-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

Latest news from Jaras for 11/19/2010

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



با تصویب پیش نویس قطعنامه سازمان ملل
جرس: درحالیکه محمد جواد لاریجانی بعنوان نماینده جمهوری اسلامی تلاش می کرد مانع تصویب قطعنامه "محکومیت نقض حقوق بشر در ایران" شود و پیش نویس این قطعنامه را نیز، "غیر حقوقی" و "فاقد وجاهت" ذکر کرده بود، سازمان ملل روز پنجشنبه با پشتيبانی آراءِ ۸۸ کشور، جمهوری اسلامی را به دليل نقض حقوق بشر محکوم کرد. 


کمیته "اجتماعی، بشردوستانه و فرهنگی" مجمع عمومی سازمان ملل که به کمیته سوم شهرت دارد، طی روزهای اخیر پیش نویس قطعنامه ای درباره اوضاع حقوق بشر در ایران را در دست بررسی داشت، تا اینکه روز پنجشنبه ٢٧ آبان ماه ٨٩ (۱٨ نوامبر ٢۰۱۰) آنرا به رای اعضای سازمان ملل متحد گذاشت.


کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران، با اعلام اینکه "این قطعنامه ۴۴ رای مخالف و ۵۷ رای ممتنع نیز داشته است"، خاطرنشان کرد که تصویب پیش نویس قطعنامه ای که توسط کمیتهء سوم مجمع عمومی سازمان ملل متحد برای محکوم کردن جمهوری اسلامی به دلیل نقض فاحش حقوق بشر تدوین شده بود، قدم بسیار مثبتی در راستای تلاش پیوسته برای تقابل با بحران در حال رشد ایران در زمینهء حقوق بشر است.


کمپین خاطرنشان کرده است "نهادهای حقوق بشری وابسته به سازمان ملل متحد می باید مکانیسم هایی را برای پاسخگو کردن حکومت ایران برای نقض حقوق بشر و اجرای مفاد قطعنامه پیاده سازی کنند."


گفتنی است روز پنجشنبه طی مراحل رای گیری در سازمان ملل، محمد جواد اردشیر لاریجانی، نماینده بلندپایه جمهوری اسلامی، که جهت تلاش علیه رای آوردن این پیش نویس به نیویورک رفته بود، سعی داشت با یک ترفند آیین نامه ای تحت عنوان “اقدام جهت عدم تحرک،” مانع انجام رای گیری شود. اما با ۹۱ رای مخالف اقدام ایران و ۵۱ رای موافق این اقدام، مانور وی با شکست خیره کننده ای روبرو شد.


گزارش کمپین حقوق بشر می افزاید تصویب این قطعنامه منعکس کنندهء توجه سازمان ملل متحد برای هفتمین سال پی در پی نسبت به عدم تعهد جمهوری اسلامی ایران در پیروی از استانداردهای حقوق بشر و همچنین تمایل به همکاری بین مقامات سازمان ملل متحد برای مقابله با نقض حقوق بشر در ایران خواهد بود. اما در تلاش برای برانگیختن مخالفانی برای این طرح، مقام عالیرتبهء حقوق بشری ایران، محمد جواد لاریجانی، آن را یک حملهء سیاسی توسط غرب و “تحریک آمیز” خواند.


آرون رودز، سخنگوی کمپین می گوید: ادبیات نخ نما و تکراری نمی تواند این حقیقت را پنهان کند که رفتار غیر انسانی حکومت ایران با ملت خود، مجددا کشورهای عضو سازمان ملل متحد را برانگیخته است تا عملکرد آن کشور را محکوم کنند.
تعداد بیش از حد موارد اعدام، که بسیاری از آنها بدون طی مراحل قانونی صورت می پذیرد؛ اعدام نوجوانان؛ مجازات های غیر انسانی شامل سنگسار و قطع عضو؛ شکنجهء سیستماتیک؛ تبعیض علیه زنان؛ هدف گرفتن روزنامه نگاران و وکلای حقوق بشر؛ و بازداشت های خودسرانهء هزاران نفر، همهء این ها و سایر موارد باعث شده اند که جامعهء بین المللی تقاضای بهبود فوری شرایط را داشته باشد.
در سال های اخیر، جمهوری اسلامی همچنان به خنثی کردن همهء تلاش ها برای کمک به بهبود کارنامهء حقوق بشری خویش مشغول بوده است. با وجود تقاضاهای پیاپی مسئولان سازمان ملل متحد، از سال ۱۳۸۴ تا کنون، هیچ مخبر ویژه ای از سوی سازمان ملل متحد مجاز به ورود به کشور نبوده است. ازتاریخ مصوبهء سال ۱۳۸۸ سازمان ملل متحد در خصوص کارنامهء حقوق بشرجمهوری اسلامی ایران، دولت ایران کلیهء نگرانی های ابراز شده در این خصوص را نادیده گرفته و اجازه داده است تا وضعیت حقوق بشر در کشور هرچه بیشتر رو به زوال برود.


بیش از ۵۰۰ زندانی عقیدتی، که تنها به دلیل عقاید و باورهایشان پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ دستگیر شده اند، اینک درزندانهای ایران به سر می برند و مورد شکنجه و بدرفتاری قرار دارند. قوهء قضاییهء جمهوری اسلامی، مشغول صدور احکام شدید زندان و شلاق و جریمه های نقدی برای کنشگران بر مبنای اتهامات امنیت ملی ساختگی بوده است. تعداد زیادی از وکلای حقوق بشر، شامل نسرین ستوده و محمد سیف زاده، اخیرا بی دلیل دستگیر و محاکمه شده اند.


کمپین گزارش های معتبری در خصوص دهها اعدام گروهی در زندان وکیل آباد مشهد دریافت کرده است، که می توانند صدها مورد جدید به آمار سالیانهء اعدام ها درجمهوری اسلامی ایران اضافه کنند؛ آماری که در حال حاضر ایران را پس از چین دارای بیشترین تعداد اعدام در جهان نشان می دهد.


کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران، از حمایت عمیق و همه جانبهء کشور های مناطق مختلف برای تصویب این پیش نویس استقبال می کند و جمهوری اسلامی ایران را تشویق می کند تا یک برنامهء سازندهء همکاری با سازمان ملل متحد برای رفع نمودن نگرانی های منعکس شده در پیش نویس را آغاز کند.


همچنین به گزارش رادیو اروپای آزاد، جان مک‌نی، سفير کانادا در سازمان ملل و از پيشنهاددهندگان و پشتيبان‌های اين قطعنامه در اين باره گفته است: تهران درخواست جامعه‌ بين‌المللی برای توقف اِعمال شکنجه و اعدام افراد در ملاء عام را به کرّات رد کرده و بی‌احترامی خود به سازمان ملل، معاهدات و رويه‌های بين‌المللی در دفاع از حقوق بشر را به نمايش گذاشته است.


لاریجانی: این قطعنامه مضر است
محمد جواد لاريجانی در پایان این نشست، صدور اين قطعنامه را برای "صلح و همزيستی جهانی مضر و غيرسودمند" خواند.
لاریجانی که بعنوان دبیر ستاد حقوق بشر ایران، برای شرکت در شصت و پنجمین اجلاس عمومی سازمان ملل به نیویورک سفر کرده بود، طی روزهای اخیر به شدت از تهیه پیش نویس قطعنامه علیه ایران (پیرامون نقض حقوق بشر) انتقاد کرده و مطرح کردن این پیش نویس از سوی کشورهای غربی را اقدامی اساسا غیر حقوقی و فاقد وجاهت ذکر نموده بود.


اکثر کشورهای عضو این کمیته، در آبان ماه (نوامبر) سال گذشته نیز، قطعنامه ای را علیه جمهوری اسلامی به تصویب رساندند که در آن "نگرانی عمیق خود را در مورد نقض جدی حقوق بشر در ایران" اعلام شده بود.


این قطعنامه سپس از کمیته سوم به مجمع عمومی سازمان ملل متحد فرستاده شد و در آذر ماه (دسامبر) توسط این مجمع به تصویب رسید، که نسبت به مواردی از جمله " شدت گرفتن میزان صدور حکم اعدام در ماه های پس از انتخابات"، "محدودیت ها و موانع شدید برای آزادی مذهب و اعتقاد" و "بازداشت، سرکوب توام با خشونت و محکوم کردن زنانی که خواستار حق تجمع مسالمت آمیز هستند" ابراز نگرانی شده و از ایران خواسته شده بود که با اعزام یک نماینده ویژه سازمان ملل متحد در زمینه حقوق بشر به این کشور موافقت کند.


قطعنامه امسال نیز، توسط مجمع عمومی سازمان ملل، در ماه دسامبر (آذرماه) امسال رسما تایید خواهد شد.


 دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضائیه ایران،  جمهوری اسلامی را پرچمدار حقوق بشر در دنیا توصیف می کند و این قطعنامه را ضد ایرانی می داند.
 


 


جرس: به دنبال بازداشت غیرقانونی سردار مقدم، رئیس کمیته ایثارگران ستاد انتخاباتی مهندس موسوی، تعدادی از خانواده های زندانیان و جوانان اصلاح طلب با حضور در منزل وی به دلجویی و ابراز هم دردی با خانواده اش پرداختند. 

به گفته همسر این فرمانده سپاه و سردار جنگ، او از روز چهارشنبه هفته گذشته به منزل مراجعت نکرده و هیچ گونه تماسی هم با خانواده نداشته است.
 
به گزارش نوروز، خانم حیدری در این دیدار با وصف ویژگی های ارزنده همسرش حضور مداوم او در جبهه های جنگ و حضور در همه عملیات جنگی را گناه غیرقابل بخشش از نظر تازه به دوران رسیده های امروز دانست و گفت اگر علاقه به مهندس موسوی نخست وزیر امام و نزدیکی به او جرم است این را باید اعلام کنند تاهمه بدانند و در غیراین صورت این گونه رفتار با یک رزمنده و سردار دیروز باید توجیه و پاسخ گفته شود. 

وی با اعلام این که علیرغم ادعای قانون گرایی قوه قضائیه هیچ خبری از همسرش ندارد، شرایط روحی فرزندانش را در غیاب پدر بد توصیف کرد و گفت فرزندانم و بلکه همه خویشان و دوستان ما از این گونه رفتار در شوک هستند و پدر ایشان و پدر و مادر من هم از این رفتار زشتی که با او شده بی خبرند چرا که تحمل باور آن را ندارند. 

وی هم چنین از حاضرین خواست که برای رهایی همه زندانیان مظلوم دعا کنند و اظهار امیدواری کرد که روز عید غدیر همه عزیزان دربند ازجمله همسرش در کنار خانواده های خود باشند.


 


جایزه کمیته بین المللی دفاع از روزنامه نگاران

جرس: کمیته بین المللی دفاع از روزنامه نگاران، جایزۀ امسال آزادی مطبوعات را به چهار روزنامه نگاری می دهد که برای دفاع از آزادی بیان و قلم، بازداشت شدند، و دراین میان محمد داوری، سردبیر سایت سحام نیوز نیز، جزو چهار برنده این جایزه می باشد، که هم اکنون در زندان اوین محبوس است.


به گزارش بی بی سی، کميته جهانی حمايت از خبرنگاران جايزه بين المللی آزادی مطبوعاتِ امسال را، همچنین به نادره عيسايوا از روسيه، داويت کبه ده از اتيوپی و لورنو مارکز از ونزوئلا اعطا کرد، که آنها نیز چون محمد داوری، زندگی و امنيت خود را دچار مخاطره کرده اند تا واقعیات را بيان کنند؛ لذا شایستۀ دريافت جايزه آزادی مطبوعات شناخته شده اند. این جایزه طی روزهای اخیر اعطا خواهد شد.


به گزارش سایت آن سازمان بین المللی، جوئل سايمون، مدير کميته حمايت از خبرنگاران می گوید "برندگان جايزه آزادی مطبوعات در سال ۲۰۱۰، همه به دليل فعاليت روزنامه نگاری خود با زندان، شکنجه و خشونت روبرو شده اند. هريک هم به شکل موثری در زندگی مدنی جامعه خود موثر بوده اند و خطاها و نادرستی ها را برملا کرده و با فساد مبارزه کرده و نظر انتقادانه خود به حاکميت را حفظ کرده اند."


لازم به ذکر است محمود داوری، معلم ۳۶ ساله و سردبير سايت سحام نيوز (ارگان خبری حزب اعتماد ملی)، که از ۱۷ شهريور ماه سال گذشته در بازداشت به سر می‌برد، در فاش کردن شکنجه ها و تجاوزهای بازداشتگاه کهريزک نقشی مهم داشت.


داوری به اتهام "اقدام به تبانی عليه نظام" به پنج سال زندان محکوم شده و در زندان به سر می برد. مادر وی چندی پیش در نامه ای به دبيرکل سازمان ملل از شکنجه پسرش در زندان خبر داده بود.


داوری که معلم و از مجروحان جنگ ايران و عراق بوده و از ناحيه پا و چشم دچار معلوليت جنگی می باشد، طی ماههای زندان - که هشت ماه آن سلول انفرادی بوده- از داشتن مرخصی نیز محروم بوده است.


به گزارش منابع خبری جرس، داوری بیستم آبان سرانجام پس از چهار ماه موفق به دیدار مادر سالخورده‌اش شد.

 


 


جرس: عزت الله سحابی در دیدار با فخری محتشمی با تحسین تحلیلهای تاج زاده تاکید کرد که شنیدن همه صداها بهترین راه برای برون رفت از شرایط بحرانی موجود است.


همسر سید مصطفی تاجزاده با حضور در دفتر کار مهندس سحابی با او در ارتباط با شرایط روز گفتگو کرد. 

به گزارش نوروز، وی در این دیدار گزارشی از وضعیت همسرش در قرنطینه اوین داد و از عدم اجرای قانون و عدالت در کشوری که مسئولینش ادعای ام القری بودن ایران را دارند شکوه کرد و گفت که علیرغم ضعف جسمی و بیماری ها، روحیه اقای تاجزاده عالی است و او برای ماندن در زندان برنامه ریزی کرده و به خانواده اش اجازه نمی دهد که هیچ درخواست ملتمسانه ای از آنان که او را به ستم و بدون کوچکترین جرم و گناهی به بند کشیده اند، داشته باشند.
در این دیدارمهندس سحابی ضمن ستایش روحیه و توان و پایداری تاجزاده، تدبیرو پختگی و تحلیل های او را قابل تحسین دانست و گفت جای افسوس دارد امثال تاجزاده که باید جامعه از توان و اندیشه شان بهره مند شود، در زندان هستند و خشونت طلبان افراطی زمام امور را به دست گرفته اند و کشور را به سراشیبی سقوط رهنمون می شوند. 

و ی اظهار امیدواری کردکه با شنیدن همه صداها بهترین راه برای برون رفت از شرایط بحرانی موجود یافته شود و بیش از این سرمایه های اجتماعی هدر نروند و جوانان بیش از این مأیوس نشوند. 

محتشمی پور در این دیدار تأکید کرد که همسرش و دوستان او هیچ جرم و اقدام غیرقانونی مرتکب نشده اند و تنها به جرم نقد مشفقانه دربند هستند. و اگر جرم سیاسی تعریف شده بود بی شک او و دوستانش که به جرم شکایت از کودتاگران نظامی دربند هستند، سرنوشت دیگری داشتند.

همسر تاجزاده هم چنین ضمن تشکر از حضور مهندس سحابی در ایام مرخصی تاجزاده در منزلشان و عیادت از او، مراتب ارادت و سپاس خود و همسرش را به وی اعلام کرد و آرزوی امیدواری کرد که نسل جوان با استفاده از تجارب گرانسنگ ایشان در راه اصلاحات تا حصول نتیجه استوار و پایدار بماند .
 
در این ملاقات هم چنین نسبت به رفتار غیرقانونی و برخوردهای عجیبی که با فعالان ملی مذهبی از جمله هدی صابر شده است ابراز تأسف شد. لازم به ذکر است که هدی صابر ماه هاست به شکل غیرفانونی و بدون توجیه قضائی در بند 350 به سر می برد.
 

 

 

 

 

 

 


 


مهدیار محقق

 

بسم اله الرحمن الرحیم

 

حکایت سخنان اخیر رهبری در روز عید قربان که گفته اند " برخی با خیانت واضح و ایجاد بدبینی و تفرقه می خواهند ناکامی آمریکا و صهیونیست ها را جبران کنند."، حکایت داستان زیر است:

 

همه برادرها و خواهرها جمع شدند تا برای بار چندم بروند پیش پدر و بگویند که بردار بزرگشان، سرطان دارد. فرزندان کنارپدر نشستند و با احتیاط، مجددا موضوع سرطان برادر بزرگ را مطرح کردند. پدرچهره درهم کشید و گفت: « من که گفتم که او سرطان ندارد.» یکی از برادران گفت: « ولی پدر جان، دکترها می گویند سرطان دارد. علایم ظاهری او هم نشان می دهد.» پدر گفت: « دکترها برای خودشان می گویند، پسر من سرطان ندارد.» برادر دیگر گفت: « پدر جان، آزمایشها هم همین ها را نشان می دهد. من که خودم هم دکترم. برادر بزرگ قطعا سرطان دارد.» پدرگفت: « فکر کردی چهار تا اصطلاح انگلیسی بلد شدی، همه چیز را می فهمی؟ پسرم سرطان ندارد.»

 

یکی ازخواهران  گفت: « پدر جان! برادر بزرگ سرطان دارد. این یک واقعیت است.» پدر روبه دخترش کرد و گفت: « چرا آیه یاس می خوانی، چرا به برادرت خیانت می کنی؟» دختر که متعجب شده بود، دوباره با احترام گفت: « آقا جان! آیه یاس نیست، او سرطان دارد.»

 

پدر اینبار زد به راه دیگر و گفت: « اصلا چرا شما هر وقت می آیید، همه اش از این حرفها می زنید، یک بار شد از برادرتان تعریف کنید؟» یکی دیگر از دختران که جسورتر بود گفت: « پدرجان! شما توقع دارید وقتی برادر بزرگ سرطان دارد ما بیاییم اینجا و از چشم و ابروهای او تعریف کنیم؟ بابا جان! او  سرطان دارد.» پدر که خیلی عصبانی شده بود گفت « چرا اینقدر بدبین هستید؟ مگر نمی دانید او سرشناس است و دشمن زیاد دارد. این حرفهای شما، تخم ناامیدی می پراکند.» یکی از برادران با احترام گفت: « پدر جان! ولی واقعیت این است که او سرطان دارد. باید کاری کرد. این ناامیدی نیست.» یکی دیگر از برادران اضافه کرد و گفت: « در ضمن تقریبا همه هم می دانند که او سرطان دارد.» پدر گفت: « چرا ظاهری مصلحانه می گیرید و سخنی مفسدانه می گویید؟ آیا می خواهید دشمن شاد شوید؟ چرا این همه غفلت؟ کار شما مرا یاد برادران یوسف می اندازد. شاید حسادت می کنید.» یکی از خواهران گفت: « پدر جان! ما نه خائنیم، نه غافل، نه حسود، فقط یک حرف داریم:  برادر بزرگ سرطان دارد و باید معالجه شود.»

 

پدر که دیگر از کوره در رفته بود گفت: « این دروغ است. هر کس که می گوید پسرم سرطان دارد، مثل سگ دروغ می گوید.» فرزندان که توقع چنین تندی ای از پدرشان را نداشتند، ناگهان ساکت شدند و دیگر حرفی نزدند. سکوت حاکم شده بود و نگاه ها به زمین بود. در این میان، همان دختر کوچکتر که دردانه پدر بود و با جرأت بیشتر حرف می زد، رو به پدر کرد و گفت: « بابا جان! شما اصلا می دانید سرطان چیست و علایمش چیست؟» پدر که معمولا نسبت به صحبت های کوچکترین فرزند خود سعه صدر بیشتری نشان می داد، گفت: « من نمی دانم سرطان چیست، فقط می دانم چیز بدی است و حالا که چیز بدی است، پسر من ندارد. حالا هم بلند شوید بروید بیرون. هر کس هم از این پس این مساله را تکرار کند، خیانت آشکار کرده است و جایی در این خانه ندارد. دیگر حجت تمام شد.»

 

ظاهرا دیگر راهی نمانده بود. فرزندان بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. در راه بیرون منزل، آن پسری که دکتر بود، خیلی آرام به یکی دو تا از خواهران و برادرانش گفت: "به نظرم، خود پدر هم سرطان دارد"!

 

   *نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.


 


عبدالعلی بازرگان

 

سرانجام پس از ۴۰ روز كه از بازداشت مجدد دكتر ابراهيم يزدى مى‌گذرد، اجازه ملاقاتى از پشت كابين و در حضور مأموران امنيتى به همسر ايشان، كه به رغم شرايط سنى و بيمارى به تنهائى زندگى مى‌كند، داده شد. برحسب اطلاعات رسيده، فشارهاى شديد روحى و جسمى، دبيركل نهضت آزادى را كه اخيراً مجبور به عمل قلب باز شده است، در شرايط عدم دسترسى به پزشك معالج متخصص، در موقعيتى بحرانى قرار داده است.

 

دكتر يزدى كه در نيمه شب هفتم ديماه ۱۳۸۸ دستگير شده بود، پس از حدود دو ماه بازداشت در شرايط سخت زندان، به  علت مسدود شدن عروق قلبى دچار بحران گشته و مأموران امنيتى به ناچار با مرخصى استعلاجى او براى عمل جراحى در بيمارستانى خصوصى موافقت كرده بودند.

 

پس از عمل پيوند عروق، در روز نهم مهرماه، دكتر يزدى در حالى كه دوران نقاهت و مرخصى خود را مى‌گذراند، به دليل مصيبت جانگدازى كه به طور ناگهانى براى دختر جوان يكى از اعضاى نهضت آزادى در اصفهان اتفاق افتاده بود، به قصد تسليت همراه تنى چند از اعضاى اين جمعيت به آن شهر رفته بودند كه  گويا همين تجمع كوچك هم در چشم تنگ حاكمان همچون خارى بزرگ جلوه كرد و ايشان را به اتفاق هفت نفر ديگر از اعضاى نهضت آزادى، بازداشت و به جرم اقامه نمازجمعه غير مجاز! مجدداً روانه زندان كردند.

 

اخيراً شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامى با تكميل پرونده، در حالى كه دكتر يزدى در زندان به سر مى‌برد، برگه احضاريه‌اى به آدرس منزل ايشان فرستاده است كه دادگاه در روز ۱۶ آذرماه برگزار خواهد شد!

 

 اين هم از طنزهاى تلخ و درعين حال شيرين روزگار ماست!... تلخ از آن جهت كه در اين نظام كسى در دادگاه انقلاب قرار است محاكمه شود كه  از دو  دهه قبل از انقلاب نقش اساسى در فعاليت‌هاى فرهنگى، اجتماعى و سياسى خارج ازكشور داشته و علاوه بر عضويت در شوراى انقلاب، در مسئوليت‌هاى معاونت نخست وزير در امور انقلاب، وزارت خارجه و نماينده اولين مجلس شوراى اسلامى خدمت كرده است!!

 

و شيرين از اين جهت كه در روزى قرار است محاكمه شود كه به ياد كشتار وحشيانه دانشجويان در ۱۶ آذر ماه سال ۱۳۲۲ روز دانشجو نام گرفته است و دكتر يزدى در آن زمان دوشادوش شهيد چمران، كه در متن حادثه حضور داشته و دقيق‌ترين گزارش‌ها را تهيه كرده بود، نماينده دانشجويان و از فعال‌ترين اعضاى اين نهاد به شمار مى‌رفتند.

 

 جرم دكتر يزدى كه پس از مهندس مهدى بازرگان در سمت دبيركلى نهضت آزادى، پرچم  پاسدارى از مطالبات تاريخى ملت ايران را مردانه و استوار به رغم همه صدمات و زحمات، وفادارانه  به پا داشته و سى سال است كه از سنگرآزادى و حق حاكميت ملت جانانه دفاع مى‌كند، جز اين نيست كه نمى‌خواهد امانت آزادى و آگاهى را كه بيش از شصت و چهارسال، از ۱۵ سالگى، در دوران دانش آموزى، با ورود به مبارزات ملت بر دوش گرفته است، به زمين گذارد و در برابر زور و تزوير زانو بزند!

 

محكوم كردن دكتر يزدى، همچون محكوميت ساير افتخارآفرينان وطن، سند رسوائى بيشتر حاكميتى است كه نمى‌خواهد يا نمى‌تواند از سرنوشت ستمگران قبل از خود عبرت بگيرد و طلوع صبح را در افق آزادى و حاكميت ملت ببيند.

 

هرآنچه خواهى حكم كن!...  تو فقط بر همين زندگى دنيائى حكم مى كنى (سخن محكوم شدگان به فرعون- سوره طه۷۲).

 

و به زودى ستمگران خواهند دانست به كدام بازگشتگاه باز مى‌گردند (شعراء۲۲۷).

 

عبدالعلى بازرگان

۲۶ آبان ۱۳۸۸

 

 

   *نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.


 


شهید مصطفی چمران


دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: «آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت...


من در زندگی خود، معرکه‏های سخت و خطرناک زیاد دیده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم، و به کرّات با دشمنانی سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام.


ولی داستان شورانگیز سوسنگرد اسطوره‏ای فراموش ناشدنی است. من به جهات سیاسی –نظامی آن توجّهی ندارم، و نمی‏خواهم از اهمیّت استراتژیک سوسنگرد و رابطة آن با حمیدیه و اهواز سخن بگویم. آنچه در اینجا مورد توجه است، سرگذشت شخصی من در این نبرد است که یک شهید (اکبر چهرقانی) و یک شاهد (اسدلله عسکری) به آن شهادت می‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجیب و معجزه‏آسا بوده‏اند. این را نمی‏گویم چون خود قهرمان داستانم –زیرا از این احساس نفرت دارم- بلکه از این نظر می‏گویم که افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏ای از پیروزی ایمان مردم ما و نوع مبارزات عظیم آنان است، و حیف است که به رشته تحریر درنیاید و از یادها برود…


سوسنگرد در محاصره دشمن


سوسنگرد برای ما اهمیت خاصی دارد، زیرا معبر حمیدیه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره کرده بود، و به شدت می‏کوبید. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرین رمق خود،‌ جانانه، مقاومت می‏کردند و هر روز تلفاتی سنگین می‏دادند.


عراق نیز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله کرده بود، که یک‏بار آن، تا حمیدیه هم به پیش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعی قرارداد، ولی بازهم شکسته و مغلوب بازگشت؛ و اکنون همه توان خود را جمع کرده بود تا با قدرتی بزرگ سوسنگرد را تسخیر کند و آن را پایگاه خود در زمستان قرار دهد.


تصمیم برای درهم شکستن محاصره


در تاریخ 26/8/59 حملة ما ‎از شد؛ برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلمه صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده ما، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.


تانک‏های ارتشی در خط اَبوحُمَیظِه سنگر گرفتند، و دشمن نیز بشدت این منطقه را زیر آتش قرار داده بود و گلوله‏های توپ فراوانی در گوشه و کنار بر زمین می‏خورد. من نیز صبح زود حرکت کرده بودم، قسمت بزرگی از نیروهای ما محافظت از جادة حمیدیه –ابوحمیظه را به عهده گرفته بودند، ولی من بعضی از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب می‏کردم و به جلو می‏بردم. تیمسار فلاحی(1) و آقای مهندس(2) غرضی نیز با ما بودند، در ابوحمیظه قرار گذاشتیم که آنها بمانند، زیرا تیمسار فلاحی مسئولیت داشت تا نیروهای ارتشی را هماهنگ کند، و فقط او بود که در آن شرایط می‏توانست قدرت ارتش را برای پیشتیبانی ما به حرکت درآورد. ما تصمیم گرفتیم که با گرو‏های چریک، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز کنیم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازیم، زیرا دو طرف، در محل‏های خود ایستاده و به یکدیگر تیراندازی می‏کردند، و این وضعیت نمی‏توانست تعیین‏کننده پیروزی باشد؛ چه بسا که دشمن با آتش قوی‏تر و تانک‏های بیشتر، قدرت داشت که نیروهای ارتشی ما را درهم بکوبد. دشمن می‏ترسید ولی شک داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعی به نتیجه نرسیده بود، بنابراین هر دو طرف در جای خود ایستاده و به هم تیراندازی می‏کردند…


محرکی لازم بود تا این تعادل شوم را برهم زند و صفحه سیاه صدام را در سوسنگرد واژگون کند. این محرک حیاتی و اساسی، همان نیروهای چریکی بودند که با شوق و ذوق برای شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از این رو فوراً این نیروهای مردمی را سازماندهی کردم.


گروه «بختیاری» را که بیشتر، از صنایع دفاع آمده بودند و در کردستان نیز خدمات و فداکاری‏های زیادی کرده بودند و براستی تجربه داشتند، مسئول جناح چپ کردم، و آنها نیز که حدود 90نفر بودند از داخل یک کانال طبیعی خشک شده، خود را به نزدیک‏های دشمن رساندند و ضربات جانانه‏ای به دشمن زدند، و تعداد زیادی از تانک‏ها و تریلرهای دشمن را از فاصله نزدیک منفجر کردند.


گروه دوم بیشتر از افراد محلی تشکیل می‏شد و آقای «امین هادوی»، فرزند شجاع دادستان پیشین انقلاب، آن را هدایت می‏کرد. آنها مأموریت یافتند که از کناره جنوبی رودکرخه، که کانال کم‏عمقی نیز برای اختفا داشت، طی طریق کرده از شمال‏شرقی سوسنگرد وارد شهر شوند. این گروه اولین گروهی بود که پیروزمندانه توانست خود را زودتر از دیگران به سوسنگرد برساند.


مسئولیت گروه سوم را نیز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسیار ورزیده‏ای در کنار من بودند. برنامه ما این بود که از وسط دو جناح چپ و راست، در کنار جادة سوسنگرد، به طور مستقیم به سوی هدف پیش برویم.


توپخانه دشمن بشدت ما را می‏کوبید و ما هم به سوی سوسنگرد در حرکت بودیم. جوانان همراهم را تقسیم کردم، چند نفر سیصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقیه نیز مشتاقانه به جلو می‏تاختیم. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج می‏زد، و هنگامی که شجاعت؛ و مقاومت‏های تاریخی آنها در نظرم جلوه می‏کرد، قطره اشکی بر رخسارم می‏غلتید، ستوان «فرجی» و ستوان «اخوان» را به یاد می‏آورم که با بدن مجروح، با آن روحیه قوی از پشت تلفن با من صحبت می‏کردند، درحالی که سه روز بود که غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمی حاکم شرع، دکّانی یا خانه‏ای را باز کنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمایند. آن دو صرفاً پس از اینکه حاکم شرع اجازه داد که رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب می‏توانند اموال مردمی را که از شهر گریخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگی وارد یک دکّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مایحتاج خود از آنها استفاده کنند. این تقوی در این شرایط سخت از طرف این جوانان پاک رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را می‏لرزانید که سراز پا نمی‏شناختم.


به یاد می‏آورم خاطره‏های دردناک بی‏حرمتی‏های سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را که، حتی به زنان و کودکان خردسال هم رحم نکردند. مرور این خاطرات، آنقدر مرا عصبانی و نفرت زده کرده بود که خونم می‏جوشید.


به یاد می‏آورم که خاک پاک وطنم، جولانگاه غولان و وحشیان شده است، و صدام کثیف، این مجرم جنایتکار، در نیمه روزی روشن، حمله همه جانبه خود را علیه ایران شروع کرد، درحالی که ارتش ما اصلاً آمادگی نداشت، و هنوز با مشکلات سخت طبیعی خود دست و پنجه نرم می‏کرد. این مجرم یزیدی سبب شد که منابع کثیری از ایران و عراق نابود شود که استعمار و صهونیسم به ریش همه بخندند!


این کافر بی‏دین، ایرانیان را مجوس و کافر خواند، و خود را بی‏شرمانه ابن‏حسین(ع) و ابن‏علی(ع) قلمداد نمود که برای نجات اسلام قیام کرده است! این جانی مجرم، بدون ذره‏ای خجالت و ناراحتی، اعلام کرد که اصلاً ایران به عراق حمله کرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماری می‏کردم. کربلا در نظرم مجسم می‏شد، و می‏دیدم که چگونه اصحاب حسین(ع) یک‏تنه به صفوف دشمن حمله می‏کردند، و با چه شجاعتی می‏جنگیدند، و با چه عشقی به خاک شهادت درمی‏غلتید…. و با ارادة آهنین و ایمان کوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سیل لشکریان ابن‏سعد و یزید را متلاشی و متواری می‏کردند، و چطور به قدرت ایثار و حقانیّت خود، داغ باطل و ذلّت و نکبت بر جبین یزید و یزیدیان عالم می‏زدند….


و می‏دیدم که حسین(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مرکب زمان و مکان می‏راند، شمشیر خونینش سنت تاریخ را پاره‏پاره می‏کند، و فریاد رعد آسایش، زمین سخت را آن‏چنان به لرزه درمی‏آورد، که موج‏هایی بر زمین به وجود می‏آید که تا بی‏نهایت ادامه دارد… این خاطرات در ذهنم دور می‏زد، خونم را به جوش می‏آورد و آرزو می‏کردم که صدام را بیابم و با یک ضربت او را به دو نیم کنم…


دیگر سر از پا نمی‏شناختم، و اگر بزرگترین قدرت زرهی دنیا به مقابله‏ام می‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله می‏کردم، از هیچ‏چیزی وحشت نداشتم، و از هیچ خطری روی نمی‏گردانم. به یزید و صدام کثیف‏تر از یزید لعنت و نفرین می‏کردم و به جبروت و کبریای حسین(ع) چشم داشتم.


و خدا را تسبیح می‏کردم و به عشق شهادت به پیش می‏تاختم.


نیمی از راه بین ابوحمیظه و سوسنگرد طی شده بود، و من بر سرعت خود می‏افزودم، در این هنگام، تانکی در اقصی نقطه شمال، زیر رودکرخه، به نظرم رسید که به سرعت به سوی ما پیش می‏آید، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگیرند، و جوانی را با آر.پی.جی به جلو فرستادم که تانک را شکار کند. اما تانک حضور ما را تشخیص داد؛ راه خود را به سمت جنوب کج کرده و به سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گریخت و جوان آر.پی.جی به دست ما نتوانست خود را به تانک برساند.


در این هنگام صحنه جنگ، در وسط معرکه، به کلی آرام بود، حدود یک کیلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانک‏های دشمن، همراه با تریلرها و کامیون‏ها و جیپ‏های زیادی درهم و برهم قرار گرفته بودند و گویا می‏خواستند به خود آرایشی دهند، ولی توپخانه ما ساکت بود و آنها را نمی‏کوبید تا آرایش آنها را به هم بزند! هلی‏کوپترها که در آغاز صبح براستی خوب فعالیت کرده بودند، دیگر به چشم نمی‏خوردند، هواپیمایی نیز دیده نمی‏شد، فقط بعضی از تانک‏های دشمن به سوی تانک‏های ما تیراندازی می‏کردند، و بعضی از تانک‏های ما نیز جواب می‏دادند. من می‏دانستم اگر بخواهد داستان به همین جا خاتمه پیدا کند، وضع وخیم خواهد شد! زیرا مسلماً آتش دشمن شدیدتر و قوی‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. می‏دانستم که دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند، چه بسا که دشمن آرایش هجومی به خود بگیرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناک شود.


بنابراین فوراً نامه‏ای مفید و مختصر در پنج ماده برای تیمسار فلاحی نوشتم، و توسط یکی از دوستان برای او فرستادم، در این پیغام آمده بود:


نیروهای دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هیچ خطری نیست و می‏خواهم که:


1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بکوبد و ساکت نباشد.
2- بهترین فرصت برای شکار هلیکوپترهاست، هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممکن است هواپیماهای شکاری ما نیز بیایند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشک تاو از گروه ما در ابوحمیظه وجود دارد فوراً به جلو بیایند.
4- هر چه زودتر نیروی پیاده برای تسخیر شهر بیاید.
5- تانک‏های گردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانک‏های دشمن را اسیر کنند.


تیمسار فلاحی نیز یک تفنگ 106 را به رهبری «حاج آزادی»، که از بسیج شیراز آمده بود فرستاد که 6تانک زد؛ و یک موشک تاو به رهبری «مرتضوی»، که 12تانک دشمن را شکار کرد، و ضمناً گروهی از نیروهای پیاده و تعلیم دیده موجود در ابوحمیظه را از سپاه پاسداران و نیروهای ما، به فرماندهی سروان «معصومی»، که از بهترین افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامی که پیروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تیری بر سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. خلاصه، این جوانان کسانی بودند که پس از حادثه مجروح شدن من، کار دنبال کردند و وارد شهر شدند.


پس از نوشتن نامه و ارسال آن برای تیمسار فلاحی، به حرکت خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. سرانجام درخت‏های خارج شهر را بخوبی می‏دیدیم و از خوشحالی در پوست خود نمی‏گنجیدیم. من نیز در افکار خودسیر می‏کردم و عالمی ملکوتی داشتم…


ناگهان از طرف راست، زیر کرخه و در شمال‏شرقی سوسنگرد، گردوغباری بلند شد، و از میان گردوغبار، هیکل آهنین تانک‏ها و زره‏پوش‏های زیادی نمایان گردید. این تانک‏ها از میان گردوخاک بیرون می‏آمدند و درست به سمت ما حرکت می‏کردند. به یکی از جوانان گفتم که پیش برود و اولین تانک را شکار کند. او مقداری پیش رفت، بر زمین دراز کشید، و از فاصله 200متری اولین گلوله را به سوی اولین تانک پرتاب کرد. گلوله بر زمین کمانه کرد و بلند شد و به گوشه جلویی زنجیر تانک اصابت کرد و یکباره سرنشینان آن، و یکی دو تانک پهلویی، پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانک‏های دیگر ایستادند. گویا فرمانده آنها دستوری صادر می‏کرد، مشاهده کردیم که تانکی از میان آنها خارج شد و بسرعت به سوی مشرق حرکت کرد. من فوراً فهمیدم که می‏خواهد ما را دور زده و محاصره کند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحمیظه قطع، و همه را درو نماید… به یکی از جوانان گفتم که خود را به آن تانک برساند، و به هر قیمتی شده است آن را بزند… جوان ما پیش دوید و بر زمین دراز کشید و از فاصله 300متری شلیک کرد؛ ولی متأسفانه موشک بهآن تانک اصابت نکرد. تانک بر روی جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوی ما نشانه‏گیری کرد. جوان دیگری بر روی جاده سوسنگرد دراز کشید و به سوی تانک شلیک کرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجیب و غیرمنتظره و وحشتناک آنکه دیگر آر.پی.جی نداشتیم، دشمن نیز فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده و بطورکلی فلج هستیم.


لحظات مخوف و دردناکی بود، ولی یکباره متوجه شدم که جوانان ما مشت‏ها را گره کرده و با فریاد الله‏اکبر به سوی تانک روی جاده حمله کرده‏اند، مات و مبهوت شدم که چگونه می‏توان با شعار الله‏اکبر بر تانک غلبه کرد. بر خود می‏لرزیدم که هم‏اکنون دشمن همه دوستانم را با یک رگبار درو می‏کند؛ اما در میان بهت و حیرت، یکباره دیدم که تانک چرخید و به سمت جنوب گریخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فریاد «الله‏اکبر»ی که لحظه به لحظه رساتر می‏شد آن را تعقیب می‏کنند…


من نیز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم که به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات یابند… اما یکباره متوجه شدم که تانک‏های دشمن در فاصله 150متری در خطوط مستقیم و هماهنگ به جلو می‏آیند، و پشت سر آنها نیز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‏ای را درو می‏کنند. در یک دید کوتاه توانستم حدود 50 تانک و نفربر را با حدود چندصدنفر پیاده برآورد کنم. آنها با نظم و ترتیب خاصّی پیش می‏آمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو کنند.


برای یک لحظه احساس کردم که اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگیرد، همه شهید خواهند شد. یکباره فکری به نظرم رسید که جنبه انتحاری داشت، ولی سلامت دوستانم را کم و بیش تضمین می‏کرد. فوراً تصمیم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه کج کردم و بسرعت به سوی سوسنگرد به حرکت درآمدم، اکبر چهره‏قانی نیز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسکری نیز به ما ملحق گردید. ما سه نفر شتابان به سوی سوسنگرد می‏تاختیم، و دوستان ما همچنان به سوی شرق می‏رفتند.


دشمن، ما سه نفر را می‏دید که در مقابل آنها به سوی سوسنگرد می‏رویم و مواظب آنها هستیم در نتیجه اینکار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان دیگر ما را رها کرده و هدف هجوم خود به سوی ما سه نفر قرار دادند، و این همان چیزی بود که من نیّت کرده بودم، و احساس سبکی می‏کردم که خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فکر نمی‏کرد که ما فقط سه نفریم، بلکه تصور می‏کرد که عده زیادی هستند که فقط سه نفر آنها را دیده است. ما از درون یکی از مجاری آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رساندیم. همچنان به راه خود به سوی سوسنگرد ادامه دادیم. اگبر گاه‏گاهی سرک می‏کشید و می‏گفت: «دشمن به صدمتری یا پنجاه متری ما رسیده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانک و نفربر، و پشت سر آنها نیروهای ویژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پیش می‏آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نیز وجود داشت که شامل توپخانه و ضدهوایی و کامیون‏ها و غیره بود….


فاصله آنها کمتر و کمتر شد تا به نزدیکی جاده آسفالته سوسنگرد رسیدند. من در این لحظات به دنبال محل مناسبی برای سنگر می‏گشتم که در پشت آن کمین کنم. اکبر پیشنهاد کرد که در داخل یکی از مجاری آب زیر جاده سنگر بگیریم، من نپذیرفتم، زیرا دشمن با پرتاب یک نارنجک و یا یک گلوله توپ تانک به داخل تونل همه ما را نابود می‏کرد. دیگر فرصتی نبود، دشمن درست به پشت جاده رسیده بود، من هم اجباراً پشت یک برجستگی کوچک خاک که حدود 50سانتیمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اکبر در طرف چپ، و عسکری در طرف راست من بر زمین درازکش خوابیدند. اکبر مطمئن بود که هر سه ما شهید می‏شویم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنیدم که اکبر زیر لب می‏گفت: «آنقدر از دشمن می‏کشم تا شهید شوم.» خود را بر روی زمین جابجا می‏کردیم و مسلسل خود را آماده تیراندازی می‏نمودیم که یکباره چهار تانک و زره‏پوش بر روی جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زیر رگبار گلوله آنها قرار گرفت. کماندوهای عراقی نیز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازیر شدند و درگیری شدیدی بین ما و کماندوهای عراقی آغاز گردید. در چند لحظه از سه طرف محاصره شدیم. سرتاسر جاده آسفالته که چند متر از زمین ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشییده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش یا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نیز، به فاصله حدو ده متری، کماندوهای عراقی سنگر گرفتند و شروع به تیراندازی کردند، و خطرناک‏تر آن که، از حد برجستگی آن تپه خاک 50سانتیمتری نیز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فکر می‏کنم که در همان لحظات اول، اکبر عزیز، توسط همان گروه دست چپی، از فاصله نزدیک به شهادت رسید. گلوله‏ای بر کلاخودش نشست و از آن خارج شد. من می‏چرخیدم و به چپ و راست تیراندازی می‏کردم و از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏نمودم. احساس کردم که وضع خیلی وخیم است. در زمین هموار، و از دو طرف، توسط گروهی کثیر محاصره شده‏ام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نیست. با یک حرکت سریع خود را به طرف دیگر برجستیگ خاک پرتاب کردم. این برجستگی را سنگر نموده و عراقی‏های دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقب‏نشینی کردند. در همین لحظات، گویا الهامی به من شد. به تانک‏هایی که پشت سر من، روی جاده ایستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم که یکی از آنها به سوی من هدف‏گیری می‏کند. یکباره با یک ضربت خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم، که ناگهان، توپی یا موشکی درست بر جای سابق من به پهلوی خاک نشست و آتش و انفجاری شدید به وجود آورد که تا حدود ده متر به آسمان شعله کشید، و یک تکه آهن داغ و سنگین آن به پای چپم اصابت کرد و خون فوران نمود. فوراً به سوی برج‏های تانک‏ها و نفربرها یک رگبار گلوله گشودم، و با کمال تعجب مشاده کردم که هر چهار تانک یا نفربر، به پشت جاده می‏خزیدند، و به عبارت دیگر، گریختند. فوراً متوجه دشمنان دیگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در این ضمن چندین بار اجباراً به طرف دیگر برجستگی خاک رفتم، ولی مجدداً به علت ورود تانک‏های جدید به معرکه و حضور آنها بر بالای جاده آسفالته، مجبور شدم که به جای اول خود بازگردم. هنگامی که با گروهی از عراقی‏ها در سمت راست می‏جنگیدم، یکباره متوجه گروه سمت چپ شدم و دیدم که آنها به فاصله نزدیکی رسیده‏اند و به سوی من نشانه می‏روند. همان زمان که رگبار گلوله خود را بر روی آنها می‏ریختم، گلوله‏ای به پای چپم اصابت کرد، از پائین ران داخل و از بالای آن خارج شد و شلوارم گلگون گردید. فوراً خود را به طرف دیگر خاک پرتاب کردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهایت خود رسیده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم می‏بارید و من بسرعت می‏غلتیدم و می‏خزیدم و از نقطه‏ای به نقطه دیگر خود را پرتاب می‏کردم و هر جنبنده‏ای رابا یک رگبار بر خاک می‏انداختم.


رقصی چنین میانه میدانم آرزوست…


شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک‏ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می‏کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه‏قطعه کنند و به خاک بیندازند…


و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.


احساس می‏کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می‏جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می‏بردم.


احساس می‏کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می‏بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏کند، فداکاری مرا می‏ستاید، و از زخم‏های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏بخش است.


با پای مجروح خود راز و نیاز می‏کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده‏ای، و مرا از کوه‏ها و بیابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده‏ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می‏خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی… و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه‏ای به وجود نیاورد.


به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می‏خواهم که به وظیفه‏ای درست عمل کنی…


رگبار گلوله از چپ و راست همچنان می‏بارید، و من نیز مرتب جابجا می‎‏شدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت می‏کردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئن‏تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه‏گیری می‏کنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظه‏ای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروه‏های زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی می‏کردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من،‌ سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی می‏کردند، و من نیز گاه‏گاه رگباری به سوی آنها می‏گشودم و آنها عقب می‏رفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی… اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم…


فرماندهی دشمن، فرمان عقب‏نشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمی‏توانستند به علت وجود یک چریک خیره‏سر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود، و نمی‏توانستند بیش از آن صبر کنند،‌ بنابراین تانک‏ها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار چنوب شدند؛ می‏دیدم که نیروهای زرهی آنها پیش می‏آید و در این محل به دو شقه می‏شوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب می‏روند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بی‏توجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه می‏دادیم. حداقل 50 تانک و نفربر گذشتند؛ توپ‏های بزرگ و بلند؛ ضدهوایی‏ها، کامیون‏ها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرارآمیز می‏نمود. آنها این نقطه را دور می‏زدند و به راه خود ادامه می‏دادند…


یکی از آخرین کامیون‏ها، حامل 10 تا 15 سرباز بود، و از حدود 10متری من می‏گذشت. فکر کردم که یا این پای تیر خورده، احتیاج به یک ماشین دارم که مرا به شهر برساند؛ یک رگبار گلوله بر آنها بستم، سربازانش پیاده شدند و پا به فرا گذاشتند و هیچ یک از آنها تصمیم به مقابله نگرفتند، حتی کلید را نیز در داخل ماشین رها کردند، و من توسط همین کامیون خود را به بیمارستان اهواز رساندم.


این درگیری حدود نیم‏ساعت به طول انجامید، و حدود ساعت 11 صبح تقریباً همه آنها فرار کردند و به سمت جنوب رفتند. من صدای دور شدن همهمه آنها را می‏شنیدم و دور شدن سربازانش را نیز می‏دیدم، ولی تا حدود یک ساعت در همان محل بصورت آماده‏باش ماندم؛ زیرا هنوز از غیبت دشمن مظمئن نبودم، احساس می‏کردم که هنوز هستند، و احتمالاً برنامه‏ای دارند؛ بخصوص که از بالای جاده سوسنگرد،‌ لوله تانک و سیم آنتنی را می‏دیدم و مطمئن بودم که تانکی هنوز در آن طرف جاده،‌ در10متری من حضور دارد. شروع به جستجو کردم، سینه‏خیز و با احتیاط کامل به هر طرف می‏رفتم. نگاه می‏کردم، گوش فرا می‏دادم؛ همه‏جا سکوت مستقر شده بود… به سمت اکبر رفتم… درحالی که فکر می‏کردم هر دو همراهم شهید شده‏اند؛ زیرا، هیچ فعالیتی از طرف آنها نمی‏دیدم… اکبر! اکبر!… جوابی نمی‏آمد. غباری از اندوه و غم بر دلم نشست، سینه‏خیز خود را به طرف راست کشاندم و عسکری را صدا زدم، با کمال تعجب جواب او را شنیدم،‌ او در زیر بوته‏ها مخفی شده بود، و اصلاً دشمن از وجود او آگاهی نداشت، و الحمدالله جان سالم بدر برده بود… عسکری سینه‏خیز بسراغ من آمد. او را بسراغ اکبر فرستادم، یکباره صدای ضجه‏اش را شنیدم که بر سر و روی خود می‏کوفت… او را آرام کردم و به سوی خود طلبیدم؛ هنگامی که چشمش بر پای خونینم افتاد، دوباره ضجه کرد، گفتم: «وقت این حرف‏ها نیست، ما اکنون خیلی کار داریم.» لوله توپ و آنتن بلندی را که او از ورای جاده سوسنگرد نمایان بود به او نشان دادم و گفتم که از زیر تونل جاده برود و تحقیق کند و برگردد. او رفت، و پس از چند دقیقه مضطرب و ناراحت برگشت و گفت یک تانک بزرگ آنجا ایستاده است، به او گفتم: «من می‏دانم که تانک است و لوله آن را می‏بینم،‌ اما می‏خواهم بدانم سربازی در آن هست یا نه؟» عسکری دوباره رفت و آرام‏آرام به تانک نزدیک شد و بالاخره فهمید که سرنشین ندارد و همه رفته‏اند و زنجیر تانک قطع شده است. این‏بار با اطمینان برگشت و خبر داد که همه رفته‏اند، آنگاه من خود را سینه‏خیز به تونل زیر جاده رساندم و از آنجا همه اطراف را زیرنظر گرفتم. به عسکری گفتم که ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم. در این هنگام که حدود ساعت 12 بود، دوست ما آقای کاویانی و گروهی از سپاه پاسداران و گروه‏های دیگر دسته‏دسته به سوی سوسنگرد می‏رفتند؛ ما هم با عسکری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدیم و یک راست به بیمارستان جندی شاپور اهواز رفتیم. در میانه راه، در ابوحمیظه، با تیمسار فلاحی برخورد کردم، ابتدا از دیدار کامیون مهمات عراقی تعجب کرد، و سپس مرا بوسید و گفت که از دوستان ما شنیده است که من مجروح و اسیر عراقی‏ها شده‏ام تیمسار فلاحی دعا کرده بود که خدا بهتر است جسد مرا به آنها برساند، ولی اسیر عراقی‏ها نگرداند. او می‏گفت: «اکنون که خداوند تو را زنده به ما بازگردانده است، تو بازیافته هستی» و از این بابت خدا را شکر می‏کرد.


فراموش کردم که بگویم، قبل از سوار شدن به کامیون و انتقال به اهواز، به یکی از دوستان رزمنده‏ام مأموریت دادم که جسد اکبر را بردارد و به شهر بیارود. او نیز تنها به سراغ اکبر رفت و یکباره چند متر آن طرف‏تر، زیر بوته‏ها، 8 کماندوی عراقی را یافت و فوراً با آنها درگیر شد. در نتیجه، 3نفر از آنها کشته شدند، و 5نفر دیگر التماس کردند و دست و پایش را بوسیدند و می‏گفتند که ما مسلمانیم. بنابراین، آن دوست ما، دست‏ها و چشم‏های آنها را بست و به همراه خود آورد.


پیروزی تاریخی سوسنگرد


این پیروزی بزرگ نتیجه قطعی یک همکاری و هماهنگی نزدیک بین نیروهای ارتشی و مردمی (سپاه و نیروهای چریک) بود. هیچ یک به تنهایی قادرنبود که چنین موفقیتی را تأمین کند. ارتش بدون نیروهای مردمی، آن قدرت و جسارت حمله را نداشت، بخصوص آن که نیروهایش کمتر از دشمن بود، و نیروهای مردمی نیز بدون پشتیبانی ارتش، و وجود توپخانه و هیبت تانک‏های ارتش در پشت، هیچ‏کاری نمی‏توانستند انجام دهند، و بدون نتیجه متلاشی می‏شدند. این وحدت بین ارتش ومردم، کارآیی هر یک را چندین برابر می‏کرد، و تجربه‏ای جدید را در جنگ‏های کلاسیک و چریکی به دنیا ارائه می‏داد.


پیروزی سوسنگرد، درسی عبرت‏آموز برای ملت ما و شکستی تعیین‏کننده برای دشمن بود.


منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
 


 


یک دانشجو

 

شاید ۱۶ آذر امسال به جشن ملی‌ دانشجویان تبدیل شود. بعقیده  من شاید بهتر باشد امسال ۱۶ آذر همراه با جشن و پخش شیرینی‌ جهره نوینی  به جنبش دانشجویی داده شود .

دعوت از مردم برای شرکت در جشن ۱۶ آذر و پخش  شیرینی‌ در سراسر کشور بمناسبت این روز باعث شناساندن این روز به مردم  خواهد شد .

در هر حال باید این روز تاریخی‌ را هرچه بیشتر از حصار  دانشگا‌ها به کوچه و خیابانها بکشانیم و آنرا به یک جشن ملی تبدیل سازیم.

دانشجویان می توانند در این روز با یک جعبه شیرینی‌ بیاد این روز در محیط خانواده خود این روز را گرامی بدارند

 

   *نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.


 


سراج‌الدین میردامادی

 

سخنان آیت‌الله احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان و امام جمعه موقت تهران در خطبه‌های نماز جمعه ۲۱ آبان و توصیه به دستگاه‌های قضایی‌ـ امنیتی برای سخت‌گیری بیشتر بر زندانیان حوادث پس از انتخابات، اعتراض‌های زیادی را علیه او برانگیخت.

 

دبیر شورای نگهبان در خطبه‌های نماز جمعه خواسته بود به زندانیان سیاسی و به زعم وی «فتنه‌گر» مرخصی داده نشود.

 

در پی آن مهدی کروبی، در پاسخ به این روحانی، با یادآوری ماجرای بازداشت و اعدام حسین جنتی، یکی از فرزندان او در ابتدای انقلاب، با اشاره بر ضرورت حس پدرانه نسبت به جوانان تاکید کرد که سپاه و اطلاعات به او مشورت می‌دهند.

 

از احمد سلامتیان نماینده‌ی پیشین مجلس و تحلیل‌گر سیاسی مقیم پاریس در ابتدا پرسیده‌ام: نقش و جایگاه واقعی احمد جنتی در درون جریان اصول‌گرا چیست؟ آیا او دارای نفوذ و اعتبار خاصی در این جریان سیاسی است و یا سخنان او صرفاً بیان‌کننده‌ی حرف‌های تند اصول‌گراهاست و نه بیشتر؟

 

 

احمد سلامتیان

 

آقای جنتی به‌طور کلی در طول حیات سیاسی و حتی می‌توانم بگویم حوزوی خودشان به عنوان یک مرکز نفوذ و دارای شبکه‌ای که بتواند استقراری به نفوذی دهد شناخته نشده‌اند. در تاریخ جمهوری اسلامی، ایشان بیشتر به این عنوان و به این سمت مطرح شده‌اند که به عنوان فقیهی جزو فقهای شورای نگهبان بوده‌اند و بعد در کار خود استمرار پیدا کرده‌اند. هم‌چنین در ماه‌های اول انقلاب ایشان به عنوان قاضی دادگاه شرع به‌خصوص در استان‌هایی مثل استان خوزستان فعالیت کردند.

 

احکام بسیار تند و شدیدی هم در آن دوره صادر کردند. خارج از آن آقای جنتی، چه به عنوان رئیس سازمان تبلیغات اسلامی و چه در دوره‌های مختلفی که دبیر شورای نگهبان بود، بیشتر به عنوان یک روحانی که تحت تأثیر گروه‌هایی که وظایف تدارکاتی و ستادی‌ وی را برایش انجام می‌دهند قرار داشته است، تا اینکه خودش دارای نفوذ مستقلی در شبکه‌ی روحانیت باشد. به همین علت می‌گویم آقای جنتی بیشتر بلندگویی در طول تاریخ حیات سیاسی خودش بوده است که دیگران به اشکال مختلف از او استفاده کرده‌اند، تا اینکه خودش دارای یک ساختار قدرت مشخص و نفوذ مربوط به خودش باشد و الان هم بتواند در بین جناح‌های اصول‌گرا به عنوان یکی از قطب‌های آنها دارای نفوذ و موقعیتی باشد.

 

 

احمد جنتی

 

مهدی کروبی در پاسخی که به احمد جنتی داده‌ است، به ماجرای فرزند او، حسین جنتی اشاره کرده‌ است. آیا در خاطرتان هست که ماجرای حسین جنتی چه بود؟ عضو چه سازمانی بود، چگونه دستگیر شد و عاقبتش چه شد؟

 

اصلاً به‌طور کلی یکی از دلایل به سیاست کشیده شدن آقای جنتی بیشتر فعالیت‌های فرزندان‌ ایشان بود. فرزندان ایشان یکی حسین جنتی بود که اگر اشتباه نکنم باید پسر بزرگ ایشان بوده باشد. او در دوران شاه با سازمان مجاهدین خلق همکاری می‌کرد و بعد هم در همان دورانِ شاه چندین سال زندان رفت و اصلاً یکی از دلایل بازداشت‌های اولیه‌ی‌ آقای جنتی در ارتباط با فعالیت‌های پسر ایشان، یعنی حسین جنتی بود. حسین جنتی بعد از انقلاب در همان سازمان مجاهدین بود و در انتخابات اول مجلس شورای ملی که هنوز اسمش را اسلامی نکرده بودند، از اصفهان نامزد نمایندگی مجلس بود و رأی کافی نیاورد.

 

بعد پس از اینکه جریان مجاهدین تحت سرکوب شدید قرار گرفت، حسین جنتی را هم اعدام کردند. شایع است در جریان اعدام ایشان خود آقای جنتی رضایت داشتند. این مسئله هیچ وقت اثبات نشد، اما به‌طور کلی حسین جنتی به عنوان یکی از زمامداران اصلی مجاهدین هم شناخته نمی‌شد و در محاکمه‌ای هم ایشان را محکوم نکردند که معلوم شود خودش اقدامی تروریستی یا اقدامی خشونت‌آمیز کرده است یا نه. ایشان در آن شرایط و اوضاع و احوال سال ۶۰، در آن هیاهو به سرعت بازداشت و اعدام شد. حال آن که پسر دیگر آقای جنتی، یعنی آقای علی جنتی، مدتی در همان استان خوزستان در ارگان‌های دادستانی انقلاب و در ارگان استانداری فعال بود و بعد نیز سفیر ایران در کشورهای عربی و در نهایت سفیر ایران در کویت شد. مدتی هم مشاور سیاسی قوه قضاییه شد. او کاملاً مقابل حسین قرار داشت. به طور کلی آقای جنتی و چند روحانی دیگر از جمله کسانی هستند که فرزندان‌شان در گذشته با مجاهدین بودند و به عنوان همکاری با مجاهدین اعدام شدند.

 

 

حسین جنتی فرزند احمد جنتی

 

کمتر کسی مثل آیت‌الله جنتی توانسته است در طول این ۳۲ سال پس از جمهوری اسلامی در قدرت سیاسی، آن هم در یک مسند پرنفوذ مثل دبیری شورای نگهبان و هم‌چنین امامت جمعه‌ی شهر تهران باقی بماند. به نظر شما راز بقای او در حاکمیت جمهوری اسلامی چیست؟

 

وفاداری و تبعیت کامل از صاحب قدرت زمان. در زمانی که آیت‌الله خمینی رهبر بودند، ایشان کلیه‌ی‌ سمت‌هایی را هم که داشت و دارد سمت‌های انتصابی‌ بود و هست؛ چه در مورد مسئله‌ی عضویت شورای نگهبان، چه در مورد مسئولیت سازمان تبلیغات اسلامی و چه در مورد سمت‌های دیگر که همه سمت‌های انتصابی بوده‌اند. آقای جنتی به عنوان فردی روحانی‌ شناخته شده است که معمولاً بسیار مطیع و فرمانبردار رأس قدرت است. در دوران بعد هم این سمت‌های خودش را بیشتر حفظ کرده است.

 

به همان علت که در ابتدا هم گفتم، آقای جنتی از خودش به ذات دارای مواضع‌ خاص نبوده است. در هر زمانی بیشتر مفسر منویات آن زمان رأس قدرت بوده و چون سمت‌هایش هم بیشتر سمت‌هایی نزدیک به ولی فقیه بوده است به همین علت توانسته است چه در دوران آقای خمینی و چه در دوران آقای خامنه‌ای در پست‌های خودش استمرار پیدا کند، تا امروز که بیش از ۹۰ سال دارد. شاید از هر جهت برای یک فرد ۹۰ ساله انجام و مسئولیت‌پذیری این نوع سمت‌های پراهمیت کار سختی باشد، اما ایشان به همان ترتیب گذشته مشغول است. شاید یکی از دلایلی هم که دیگران زیر قبای ایشان به نوعی پنهان می‌شوند و از ایشان به عنوان بلندگویی استفاده می‌کنند برای پیش بردن نظرات خودشان، همین مسئله‌ی کهولت سن هم باشد.

 

آن‌چه مسلم است این است که آقای جنتی در ایام اخیر، حتی چندماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری و در جریان ریاست جمهوری و بعد از آن بیشتر بلندگویی شده است برای محافلی که به عنوان محافل امنیتی و نظامی شناخته شده‌اند که مهندسی انتخابات ریاست جمهوری گذشته و انتخابات مجلس قبل و به طور کلی برکنار کردن اصلاح‌طلبان را از فضای سیاسی و انتخاب آقای احمدی‌نژاد را به جلو بردند. در عمل، آقای جنتی علی‌رغم سن و سالی که دارند تا به امروز به عنوان یک فرد کارگزار جریان اقتدارگرا شناخته شده‌اند که با اتکا به نیروهای امنیتی و نظامی سیطره‌ی خود را در قدرت گسترش داده است.

 

منبع: رادیو زمانه


 


رضا رئیسی

 

   آموزه های اسلامی تاکید فراوانی به فریضه امر به معروف و نهی از منکر   شده است،تا آنجا که علی (ع) عمل به دیگر فرائض دینی را در مقابل عمل به   این وظیفه خطیر کوچک و ناچیز می شمارد، خداوند در قران کریم وعده فرو   فرستادن عذاب الهی را به جوامعی می دهد که این مهم را نادیده   بگیرند،چنانکه مومنین را بواسطه کوتاهی نسبت به این وظیفه همطراز با   گناهکاران و خاطیان قلمداد نموده و عذاب را به واسطه این اهمال بر آنان   واجب و قطعی می داند.

 

     تاسف آنجاست که در جامعه ما نه تنها نشانی از بکارگیری این آموزه های   اصیل و معارف بلند نیست، بلکه با سطحی نگری محض، عمل به این مهم در کشور ما   از سوی حکومت دخالت در احوالات شخصی و در نهایت تذکر نسبت به حجاب   بانوان(آنهم به شکلی زننده و سخیف) تعبیر و تفسیر می شود؛ حال آنکه   مهمترین کارکرد این انذار در نصحیت به حاکمین مصداق می یابد تا کج رویها   را گوشزد نموده و از افتادن جامعه به ورطه پلیدیها و پلشتی ها جلوگیری   نماید.

 

     متاسفانه در حکومتی که پسوند اسلامی را به یدک می کشد، نه تنها نصایح   منتقدین شنیده نمی شود بلکه مجال سخن هم نمی دهند؛ به مجرد اینکه افرادی در   مخالفت با وضعیت موجود و عملکردهای نابخردانه انتقادی را وارد می نمایند   با برچسب های عجیب و غریب و غیر قابل باور آنان را می رانند و به هزار   اتهام کوچک و بزرگ بر آنان می تازند و از بدیهی ترین حقوق اولیه شهروندی   محرومشان می سازند. چنان فضای امنیتی و ارعابی در جامعه بسط داده شده است که   کمتر کسی را یارای انتقاد مانده است؛ در این فضا رسانه های عمومی ملک طلق   مدیحه گویان وضع موجود و در ید اختیار آنان هستند، حال آنکه بر مصداق   "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته"بر تمامی آحاد جامعه واجب است که در   مسائل مختلف و دخیل در سرنوشت خود دخالت ورزن. اما مدعیان تمام قد دین نه   تنها چنین فضائی را برای کنش جویان مهیا ننموده اند، بلکه میدان را برای   ترکتازی دستگاه های امنیتی باز نموده اند تا مبادا کسی لب بر اعتراض   بگشاید و بر قامت مقدس نمایانه آنان گردی فرو نشیند.

 

     اینگونه اعمال هیچ قرابتی با اصل دین نداشته و ندارد؛ چنانکه در سیره ائمه   اطهار نیز افراد مجاز به انتقاد و پرسشگری در هر سطحی بوده اند در سوره   مبارکه "یس" که از آن به قلب قرآن نیز یاد می شود و در آیه هفتاد و هشتم   چنین آمده است "و ضرب لنا مثلا و نسی خلقه؛قال من یحیی العظام و هی   رمیم"(و برای ما مثالی زد و آفرینش خود را فراموش کرد و گفت:چه کسی این   استخوانها را زنده می کند در حالی که پوسیده است؟!)در تفاسیر آمده است که   فردی بدوی و دین ناباور به هنگام عبور پیامبر اسلام راه را بر او بست و   این سئوال را پرسید و بدین واسطه معاد که یکی از اصول دین است را انکار   نمود. نکته مهم اینجاست که چنان آزادی در جامعه نبوی برقرار بود که یک فرد   آزادانه می توانست در مقابل پیامبر خدا(حاکم اسلامی) قرار بگیرد و اصول   دین را انکار نماید و کسی هم مانع او نشود و به سئوال خود هم پاسخ بگیرد. حال این رفتار را با وضعیت موجود مقایسه کنید! وضعیت کاملا متفاوتی در   جامعه ما در جریان است. از یکسو نه تنها اپوزیسیون سابقه دار اجازه کوچکترین فعالیت و کنشگری نمی یابند،بلکه اصلاح طلبان شناسنامه دار نیز که خود زحمات زیادی را برای   اعتلای این نظام کشیده اند، یا دربند هستند و یا اجازه کوچکترین فعالیتی   را نمی یابند تا آنجا که در امور شخصی و روزمره زندگی خود نیز با محدودیت   و اخلال روبرو هستند. استدلال های مضحکی از سوی جریان حاکم برای حذف   منتقدین وضعیت موجود و سیطره تمامیت خواهانه آنان بر قدرت از تریبون های   رسمی بیان می شود و هر گروهی به بهانه ای از حقوق بدیهی خود محروم می   شوند.

 

     روزنامه نگاران که از شریف ترین اقشار جامعه هستند و با وجود هزینه های   بسیار مترتب با این شغل دست از وظیفه اطلاع رسانی و آگاهی بخشی خود   نکشیده و کمبود ها را به جان می خرند، نه تنها دیگر زمینه ای برای   فعالیت رسمی نمی یابند بلکه بسیاری از آنها به زندانهای طویل المدت و   محرومیت از حقوق شهروندی محکوم گشته اند. کدامین عقل سلیمی می پذیرد چنین   افرادی که زندگی شخصی و کامیابی های فردی را قربانی بسط رشد و آگاهی   در جامعه می کنند، با برچسب های وابستگی و یا اغتشاشگری از جامعه حذف   شوند؟ بی گمان هر کدام از این افراد مستعد می توانستند در مشاغل دیگر و   با هزینه های بسیار پائین به موقعیت های خطیری دست یابند اما تمامی این   ظرفیت های بالقوه خود را برای اعتلای جامعه خود مصروف داشته اند؛ اما نه   تنها غنیمت شمرده نمی شوند بلکه بدترین برخوردها با آنان صورت می پذیرد   تا آنجا که حتی از دادن مرخصی به اینگونه زندانیان پرهیز می شود! اینگونه   بی قانونی ها و اعمال مضایقه ها آیا تسهیل کننده وضعیت بغرنج موجود   هست؟ در کدامین نظام مردم سالار که پسوند جمهوری را با خود دارد با سرمایه   های انسانی چنین می کنند؟

 

     همین چند روز پیش بود که جناب بادامچیان فرموده بودند:موسوی و کروبی   اجازه فعالیت سیاسی ندارند! البته ایشان در مقایسه با هم مسلکان خود   تخفیفی را هم مبذول داشته بودند و الا که هم ردیفان ایشان نه تنها حقی را   بر فعالیت سیاسی برای این دو قائل نیستند،بلکه متداوما از ایشان با عنوان   سران فتنه نام می برند و تقاضای محاکمه و اعدامشان را در سر می   پرورانند. گزافه گوئی ایشان تا آنجا پیش می رود که این دو را که مورد وثوق   رهبر فقید انقلاب بوده اند و سمتهائی را چون نخست وزیری و ریاست مجلس را   داشته اند وابسته و عامل استکبار جهانی خطاب می کنند!طرفه اینجاست که تا   روز انتخابات سال گذشته که نیاز مبرمی به حضور مردم برای مشروعیت نظام   بود این دو جزو سرمایه های نظام بودند و از ارکان انقلاب اما به ناگاه و   با اعتراض ایشان به نتایج اعلام شده و آنگاه که در جایگاه منتقد وضع   موجود قرار گرفتند،کاشف به عمل آمد که ایشان و هر آنکه در حول ایشان است   از ابتدای انقلاب جاسوس و وابسته به بیگانه بوده اند!(سخنان سردار مشفق)و   می خواسته اند انقلاب رنگی و براندازی مخملین انجام بدهند.

 

    به هر روی هرگونه انتقاد در مقابل وضعیت موجود از سوی هیچ کس بر تافته   نمی شود و قائلان به اصلاح کج رویها با عناوینی چون خس و خاشاک و دیگر   عناوین سخیف خوانده می شوند، در این فضا هر گونه انتقاد و اصلاح ابتر می   ماند و کشور به قهقرای بی برنامگی و سطحی نگری می افتد. با این اوصاف هم   راهی عقلانی و مسالمت آمیز برای برون رفت از وضعیت موجود با حذف منتقدین   و نصایح آنان باقی نمانده است، تا چشم اندازی روشن را به انتظار نشست.

 

    اقتدارگرایان مدعای مدیریت جهانی و برتری گفتمان جمهوری اسلامی در مقابل   گفتمان لیبرال دموکراسی و دیگر ایدئولوژی های موجود را دارند.آیا در   نظامی که زمینه ای برای رشد و آگاهی و اصلاح کژروی ها ندارد،می توان چنین   مدعای بزرگی را داشت؟آیا نظام موجود منطبق بر گفتمان اسلامی هست؟ و یا   نشانی از جمهوریت و ارکان لازمه آن را دارد؟در حالیکه هر دوی این عناوین   مولفه هائی چون حق آزادی انتقاد و منتقدین را بدیهی و محترم می شمارند و   برای تحقق جامعه بالنده و دارای هویت بر آن تاکید می ورزند.

 

    بی شک جامعه ای که در آن منتقد و مصلح جایگاهی در خور نداشته باشد،به   تدریج و در غیاب این شاخصه تاثیر گذار و اصلاح گر( که خاصیت کاتالیزوری   در برابر آفت های سیستم تمامیت خواهانه دارد) با انباشتی از کج رویها و   بی مبالاتی ها روبرو خواهد گشت و به قهقرای نیستی رهنمون خواهد گردید؛   این همان عذابی است که خداوند برای این جوامع وعده آن را داده است.  در  نظامی که ترس از حاکمان را به جای ترس از خدا بنشانند عاقبت و فرجام خوشی   را نمی توان به انتظار نشست!

 

   *نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به jaras-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به jaras@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته