به ويژه برای برگذاری آئين های نوروزی بنا شده است (۱۰). اکنون، به کمک لوح های ديوانی می دانيم که تخت جمشيد مرکز کل سازمان اداری [امپراتوری] پارس بوده و سررشتهء تمام امور در تخت جمشيد به هم می پيوسته است»(۱۱).

بدينسان می توان به ضرس قاطع گفت که اگرچه «هنگامی که پارسیان قدم به خاک ایران گذاشتند با سازمان ملوک الطوایفی وسیعی که در ایران بود، روبرو گردیدند، اما آنها ضمن فراگیری بسیاری از مظاهر تمدن [...] هنرهای خود را نیز به آنها آموختند. مقارن تشکیل حکومت مادها، آهن بیش از پیش در فعالیت های تولیدی به کار می رود، شهرها وسعت می یابد و صنوف و پیشه وران هر یک موقعیت خاص پیدا می کند. روی کار آمدن حکومت هخامنشی و بسط قدرت فرمانروایان این سلسله در منطقه ی وسیعی از آسیای غربی، و ایجاد راه های امن در خشکی و دریا بیش از پیش وضع طبقات و حدود قدرت و اختیارات سیاسی و اقتصادی آنها را مشخص نمود».(۱۲)

بنظر می رسد که با اندکی مسامحه، مفهوم «ديوان کل» يا «ديوان اعلی» را می توان معادل ِ کهن ِ واژهء امروزی «دولت» (government) دانست که خود به ديوان های تخصصی تر (معادل وزراتخانه های امروزی) تقسيم می شده است. (۱۳)


ويژگی‌های ديوان‌سالاری

    از ديدگاه علوم اجتماعی، ديوانسالاری يک ساختار «ماشين وار» است. ماکس وبر، از آباء جامعه شناسی که بررسی ساختار ديوانسالاری های کهن (يا کلاسيک) (۱۴) را بعنوان نمونه ای آزمايشگاهی برای بررسی کاربردی ِ تئوری ِ «مشروعيت» خود برگزيده بود، به اين ساختار ماشين واره توجهی گسترده داشت. «جان ماينر»، در کتاب مشهور خود «نظريه های اصلی روند و ساختار»، فصل مشبعی را به افکار ماکس وبر اختصاص داده و در مورد نظرات او دربارهء «ديوانسالاری»، بعنوان يک ساختار متشکل و شبه ارگانيک که دارای روندهای کارکردی گوناگون، چنين می‌گويد:


    «اگرچه کسانی که به مطالعهء روابط انسانی متمايل هستند تئوری کلاسيک مديريت و تئوری ديوانسالاری مدرن را تا حد زيادی يکی می دانند اما، مطالعهء اين دو نظريه وجود تفاوت های عمده ای را آشکار می سازد. مثلاً، توجه وبر ـ قبل از هر چيز ـ به ارائهء تعريفی روشن از پديدهء ديوانسالاری و بررسی نقش آن در توسعهء تاريخی جوامع و نيز اشکال سازمانی آن است؛ حال آنکه تئوری کلاسيک مديريت بيشتر به مسائل اجرائی کار مديريت توجه دارد... وبر ديوانسالاری را، بعنوان يک "سازمان" متشکل از نوع خاص و فروبسته ای از روابط اجتماعی می بيند که نسبت به "خارجی ها" در بسته است و يا ورود آنها را محدود می سازد و دارای مقرراتی است که بوسيلهء يک رئيس، که اغلب از کمک کارمندانی چند برخوردار است، اعمال می شوند. در اين سازمان، عامل کليدی وجود نوعی سلسله مراتب اقتدار است که کارکرد آن حصول اطمينان از اين نکته است که اعضاء سازمان نظمی را که بر آن حاکم است رعايت می کنند. اين نظم يا خودکار است و يا از جانب عاملی خارجی تحميل می شود. در تئوری وبر مفهوم "مقررات" نقش مهمی بازی می کنند.


يک "سازمان رسمی" سازمانی است شامل کارکنانی که بصورتی مستمر و عقلائی عمل می کنند. اين کارکنان نيز خود دارای اقتدار اند؛ اقتداری که احتمال اطاعت ديگران از آنها را افزايش می دهد. مجموعهء کارکنان دارای انظباط اند و اين امر احتمال آن را که صدور فرمان و اجرای فوری و خودبخودی آن بی فاصله انجام شوند افزايش می دهد. اين کارکنان، که با اجزاء مديريتی در سازمان های امروزی قابل مقايسه اند، جمعی خاص اند که می توان مطمئن بود که سياست های موجود و فرامين صادره را اجرا می کنند. آنها ممکن است به علل مختلفی همچون عادت، عاطفه و سود مادی، با "رئيس" در ارتباط باشند». (۱۵)


    بدين سان، می توان ديد که، از منظر «جامعه شناسی اقتدار»(۱۲)، يعنی حوزه ای که مورد توجه ماکس وبر بود، ديوانسالاری نمونهء اعلای يک ساختار اجتماعی متشکل و صاحب محدوده است که دارای نظم و مقررات، سلسله مراتب اطاعت از مافوق است و در آن مسائل انسانی گوناگون، همچون احساسات و عواطف، چندان راهی ندارند و هر کجا نيز که بدان راه پيدا کنند از کارائی آن می کاهند. در واقع، ماشين وارگی ديوانسالاری از دل همين «انسان زدائی شدگی ِ» نهاد مزبور به دست می آيد.


    وبر، و ديگر جامعه شناسانی که به تشکلات ساختاری توجه دارند، بدين نکته توجه کرده اند که همهء نهاد های اجتماعی، بصور مختلف و به مقتضای نيازهای خود، دارای ديوانسالاری های ويژه اند و اين دستگاه ها پاسخگوی نيازهای روزمره، مکرر و لوژستيکی (مديريت نيازهای لازم برای انجام طرح ها، همچون حمل و نقل و تدارکات) هستند.


    در عين حال نبايد از اين نکتهء ظريف غافل شد که ديوانسالاری اگرچه در خدمت قدرت حاکمه است اما برای خود استقلال و محدودهء کارکردی ويژه ای دارد که هم مستقل از قدرت عمل کرده و هم با تضعيف يا از بين رفتن آن محو نمی شود. محمد امينی، در مقالهء مشبعی، پيرامون نقش ديوانسالاری در حفظ يکپارچگی ايران، از اين استقلال چنين ياد کرده است:


«بسیاری از پژوهشگران تاریخ ایران، هنگامی که به توضیح ساختارهای قدرت و فرمانروایی در ایران می پردازند، سیادت یا استقلال دیوانسالاری را از دربار نادیده می گیرند و دربار را که کانون حاکمیت اشراف یک یا چند تیره ایلی و شاه یا فرمانروای برگزیده ایشان است، با دیوانسالاری که ساختار گسترده تر مدیریت جامعه و، به عبارت امروزی، "بوروکراسی اداری" است، یکی می انگارند. حال آنکه در همهء جوامع بشری، دیوانسالاری و ساختارهای حرفه ای آن از ساختارهای قدرت متمایزاند.»(۱۷)


    بر اين اساس، بديهی است که نهادهای حکومت و سپاهيگری و دينکاری نيز هر يک دارای ديوانسالاری خاص خود باشند. ديوانسالاری حکومت، در زبان سياستورزی امروزی، «دولت» نام دارد و ديوانسالاری سپاهيگری «مديريت تدارکات» (ستاد مشترک)، و ديوانسالاری مذهبی همانی است که با داشتن کارکرد «نيايشگاه» در زبان های مختلف نام های مختلف بخود می گيرد. کليسا در واقع دستگاه ديوانسالاری مذهبی است، با سلسله مراتب سازمان، اصول و مقررات ويژه و روحِه اطاعت و فرمانبرداری. در اسلام سنی و تشيع عهد صفوی نيز يک چنين ساختاری قابل تشخيص است.


    اين نکات ما را به منظرهء جديدی از ميدان رقابت های موجود در بين نهادهای عمدهء اجتماعی رهنمود می شوند. به عبارت ديگر، هنگامی که در مثلث «حکومت ـ سپاهيگری ـ دينکاری» از پيوندها و گسست های آنان از هم سخن می گوئيم، در واقعيت امر، از روابط سياسی مابين اين ديوانسالاری های سه گانه ياد می کنيم. نهاد دينکاری که از شکم خود حکومتی مستقل از خويش را زاده است، همواره با آن در حال رقابت است اما، تا زمانی که نهاد حکومت پيوند خود را با نهاد سپاه بصورتی مستحکم برقرار نگاه می دارد، می تواند نهاد دينکاری را مقهور خود ساخته و آن را بصورت دنباله ای از ديوانسالاری خود در آورد، بدين معنی که ديوانسالاری مذهبی بصورت بخشی درونی از ديوانسالاری حکومتی (يا دولت) در می آيد.


تنها زمانی که پيوند ميان حکومت و سپاه (ارتش) سست شود است که اين امکان بوجود می آيد که نهاد دينکاران يا خود را مستقل از دولت سازد و يا ـ هرگاه که مدد سپاه در کار باشد ـ ديوانسالاری دولتی را ضميمهء ديوانسالاری خود کند.


تفاوت های بنيادين ديوانسالاری‌ها

    مهمترين ملاطی که اجزاء يک ساختار ديوانسالارانه را بهم پيوند داده و از آن پديده ای يکپارچه می سازد، تسلط روحيهء «خردمداری» بر کارکردها و روندهای درونی اين دستگاه است. بعبارت ديگر، در راستای حصول به کارائی هرچه بيشتر، روابط درونی و تقسيم کار مابين اجزاء اين دستگاه بر اساس خردپذير بودن شان تعيين و عملی می شوند. اين يکی از نکات کليدی در فهم جامعه شناسی اقتدار سازمانی ماکس وبر است. اساساً وبر از کسانی است که نوعی «فلسفهء تاريخ» را بستر جامعه شناسی خود کرده و بر اين اعتقاد است که همهء نهادها و سازمان های اجتماعی، همپای رشد تعقل و ادراک انسان از منطقی که ساختار ذهنی او بر فراز آن پديد آمده، به سوی «خرد مدار شدن» در حرکت و تحول اند. اين روزها در ايران در اين مورد از واژهء «عقلانيت» استفاده می کنند.


    واژهء فرنگی مورد استفادهء ماکس وبر rationality است. اين واژه از ريشهء لاتين reor به معنی «فکر کردن» می آيد و با واژهء ratio به معنی «محاسبه» همريشه است و در خانوادهء «استدلال منطقی» جای دارد. می دانيم که انسان دارای ساختار ذهنی دوگانه ای است که بخش عمده ای از آن به دوران زندگی او در عالم توحش بر می گردد و کارکرد احساسات و عواطف او «حفظ حيات» اتوماتيک و اوليهء اوست که، در آميزش با تخيل انسان، تصورات استوره ای و رمز آلود (mystified) او را از جهان بوجود می آورند. اما قدرت تعقل ـ يا «خرد» ـ افزودهء جديدی به توانائی های ذهنی اوست که با رشد قسمت های جديدی از مغز او بوجود آمده و می کوشد تا با جدا کردن خيال از واقعيت، و توهم از تفکر، درکی «علمی» از هستی را جايگزين درک «استوره ای» او کند. در نتيجه، هرچه انسان در طول تاريخ به پيش می آيد قدرت خرد اش بر توانائی های توهم آفرينی اش غلبه می کند و او به مدد «خرد منطق بنياد ِ» خويش يک يک رمزها و اسرار هستی را می گشايد و تعريف و بيانی غيراستوره ای به آنها می بخشد. ماکس وبر اين روند را با دو مفهوم همراه و همکار بيان می کند: رشد خردمداری (rationality) با رشد راز زدائی (demystification) از هستی نسبتی مستقيم دارد، هرچه انسان خردمدارتر می شود جهان هستی اش از رمز و راز خالی می گردد و عقل سرد و بی احساس و عاطفه جانشين مجموعه های خودکار مربوط به حفظ حيات او می شود.


    از نظر ماکس وبر، ديوانسالاری نيز در معرض تشعشع اين خردمداری روزافزون قرار دارد و همين نکته موجب آن می گردد تا خط کشی به دست آيد که به کمک آن ميزان رشد يافتگی ـ و در نتيجه، کارائی ِ ـ يک ساختار ديوانسالارنه قابل اندازه گيری می شود.


    اما، صرفنظر از اين سنجه و سنجش، يک امر مسلم و مستقل هم وجود دارد و آن اينکه زيربنای ديوانسالاری يک نهاد بر اساس مفروضاتی چند ساخته می شود. ماهيت اين مفروضات ميزان کارائی دستگاه ديوانسالارانه را نيز معين می کند. اين توجه موجب آن می شود که ما بيش از پيش به تفاوت ماهوی مابين «ديوانسالاری حکومتی» و «ديوانسالاری مذهبی» پی ببريم. هر دوی اين ساختارها، در شکل گرفتن و سازمان يافتگی خود، مشمول تعريف ماکس وبر اند و بر حول خردمداری کار می کنند. اما از آنجا که مفروضات پايه ای اديان و مذاهب بر اعتقاد به ماوراء الطبيعه گذاشته شده و علم خردمدار نمی تواند بر وجود يا عدم ماوراء الطبيعه گواهی دهد، ماهيت خردمدار ديوانسالاری مذهبی بر شالوده ای خردگريز (irrational) گذاشته شده است و، در نتيجه، ماکس وبر در مورد آن تعبير جالب «خردمداری خردگريز» (irrational rationality) را وضع می کند و به تفصيل توضيح می دهد که، مثلاً، مجموعهء مقررات مذهبی (در همهء مذاهب) از طريق استخراج منطقی نتايجی عملی از منابعی که تشخيص صحت و سقم شان از عهدهء خرد آدمی ساخته نيست بدست می آيند. (۱۸)


مثلاً، اگر چگونگی شکل گرفتن «شريعت» های مختلف را در مذاهب گوناگون داخل در دين اسلام مورد نظر قرار دهيم می بينيم که همهء آنها با رجوع انسان مجهز به عقل و منطق به منابعی که آسمانی شمرده می شوند آغاز می گردند. معنای «اجتهاد» (که در عربی از ريشهء «جهد» آمده و با جهاد و مجاهده و غيره همريشه است و در همهء موارد به مصدر «کوشيدن» و «تلاش کردن» بر می گردد) در فقه اسلامی چيزی جز کوشش برای استخراج «قواعد زندگی» از درون «منابعی آسمانی» نيست.


هنگامی که، با مرگ يک انسان شناخته شده با عنوان «پيامبر»، رابطهء مع الواسطهء انسان ها با ماوراء الطبيعه» به پايان می رسد و ميراث آسمانی او مبدل به «کتاب» و «حديث» می شود، نوبت به دينکاران مجتهد می رسد که با بکار بردن «عقل» خود از دل اين منابع پاسخ هائی برای نيازهای روزمرهء زندگی در حال تحول مردم زمانهء خود بيابند. دينکاران مجتهد اين پاسخ ها را با دقت و وسواس در بکار بردن عقل خود بدست می آورند اما اين «عقل مداری» نافی ِ «عقل گريزی ِ» منابع کار آنها نيست. چرا که درک دلايل و چرائی های مربوط به آنچه از آسمان نازل شده در محدودهء سخت گير خرد آدمی نمی گنجند و صحت آنها را نه با عقل که با ايمان بايد تصديق کرد. در عين حال، اين منابع عقل گريز، بخاطر ماهيت آسمانی انگاشته شده شان، تغييرپذير نيز بشمار نمی آيند و، لااقل از لحاظ نظری، همچون الواح دوگانهء موسی، حکم احکام حک شده بر سنگ را دارند.


ديوانسالاری حکومتی و سپاهی اما، در مورد منابع مراجعهء خود دچار اينگونه محدوديتی نيستند. در ديوانسالاری کلاسيک اراده و تصميم حاکم منبع مراجعه است و در ديوانسالاری مدرن ـ در پی پيدايش مفهوم «حاکميت ملی» ـ تصميمات تغييرپذير نمايندگان ملت در مجالس قانون گزاری محل رجوع محسوب می شوند. همين امر موجب می شود که ديوانسالاری حکومتی نسبت به تسلط خردمداری (يا عقلانيت) ـ دقيقاً بر اساس قانون ِ «راه کوتاه و هزينهء کم و  کارائی حداکثری» ـ دارای دری کاملاً گشوده بوده و در اعمال تصميم و تشخيص مصلحت فرمانده (چه شخص و چه مجلس) مانع و رادعی در سر راه خود نداشته باشد. اگر اين مزيت مهم را بر واقعيت همبستگی حکمرانی و سپاهيگری بيافزائيم در می يابيم که چرا تاريخ جوامع انسانی تاريخ چيرگی حکومت بر مذهب نيز هست و هرکجا که اين رابطه برعکس شده باشد بايد دلايل اين پديدهء استثتنائی را جستجو کرد و يافت.


ديوانسالاری حکومتی و تسلط آن بر ديوانسالاری مذهبی

    حکومت، علاوه بر داشتن قدرت اعمال زور از طريق بکار گيری سپاه، نياز به آن دارد که برای حکمروائی بر مردم دلايلی مردم پسند نيز داشته باشد. در جامعه شناسی سياسی وجود اينگونه «دلايل مردم پسند» به پيدايش مفهومی می انجامد که در زبان فرنگی legitimacy نام دارد، که واژه ای است همريشه با legal و legality و معنای واقعی آن در زبان فارسی بايد «قانونيت» باشد. از آنجا که تا پيش از انقلاب مشروطه مفهومی به نام «قانون زندگی اجتماعی» وجود نداشت و بجای آن از «شريعت» دست پروردهء دينکاران استفاده می شد، مترجمين عهد مشروطه واژهء legitimacy را معادل «مشروعيت» گرفتند و در نتيجه، با نقص غرض، اين مفهوم را آفريدند که حکومت برای مورد پذيرش مردم بودن بايد مطابق شريعت دينکاران عمل کند. حال آنکه، بخصوص در نظريه های ماکس وبر، اينگونه مورد پذيرش بودن تنها و فقط يک نوع از «قانونيت» حکومتيان است.


    اما، تا آنجا که به زمان های پيش از انقلاب مشروطه و پيدايش دولت مدرن در ايران بر می گردد، بکار بردن اصطلاح «مشروعيت» چندان گمراه کننده نيست، چرا که در تمام دنيا رايج ترين نوع داشتن حقانيت و قانونيت برای حکومت کردن اثبات آن بوده است که حاکم هر جامعه مجری احکام «شرعی» مذهبی است که او و مردمش به آن باور دارند.


    در واقع، همين نياز حاکمان به «شرعی» نشان دادن حاکميت شان بوده که در سراسر تاريخ نوعی رابطهء مهر و کين را بين نهاد حکومت و نهاد دينکاری ايجاد کرده است. اين دو نهاد، در عين اينکه رقيب ديرينهء هم محسوب می شوند، برای بقای خود به يکديگر نيازمندند. حکومت بدون کمک مثبت دينکاران نمی تواند، فقط با اعمال زور و نيروی سپاهيان، بر مردم حکومت کند و دينکاران نيز بدون حمايت حکومت نمی توانند از شر سپاهيان در امان بمانند. اينگونه است که بين نهاد حکومت و مذهب رابطه ای پيچيده و متحول بوجود می آيد که بر اصل «جدائی و دوستی» استوار است. حکومت طلب می کند که دستگاه دينکاران مشروعيت او را تصديق کند اما در کار او دخالت نداشته باشد. اين مطالبه می تواند تا آنجا پيش رود که حکومت دستگاه دينکاری وادارد که تبديل به ماشين ممهور کردن و تصديق نمودن ارادهء او باشد و دينکاران نيز، با کمک روش هائی که «کلاه شرعی» خوانده می شوند، هر حرکت حکومت را مشروع و محق جلوه دهد. البته اين رابطه تا زمانی برقرار است که حکومت در اقتدار کامل باشد، حال آنکه به محض پيدايش فتوری در اقتدار آن، دستگاه دينکاری می تواند عليه آن عمل نمايد.


    همين رابطهء مبتنی بر «جدائی و دوستی» ما را به مفهوم «جدائی حکومت از مذهب» می رساند و اين امکان را فراهم می آورد تا تحولات روابط اين دو نهاد را در بعد تاريخی ـ جغرافيائی آن، مورد توجه قرار دهيم.
  

سکولاريسم ناقص در ايران پيش از اسلام

    اگر «سکولاريسم» را بعنوان «جدائی حکومت از مذهب» بگيريم و با اين عينک بجستجوئی در تاريخ برآئيم متوجه خواهيم شد که در اينجا نيز، همچون مورد «خردمداری» که روندی تدريجی و، از لحاظ اجتماعی، برآيشی (evolutionary) بشمار می آيد، جدائی کامل حکومت و مذهب از يکديگر نيز منوط به پيدايش تحولات خاصی در جوامع بشری است که در ظهور خود روندی تدريجی را طی می کنند. با اين همه می توان به ضرس قاطع گفت که همپای خروج جوامع بشری از دورانی که اکنون استوره ای خوانده می شوند، و همراه با آغاز دوران زندگی «تاريخی» آنها، ديوانسالاری حکومتی، با تکيه بر نهاد سپاه، نوعی رابطهء «جدائی و دوستی» را با نهاد دينکاری آغاز کرده و کوشيده است تا ديوانسالاری دينی را بصورت يکی از پيوست های خود درآورد.
می توان اين نوع سکولاريسم ، که نه به جدائی کامل دو نهاد، بلکه به صورت ادغام سازمان دينکاران در سازمان دولت متجلی می شود، را «سکولاريسم ناقص» خواند، چرا که در اين صورت ارادهء حکمران خود منشاء قانون است و دينکاران ناگزيرند، با اتصاف حمکران به «سايهء خدا بودگی»، مشروعيت ارادهء او را تضمين کرده و ـ در مقابل ـ از مزايای مهم حکومتی برخوردار شوند. با اين همه، هر کجا که دولت و حاکميت، بهر دليلی رو به ضعف داشته اند دينکاران سر به شورش برداشته و تا حد تصرف ديوانسالاری حکومتی نيز پيش رفته اند. شايد دوران پادشاهی کورش و داريوش هخامنشی يکی از بارزترين نمونه های اين روند باشد. 


از ديدگاه پيشزمينهء ديوانسالاری عهد هخامنشی، دياکونوف، تاريخ شناس مشهور روس، اعتقاد داشت که به احتمال زياد «کوروش در باختر آسيا به کشور گشايی گسترده روی نياورد و بيشتر، دستگاه اداری و ديوانی و لشکری مادها و ايلامی ها، و حتی بخش بزرگی از پهنهء زمامداری آن ها را در دست گرفت». (۱۹)


    شاهنشاهی هخامنشی، که يکی از پيچيده ترين ديوانسالاری ها را در تاريخ بشريت بوجود آورده است، در دوران کورش، بصورت شگفت انگيزی از وجود قاهر يک ديوانسالاری دينکاران تهی است و به همين دليل به کورش اين امکان را اعطا می کند که در راستای ايجاد حکومتی سکولار حرکت نمايد. بيشترين جلوه های اين «سکولاريسم کورشی» را می توان در منشور او که به هنگام فتح و ورود به پايتخت امپراتوری بابل اعلام شد يافت، آنجا که از آزادی مذاهب سخن می گويد، و از پذيرفتن يک مذهب رسمی برای قلمرو حکمرانی اش تن می زند. (۲۰)


بی گمان يکی از دلايل شورش دينکاران در پی مرگ کورش و کشته شدن فرزند او، کمبوجيه، را بايد ناشی از مقابله با همين روحيهء سکولار کورشی دانست که ناشی از تسلط سيستم دولتمداری تکامل يافته ای بود که رفته رفته صاحب سازمان و مقررات اداری سخت و مشخصی می شد که  هسته ی مرکزی آن را اشراف بزرگ و وابسته به چند خانواده ی توانمند زميندار تشکيل می دادند.


    در فاصلهء مرگ کمبوجيه و به پادشاهی رسيدن داريوش، يعنی در هنگامه ای که شيرازهء امور ديوانسالاری از هم گسسته شده بود، «گئوماتا» ی مغ (دينکار نيمه ميترائی ـ نيمه زرتشتی اوليه)، به نمايندگی از ديگر کاهنان (دينکاران) که از کاهش توان خود ناخرسند بودند و رشد بوروکراسی نوين را به زيان خويش و زمين داری پرستشگاهی شان می ديدند، شورش کرد. و اين گردانندگان ديوانسالاری بازمانده از کورش (بخصوص اعضاء هفت خانوادهء در زمان هخامنشيان) بودند که پس از مرگ کمبوجيه، با برگزيدن داريوش هخامنشی به عنوان پادشاه، او را عليه شورش کاهنان، به رهبری "گئوماتا"، مورد پشتيبانی قرار دادند.(۲۱)


همين اتفاق در دوران حملهء اسکندر به ايران ديگرباره تکرار شد و به لحاظ شکست های مکرر، گسست پيوند نهاد حکومت با نهاد سپاهی، و تضعيف ديوانسالاری متمرکز هخامنشی، و در حالی که دبيران و دهگانان ايران در پی آن بودند تا زمامداری نيرومند شاهی را نگاهدارند و از پاشيدگی و سستی دولت مرکزی جلوگيری کنند، بخشی از روحانيون و اعيان لشکری، با تکيه به منابع سرشار و اموال و متصرفات پرستشگاهی – نظامی خود، نه تنها از ديوان سالاری دولتی کم حساب می بردند، بلکه در بسياری از موارد آشکارا گرايش های استقلال طلبانه بروز می دادند. مثلاً، پاره ای از کاهنان از جملهء نيروهايی بودند که برای سرنگونی هخامنشيان کم و بيش از اسکندر پشتيبانی کردند.(۲۲)


ديوانسالاری هخامنشی اما با نابودی هخامنشيان نيز از کار باز نماند و توانست سيستم حکومتی پيچيدهء آن عهد را محفوظ بدارد. اين سيستم  بر اساس وجود ساتراپی ها (استان ها)، که در امور کشوری توان نامحدود داشتند اداره می شد که خود از شاهان محلی و کاهنان و پيشوايان قبيله ها تشکيل می شدند، و در کنار آنان، لشکريان عمل می کردند و بدين گونه بر کار يکديگر نظارت داشتند. وظيفه ی ساتراپی ها، که به خوبی سامان داده شده و در پيوند با مرکز از راه مدرن ترين سيستم های ترابری آن زمان (چاپارخانه يا پست) قرار داشتند، عبارت بود از دريافت ماليات ها، اداره ی امور مالی، ايجاد راه ها، آبياری زمين ها، نگاهداری و حفظ امنيت کاروان ها، و حتی شرکت در امور تجارتخانه‌ها.


 اسکندر، اگرچه مدت کوتاهی در ايران حکومت کرد، ولی قصد داشت با تغييراتی، از شيوه های سازماندهی هخامنشيان همچنان بهره گيرد.
شيوه ی ادارهء ديوان سالاری متمرکز اشرافی - ساتراپی، با ويژگی ها و خودمختاری های بيشتری، در دوران پارت ها نيز ادامه يافت. در دوران بسيار بلند زمامداری اشکانيان (پارت ها)، نظارت سازمان يافته ی اشرافيتِ زميندار، از راه دو انجمن يا مجلس (شورای اعيان، و شورای خردمندان و مغان) پياده می شد، و بدين گونه دولتمداری ديوانسالارانهء نيمه سکولار ايرانی همچنان پا برجا بود.

[پايان بخش اول – بقيه در جمعهء آينده]

زيرنويس‌ها

به دلیل طولانی بودن مطلب و محدودیت جا، زیرنویس‌ها را می‌توانید در لینک بالا مشاهده کنید.


 


آیا باید به «ارتجاع» احترام بگذاریم؟

آنچه درروزهای اخیر باعث بحث‌های فراوان درباره تصمیم اخیر بالاترین شده است مساله احترام به باورهای مذهبی و به طور مشخص اسلام است. معمولا کسی به ادیان دیگر زیاد کار ندارد، چون ادیان دیگر به ما کاری ندارند. ولی درباره اسلام بحث فرق می‌کند.

از دید بسیاری، باورهای اسلام افراطی که به جز خود نمی‌بیند و می‌خواهد همه چیز و همه کس را از میان بردارد و از دل آن جمهوری اسلامی آدم‌خوار و القاعده تروریست پدید می‌آید مصداق کامل «ارتجاع» است. همین «ارتجاع سیاه» بود که در۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شاه را بشدت عصبانی کرد. وی واژه ارتجاع سیاه را درتوصیف آنها بکار برد. شاپور بختیار نیز نسبت به وجود آمدن «دیکتاتوری نعلینی» هشدار داد ولی درکوران انقلاب کسی به حرف وی گوش نداد.

اسلامی‌های افراطی و در راس آنها آخوندها از ابتدا با پیشرفت و ترقی مخالف بودند. همین‌ها بودند که کشورایران را ۱۴۰۰ سال به عقب بردند. همه شان هم مانندهم هستند. آخوند آخوند است. چه عمامه‌اش سفید باشد چه سیاه! آخوند به دنبال پول و قدرت است. جمهوری اسلامی با عمر ۳۲ ساله اش یک کشور را گروگان گرفته و حالا عده‌ای که خدا می‌داند چگونه به آن وصل هستند سایت بالاترین را برای حذف لینک‌های به قول آنها توهین آمیز درصفحه نخست تحت فشار گذاشته‌اند. خیلی بعید است این تهدید از جانب ۲۰ یا ۳۰ کاربر مذهبی بالاترین باشد. قضیه ظاهرا بسیار جدی‌تر از این حرف‌ها است و فشار بر بالاترین احتمالا از جانب دیگری بوده است. به هرصورت آیا باید به این تفکر ارتجاعی و نخ‌نما که طاقت یک طنز ساده از پیامبرش را ندارد احترام گذاشت؟ این تفکر می‌خواهد جهان قرن بیست ویکم را ۱۴۰۰ سال به عقب برگرداند. ایران را به ۱۴۰۰ سال پیش برد. حالا درجهان آزاد نیز یقه ما را رها نمی‌کند. آیا باید به «ارتجاع» احترام بگذاریم؟ من اینگونه فکر نمی‌کنم. 


 


جوادی آملی و نفهمی دانشمندان
 


جوابیه نخست به شاکی مهدی هاشمی

خودنویس: طرح اتهام‌هایی در دادگاه‌های کانادا و تعقیب قضایی تعدادی از افراد حقیقی ایرانی در سال‌های ابتدایی این دهه، سوال‌های زیادی را در ذهن کسانی که مسائل مربوط به ایران را در آمریکای شمالی دنبال می‌کنند ایجاد کرد. دکتر هوشنگ بوذری به عنوان شاکی اصلی، با رسانه‌های مختلفی در کانادا گفتگو کرد، و حکم احضار افرادی حقیقی صادر شد. اما هیچ پاسخی از سوی نام‌بردگان به رسانه‌های مختلف ارسال نشد و ماجرا یک‌طرفه ماند. آقای بوذری سال‌ها با هیچ رسانه‌ای در این باره گفتگو نمی‌کرد چرا که طرف مقابل حاضر به ورود به بحث نبود.

خودنویس پس از طرح اتهام‌هایی علیه آقای هوشنگ بوذری از سوی اقای مهدی هاشمی[در گفتگویی تلفنی در مرداد ماه جاری]، پیگیر گفتگو با طرفین دعوا شد که بر خلاف انتظار، آقای بوذری پس از سال‌ها حاضر به انجام مصاحبه شد اما آقای هاشمی نه تنها مدارک علیه آقای بوذری را برای خودنویس نفرستاد، بلکه از ورود به مناظره و گفتگو در باره این مسائل مربوط به پرونده خودداری کرد.

اما آقای عباس یزدان‌پناه یزدی بر خلاف اقای هاشمی، پاسخی به اتهامات و ادعاهای آقای بوذری برای خودنویس فرستاده‌ است که حتما به باز شدن بحثی پنهان کمک خواهد کرد. خودنویس جز باز شدن مطالب بازمانده از گذشته و حال، هیچ هدفی ندارد. از آقای یزدان‌پناه به خاطر ارسال این پاسخ تشکر می‌کنیم.

پاسخ کامل آقای عباس یزدان‌پناه یزدی به شرح زیر می‌آید:

در پاسخ به فرا خوان آن سایت، برای پاسخ‌گویی به مصاحبه آقای هوشنگ بوذری، لطفا پاسخ زیر را به صورت کامل در سایت خود درج فرمایید، قبلا از همکاری شما سپاس‌گزارم.

اخیرا سلسله مصاحبه‌های از آقای هوشنگ بوذری را سایت خودنویس خواندم، که مرا به تامل واداشت. آنچه که مرا متعجب می‌کرد، ادعاهای واهی، عجیب و گاهی خنده در ایشان نبود (من جمله انجا که خود را مبتکر طرح پارس جنوبی اعلام کرده بودند)، که با شخصیتی که از ایشان طی چند ملاقات ۱۸-۱۷ سال پیش داشتم، چیزی جز این انتظار نمی‌رفت، بلکه کتمان و قلب واقعیات را در این حد حتی از ایشان انتظار نداشتم.


مصاحبه و اعلام جرم ایشان در دادگاه بر علیه تمام کسانی که ایشان (و هر یک از هم وطنان و ؼیر هموطنان ما) را شکنجه کرده‌اند، کاری است بس نیکو و پسندیده حتی اگر با انگیزه‌های غیر شفاف انجام شده باشد. آنچه که قابل قبول نیست، آلودن فضای حقیقت‌طلبی است و دروغ‌گویی تحت لوای شعارهای عدالتخواهانه. ما ایرانیان قهرمان این بازی را در قامت آقای احمدی‌نژاد داشته و نیازی به دیگر بازیگران نداریم.


نگارنده احتیاجی نمی‌بیند تمام ادعاهای آقای بوذری را بررسی کند، و فقط بسنده می‌کند به ادعاهای که در مورد خود من طرح شده است. واکاوی روانی مدعی و یا انگیزه های سیاسی وی مد نظر نیست، آنچه که در زیر می‌آید،بررسی TCAF های این داستان می‌باشدو بس. در اینجا چندین مورد از ادعاهای آقای بوذری را مورد بررسی قرار می‌دهیم:


۱) نحوه آشنایی آقای بوذری و بنده: از آقای بوذری خواهشمندم، در این مورد توضیح بیشتری بدهند که ایشان چگونه با من آشنا شدند. آیا طبق ادعای ایشان من به ایشان مراجعه کردم و یا اینکه حقیقت داستان اینست که ایشان از طریق دوست و واسطه خود آقای م. س.و طی مراجعات به دفتر کار من، پیشنهاد همکاری می‌دادند. در آن‌زمان آقای مهدی هاشمی در وزارت نفت نبود. اینکه آقای بوذری چه احتیاجی به کمک یک جوان ۲۲-۲۳ ساله مثل بنده داشت؟! (با توجه به دسترسی به تعدادی از مدیران نفتی که دوستان و هم تیمی‌های ایشان بودند) گر چه که بحثی جداگانه را می‌طلبد، اما قابل موشکافی است.


۲)آقای بوذری بنده را «مباشر مالی» آقای مهدی هاشمی معرفی کرده‌اند، از آنجایی که بنده این واژه را برای اولین بار می‌شنوم، از ایشان خواهش میکنم، بیشتر راجع به ان توضیح دهند، که شرح وظایف مباشر مالی چیست؟ ایشان چگونه به این نتیجه رسیده‌اند؟ آیا مباشر مالی کارمند است؟ آیا این عنوان نتیجه‌گیری شخصی ایشان است؟ ایشان چه مدارکی دال برارتباط مالی بنده و آقای هاشمی دارند؟ آیا مایلند این مدارک را در این سایت و یا هر سایت دیگری که مایل هستند منتشر کنند؟ٓ آیا بنده هم مجازم ایشان را مباشر مالی آقای م. و یا هر فرد دیگری که ایشان ممکن است بشناسند و یا ارتباط داشته باشند (بدون ارایه دلیل و مدرک) معرفی کنم؟


۳) نقش ایشان در معامالت نفتی: آیا ایشان به یاد می‌آورند، که ورود ایشان به پروژه‌های نفتی از پروژه پالایشگاه اراک شروع شده بود و نه پارس جنوبی. لطفا به خوانندگان عزیز توضیح دهی اسناد مناقصه پالایشگاه اراک در چه سالی منتشر شد، و شما در ان سال‌ها چه شغلی داشتید؟ لطفا بفرماید آیا خروج شما از وزارت نفت چه دلیلی دشت؟ آیا ایشان فراموش کرده‌اند که درپارس جنوبی برای جلوگیری از شکست مجدد از همان گروه رقیب، در پیشگاه شرکت ایتالیایی خود را متصل به جریان‌های قدرتمند داخلی معرفی می‌کرد علی الخصوص آقای مهدی هاشمی؟ٓ آقای بوذری اگر اعتقاد به روشن‌گری دارید، بیشتر راجع به نقش شریک خود و دلال ایتالیایی آقای فاستوو کارمندان سفارت ایتالیا در تهران ، شریک کردن یکی از مدیران شرکت FPT، چگونگی پرداخت‌های خود به این افراد از یک سو وپرداخت رشوه به بعضی از مدیران صنعت نفت ایران ازجمله آقای م. از سوی دیگرتوضیح دهید. شما بهتر از هر کس می‌دانید که پرداخت پول به مدیران در حال خدمات در تمامی دنیا جرم محسوب می‌شود شما اسامی تمامی این مدیران را در اعترافاتتان ذکر کرده‌اید. جهت روشن شدن خوانندگان عزیز، الازم به توضیح است، که این قرداد به علت گرانی بیش از حد باطل شد و به نصف ان مبلغ به شرکت پتروپارس به مدیریت آقای بهزاد نبوی واگذار گردید.


۴) این ادعاکه من از ایشان (از طریق آقای هاشمی) درخواست ۵۰ میلیون دلار کرده‌ام، آنقدر به دور از ذهن است که نمی‌دانم، باید چه جوابی به ایشان بدهم. ظاهرا ایشان مشاهده فرموده‌اند که تریبون داران در ایران ادعاهای پول‌های کلان میکنند بدون اینکه الزم باشد مدارکی ارأيه دهند، و با خود فکر کرده‌اند، من چرا از این حرف‌ها نزنم؟


۵) آقای بوذری مدعی شده‌اند که مبالؽی (۲۵ هزار دلار و ۵۰ هزار دلار) را به بنده پرداخت کرده‌اند و من چند بار در اروپا مهمان وی بوده‌ام. بنده اعلام می‌دارم، که هیچگاه مهمان ایشان در اروپا نبوده‌ام، (گر چه که یک یا دوبار ایشان را در منزل‌شان در ولنجک تهران ملاقات کردم) و ریالی از ایشان پول دریافت نکرده‌ام. از آقای بوذری خواهش می‌کنم، یا ادعاهای سراپا کذب خود را پس گرفته، یا در صورت پا فشاری بر مدعای خود سند پرداخت‌ها را منتشر کند. جالب فرار به جلوی ایشان است که ادعای دروغی را طرح کرده، او اگر کسی آن‌را تکذیب کند، او این را حمل بر صحت ادعای خود و بی‌اعتباری تکذیب‌کننده می‌کند.


۶) آقای بوذری در قسمتی از مصاحبه خود فرموده‌اند: «چطور میشود که آن دیگران جملگی بازداشت شدند جز آقای مهدی هاشمی و عباس یزدانپناه یزدی.........» بنده به هیچ عنوان احتمال نمی‌دهم، که آقای بوذری از دستگیری بنده توسط همان وزارت اطلاعات و پیش از ایشان مطلع نباشد. به هیچ عنوان تصور نمی‌کنم، که نداند که وقتی ایشان از کشور خارج شدند، بنده هنوز در زندان انفرادی و در همان بازداشتگاه توحید بودم (در همان زمانی که مرحوم سعیدی سیرجانی در آنجا در بند بود). پس چگونه است که آقای بوذری سعی می‌کند چنان دروغ بزرگی را به خورد خواننده بدهد؟


۷) بنده در ۷۵-۹ ماه دوران بسیار دشوار زندان انفرادی و بازجویی‌ها در زندان توحید و بدست آقایان طائب، محسنی اژه‌ای و ۲ نفر بازجویان محترم، فقط ۲ ملاقات داشتم (که یکی به لطف آقای محسنی اژه‌ای بود)، و در هنگام خروج با گذرنامه با نام دیگر از کشور خارج شدم (در فرصت مقتضی تمام مدارک برای اطالع عموم منتشر خواهد شد)، چگونه است اینهمه در زمان ریاست جمهوری هاشمی و اقتدار آقای مهدی هاشمی؟ تمامی اموال بنده را مصادره کردند، خانه، ماشین، کامپیوتر، حتی ساعت‌های بنده را گرفتند. آقای بوذری حال شما بفرمایید با کمک چه کسانی و همراهی چه فردی تا فرودگاه مهراباد رفتید؟


۸) آقای بوذری ، برای روشن شدن افکار عمومی لطفا کمی راجع به منزلی که در یوسف آباد تهران تهیه شده بود توسط شما و آقای م.س. بیشتر توضیح دهید، چه کسانی را به این خانه دعوت می‌کردید و به چه منظوری؟ چه وسأيلی در ان خانه تعبیه کرده بودید، آیا اینها همه این فعالیت‌ها در راستای همان «مشاوره تمیز» شما بوده است؟ لطفا توضیح دهید اقای م.س. چه خدماتی را برای کسانیکه شما مایل به همکاری بود فراهم می‌کردند؟ اگر صالح دانستید و جهتٓ یادآوری در یک مذاکره تلفنی همه را به شما میگویم.

در جای دیگر جمله «*بر اساس تحقیقات ما، آقای بوذری از طرف‌های خارجی حق مشاوره دریافت کرده است، نه از طرف‌های ایرانی»، نشان از بی‌خبری مطلق گوینده‌ی جمله از ساخت و کار معاملات (اعم از نفتی و غیر نفتی، خارجی و داخلی) دارد.

در خاتمه، نگارنده اعلام می‌دارد، این نوشتارفقط در پاسخ ادعاهای کذب آقای بوذری و دعوت سایت محترم خودنویس تهیه شده است، صد البته نگارنده حق قانونی خود را برای طرح شکایات حقوقی و قانونی علیه آقای بوذری محفوظ میدارد.

عباس یزدانپناه یزدی دوبی،
به تاریخ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۰


 


بگو موسی پریشان‌تر تویی یا من؟ (برای مدیریت بالاترین)

 

شب‌های سرد و طولانی پاییز و هوایی که نه بارانی دارد که خاطره ای در دلت زنده کند و نه برفی که به شوق دیدارش چشم انتظار بمانی. جامه‌ای پشمین به تن کرده و در خیابان به راه می‌افتم، چه تفاوت دارد که به کدام سو! به هر سو که می روی ازدحام است و چهره‌هایی در هم  کشیده و شاید لبخند‌هایی از سر اجبار به کودکانی که شب را در خیابان سپری خواهند کرد که شاید تسکینی باشی بر دردشان.

 

کودکانی که محصول جهل‌اند و یا جبر جغرافیایی، کودکی شیرین که شایسته تمام خوبی‌هاست و شایسته خانواده، پدر و مادری که آنها را نمی شناسد و یا شاید از یاد برده، پدر اما در گوشه‌ای دور برای زنده ماندن تقلا می‌کند، شاید تلاش برای بدست آوردن افیونی که بتواند برای لحظه‌ای خاطرش را از ...، از دست دادن همسری مهربان رهایی بخشد. مادر، شاید در گوشه‌ای ... نمی‌دانم. شاید به تمام دارایی‌هایش چوب حراج زده در بازاری که داغ است از هیاهوی خریداران. خریداران! نه گمان مبر که ایشان شیفته لذت و بهره جویی‌اند، خریدار، همان جوان دیروز است که وقتی برای اولین بار زن را شناخت و عاشق شد، آنگاه که دست لطیف همراهش را گرفت به بهانه‌ای که می‌دانی، به سیاه چالی فرستاده شد و بهای عشقش، ضربات تازیانه بود که پرداخت.

 

به راهم ادامه می‌دهم، به این سو و آن سو نگاه میکنم و گوش می دارم به فریاد‌ها و دشنام هایی که به وضوح شنیده می‌شود، شاید تنها به خاطر آنکه مردی برای سوار کردن مسافری و افزودن تومانی ناچیز بر دارایی‌های نداشته اش لحظه‌ای پا را بر روی پدال فشار داده و سکوت، سکوت تلخ عابری که آنچنان غرق در مشکلات خود است که حتی متوجه آن نمی‌شود که لحظه‌ای پیش جوانی غرق در خون بر روی زمین از او طلب کمک کرده است.

 

جوانی غرق در خون که آخرین خاطره‌هایش را مرور می‌کند، با خود می‌اندیشد که اگر از این  مهلکه جان سالم به در برد، بی‌شک در فردا روز تلاش خواهد کرد که انسان بهتری باشد اما آخرین نگاهش در چشم قاتل افسرده می‌گردد. قاتل اما خود نیز قربانی است، قربانی بی رحمی های زمانه، حسرت های خورده، آرزوهای بر باد رفته. او هرگز نمی خواهد دیگری را از صفحه روزگار حذف کند هدف او خود اوست. آنگاه که برای از میان برداشتن خودش شهامت تلنگر به خود را نمی یابد با خود می اندیشد که چرا قصاص نه؟ هستند کسانی که زحمت او را کم کنند اما در آن بزنگاه تمامی ترسش از آن است که مبادا کسی پیش آید و مقتول را از مرگ رهایی دهد. شاید نگاهش به مامور نیروی انتظامی است.

 

مامور اما با خود می اندیشد که چه انگیزه‌ای برای مشارکت در این جدال ناخواسته دارد. اگر او نیز از دست رود چه؟ از این پس کدامین انسان، کودک خوردسالش را که در خانه چشم انتظار اوست پدرانه نوازش خواهد کرد و در آغوش خواهد گرفت، کدامین هموطن در بحبوحه مشکلات و نیازمندی ها به کمک همسر و خانواده اش خواهد شتافت بدون آنکه چشم داشتی داشته باشد. با خود می اندیشد کاش می توانستم اما، اما کاش دیگران ...

 

دیگران، دیگران اما خود ما هستیم، نمی‌خواهم بگویم چه کسی و یا چه چیزی مقصر است، نمی‌خواهم بگویم دین باوری، دین ناباوری، خدا باوری و یا خدانا باوری مقصر است. مقصر همگی ما هستیم. قصور ما از آنگاه شروع شد که دردهای همدیگر را ندیدیم و ناله های یکدیگر را نشنیدیم. قصور ما از آنجا آغاز شد که وقتی اولین سنگ در بنای شکل‌گیری جامعه و فرهنگ‌مان به اشتباه گزاشته شد به سادگی از کنار آن گذشتیم و حالا ویرانه‌ای در دست داریم، جامعه‌ای که رو به قهقرا است. تقصیر از آنجا بود که فکر کردیم بریدن دست دزد، تازیانه زدن به مجرم، به زندان افکندن دگر اندیش، طرد کردن تن فروش و چه چه جامعه ما را عاری از پلیدی می‌کند.

 

برادران، جامعه ما بیمار است، من بیمارم، تو بیماری همه بیمارند، هر یک به دلیلی، یکی بیمار استبداد، دیگری بیمار جهل، من بیمار فقر، او بیمار تنفر. باید دید، باید شنید، باید عشق ورزید. درد تو اگر حرمت مذهب است، درد من اگر استبداد دینی،  مرا از خود نران. به صحبت‌هایم گوش بده شاید توانستیم چاره‌ای بیاندیشیم و مرهمی باشیم برای زخم های یکدیگر. بگزار دردم را فریاد بزنم، تو نیز دردت را فریاد بزن. شاید فریاد من باعث شود دینداران به خود آیند، شاید به خود آمدن دینداران باعث گردد دردم فرکش کند و دیگر چه نیاز به فریاد! اگر خود را به حق میبینی و من را تقصیر کار، همچون طبیبی باش برای من زخمی که به زخم زبانهایم، و حتی توهین هایم گوش می دهد تا رهایی بخشد مرا از دام جراحتی که بر سینه دارم.

 

اقای یحیی‌نژاد، به گواه جامعه‌ای که شاهد آنیم، می‌گویم که اولین سنگ اشتباه را در بنای بالاترین نهاده‌اید. قصور خود را نمی‌بخشم اگر این مورد را به شما گوشزد نکنم چرا که آنچه ویران شد دیگران نمی‌توان اصلاحش کرد و بازسازی‌اش مستلزم به رنج بسیار.

 

 

نه از افسانه می ترسم نه از شیطان

 

نه از کفر و نه از ایمان

 

نه از آتش نه از حرمان

 

نه از فردا نه از مردن

 

نه از پیمانه می خوردن

 

خدا را می شناسم از شما بهتر  

 

شما را از خدا بهتر

 

خدا از هرچه پندارم جدا باشد

 

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

 

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

 

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ای وحشت نما باشد

 

هراس از وی ندارم من

 

هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم

 

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من
بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟

 همای


 


عید قربان
 


تشکر از بالاترینی‌ها

به عقیده بنده این اقدام بالاترین کاملا قابل تحسین است. چرا که توهین با نقد فرسنگ‌ها فاصله دارد و از یک شبکه اجتماعی بعید بود که اینگونه عمل کند. مثلا لینک می‌زدند با عنوان: «محمد و دخترکان ۹ ساله!» یک سوال دارم؛هدف از این لینک چیست؟! هدایت فریب خوردگان مسلمان و گوشزد کردن فریبی که سال‌هاست خورده‌اند؟! یا تمسخر دینی که امروز در جهان یک میلیارد و پانصد میلیون طرفدار دارد؟!هدف چیست؟! اگر یک مسلمان فریب خورده(!) این لینک را ببیند اولین واکنشش چه خواهد بود؟! اتفاقا بالاترین تا قبل از این اقدام آینه تمام نمای کشور ما بود و واقعا شبکه اجتماعی ایرانیان بود! جایی که هیچ‌کس به عقاید فرد کناری احترام نمیگذارد. ولی خوشحالم که یک گام رو به جلو برداشته تا این معضل اجتماعی را از سایت خودش پاک کند.

 

اصلا نیازی نیست ما دائم از هم تفتیش عقاید کنیم و بنشینیم بر سر آن با هم بحث کنیم و لینک بزنیم علیه یکدیگر. البته همگی این حرف‌ها را می‌دانیم و همه این سخنان را بارها شنیده‌ایم ولی گاهی دل‌مان از جای دیگری پر است و قصد داریم انتقام خودمان را از فلان برادر ارزشی که نگذاشت در فلان جا عقیده‌مان را بگوییم در قالب یک لینک بر علیه پیامبر اسلام بگیریم. جواب‌های را با هوی بدهیم.

 

سعدی یک تذکر زیبا دارد. می‌گویند روزی سگی پای پسرک صحرا نشینی را گزید؛ نزد پدرش رفت تا از سگ شکایت کند. به پدر گفت: «این پدر جان! تو نیز برو و پای آن سگ را گاز بگیر!» یعنی تو هم برو مثل آن سگ شو. خب چه کاریست؟!

 

ما که خودمان داعیه‌دار آزادی عقاید هستیم و از توهین به عقاید یکدیگر بیزاریم، باید کمی تمرین کنیم برای آنکه به عقادی یکدیگر احترام بگذاریم! یک مقدار تمرین...

 

پی نوشت:

در مثال مناقشه نیست!


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به khodnevis-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به khodnevis@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته