-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

Lastest News from Shahrgon for 04/29/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



alborzrahmani@yespros.com

 

امروزه اهمیت "سابقه اعتباری" (credit history) و تاثیرات آن بر روی جنبه مالی زندگی‌ افراد خصوصاً متقاضیان وام مسکن، انکار ناپذیر می‌نماید. همانطور که داشتن یک "سابقه اعتباری" خوب به همراه "رتبه اعتبـــــــــاری" (credit score) بالا میتواند زمینه ساز دریافت وامی با پائین‌ترین نرخ بهره گردد، در مقابل بی توجهی به این دو عامل میتواند به راحتی‌ امید‌های فرد برای دستیابی به خانه ایده آل را به یاس مبدّل سازد.  برای بیان اهمیت "سابقه اعتباری" همین بس که همیشه پایین ترین نرخ بهره وام مسکن به کسانی‌ تعلق می‌گیرد که بالاترین رتبه اعتباری را دارا باشند. همچنین کسانی‌ که رتبه بالایی دارند با شرایط آسانتری صاحب کارت اعتباری (credit card) شده و با سایر درخواست‌های وامشان نیز راحت‌تر موافقت خواهد شد.  جالب است بدانید‌ که تفاوت نرخ بهره برای فردی با بهترین رتبه اعتباری با فردی که سابقه و رتبه‌ای ضعیف دارد، ممکن است به ۳ درصد نیز برسد.

از میان سه شرکت بزرگی‌ که وظیفه تعیین و گزارش رتبه و سابقه اعتباری را دارند، شرکت Equifax محبوبیت و مقبولیت بیشتری نزد بانک‌ها و موسسات مالی داشته که سیستم رتبه دهی‌ آن در بازه ۳۰۰ تا ۹۰۰ قرار می‌گیرد. این رتبه بر اساس مورد زیر تعیین میشود.

  • ۳۵ درصد بر اساس سابقه پرداخت بدهی
  • ۳۰ درصد بر اساس میزان بدهی شخص و میزان اعتبار باقیمانده
  • ۱۵ درصد بر اساس طول زمان "سابقه اعتباری"
  • ۱۰ درصد بر اساس گوناگونی وام‌های دریافتی
  • ۱۰ درصد بر اساس تعدد دفعات درخواست  "رتبه اعتباری"

همچنین عوامل زیر میتوانند به صورت مستقیم سبب کاهش "رتبه اعتباری" گشته که در پایان چند راه برای بهبود آن نیز ذکر خواهد گردید.

۱-  کوتاه بودن طول زمان "سابقه اعتباری"

کوتاه بودن طول عمر حسابهای قابل تجدید (revolving) و غیر قابل تجدید (non revolving) که در "گزارش اعتباری" شما نشان داده میشود میتواند سبب کاهش رتبه اعتباری گردد.  حسابهای قابل تجدید مانند کارت‌های اعتباری Visa, MasterCard حسابهایی هستنند که به شما اجازه میدهند تا تنها با پرداخت یک حداقـــــــل پرداخت (minimum payment)، مبلغ کّل بدهی را به ماه‌های بعد منتقل نمائید. حساب‌های غیـــر قابل تجدید مانند American Express  حساب‌های هستند که در پایان ماه باید به طور کامل پرداخت گردند. تجربه نشان میدهد کسانی‌ که سابقه اعتباری طولانی‌ تری دارند، ریسک پرداخت‌های ماهیانه پائین تری نیز داشته اند.  بنابرین اگر شما میتوانید به خوبی‌ حساب‌های مختلف را مدیریت کنید، با گذشت زمان به رتبه بهتری نیز دست خواهید یافت.

۲-  تعدد درخواست "گزارش اعتباری" در طول یک سال

تعداد دفعاتی که ظرف ۱۲ ماه گذشته اقدام به درخواست "گزارش اعتباری" کرده‌اید در گزارش شما منعکس شده و در حقیقت درخواست پی‌ در پی‌ سبب کاهش رتبه اعتباری نیز میگردد. البته توضیح این مساله ضروریست که هر نوع بررسی "سابقه اعتباری"، سبب کاهش رتبه نخواهد گردید.  به عنوان مثل مرور وضعیت حساب شما توسط کارمند بانک و تقاضای داشتن یک نسخه از آن توسط شما، درخواست "گزارش اعتباری" محسوب نخواهد شد.  به منظور جلوگیری از کاهش "رتبه اعتباری" توصیه میشود تا هر زمانی‌ که در عمل احتیاج به آن دارید اقدام به دریافت گزارش نمائید.

۳-  افزایش سطح بدهی ها

داشتن چند وام هم زمان به خودی خود سبب کاهش رتبه اعتباری نخواهد شد و ریسک به خصوصی را متوجه بانک نمی‌کند. آنچه باعث کاهش رتبه بوده، افزایش مداوم سطح بدهی فرد می‌باشد. در واقع برای جلوگیری از بروز مشکل باید ضمن تلاش برای کاهش میزان بدهی به بانک ثابت کنید که توانایی مدیریت و پرداخت قرض‌هایتان را دارا می باشید.

به عنوان مثل اگر سال گذشته خط اعتباری (line of credit) به ارزش ۱۰۰۰ دلار گرفته اید و پس از گذشت یک سال هنوز مبلغ ۹۲۵ دلار به آن بدهکار هستید، نشانه خوبی‌ برای بانک نخواهد بود. هر چه مبلغ کّل بدهی ها را پائین تر آورید، رتبه اعتباری بالاتری در انتظارتان خواهد بود. نکته قابل توجه اینکه هرچند تلاش برای کاهش قرضها سبب افزایش رتبه شما خواهد شد، اما اگر به دنبال بهبود کامل و سریع تر سابقه اعتباری خود هستید بهتر است تا کّل مبلغ بدهی را باز پرداخت نمائید.

بدترین حالت و در واقع کابوس بسیاری از متقاضیان وام میتواند اعلام "ورشکستگی" (bankruptcy) نام گیرد. عاملی که در صورت بروز، اثرت مخرب آن بر "سابقه اعتباری" شخص تا مدت ۱۰ سال به جا خواهد ماند و میتواند سبب کاهش "رتبه اعتباری" تا میزان ۲۰۰ واحد نیز بشود.

در پایان از نکات زیر می‌توان به عنوان عوامل بهبود "رتبه" و در نهایت "سابقه اعتباری" استفاده نمود.

  • حداقل سالی‌ یک بر "گزارش اعتباری" خود را بررسی نمائید.
  • در صورت مشاهده اشتباه در گزارش، حتما شرکت مربوطه را برای تصحیح آن در جریان بگذارید.
  • از بررسی پی‌ در پی‌ "سابقه اعتباری" خودداری کنید.
  • میزان بدهی کارت‌های اعتباری خود را همیشه پائین تر از ۵۰ درصد حداکثر اعتبارتان نگاه دارید.
  • تا حد امکان بدهی‌های مشخص شده در گزارش را سریع تر پرداخت نمایید.

 


مطابق دانشنامه رشد، جنگ سنجر سلجوقی با غزان 548» ق / 1153 م«  از این قرار بوده است.

"در دوران فرمانروایی سلطان سنجر، حدود چهل هزار خانوار ترکمانان غز، درختلان، چغانیان و کرانه‏های بلخ و قهندز به سر می‏بردند و این محدوده چراگاه چهارپایان آنان بود. ترکان غز در برابر این زیست و چراگاه، پیمان داده بودند که سالانه بیست و چهار هزار رأس گوسفند به آشپزخانه سلطان بفرستند.

برای آوردن این گوسفندان، خوان سالار سلطان، شخصی را به نزد ترکمانان می‏فرستاد. در یکی از این مأموریتها، یکی از کارگزاران سلطان درباره گزینش گوسفندان فربه با غزان بنای درشتی گذاشت. امیران غز این رفتار را بردباری نکردند و کارگزار را کشتند. خوان سالار که از این واقعه آگاه شد، از ترس خشم سلطان، در این باره گفتگویی به میان نیاورد و خود گوسفند می‏خرید و به آشپزخانه می‏فرستاد.

تا آن که امیر تاج ممتاج، والی بلخ، به مرو نزد سلطان آمد و خوان سالار آن چه را که درباره غزان و خودداریشان از دادن گوسفند و قتل کارگزار می‏دانست به وی گفت. ممتاج هنگامی که به خدمت سلطان رسید، پیشنهاد کرد که وی را به عنوان شحنگی غزان به آن دیار روانه سازد تا سالی سی هزار گوسفند از غزان گرفته به آشپزخانه سلطان پیشکش کند.

پادشاه این پیشنهاد را پذیرفت و امیر ممتاج به همراه فرزندش ملک المشرق رهسپار قرارگاه خویش در بلخ که نزدیک ختلان بود، شد و کسی را برای آگاهی از کشته شدن فرستاده خوانسالار نزد غزان روانه کرد. ولی ترکمانان فرستاده او را با اهانت تمام باز گرداندند.

این خشونت بر ممتاج گران آمد و به جنگ غزان رفت، اما در کارزار، شکست خورد و خود و پسرش هر دو کشته شدند. چون خبر این واقعه به دربار رسید، امیران و بزرگان سلجوق سخت به خشم آمده، سلطان را وادار کردند تا خوئد رهسپار نبرد و تنبیه غزان گردد.

برخورد سنجر با غزان

سنجر با سپاهی گران راهی ماوراء النهر شد، اما در بین راه به خاطر مصائب و دشواریهای فراوان، بسیاری از سربازان وی هلاک شدند. هنگامی که خبر رهسپاری سلطان به غزان رسید، اندیشناک شد، نماینده ای نزد سلطان فرستادند و پیام دادند که «ما بندگان پیوسته فرمانبردار بوده و بر حکم فرمان رفته‏ایم.

چون ممتاج آهنگ خانه ما کرد برای نیاز و آرامش کودکان و زنان خود کوشیدیم تا او و پسرش کشته شدند. اینک سه هزار دینار و هزار غلام ترک می‏دهیم تا پادشاه از سر گناه ما درگذرد.

سنجر در ابتدا حاضر به پذیرفتن پیشنهاد شد، اما امیران او را گفتند که «با کشته شدن ممتاج، ترکمانان بر جرأت و گستاخی خود می‏افزایند و بیشتر از این گستاخی می‏نمایند و شاه را وادار به حرکت کردند. .... در این هنگام آن تیره ناله و زار بسیار کرده گفتند که اگر سلطان از گناه ما بندگان درگذرد از هر خانه یک من نقره با آن چه که پیش از این پذیرفته بودیم، خواهیم داد. .

جنگ با غزان

پادشاه خواست دست از پیکار با غزان بکشد و به دیار خود برگردد، ولی امیران پافشاری کرده، او را به جنگ واداشتند. اما بخشی از سپاه سنجر که از فرمانده خود مویه آی به، ناراضی بودند، دست از جنگ کشیدند. از این رو، سلطان سنجر که با پافشاری بزرگان سلجوق به جنگی ناخواسته کشیده شده بود، بدون سپاه ماند و از غزان شکست سختی خورده، خود و زوجه‏اش به دست غزان اسیر شدند.

غزان سنجر را به مرو بردند و آن شهر را که پر از گنجینه‏های زر و سیم و خزانه شاهی بود، غارت کردند و مردم را زیر شکنجه و آزار قرار می‏دادند تا مخفیگاه مال خود را فاش کنند. در اندک زمانی از مرو جز تل خاکستری باقی نماند. سپس به نیشابور رفته و آن جا را نیز غارت و چپاول کردند و مسجد جامع منیعی و مسجد مطرز را ویران ساختند و به آتش کشیدند و عده زیادی از مردمان و اهل علم و ادب شهر را به قتل آوردند. طولی نکشید که سراسر خراسان عرصه تاخت و تاز این قوم وحشی شد و به جز هرات که برج و بارویی استوار داشت، دیگر نواحی خراسان به مدت افزون بر سه سال عرصه غارت این قوم بود.

مرگ سلطان سنجر

ترکان خاتون همسر سلطان سنجر در اسارت و در سال 551 ق / 1156 م درگذشت. سلطان پس از وفات همسرش به کمک احمد ممتاج و موید آی به و با فریفتن و رشوه دادن به نگهبانان، توانست خود را از اسارت آزاد سازد و به مرو رود. اما چون تمامی سرزمینهای خود را ویران دید، دچار غم و اندوهی سخت شد و به بستر بیماری افتاد تا آن که در ربیع الاول 552 ق / آوریل 1157 م، چشم از جهان فرو بست. "

مشروح گفتار احمد کسروی و عنایت الله رضا در باب ورود ترکان غز به آذربایجان در عهد محمود و مسعود غزنوی از این قرار است: " سلطان محمود چون به ماوراء النهر رفت؛ گروهی از ترکان را (پنجاه هزار نفر کمابیش) با خود به ایران آورد و در خراسان نشیمن داد. و اینان چون زمانی بودند، دسته ای از ایشان جدا گردیده، از راه کرمان آهنگ اصفهان کردند؛ چون محمود نامه به علاء الدوله خداوند اصفهان نوشت که آنان را باز گرداند و یا کشته سرهایشان را فرستد و علاء الدوله می خواست این کار را به نیرنگ انجام دهد، ترکان فهمیده خود را از دام رها گردانیدند و از اصفهان بیرون آمدند و در همه جا یغما کنان خود را به آذربایجان رساندند که می توان گفت نخستین دسته ترکان در آن سرزمین بودند. این داستان پیش از سال 411هجری و شماره ترکان یا غزان دو هزار خرگاه کمابیش بوده است که هر خرگاهی را روی هم هفت یا هشت تن می توان شمرد. خداوند آذربایجان در این زمان وهسودان پسر محمد روادی بود و او چون با فرمانروایان دیگر از شدادیان اران و دیگران، دشمنی و همچشمی داشت، از رسیدن اینان که همه مردان جنگجو و سخت کمان می بودند، خشنود گردید و در آذربایجان نشیمن داد. ولی اینان آسوده ننشستند و پیاپی به ارمنستان و جاهای دیگر تاختند و تاراج و ویرانی دریغ نگفتند... دومین دستهً غزان در حدود سال 429 هجری به هنگام سلطنت مسعود غزنوی در خراسان و وهسودان در آذربایجان به این سرزمین کوچ کردند و وهسودان اینان را نیز پذیرفت؛ اما غزان به خلق و خوی خویش یغما و تاراج را رها نکردند و به غارت و کشتار مردم ارمنستان و آذربایجان دست زدند.

سید احمد کسروی همچنین از رسیدن و اتراق همین ترکان غارتگر غز در آذربایجان عهد پیش از مغول سخن می راند که با اعتقاد ترکان عثمانی جور در می آید که میگویند ایشان ده هزار خانوار ترک بودند که در ایران از پیش مغول گریختند و به آسیای صغیر مهاجرت کردند. گرچه احمد کسروی و عنایت الله رضا توجه شان بدین مهاجرت نیوده است و تصورشان بر این است که اینان در آذربایجان و اران ساکن شدند و زبان آذری ترکی یادگار ایشان است. در حالی که ابو منصور وهسودان صرفاً این عشایر ترک را برای پشتوانه نظامی پیش خود نگه داشته بود؛ ایشان با رسیدن موج مغولان با سلطان جلال الدین خوارزمشاه خود را به آسیای صغیر افکندند. معادل بودن لفظ غز (بیضه، اصل) با کوگ ترک (ترک اصیل) خود گویای این همانی اینان است. اما زبان ترکی آذری خود همان زبان ارانی (به کردی یعنی آذری) بود که با ابومنصور وهسودان روادی و پسرش مملان توسط گرگرها و دیگران از اران به آذربایجان رسید و به تدریج جایگزین زبان در حال احتضار اینجا یعنی پهلوی معرب گردید. اوستا- شاهنامه ترکی ارانی ده ده قورقود دلیل قدمت باستانی زبان آذری در اران است. اطلاعات ناقص کسروی و عنایت الله رضا در این باب قابل توجه است. در واقع ترکان غارتگر عرصه فلات ایران که صبر حافظ را همچون خان یغمایشان می برده اند همین ترکان غز یعنی نیاکان ترکان عثمانی بوده اند که کسروی و عنایت الله رضا نیاکان ترکان آذری شان پنداشته اند. اینان همان ترکانی بوده اند که هونها (تاتارها) از سمت دریاچهً آرال به اورخون در سمت شمال مرزهای چین تبعید کرده بودند. در باب مخاصمین کوگ ترکان-غزها گفتنی است، تاتار به چینی یعنی مردم کناری و سرحدی معادل نامهای ترکی گوران قراخ-تایی (بزرگ مدفنان لنگه کناری) و قیراخ-اوز (سمت کناری، قرقیز) می باشد. در شاهنامه نام گوران قراختایی (قرقیزان) با آل افراسیاب و نام دست نشاندگان ایشان یعنی قراخانیان منتسب به پسر افراسیاب به نام قره خان بیان شده است. مطابق منابع اسلامی ترکان شکست دهنده سلطان سنجر ابتدا همان گوران قراختایی بوده اند ولی ایشان چندان به غارت و کشورگشایی در ملک سنجر نپرداختند.


 


 به بهانه‌ی انتخابات جدید کانادا:

مقدمه

روزی که شهروند کانادا شدم از این خوشحال بودم که با رای دادن در انتخابات فدرال (کشوری) حداقل می‌توانم در سرنوشت کشور دومم و دموکراسی موجود در آن نقش داشته باشم. در آن زمان نه شناخت چندانی از سیستم‌های دموکراسی موجود در دنیا داشتم، نه از ساختار سیاسی کانادا و نه از جامعه‌ی مدنی و فعالیت مدنی. اولین باری که واجد شرایط رای دادن شدم، چون راهی سفر به اروپا بودم، قبل از موعد رای دادم. و چه شور و شوقی داشتم. مادرم که آنروزها مهمان من در ونکوور بود از این شوق من تعجب زده بود. اما امروز بعد از سه بار شرکت در انتخابات فدرال تصمیم گرفته ام در انتخابات جدید کانادا در سطح کشوری شرکت نکنم. لابد می‌پرسید چرا؟

سیستم رای گیری فدرال و‌استانی در کانادا

سیستم رای گیری فدرال و‌استانی در کانادا، همانطور که شخصی روی فیس بوک می‌گوید، از اختراع برق قدیمی‌تر‌است و امروزه کارایی درستی ندارد و به نتایج عادلانه نمی‌انجامد. این سیستم خیلی افراد مانند مرا از شرکت در انتخابات مایوس می‌کند و سطح شرکت مدنی را پایین می‌آورد. سیستم رای گیری در کانادا، بر خلاف بسیاری دموکراسی‌های اروپایی، پروپورشنال،‌یعنی بر اساس درصد رای شهروندان به کاندیداها،  نیست و بر اساس درصد آرای کسب شده توسط کاندیداها در حوزه‌های محلی می‌باشد. در‌یک سیستم پورپورشنال، تعداد کرسی‌هایی که هر حزب سیاسی‌یا هر کاندیدای مستقل در مجلس می‌برد متناسب با درصد آرایی‌است که آن کاندیداها‌یا احزاب در سطح کشور می‌برند. چیزی که رای دهندگان را در سیستم موجود در کانادا مایوس می‌کند این‌است که افرادی که انتخاب می‌شوند نماینده‌ی احزابی نیستند که اکثریت در سطح کشوری و‌استانی به آنها رای داده‌اند.

 در حوزه‌ی محلی من "ونکوور مرکزی"، که بیشتر ساکنینش به ظاهر افراد 30-45 ساله‌ی متخصص شهری‌ یا صاحبان بیزینس، مجرد و با در آمد خوب (متشکل ازدر صد بالایی از سفیدها و دگرباشان) می‌باشند، خانم هدی فرای نماینده حزب لیبرال در سه انتخابات گذشته در سالهای 2004، 2006 و 2008 اکثریت آراء را از آن خود کرد، پس به نمایندگی از این حوزه وارد مجلس شده و‌ یک کرسی را اشغال کرد. در سال 2006 که رقابت بین هدی فرای و رقیب انتخاباتی اش سوند رابینسون از حزب دموکراتهای نو و مورد حمایت جامعه‌ی دگرباشان، بسیار بالا بود، هدی فرای با کسب 26000 در مقابل 16000 رای پیروزی را از آن خود کرد. امسال به نظر نمی‌رسد که خانم کرن شلینگدون نماینده‌ی حزب دموکراتهای نو که به کنش گری سیاسی-اجتماعی در زمینه‌ی کاهش فقر معروف می‌باشد شانس خوبی در مقابل خانم فرای داشته باشد، چه کسانی مانند من و همسرم به او رای بدهیم‌ یا نه. این در حالی‌است که در طی شش سال گذشته رشد فقر را می‌توان چه در این حوزه‌ی انتخاباتی من و چه در سطح‌استانی و کشوری به روشنی مشاهده کرد.  پیش بینی من برای پیروزی قطعی خانم فرای در این دور از انتخابات به این علت‌است که، حتی اگر درصد معترضان به فقر و بسیاری مشکلات اجتماعی دیگر و همچنین سیاست‌های داخلی و خارجی دولت کانادا، و به تبع‌اش تعداد رای دهندگان به حزبی مانند دموکراتهای نو در سطح کشوری بالا رفته باشد، ولی این درصد در حوزه‌ی انتخاباتی من چندان بالا نرفته‌است.‌  یکی از دلایل این امر این‌است که ترکیب جمعیت در این حوزه (سفیدها، مهاجران بسیار متمول، مجردان و ...) تغییر محسوسی نکرده‌است. البته این مسئله ممکن‌ است در حوزه‌های دیگر مانند حوزه‌های ترای سیتی که درصد ایرانیان مهاجر در آنها نرخ چشمگیری داشته تفاوت داشته باشد و نوشته‌ی من ترغیب شهروندان به شرکت نکردن در انتخابات نمی‌باشد.

یکی از مشکلات این سیستم رای گیری بر حسب اکثریت آراء در حوزه‌ی انتخاباتی این ‌است که رای دادن تا حدودی بر اساس معروفیت افراد در حوزه‌های انتخاباتی صورت می‌گیرد نه بر اساس انتخاب کسی که نماینده‌ی خواسته‌های شهروندان برای تغییرات در سیاست دولت در سطح  کشوری (فدرال) و‌ استانی ‌است.

واضح‌است که ‌یکی از راههای مستقیم تاثیر گذاری روی سیاستهای محلی (منطقه‌ی زندگی) و طرح این خواسته ها از طریق شرکت فعال در انتخابات شهرداری‌ها می‌باشد. ولی جالب اینجاست که شهروندان چندان به شرکت در انتخابات شهرداری‌ها و همچنین شرکت در جامعه‌ی مدنی ترغیب نمی‌شوند.

از دیگر نقطه ضعف‌های بارز این نوع سیستم رای گیری در سطح کشوری و‌استانی این‌ها هستند:

1. کاندیداها می‌توانند تنها با 40 درصد آراء دریک حوزه‌ی انتخاباتی مشخص کرسی مجلس را از آن خود کنند.  این مسئله باعث می‌شود که نماینده‌ی آن 60 درصد بقیه (یعنی اکثریت) کسی باشد که آنها علیه‌اش رای داده‌اند.

2. این سیستم رای گیری باعث می‌شود که حزبی که در سطح کشوری تنها 40 درصد آراء را برده‌است 60 درصد کرسی‌های مجلس را اشغال کند و دولت را از آن خود کند، ‌یعنی 100 درصد قدرت سیاسی را تصاحب کند.

3. این سیستم باعث می‌شود که در سطح‌ استانی‌ یک حزب سیاسی مشهور مانند بلاک کبکوآ تنها با کسب ‌یک سوم آراء، دو سوم کرسی‌های مجلس‌استان کبک را اشغال کند.  ‌یا باعث شد علیرغم اینکه در‌یک انتخابات به نسبت انتخابات قبلی درصد شهروندان بیشتری به حزبی مانند دموکرات‌های نو در‌استان بریتیش کلمبیا رای داده بودند، این حزب تعداد کرسی‌های کمتری در مجلس‌استانی کسب کرد و نمایندگی دولت‌استانی از دست داد.

4. این سیستم شکل گیری احزاب سیاسی جدید را بسیار سخت می‌کند و باعث می‌شود احزاب نوپا مانند حزب سبزها در کانادا نتوانند هیچ صدایی داشته باشند چرا که به سختی می‌توانند حتی‌یک کرسی در مجلس بدست آورند.

5. این سیستم هیچ شانسی برای کاندیداهای مستقل از احزاب برای انتخاب شدن به جا نمی‌گذارد.

6. این سیستم باعث می‌شود که بعضی از احزاب مانند دموکراتهای نو تقریبا هیچ شانسی برای تشکیل دولت نداشته باشند‌ یا شانس بسیار کمی‌داشته باشند. در طول تاریخ کانادا حزب دموکرات‌های نو هیچ گاه دولت تشکیل نداده‌است.

7. این سیستم امکان دولتهای ائتلافی بین چند حزب (مانند نمونه‌های آن در کشورهای اروپایی) را منتفی می‌کند.

8. این سیستم باعث می‌شود رای دهندگان چندان میلی به شرکت در انتخابات نداشته باشند و مشارکت مدنی را کاهش می‌دهد.

9. این سیستم باعث می‌شود که بسیاری از رای دهندگان به دلایل ‌استراتژیک مختلف، از جمله تقویت اپوزیسیون در مجلس، اقلیت کردن دولت انتخابی ‌یا از ترس اینکه ‌یک حزب قوی دولت را ببرد، به کاندیدایی (حزبی) رای بدهند که سیاستهایش مورد تایید آنها نیست و خواسته‌های آنها را نمایندگی نمی‌کند.

10. این سیستم باعث می‌شوند که برای مثال سه دوره‌ی متمادی دولت اقلیت بوجود آید و به فواصل زمانی کوتاه (هر دو سال) توسط اپوزیسیون قدرتمند در مجلس منحل و دوباره رای گیری شود. این مسئله کارآیی سیاسی دولت را بسیار پایین می‌آورد و به ضرر شهروندان‌است.

 11. (بسیار مهم) این سیستم مغایر ایده‌ی "قدرت در تعداد ‌است" که هماهنگ تر با ایده‌ی دموکراسی‌است، می‌باشد. بنابراین بسیاری مانند زنان، دگرباشان و مهاجرین به سختی می‌توانند در قدرت سیاسی سهیم شوند.  با نگاهی به ترکیب مجلس و دولت در کانادا می‌بینیم با آنکه درصد نرخ رشد مهاجران در سطح کشور بالا رفته، اما درصد مهاجرین (رنگین پوستان) در مجلس و دولت سالهاست که چندان بالا نرفته‌است. در13 سال گذشته ‌یعنی مدت زندگی من در کانادا، اکثر کرسی‌های مجلس فدرال را مردان میانسال ‌یا پیر سفید پوست انگلوساکسون و فرانسوی (غیر مهاجر)، دگر جنس گرا، به نسبت ثروتمند (اگر نه صاحبان بزرگ سهام‌های کمپانی‌های غول پیکر ملی و فراملیتی) اشغال کرده‌اند.  بدتر اینکه چندان چشم‌انداز روشنی هم برای تغییر این وضع وجود ندارد.  البته کمیت، صد در صد کیفیت را تعیین نمی‌کند اما کمیت و کیفیت با هم در رابطه هستند.

مسئله‌ی دموکراسی در کانادا

هدف من در اینجا طرح مقدماتی دو بحث بسیار پردامنه‌است که جا دارد مقالات بسیاری در مورد آن نوشته شود.

دموکراسی و جامعه‌ی مدنی

1. متاسفانه اینطور به نظر می‌رسد که شرکت و مداخله‌ی مدنی در آمریکای شمالی (کانادا و امریکا) تا حدود زیادی به رای دادن در انتخابات، برای مثال انتخابات ریاست جمهوری در امریکا‌یا انتخابات مجلس در سطح فدرال در کانادا کاهش‌یافته‌است. آیا این مسئله ایده‌ی دموکراسی و مفهوم شهروندی را به خطر نمی‌اندازد؟ آیا دموکراسی بدون دخالت مدنی شهروندان بی معنی نیست؟  جواب بعضی از متفکران دلسوز دموکراسی به این سوال‌ها  این ‌است که در آمریکا و کانادا جامعه‌ی مدنی آنچنان به شدت کمرنگ شده که از دمکراسی شبحی به جای نمانده‌است.

یک فاکتور مهم در ارزیابی جامعه‌ی مدنی نقش مطبوعات و رسانه‌های مستقل در اطلاع رسانی و رشد آگاهی مدنی شهروندان ‌است. در‌استان بریتیش کلمبیا که من زندگی می‌کنم مطبوعات مهم مانند ونکوور سان و گلب‌اند میل در دست بنگاه‌های بزرگ (کورپوریشن‌ها) با قدرت‌های مالی عظیم می‌باشند. برای مثال پسیفیک نیوزپیپر گروپ که بخشی از «پست مدیانت وورک»‌ است ونکوورسان و چند روزنامه دیگر را از کن وست با قیمت 1.1 میلیارد دلار خرید.

بعضی از این کمپانی‌ها‌ یک مالک دارند و سهم‌شان در بازار سهام خرید و فروش نمی‌شود. برای مثال صاحب کن وست آقای ایزی اسپر که در کانادا به امپراطور رسانه‌ها معروف بود، مالک ایستگاه تلویزیونی گلوبال نت وورک، روزنامه نشنال پست و 60 روزنامه دیگر بود.  آقای اسپر در سال 1973 رهبر حزب لیبرال منیتوبا شد و اقتصاد "بگذار بازار آزادانه و خودمختار عمل کند" (لسه فغ) و حذف کلیه کمک‌های دولتی را در برنامه‌ی خود قرار داد. وی از حمایت کنندگان دولت اسرائیل و دوست نزدیک دو نخست وزیر کانادا ژان کریستین و پل مارتین و در حلقه‌های سیاسی آنان بود.  این مسئله که "زنجیره‌ی روزنامه‌های آقای اسپر" روزنامه نگار کانادایی "راسل میل" را که مقاله‌ای انتقادی در مورد نخست وزیر ژان کریستین منتشر کرد، اخراج شد بحث برانگیز شد.

اما همه‌ی رسانه‌های بزرگ کانادا مالک خصوصی ندارند. آنها سهامی‌عمومی ‌هستند و سهام آنها روی بازار سهام خرید و فروش می‌شود.  صاحبان سهام به میزان سهم‌شان حق رای در تعیین هیئت مدیره‌ی این بنگاه ها دارند. آنها هیئت مدیره‌ای را انتخاب می‌کنند که بیشترین سود را برایشان تولید کند و باعث شود قیمت سهام این بنگاه ها بالا برود. بزرگترین قدرت در این بنگاه ها، که تا حد زیادی تعیین کننده‌ی سیاست‌های رسانه‌ای‌است، رئیس کل اجرایی (چیف اگزکیوتیو آفیسر) می‌باشد که توسط هیئت اجرایی تعیین می‌شود. این شخص معمولن سابقه‌ی شرکت در دستگاههای قدرت سیاسی دارد و ‌یا دارای ارتباطات وسیع با دولتمردان و سیاستمداران بوده و از اعضای حلقه‌های بازی گلف و غیره‌ی می‌باشد. برای نمونه  پاول گادفری که از جولای 2010 رئیس کل اجرایی پست مدیا نت وورک شد، سیاستمدار سابق، مدیر کل اجرایی نشنال پست از سال 2009 و مدیر کل اجرایی بنگاه لاتاری و بازی‌های انتاریو‌است.

با این حسابها ارزیابی این نکته ساده‌است که چه کسانی (قدرتهایی) و با چه خصوصیاتی (مردان سفید میان سال‌ یا پیر دگرجنس گرای بسیار ثروتمند و طرفدار دولت اسرائیل) رسانه‌ها و مطبوعات و در نتیجه افکار عمومی‌ را در آمریکا و کانادا کنترل می‌کنند. رسانه‌ها نه تنها افکارعمومی‌ بلکه شیوه‌ها‌ی زیست و روابط اجتماعی را معین می‌کنند. بخشی از این کنترل سکوت کردن ‌یا سرپوش گذاشتن روی مسائل مهم‌است. به عنوان مثال رسانه‌های کانادا‌ استعفای گوردون کمپبل رئیس دولت بی سی را، همانطور که خود او گفته بود، به اقدام او در زمینه‌ی افزایش مالیات بر خرید و نارضایتی مردم ‌استان از این افزایش ربط دادند. هیچ رسانه‌ای در مورد پروژه‌ی اصلی دولت کمپبل برای راه‌اندازی ‌استخراج طلا از معادن کوتنی و اعتراض مدنی هواداران محیط زیست و مردم بومی ‌کانادا در مقابله با این پروژه چیزی نگفت. هیچ کس نگفت که قیمت سهام کمپانی‌ای که قرارداد‌ استخراج طلا را بسته بود بعد از تعطیلی پروژه 40 درصد پایین آمد که چیزی معادل 4 میلیون دلار ضرر برای سهامداران بود.  هیچ کس نگفت که فشار این سهامداران ناراضی چقدر ممکن‌ است در‌استعفای کمپبل نقش داشته باشد.

غم انگیز اینجاست که با توجه به تجربه‌ی من در آمریکای شمالی بیشتر شهروندان به این رسانه‌ها و مطبوعات قناعت کرده و رسانه‌های کوچک ‌یا مستقل را تماشا نمی‌کنند و نمی‌خوانند. خیلی‌ها حتی از وجود چنین رسانه‌های غیر امریکایی اطلاع ندارند. از آنجا که رسانه‌ها نقش بسیار بزرگی در جامعه‌ی مدنی و دموکراسی دارند، جامعه‌ی مدنی آمریکای شمالی بسیار ضعیف است. بیشتر اینکه، از آنجا که رسانه‌ها و مطبوعات در مورد چگونگی فعالیت و دخالت مدنی به شهروندان اطلاع رسانی نمی‌کنند، مشکل می‌توان راههای فعالیتهای مدنی را پیدا کرد.

در کانادا روزنامه‌ها و تلویزیون‌های جمعیت‌های مهاجرین مجانی بوده و با پول آگهی صاحبان بیزینس اداره می‌شوند. به همین علت بیشتر حجم مطبوعات و برنامه‌های تلویزیونی آنها آگهی می‌باشد. مدیران این مطبوعات و تلویزیون‌ها اگر نوشته‌ها و برنامه‌های خود را با هنجارها و ارزش‌های صاحبان بیزنس هماهنگ نکنند، در خطر ورشکستگی قرار می‌گیرند. در جامعه‌ی ایرانیان در دیاسپورا در ونکوور، بیشتر رسانه‌های فارسی زبان در دست مردان با دانش حرفه‌ای روزنامه نگاری و رسانه‌ای ناچیز می‌باشد.  حجم بالای آگهی‌ها باعث شده که بسیاری ایرانیان این روزنامه ها را آگهی نامه ‌یا روزی نامه خطاب کنند. این روزنامه‌ها و رسانه ها کمتر به خبررسانی در مورد آنچه در کانادا و بریتیش کلمبیا اتفاق می‌افتد می‌پردازند و بیشتر خبرهای دست دوم از ایران را که روی سایتها موجود‌است انعکاس می‌دهند.

بیشتر ایرانی‌های ساکن آمریکای شمالی‌ یا به تماشای برنامه‌های رسانه‌های بزرگ آمریکایی مشغولند‌ یا کانالهای لوس آنجلسی. این رسانه‌ها مسائل مهمی‌ را که در شهرهای امریکا و کانادا می‌گذرد و روی زندگی ایرانی‌ها اثر می‌گذارد، مطرح نمی‌کنند. برای مثال هیچ روزنامه ای در ونکوور به ایرانی-کانادایی‌ها در مورد افتضاح کشتی سریع در بی. سی اطلاع نداد.

کشتی‌های سریع که هیچ گاه مورد‌استفاده قرار نگرفتند در زمان دولت دموکرات‌های نو در بی. سی با هزینه‌ی 460 میلیون دلار برای هر کشتی،‌ یعنی 150 میلیون دلار بالای هزینه‌ی برآورد شده، و با سه سال تاخیر نسبت به زمان پیش بینی شده ساخته شدند. اما به خاطر نقص فنی و دیگر مشکلات به فروش گذاشته شدند. در همین زمان دولت بی سی تغییر کرد و گوردن کمپبل از طرف لیبرال‌ها رهبری را به دست گرفت.  لیبرال‌ها کشتی ها را در‌یک حراج به قیمت 19.4 میلیون دلار به کمپانی واشنگتن مورین گروپ فروختند. بعد معلوم شد که این کمپانی که از حمایت کنندگان اصلی حزب لیبرال‌است قبل از حراج برای خرید کشتی‌ها 60 میلیون دلار به دولت پیشنهاد داده بوده‌است.  حال ما شهروندان بی. سی که با پرداخت مالیات به دولت هزینه‌ی ساخت این کشتی‌ها را تامین کردیم چقدر در تصمیم گیری در این مورد نقش مدنی داشتیم؟ ما چقدر در تصمیم گیری‌های سیاسی دولت فدرال و‌استانی در مورد سیاست‌های مهاجرت و کار و مالیات نقش داریم؟ و چقدر مهاجرین دیگر نقش دارند؟ اگر بگویم "هیچ"، ادعای واهی نیست.

 فاکتور مهم دیگر در قوت جامعه‌ی مدنی سازمان‌های غیر دولتی و قدرت آنها برای مداخله‌ی مدنی، شامل اعتراضات، لابی گری، تاثیر گذاری روی سیاست‌های مهاجرت، آموزشی، کار/ بیکاری، دانشگاهی، بیمه و غیره می‌باشد. متاسفانه شرکت عمومی ‌در سازمان‌های غیر دولتی مانند "جنگ را متوقف کنید (استاپ وار)" که هرچند‌ یکبار برای بیرون کشیدن سربازان کانادایی از افغانستان تظاهرات اعتراضی برگزار می‌کنند، بسیار پایین‌است.  از آنجا که دانشگاهها در کانادا دولتی نیستند، افراد نمی‌توانند نقش عمده‌ای در سیاست‌های آنها از قبیل افزایش هرساله‌ی شهریه ها داشته باشند. با اینکه گروههای دانشجویی می‌توانند نقش ‌اندکی در این مسئله‌ی خاص اجرا کنند، اما شرکت دانشجویان در زندگی مدنی دانشگاهها بسیار پایین‌است. به طور کلی بخش دولتی در آمریکای شمالی بسیار کوچک ‌است و جای کمی ‌برای مداخله‌ی مدنی باقی می‌گذارد.

از همه مهم تر این نکته‌ است که آن معدود شهروندانی، که من‌یک نمونه‌اش هستم، اگر در وقت ‌اندکی که غم نان و کار سخت برایشان باقی می‌گذارد، بخواهند در جامعه‌ی مدنی و امور مربوط به زیست خود مداخله کنند، نمی‌دانند چگونه باید اینکار را انجام دهند و از چه راههایی باید وارد شوند.  برای مثال المپیک زمستانی 2010 که در شهر ونکوور برگزار شد، اثر بزرگی روی زیست شهروندان داشت.  ما شهروندان باید تا سالها (حداقل‌یک دهه) از مالیات خود میلیاردها دلاری را که خرج این نمایش چند هفته‌ای که تنها برای کمپانی‌های بزرگ سود آور بود، بپردازیم. ما باید خرج ساختن ساختمانهای بلند که در دهکده‌ی المپیک توسط دولت ‌استانی ساخته شد و ورزشکاران و شرکا را برای چند هفته‌ای اسکان داد و بعد فروش نرفت بپردازیم. اما ما چطور می‌توانستیم جلوی تصمیم دولت بی سی را که با سیستم رای گیری حوزه‌ی انتخاباتی سر کار آمده بود، برای برگزاری المپیک در شهرمان بگیریم؟  البته تظاهرات اعتراضی در شهر ونکوور در گرفت ولی بیشتر شهروندان که با حربه هژمونی (به تعبیر درست گرامشی زیر سلطه رفتن با رضایت) مسحور شده بودند، ساکت مانده‌ یا در این بازی شرکت کردند.

البته علائمی ‌از زندگی جامعه‌ی مدنی هنوز در کانادا وجود دارد. از علائم آن وجود قوی اتحادیه صنف‌های مختلف از جمله رانندگان اتوبوس، معلمان و پرستاران ‌است. هنوز گروه‌های زیادی از جامعه مانند هنرمندان به کاهش بودجه در زمینه‌های هنری در سطح ‌استانی و فدرال اعتراض دسته جمعی می‌کنند.  دیگر علامت حضور جامعه‌ی مدنی فعالیت متشکل گروه‌های ضد جنگ، گروههای محیط زیستی و گروههای دگرباشان‌است.

 با این همه، حساسیت‌های مدنی برای مثال حساسیت در مورد مسائل نژاد پرستی و وضعیت مهاجران در کانادا بسیار پایین ‌است. دیگر اینکه فرهنگ اعتراض و نافرمانی مدنی بسیار پایین ‌است. در کانادا به طور کلی سیاست "با ادبی سیاسی" که خفه کننده‌ی اعتراض‌است تبلیغ می‌شود. ایرانی-کانادایی‌ها مثل خیلی مهاجرین دیگر نه تنها فرهنگ اعتراض ندارند، بلکه فرهنگ "کانادا نوازی" دارند.  انجمن‌های مدنی ایرانی که در ونکوور تشکیل شده‌است در راستای سیاست نمایشی-تجاری چند فرهنگی عمل می‌کنند. بیشترین کاری که این انجمنها انجام می‌دهند این‌است که اعضای بالارتبه‌ی احزاب و شهرداری‌ها را به برنامه‌های نوروزی و دیگر برنامه‌های خود دعوت می‌کنند تا نشان دهند ایرانی-کانادایی‌ها انسان‌های متمدنی هستند و خوب می‌توانند مراسم اجرا کنند. این اقدامات آنها نقشی در زندگی من شهروند نداشته و تنها به این اعضاء عالیرتبه نفع تبلیغاتی رسانده‌است که نشان دهند چقدر از طرف جامعه‌ی ایرانی‌ها مورد حمایت‌اند و "نواخته" می‌شوند. مشکل بزرگ این انجمنها این‌است که بر مبنای چانه زنی و لابی‌گری با این مقامات برای گرفتن امتیازات شهروندی عمل نمی‌کنند و اقداماتشان جنبه‌ی نمایشی دارد.

در مجموع دانش و حساسیت‌های سیاسی ایرانی-کانادایی‌ها نسبت به مسئله‌ی‌استعمار بسیار پایین‌است. مانند بسیاری از جمعیت‌های دیگر، جمعیت ایرانی-کانادایی نیز درتولید و باز تولید روابط اجتماعی سفید-مرکز و به حاشیه راندن بومیان کانادا همدستند. نژادپرستی پنهان ایرانی ‌یعنی بالاتر دانستن ایرانیان و خوارداشت افراد دیگر از سیاه و چینی و اروپای شرقی و بومی ‌کانادا و غیره در میان جمعیت ایرانی، پدیده‌ای متدوال ‌است.  پدیده‌ی بسیار مهم دیگر، هم‌جهتی ایرانی-کانادایی‌ها با سیاست‌های ‌استعماری جامعه‌ی کانادا، هنوز خود را در جامعه "میهمان" دانسته و سفید‌های انگلوساکسن و فرانسوی‌ها را "فرهنگ و جامعه‌ی میزبان"—یعنی افراد و فرهنگی که در کانادا حق آب و خاک دارند.

در مدل چند فرهنگی کانادا، تلاش بر این‌است تا مهاجرین را در جمعیت‌های خود "گتو" بندی کنند و ارتباط‌های بینافرهنگی را به حداقل خود کاهش دهند. همچنین سیاست فرهنگی کلی این‌است که فرهنگ جمعیت‌های مهاجر را‌ یکدست معرفی کنند و این فرهنگ‌ها را به زبان، نوع غذا و جشن‌های بزرگشان کاهش دهند. غالب انجمن‌های ایرانی-کانادایی، به طور ناخواسته، در راستای این سیاست فرهنگی عمل می‌کنند.

اشکال اجرایی دموکراسی و کنش گری مدنی

دومین مسئله‌ای که می‌خواهم مطرح کنم شکل اجرای دموکراسی‌است. در دنیای کنونی بر اساس شکل رای گیری و آرایش ساختار سیاسی سه نوع شکل اجرایی کلان دموکراسی وجود دارد که هر کدام حسن‌ها و مشکلات خاص خود را نسبت به اشکال دیگر دارند. این شکلها به این قرار هستند: دموکراسی نیووست مینستر مدل کانادا و انگلستان، دموکراسی نمایندگی مدل خیلی کشورهای اروپایی، دموکراسی ریاست جمهوری مدل ایالت متحده امریکا.

در تاریخ دنیا دو شکل اجرایی دیگر هم وجود داشته اشت که مربوط به دوران کهن‌است: دموکراسی (جمهوری) روم و دموکراسی‌ یونان که به دموکراسی مستقیم معروف‌است. اگر از این نکته بگذریم که در آتن تنها افراد بخصوصی شهروند محسوب می‌شده‌اند، از لحاظ شرکت مدنی شهروندان، دموکراسی مستقیم بهترین مدل بوده‌است. جالب اینجاست که‌یک چهارم شهروندان می‌بایست در طول زندگی شان مسئولیت شهردار کل (کانسیل) را بعهده بگیرند. اما اجرای چنین مدلی که در آتن آنروز (یک شهر کوچک با تعداد محدودی شهروند) اجرا می‌شده، در کلان شهرها/کشورهای‌ امروز دنیا، غیر ممکن به نظر می‌رسد.

هابرماس متفکر معاصر، مدل "دموکراسی ارتباطی/مشورتی/عقلانی" را پیشنهاد داده که تقویت کننده‌ی نقش شهروندان و جامعه‌ی مدنی‌است. هابر ماس فکر می‌کند اگر در آلمان عقل ارتباطی عمل کرده بود، فاجعه‌ی هیتلر اتفاق نمی‌افتاد. اما این مدل تنها به صورت کلی و در سطح تئوری مطرح شده و شکل دقیق اجرایی آن مشخص نیست و در جزئیات به اشکال بر می‌خورد.  بخصوص که در دنیا، همانطور که هابر ماس ‌اندیشمند ایده‌آل گرا هم می‌داند، نیروی بازار/سرمایه/تکنولوژی که فراملی هم شده تعیین کننده روابط سیاسی‌است تا عقلانیت ارتباطی/گفتگویی شهروندان دولت-ملت‌ها.  در این سیستم، منافع اقتصادی سهام داران (شیر هولدرز) تعیین کننده‌است تا منافع شهروندان ذینفغ (استیک هولدرز). البته امروزه با رشد بی‌سابقه‌ی فناوری‌های ارتباطی و عقلانیت مشورتی در کشورهای پیشرفته، شیوه‌ی پیشنهادی هابر ماس شانس بیشتری برای اجرا شدن دارد.

ایده‌ی شوراهای محلی و نحوه‌ی مدیریتی-ارتباطی از پایین و آرایش مدنی هماهنگ با آن هم ایده‌ی جذابی‌است ولی مشکل می‌توان تصور کرد که چگونه اینکار باید در جزئیات صورت بگیرد. این ایده همچنان درحد ‌یک آرزوی خام و غیر ممکن به نظر می‌رسد. مطرح کنندگان این ایده در مورد چگونگی‌استفاده از فناوری‌های ارتباطی و آرایش مدنی-حرفه‌ای و روش‌های مدیریتی و تصمیم‌گیری نو برای اجرای ایده‌ی خود، تاکنون چیز درخور ارائه‌ای نداشته‌اند. همچنین مشخص نیست در سطح کلان این ایده چگونه می‌تواند تحقق‌یابد به شکلی که منجر لغو کامل، خشونت آمیز و اجباری مالکیت خصوصی، دیکتاتوری دولتی، سقوط اقتصادی و برگشت به روابط تولیدی/ تکنولوژیکی عصر کشاورزی-شکار نشود.  البته در سطح کوچک، اقداماتی در جهت اجرای این ایده صورت گرفته‌است. برای مثال در یک اقدام بیسابقه در دنیا، در بریتیش کلمبیای کانادا هیئت شهروندی شامل 160 عضو (یک مرد و‌ یک زن از 79 حوزه‌ی انتخاباتی و دو نفر بومی‌کانادا) به قید قرعه انتخاب شد که برای 11 ماه روی شکلهای رای گیری در دنیا مطالعه کردند و بهترین مدل اجرایی را برای انتخابات ‌استانی برگزیدند.  متاسفانه شکل پیشنهادی آنها که در سال 2005 به رای عمومی‌گذاشته شد رای نیاورد و هیچ گاه اجرا نشد.

پس راه حل چیست؟ چگونه می‌توان دموکراسی‌های موجود را به گونه‌ای متحول کرد که شهروندان نقش موثر و مستقیم تری در زیست و سرنوشت خود و نسل‌های آینده داشته باشند؟ چگونه می‌توان فعالیت‌های مدنی شامل اعتراض و نافرمانی مدنی خشونت پرهیز و مداخله‌ی مستقیم شهروندان را بالا برد؟ چگونه می‌توان دولتها را پاسخ گو و وادار کرد تا به تعهدات و قولهایشان عمل کنند؟ چطور می‌توان در مورد افراد در قدرت سیاسی و دولت شفاف سازی کرد؟

این سوال‌های من در جهت "براندازی‌یا تخریب" سیستم‌های دموکراسی موجود نیست برای متحول کردن آنهاست. من برای شهروندی خود در کانادا و بی قدرتی شهروندان نگرانم.

– اپریل 2011


 


همانطور که مستحضر هستيد انتخابات پارلمانی دولت کانادا در تاريخ 2 مه 2011 برگزار خواهد شد. توجه و حضور يکايک شما شهروندان گرامی در فرايند رایگيری اين امکان را فراهم خواهد کرد که خواست ها و حقوق به حق جامعه ايرانيان مهاجر بيشتر از پيش مورد توجه دولت کانادا قرار گيرد. انتخابات پارلمان از آن جهت از اهميت بسزايی برخوردار است که نمايندگان شما در هر محل و منطقه ای که سکونت داريد می توانند صدای شما، نيازهای شما و درخواست های شما را به بالاترين منصب های حکومتی از جمله نخست وزير کانادا، انتقال دهند. بنابراين چه نيکو است که جامعه ايرانيان مهاجر نيز با همياری و همدلی در مسير رسيدن به خواست‌های مشترک، با اتحاد و هماهنگی قدم بردارد.

لازم به ذکر است، آقای John Weston چند صباحی است که به عنوان نماينده  حزب محافظه کار   (Conservative Party)  در پارلمان از منطقه West Vancouver و همچنین به عنوان رابط ايرانيان مهاجر و دفتر نخست وزيری مشغول فعاليت می باشند. به دنبال حوادث و کشتار دو سال گذشته پس از انتخابات ریاست جمهوری در ايران که موجب تاثر و تالم خاطر جمع کثيری از ايرانيان گشت، گردهمايی ها و تجمعات گوناگونی در راستای همراهی و همدردی با هموطنانمان در ايران در شهر ونکوور به همت جنبش سبز دانشجویی ونکوور برگزار گردید.

پیش از این نیز گروه فریاد خاموش Silent) Scream) در پی انتخابات مهندسی شده ریاست جمهوری سال 1388 برنامه های گوناگونی را در مقابل نگارخانه هنری (Art Gallery Museum) شهر ونکوور برگزار نمودند . متاسفانه آقای Weston باتوجه اينکه در جريان برگزاری تمامی اين گردهمايی ها  بودند، در هيچ يک از آن ها نه تنها حضور نداشتند بلکه عليرغم دعوت به حمايت و همکاری که از ايشان به عمل آمده بود، قدمی نيز در کمک رسانی به برگزارکنندگان اين مراسم برنداشتند. نظر به اينکه همه ما قلبمان برای ايران و ايرانی می تپد اميدواريم در انتخاب نمايندگانمان دقت بيشتری مبذول داريم تا در چنین لحظات حساسی از حمایت های نمایندگان مردم بی بهره نباشيم.

برای اطلاعات بيشتر لطفا با ايميل info@vancouver4iran.com  متعلق به جنبش سبز دانشجويی ونکوور تماس حاصل فرماييد.

با احترام،

جنبش سبز دانشجويی ونکوور

www.vancouver4iran.com


 


در سوريه، اگر اصطلاح مورد استفاده‏ی سازمانِ ديده‏بان حقوق بشر را تکرار کنيم، سرکوب به «قتلِ عام» تبديل شده است. شمارِ کشته‏گان به صدها تن رسيده و مجروحين، هزارانند. رژيم پرزيدنت بشارالاسد، که از يک ماه و نيمِ پيش با جنبش انقلابیِ بزرگِ عربی روبرو شده، با خشونت به پاسخ‏گويی برخاسته است و از مصونيتی بين‏المللی که پيش از او نه حسنی مبارکِ مصری، نه معمر قذافیِ ليبيايی، و نه حتی بن علیِ تونسی از آن برخوردار بوده‏اند، سود می‏برد... يک استثنای عجيبِ سوری در اين جا حکمفرماست.

دوشنبه 25 آوريل، «اوج» چهار روز سرکوب خونين در سراسر کشور، رژيم تانک و پياده نظام فرستاد تا ساکنان شهرِ کوچکِ درعا را تنبيهی سخت و سنگين کنند. شهری واقع شده درمنتهی‏اليه جنوب کشور؛ از آنجا که درعا اولين شهری بود که حکومت را به چالش طلبيد، «هزينه‏اش را می‏پردازد».

معدود گزارشات رسيده از کشوری غيرقابلِ دسترسی برای مطبوعات [بين‏المللی] خبر از صحنه‏های ترور و وحشت می‏دهد. جريانِ برق و تلفن قطع شده‏اند. ابری سنگين و ضخيم مرکز شهر، جايی که صدایِ انفجاراتی سنگين به گوش رسيده، را پوشانده است.

شايد بشارالاسد تصميم گرفته با درهم شکستنِ نافرمانی «نمونه»ای از درعا برای ديگران درست کند، به همان روشی که پدرش برای مهار و متوقف کردن عصيانی که پيش از آن شروع شده بود، شهر حما را در فوريه‏ی 1982 به خاک و خون کشيد – با هزاران کشته- .

هجوم به درعا در پیِ حمامِ خونِ روز جمعه 22 آوريل رخ می‏دهد. در اين روز، در زمانِ خروج از [مراسم] نماز تظاهرات در عمده شهرهای کشور ده‏ها هزار تظاهر کننده ی صلح جو را گرد آورد. نيروهای مسلح لباس شخصی و نظاميان، بدون هيچ هشدار و اخطاری بر روی آنها آتش گشودند: حدود صد نفر کشته شدند. به اين ترتيب شمار کشته گان سوری زيرِ آتش گلوله‏های رژيم طی يک ماه و نيم، نزديک به 400 نفر رسيد.

سرکوب در مصر اين تعداد کشته به دنبال نداشت، حتی [شمار کشته گان] در ليبی، به اين حد نرسيد تا «جامعه‏ی بين‏المللی» بسيج شود. دو معيار سنجش متفاوت؟  بله. چرا که وزنِ دمشق روی توازنِ استراتژيک منطقه‏ای «بيشتر» از قاهره يا تريپولی است.

از حکومت خاندانِ الاسد چهل سال می‏گذرد- بشار در سالِ 2000 جانشين پدرش، حافظ شد- اين خانواده به اقليتِ علوی (يکی از شاخه‏های اسلام شيعی) اين کشور تعلق دارند؛ آنها با حمايت ديگر اقليت‏ها، مسيحيان و دروزها بطور ويژه، در قدرتند.

اين خاندان روابطی بسيار نزديک با جمهوری اسلامی در ايران تنيده است.  متحدِ حزب‏اله شيعه در لبنان است. روابطِ اقتصادی بسيار مهمی با ترکيه برقرار کرده، کشور را با مشتِ آهنين در دست خود گرفته و با ترور، خودکامگی و فساد خود را به اکثريتِ سُنی مذهب کشور تحميل کرده است.

اما تضمين کننده‏ی نوعی ثباتِ منطقه‏ای است که همه به نوعی به آن وابسته‏اند – از آنکارا تا واشنگتن، از رياض تا اورشليم. از ميان رفتنش، گويا، راه را برای اخوان المسلمين، که در ميانِ سنی مذهب‏ها فعال است، باز خواهد گذاشت. پس آنچه را که در قاهره و تريپولی محکوم می‏کرديم، در دمشق بر آن چشم پوشيده و مورد اغماض قرار می‏دهيم.

به اين خوش رويی و ملاطفت بايد پايان داد. در هنگامِ عذاب و مصيبتِ درعا، می‏بايست که رژيم بشارالاسد را منزوی و مجازات کرد.


 


جوان افغان مکتب جدید خود در شهر پشاور پاکستان را دوست ندارد. او شکایت می کند که هم صنفی هایش صرف در باره دختران و فیلم ها حرف می زنند. این جوان هفده ساله، لاغر و بلند قد با ریش تازه رسته، با اشتیاق لیسه (دبیرستان) قدیمی خود را که چند مایل دورتر در اردوگاه پناهنده گان به نام شمشتو موقعیت دارد، به یاد می آورد. پدرش پس از اینکه اطلاع حاصل کرد لیسه یی که فرزندش درس می خواند، مرکزی فعال برای استخدام شورشیان است، او را از تحصیل در آن جا باز داشت. این جوان که خواست واحد خان نامیده شود، با شادی برنامه های صبح زود آن لیسه را که معلم ها جنگاوران مجاهد را به ستایش می گرفتند و از تاریخ طولانی افغانستان در مقاومت علیه اشغالگران خارجی سخن می گفتند، به یاد می آورد. او همچنان پیامی را که با خط بدی به روی تخته های سیاه صنف های بالاتر نوشته شده بود، به یاد داشت: "برای پیوستن به جهاد که امر خداوند تواناست، به این شماره زنگ بزنید" و "آنانی که می خواهند دَین خود را به پروردگار خود اداء کنند، به این شماره زنگ بزنند."

زمانی که مکتب در ماه جون تعطیل شد، او دعوت را لبیک گفت و بیشترین قسمت تابستان را در اردوگاه آموزشی شورشیان در افغانستان سپری کرد. او تازه صنف دهم را تمام کرده بود. پدرش که معلمی از شهر کابل است، برای اعاشه خانواده خود مبارزه می کند. او برای دریافت حقوقی ماهیانه معادل صد دالر به کار کمر شکنی در یک کوره خشت پزی در حومه پیشاور مشغول کار است. او مصمم است برای پسر خود زنده گی بهتری مهیا کند، اما فرزندش افکار دیگری دارد. به محضی که این سال تدریسی به پایان برسد، او بار دیگر به افغانستان خواهد شتافت تا دوره آموزش خود را برای جنگ علیه امریکایی ها به اکمال برساند. او می گوید: "والدین من فقط برای زنده ماندن تلاش می کنند، اما من تلاش می کنم زنده گی با افتخاری در برابر خداوند داشته باشم و این به معنی جهاد است."

در چند سال آخر صدها پسر جوان مثل خان از شمشتو به شورشیان پیوستند و با آمدن بهار نیروهای تازه یکبار دیگر در سراسر مرز پاکستان به حرکت در می آیند. یکی دیگر از باشندگان اردوگاه می گوید: " دلیلی که خداوند خانواده ما را به شمشتو آورد، این بود که می خواست ما مجاهد شویم." او که چوان چهار شانه با موهای پراگنده یی است، بیست سال دارد و می گوید نامش ولی الله است. او شعر های عاشقانه می سرود و می خواست تا حد ماستری در رشته ادبیات پشتو تحصیل کند. اما پنج سال قبل، زمانی که او بیست سال داشت خانواده اش به شمشتو کوچید و اینک این سومین تابستانی است که او برای جنگ علیه امریکایی ها به افغانستان می رود.

در حدود هشتاد اردوگاه پناهنده گان افغان در مرزهای غربی پاکستان پراگنده اند، اما اردوگاه شمشتو با دیگران تفاوت دارد. این اردوگاه بیشنر توسط پناهنده گان ساکن آن اداره و تامین امنیت می شود، نه توسط دولت پاکستان. فعالیت های اردوگاه تحت نظر جنگ سالار و شورشی بدنام - گلبدین حکمتیار صورت می گیرد. این اردوگاه از ابتدای سال های هشتاد زمانی که او رهبر جنگ علیه اشغالگران شوروی و مورد علاقه ویژه سازمان استخباراتی پاستان (آی اس آی) بود، تحت حاکمیت بی چون و چرای او قرار گرفت. او اینک از پناهگاه کوهستانی خود که در کدام جایی در امتداد مرز قرار دارد، ارتش چریکی خود را که با طالبان و شبکه حقانی ارتباط مستحکم داشته اما از جدا از آن ها عمل می کنند، رهبری می کند.

اما دوستان حکمتیار در آی اس آی از او پشتیبانی کردند و سخن او حیثیت قانون را در شمشتو دارد. در جریان سه دهه گذشته اردوگاه به یک شهر کوچکی با 64000 جمعیت مبدل گردیده و دارای مساجد، مدارس، لیسه ها، دانشگاه، بیمارستان و حتی دو روزنامه نیز می باشد که در خط اسلامی حکمتیار فعالیت می کنند. برخلاف بسیاری از شرکای جهادی طالبش، او از تحصیل دختران پشتیبانی می کند. اما او از زنان خواسته است تا در اردوگاه برقع بپوشند و نمی توانند منازل خود را بدون همراهی با مردی که از اقارب شان باشد، ترک کنند. صدای موسیقی در اجتماعات – حتی اگر به شکل زنگ تیلفون دستی نیز باشد – ممنوع است. هیچکس از مامورین اطلاعات و افراد او در اردوگاه در امان نیستند. یکی از ساکنین قبلی این اردوگاه می گوید: "شما علیه حکمتیار و بازی تباه کن او در افغانستان چیزی گفته نمی توانید. افراد او همه جا هستند." این مرد دو سال قبل از ترس اینکه مبادا دو پسرش به جنگ اعزام شوند، با خانواده اش به پیشاور کوچید. او می گوید: " من می ترسیدم که آن ها شستشوی مغزی شده و ناپدید شوند."

این یک ریسک ثابت در شمشتو به شمار می رود. خانواده های پناهنده مجذوب مکاتب، خدمات بهداشتی و سیستم امنیتی غیر فاسد او می شوند، اما فرزندان شان محسور شده شان در معرض پیام های جهادی در مکاتب شان، در مساجد، از طریق ویدیوها، رسانه های محلی و حتی در روی جاده ها قرار می گیرند. با وجودی که آن ها هنگام استخدام سوگند رازداری می خورند، اما هر کدام شان که به خانه بر می گردند، به نظر می رسد که حیثیت استخدام کننده های غیر رسمی را اختیار می کنند، به ویژه با داستان هایی که حکایت می کنند (آن هایی که با نیوزویک صحبت کردند، خواستند تا از افشای نام های اصلی شان خودداری شود. در باره دیگران ما با ارقاب شان که آن ها نیز به خاطر مسایل امنیتی نمی خواستند نام شان نشر شود، صحبت کردیم و معلومات گرفتیم). امسال ولی الله با سه یا چهار شاعر دیگر به افغانستان می روند به امید اینکه آثار شان در مورد جنگ، سایر جوانان افغان را تشویق به پیوستن به جنگ علیه امریکایی ها سازد.

گاهی سربازگیری ضرورتی برای تشویق ندارد. برای بعضی ها این یک راه گریز از شمشتو است. عبدالله بیست ساله با نیوزویک صحبت نکرد، خانواده او در خانه مشترکی با خانواده پسر عموی پدرش که سی و پنج ساله است، زنده گی می کند. در سال 2009 عبدالله برای ورود به دانشکده انجنیری کابل امتحان داد، اما ناکام ماند. تابستان سال گذشته او بدون اینکه با کسی حرفی بزند، ناپدید شد. پس از چند ماه او که سخت لاغر شده بود، با موهای اصلاح نشده و ریش انبوه، به خانه برگشت. حالا او ساعت ها می نشیند و از تجربه خود با جنگجویان حکمتیار در افغانستان قصه می کند. پسر عموی پدرش می ترسد که پسر نوزده ساله نیز روزی ناپدید شود، اما کار زیادی از دستش بر نمی آید. او می گوید: "اگر خانواده های ما بسیار به هم وابسته نمی بودند، ما شمشتو را ترک می گفتیم." او همچنان گفت که پسران زیادی از این جا ناپدید می شوند.

تبلیغی های حکمتیار برای استخدام افراد به طرز وحشتناکی ماهر اند. یک انجنیر افغان که در یک پروژه USAID در کابل کار می کند، مجبور شد برادرزاده پانزده ساله خود را از شمشتو نجات بدهد. این پسر در یک مدرسه در شمشتو شامل شد و پس از آن بود که رفتار او به صورت اساسی تغییر یافت. او به پدر و مادرش می گفت که زنان افغان از طرف کفار مورد تجاوز قرار میگیرند. او تلویزیونی را که در خانه بود، با گفتن این که حرام است، شکستاند و مادر و خواهران خود را شماتت می کرد که در حالی مردم افغانستان رنج می کشند، آن ها حوصله خندیدن دارند. انجنیر می گوید: "او کاملن مغزشویی شده بود. ملاها در صدد فرصت مناسبی بودند که او را برای جنگ به افغانستان بفرستند."

بالاخره خانواده اش با ناامیدی او را نزد عمویش به کابل فرستادند. انجنیر می گوید که پسرک تا به حال از سخن گفتن در باره مدرسه خودداری می کند، اما در این اواخر رفتارش تغییر خورده است، زود یاد می گیرد و تلویزیون (به ویژه سریال ها را) تماشا می کند و حتی با صدای بلند می خندد. انجنیر می گوید که او بسیار جوان است و برایش ساده است که تغییر کند. من فکر می کنم او نسبت به شمشتو در اینجا خوشحال تر است.Shemeshto2

یکی از فرزندان خود حکمتیار از استخدام شاگردان مکاتب شمشتو ابراز تاسف می کند. جمال الدین حکمتیار که تحصیلکرده اروپا است ، می گوید: "اینجا بین افراطیونی که خواهان فرستادن جوانان برای جنگ استند و کسانی که می خواهند آن ها درس بخوانند (مثل من)، اختلاف نظر وجود دارد. او از جنگ پدر خود طرفداری می کند، اما عقیده دارد که اطفال نباید به جنگ بروند. اما پدرش با او مخالف است. برادرزاده یکی از مردان سالخورده در شمار چهار تفنگداری بود که در هفته گذشته طی جنگی در ولایت وردک در جنوب غرب کابل کشته شدند. این پسر شاگرد صنف هشت یکی از مکاتب شمشتو بود. این حقیقت است که پسرها نسبت به مناطق زیر کنترول حقانی در وزیرستان، از ازادی بیشتری در اردوگاه شمشتو برخوردارند. در آن مناطق پسران جوان راهی دیگری به جز قبول کردن شمولیت در جنگ را ندارند. در غیر آن باید مطرود شوند و یا به جزاهای بدتر از آن مواجه گردند.

اما افراد حکمتیار به اصطلاح در روز روشن و تنها در چند مایلی پیشاور کار می کنند و هیچکس هم مانع شان نمی شود. سه سال قبلی خانواده خان به قریه یی که خارج از ساحه شمشتو بود، مسکن گزین گردید. پدر خانواده نمی خواست که آن ها در ساحه تحت حاکمیت پولیس حکمتیار زنده گی کنند، اما او شنید که مکاتب آنجا بهتر از جاهای دیگر است و کورس های رایگان نیز فعالیت دارند. او هرگز تصور نمی کرد که مبلغین حکمتیار چنان فعال و فرزندش چنان حساس باشد. پس از اینکه خان سال دوم را در سال 2009 به پایان رسانید، پسر نوزده ساله برای پیوستن به جهاد اصرار می کرد. او و دوستانش برنامه ریختند تا برای رفتن به افغانستان نامنویسی کنند، اما دوستانش بعد پشیمان شدند و او آنقدر محجوب بود که نخواست به تنهایی برود. اما به خود وعده داد که دفعه بعدی طور دیگری عمل کند.

هنگامی که مکتب در ماه جون تعطیل شد، او آماده رفتن بود. او با کسانی که جوانان را استخدام می کردند، تماس گرفت و دو روز بعد از طریق دره خیبر عازم افغانستان شد. این نخستین باری بود که او زادگاه والدین خود را می دید. او به پدرش "تکست" کرد که به جهاد پیوسته و بعد از یک ماه بر خواهد گشت، او از پدر خود خواست که برایش دعا کند. در اعماق کوه ها در شرق افغانستان، خان به قرارگاهی رسید که از غار های متعدد، کلبه های گلی و خیمه ها ساخته شده بود. او بیشتر از یک ماه را در آنجا گذرانید. در آنجا دوره تبلیغ را گذرانید، طریق استفاده از سلاح های گوناگون و کشت وسایل انفجاری از راه دور را آموخت. پس از گذشتاندن دوره آموزشی، مربی ها از او خواستند تا مدت بیشتری بماند و دوره های بالاتر آموزشی را سپری کند، اما خان به پدرش وعده سپرده بود که لیسه را تمام می کند. او به شمشتو برگشت، اما برنامه اش این بود که تابستان بعد برگردد و دوره آموزشی را به اکمال برساند.

پدر خان، دیوانه وار فرزند خود را می پالید. به محضی که پسرش به خانه آمد، آن ها شمشتو را به قصد پیشاور ترک گفتند. فیس مکتبی که خان در آن شامل شده است، دوازده دالر در ماه است که دستمزد دستکم نیم هفته یی پدرش می شود. البته مصارف دیگر مثل یونیفورم، کتاب ها و فیس سه فرزند دیگرش شامل این مبلغ نمی شود. او می گوید: "من فرزندم را فرستادم که دانش اسلامی فرا گیرد، اما حکمتیار کسی را به من می دهد که می خواهد جهاد کند و انتحاری باشد. اردوگاه شمشتو باید تعطیل شود."

اما این کار صورت نمی گیرد و موج جوانانی که توسط حکمتیار استخدام می شوند و به سوی افغانستان روان می شوند، نیز توقف نمی یابد.

منبع: http://www.newsweek.com/2011/04/24/the-jihadi-high-school.html

* دبیرستان


 


در اردیبهشت ماه سالی در شهری از شهرهای ایران دختری دیده به جهان گشود که قرار بود در آینده نامش به عنوان اولین زن قصه‌‌‌نویس در ساحت ادبی ایران ثبت شود. مهم نیست که «سیمین دانشور» شاگرد مدرسه‌‌‌ی «مهرآیین» بود یا فرزند چندم خانواده‌‌‌ی «حکمت» و «دانشور» و یا در امتحانات نهایی دوره‌‌‌ی متوسطه شاگرد اول سراسر کشور شد. حتا مهم نیست که در عصر انفجار اطلاعات و با این که سیمین از معتبرترین دانشگاه کشورش ـ دانشگاه تهران ـ در زمانه‌‌‌ی خود دکترا گرفت و سال‌‌‌های بسیاری از عمرش را در همین دانشگاه صرف تدریس و تحقیق کرد، هنوز درِ کلاس‌‌‌‌های ادبیات بر روی آثار او و همفکرانش بسته است و دانشجویان ما ادبیات را هم‌‌‌چون گذشته به شکل و شیوه‌‌‌ی دست‌‌‌نخورده‌‌‌ی میراث باستانی می‌‌‌آموزند.

این سخن به هیچ‌‌‌وجه به معنای نفی ارزش‌‌‌های فرهنگی و ادبی گذشته نیست بل‌‌‌که فروتنانه در مقابل همه‌‌‌ی آنان که از دوران‌‌‌های دور قلم به دست گرفته‌‌‌اند سرتعظیم فرود می‌‌‌آورم و می‌‌‌دانم اگر امروز ادبیات‌‌‌مان در گستره‌‌‌ی وسیعی شکل می‌‌‌گیرد بی‌‌‌شک پی‌‌‌آمد درخشش گذشته‌‌‌ی ادبی است که پشت سر داریم. اما سخن از چنبره‌‌‌ی خودفریبیِ تاریخی سنت است. سخن از چیرگی روحیه‌‌‌ی گذشته‌‌‌گرایی و تمایل به مرده‌‌‌پرستی است که سنت و باور دیرینه‌‌‌ی ماست. می‌‌‌گویید نه؟ در کجای کشورمان در مجلس ختمی شرکت کرده‌‌‌اید که در آن مجلس، همسری مهربان، پدر یا مادری فداکار، کارمندی ساعی، همکاری دلسوز، و انسانی وارسته از دست نرفته باشد؟

اما غمی نیست اگر درهای دانشکده ادبیات را کیپ می‌‌‌بندند تا مبادا نقس تازه و صدای گرم سیمین و سیمین‌‌‌ها به گوش دانشجویان رشته‌‌‌ی ادبیات برسد. چون در تعلق رُمان به جامعه‌‌‌ی جدید جای هیچ تردیدی نیست. زیرا این شکل ادبی، زاده‌‌‌ی عصر جدید است و در پی آزادی بی‌‌‌قید و شرطی که جامعه‌‌‌ی مطلوب خود را بسازد و جهانی دیگر، تاریخی دیگر در کنار تاریخ رسمی به وجود آورد که مظهر و نماد ادبیات غیر رسمی تمام دوران‌‌‌های بشری و مهم‌‌‌ترین بیان‌‌‌کننده‌‌‌ی واقعی واقعیت شود. و به همین دلیل از جایی که نوشتن ضرورت پیدا می‌‌‌کند، قصه آغاز می‌‌‌شود.

شاید از همین رو است که دریدا می‌‌‌گوید: «رُمان نوشته‌‌‌ی پایان‌‌‌ناپذیری است که بدون گفتن، روایت می‌‌‌کند و بدون روایت، می‌‌‌گوید و این قانون است. قانون روایت که یکی از زیباترین زمان‌‌‌های انسانی است. چیزی است که زمان انسانی دارد، تخیّل خلاق دارد.» و به قول میشل‌‌‌فوکو : «پشت سرش باید دیدِ معاصر وجود داشته باشد تا دگرگونی مطلق به وجود آید.»

با تکیه بر همین واقعیات است که به هر شکل نه تنها دانشجویان رشته‌‌‌ی ادبیات و سایر رشته‌‌‌ها بل‌‌‌که جمع وسیع مخاطبان سیمین بیرون از کلاس‌‌‌های درس دست به سوی آثار او می‌‌‌برند و «سووشون» را در شمار پرتیراژترین کتاب‌‌‌های رمانی قرار می‌‌‌دهند که به حق عنوان پرفروش‌‌‌ترین رمان را به خود اختصاص می‌‌‌دهد. [«به حق» از این رو که توفیق فروش هر کتابی گویای حقانیت فرهنگی یا ادبی آن اثر نیست.]

گفتیم مهم نیست که سیمین فرزند چندم خانواده دانشور است. مهم این است که کار مطبوعاتی خود را در چهارده‌‌‌سالگی با مقاله‌‌‌ی «زمستان بی‌‌‌شباهت به زندگی ما نیست» آغاز کرد و تولد ادبی خود را در بیست و هفت سالگی با چاپ کتاب «آتش خاموش». و پس از چاپ «شهری چون بهشت» در سال 1348 با چاپ سووشون قبل از «جزیره سرگردانی» به نرمی بر قله‌‌‌ی رفیع ادبیات ایران تکیه زد.

آتش خاموش گرچه اولین مجموعه‌‌‌ی داستانی یک زن ایرانی است که به چاپ می‌‌‌رسد، اما به جرئت می‌‌‌توان گفت که پیدایش و تداوم و توفیق قصه‌‌‌نویسی در هر مرحله‌‌‌یی از آغاز مرهون تلاش و آفرینش نویسندگان زن و مرد بوده است. اما متأسفانه سهم زنان در این بخش مهم ادبیات ـ که میان همه‌‌‌ی انسان‌‌‌ها مشترک است ـ چنان ناشناخته مانده که در پژوهشی در باره‌‌‌ی رُمان، پاسخ‌‌‌دهندگانِ‌ جوان تنها از «جین آستین» و «دافنه دوموریه» نام می‌‌‌برند و در پژوهشی دیگر در میان آثار پنجاه رمان‌‌‌نویس بزرگ پس از «رابله» تنها از یک زن سخن به میان می‌‌‌آید. حال آن‌‌‌که از یک قرن و اندی پیش از سیمین‌‌‌دانشور، در آن سوی مرزهای جغرافیایی، زنان بی‌‌‌شماری در برابر زن‌‌‌ستیزان حرفه‌‌‌یی قلم به دست گرفته و راه سخت و دشواری را برای آیندگان قصه‌‌‌نویس هموار می‌‌‌کردند و در این راستا گاه مجبور بودند برای ثبت آثارشان مانند «جورج‌‌‌الیوت» نام‌‌‌های مردانه را به جای نام خود یدک بکشند. و در کشور خودمان به قول آقای کشاورز صدر از رابعه... تا ... کم نداریم.

اما مسئله این است که خانم دانشور نخستین کسی است که با کاری مدون و پیگیر قصه‌‌‌ی ایرانی را از انحصار مردانه خارج و صدای مخفی‌‌‌مانده، درگلو خفه‌‌‌شده، و فرودست انگاشته‌‌‌شده‌‌‌ی زن ایرانی را از پستو به دنیای قصه دعوت کرد. و با این کار، نام خود و نام زن ایرانی را در تارخ قصه‌‌‌نویسی ایران ثبت کرد. گرچه هنوز هم آنان که شیفته‌‌‌ی سروری مردانه‌‌‌اند نمی‌‌‌خواهند هزاران سال فرهنگ بالنده‌‌‌ی زنان را به رسمیت بشناسند و پیوسته در کارنامه‌‌‌ی فرهنگی زنان موفق دنبال جای پای مردی می‌‌‌گردند. گو این‌‌‌که آقای صدرالدین الهی در جایی در ارتباط با فروغ می‌‌‌گوید: «فروغ برکه‌‌‌ای آرام و زنانه‌‌‌یی بود بی‌‌‌هیچ موج و تحرکی و ابراهیم گلستان چون سنگی روشن در این برکه افتاد و آن آرامش و سکون مرده را به تحرک زنده واداشت.» باید به جناب الهی گفت در تأثیرپذیری انسان‌‌‌ها از یکدیگر و از فرهنگ، جامعه، زبان و غیره جای هیچ شکی نیست زیرا انسان از گوشت و خون و روح آفریده شده، نه سنگ و چوب و آهن، و تردیدی نیست که داشتن مخاطبی همدل و همراه برای هر انسان خصوصاَ هر هنرمندی ـ زن یا مرد ـ غنیمت است. اما بی‌‌‌شک این تأثیر و تأثر دوجانبه است. و از همین رو تحرک زنده‌‌‌ی فروغ به دلیل فروغ زنانه‌‌‌یی است که در جان داشت، و الاّ بودند فروغ‌‌‌های دیگر و گلستان و گلستان‌‌‌های دیگر. و این که مدام از تأثیر مردان بر زنان بگوییم ریشه در همان تفکر مردسالاری دارد که مهم‌‌‌ترین رسالت زنان را در این می‌‌‌بیند که نشینند و زایند شیران نر . و همین جماعت‌‌‌اند که سیمین‌‌‌دانشور را زیر چتر جلال آل‌‌‌احمد ـ که قدر مسلم برای جامعه‌‌‌ی فرهنگی، ادبی و اجتماعی ما عزیز و برای «سیمین» عزیزتر است ـ می‌‌‌دانند و نمی‌‌‌خواهند بپذیرند که سیمین و جلال، هر دو از یکدیگر و محیط فرهنگی و ادبی دوران خود تأثیر پذیرفته و در کنار یکدیگر فضایی مناسب برای شکوفایی فرهنگی فراهم کرده‌‌‌اند.Simin daneshvar2

مگر سیمین دانشور برای برپایی زندگی مشترکش با جلال آل‌‌‌احمد به کار مداوم ترجمه که در جای خود بسیار با ارزش اما، در برابر خلاقیت ادبی، مورد علاقه‌‌‌اش نیست، تن نمی‌‌‌دهد؟ یا با نام مستعار «شیرازی» در مقابل دریافت هفده تومان مدام مقاله نمی‌‌‌نویسد؟ و با این حال هم‌‌‌چنان پای می‌‌‌فشارد که من سیمین دانشور خواهم ماند نه سیمین آل‌‌‌‌احمد. پس بی‌‌‌انصافی است که این تأثیر را یک‌‌‌جانبه بپنداریم. و گواه این ادعا، نامه‌‌‌ها و نوشته‌‌‌های خود جلال آل‌‌‌احمد است.

به بخش‌‌‌هایی از دو نامه‌‌‌ی جلال و سیمین، طی سفر دوساله‌‌‌ایی که سیمین برای مطالعه در رشته‌‌‌ی زیباشناسی به آمریکا رفته بود نگاه می‌‌‌کنیم:

نامه‌‌‌ی اول: سیمین‌‌‌جان، اگر تنها مورد علاقه‌‌‌ی آدم، تنها دل‌‌‌خوشی آدم، تنها هم‌‌‌زبان آدم، تنها دوست، تنها معشوق، تنها عمر آدم، و اصلا همه‌‌‌ی وجود آدم را یک‌‌‌مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا بگذارند دیگر نمی‌‌‌شود تحمل کرد.

نامه‌‌‌ی دوم : تازه از تمام دنیا بریده بودم و دلم را به تو خوش کرده بودم که تو رفتی. خودت می‌‌‌دانی که من در تو مَفری را جُسته بودم و حالا وای به حال من، مَفر از دستم رفته است. حالا من چه کنم. بدان که دستم به کاری نرفته است.

در جای دیگر جلال می‌‌‌گوید: «زنم سیمین دانشور است که می‌‌‌شناسید، اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباشناسی و صاحب تألیف‌‌‌ها و ترجمه‌‌‌‌های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود.» یا : «از سال 1329 به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد.»

و چه خوب دریافته بود جلال، چون امروز هم وقتی نظر سیمین را درباره‌‌‌ی زیباترین نوشته‌‌‌ی آل‌‌‌‌احمد «سنگی‌‌‌برگوری» می‌‌‌پرسند با نگاهی فنی، ادبی و منصفانه می‌‌‌گوید: «جلال در سنگی‌‌‌برگوری بُت خود و اسطوره‌‌‌ی عشق خودش و مرا شکسته است اما از بهترین‌‌‌های اوست.»Simin daneshvar

بی‌‌‌انصافی است از قصه‌‌‌نویسی حرف بزنیم و از فوران حیرت‌‌‌انگیز استعدادهای زنان در دوران اخیر و انعکاس شخصیت‌‌‌های متفاوت و فراگیر آن‌‌‌ها که به پیدایش موجی نو از زنان نویسنده انجامیده و باعث شده است که در قلمرو رُمان آوایی پُرتوان‌‌‌تر و رساتر از دیگرگونه‌‌‌های ادبی داشته باشند سخن نگوییم. زیرا گفته می‌‌‌شود که زنان به زودی در قصه‌‌‌نویسی به جایگاه برتری دست خواهند یافت و می‌‌‌توان امیدوار بود که آینده رُمان از جان زنانه‌‌‌ی زنان در فرآیند خلق رُمان بارور خواهد شد و صدای خاموش مانده و در حاشیه‌‌‌‌‌نگه‌‌‌‌داشته‌‌‌‌شده‌‌‌ی زن ایرانی را فریاد خواهد کرد. از این رو تجلیل از خانم سیمین‌‌‌دانشور در واقع تجلیل از تمام زنان نویسنده‌‌‌ی ایرانی است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

* «انجمن قلم آمریکا» اولین جایزه جهانی آزادی انتشار خود را در سال 2003 به خاطر «تلاش در زمینه چاپ کتاب‌‌‌های عالی، شجاعت و پشتکار» به فرخنده حاجی‌‌‌زاده اهداء کرد. در مراسم اهدای این جایزه، نویسنگان سرشناسی همچون : آرتور میلر، راسل بنکس، ادوارد سعید، آرتور شلزینگر، و توماس فریدمن حضور داشتند. فرخنده حاجی‌‌‌زاده، نویسنده، شاعر و سردبیر مجلهٔ ادبی- هنری «بایا»، و جنگ ادبی هنری «گفتمان»، همچنین عضو هیئت مدیره جمع صنفی‌‌‌‌فرهنگی زنان ناشر است. حاجی‌‌‌زاده نشریه ادبی، هنری، تحلیلی، آموزشی «قال مقال» را نیز منتشر کرده ‌است. وی نزدیک به دو دهه مدیر انتشارات «ویستار» نیز می‌‌‌باشد. مقاله حاضر پیشتر در مجموعه مقالات نگاه زنان توسط نشرتوسعه در سال 77 به چاپ رسیده است.

-- مدرسه فمینیستی


 


مدرسه فمينيستی: امروز ۶ ارديبهشت ماه، خبر رسيد که بهاره علوی، از فعالان جنبش زنان و همراهان کُرد کمپين يک ميليون امضا، و نويسنده وبلاگ دختر خورشيد در تصادفی جان باخته است. او که در ۱۱ فروردين ماه همراه با خانواده اش در جاده سنندج تصادف کرده بود، پس از روزها بستری بودن در بيمارستان و عواقب ناشی از اين تصادف بالاخره امروز درگذشت. او پيش از فوت اش مرگ پدرش را و بستری شدن مادرش را به واسطه اين تصادف شاهد بود. اندوه از دست دادن پدر که روح بهاره را خراش می داد به همراه عفونت های ناشی از جراحت که جسم او را می آزرد، همگی دست به دست هم داد تا اين که پس از کمتر از يک ماه از آن تصادف، اين دختر پرشور بهاری، در فصل بهار، دوستان و بستگان خود را ترک کند.

اين دختر جوان ۲۱ ساله و پرشور، «درباره ما» وبلاگ اش را با اين شعر مزين کرده بود:

بايد اين ناله ی خشم آلودت/ بی گمان نعره و فرياد شود/ بايد اين بند گران پاره کنی/ تا تو را زندگی آزاد شود/ خيز از جا پی آزادی خويش/ خواهر من، ز چه رو خاموشی/ خيز از جای که بايد زين پس/ خون مردان ستمگر نوشی

متن زير به قلم محمد فلاح نيا است که در رسای بهاره علوی، اين دختر پرشور و متعهد ميهن مان، به نگارش درآمده است. يادش گرامی باد و راهش پررهرو:

مرثيه برایِ بهاره علوی که با بهار رفت...

 

تویِ عکس هایِ يادگاری که لبخند می زنی،

جگرم خورشيدِ سوزانی می شود

که همه چيزم را به آتش می کشد

و نبودنت را فرياد می کشم.

 

مثلِ سنگ، صبوریِ بسيار کرده ايم اين روزهایِ سردِ بهارِ بی نصيب را

اما طاقتمان هم اندازه ای دارد

 

طاق شده ام

و داغِ دلم را با تو می گويم که هميشه لبخند می زدی:

پوپک پرنده شد و پريد،

تو پرکشيدی ميانِ آسمانِ بعد از ما

و از مثلثِ تثليثمان

خطی به جای مانده که بيهودگی را هنوز ادامه می دهد.

 

ادامه می دهم راه هایِ جهان را

تا روزی که نمی دانم کی از راه می رسد.

مثلِ تو که نمی دانستی

و مثلِ همه یِ ما که نمی دانستيم:

مرگ، پتياره ديوِ دريوزه ما را نظاره می کند.

محمد فلاح نيا

۶ ارديبهشت ماه ۱۳۹۰

-- مدرسه فمينيستی


 


او به خوبی می‌داند كه طرح‌های سنتی هم‌اینك در توازن با چشم‌اندازهای انسان معاصر نیستند، به همین دلیل در آثار رضادوست با پدیده‌ نوستالژیك و بازتولید بیمارگونه و تكراری نقوش روبه‌رو نمی‌شویم.

او نه به وجد می‌آید و نه می‌خواهد كسی را به وجد وادارد ... چرا كه اصل آثار به جا مانده از نیاكان ما، این وجد را پس از گذشت قرن‌ها هنوز در ذات آثار خود به ما منتقل می‌سازد.

بنابراین، موضوعی كه ذهن رضادوست را به خود مشغول داشته است، فراتر از جذابیت‌های بصری است و به نوعی قصد دارد تفسیری متفاوت و شخصی از انسان معاصر را در متن ذهنیت و زیبایی‌شناسی ایرانی بر پرده نقش كند.


رضا دوست، هنرمندی است كه نقوش موردنظرش را از تاریخ فرا می‌خواند تا به عنوان بستری برای توضیح اموری كه هم‌اینك ذهن او را به خود مشغول داشته مورد استفاده قرار دهد.


او در سفر به گذشته، دست به طراحی آثاری می‌زند كه خودآگاهی ما را در نسبت و ارتباطی جدید، به نمایش می‌گذارد. به این معنا كه نقوش هنر ناب ایرانی كه از دیرباز وظایفی صرفا تزئینی به عهده داشته‌اند در آثار اخیر رضادوست وظایف جدیدی به عهده گرفته‌اند.


او زیبایی‌شناسی نقوش ایرانی را كه ناشی از ساختمان منطقی، متعادل و تركیب‌بندی غالبا قابل پیش‌بینی آنهاست را در تركیبی متفاوت مورد بازبینی مجدد قرار داده است.


هنر ایرانی در طول تاریخ همواره با درخشش، زیبایی، تزئینی‌بودن و در موارد زیادی با نوعی پردازش هندسی و انتزاع ناب فلسفی شناخته شده است، به‌طوری كه نمی‌توان وظایفی از قبیل توجه به رنج‌های روزمره، كار، خستگی، عقاید اجتماعی، سیاسی و ... را نیز در تار و پود این هنر درخشان و باشكوه مشاهده كرد. شاید عمده‌ترین تفاوت هنر ایرانی با نمونه‌هایی از مصر، هند و اروپا در همین نكته باشد. علاوه بر مضامین صرفا تزئینی، نحوه استفاده هنرمندان تاریخ ایران از مقوله رنگ نیز كاملا انحصاری و بی‌بدیل بوده است، یعنی هنرمند ایرانی هرگز رنگ را در جهت نمایش تاثرات ناشی از هیجانات روحی، فشارهای عصبی و بیان نوعی اعتراض، تلخی یا خشم به كار نمی‌برده است. با بررسی هنر ایرانی از دیرباز تا آخرین حلقه‌های حیات آن در حدود سیصد سال پیش، حتی یك نمونه كه نشان‌دهنده بیان اكسپرسیو (expressive) یا انفجار بغض‌آلود رنگ باشد، دیده نمی‌شود. عنان قلم از دست نگارگر ایرانی خارج نشده و همواره رنگ (كه احساسی‌ترین بخش نقاشی است) را به‌طور كنترل شده و به قصد ـ تاكید می‌كنم ـ به قصد خلق زیبایی، درخشش و تزئین به كار می‌برده است.


رضادوست می‌كوشد نظام زیبایی‌شناسی هنر ایرانی را به‌عنوان یك بستر ملموس و یك قاب متناسب برای رخدادهای امروزی مورد استفاده قرار دهد.

او به خوبی می‌داند كه طرح‌های سنتی هم‌اینك در توازن با چشم‌اندازهای انسان معاصر نیستند، به همین دلیل در آثار رضادوست با پدیده‌ نوستالژیك و بازتولید بیمارگونه و تكراری نقوش روبه‌رو نمی‌شویم. او نه به وجد می‌آید و نه می‌خواهد كسی را به وجد وادارد ... چرا كه اصل آثار به جا مانده از نیاكان ما، این وجد را پس از گذشت قرن‌ها هنوز در ذات آثار خود به ما منتقل می‌سازد. بنابراین، موضوعی كه ذهن رضادوست را به خود مشغول داشته است، فراتر از جذابیت‌های بصری است و به نوعی قصد دارد تفسیری متفاوت و شخصی از انسان معاصر را در متن ذهنیت و زیبایی‌شناسی ایرانی بر پرده نقش كند.


رضادوست درصدد به‌كارگیری نقوشی است كه قرن‌ها در كرشمه‌ای خاموش به خواب رفته‌اند، آنقدر كه این نقوش را به‌طور مكرر و در طی سال‌های عمر در آرایش كتاب‌های قدیمی، روی قالی و گلیم و گبه، بر دیوار بناهای تاریخی و مذهبی و بر شبكه گسترده كاشیكاری‌ها دیده‌ایم كه دیدن دوباره و دوباره آنها دیگر هیچ واكنش خاصی را در ما ایجاد نمی‌كند اما به كارگیری متفاوت و با معانی جدید از این نقوش می‌تواند، عادات همیشگی ما را تكان داده و حساسیت تازه‌ای در شیوه نگاه و طرز برداشت ما ایجاد كند و به این طریق، ذهن و حافظه و نگاه ما را به تكاپویی دیگر وادار سازد.

با تماشای آثار رضادوست این پرسش برای ما ایجاد می‌شود كه آیا «دریافت كننده یك اثر قدیمی» مجاز است كه «اثر» را همانند یك دستمایه (Motif) مورد بهره‌برداری مجدد قرار دهد و از آن در زمان دیگر و با ذهنیتی دیگر استفاده كند؟ یعنی عناصر تشكیل‌دهنده آثار قدیمی را به نفع خلق اثری كه متناسب با زمان حال است، مصادره كند؟


غالبا هم‌عصر بودن جواز قابل فهم‌تری برای تاثیر و تاثر و نشت و نفوذ متقابل میان میثاق‌ها و شیوه‌هاست اما هنگامی كه چند قرن شكاف ایجاد می‌شود (عمدا از كلمه شكاف استفاده می‌كنم)، به‌گونه‌ای كه رشته‌های پیوند گسسته و زمینه‌های میثاق برچیده شده، چگونه می‌توان از عناصر بصری یك اثر تاریخی برداشت كرد و در درون ساختار اثری دیگر، در زمانه‌ای دیگر ریخت؟


پاسخ چنین است:‌تا جایی كه به سنت مربوط می‌شود، دنباله‌روی و تكرار، یك اصل غیرقابل انكار در مسیر تاریخ هنر بوده است و تا قبل از دوران مدرن به عنوان یك فضیلت به آن توجه می‌شده است اما در ذهنیت معاصر، پدیده مدرنیته را داریم كه با «تجربه‌گرایی» آغاز می‌شود. در تفكر قدیمی و سنتی، همه داده‌های پیشینیان برای همه انسان‌ها یكسان فرض می‌شد. اینك اما با پذیرش تكثر آرا و فردیت ممتاز و یگانه افراد، هر كس دارای تركیب‌بندی خاصی از داده‌های پیشین است كه با تركیب‌بندی داده‌های پیشین «آن دیگری» متفاوت است و تازه این تركیب‌بندی‌ها در یك فرد نیز ثابت نیست و مدام در حال تغییر است.


پیامد این نگرش، اینچنین است كه به جای آنكه در مقابل ما یك جهان عینی و قابل اعتماد و مستقل از ذهن و زبان ما ایستاده باشد كه به عنوان مرجع و محك داده‌های ذهنی ما حرف آخر را بزند و درست را از نادرست مشخص كند، اینك در مقابل ما بی‌نهایت جهان مستقل از ذهن ما به عنوان فرآورده‌های بازی‌های زبانی ما، قرار گرفته است. حالا دیگر حتی نمی‌توان گفت همه دانش ما صرفا با «تجربه» آغاز می‌شود... همه چیز ما با تخیل ما آغاز می‌شود. طرح‌های ما در تركیب‌بندی‌های متفاوتی كه آنها نیز در ذهن ما شكل می‌گیرند، قرار می‌گیرند. با هریك از این تركیب‌بندی‌ها الگویی می‌سازیم و تمامی داده‌ها را با این الگو بازسازی می‌كنیم.


آثار رضا دوست در چنین ذهنیتی خلق شده‌اند. او، از سنت و تاریخ و همچنین از انسان معاصری كه توجه او و حساسیت او را به خود جلب كرده است بهره می‌گیرد. نكته حایز اهمیت در آثار رضادوست به نوع بهره‌برداری او از موتیف‌های هنر سنتی مربوط می‌شود. برای توضیح بیشتر و درك نگاه رضادوست باید به خاطر داشته باشیم كه نگارگری ایرانی، اغلب ما را به سرزمینی رویایی می‌كشاند یعنی در هنر ایرانی، چشم‌اندازهایی را می‌توان دید و احساس كرد كه گویی در آنجا هرگز نه دشنامی رد و بدل می‌شود و نه خشمی می‌تركد. در سرزمین رنگین و رویایی نگارگری ایرانی دلدادگان و امیرزادگان و سواركاران در تابش. نوری طلایی و در متن رنگ‌هایی ارغوانی از مقابل چشم می‌گذرند.


استنباط رضادوست از هنر ایرانی، در به نمایش گذاشتن جلوه‌های فاخر و چشم‌نواز آن نیست. او نمی‌خواهد حساسیت هنرمندانه‌اش را در صید زیباترین كرشمه‌های هنر ایرانی به كار گیرد. رضادوست كه اهل اصفهان بوده و هنرستان هنرهای زیبای اصفهان را گذرانده، دست و ذهن و حافظه‌اش از كودكی با نقوش هنر ایرانی و پیچ و خم جادویی آن آشناست.


در آثار اخیر رضادوست، او نمی‌خواهد با نمایش رنگ‌های تابناك نگارگری ایرانی مهارت و استادكاری خود را (كه از آن بسیار در چنته دارد) به رخ ما بكشاند. رضادوست می‌خواهد انسان سرگشته، خسته و درمانده امروزی را نه در چارچوب دیوارهای سیمانی و ازدحام پرهمهمه شهرهای بزرگ، بلكه در متن فرهنگی زیبا و البته فراموش شده به ما نشان دهد. او ازجمله نقاشانی است كه حقیقت هنر ایرانی و واقعیت تكنیك مدرن را در تركیبی كاملا شخصی و نو به هم می‌آمیزد.


اهمیت این آثار از آنجا ریشه می‌گیرد كه در تابلوهای رضادوست نمی‌توان نوعی التقاط و دوگانگی فنی و زیبایی‌شناسانه پیدا كرد چرا كه او در محدوده‌های نوعی تصویرگری منسجم، ساختار آثارش را سر و سامان داده است در حالی كه تاثیر هنر ملی و موتیف‌های سنتی در نقاشی معاصر ایران درنیم قرن گذشته، در بسیاری اوقات با نوعی التقاط و دوگانگی تكنیكی همراه بوده است! تركیب و تلفیقی از سطوح انتزاعی با نوعی فیگوراتیسم پنهان در لابه‌لای این سطوح در نزد برخی از نقاشان معاصر ایرانی دیده می‌شود ولی در آثار رضادوست چنین هدفی موردنظر هنرمند نبوده است. او تاریخ را فراخوانده است تا از فراموشی و غبار زمان خارج شود و همچون آغوشی گرم، انسان سرگشته امروزی را در بربگیرد.


هنر نقاشی به معنای آنچه كه امروزه در جهان مطرح است،‌ هرگز در هنر ایرانی سابقه ندارد. بوم و رنگ و روغن و سه‌پایه و گالری و قاب كردن تابلو، حدود یك قرن است كه به فضای هنری ایران وارد شده است.


در زمان قاجاریه به كسانی كه با رنگ روغن و بوم و سه پایه كار می‌كردند، «فرنگی‌ساز» می‌گفتند. در طول تاریخ طولانی هنر ایرانی، هنرمند هرگز اثری را به قصد قاب شدن و به دیوار آویختن خلق نمی‌كرده است چرا كه فرهنگ ایرانی همواره مبتنی بر كلام، آن هم كلام شاعرانه بوده است. این فرهنگ برای ثبت كلام و اندیشه‌هایی كه با كلام هستی می‌یافته‌اند، قالب «كتاب» را برگزیده و كتاب نزد ایرانیان در مجموعه كاملی شامل: خوشنویسی، نگارگری، تذهیب، تشعیر، جلدسازی و صحافی تعریف می‌شده است. یعنی یك گروه متخصص به طراحی، اجرا و ساخت اثری یگانه به نام كتاب مشغول می‌شدند. شایستگی رضادوست در این مجموعه آثارش در آن است كه زیبایی هنر سنتی را در جهان امروز و در تركیب با نگاه امروزی برای ما كشف كرده و همچون نگینی ارزشمند محافظت می‌كند.


رضادوست به گسترش و توسعه موتیف‌های هنر ایرانی پرداخته است و آنها را از محدوده كوچك كتاب‌های خطی و مصور، به سطوح وسیع بوم نقاشی‌هایش انتقال داده است. او به خوبی می‌داند كه در تاریخ هنر ایران، منابع عظیمی از نقوش وجود دارد كه در نهایت استادی و هنرمندی و با بیانی موجز و مفید طراحی شده‌اند. تمام نقوش قالی‌ها و زیراندازها، پارچه‌ها، گچ‌بری‌ها، آجركاری‌ها، حكاكی‌ها و نقاشی‌ها، نمونه‌هایی بی‌نظیر و هنرمندانه‌ای از خلاصگی و ایجاز شكل‌های طبیعی هستند كه می‌توانند سرمشق‌های گرانبهایی برای مطالعه و بازبینی مجدد باشند.


ذات هنر ایرانی به مصارف كاربردی، اعم از كاشی، سفال، سرامیك، فلز، حجاری، گچبری، آینه‌كاری، نقاشی پشت شیشه، تصویرگری متون، قالی و گلیم و ... می‌رسیده است. به عبارتی تا قبل از عصر صفویه، آثار هنرمندان ایرانی یا زینت‌بخش كتاب‌ها بوده یا در اشیای مصرفی و كاربردی (applied) به كار رفته است.


هم‌اینك و با ذهنیت معاصر، هنرمندانی مثل رضادوست، همواره تاریخ را به مكالمه، مشاوره و یاری می‌طلبند و پشتوانه نیاكان خود را در پردازش سیمای انسان معاصر به كار می‌گیرند.

-- تهران امروز


 


بهار و شماری از هم‌دوره‌ایهای او را باید نسلِ در آستانه نامید؛ نسلی که در پاگرد یک چرخش بزرگ تاریخی ایستاده است.

نسل بهار از چند نظر نسلی در گرگ و میش تاریخی است. به این مقایسه کلی نگاه کنید: ملکم خان، زین‌العابدین مراغه‌ای و طالبوف از یک نسل‌اند.

این را می‌توان با بررسی گفتمانی که آنها پایه می‌ریزند نیز حدس زد، بدون آنکه از زادروز آنها اطلاعی داشته باشیم. به همین شکل، می‌توان چند تن از همنسلان بهار را در نظر گرفت: دهخدا، ایرج میرزا، عارف قزوینی و با کمی آسان‌گیری، سید اشرف‌الدین گیلانی.

از تفاوت های فردی، فرهنگی و محیطی که بگذریم، گروه نخست کوشش های تألیفی (پدیدآورندگی و بیان) خود را کمابیش در یک سپهر به پیش می‌برند و فضای گفتمانی آنها با یکدیگر خویشاوندی دارد، هم از نظر محتوا و هم در شیوه بیان. ارزش هایی که مورد بازبینی آنهاست، ارزش هایی که به نظر آنها باید هنجارین شود، بسامد واژگان و مفهوم ها نیز بسیار به هم نزدیکند. از اینها گذشته، الگویی که در شیوه گزینش موضوع های آنها دیده می‌شود، و نیز شیوه طرح بحث، پیشبرد آن و نتیجه‌گیری در مقاله‌ها و حتی کارهای ادبی‌شان نیز حکایت از هم‌عصری و روح مشابهی می‌کند که بر زمانه آنها حاکم است.

برخورد ما با نسلی که نمایندگانش را نخست برشمردم، یعنی نسل ناصرالدین شاهی، برخورد با دوره‌ای سپری شده، گفتمانی پایان پذیرفته و اندیشه‌ورانی در گذشته است. از همین رو، در بازخوانی متن های آنان، و در نقد آنان، لحن نوشته‌های منتقدان و پژوهش‌گران و نیز زاویه دید آنها مقابله جویانه نیست و از آنها بازخواست نمی‌شود. بلکه تلاش برای فهم خاستگاه، زمینه‌ها و ارزیابی نتیجه‌ی تلاش های آنان است.

اما هنگامی که به بهار می‌رسیم، چنان کارهای او را بازخوانی، نقد یا تدریس می‌کنیم که انگار او هم اکنون با ماست و دارد در باره این زمانه می‌نویسد و می‌سراید. از همین رو، ما بهار و عارف را هم‌چنان در جایگاه معاصران خود می‌خوانیم و نقد می‌کنیم، زیرا ما هنوز در جهانی کمابیش همانند جهان آنها زندگی می‌کنیم.

نسل من، نسلی که چشمش با انقلاب و جنگ باز شد باید بتواند با بهار و هم‌نسلان او نه تنها هم‌اندیشی، بلکه همدردی و همذات‌پنداری کند. تجربه‌هایی چنین مشترک و مشابه در مورد نسل های دیگر بسیار نادر باید باشد، اگر بتوان چنان چیزی سراغ کرد. از این دیدگاه، نسلی که بار انقلاب و جنگ را بر دوش کشید، نسلی که در زمان انقلاب و جنگ پس از آن دهه بیست و سی سالگی خود را می‌گذراند، تجربه‌های تاریخی بسیار مشابهی را با نسل بهار و عارف شاهد بوده است.

بهار در زمان صدور فرمان مشروطیت بیست ساله بود. مظفرالدین شاه فرمان مشروطیت را در ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ امضا کرد. ده - یازده سال پس از آن، اثرهای ناگوار جنگ جهانی اول به ایران رسید، و نیروهای روس و بریتانیا شمال و جنوب ایران را اشغال کردند و کشور را به قحطی کشاندند. کودتای رضاشاهی و سپس جنگ دوم جهانی، شتاب دگرگونی سیاسی، اجتماعی را برای آنان که در صحنه بودند سر سام آور کرده بود. به اکنون که بنگریم، انگار تاریخ از دهه‌های پنجاه خورشیدی به این سو نیز بر همان مدار می‌چرخد، اما در شعاعی دیگر و با سرعتی سرسام آورتر. اگر می‌گوییم که بهار با ما معاصر می‌شود، از این روست. به همین دلیل، می‌توان گفت که نسل بهار و نسل پسا-انقلابی ایران، با پریدن از سر چندین نسل میانی، مستقیم با یکدیگر دیالوگ می‌کنند.

چنین است که در این بررسی، شتاب تحول تاریخی مهم می‌شود. در نسل نخست مورد بررسی ما، نسل ناصرالدین شاهی، شتاب تحول به نسبت بسیار آرام‌تر از شتابی است که نسل بهار از سر می‌گذراند. این شتاب دگرگونی را نباید تنها به شکل جنگ و درگیری های سیاسی دید. در سویه‌ای دیگر، نسل بهار هنوز مشروطه را به درستی نگواریده بود که با نسلی به تمامی مدرن روبرو می‌شود: هدایت، نیما، جمالزاده.

 

دو نگاه متفاوت

در حاشیه می‌توان گفت که بهار و همنسلانش نگاه نوین خود به اجتماع و ادبیات و سیاست را بیشتر از رهگذر روسیه و قفقاز حاصل کرده بودند، در حالی که نسل هدایت و نیما با اروپای غربی هم‌اندیشی بیشتری می‌کردند.

اینکه بهار نمی‌تواند نیما را بفهمد، چیزی است که باید در بستر پرسش رابطه نسل ها بررسی شود. بهار با جنبش قانون‌مداری و آزادیخواهی سیاسی بزرگ شده بود، نسل نیما و هدایت و جمالزاده اما نه تنها آن ارزش ها را درونی کرده بود، بلکه گفتمان های دیگری را کشف کرده بود که برای بهار درکشان چندان آسان نبود: فردیت.

از همین رو، نگاه این دو نسل به ادبیات و اندیشه از بن متفاوت شد. نسل نیما و هدایت در مقایسه با بهار و عارف و دهخدا از جنمی یکسر متفاوتند.

اما پرسش اندیشه‌برانگیز شاید این باشد که چرا همچنان بر معاصر بودن بهار با نسل پسا-انقلاب ایران پای می‌فشاریم؟

البته باید در نظر داشت که این ادعای معاصر شدن دو نسل را نباید مطلق انگاشت، بلکه منظور این است که این دو نسل، به میزان بالایی گفتمان های مشابهی را به پیش می‌برند و از درک بالایی نسبت به یکدیگر برخوردار توانند بود.

شاید بتوان گفت که در ایران کنونی همان ارزش هایی به مرکز خواست مردمی تبدیل شده‌اند که نسل دهه‌های پایانی قاجار و آغازین پهلوی در پیشان بودند. آزادی سیاسی و اجتماعی، دادخواهی و قانونمندی.

 

سویه ای دیگر

سویه دیگری نیز می‌توان بر این پیوندهای نسلی افزود. هنگامی که نیما و هدایت به آفرینشگری ادبی پرداختند، خواست آزادیخواهی و قانونمندی تا حدودی به بار نشسته بود، چرا که قانون اساسی و مجلس و دادگاه و دانشگاهی وجود داشت و شور فراگیر دیگر فروکش کرده بود. پس اینان در پی ژرفا بخشیدن به آن دستاوردها، اکنون خواهان دگرگونی درونی‌تر، پیچیده‌تر و ژرفتری بودند که همانا دگرگونی در فرد ایرانی بود. نیما از نگاه تازه و ارزش احساسات فردی می‌گفت، و هدایت به بازاندیشی همه ارزش های حاکم بر فرهنگ فرد و جامعه برخاسته بود. دیگر روی سخن آنان حکومت نبود، بلکه فرد ایرانی بود.

این نگاه برای بهار و نسل او غریب می‌نمود.

بهار روی سخنش همچنان با حکومت بود. آنجا هم که در شعر یا نوشته‌هایش مردم و کسان را به پرسش می‌گیرد، باز هم آنها را در پیوند با وظیفه‌های اجتماعی و سیاسیشان مخاطب قرار می‌دهد. در شعر بهار با فردیت و آنچه در پیوند با آن است سر و کار نداریم.

برای نمونه بنگرید به سروده‌ای با این مطلع:

از من گرفت گیتی یارم را/ وز چنگ من ربود نگارم را

در این غزل که غزلی شخصی می‌نماید که در سوگ عزیزی سروده شده است، بیان و دیدگاه نمودی از فردیت گوینده یا سوژه را به دست نمی‌دهد.

یا در غزلی که گویا در یکی از دوره‌های زندان سروده باشد:

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان/ با تهی دستی و بی برگی کند مضطر مرا

در قصیده "ای خامه دو تا شو و به خط مگذر" بر بدکنشی هایی که با میهن دوستان شده می‌تازد و به خود پند می‌دهد: "صد بار بگفتمت کزاین مردم/ بگریز و فزون مخور غم کشور." اما این تصویرها چندان کلی و تجریدی هستند که نقشی از زمان، مکان، فرد یا حتا تاریخ در آنها یافت نمی‌شود.

فارغ از مشابهت نسبی زمانه ما با دوره بهار، باید دید که خوانده شدن گسترده شعرهای او در میان ایرانیان کنونی را چگونه می‌توان توضیح داد.

دکتر شفیعی کدکنی در مقاله‌ای می‌نویسد:"به دو گونه مى توان در باب شعر بهار و هر شاعرى سخن گفت: یکى آنکه برخورد او را با ارزش هاى مختلف حیات مورد نقد و نظر قرار دهیم و در این راه پست و بلند اندیشه و حدود شناخت او را از این مفاهیم و ارزش ها بررسى کنیم و از انسجام فکرى یا تناقض ها و ناهمخوانى درونمایه هاى شعرى او بحث کنیم و اگر بتوانیم رابطه این زمینه ها را با مسائل طبقاتى عصر او و مسائلى که در اعماق جامعه جریان داشته، نشان دهیم و مثلاً ببینیم وى چه نوع برداشتى از مفهوم وطن یا آزادى و عدالت یا خدا و زیبایى یا هر یک از مفاهیم ارزشى و اندیشه هاى محورى روزگار خویش داشته است. راه دیگر این است که ببینیم در قلمرو خلاقیت هاى هنرى، حدود ابداع و یا درجه تقلید او تا کجاهاست و آبشخور ذوقى او در سنت ادبى زبان فارسى، بیشتر از چه دوره هایى و در شعر چه شاعرانى است و در زمینه هر کدام از عناصر سازنده شعر از قبیل زبان و تصویر و موسیقى و طرح و انگاره تا کجاها نوآور است و تا کجاها گرفتار تقلید."

 

تجزیه کار هنری

شفیعی کدکنی در واقع کار هنری را به محتوا و شکل، یا به بیان خودش "ارزش های حیات و خلاقیت هنری" تجزیه می‌کند و هر یک را مستقل از دیگری بررسی می‌کند.

چنین نگاه فروکاهنده و تجزیه‌گرایانه‌ای به کار هنری به نام نقد یا بررسی ادبی پذیرفته نیست، اما به کار کسانی که به ادبیات همچون ابزاری برای کار حرفه‌ای خود می‌نگرند، مانند روانکاوان، پژوهشگران موضوع های جامعه‌شناسیک و مانند آنها می‌خورد.

استاد شفیعی کدکنی بررسی جامع خود از شعر بهار را به آینده وامی‌گذارد. با این حال دیدگاه خود را اندکی روشن‌تر می‌کند: "یکى از امورى که سبب توفیق چشمگیر بهار در شعر فارسى شده است، این است که او در پایان یک دوره عظیم از تجارب قدما، بخش مهمى از آن تجربه ها را به خدمت مسائلى درآورده که قدما از پرداختن به آنها محروم بوده اند: یعنى ساخت و صورت هاى قدمایى شعر را که بیشتر در خدمت معانى محدودى از هجو و مدح و اخلاق بوده به قلمرو گسترده اى از مسائل سیاسى و اجتماعى و فرهنگى عصر جدید درآورده است."

چنین دیدگاهی همچنان برآمده از همان نگاه تجزیه‌گرایانه است، زیرا در نهایت منتقد را به این راه می‌برد که شعر را تکه تکه کند و از آن مسئله‌ها و موضوع های محتوایی را بیرون بکشد تا ثابت کند که شعر کالایی متعلق به عصر جدید است.

شفیعی همان‌جا اضافه می‌کند: "در شعر بهار ساخت و صورت هاى قدمایى، در اثر ترکیب با عوالم روحى انسان عصر جدید، بافت تازه اى به خود گرفته که در مجموع نوعى سبک شخصى Individual Style را در شعر او به وجود آورده است و این مهم ترین امتیاز اوست."

بر خلاف آنچه شفیعی کدکنی گفته است، اگر با شیوه ایشان به کار بهار نگاه کنیم، بهار و کار شعری او جایگاه چندانی نخواهد یافت. اگر برای نمونه به قصیده‌ها یا تصنیف های پرهوادار بهار بنگریم، و بخواهیم ارزش‌گذاری آنها را بر اساس تئوری "سبک شخصی" دکتر کدکنی روشن کنیم، تنها پاسخی که به دست خواهیم آورد همانی خواهد بود که در بالا گفتیم: یعنی اینکه موضوع ها یا به قول کدکنی "ارزش های حیات" امروزی ما همچنان همان هایی هستند که برای بهار وجود داشتند. به این ترتیب، پاسخ را نه در ارزش ادبی شعر بهار، بلکه در ایستایی تاریخی خود می‌جوییم.

 

ترکیب به جای تجزیه

در باره بهار، اما، به جای تجزیه بهتر است شیوه‌ای ترکیبی در پیش گرفته شود.

یعنی نخست باید دو وجهی را که شفیعی کدکنی بر شمرده بود با هم ترکیب کرد، و سپس، وجه دیگری نیز بر آن همه افزود. آنچه را ایشان "ارزش های حیات" می‌نامند، من با عنوان "چه گفتن" می‌نامم. "خلاقیت هنری" را به همه‌ی تلاش هایی تعبیر می‌کنم که برای "چگونه گفتن" انجام می‌شود. اما سویه سومی که بر این همه می‌افزایم، و به گمان من برای درک راز ماندگاری هنر بهار بسیار مهم است، "چرا گفتن" است.

راز اینکه شعر بهار همچنان در میان ایرانیان پذیرفتنی است این است که این سه ویژگی هر سه با هم در جامعه و در شعرها وجود دارند. از این انطباق است که شعر بهار معاصر ما شده است.

رونق شعرها و تصنیف های بهار مادام که این سه ویژگی بر پا باشند دوام خواهد یافت.

به همین دلیل، شعر بهار خارج از زمینه اجتماعی آن، خارج از فرم هنری خاص آن، و نیز خارج از چرایی یا دلیل انگیزشی آن ماندگار نخواهد شد.

برای مثال، بنگرید به تصنیف "مرغ سحر".

سویه به قول دکتر کدکنی "ارزش حیات" (درونمایه) این تصنیف را می‌توان خواست آزادی و رهایی از قفس استبداد و خودکامگی سیاسی دانست. هنگامی که فرد ایرانی این تصنیف را آغاز می‌کند (مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن)، او می‌داند که در مصراع دوم قرار است حرف دل او زده شود: "ز آه شرربار این قفس را بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن."

بنا بر این آن ارزش مشترک، درونمایه مشترک همچنان وجود دارد. اگر به فرض، به جای قفس، قرار بود چیز دیگری شکسته شود، بعید می‌بود که ایرانیان امروزین همچنان این تصنیف را بخوانند. در انطباق وجه دیگر، وجه خلاقیت هنری یا چگونه‌گویی تصنیف نیز آشکار است که تصنیف در دستگاه ماهور اجرا شده که همچنان مورد پسند طبع ایرانیان است.

اما وجه سوم، یا چرایی اهمیت یافتن این اثر هنری، تنها در این نیست که تصنیف مرغ سحر از آزادی ستایش کرده است. بلکه نکته مهم این است که آزادی را برای کسانی می‌خواهد که در آرزویش خون می‌دهند و به زندان افکنده می‌شوند و شکنجه‌ها را تاب می‌آورند. اهمیت این تصنیف برای این نیست که یک ارزش مجرد را می‌ستاید. اگر چنین بود، در سوئد هم همان اهمیتی را می‌یافت که در ایران دارد. پس در یک جمع‌بندی، می‌توان گفت که درونمایه کار هنری، و در اینجا کارهای ملک الشعرای بهار، و نیز خلاقیت فرمی آنها به تنهایی برای مقبول شدنشان نزد ایرانیان کنونی کافی نیستند.

آنچه در این کارها اهمیت دارد این است که هم درونمایه و هم فرم آنها همچنان با سویه بنیادی‌تری از عصر ما پیوند می‌خورند که در زندگی سیاسی و اجتماعی امروزمان تبلور یافته است.

پی‌نوشت ها:

۱- ملکم خان: ۱۲۱۲ خورشیدی – ۱۲۸۷ ؛ زین العابدین مراغه ای ۱۲۱۸ – ۱۲۸۹ ؛ طالبوف ۱۲۱۳ - ۱۲۸۹

۲- بهار ۱۲۶۵-۱۳۳۰؛ دهخدا ۱۲۵۷ – ۱۳۳۴؛ ایرج میرزا ۱۲۵۱ – ۱۳۰۴؛ عارف قزوینی ۱۲۶۲- ۱۳۱۲؛ سید اشرف‌الدین گیلانی ۱۲۴۹ - ۱۳۱۳

۳- صادق هدایت ۱۲۸۱ – ۱۳۳۰؛ نیما یوشیج ۱۲۷۴ – ۱۳۳۸؛ جمال‌زاده ۱۲۷۴ - ۱۳۷۶

۴- دکتر شفیعی کدکنی. مقاله شعر بهار. برگرفته از تارنمای رسمی ملک الشعرا بهار

-- بی بی سی - فارسی


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته