کلمه: امروز، روز عید سعید قربان است. به این مناسبت، صفحاتی از کتاب پرمغز و خواندنی «تحلیلی از مناسک حج» نوشته دکتر علی شریعتی را برگزیدهایم که به خوانندگان حقیقتجو و علاقهمند کلمه تقدیم میکنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، صفحات ۱۴۴ تا ۱۶۹ کتاب مذکور است که ذیل عنوان «قربانی» نگاشته شده است:
پس از رمی آخرین بت، بی درنگ قربانی کن ! که این سه بت مجسمه ی تثلیثند، مظهر سه مرحله ی ابلیسی، فراموش مکن، نیت یعنی این ! همواره در نیت باش، خودآگاه.
بدان که چه می کنی و چرا؟ ظاهر این اعمال تو را در خود گم نکند، از معنی ها غافل نمانی، این همه اشاره است. یک لحظه، چشمت را از آنجا که بدان اشاره می کنند، بر نگیری، فرمالیسم، تو را در پیچ و خم های پیچیده ی تکنیک سر در گم نکند، حجِّ معانی کن، نه حجِّ مناسک، اینجا، همه چیز به نیت [ نیت را هم از معنی انداخته اند و یک تکنیک کرده اند، تلفظ یک عبارت قراردادی ! یکی از متخصصین فنون حج به حاجی های مربوطه اش می گفت: بیایید قرائت نیت تان را درست کنم ! جلّ الخالق ! ببین چی را چی کرده اند ! ] وابسته است. که حج همه نیت است.
دیگر اعمال، بی نیت، خود بالذات، چیزی است.
در روزه، اگر نیت نداشتی، به هر حال آثاری از آن می یابی.
در جهاد، اگر نیت نداشتی، به هر حال، یک سربازی،
اما در حج، اگر نیت نباشد، هیچ است، هیچی. مجموعه ی حرکاتی که هیچ سودی ندارد.
چه، این مناسک همه اشاره است، نشانه است، رمز است. کسی که نداند سجود چیست، فقط پیشانی اش را خاکی کرده است.
کسی که نفهمد در این مناسک چه می کند، از مکه فقط سوغات آورده است.
چمدانش پر است و خودش خالی !
در حج، تو توحید را، عمل می کنی، با طواف؛
آوارگی و تلاش هاجر را بیان می کنی، با سعی؛
از کعبه تا عرفات، هبوط آدم را؛
و از عرفات تا منی ، تاریخ را [ به تعبیر عمیق تاین بی که: تاریخ، طرح خداوند است در خلقت انسان، و به تعبیر مشابه آن، از سارتر که: طبیعت یا خدا، وجود را به انسان داده اند و تاریخ است که ماهیت او را می آفریند و به تعریف علمی تاریخ که: علم شدنِ انسان است. ] ، فلسفه ی خلقت انسان را؛
و سیر اندیشه از علم تا عشق را، و معراج روح، از خاک تا خدا را؛
و در منی، آخرین مرحله ی کمال را و ایده آل را، آزادی مطلق را بندگی مطلق را؛
ابراهیم را؛
و اکنون در منی ای، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای؛
اسماعیل تو کیست؟
چیست؟
مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ معشوقت؟ خانواده ات؟ علمت؟ درجه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبایی ات…؟
من چه می دانم؟ این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را ـ هر چه هست و هر که هست ـ باید به منی آوری و برای قربانی، انتخاب کنی؛
من فقط می توانم نشانی هایش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ایمان، ضعیف می کند، آنچه تو را در رفتن، به ماندن می خواند؛
آنچه تو را، در راه مسؤولیت به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است ونگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا پیام را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه تو را به فرار می خواند، آنچه تو را به توجیه و تأویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند؛ ابراهیمی ای و ضعف اسماعیلی ات، تو را بازیچه ی ابلیس می سازد . در قله ی بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز است که برای به دست آوردنش ، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش ، همه ی دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی؛
او اسماعیل تو است، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء ، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک نقطه ی ضعف !
اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود !
سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه ی زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه ی پدری متعصب و بت پرست وبل، بت تراش ! [ آزر، قرآن می گوید : پدرش ( قالَ إبراهیمُ لِأبیهِ : آزر ) و تفسیرهای ما، معنی می کنند: عمویش. ( و یا شوهر مادرش ). من اینجا همان لفظ قرآن را گرفتم، به همان معنی که قرآن گرفته است. پدرم و استادم محمد تقی شریعتی، معتقدند که کلمه اب ، در اینجا به معنی پدر، نیست، به این دلایل:
مفسران شیعه به سه دلیل گفته اند آزر عمو یا شوهر مادر ابراهیم بوده است و پدرش تارخ:
الف: روایات معتبری در این باره از ائمه ی اهل بیت رسیده است.
ب: روایات بسیار و معتبر از طریق شیعه و سنی از پیغمبر نقل شده است که در میان آباء پیغمبر مشرکی وجود نداشته است و چون پیغمبر از نسل ابراهیم است نمی تواند پدرش بت پرست باشد و در چند خطبه ی نهج البلاغه به این مطلب تصریح شده است.
ج: از خود قرآن هم به روشنی این مدعی به ثبوت می رسد زیرا از آزر همواره به لفظ اب تعبیر می فرماید که بر بزرگ خانواده و معلم و پدرزن و رئیس مملکت و شوهر مادر و معانی بسیار دیگر اطلاق می شود و در خود قرآن بر جد و عمو گفته شده است و والد منحصراًبه پدر حقیقی گفته می شود و می بینیم سال ها بعد از این که ابراهیم از آزر بیزاری می جوید و از دعا و استغفار درباره اش ممنوع می شود درباره ی والدش که پدر حقیقی او است با صراحت دعا می کند و در آیه ی ۴۱ سوره ابراهیم می گوید: رَبّنا اغفِر لی وَ لِوالِدَیَّ ] و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.
و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه ی مسؤولیت روشنگری و آزادی، در عصر ظلمت و با قوم خو کرده با ظلم، پیر شده است و تنها، و در اوج قله ی بلند نبوت، باز یک بشر مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک بنده ی خدا [ این ویژگی فرهنگ ابراهیمی است در برابر فرهنگ های هندی، چینی و به خصوص یونانی، که تا کسی، از سطح عوام فاصله می گیرد خدا می شود و این است که آسمان آنها پر از خدایان کوچک شده است و زمین شان خالی از آدم های بزرگ ! در آنجا پهلوانان و پادشاهان و فرزانگان همه جزو خدایانند و در اینجا، پر شکوه ترین سیمای خدایی تاریخ، باستانی ترین آغاز کننده ی فرهنگ و بنیانگذار توحید و سر سلسله ی پیامبران بزرگ و پدر انبیاء که موسی و عیسی و محمد ص بزرگ ترین مذاهب عالم را ادامه ی راه او می دانند، ابراهیم، باز هم یک انسان می ماند ! و نه انسان ذهنی ساخت فیلسوف ها و شاعرها و عارف ها، انسانی عینی، واقعی، با همه ی عواطف طبیعی بشری، انسانی ساخت خدا ! ] دوست دارد پسری داشته باشد؛
اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده ی وفادارش، که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا ـ زنی سیاه پوست که حتی از بی فخری… حسد هوو را نیز بر نمی انگیزد ـ به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر ! اسماعیل؛
اسماعیل،برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود؛
پایان یک عمر انتظار بود؛
پاداش یک قرن رنج؛
ثمره ی یک زندگی پر ماجرا؛
تنها پسر جوان یک پدر پیر؛
و نویدی عزیز، پس از نومیدی تلخ؛
برای ابراهیم اسماعیل بود، اسماعیل تو، شاید خودت باشی، شاید خانواده ات باشد، یا شغلت، ثروتت، حیثیتت… چه می دانم؟ برای ابراهیم، پسرش بود، آن هم چنان پسری، برای چنان پدری !
… اکنون، در برابر چشمان پدر ـ چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند ـ می روید و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرم و جوانش دوخته است، گویی روییدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.
در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی، ـ که به گفته ی ژید، هر لحظه اش را باید به لذت نوشید ـ با لذت داشتن اسماعیل می گذرد؛
پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است؛
و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش را نداشته است !
اسماعیل، اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تماس عشق و امید و لذت پیوند ابراهیم !
ابراهیم ! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکش !
مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه ی آن پیام وصف کرد؟
اگر می بودیم و می دیدیم، احساس نمی کردیم، اندازه ی درد در خیال نمی گنجد !
ابراهیم، بنده ی خاضع خدا و انسان عاصی تاریخ بشر، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، در هم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند، اما، فرمان فرمان خداوند است.
جنگ ! بزرگترین جنگ، جنگ در خویش، جهاد اکبر !
فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، مغلوب، ضعیف، ترسیده، آشفته و بیچاره !
جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.
دشواری انتخاب !
کدامین را انتخاب می کنی؟ ابراهیم !
خدا را یا خود را؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ مصلحت را یا حقیقت را؟ ماندن را یا رفتن را؟ خوشبختی را یا کمال را؟ لذت را یا مسؤولیت را؟ زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را؟ علاقه و آرامش را یا عقیده و جهاد را؟ غریزه را یا شعور را؟ عاطفه را یا ایمان را؟ پدری را یا پیامبری را؟ پیوند را یا پیام را؟و …
بالاخره، اسماعیلت را یا خدایت را؟
انتخاب کن! ابراهیم .
در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوت توحید و امامت مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگ جور، و از همه ی جبهه ها پیروز برآمدن و از همه ی مسؤولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی ، خدایی تر شدن و امت توحید را پی ریختن و امامت انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن … مغرور نشوی، نیاسایی، نپنداری که قهرمانی، بی شکستی، بی ضعفی، پیروزی های صد سال جهاد نفریبندت، خود را معصوم نبینی، از خطر سقوط مصون نشماری، از وسوسه ی دیو بر کنار ندانی، در برابر دست های ناپیدایی که هماره انسان بودن را نشانه می گیرند، خود را روئین تن احساس نکنی، روزنه ی چشمانت، راه نفوذ تیرهای سهمگین است، نپنداری که رستم را پیر کرده ای و زمینگیر، سیمرغ افسانه ای، تو را از تو بهتر می شناسد، می داند که هنوز هم آسیب پذیری، نفوذ پذیری، سراپایت را در لباسی پولادین گرفته ای و می پنداری که روئین تنی، تو نمی دانی و او می داند که هنوز هم روزنه ای هست که به درون آید، تو را به تیر زند، مجروحت کند و مسموم، از همان جا که هنوز چشم در جهان داری، می زندت، کورت می کند، جهان را ای روئین تن از همان جا که با جهان پیوند داری، از همان رشته که به دنیا بسته ای، از همان روزنه که به دنیا می نگری، در چشمت سیاه می نماید، ای قهرمان ـ که ایستاده ای و رجز می خوانی ـ ! سرنگونت می کند، به خاک و خونت می کشد، سیمرغ، با رستم دستان ، همدست است،
در سقوط تو ، همداستان است.
ای ابراهیم ! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسول اولی العزم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی به پایان رسیده ای ! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ی ابدیت است، لایتناهی است ! چه پنداشته ای؟
تو در رسالت، به بلندترین قله ی کمال رسیده ای، اما در بندگی هنوز ناقصی، ای خلیل خدا ! ای بنیانگذار توحید در زمین، ای گشاینده ی راه موسی و عیسی و محمد ! ای مظهر شکوه و عزت و کمال آدمی ! ابراهیم شده ای، اما بنده شدن، دشوارتر است ! باید آزاد مطلق شوی، آزادی مطلق شوی !
رجز مخوان، که آدمی در اوج نیز، هماره در خطر سقوط است؛
و سقوط آن که بیشتر صعود کرده است، خطرناک تر، فاجعه تر !
اسماعیلت را بکش!
با دست های خویش بکش !
فرزند دلبندت را ، میوه ی دلت را، پاره ی جگرت را، نور چشمت را، ثمره ی عمرت را، همه ی پیوندت را، لذتت را، بهانه ی بودنت را، تمامی آنچه تو را به زندگی بسته است، در این دنیا نگه داشته است، معنی بودن و زیستن و ماندنت را، پسرت را، نه، اسماعیلت را، همچون یک گوسفند قربانی، خود بگیر، به خاک بنشان، دست و پایش را در زیر دست و پایت بفشار تا دست و پا نزند، موی سرش را به چنگ بگیر و سرش را محکم نگه دار، به زمین فشار ده، به عقب خم کن تا شاهرگش بیرون زند و با لبه ی پولادین تیغ بازی نکند. پوست گردنش جمع نشود و قربانی را زحمت ندهد ! شاهرگش را قطع کن، در زیر پایت نگهش دار تا احساس کنی که دیگر نمی تپد، آنگاه از روی تن سرد قربانیت برخیز، بایست؛
ای تسلیم حق، بنده ی خداوند!
این است آنچه حقیقت از تو می خواهد. این است دعوت ایمان، پیام رسالت.
این مسؤولیت تو است، ای انسان مسؤول !
ای پدر اسماعیل !
اکنون ابراهیم است که در پایان راه دراز رسالت، بر سر یک دوراهی رسیده است:
سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل !
و حق بر سرش می کوبد: ذبح !
باید انتخاب کند!
حقیقت و منفعت، با هم، در او می جنگند، منفعتی که با جانش بسته است و حقیقتی که با ایمانش !
اگر حقیقت، مرگ خودش را خواسته بود، آسان بود، ابراهیم سال ها است که در راه حق، از جان گذشته است و همین او را مطمئن کرده بود که: بنده ی آزاد حق شده است و این نیز، برای ابراهیم، یک خودخواهی است، یک ضعف !
آنچه برای روح های زیبا و انسان های خوب، خوب است و زیبا، برای ابراهیم ـ روح خدایی و انسان متعالی ـ زشت است و بد [ حَسَناتُ الأبرار ، سَیِّئاتُ المُقَرَّبین ! خوبی آدم های خوب، بدی های انسان های مقرب است. ]
نسبیت اخلاق را در مکتب ابراهیم ببین که چگونه و تا به کجا؟!
ای از جان گذشته، از اسماعیل بگذر !
تردید؛
چه جانکاه! چه خطرناک!
و در نتیجه، توجیه !
هنگامی که آدمی، ایمانش می خواهد و دلش نمی خواهد ! ،
مسؤولیت او را به دل برکندن آنچه از دل، به آسانی کنده نمی شود، فرا می خواند، و او راه گریز می جوید:
و بدتر از توجیه های غلط، توجیه های درست ! یعنی تکیه کردن بر یک حقیقت، برای پامال کردن حقیقت دیگر !
و چه فاجعه ای است که باطل، به دستی عقل را شمشیر می گیرد و به دستی شرع را، سپر!
در اینجاست که قرآن هم پرچم شرک می شود و علی هم خلع سلاح می گردد !
و امت حسین، عاقبت یزید می یابد!
توجیه !
و بدترین نوعش: توجیه عقلی !
و فاجعه ساز ترینش: توجیه شرعی !
گریز از مسؤولیت !
ـ اسماعیلت را ذبح کن !
ـ از کجا معلوم که در این عبارت، همان مفهوم اراده شده باشد که ما می فهمیم؟
ـ از کجا معلوم که مراد از کلمه ی ذبح، معنی لغوی آن باشد و مجاز استعمال نشده است؟ چنان که گفته می شود مثلاً :
نفس را بکش، که مراد این است که از وسوسه ی نفس پرهیز کن، یا بنده ی نفس مباش، یا در کلام معصوم: مُوتُوا قَبلَ أن تَمُوتوا ( بمیرید قبل از آن که بمیرید ) ، موت در دومی به معنای حقیقی و در اولی، به معنی مجازی آن مراد است و مرگی است ارادی یعنی خود را بمیرانید، و بدیهی است که مقصود این است که: خود پرستی را از خود دور کنید، پس ثابت شد که در این بیان، موت، به معنای موت نیست.
ـ از کجا معلوم که ضمیر تو در اضافه ی اسماعیلت، اختصاصاً به من برگردد و در این خطاب، مخاطب من باشم؟ از کجا که در اینجا، خطاب، خطاب عام نیست؟ که مجازاً به صورت خطاب خاص ادا شده است؟ چنان که در علم معانی و بیان داریم و چندین مورد در آیات و روایات و اشعار شعرا می توان شاهد آورد.
ـ از کجا معلوم که اساساً مراد از لفظ اسماعیل، همین اسماعیل، پسر من باشد؟ محتمل است کنایه از معنای دیگری بوده باشد، مصداق دیگری بوده باشد، کلمه ی اسماعیل، یحتمل، اسم معنایی بوده باشد یا صفتی، لفظ مشتقی، و مستبعد نیست که به معنای لغوی آن آمده باشد و در این عبارت، عَلَمیّت نداشته باشد…؟
ـ از کجا معلوم که در اضافه ی ذبح اسماعیل، کلمه ی اسماعیل، مضاف الیه نباشد که به جای مضاف نشسته باشد و مضاف به قرینه ی عقلی حذف شده باشد، و این قاعده در لسان عرب رایج است و در کلام الهی هم آمده است از قبیل: سأل القریة ، یعنی:سأل اهل القریة. و در اینجا مراد از ذبح اسماعیل، ذبح علاقه ی اسماعیل باشد.
ـ بر فرض رد همه ی این احتمالات عدیده، یعنی در حالی که کلیه ی این معانی محتمله را محال فرض کنیم و مقول قول خداوند را همان معنی که از ظاهر الفاظ، در وهله ی اول متبادر به ذهن سامع می شود تلقی نماییم و هیچ کدام از آن معانی ممکنه را برای هیچ یک از آن الفاظ قائل نباشیم، از کجا معلوم که زمان اجراء حکم و انشاء امر باری تعالی همین الساعه باشد؟
در نص این حکم، زمان عمل به آن معین و مقید نشده است و این اصل عقلی بدیهی است که آنچه را شرع تعیین نکرده و در وحی، منصوص نیست، به تعیین عقل تفویض کرده و بر مکلف است که آن را بنا به مقتضیات و مصالح و شرایط زمان و مکان و امکانات و اسباب و لوازم موجود، اختیار نماید! چنان که در کتاب، حکم جهاد آمده است، اما شکل جهاد را افراد بر حسب اوضاع و احوال و مقتضیات عقل معین می نمایند، و یا در سنت، امر به طلب علم شده است و بر هر مؤمنی طلب علم فریضه است و هر کسی مأمور به آن، اما هیچ کس مقید نیست که بلافاصله بعد از آن که مکلف به این تکلیف واجب شد، به طلب علم اقدام نماید، و اگر در دقایق آخر عمر هم که در بستر مرگ، نیمه جان افتاده است، قیام به این واجب نمود، از جانب او، اطاعت امر شده است، مثل همین حکم حج که چون حاجی را در زندگی مقید می کند، می گذارند برای وقتی که دیگر زندگی شان را آزادانه کرده باشند و اشکالی هم شرعاً ندارد چون این دینی است که باید از گردنت بیندازی و هر وقت انداختی، انداختی، چون این مؤمن در مورد حج چنین می پندارد که در قیامت مسؤول است نه در دنیا، و احکام شرع برای کسب ثواب و پاداش پس از مرگ است ، نه تحصیل کمال و آموزش و پرورش فکر و احساس پیش از مرگ.
از کجا معلوم که اساساً این فعل امر اسماعیل را ذبح کن ! ـ از نظر علم اصول ـ امر انشایی باشد؟ بلکه، به احتمال قوی و بل اقوی و ظن متاَخم به یقین ، سزاوار است که یک امر ارشادی بوده باشد، به این معنی که مثل آیه ی آتُوا الزَّکاةَ ( سوره بقره، آیه ۸۳ ) نیست که مردم موظف شوند به این که بلافاصله آن را به اهلش بپردازند زیرا امر مولوی است، یعنی مثل امر مولی است بر عبدش که انشاء ـ یعنی انجام و ایجاد ـ ش بر برده اش واجب است و فوری هم باید اطاعت امر کند، بلکه مثل آیه ی وَ تُدلُوا بها إلَی الحُکّامِ ( سوره بقره، آیه ۱۸۸) است که باری تعالی خواسته است که ما را به این امر ارشاد کند که خوردن مال یتیمان به وسیله ی حکام در نظر حضرت حق یک فعل قبیح است، لذا، امر در این آیه، ارشادی است و امر ارشادی امری است که اگر شارع به وسیله ی آن انسان را به حکم عقل متوجه می سازد.
بناءً علی هذا، اگر دیگر احتمالات و تفسیرات و تأویلات را هم نفی کنیم، قدر متیقن این است که مراد حضرت باری تعالی ، از این حکم بیان این نکته است که: اصولاً در مقام بندگی و طاعت الهی، علاقه ی به فرزند هیچ است و معنی مُحَصَّل آن این حقیقت کلیه که: در برابر حق باید تفویض مطلق و تسلیم کامل بوده و از همه چیز گذشت و عزیز ترین علایق زندگی نباید مانع اتصال به حق و وسیله ی اشتغال از حق گردد، و چون علاقه ی شدید به اولاد، بنده را به خود مشغول و از ذکر خدا باز می دارد، و اسماعیل مورد علاقه ی شدید ابراهیم واقع شده، در لسان وحی، با کلمه ی ذبح کن از آن ، نهی شده و مراد از این نهی هم، نهی از شادی است یعنی توجه دادن ابراهیم است به این مطلب که علاقه ی شدید تو به اسماعیل مانع از آن می شود که روح و قلبت را تماماً به عشق حق تفویض کنی و از محبت غیر او بپردازی که ـ چنان که در جای خود ثابت شد ـ مراد از ذبح اسماعیل ، ذبح علاقه ی اسماعیل می باشد و این همان معنایی است که به صورت خبری، در آیه ی إنَّما أموالُکُم وَ أولادُکُم فِتنَةٌ ( سوره بقره، آیه ۱۸۸ ) آمده است.
ـ از همه ی این وجوه عقلی و شرعی و استناد به آیات و روایات و استدلال به موازین علم کلام و اصول و استشهاد به شواهد عقلی و نقلی… گذشته، با موازینی که ما در دست داریم، اساساً این عمل ، خلاف شرع مبین است !
پس، هرگز امر به معصیت و فعل حرام را نمی توان به ذات باری تعالی اسناد داد.
آری توجیه ! یافتن راه گریز هنگامی که مسؤولیت سخت می شود و با آنچه آدم دلش می خواهد ناسازگار. اما وقتی که حقیقت، در کنار زندگی قرار می گیرد، خیلی ها حق طلبند، حق را می شود با انجام امور خیریه، در کنار کسب و کار و گیر و دار بازار و زندگی خوب و خوش و بی دغدغه و بی دردسر، راضی کرد. و وقتی حقیقت در مسیر زندگی قرار بگیرد، و خود مایه ی دست می شود و سرمایه ی کار، و آب و نان آور، و در نتیجه: حرفه، حرفه ای رسمی و جواز کاسبی، آب می بخشد و نان، نام می دهد وعنوان، آن گاه، همه، هم حق پرست می شوند و مؤمن متعصب، و هم در آرزوی آنند که در این راه منشاء خدماتی شوند و صاحب اثراتی.
اما، وقتی حق در برابر زندگی قرار می گیرد و حق پرستی اسباب زحمت می شود و درد سر و ضرر و خطر … و مسؤولیتی بر دوش می نهد که سخت سنگین است و راه سربالایی و سنگلاخ، و با پرتگاه های سقوط و کمینگاه های حرامیان بسیار، و هوا طوفانی و شب سیاه و هول انگیز و همراهان کم و در هر قدم کمتر و بالاخره تنها ! و دل کندن از هر چه تو را به ماندن در ته دره می خواند و همساز شدن با قوم و قبیله که با شب خو کرده اند و در دره قرار گرفته اند و همه با هم کنار آمده اند، پیام حق می گویدت که دل از اسماعیل نام و نان و جان و عشقت بر کن و برو، وسوسه ی دل می گویدت: بمان، نگه دار، بساز. در اینجا، آخرین فریب انسانی که هم آگاه است و هم مسؤول، توجیه است : یافتن راهی که بتواند نگه دارد و بماند، اما وجدانش را هم به گونه ای تخدیر کند، صدای سرزنشش را در خود ، خفه کند، دین را به گونه ای تحریف کند که با دنیا بخورد، راهی که چون دیگران، اسماعیلش را هم حفظ کند ، ولی چون دیگران، متهم به کفر حق و عصیان بر خدا و خیانت به خلق نشود. شراب بنوشد، اما به قصد شربت، به نیت دوا ! توجیه یعنی وجهه ی حق دادن به ناحق.
تو اسمش را هر چه می خواهی بگذار: توجیه فقهی، شرعی، عقلی، عرفی، اخلاقی، علمی، اجتماعی، روانشناسی، جامعه شناسی، دیالتیکی، روشنفکری…
اما، در حج، و آن هم در سرگذشت ابراهیم بزرگ، آن هم ابراهیم، پیر پیروز از همه ی آزمایش ها، در صداقت و تقوی و علم و عمل و رنج و حق پرستی مطلق ! خدا اسمش را توجیه ابلیس گذاشته است.
یکی از همین از کجا معلوم های معلوم، گریبانگیر عقل نیرومند و صداقت زلال و استوار ابراهیم هم می شود: این پیام را من در خواب شنیدم، از کجا معلوم که…!
ابلیس در دلش مهر فرزند را بر می افروزد و در عقلش، دلیل منطقی می دمد.
این بار اول، جمره ی اوُلی، رمی کن !
از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیلش را نگاه می دارد.
ـ ابراهیم، اسماعیلت را ذبح کن !
این بار، پیام صریح تر، قاطع تر !
جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ، بیچاره ای است دستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف؛
پرچمدار رسالت عظیم توحید، بازیچه ی ابلیس؟!
در کشاکش میان خدا و ابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.
وجود بشری، تضاد در عمق وجود آدمی، عقل و عشق، شعور و وجدان، زندگی و ایمان ! خود و خدا !
بشر، این حلقه ی واسطه ی میان حیوان و انسان، طبیعت و خدا، غریزه و خودآگاهی، زمین و آسمان ، دنیا و آخرت، خودخواهی و خداخواهی، واقعیت و حقیقت، لذت و فضیلت، ماندن و رفتن، شهود و غیبت، بودن و شدن، اسارت و نجات، رهایی و مسؤولیت، خودگرایی و خداگرایی، شرک و توحید؛
برای من و برای ما…
و بالاخره، آن که هست و آن که باید باشد.
روز دوم است، سنگینی مسؤولیت، بر جاذبه ی میل بیشتر از روز پیش می چربد.
اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.
ابلیس، هوشیاری و منطق و مهارت بیشتری در فریب ابراهیم، باید به کار زند.
از آن میوه ی ممنوع، که به خورد آدم داد!
ابراهیم: انسان، این جمع ضدین، جبهه ی نبرد نور و ظلمت، اهورا و اهریمن، این ساخته ی لجن و روح، لجن بدبو و روح خداوند، این نفس !
فَألهَمَها فُجُورَها وَ تَقویها ! ( سوره شمس، آیه ۸ ) .
و تو، یک تردید، یک نوسان، یک انتخاب، همین !
پیوند را یا پیام را؟
ـ ای رسول خداوند؟ ای مسؤول ! ای پیام آور مردم !
تو می خواهی پدر اسماعیلت بمانی؟
ـ اما… اسماعیلم را ذبح کنم؟ با دست های خویش؟
ـ آری !
آری، در برابر حق، باید از اسماعیل گذشت، مسؤولیت عقیده، از مسؤولیت عاطفه برتر است.
ـ دعوت پیام؟ یا لذت پدر؟
ابلیس در دلش مهر فرزند را بر می افروزد و در عقلش دلیل منطقی می دمد،
ـ اما… من این پیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که…؟
این بار دوم؛
جمره ی وُسطی، رمی کن !
از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.
ابراهیم! اسماعیلت را ذبح کن !
صریح تر و قاطع تر.
کار توجیه سخت دشوار شد، روشنی حقیقت و فشار مسؤولیت صریح تر و سنگین تر از آن است که بتوان گریخت.
ابراهیم چنان در تنگنا افتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز رشد و غَیّ چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده است که از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست.
ابراهیم احساس می کند که، در انکار این پیام، ابلیس را اعتراف کرده است.
بر لبه ی پرتگاه سقوط !
سقوط ابراهیم !
ابراهیم بت شکن ، رسول اولی العزم، بنیانگذار اسلام، راهبر خلق…
از بلندترین قله ی توحید؛
به پست ترین لجنزار شرک !
و چه می گویم؟
شرک؟ نه ! شرک، چند خدایی است، پرستش دیگری یا دیگران، با خدا؛
و اکنون، ـ به زبانی که قرآن از عبادت سخن می گوید و از توحید و شرک ـ ابراهیم، در پرتگاه پرستش ابلیس است، به جای خدا ! که اینک، به روشنی، ابلیس ـ در جبهه ی منی ـ رویاروی الله ایستاده است!
با هیچ حیله ای، نمی توان با هر دو کنار آمد؛
و نمی توان، از هر دو کنار کشید.
نه همزیستی، نه بی طرفی !
اُه، که این داستان چه دشوار و هراس انگیز است !
و انسان، این خداگونه ی جهان، که کائنات را به زیر فرمان می تواند آورد، چه ناتوان !
روح خدا را در خود دارد و از ضعف سرشته است! [ خُلِقَ الإنسانُ ضَعیفاً ( سوره نساء ، آیه ۲۸ ) ] در هیچ مقامی، از سقوط، مصون نیست ! در زندگی، همچون طفل نوپا، بر پرتگاه، همواره باید خود را مراقب بود ! خاتم پیامبران توحید نیز، ـ که معصوم نخستین است ـ اگر خود را نگاه ندارد ، می لغزد، و هر چه کرده است به باد می دهد و حتی از شرک معصوم نیست ! [ لَئِن أشرَکتَ ، لَیَحبِطَنَّ عَمَلُک ! ( سوره زمر، آیه ۶۵ ) ]
ابراهیم، پدر پیامبران صاحب عزم، قاتل شرک و شکننده ی بت در تاریخ انسان، در آخرین مرحله ی عمر، در اوج قدرت انسانی اش و عزت الهی اش، تنها میل فرزند، او را تا لبه ی پرتگاه ابلیس کشانده است !
قدرتمندترین قهرمان توحید، پدر پیامبران خدا، پس از یک قرن ابراهیم زیستن، در قامتی سراپا نشان خدایی افتخار و یقین، اکنون بازیچه ی پریشان ابلیس !
دیگر هیچ راهی برایت نمانده است، خدا و شیطان در دو سویت ایستاده اند، کدام را انتخاب می کنی؟ ابراهیم !
حجت بر ابراهیم تمام است. شک ندارد که پیام ، پیام حق است، تردید در پیام را که تردیدی ابلیسی است.
می تواند باز هم دلیل منطقی آورد، دلیل منطقی اش همچنان هست، اما، وجدانش او را به مسخره گرفته است.
روشنی و گرمی حقیقت را همچون پاره ی افروخته ی آتش، در عمق فطرتش، احساسش، تمامی وجودش، حس می کند، می یابد.
حقیقت قوی تر و صریح تر و نزدیک تر از آن است که به دلایل عقلی محتاج باشد، مرد حقیقت، آن را، همچون تابش خورشید حس می کند، و همچنان که وجود داشتن خویش را می یابد، وجود حق را وجدان می کند.
انسان حق پرست، شامه ای حق یاب دارد، شامه ای قوی که هرگز خطا نمی کند، همچنان که زنبور عسل، از فاصله صدها فرسنگ و با هزارها کوه و دشت و تاریکی و طوفان در میانه حائل، از میان بی شمار راه ها و بیراهه های کوهستانی و بری و بحری راه نامرئی کندوی خویش را، به نیروی مرموز جهت یاب خویش، می جوید و می یابد، انسان حق شناس نیز این چنین به حق پی می برد، جهت آن را، در میان شب ها و طوفان ها و توطئه ها و هزارها وسوسه ها و شعبده بازی ها و چشم بندی های سرگیجه آور… ، تشخیص می دهد. و ابراهیم ـ سرخیل حق پرستان تاریخ ـ عمر دراز خویش را در حق پرستی به سر آورده و در حق روییده و پخته و بار آمده، و اکنون چگونه می تواند پیام حق را باز نشناسد و وسوسه ی ابلیس را در نیابد؟
هر چند، اکنون دوست، آتشی برایش افروخته است، هولناک تر و سوزاننده تر از حرقی که دشمن برافروخته بود !
و هر چند دشمن، اکنون می کوشد تا این حریق را بر او سرد کند و گل سرخ نماید!
ملاک دوست و دشمن، حق و باطل، به آنچه با تو می کنند نیست، این دو، ملاک دیگر دارند، بالاتر از سود و زیان من و تو.
ابراهیم دیگر می داند چه باید بکند. معنی پیام را به یقین دریافته است. می داند که آن تردیدها، از هم آغاز، کار شیطان بود، عشق وصف ناپذیر پدر پیری که پس از یک عمر انتظار، در نومیدی، فرزندی یافته است، او را، ناخودآگاه، به این گونه توجیه ها و تردیدها می کشاند تا راه گریزی بیابد، راهی که شاید بتواند، بی آن که در برابر خدا ایستاده باشد و از حق سرپیچی کرده باشد، اسماعیل را برای خویش نگه دارد. اما اکنون همه چیز روشن است و صریح !
دردناک ، دردناک !
آه ! که چه فاجعه ای ! هول انگیز !
ابراهیم مسؤول است، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسؤولیت تلخ تر و دشوارتر از آن است که به تصور پدری آید.
آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم !
و آن هم ذبح تنها پسری، چون اسماعیل !
کاش ذبح ابراهیم می بود، به دست اسماعیل، چه آسان !
چه لذت بخش !
اما نه، اسماعیل جوان باید بمیرد و ابراهیم پیر باید بماند، تنها، غمگین و داغدار…
با دست های پیر خونینش !
ابراهیم، هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد، پیام ، پیام خداوند است و ابراهیم، این عاصی بزرگ تاریخ، در برابر او، تسلیم محض !
اما هر گاه به اجرای فرمان می اندیشد و ذبح اسماعیلش، بیچارگی و عجز، چنان او را در زیر فشار می کوبد که قامت والایش، چون فانوس بر روی خود تا می شود. غم، سیمای بازی را که آیینه ی صفا و صلابت است، همچون پاره چرمی سوخته، چین می افکند و کبود می سازد. در زیر کوهی از درد، گویی صدای شکستن استخوان هایش را می شنود.
و ابلیس، که سلطه ی ضعف و بیچارگی و هراس را بر تمامی وجود ابراهیم می بیند، و می بیند که درد با او چه ها می کند، در او طمع می بندد، که ابلیس دشمن کینه توزی که از هبوط آدم به زمین، در کمین بچه های او است ـ هر کجا بوی آدمیزاد می شنود حاضر است، در هر که اثری از ترس، ضعف، تردید، یأس، حسد، خودخواهی، بی شعوری و حتی دلبستگی زیاد به چیزی می خواند دست به کار می شود. حتی چیزهای خوب برای ابلیس می تواند دست مایه ی بدی باشد، اگر بندی بر پای رفتن تو گردد، تو را به خود خواند، از مسؤولیت باز دارد، روشنی و صراحت پیام حق را در دلت تیره و سست نماید. حتی مهر فرزند. إنَّما أموالُکُم وَ أولادُکُم فِتنَةٌ ! ( سوره تغابن، آیه ۱۵ ) . فتنة ؟ کوره ی آزمایش ! سد راه عقیده ! و اسماعیل اکنون تنها دلبستگی ابراهیم، و تنها نقطه ی ضعفش در برابر ابلیس؛
اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام، پیام حق است. اما در دل او، جای لذت داشتن اسماعیل را، درد از دست دادنش پر کرده است. غم، همچون کفتاری خشمگین بر جان ابراهیم افتاده و از درون می خوردش، بوی غم ابلیس را مست می کند، شاد می کند، غم، آدمیزاد را لقمه ی چرب چنگ و دندان ابلیس می کند؛
ابلیس باز امیدوار شد، در ابراهیم طمع بست آن چنان که باز به سراغش آمد و پنهانی در عمق ناخودآگاه شعورش دوید و باز آنچه را در آن دوبار گفته بود، تکرار کرد؛
منطق ابلیس همیشه یکی است، تکرار یک چیز است. هر چند به صدها رنگ و نیرنگ:
ـ این پیام را من در خواب…!
اما نه، بس است، دیگر بس است ابراهیم !
ابراهیم تصمیم گرفت؛
انتخاب کرد؛
پیداست که انتخاب ابراهیم، کدام است؟
کدام؟
آزادی مطلق بندگی خداوند !
ذبح اسماعیل !
آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند !
ابتدا تصمیم گرفت که داستانش را با پسر در میان گذارد ؛
پسر را صدا زد
پسر پیش آمد؛
و پدر، در قامت والای این قربانی خویش می نگریست !
اسماعیل، این ذبح عظیم !
اکنون در منی، در خلوتگاه سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری !
پدری برف پیری بر سر و رویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته؛
و پسری، نوشکفته و نازک !
آسمان شبه جزیره، چه می گویم؟ آسمان جهان، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود. هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است.
گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک !
پدر، گویی یارای آن را ندارد که داستان را نقل کند، کشاکش های دردناک روحش را باز گوید.
حتی، قادر نیست بر زبان آرد که: من مأمورم تو را به دست خویش ذبح کنم. دل بر خدا می سپارد و دندان غفلت بر جگر می نهد و می گوید:
ـ اسماعیل ، من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم…!
این کلمات را چنان شتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایان گرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاه های هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشت داشتند !
اسماعیل دریافت، بر چهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:
ـ پدر ! در انجام فرمان حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت و خواهی دید که ـ ان شاء الله ـ از صابران خواهم بود !
ابراهیم اکنون، قدرتی شگفت انگیز یافته بود، با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جز آزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آن چنان تافته و چالاک که ابلیس را یکسره نومید کرد، و اسماعیل ـ جوانمرد توحید ـ که جز آزادی مطلق نبود، و با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بود که گویی، یک قربانی آرام و صبور است !
پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند !
مهر پدری را، درباره ی عزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که به فرزندش می توانست کرد.
با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درون کشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشق به خداوند.
زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد !
آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را ـ که آرام و خاموش، ایستاده بود ـ به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند، در زیر دست و پای چالاکش گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد؛
با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور.
پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز به خود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظه ی همه او، تمام شود، رها شود؛
اما…
آخ! این کارد !
این کارد… نمی برد !
آزار می دهد؛
این چه شکنجه ی بی رحمی است !
کارد را به خشم بر سنگ می کوبد !
همچون شیر مجروحی می غرد. به درد و خشم، بر خود می پیچد. می ترسد، از پدر بودن خویش بیمناک می شود. برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد؛
که ناگهان؛
گوسفندی !
و پیامی که:
ای ابراهیم ! خداوند از ذبح اسماعیل در گذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا به جای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی !
الله اکبر !
یعنی که قربانی انسان برای خدا ـ که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت ـ ممنوع !
در ملت ابراهیم، قربانی گوسفند، به جای قربانی انسان !
و از این معنی دارتر؛
یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه نیست، تشنه ی خون. این بندگان خدایند که گرسنه اند، گرسنه ی گوشت !
و از این معنی دارتر؛
خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود؛
می خواست که ابراهیم ذبح کننده ی اسماعیل شود؛
و شد، چه دلیر !
دیگر، قتل اسماعیل بیهوده است؛
و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود؛
و شد، چه صبور !
دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است !
در اینجا، سخن از نیاز خدا نیست؛
همه جا سخن از نیاز انسان است؛
و این چنین است حکمت خداوند حکیم و مهربان، دوستدار انسان؛
که ابراهیم را، تا قله ی بلند قربانی کردن اسماعیلش بالا می برد؛
بی آن که اسماعیل را قربانی کند !
و اسماعیل را به مقام بلند ذبیح عظیم خداوند ارتقاء می دهد؛
بی آن که بر وی گزندی رسد !
که داستان این دین، داستان شکنجه و خودآزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست، داستان کمال انسان است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده ی بشری است و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را ، به نام یک انسان مسؤول در برابر حقیقت، اسیر می کند و عاجز؛
و بالاخره، نیل به قله ی رفیع شهادت؛
اسماعیل وار؛
و بالاتر از شهادت
ـ آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد ـ
ابراهیم وار !
و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی؛
و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟
کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای !
و اکنون، تو ای که به منی رسیده ای، ابراهیم وار، باید قربانی ات را آورده باشی، باید، از هم آغاز، اسماعیلت را برای ذبح در منی انتخاب کرده باشی !
اسماعیل تو کیست؟ چیست؟
نیازی نیست که کسی بداند، باید خود بدانی و خدا؛
اسماعیل تو ممکن است فرزندت نباشد. تنها پسرت نباشد، زنت، شویت، شغلت، شهرتت، شهوتت، قدرتت، موقعیتت، مقامت…
من نمی دانم ، هر چه در چشم تو، جای اسماعیل را در چشم ابراهیم دارد؛
هر چه تو را ، در انجام مسؤولیت، در کار برای حقیقت، سد شده است، بند آزادیت شده است، پیوند لذتی شده است که تو را به ماندن با خویش می خواند، همچون غل جامعه به زمین استوارت بسته است نمی گذاردت بروی، همان که با ابلیس همداستان می شود تا نگهش داری. همان که گوشت را، در برابر پیام حق، کر می کند و فهمت را تار و دلت را چرکین، همان که برایت عصیان در برابر فرمان ایمان و فرار از زیر بار مسؤولیت سنگین و دشوار را توجیه می کند، هر چه و هر که تو را نگه می دارد، تا نگهش داری…!
اینها، نشانی های اسماعیل است، تو خود او را در زندگیت بجوی و اکنون که آهنگ خدا کرده ای، در منی ذبح کن !
گوسفند را از هم آغاز تو خود انتخاب مکن، بگذار خدا انتخاب نماید، و آن را، به جای ذبح اسماعیلت، به تو ارزانی کند:
این چنین است که ذبح گوسفند را، به عنوان قربانی، از تو می پذیرد؛
ذبح گوسفند، به جای اسماعیل، قربانی است، ذبح گوسفند به عنوان گوسفند، قصابی !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر