محمد جواد غلامرضا کاشی: قدرت،در گفتارهاي سياسي شايع در جامعه ما يک امر صادر شده از منابع بيرون از فرديت شهروندان است.
به اين اعتبار آزادي نيز با کنترل اين منابع بيروني و گسترده ساختن فضاي خصوصي در مقابل فضاي عمومي تحقيق پذير است.اين الگو که مطابق با بنيادهاي فلسفي ليبرال از قدرت و آزادي ساخته شده، قادر به توضيح شرايطي نيست که شهروندان با اختيار و انتخاب آزاد خود يک نظام متمرکز، نافي فرديت و توتاليتر را تاسيس مي کنند،مانند آنچه در وضعيت ظهور نظام هاي فاشيستي رخ مي نمايد.دو کتاب "اقتدار"و"يونگ و سياست"که گزارشي از مضامين آنان در اين مقاله عرضه شده، الگويي از مفهوم قدرت به دست مي دهند که متضمن انتقال مفهوم قدرت از بيرون به درون و پيوند دادن اقتدار سياسي با نظام هاي معنايي خاصي است که فرد،رهايي از گمگشتگي ناشي از فرداني شدن جامعه مدرن را در آن مي جويد.در اين روايت، آزادي با تصرف فرد در اين نظام هاي معنايي و به حسبت مقتضيات خاص فردي امکان پذير است.چيزي که تحت عنوان هرمنوتيک رهايي بخش از آن ياد کرده ايم.
نقطه عزيمت فلسفه سياسي مدرن، فرد خودبنياد و آزاد از هر مرجع محدوديت آفرين بيروني است.معضل فلسفه سياسي، برقراري پيوند ميان اين بنياد، و ايده نظم و قدرت سياسي است.با ايده فرد خودبنياد، قدرت بيرون از فرد و در نقطه فرادست هرم اجتماعي استوار مي شود.خانه به منزله نماد و حريم خصوصي، خارج از قلمرو قدرت سياسي است.قدرت از جايي آغاز مي شود که فرد پاي از حريم خانه بيرون مي نهد و در عرصه عمومي ظاهر مي شود.قدرت از بالا صادر مي شود و در مناصب و چهره هاي خاص، بناهاي دولتي، دستورالعمل ها، نمادها و علامات خاصي در عرصه عمومي جريان پيدا مي کند. شعار آزادي، دمکراسي و اقتدار ستيزي نيز کم و بيش به ترتيبات و سامان خاصي از قدرت سياسي در عرصه عمومي و ممانعت از تجاوز محتمل آن به عرصه خصوصي، مربوط مي شود.دمکراسي ليبرال متکي بر همين روايت منفي از آزادي و رفع محدوديت مراجع قدرت براي ايمن ماندن حريم خصوصي و باور به اين نکته است که با ترتيبات متکي بر قدرت کنترل شده و ايمن ماندن حوزه خصوصي فرد، امکان شکوفايي و رهايي فرد از بار تحميلات سرکوب کننده فراهم خواهد شد.
تجربه ظهور نازيسم و فاشيسم در نيمه قرن گذشته، بصيرت هايي را تقويت کرد که صورت بندي نظم دمکراتيک از نوع ليبرالي آن را به رهايي و آزادي بشر منتهي نمي دانستند، بلکه به خلاف، صورت هاي پيچيده تر باز توليد قدرت در دوره مدرن را در روايت مذکور مورد ملاحظه قرار مي دادند: قدرت در دوره مدرن نه تنها برآمده از فرد خودبنياد و آزاد از هر مرجع اقتدار و محدوديت آفرين بيروني نيست، بلکه مرجع تعريف کننده فرد در شبکه پيچيده مناسبات قدرت است.
مدرن گرايان بر اين باورند که دمکراسي از نوع خاص ليبرالي فراهم آورنده آزادي انسان نبوده است. اين فيلسوفان عامل اصلي اين ناکامي را در فهم نادرست فلسفه هاي ليبرال از مفهوم آزادي انسان جست وجو مي کنند.
نقطه عزيمت اجتماع گرايان از حيث فلسفي، جامعه شناختي و فرهنگي نه فرد بلکه ساختار ذهن جمعي و نظام معاني مندرج در اين ذهن جمعي است.از پيش چشم ها غايب و نامحسوس شده است، تا شبکه پيچيده و همه جا گستري بنا کند.بنابراين قدرت نه در راس هرم اجتماعي، بلکه در نهادها و مراکز متعدد اجتماعي و فرهنگي انتشار يافته است.رويکرد سلبي تفکر پست مدرن به نحوي از ايده همه جا گستر مفهوم قدرت نشات مي گيرد.هر مفهومي از حقيقت و هر مظهري از نظم، شبکه اي از شبکه هاي قدرت همه جا گستر است و وظيفه روشنفکر رمزگشايي و شالوده شکني آن است.گويي روايت هاي منتقد دمکراسي ليبرال، حتي پست مدرن ها نيز، به فرد خودبنياد و آزاد از هر مرجع اقتدار آفرين بيروني اتکا دارند:فرد در چنبره شبکه قدرت تعريف مي شود، اما گويا به نحو پوشيده اي به آن ايده بنيادي ملتزم اند و تحقق نسبي آن را در نفي راديکال و مستمر ايده حقيقت و صور پيچيده قدرت مي يابند.
ايده بديل ديگري نيز وجود دارد که اگر چه پرپيشينه است، اما در سال هاي اخير بيشتر مورد توجه قرار گرفته و از حيث نظري تقويت نيز شده است.اين رويکرد بديل تحت عنوان اجتماع گرايان شناخته شده است.اجتماع گرايان که امروزه چارلز تيلور، السايدر مک اينتاير و ميشل سندل چهره هاي برجسته آن به شمار مي روند، در سال هاي اخير در کشورهاي انگليسي زبان باب تازه اي در زمينه بحث از اخلاق و فلسفه سياسي گشوده اند.اجتماع گرايان بر اين باورند که دمکراسي از نوع خاص ليبرالي فراهم آورنده آزادي انسان نبوده است.اين فيلسوفان عامل اصلي اين ناکامي را در فهم نادرست فلسفه هاي ليبرال از مفهوم آزادي انسان جست وجو مي کنند.فلسفه هاي ليبرالي از آزادي مطلق انسان و در صورت بندي نظري فرد رها شده از همه قيود دفاع مي کردند.فردي که به حسب سلايق و خواست هاي خود، عمل مي کند، موضوعيت و سرنوشتي مستقل از ديگران دارد، و در قيد زمان و مکاني نيست.
اجتماع گرايان به لحاظ انتولوژيک باور به فرد مستقل از هستي اجتماعي را که از بنيادهاي فلسفي ليبراليسم به شمار مي رود، مورد ترديد قرار مي دهند.به باور اين گروه از فيلسوفان فرد همواره در ساختار يک کنش جمعي و در يک نظام معاني بين الاذهاني و جمعي خود را درمي يابد و حتي تصور فرد مستقل و خود بنياد مدرن نيز يک تلقي اخلاقي جمعي و بين الاذهاني است.مطابق با اين مفروضات که فرصت تشريح آن در اين مجال نيست، نقطه عزيمت اجتماع گرايان از حيث فلسفي، جامعه شناختي و فرهنگي نه فرد بلکه ساختار ذهن جمعي و نظام معاني در اين ذهن جمعي است.امري که بيش از هر چيز در زبان تبلور پيدا مي کند.بنابراين پيش از هر چيز بايد بر اين نکته تاکيد کنيم که افراد دست کم در کنش هاي جمعي که عرصه تصميم گيري ها و کنش هاي سياسي مشحون از آنهاست، تابع يک ذهن جمعي و ساختار مندرج در آن هستند.به علاوه چنانکه مشاهده کرديم صورت بندي آنها از مفهوم قدرت نه امري بيروني و متمرکز در ساختار دولت و حاکميت، بلکه جوشيده از مناسبات خرد اجتماعي و وابسته به شبکه هاي معنايي بين الاذهاني است.
به اين ترتيب رويکردهاي مذکور در تبيين رهايي انسان مدرن، به ضرورت دگرگوني ساختاري باورهاي مدرن به فرد، موضوعيت اقتدار و نسبت فرد و جامعه مي نگرند.اين رويکردها امروزه در قالب جنبش هاي اجتماعي گوناگون مانند جنبش سبزها، به جاي تمرکز بر دمکراسي از نوع ليبرالي و سرد آن به دمکراسي از نوع اجتماعي و گرم آن روي آورده اند که کمتر به ساختار دستگاه دولتي چشم دارد و بيشتر متوجه صورت بندي جماعت هاي خرد است.
دو کتاب اقتدار اثر ريچارد سنت و يونگ و سياست اثر ولوديمير والتر اوداينيک از دو منظرگاه متفاوت، روايتي اجتماع گرايانه از پديده قدرت را روايت مي کنند و چشم انداز ديگري از مفاهيم قدرت، آزادي و رهايي را به تصوير مي کشند. نظر به آنکه کمتر اثري در زبان فارسي وجود دارد که بازتاب کننده روايت اجتماع گرايان از پديده قدرت باشد، اين دو کتاب که هر دو با ترجمه اي استادانه به بازار کتاب روانه شده اند، مي تواند در عرضه فهم تازه اي از بسياري از مفاهيم کليدي سياست و قدرت مفيد باشد.چنانکه ملاحظه خواهيم کرد، مي توان روايت اين دو کتاب از مفاهيم فرد، قدرت و موضوعيت سياست را ذيل سه عنوان نقطه عزيمت، گره گاه بحراني و گريز گاه گرد آورد.
نقطه عزيمت
نقطه عزيمت يونگ، دست کم چنانکه ولوديمير والتر اوداينيک در کتاب"يونگ و سياست"روايتگر آن است، فرد به معناي روانشناختي آن است که در چنبره قواعد جمعي و مواريث قومي و تاريخي قرار دارد.او فرد را سرچشمه انرژي حياتي مي انگارد.به قول يونگ فرايند حرکت انسان از يک حيوان صرفا طبيعي به يک حيوان فرهنگي حاصل مازاد انرژي حياتي يا ليبيدوست که از سه تعارض بنيادي حادث مي شود:تعارض ميان دريافت هاي حسي و مادي فرد و روح او;تعارض ميان غريزه مداري لجام گسيخته فردي و بقاياي موروثي و نياکاني او;و سرانجام تعارض ميان فرد و جامعه.به دلايل غريزي و ذاتي، انسان اين انرژي هاي حاصل شده از اين تعارضات را صرف توليد و توسعه فرهنگ مي کند و به يک حيوان فرهنگي بدل مي شود.در اين ميان فرد مرکزي است که همه تعارضات و کشاکش هاي ذکر شده حول آن دور مي زند.
در روايت يونگ روان فردي نقطه عزيمت قرار مي گيرد، اگرچه همچنان روان جمعي در صور ذهني و خاطرات جمعي دائر مدار نظام فکري اوست.
از نظر ريچارد سنت، افراد در موقعيت هايي با ايفاي نقش موضوع اقتدار و در موقعيت هاي ديگر با ايفاي نقش مرجع اقتدار در شبکه پيچيده اي از توليد سرمايه امنيت اجتماعي مشارکت مي جويند.
يونگ مدعي است همين شکل گيري و تولد آرام نمادهاست که به توسعه انديشه ها و رفتارهاي فرهنگي راه مي برد.به عبارتي نقطه عزيمت يونگ نيز مظاهر جمعي حيات انساني اند که در نمادها تجلي مي کنند و براي فرد وجهي وجود شناختي دارند.
نقطه عزيمت ظهور سياست و قدرت از منظر يونگ، پيدايي خودآگاهي فردي است.با شکل گيري تمدن و تقسيم نقش هاي اجتماعي، فرد درمي يابد به نحوي ميان خواسته هاي غريزي او و مقتضيات روان و جامعه او ناهمسازي هايي وجود دارد.اين امر هم سرآغاز آگاهي فرد از خود است و هم سرآغاز آگاهي گروه از خود.
از همين نقطه عزيمت است که تفکيک ميان فرمانبران و فرمانبرداران حاصل مي شود و قدرت طلبي فردي با تسليم طلبي جمعي گره مي خورد و سياست آغاز مي شود.ظهور خودآگاه و ناخودآگاه فردي، پايان استيلاي روان جمعي نيست.بلکه به خلاف، فرد و جامعه نه تنها از نفوذ شايع ناخودآگاه جمعي رهايي ندارند، بلکه قادر به کسب آگاهي از آن نيز نيستند.تحول اجتماعي و تاريخي مستمرا ناخودآگاه جمعي را گسترده تر مي سازد و نسل هاي آتي مستمرا ذيل پوشش ناخودآگاه و روان جمعي واقع مي شوند.به اين معنا ظهور تمدن و آغاز شدن فرايند سياسي به هيچ روي به معناي بلوغ بشر نيست.انسان ها هرچند در ظاهر متمدن هستند ولي در باطن هنوز بدوي اند."نوع بشر در گوهر خود هنوز از نظر رواني در کودکي بسر مي برد و اين مرحله اي است که نمي توان از روي آن پريد.اکثريت عظيم مردم نيازمند اقتدار، ارشاد و قانون هستند.
اين وضعيت گويي به باور يونگ تغيير نمي کند.روان انساني در نتيجه الگوها و خواست هاي موروثي خود نوعي نياز دروني به اقتدار و قانون دارد.به باور يونگ در جوامع پيش مدرن اين نياز به نحوي متعادل تامين مي شود.به عبارت ديگر، جوامع پيش مدرن، حاصل نوعي مصالحه ميان تعارضات بنيادين طبيعي و فرهنگي اند و در نتيجه اين مصالحه، با تعادل و نظم نسبي در امور مواجهيم.
چنانکه ملاحظه کرديم در روايت يونگ روان فردي نقطه عزيمت قرار مي گيرد، اگرچه همچنان روان جمعي در صور ذهني و خاطرات جمعي دائر مدار نظام فکري اوست.اما ريچارد سنت در کتاب اقتدار، نقطه عزيمت خود را معاني قرار مي دهد که با صور ذهني يونگ قرابت دارد.ريچارد سنت از فرد انسان به عنوان واحد معنادهنده به هستي خويش ياد مي کند: مخلوقي که مي کوشد معنايي به زندگي اش دهد.اما نظر به آنکه معناها تقرري اجتماعي دارند، فرد همواره با منظومه هاي معنايي بيرون از خود مواجه است و بنابراين هر تلاش براي معنابخشي به هستي خويش، با رمز گشايي از معناهاي پيشاپيش موجود ممکن مي شود.باور به فرد انساني به منزله يک واحد معنابخش به هستي خويش، به اين نتيجه مي انجامد که فرد همواره موضوعيتي بيرون از خود دارد.عواطف انساني بازتاب وجود شناختي تعلق فرد به ديگران است.اما در روايت سنت، موضوعيت بيروني فرد به معناي استحاله فرد در جمع نيست.بلکه باور به رمزگشايي معناهاي پيشاپيش مقرر، به معناي ارتباط متکي بر تعبير و تفسير معاني اجتماعات مندرج شده توسط فرد است.
با اين تعريف، نقطه عزيمت ريچارد سنت در فهم پديده قدرت بر دو بنياد متکي است:اول تعلقات و عواطف، و دوم الگوهاي تعبيري مفهوم اقتدار.اقتدار، در ارتباط ميان افراد نابرابر ظاهر مي شود.در مقابل برادري، که بيانگر ارتباط ميان افراد برابر است.به قول سنت، اقتدار "امري بنيادي است.کودکان به مراجع اقتداري نياز دارند که هدايت شان کند و اطمينان شان دهد.بزرگسالان هم به همچنين.با بازي کردن نقش مرجع اقتدار است که آنان، تا حدودي اساسي به وجودشان تحقق مي بخشند.از نظر آنان ايفاي اين نقش نوعي بيان علاقه اي است که آنان نسبت به ديگران دارند.ترس از محروم شدن از اين تجربه هميشه با ما هست و هرگز ما را به راستي ترک نمي کند.
سنت، نياز به اقتدار را با نياز به نيرويي مستحکم، تضمين شده و پايدار تشبيه مي کند.گويي سنت از نوعي امنيت وجود شناختي سخن مي گويد.بازتاب اين نياز در ارتباطات اجتماعي و تعلقات فردي تجلي مي کند.افراد در موقعيت هايي با ايفاي نقش موضوع اقتدار و در موقعيت هاي ديگر با ايفاي نقش مرجع اقتدار در شبکه پيچيده اي از توليد سرمايه امنيت اجتماعي مشارکت مي جويند.اما همواره چيزي هست که به واسطه آن فرد به عنوان مرجع اقتدار با موضوع اقتدار، يا به عکس، ارتباط برقرار مي کند:تعبير و تفسير قدرت. همواره اين ارتباط با برقراري يک نظام ادراکي سامان پيدا مي کند. نظامي که تبعيت را براي يک سوي رابطه، و اعمال اقتدار را براي سوي ديگر، موجه مي کند.بديهي است که يک ارتباط توام با اقتدار مي تواند با دگرگوني نظام ادراکي مشروعيت بخشنده به آن، فروريزد.اما طرفين گسسته از ارتباط اقتداري، در صدد بازتوليد آن در سطح ديگر براي کسب آن امنيت وجود شناختي خواهند بود.
نکته اي که روايت سنت را از يک روايت تقليل گرايانه به امر روانشناختي فراتر مي برد، باور او به سامان و ساخت اجتماعي عواطف و ادراکات، و تحول اين سامان به حسب تحولات اجتماعي، فرهنگي و سياست است.هر سامان اجتماعي، هم پديدار شده و هم پديدآورنده الگوهايي از نظام ادراکي و نظام عواطف جمعي است که توامان الگوهاي ارتباط اقتداري را در يک دوره فراهم مي آورند.
به عقيده يونگ، دمکراسي با پذيرش، دروني کردن و سپس محدود ساختن غرائز دشمني و پرخاشگري به محدوده داخلي کشور تا حد معيني از نياز به دشمنان و جنگ هاي خارجي مي کاهد.
يونگ و سنت، هر دو به نقد صورت بندي پر بحران اقتدار مدرن مي پردازند و با نمودار ساختن سرشت اسارت بخش مناسبات مدرن، و نشان دادن ريشه هاي اين اسارت در وجوه درون فردي، امکاناتي را براي رهايي ترسيم مي کنند.
گره گاه بحراني
با تکيه بر چنان تعريفي از فرد، و الگوهاي ارتباطي او با نظام اجتماعي، همه نظريه پردازان اجتماع گرا از يک گره گاه بحراني سخن مي گويند که با ورود به مناسبات مدرن ظاهر مي شود.يونگ اين گره گاه بحراني را ظهور انسان توده اي مي خواند.پيش از ظهور مدرنيته، روان انسان غربي از تماميت و تعادل معيني بهره مند بود.اما با ظهور انقلاب صنعتي شکاف عظيمي ميان هستي خودآگاه و وجود ناخودآگاه انسان غربي ظاهر شده است.مصالحه ميان تقاضاهاي طبيعي و فرهنگي با روال پيشين ناممکن مي شود و انسان با از دست دادن موقعيت هاي همبايي اش، منزوي مي شود و فردانيت خود را از دست رفته مي يابد. مرجعيت کليسا از دست مي رود، نظام پدرسالارانه پيشين تضعيف مي شود، علم گرايي و انکار خرافه ها و تکيه بر عقل جديت پيدا مي کند.فرد در عرصه خودآگاه، خود را دائرمدار امور مي يابد، اما اين وضعيت بيش از آنکه تصوير رهايي از قيودات سنت را متبادر به ذهن کند، وضعيت بي پناهي وجود شناختي او را فراهم مي آورد.اما اين به معناي پايان يابي استيلاي ذهن جمعي نيست، بلکه اينک زمانه ظهور چهره تازه اي از ناخودآگاه و ميراث جمعي است.اين چهره تازه خود را در دولت جديد و سياست به معناي جديد نمايان مي کند.
شاخص بنيادي سياست به معناي جديد، برانگيخته شدن انسان ها با سوداهاي سياسي است.فرد در گروه، که عرصه سياست دائرمدار سامان دهي آن است، احساس امنيت مي کند.بنابراين عرصه جديد سياسي با طغيان توده ها گشوده مي شود. به اين اعتبار يونگ بنياد سياست به معناي جديد را نوعي روان نژندي انسان مدرن مي خواند.انسان مدرن تشنه اقتدار و امنيت ناشي از آن است، و اين کالايي است که در هويت هاي گروهي و در ضمن کشاکش هاي سياسي ظاهر مي شود.چنين است که يونگ در بررسي ساختار قدرت و اقتدار مدرن، نه از دولت و صورت بندي نظم سياسي، بلکه از ساختار رواني فرد و نسبت آن با تحولات فرهنگي و اجتماعي آغاز مي کند.به باور يونگ، در جامعه مدرن با فرد فرديت زدايي شده، وابسته و بي اثر مواجهيم.چنين فردي"براي مبارزه با انزواي خود دست به سازماندهي مي زند ولي در گام بعد همين سازمان مايه دائمي شدن انزواي او مي گردد...وي براي ارضاي ميل قدرت طلبي خود از دولت مطلقه اي پشتيباني مي کند که در مرحله بعد او را مرعوب مي سازد به اين ترتيب يونگ با تکيه بر ساختار ذهن جمعي و الگوهاي کهن بر اين باور است که فرد در دنياي مدرن در بافت گسترده تري از دامنه اقتدار سياسي جذب شده است و اين اقتدار نه بيروني بلکه از ساختار رواني شخصيت مدرن زاده شده است.
روايت سنت در کتاب اقتدار، با روايت يونگ شباهت بسيار دارد.او نقطه بحراني را در ظهور معنا و تعبيري از اقتدار مي يابد که با سرشت همبايي و متکي بر عاطفه انساني ناسازگار است.به باور سنت فرد مدرن فرد خودفرمان و صاحب اختيار خويش است.کسي است که به دليل قابليت هايي که کسب کرده است، وجود خود براي ديگران بيش از وجود ديگران براي خود ضروري قلمداد مي کند.او مي تواند نسبت به ديگران بي اعتنا بماند. شخصيت هاي خودفرمان در دوره مدرن در چهره متخصصان و کارشناسان، پزشکان، پژوهشگران و چهره هاي برجسته سياسي و نظامي نمودار مي شود.
به قول سنت بي اعتنايي به ديگران يک بازتاب رواني را در عرصه عمومي بيدار مي کند."بي تفاوتي ديگري نسبت به ما، ميل ما به بازشناخته شدن را تحريک مي کند، دلمان مي خواهد که او حس کند که ما به اندازه کافي اهميت داريم که مورد توجه او قرار گيريم.در اين گونه موارد ما حتي آن قدر پيش خواهيم رفت که وي را تحريک کنيم يا مورد حمله قرار دهيم تا مجبور باشد واکنشي نشان دهد.ما که نگران بي تفاوتي او نسبت به خود هستيم و نمي فهميم چرا او از ما فاصله مي گيرد سرانجام از لحاظ عاطفي وابستگي کاملي نسبت به وي پيدا خواهيم کرد.
براين مبنا سنت اقتدار خودفرمان را ويژگي قدرت در دوره مدرن مي خواند.به باور او اين الگوي اقتداري، انضباطي را به ديگران مي قبولاند:نوعي انضباط شخصي که با نفع عمومي همسو نمودار شده است و فرد بدون اعمال زور به آن گردن نهاده است.اين انضباط با تکنيک هاي گوناگوني اعمال مي شود، مثلا برانگيختن شرم ديگران در مقابل فرد خودفرمان يکي از اين تکنيک هاست.به قول سنت"در جوامع غربي شرم جاي خشونت را به عنوان شکل معمولي اصلاح گرفته است.دليل اش ساده و غيرعادي است.شرمي که يک شخص خودفرمان مي تواند در زيردستان خود برانگيزد، از شکل هاي ضمني نظارت است.به جاي آنکه گفته شود شما لجني بيش نيستيد، يا ببينيد که من چقدر از شما بيشتر ارزش دارم، کافي است که کارفرما کار خودش را انجام دهد، استعدادهاي خود را به کار گيرد و متانت و برخود چيرگي اش را به نمايش درآورد.
به اين ترتيب سنت نيز مانند يونگ، صورت بندي اقتدار نوين را به نحوي تفسير مي کند که توده ها تضعيف شده و انباشته از احساس ناتواني در مقابل مراجع اقتدارند، مراجعي که به واسطه بي اعتنايي و بي عاطفي، واکنش هايي را در فرد برمي انگيزند که مستمرا وابستگي او را تحکيم مي کنند.اين واکنش ها از جلوه نمايي به سليقه شخص"خودفرمان"گرفته تا اعتراض يونگ در بررسي ساختار قدرت و اقتدار مدرن، نه از دولت و صورت بندي نظم سياسي، بلکه از ساختار رواني فرد و نسبت آن با تحولات فرهنگي و اجتماعي آغاز مي کند.
روايت سنت در کتاب اقتدار، با روايت يونگ شباهت بسيار دارد. او نقطه بحراني را در ظهور معنا و تعبيري از اقتدار مي يابد که با سرشت همبايي و متکي بر عاطفه انساني ناسازگار است.
به قول سنت باور به خودبسندگي و خودفرماني، ابتدا اين آرمان را در فرد برمي انگيزد که براي آزادي و برابري فرصت براي همه دست به عمل بزند.اما عدم تحصيل اين فرصت در شرايط اجتماعي الگويي ديگر از آزاديخواهي را در فرد برمي انگيزد و آن قناعت به عدم دخالت دولت در امور خصوصي اوست.او"سرانجام به اين نتيجه رسيده است که حقوق قانوني خود را بيش از پيش به دولت واگذارد، و ميدان عمل همواره وسيع تري براي دولت در نظر گيرد، و اين فقط به اين شرط که دولت در حريم زندگي خصوصي اش دخالت نکند.
به باور سنت ما نيازمند اعتماد و عاطفه ايم و نياز ما با اين کيفيات مانند همه نيازهاي بنيادي ديگر ماست.عدم حضور اجتماعي اين کيفيات در سرشت ارتباطات اجتماعي مدرن، الگويي از اقتدار را بنا مي نهد که متکي بر وابستگي تام و تمام مردم به مراجع اقتداري است.سنت ظهور نظم هاي فاشيستي و چهره پيشوا را مظهر تام و تمام اين الگوي اقتداري مي يابد که البته در جوامع دمکراتيک غربي نيز به طرق پيچيده و پنهان تري بازساخته مي شود.
منبع: مردمسالاری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر