به ایران دلم خود به دو نیم بود
بهاندیشهی اندیشگان بر فزود
فردوسی
چهگونه میتوان پرسش از پی "ارزشهای انتقادی ایران و ایرانیت" را پاسخ داد؟
در پاسخ به این پرسش، جستار پیشین من، "ایران، ایرانیت، کدام ارزشها؟"، بیش از آن که پاسخی باشد، جستوجوی ارزشهای نمادین پیوسته، وابسته و وابسته پیوسته بود، به چالش کشیدن عنصرهای ساختار ایران و ایرانیت بود، چرا که میخواستم با به چالش کشیدن اهرمهایی که عرصهی این دو مفهوم را گسترده و تا حدودی نامعین میکنند، بستر گفتمان را به یک قلمرو محدود معطوف کنم و نشانههایی از این دو را، با تکیه بر دادههای شخصیتهایی چون سعدی و فردوسی، در مفهوم "حب وطن" بنمایانم.
اما آیا به همین سادگی است؟ آیا میتوان بدون تعیین این که ایران متشکل از چه مرزهایی است و ایرانیت متشکل از چه ارزشهایی، ایران و ایرانیت را از نظر سعدی و فردوسی و ... بازگو کرد؟
از کدام منظر میتوان انگیزهها یا اندیشهی بازگشت سعدی به وطن و از وطن بیرون نرفتن فردوسی را، به خاطر "حب وطن" یا دلبستگی آنها به جغرافیا، تاریخ و فرهنگ زادگاهشان، ایرانیت دانست و با این شگرد ارزشهای ایران و ایرانیت را شناخت؟
به نظر میرسد راهی جز بازگشت به گذشته و گذری سریع بر تاریخ ایران و ایرانیت نیست، اما چنین مجالی، دست کم برای این جستار نیست.
ویژگیهای ایران جغرافیایی، ویژگیهای ایران تاریخی، ویژگیهای ایران فرهنگی کدامند؟ کدام یک از این سه ایران خاستگاه اصلی ایرانیت است یا هویت ایرانی را تعریف میکند؟
ایران، به عنوان سرزمینی با مرزهای جغرافیایی، مشخص است. به نظر میرسد مشکل چندانی با مشخص کردن ارزشهای جفرافیایی ایران وجود نداشته باشد. سالشمار، از منظر جغرافیا مرزهای تعیین شدهای را نشان میدهد و آن وسعت محصور در مرزهای مشخص، پرشیا یا ایران نامیده میشود.
بررسی گسترهی ایران بزرگ (کهن)، که متشکل است از ملیتها و قومهای گوناگون، خود فراغت ویژهای را میطلبد. اما اگر در این جستار، تنها همین جغرافیای ایران امروز را بررسی کنیم، باز متوجه پیچیدگی ارتباط آن با ایرانیت یا هویت مردمان ایران خواهیم شد.
از یک سو، ایران جغرافیایی هیچ ارتباطی با ایرانیت ندارد و از سویی یکی از عنصرهای مهم ایرانیت است:
هویت خونی و هویت فرهنگی
بسیاری از مردمان ساکن در ایران، خود را ایرانی نمینامند، ارتباطشان را با ارزشهای ایرانیت ناوابسته میدانند، میخواهند که ارتباطی پیوسته و بیشتر بیرونی داشته باشند تا درونی. این مردم، خواه در ایران زاده شده باشند و خواه مهاجر باشند، ملیت (مجموعهی جغرافیایی، تاریخی، فرهنگی) خود را، هم ذهنی و هم عینی، به همراه دارند و آشکار و پنهان علاقهمند به حفظ هویت خویشاند.
شهروندان مهاجر به ایران، دست کم تا چندین نسل هویت خود را بر اساس دادههای جغرافیایی و تاریخی و فرهنگی محل سکونتشان تعریف نمیکنند. چنان که مهاجران لهستانی یا فرزندان آنها که در ایران متولد شدهاند، با وجود گذشت بیش از نیم سده از زمان ورودشان، هویت خود را با تاریخ و فرهنگ اجدادشان مشخص میکنند. این واقعیت شامل همهی سرزمینها و ملتهای درون آنها میشود. هنوز هم بسیاری از شهروندان آمریکایی، پس از گذشت بیش از دو سده خود را ایرلندی یا اسکاتلندی یا ایتالیایی یا چینی یا ... مینامند و در وضعیتهای خاص، پسوند آمریکایی را هم یدک میکشند.
از سوی دیگر، جغرافیا، ارتباط تنگاتنگی دارد با هویت. چه کسانی که در ایران زاده شدهاند و چه کسانی که از مادر و پدری ایرانی در بیرون از ایران متولد شدهاند، همه خود را ایرانی مینامند. پس، به همان نسبتی که هویت یا ارزشهای ایرانیت ارتباط مستقیم دارد با ایران جغرافیایی، به همان نسبت هم منفک از آن است. پس از گذشت بیش از ده سده از مهاجرت ناگزیر ایرانیان (به دلیل تجاوز عربها به ایران و خشونتشان نسبت به نامسلمانان)، هنوز هم در میان زرتشتیان هندوستان بسیارند کسانی که خود را پارسی (زرتشتی ایرانی) مینامند و نمیتوانند یا نمیخواهند ارزشهای هویتی خود را با جغرافیا، تاریخ و فرهنگ هند بشناسانند.
پس تعریف مشخص داشتن از ایران، به عنوان سرزمین زادگاه فردی و نیاکانی یا سرزمین زادگاه و مهاجرتی (محل سکونت)، ما را با دو ارزش نهادینه در آن رو به رو میگرداند. به بیان دیگر، ارزشهای انتقادی آن کسی که هویت خود را با عنصرهای ایرانیت میشناساند متفاوت است با ارزشهای انتقادی آن کسی که هویت خود را با عنصرهای بیرون یا مستقل از ایرانیت معرفی میکند.
در واقع، با شناخت چنین تفاوتهایی است که ما درمییابیم هویت و ارزشهایی که به آن میدهیم از سویی هم تعیینکنندهی کردار، گفتار و پندار یا شاخصهای یک هویتاند و هم از سویی مستقل از آنها. به بیان دیگر، هویت گاه خود را توأمان وابسته به خون (ژن) و جغرافیا و تاریخ و فرهنگ تعریف میکند و گاه تنها وابسته به خون و پیوسته به فرهنگ و گاه مستقل از خون، تنها پیوسته به فرهنگ.
در کردار، گفتار (زبان) و پندار پارسیان هند نمادهای برجسته و مشخصی از نیاکانشان یا از ارزشهای ایرانیت دیده نمیشود. بسیاری از عنصرهای ایرانیت که ریشهها و چارچوبهای هویت ایرانی را میسازند و ارزشهای انتقادی آن را معین میکنند، در زندگی روزمرهی پارسیان نیست. در این پارسیان که به ارزشهای ایرانیت خود اصرار میورزند و خصلتهای بیرونیشان بازتاب هویتی هندی است و نه ایرانی (به سیاق معمول)، حتا تفاوتهای زیادی در منسکها و رسمهای آیینی و اعتقادیشان به زرتشتیگری وجود دارد. هم چنان که کردار، گفتار (زبان) و پندار بسیاری از ایرانیان مهاجر یا ساکنان سرزمینهای جدا شده از ایران، به تمامی مشترک با عنصرهای ایرانیت است و همانندیهای بسیار تاریخی و فرهنگی هویت آنها را یکسان با هویت ایرانی میکند، اما اینان هویت خود را مستقل از ایرانیتی میبینند که به طور عام میشناسیم یا تعریف میکنیم.
این مهاجران اگر همهی ارزشهای هویتی خود را متفاوت با ایرانیت ندانند، اکثریت آن را از گونهی دیگر برمیشمرند. مانند ترکمنها، کردها، تاجیکها و .... که وجههای مشترک بسیاری با همتایانشان در ایران دارند. از سوی دیگر، ارمنیهای مهاجر، که سکونتشان از دورهی دودمان صفوی آغاز شده، به رغم حفظ خون و بسیاری از نمادهای نیاکانی، خود را با توجه به دادههای فرهنگی محل سکونتشان، ایرانی مینامند.
هویت قومی و ملی
آیا میتوان، ایرانیت را مستقل از ایران تعریف کرد و ارزشهای آن را نمایاند یا نه؟
اگر پاسخ این پرسش، مثبت باشد، کدامند ارزشهای ایرانیت مستقل از ایران؟
آیا میتوان برای تک تک قومهای ساکن در ایران که ریشه در جفرافیای خطهای از ایران دارند، تعریف مستقلی ارایه داد؟
به یقین هر قومی، خاستگاه ویژهی خویش را دارد و نه تنها ما را از اصل بحث، یا پرسش جستار "ارزشهای انتقادی ایران، ایرانیت" دور میکند، که هر تعریفی پاسخ رسایی به شناخت ارزشهای هر قومیتی نیست، چرا که همهی ارزشهای انتقادی هر قومی، سنت، زبان، تاریخ و نهایت فرهنگ هر قوم مستقل از زادگاه یا گسترهی زیستی معیشتی آن قوم شکل نمیگیرد و هر گونه تعریفی از آن، نارسا خواهد بود.
نمونهی بارز آن، قوم کرد است که یکی از کهنترین و اصیلترین قومهای آریایینژاد است. خاستگاه "کردیت"، تاریخی مشخص است، گسترهای است که تا پیش از تاریخ معاصر مرزبندی ویژهای ندارد. هنوز در جامعهی کرد یا هر قوم دیگری، ارزشهای شهروندی شکل نگرفتهاند. هر گونه جا به جایی یا مهاجرت بر اساس ضرورتهای جغرافیایی و تاریخی صورت میگیرد و هیچ مرزی (جفرافیایی و سیاسی) حاکم بر تعیین ارزشهای هویت نیست. هنوز اهرمهای تجدد، به ویژه قانون، اهرم یا عامل تعیینکنندهی هویت نشده است. مُهر شهروندی محک مهم شناسایی یا هویتبخشی نگشته است.
در نتیجه خاستگاه قومها، تا پیش از صنعتی شدن و آغاز مدرنیته، چندان محدود به شناسههای تعریف شدهی قانونی نیست. در پیش از مدرنیته، چنین پرسشی به چالش گرفته نمیشود.
به عنوان نمونه، خاستگاه "کردیت" اکنونی، با ارزشهای کدام جغرافیا هویت مییابد؟ ایران؟ عراق؟ ترکیه؟ سوریه؟
از این رو تعیین ارزشهای انتقادی ایرانیت، هم از منظر تاریخی، وجود دو اهرم قدرتمند سنت و قدرت، هم از منظر اکنونی، دو اهرم قدرتمند تجدد و قانون، ما را به چالش میکشند.
توجه به تاریخ معاصر ایران، دست کم از دوران قاجار تا اکنون، نشان میدهد بدون تعیین شناخت قومهای ساکن ایران که در مجموع ملت ایران را تشکیل میدهند، نمیتوان تمامی ارزشهای ایرانیت را نمایاند و هویت فرهنگی ایران را شناساند.
شناخت قومهای ایرانی نیز مستلزم تعیین مرزبندیهای جفرافیایی و سیاسی است.
آیا به صرف تعریف ارزشها یا شاخصههای قومهای ساکن ایران، ایرانیت ما شکل میگیرد؟
ارزشهای انتقادی ملت ایران شناسایی میشود؟
ارزشهای کدام پارس، عرب، کرد، ترکمن، بلوچ یا آذری تشکیلدهندهی هویت جمعی ما یا ملت ایران است؟ ارزشهای انتقادی ما متوجه کدام "قومیت" میشود؟
آیا ارزشهای نهادینه در هر عرب، چون عربهای عربستان، یا هر ترکمن، چون ترکمنهای ترکمنستان، میتواند عنصرهای تعیینکنندهی ارزشهای ایرانیت باشد یا تنها ارزشهای عربهای ایرانی ساکن در جنوب ایران و ترکمنهای ایرانی ساکن در شمال شرقی ایران؟
این چالش از کجا آغاز میشود؟
از نبودن تعریف مشخصی از ایرانیت و نشناختن ارزشهای انتقادی آن در بستر تاریخی ایران یا از منظر دیگری؟
هویت ذاتی و هویت عملی
تاریخ ایران، به ویژه بستر فرهنگی آن، نشان میدهد عنصرهای تعیینکنندهی ارزشهای انتقادی ایرانیت، نه تنها با عنصرهای امروز متفاوت است، که هیچگاه معنا و مفهوم اکنونی آن مطرح نبوده است.
ایران، ملیت یا ایرانیت، خاستگاه ارزشهای خود را از بعد از دورهی بیداری و انقلاب مشروطیت جستوجو میکند. در واقع بعد از این که کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی، با نوشتن کتابهای "سه مکتوب"، "رساله صد خطابه" و ... و نویسندگان و کوشندگان همراه او چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، زینالعابدین مراغهای و ... مسئلهی حقوق انسانی، شهروندی، ملیت و ملیگرایی (ناسیونالیسیم) را طرح میکنند، ایرانی به ارزشهای انتقادی ایرانیت پی میبرد و درمییابد چه عنصرهایی از ایرانیت تاریخی را باید از ساختار خود بزداید و چه عنصرهایی را باید پرورش بدهد.
آیا مطیع و به فرمان فقیه و شاه بودن یا بر اساس سنت و قدرت، از دین و سرزمین دفاع کردن، عنصرهای اصلی ارزشهای ایرانیت است یا تلاش در حفط زبانها، سنتهای پویا، برابری، عدالت و ... در تمام عرصههای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی؟
به بیان دیگر، ایرانیت نهفته در دل فرهنگ تاریخی، به ویژه ادبیات ایران، معنا و مفهوم اکنونیاش را ندارد.
ایرانیت یا حب وطن، بیش از آن که وابسته به عنصرهای فرهنگی باشد، پیوسته با آن است و دست بالا مهمترین شاخص تعیینکنندهی آن، جغرافیا به شمار میآید و نه حتا قومیت. از همین رو نیز در دریای گستردهی ادبیات ایران، انگشتشمارند کسانی که در اثرهای خود به ایران و هویت ایرانی توجه کردهاند. از رودکی، فردوسی و نظامی گنجوی و خاقانی و چند شاعر و نویسندهی دیگر که بگذریم، تا پیش از دورهی بیداری و انقلاب مشروطیت، نشانههایی از این ایرانیت بسیار کم دیده میشود.
حتا شاعر بزرگی چون مولوی، به رغم این که به فارسی مینویسد و از فرهنگ غنی ایران در راه تحقق بخشیدن به معرفت اسلامی ایرانی خود بهره میبرد، نه تنها هیچ "حب وطن" ندارد، که در اساس وطن یا جهان عینی و هستی لمسشدنی زندگی را فاقد ارزشهای پویا میداند و تنها دلخوش است به توهمش از جهان خدایی، آن هم خدایی اسلامی.
از دید مولوی و بسیاری شاعران و نویسندگان ایرانی، زادگاه فاقد ارزش است و کشور بدون مرز یا هر جغرافیای مشخصی، تبعیدگاه محسوب میشود و هر گونه وابستگی و پیوستگی به آن ناشایست خواهد بود. همهی اثرها و خرد مولوی در این سخنش خلاصه میشود:
"بشنو از نی چون حکایت میکند /
از جداییها شکایت میکند /
کز نیستان تا مرا ببریدهاند /
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند / ..."
مفهومی که نه تنها کوچکترین اشارهای به مهاجرت ناگزیر بهاءولد، پدر مولوی و حضور خود او در غربت ندارد، که از حیاتی واهی سخن میگوید. جدا شدن از معشوق (الله) و رانده شدن از بهشت، همهی ناله و زاری و شکایت او است و زندگی گیتیانه هیچ.
چنان که این اندیشه، در جهانبینی مانی و شهاب الدین سهروردی، به رغم تمام پیوستگیهایشان به ایران، خرد ذاتی دوران پس از آنها میگردد، عرفان ایرانی و تفکر اشراقی از آن برمیآید و در گذر زمان به تصوف منفعل و عقبافتادهای تبدیل میشود که از بعد از دودمان سلجوقیان گسترش مییابد و بخش عظیمی از پیکر فرهنگ ایرانی را به اضمحلال میکشد. در واقع اگر فردوسی و نظامی و رازی و ... نبودند، به سختی میتوان باور کرد که بارقهی کمسویی از حب وطن یا ایرانیت تا دورهی قاجاریه باقی میماند و نویسندگان فرهیختهای به احیا و تجلی آن میکوشیدند.
تفکر زنده، پویا، حیاتبخش و شادیبخش فردوسی را مقایسه کنید با تفکر مرده، خمود، مرگطلب (فنا فی الهی) و حزین کشندهی مولوی. هر چه فردوسی از ایران و ایرانیت، حفظ فرهنگ و شأن انسانی میگوید و خرد زمینی را مهم میخواند، مولوی خلاف آن را میخواهد. به خاطر همین جهانبینی هم است که در هیچ یک از اثرهای مولوی و شاعران هم مسلک او، هیچ نشانی از زمان و مکان تاریخی دورهی زندگیاشان وجود ندارد و گویی در فراسوی حیات آدمی میزیستهاند. حب وطن سعدی نیز، هیچ همانندی با ارزشهای ایرانیت اکنونی ندارد. حب وطن او، پیوستگی ذاتی او است به زادگاه، همان گونه که پیوستگی ذاتی هر مولودی است به مادر خویش.
وجود چنین فرهنگ و به ویژه ادبیاتی که به پشتوانهی سنت و قدرت یا دین و دولت یا فقیه و شاه رشد و گسترش مییابد و سدی میشود در راه شناخت معرفت نهفته در اثرهای کسانی چون فردوسی و نظامی و ... این تفکر انفعالی را در میان مردم نهادینه میکند؛ تفکری که بنیاد آن بر بیارزش بودن زندگی نهفته است و بازدارندهی هر گونه رشد اجتماعی و مفهومها یا ارزشهای متغییر برآمده از آن است.
هویت ملی، هویت امتی
تفکر منفعلی که برآمدهی سنت و قدرت (فقیه و شاه) است و "امت" را بر "ملت" ترجیح میدهد، هر گونه ارزش انتقادی را نفی میکند، هر گونه ملیت را انکار میکند و در جستوجوی ارزشهای متغیر نیست. چرا که امت، دارای ارزشهای سنجشی یا هویت بیرونی، وابسته به تاریخ و جغرافیا یا فرهنگ ویژهای نیست.
امت، بر خلاف ملت، نه تنها با ارزشهای بیرونی و متغیر تعریف نمیشود، که دارای ارزشهای درونی و ثابت است. مسلمان، عنصر منفعل امت مسلمان است و فارغ از هر گونه ارزشهای فرهنگی (زبان، سنت، تاریخ و ...) لازم است که موجودی باشد ناپرسنده، مطیع، بنده، عبادتکننده و گوش به فرمان الله یا واسطههای میان او و الله، فقیه (آیت الله) و شاه (ظلل الله).
نیاز به تأکید نیست که این چالش از زمان نخستین شاهنشاهی ایران تا اکنونِ حکومت اسلامی، همیشه با سرنوشت ایرانی یا تعیین ارزشهای ایرانیت توأم بوده است. جغرافیای متغیر ناشی از نبود ایرانیت یا منفعل فقیه و شاه بودن، بزرگترین اهرم به چالش کشیده شدن ایرانیت است. ایران، با هر دودمانی، کوچک و کوچکتر شده است، چون مردمان ارادهی ملی یا ارزشهای ایرانیت را نمیشناختهاند.
فرد، عنصر فعال ملت است، اما ملت ایران، مثله شده در امت اسلامی، هویت خود را با تکیه بر عضوهای خود به دست نمیآورد. از همین رو نیز نمیخواهد و نمیتواند با متغیرها همسو شود یا در راستای حفظ هویت ایستا باشد. نمیخواهد و نمیفهمد حفط هویت، حفط کیان خویش را آن هنگام زنده و پویا میتواند داشته باشد که بتواند ارزشهای ایرانیتش را، همراه ارزشهای ناگزیر تاریخی صیقل بدهد و تجلی خود را وابسته و پیوسته به آنها بداند.
اگر تاریخ ایران را نادیده بگیریم و تنها به همین چند سدهی آخر بنگریم، که بعد از آخرین دورهی به تاراج رفتن بخشهایی از ایران، یعنی فروش ترکمنستان، از دست دادن تاجیکستان و ... به اراده و کاهلی شاهان دودمان قاجاریان، و بعد از دست دادن بخشی از آذربایجان (تصاحب شوروی) و واگذاری بحرین، به خاطر کاهلی و ارادهی محمدرضا پهلوی، میبینیم که ایرانی مسلح به ارزشهای ایرانیت نیست، در برابر تسلیم شاه یا ارادهی شاه هیچ واکنش قابل توجی از خود نشان نمیدهد. گویی ارزشهای ایران و ایرانیت تنها در شاه یا فقیه متجلی است و نه در زبان و سنت و فرهنگ فرد فرد ملت، به ویژه در ارادهی آنها، کنش و واکنششان به ارزشهای انتقادی.
به بیان دیگر، به رغم گذشت یک سده از انقلاب مشروطیت، بسیاری از مردمان هنوز وابستگی ژرف سرزمین خود، ایران را به وابستگی ژرف ملیت خود، ایرانیت و سازههای متغییر آن نمیشناسند. در واقع اگر شناخت دقیقی از ایرانیت وجود داشت، دست کم، از بعد از دورهی بیداری یا انقلاب مشروطیت، به قاعده نمیبایستی آذربایجان یا بحرین از ایران جدا میشد. به بیان دیگر، نشناختن ارزشهای انتقادی، به جامعه این فرصت را نمیدهد که حادثههایی از این گونه را به چالش بکشد، نهادینه کند و وقوع آن را ناممکن گرداند. بطن جامعه، حتا آن قدر ناآگاه از این ارزشها است که پس از بروز حادثه هم باز واکنش قابل توجهی ندارد.
جمعبندی
پس، اگر بتوان به یک جمعبندی رسید، میتوان گفت ارزشهای انتقادی ایران و ایرانیت، ارزشهایی است ثابت (نیکانی) و متغیرِ تابع زمان و مکان یا کنش و واکنشهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی.
این ارزشها، اگر چه به ناگزیر بخشی از عنصرهای تعریف شدهی خود را از بستر تاریخی ایران میگیرند و وابستگی تام دارند با قومیتهای گوناگون ساکن ایران، اما نه در میان مردمان گذشته نهادینه شده است و نه در میان بسیاری از مردمان امروز.
به بیان دیگر، حب وطن یا ایرانیت در میان بسیاری از ایرانیها، از هر قوم، دارای ارزشهای عملی نیست. همان گونه که خرد ناب شرقی در اثرهای هزاران شاعر و نویسنده و متفکر ایرانی جریان یافته و هم آنها و هم مخاطبانشان را از خرد عملی بازداشته، منفعل، خنثا و باری به هرجهت بارآورده، حب دین (معرفت ناپرسنده) نیز آنها را از حب وطن (معرفت پرسنده) باز داشته است.
حب وطن سعدی بر خلاف حب وطن فردوسی، برآمدهی ارزشهای شناخته شدهی وطن یا ایران یا ملیت یا ایرانیت نیست. او هیچ جا، نه در گلستان و نه در بوستان حفظ ارزشهای "این مرز پر گهر" را بیان نمیکند. همهی سخن او برآمدهی "اخلاق" است، آن هم اخلاقی عام و نه وابسته به ارزشهای ایرانیت یا حب وطن. بازگشت او به وطن نیز، بازگشت آگاهانه نیست، بازگشت ناگزیر او است.
خرد سعدی، (اگر بتوان جهانبینی یک سانی برای او قایل شد) خردی است معلق میان خرد ناب شرقی و خرد عملی غربی. از همین رو نیز حب وطن او، دارای ارزشهای متغیر و پویا نیست، ثابت است. آسایش در هر مکانی، اگر برآورندهی آسایش دامن مادر یا مام وطن باشد، خشنودکننده است، دوری از وطن، مصیبت نخواهد بود. در صورتی که از نظر فردوسی، ارزشهای ایرانیت یا حب وطن، تنها اخلاقی نیست. نمیتوان جایگزینی برای آن یافت.
از همین رو نیز فردوسی، نه تنها ایران را با مرزهای جغرافیایی و سیاسیاش پاس میدارد، ارزشهای ایرانیت (همهی رسمها، منسکها، داد و ستدها، سنتها، معیشتها و به طور کلی فرهنگ) را مهم میخواند، که بارها و بارها دور بودن از ایران و کمرنگ شدن ایرانیت را نامتحمل، سخت و جدا شدن از منیتی میداند که در وابستگی به فرهنگ یا ایرانیت هویت دارد.
از منظر فردوسی، با توجه به موقعیتهایی که در حماسههای شاهنامه به وجود میآورد، ایرانیت هم دارای ارزشهای ثابت یا پویا درونی است و هم دارای ارزشهای متغیر یا سیال بیرونی. از همین رو نیز، خرد او، در بستر اسطورهها همان کارکردی را دارد که در بستر تاریخ. خرد او در نهاد شخصیتهای اسطورهای و تاریخی، پویا است اما در پرورش داستانها متغیر.
به بیان دیگر، خرد ناب فردوسی، در بستر حماسههایی که میآفریند، خردی است عملی، پویا با ارزشهای اجتماعی که میتوان عنصرها یا ارزشهای انتقادی ایرانیت او را – بد و خوب- برشمرد و از آنها، هم ارزشهای ایران و ایرانیت را آموخت و هم چهگونگی حفظ آنها را.
۲۹ اکتبر ۲۰۱۰
پانویسها
۱- من خود در گفتوگو با لهستانیهای ساکن اصفهان، در پیش از انقلاب ۱۳۵۷ این واقعیت را دریافتم، اکنون با وجود ویرانگریهای حکومت اسلامی در ایران که جای خود دارد.
۲- زمانی که محمدرضا پهلوی، به ارادهی شخصی و بدون هر گونه همه پرسی بحرین و با دلالی سازمان ملل، بحرین را پیشکش کرد، تنها گروه انگشتشماری به رهبری داریوش فروهر، معترض حاتمبخشی شاه شدند و روشنفکران و کوشندگان جامعه – حتا اگر بپذیریم توجهی به چنین حادثهی مهمی داشتند- آن را با سکوت پشت سرگذاشتند.
مطالب مرتبط
• منصور کوشان: ایران، ایرانیت، کدام ارزشها؟
• امین حصوری: ایرانیت و خصلتهای آن
• پویا حقشناس: در باب جمهوری اسلامی ناسیونالیستی
• محمدرضا نیکفر: ارزش انتقادی «ایران» و «ایرانیت»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر