شیرین عبادی: این را میشود یک نقطه عطف در تاریخ حقوق بشر در جهان دانست. زیرا همان طور که گفتم این مسأله یک مسألهبینالمللی است و همهی کشورها باید نسبت به آن حساس باشند. بله، نقطهی عطف است. نه فقط برای ایران، بلکه در تاریخ حقوق بشر.
این نقطهی عطف چه تأثیری میتواند در مناسبات جامعه جهانی با ایران بگذارد و ایران ممکن چه واکنشی ممکن است نشان دهد؟
در مورد واکنش دولت ایران باید صبر کنیم و پیشداوری نکنیم. اما این که چه تأثیری خواهد داشت، باید بگویم افرادی که تحریم شدهاند، همگی مربوط به کسانی هستند که بعد از انقلاب روی کار آمدهاند و بعد از انقلاب میدانید که رابطهی سیاسی ایران و آمریکا قطع بود. بنابراین اینها اصولاً به آمریکا نرفتهاند و طبیعی است که با توجه به این روابط نخواهند رفتند. از این رو، این اقدام عملاً جنبهی سمبولیک دارد، ولیکن امیدواریم که سایر کشورها تأسی کنند و مخصوصاً کشورهای اروپایی و کانادا هم به این تحریم بپیوندند تا افرادی که خودشان را بالاتر از قانون میدانند و هیچ قانونی به اینها کارگر نیستند، متوجه شوند که دنیا به ایران ختم نمیشود و تاریخ هم منحصر به امروز نیست. جهان باید برای ناقضان حقوق بشر، چه در ایران چه در هرجای دنیا، تنگ شود.
به «ناقضان حقوق» بشر اشاره کردید. برخی مقامهای آمریکایی معتقدند که «ناقضان حقوق بشر» در ایران فقط به این هشت نفر محدود نمیشوند و مشخصاً انگشت گذاشتهاند روی شخص آیتالله خامنهای و محمود احمدینژاد. به نظر شما تحریم این دو نفر به لحاظ حقوقی امکانپذیراست؟
در سیستم حقوق بشر، دادگاه بینالمللی یعنی آی سی سی تشکیل شده، که مقرش در لاهه است و میتواند علاوه بر اعمال دولتها، افراد حقیقی را هم مورد محاکمه قرار دهد. چنانچه ما شاهد محاکمهی رئیس جمهوری فعلی سودان هستیم. برای این که محاکمهای صورت گیرد، دو حالت باید پیش آید: یا کشوری عضو آی سی سی شده باشد که دولت ایران هنوز عضو نشده است، زیرا میداند که در آن صورت باید خیلیها را جلوی دادگاه بفرستد. و حالت دوم حالتی است که شورای امنیت رأی میدهد که پروندهی کشوری در آی سی سی مطرح شود، مثل حالتی که برای سودان پیش آمده است. در چنین حالتی هر شخصی را در هر مقام و در هر کشوری که باشد، میتوان پای میز محاکمه کشید.
به لحاظ سیاسی چه؟ آیا به لحاظ سیاسی برخوردی در این حد امکانپذیر است؟
البته اگر بخواهند، امکانپذیر است. منتهی توجه کنید که شورای امنیت بهوسیلهی کشورهای قوی دنیا که حق وتو دارند، اداره و مدیریت میشود و یکی از این کشورهایی که حق وتو دارد، چین است و چین حتماً وتو خواهد کرد. بنابراین از جهت سیاسی فعلاً پیشبینی نمیشود که اگر چنین موضوعی در شورای امنیت مطرح شود، چین با آن موافقت کند. مگر این که موازنات سیاسی تغییر پیدا کند.
گذشته از این که چین موافقت کند یا نکند، آیا به نظر شما اصلاً خواست کشورهای اروپایی یا آمریکا هست که تا اینجا با ایران پیش بروند ؟
این مسأله بستگی به رفتار دولت ایران و تبعیت دولت ایران از مقررات و تعهدات بینالمللی دارد. بهخاطر داشته باشید که دولت ایران به کنوانسیون بینالمللی حقوق مدنی و سیاسی و کنوانسیون بینالمللی حقوق اقتصادی و اجتماعی و بسیاری از کنوانسیونها ازجمله کنوانسیون حقوق کودک پیوسته است. اما هیچ یک از اینها را انجام نمیدهد. بهعنوان مثال اعدام مجرمین کمتر از هجده سال طبق کنوانسیونها ممنوع است، ولیکن ایران در سال ۲۰۰۹ بالاترین درصد اعدام مجرمین کمتر از ۱۳سال را داشت یا ما هنوزهم مجازاتهایی مثل سنگسار، قطع دست و پا، به صلیبکشیدن، شلاقزدن در قوانینمان داریم. اینها بارها به دولت ایران تذکر داده شده که این گونه قوانین را باید اصلاح کند که توجهای نکرده، ضمن این که متعهد هم هست که ضوابط حقوق بشر را اجرا کند. بنابراین مجموعهی این رفتارها میتواند یک روزی، اگر موازنات سیاسی بههم خورد، باعث شود که پروندهی ایران به آیسی سی رود.
مصاحبهگر: نیلوفر خسروی
تحریریه: شهرام احدی
ژنرال Chris Shumway که زمانی رییس زندانهای ابوغریب بود، میگوید که جانشین او یعنی ژنرال G. Miller به او گفته بود با زندانیان عراقی «مانند سگ» باید رفتار کرد. هرگز نباید به آنها اجازه داد که فکر کنند «بیش از یک سگ» برای ما اهمیت دارند. در این لحظه ابوسعید سرش را به سوی دیگر میچرخاند و بر سر فرزند کوچکاش علی که در کنار او نشسته بود دست نوازش میکشد. به نظر میرسید که در این لحظه علاقهای به ادامهی صحبت با من ندارد. شاید او حق دارد. ممکن است فکر میکند که از صحبت با من یا یادداشتهای من از صحبتهایش، چه فایدهای برای جنبش مقاومت عراق دارد.
پس از یک سکوت طولانی بین ما، یک بار دیگر سوال گذشتهام را تکرار کردم. آیا کسی از اعضای خانوادهات در طول دورهی اشغال کشته شده است؟ سوال ناگهانی من باعث شد که یک بار دیگر ابر غم سیمای این بازرگان مهربان و خوسسیرت را بپوشاند. به نظر میرسید که درباره چگونگی پاسخاش به سوالم دارد فکر میکند. شاید فکر میکند که اصولا صحبت کردن دربارهی خودش با من کار صحیحیست. یا اینکه فکر میکند چه چیزهایی تا چه حد لازم است به اطلاع من برساند.
ابوسعید بدون آنکه رویش را به سوی من برگرداند صحبتاش را آغاز میکند.
در سال ۲۰۰۳ درست بعد از اشغال عراق، چهار نفر از خویشاوندان نزدیک او که در حالت تفریح در کنار ساحل رودخانه فرات مشغول گپ زدن و قدم زدن بودند هدف موشک خلبان یک هلیکوپتر آمریکایی شدند. هر چهار نفر آنها در جا کشته شدند. شاید خلبان به آنها مضنون شده بود که قصد جاسازی بمب در ساحل رودخانه را دارند.
ابوسعید صحبتاش را متوقف میکند. برای مدتی به نقطهای از زمین مقابلش خیره میشود. واضح بود که او در آن لحظه علاقه نداشت که من نمای کامل سیمایش را ببینم. پس از دادن تکان کوچکی به سرش صحبتاش را از سر میگیرد. در ماه آوریل سال ۲۰۰۴، به حساب تلافی به یکی از حملات جنبش مقاومت، آمریکاییها ساختمان خانهی یکی از برادرزادههای او را با موشک از هوا منفجر کردند. تمام ساکنین خانه که عبارت از برادرزادهی او، همسرش و دو فرزند خردسالش بود جا به جا کشته شدند. در یک مورد دیگر Humvee زرهی آمریکایی، در ماه آگوست سال ۲۰۰۵ به سوی احمد، محبوبترین عمویش و فرزندش که در حال گذر بودند شلیک کرد. عمویش کشته میشود اما فرزندش به شدت مجروح میگردد. بعد از بیست روز جسد عمویش را روی پلهی در ورودی خانهشان قرار میدهند.
در همین ماه تکتیراندازهای ماهر آمریکایی به سوی دو خویشاوند او که در حال آبیاری قطعه زمین کشاورزیاشان بودند شلیک میکنند و هر دو را میکشند. گویی رقم تراژدیهای خانوادهی ابوسعید تمامی ندارد. او از تراژدی بزرگتر و بس دردناکتری برایم میگوید. شانزده نفر از خویشاوندان او در یکی از شبهای ماه رمضان سال ۲۰۰۵ که با هم برای اجرای مراسم دعا و نماز بعد از افطار به مسجد محل رفته بودند، بعد از خاتمه مراسم، همانطور که معمول است مانند همه، با تجمع در مقابل در ورودی مسجد مشغول گپ زدن با یکدیگر و دیگر آشنایان بودند. آمریکاییها با رها کردن یک بمب قوی بر روی ساختمان مسجد همهی خویشاوندان ابوسعید را یکجا میکشند. اصابت بمب به ساختمان مسجد چنان شدید بود، که بدن هر کدامشان را در تکههای کوچک و بزرگ به اطراف پراکنده میکند. تکههای اجساد در کف خیابان، در باغهای همسایگان مجاور مسجد و حتی بر روی شاخههای درختان اطراف مسجد پراکنده شده بود.
برای مردم شهر رامادی حملهی نظامی اشغالگران به مساجد یک پدیدهی بیسابقه نیست. یک بار با انفجار یک بمب، در یکی از مساجد بغداد، امام آن ناحیه از طریق بلندگو از مردم محل میخواهد تا با اهدا خونشان به مجروحین کمک نمایند. در پاسخ به درخواست امام، ارتش آمریکا با فرستادن چند هلیکوپتر مسجد را از بالا بمباران میکند و شخص امام با شلیک جداگانهی تیراندازهای ماهر آمریکایی کشته میشود.
ابوسعید که تا کنون آرام بهنظر میرسید، ناگهان به گریه میافتد. هنگام گریستن تمام بدنش میلرزید. صدای هق هق گریهی ابوسعید باعث بیدار شدن علی کوچولو میشود. علی به خیال آنکه من باعث گریه کردن پدرش شدهام نگاه سرزنشآمیزی به من میاندازد. او با دست کشیدن به صورت پدرش سعی میکند او را آرام کند. من از رفتار خودم به شدت عصبانی هستم. خودم را به شدت سرزنش میکنم که چرا با یک سلسله سوالات حساس و آزاردهنده موجب آزار او شدم. ابوسعید پس از مسلط شدن به خودش با روحیه محکم به صحبتاش ادامه میدهد: «آمریکاییها دلیل حملهاشان به مسجد را بعدا به علت داشتن حمایت و محبوبیت جنبش مقاومت در میان مردم این ناحیه اعلام کردند. اگر حملات نظامی آمریکا بر اساس بستر چنین ادعایی اجرا میشود، بنابراین ارتش آمریکا باید سراسر سرزمین عراق را به خاکستر تبدیل کند.» ابوسعید در این لحظه چند بار نفس عمیق میکشد. گویی بغض در گلویش گیر کرده است. پس از آنکه صحبتاش را از سر میگیرد، میگوید: سیاستمداران غرب خود را قهرمان تصور میکنند. در مسکو به نقض حقوق بشر اعتراض میکنند، اما هنگام ورود به واشنگتن کاملا سکوت میکنند. بیش از پنجاه نفر از خویشاوندان ابوسعید در طول دورهی اشغال تا کنون کشته شدهاند. در میان آنها، تعدادی خیلی جوان بودند و عمر طولانی در انتظار هر کدام از آنها بود. ابوسعید میگوید او و همسرش مدتهاست که دیگر تعداد قربانیان اعضای خانوادهی خودشان را نمیشمارند. پس از یک لحظه سکوت کوتاه از من میپرسد: آیا باز هم میخواهی بدانی که چرا تقریبا تمام مردم عراق از جنبش مقاومت پشتیبانی میکنند؟ در جواب به او سرم را به نشانهی نه تکان دادم.
الجزیره – جزیره
از فاصله دور انبوه درختان نخل دیده میشود. از خودم میپرسم مگر شهر رامادی در میان مرتع نخل واقع شده است؟ من هرگز چنین تصوری از شهر رامادی پایگاه مهم و محکم سابق القاعده که معروف به منطقه مثلث سنینشین میباشد نداشتم. در این لحظه تمام سرنشینان درون ماشین از خواب بیدار شدهاند. علی کوچولو در حالی که با دو دستش چشمان خوابآلودش را میمالد، نگاهی به پدرش میاندازد. گویی با این نگاه میخواهد مطمئن شود که پدرش در چه وضعیتی است. شهلا پس از بیدار شدن کمی عبوس به نظر میرسد. در حالت خمیازه دست به موهایش میکشد تا صافاش کند. پس از گذار از روی رود فرات، موسی پایش را از روی پدال سرعت ماشین به آهستگی برمیدارد. چون به اولین پست کنترل در رامادی نزدیک میشویم.
در پست کنترل با تعدادی از افسران عراقی که صورتشان در زیر ماسکهای سیاه پوشیده شده است، روبهرو میشویم. یکی از آنها در پشت مسلسلی که بر روی یک وسیلهی نقلیهی شکسته و سوخته مستقر شده، قرار گرفته است. یکی دیگر با سر لوله اسلحهاش پنجرهی کنار رانندهی ما، موسی، را نشانه گرفته است. هنگامی که در طول بازرسی ما متوجه پاسپورت آلمانی من شدند، یک بار دیگر مانند پستهای کنترل قبل داد و قال شروع میشود. اما پس از خوابیدن تنش یکی از افسران ماسکدار عراقی از ابوسعید میپرسد که نرخ فروش من چقدر است. ایالت آنبار Anbar، که مرکزش شهر رامادی میباشد، به فعالیتهای غیرقانونی مانند قاچاق، راهزنی و آدمربایی شهرت دارد. ابوسعید با تن صدای ضعیفی به افسری که پیشنهاد معامله بر سر من را به او کرده بود پاسخ میدهد: «تو هرگز توانایی خرید او را نخواهی داشت.» موسی در این لحظه با بالا انداختن شانهاش به نشانهی آنکه این موضوع به من مربوط نمیشود، پنجرهی کنار خود را میبندد.
ما یک بار دیگر با موفقیت از یک مسیر مارپیچ، موانع بتونی، سیمهای خاردار و سکوهایی که بر رویش افراد مسلح پشت مسلسل قرار داشتند، گذر کردیم. در سمت راست ما یک برج مراقبت باابهت اما ترسناک که تمام نمای بیرونیاش با تور پوشانده شده بود، قرار داشت. از داخل پنجرهاش سر لولههای مسلسل، جهات مختلف محیط پایین را نشانه گرفته بودند. این برج، مرکز فرماندهی ارتش آمریکا در شهر رامادیست. در واقع یکی از قصرهای سابق صدام حسین بوده است.
وقتی که دوربینم را برداشتم تا از نمای هولناک و مرموز این ساختمان عکس بگیرم، ابوسعید با تن صدای پچپچ به من گفت: «دوربینات را پایین بگذار.»
ما از داخل یک جاده خاکی که دو طرف آن با صف منظم درختان مرتفع نخل احاطه شده است، در جهت خانهی ابوسعید که در محله الجزیره شهر رامادی واقع شده است حرکت میکنیم. محلهی الجزیره در حاشیهی شهر رامادی قرار گرفته است. ما هنوز در انتظار مقابله با پستهای بازرسی و پلیسهای ماسکدار زیادی در مسیر خود هستیم.
بالاخره موسی، رانندهی ما، ماشین را در نقطهای در داخل یک کوچهی کوچک پارک میکند. ابوسعید با تن صدای بسیار آرامی به من میگوید: «تا همسایهها تو را ندیدهاند به سرعت از ماشن خارج شو.» من از یک در بزرگ فلزی، وارد باغ کوچکی شدم. این باغ بخشی از حیاط خانهی یک طبقهی ابوسعید را تشکیل میداد. ابوسعید و خانوادهی برادر کوچکترش ابوحمید با هم زندگی میکنند. باغ حیاط خانه پر از بچههای شادیست که در حال بازی هستند.
تعطیلات تابستانی مدارس در عراق از ماه ژوییه تا ماه سپتامبر است. دو نفراز بچهها بطریهای خالی پلاستیکی آب را به زیر بازویشان بسته بودند. بستن بطریهای خالی پلاستیکی به این معناست که آنها به زودی به وسیلهی ارشد خانواده برای شنا، به رودخانهی فرات برده میشوند. قبلا پیمودن خانهی ابوسعید تا رودخانه فرات بیش از ده دقیقه طول نمیکشید، اما حالا چنین فاصلهای به علت وجود موانع کنترل مانند پستهای بازرسی و پلیس بیش از دو ساعت طول میکشد. گرچه والدین بچهها امروز قادر به بردن آنها برای شنا به رودخانه نمیباشند، اما بچهها به امید امکان آبتنی امروز در رودخانه فرات، خوشحالند.
بچههای بزرگتر به همراه والدینشان در اتاق پذیرایی که به گرمی کورهی نانوایی است، مشغول تماشای تلویزیون هستند. چند روز قبل تیم ملی فوتبال عراق برای اولین بار موفق به بردن جام قهرمانی کشورهای آسیایی شد. از روز مسابقه تا امروز اعضای دو خانواده ابوسعید و برادرش ابوحمید، بارها صحنههای گل زدن تیم عراق را در مسابقهی نهایی در تلویزیون تماشا کردهاند. اما هر بار هنگام تماشای دوباره همانند بار اول، دچار هیجان شدید میشدند. تیم ملی عراق در مسابقهی نهایی ترکیبی بود از بازیکنان شیعه، سنی، کرد و عرب. جالب آنجاست که در یک مرحله بازی همکاری و پاس دادن سه تن از بازیکنان شیعه، سنی و کرد باعث شد که گل سرنوشتساز بازی وارد دروازه تیم عربستان سعودی شود. بازی جالب و حساس شدهبود. نفر وسط زمینKarrar Jassim (شیعه)، کرنر Hawar (کرد) و شوت Younes (سنی) به دروازه عربستان سعودی، عراق را نائل به دریافت جام قهرمانی آسیا کرد.
ابوسعید در حالیکه با احتیاط قطرات اشک را از پهنه صورتش پاک میکرد، به من میگوید: «اگر همه ما متحد شویم قادر خواهیم بود بر تمام موانع و مشکلات خود فائق بیاییم.»
تقریبا همه ساکنین خانه در اتاق پذیرایی جمع شدهاند. فرصت را مناسب دیدم تا ساک پر از محمولات درمانیام را که از آلمان به منظور هدیه برای میزبانان خود آورده بودم، باز کنم. ابوسعید و دیگر دوستانم در بغداد از من خواسته بودند تا آنجا که ممکن است خودم را در همه جا با عنوان یک دکتر به همه معرفی کنم.
وقتی که برای ابوسعید، طرز استفاده و رابطههای درمانی یک یک داروها را توضیح میدادم، بچههایی که در اطراف ما جمع شده بودند با علاقه و دقت به توضیحات من گوش میدادند. اما وقتی که در یک نقطه از توضیحاتم تاکید به حفاظت در وها در جای خنک کردم، ناگهان صدای خندهی همهی آنهایی که در اطراف ما نشسته بودند مواجه شدم. شهرداری شهر رامادی قادر به تامین فقط چند ساعت برق در شبانهروز برای شهرنشینانش میباشد. ژنراتور قراضه منزل ابوسعید به سختی قادر است که کارش را حتی در طول یک ساعت بدون اختلال ادامه دهد. قیمت مواد سوخت در عراق خیلی گران است. به علت گران بودن سوخت، برای یک خانواده در عراق ممکن نیست که از ژنراتورش در تمام ایام شبانهروز استفاده کند. در دوران قبل از اشغال بهای هر لیتر بنزین بین یک تا دو سنت بود ، اما حالا معادل چهل ستن تا یک دلار است. در بعضی شهرها مانند باکویا تا دو دلار هم میرسد در حالی که شهر باکویا در فاصله صد کیلومتری دومین بزرگترین حوزهی نفتی عراق واقع شده است.
ساعت شش بعدازظهر است. به علت گرم بودن شدید اتاقهای داخل خانه همه به ناچار در حیاط خانه جمع شدهاند. به خاطر وجود درختهای عظیم نخل در باغ خانه، بخش بزرگی از فضای حیاط خانه با سایههای درختان مفروش شده است. برای خلاص شدن از تحمل گرمای شدید تصمیم گرفتم در حمام خانه چند لحظهای زیر دوش آب سرد بایستم. اما خبر نداشتم که آب ذخیرهی داخل تانکر فلزی متصل به دوش، تبدیل به آب داغ شده است. به محض برخورد آب به پوستم گویی آب داغ را به روی خود باز کردهام. درجه حرارت آب به تدریج کاسته و قابل تحمل میشود. من تا حال از دوش گرفتن این همه احساس نشاط و سر حال بودن نکرده بودم. پس از دوش گرفتن به باغ خانه بازگشتم. با احساس آرامش بر روی یکی از صندلیهای سفید پلاستیکی مینشینم. باغ خانه ابوسعید تقریبا بیست متر در پانزده متر است. بستر باغ از چمن و چهار طرف آن با بوتههای گل احاطه شده است. بچهها با پای برهنه روی چمن باغ با توپی که کم باد است مشغول بازی فوتبال هستند. در یک طرف زمینِ بازی پنج پسربچه کم و بیش ده ساله و در طرف مقابل سه پسر جوان در حدود بیست سال بر سر زدن گل به دروازهی طرف مقابل رقابت میکنند. به نظر میرسد که تیم بزرگسالان با وجود برتری فیزیکیاشان قادر به مقابله با تردستیها و ترفندهای بازیکنان خردسال نمیباشند.
زئید و حرکت دوبل بازی فوتبال
علی فرزند چهارساله ابوسعید با حالت مایوسانه از کنار زمین بازی، بازی فوتبال را تماشا میکند. دوست دارد در بازی شرکت کند اما چون هنوز کوچک است او را به بازی نمیگیرند.
درجه حرارت 113 درجه فارنهایت است. بازی را مدتی برای تنفس متوقف میکنند. در طول آنتراکت توپ را برداشتم تا به علی کوچولو یکی از ترفندهای بازی فوتبال را نشان دهم. این ترفند در بازی فوتبال به نام «حرکت دوبل» معروف است. بر حسب اتفاق چند هفته قبل در پارک عمومی مووف شهر مونیخ به نام «English Garden» انیس، دوست ترکتبار آلمانیام چگونگی اجرای آن را به من نشان داد. حداقل از لحاظ تئوری چگونگی اجرای آن را هنوز به یاد داشتم. وقتی که طرز اجرای آن را به علی کوچولو نشان دادم، او به شدت مجذوب تماشای صحنه اجرای نمایش دادن من شده بود. او فکر میکند که من حتما باید یک مربی مهم فوتبال باشم. هنگام اجرای آن برای علی، سه تن از برادرزادههای جوان ابوسعید با علاقه زیاد به حرکت پاهایم توجه میکردند. یکی از آنها از من اجازه خواست تا او ترفند مرا برای علی انجام دهد. او همان حرکت را سه برابر سریعتر از من برای علی اجرا کرد. علی در این لحظه نگاه کنجکاوانهای به من میکند، گویی مطلبی برای گفتن دارد. به کمک پدرش سعی کردم به او توضیح دهم که پسرعمویش این حرکت را به بهترین نحو برای تو انجام داد. بچهها بازی فوتبال را دوباره از سر میگیرند. علی و من بازی را تماشا میکنیم. در میان بازیکنان یکی خیلی بهتر از دیگران بازی میکرد. این همان پسر جوانی است که چند لحظه قبل از من اجازه خواست ترفند فوتبلا مرا به علی نشان دهد. از ابوسعید
رسیدم این پسر بلنداندام و چابک کیست. ابوسعید با تبسم پاسخ میدهد: «او زئید است.» زئید؟ زئید فعال جنبش مقاومت؟ نفسم لحظهای بند میشود. عجب. پس این همان پسر جوانی است که حاضر نشد بمبی را که در مسیر نقلیههای زرهی آمریکاییها کارسازی کرده بودند به خاطر حفظ جان مرد سالخورده، منفجر کند. به شدت دچار حیرت شده بودم. هرگز چنین تصویری از افراد جنبش مقاومت نداشتم.
پس از خاتمه بازی قرار شد که هر یک از بازیکنان به نوبت یک بار از فاصله نصف طول پنالتی واقعی، به دروازهای که زئید دروازهبانش بود، توپ را شوت کنند. نصف بازیکنان بعد از شوت، توپشان به بیراهه رفت. مابقی به هدف درست نشان میگرفتند اما حرکت سریع و صحیح زئید مانع ورود توپشان به دروازه میشد. زئید از من میخواهد تا مانند دیگران پنالتی بزنم. هنوز البسه عربی Dishdasha که تا مچ پایم را پوشانده به تن دارم. نمیخواستم شوت کردن من به یک صحنهی مضحک تبدیل شود اما همه علاقه نشان میدادند که من هم مانند همه آنها شانس خود را امتحان کنم. بخ خودم گفتم هر چه بادا باد. چرا که نه. بلافاصله به سراغ توپ رفتم. درست در همان نقطهای که دیگران به دروازه شوت کردند توپ را قرار دادم. به محض اصابت پنجهی پایم به توپ، احساس کردم که لباس دراز عربی من در اثر فشار ضربهی پایم به توپ، در ناحیهی زانو چاک خورده است. خود را سرزنش کردم که چرا قبول کردم در این ماجرا شرکت کنم. اما برعکس انتظار من توپ وارد دروازه شده بود. پسربچههای کوچک خیلی خوشحال بودند و میخندیدند و سر به سر بزرگترها که موفق به گل زدن نشده بودند میگذاشتند. حتی برای زئید قبول کردن شوت من به دروازه مشکل بود. زئید توپ را از روی زمین برمیدارد. از من میخواهد تا یک بار دیگر به دروازه شوت کنم اما من درخواست او را رد کردم. میگویند شانس یک بار در خانه را میزند!
ادامه دارد
زیبا شیرازی اما از معدود ترانهسراها و خوانندگان زن موسیقی پاپ ایرانی است که بهراحتی میتوان گفت زنانه شعر و ترانه میسراید، و زنانه میخواند. زنانگی، ویژگی مشخص بسیاری از آثار او است.
با زیبا شیرازی گفتوگویی کردم حول و حوش زنانه خواندن و زنانگی آثار و آخرین آلبومش، «هوای تازه».
نخست از او دربارهی سبک کار موسیقیاش میپرسم که نه سنتی است و نه پاپ و جاز؛ و درعین حال تلفیقی از همهی اینها است:
فکر میکنم شاید یکمقدار به دلیل ناتوانی من در استفاده از گیتاری بود که میزدم. چون بهشکل محدودی میتوانستم از آکوردها استفاده کنم. شعر را که از نوجوانی میگفتم و بعد این کار نیز خودبهخود آمد. واقعاً من به آن فکر نکرده بودم. فکر کرده بودم که بروم به طرف جاز و در آلبوم آخر این کار را کردم.
زیبا شیرازی
در این نوع کار، نشانههایی از موسیقی فولکلور ایران دیده میشود. از طرف دیگر جاز هم کاملاً حضور دارد. فکر میکنید موسیقی فولکلور ایران با موسیقی جاز میتواند همخوانی و هارمونی داشته باشد؟
فکر میکنم واقعاً آن چیزی که روح آدم میتواند قبولش کند، میتواند باهم هارمونی داشته باشد. نباید زیاد پایبند قیدهای محدودکننده بود. حتماً متوجه شدهاید که نه فقط در مورد موزیک، بلکه در مورد شعر هم پایبند هیچ چهارچوبی نیستم. فکر میکنم اگر یک چیزی روان است، میتواند بهگوش بنشیند. در واقع فکر میکنم که ما شاید دیرترین ملیتی بودیم که به این کارهای تلفیقی رسیدیم. همه خیلی زودتر از ما رسیدند. ما خیلی سعی کردیم که بگوییم هنر نزد ایرانیان است و بس و قاطی نشدیم. ولی من فکر میکنم جاز با هر موزیکی میتواند قاطی شود.
موضوع بیشتر شعرهای شما عشق و رمانتیسم است؛ همچنین امید و رگههایی از میهندوستی و طنز. گاهی نوعی ریشخند در این شعرها هست؛ همچنین داستانهای واقعی و سادهی زندگی آدمها. آیا همهی اینها بخشی از شخصیت خود شما است یا برداشتها و تأثیرهایی است که از محیط پیرامونتان میگیرید؟
هر دو. این زنانهگوییاش، این تفکر باز زنانهاش، صددرصد برآمده از شخصیت من است. این که بیتعارف راجع به احساساتم صحبت میکنم؛ این که بیتعارف و بدون التماس راجع به عشق صحبت میکنم؛ این که زن را در مقام برابر با مرد میدانم، صددرصد همه برآمده از شخصیت خودم است. برای این که فکر میکنم ما هیچوقت نمیتوانیم حرف از آزادی بزنیم، تا وقتی که خودمان این آزادی را لمس و با آن زندگی نکردهایم.
دربارهی این مسئله که همیشه شعری راجع به ایران در کارهایم هست، یا شعری راجع به مسائل اجتماعی و ... باید بگویم که من همیشه با خودم فکر کردهام این کمترین کاری است که من، «من»ی که در مهد تمدن دنیا دارم زندگی میکنم، میتوانم برای کشورم انجام دهم که حداقل صدایش شنیده شود. شاید به نوعی دلداری مردم باشد برای این که بگوییم ما هنوز بعد از ۲۶ سال، در اینسوی دنیا زندگی شما را فراموش نکردهایم و به آنها نشان دهیم که هنوز خاک ما آنجاست. وظیفهی ما است که از هر فرصتی استفاده کنیم و صدای مردم ایران را به گوش مردم جهان برسانیم.
توجه به مسائل ایران، آیا پس از رویدادهای یکسال اخیر در ذهنتان بهوجود آمد یا پیش از آن هم کارهایی در این زمینه ارائه کرده بودید؟
اولین آلبوم من با آهنگی دربارهی ایران شروع شده بود: ایها الناس خاک غربت خانه نیست/ مرغ آزادی دگر در لانه نیست...
آلبوم بعدی زنانهها (یا زنانگیها) بود. آلبوم بعدی ایران بود و بعد هم آلبوم خانه منتشر شد. این نوع کار، بسیار قبل از انقلاب سبز شروع شده بود. اتفاقی که در انقلاب سبز برای خود من در حقیقت افتاد، این بود که متوجه شدم چقدر متعصب بودم و چقدر فقط برای مسائل ایران تلاش کردم. بهخصوص این که انقلاب سبز تمام دنیا را به حرکت واداشت و همهی دنیا به طرف ما آمدند.
حقیقتش را بخواهید، احساس شرمندگی کردم که تا حالا برای هیچ غیر ایرانی نه امضایی جمع کردم، نه شعری خواندم، نه صحبتی کردم و نه در تظاهراتی شرکت کردم. انقلاب سبز باعث شد که آخرین شعرم را به زبان انگلیسی بگویم که هدیهای است به بشریت، که دربارهی تمام مسائل انسانیت صحبت میکند، درباره "دارفور"، "بوسنیا" ؛ بهخصوص ایران. ولی، بسیار قبل از انقلاب سبز، همیشه مسئلهی ایران و ایرانی همراه من بود. انقلاب سبز باعث شد که مسئله جهانیتر شود.
یکی از ویژگیهای کارهای شما وجه قوی زنانهی آنها است. فمینیسم به تعریف شما یعنی چه و آیا میتوانیم از فمینیسم ایرانی هم نام ببریم؟
فمینیسم معنایش برابری زن و مرد است. ولی متأسفانه در خیلی از جاها، حتی در خود آمریکا که من زندگی میکنم، به عنوان حرکتی ضدمرد از آن یاد میشود. خیلی جاها وقتی من را میبینند، میگویند: این اون خواننده فمینیسته است. یعنی ضد مرد است. در صورتی که من خودم را پابهپا میبینم. در ایران شاید یک مقدار به مسئلهی فمینیسم با رویکرد انتقامی نگاه کرده میشود: به خاطر سرکوبهایی که میشویم، حالا انتقاممان را از مرد بگیریم.
امیدوارم این مسئله واقعا از بین برود. الان مردهای فمینیست هم هستند. خوشبختانه در ایران هم زیاد هستند. من ایمیلهای زیادی از آنها میگیرم، ولی خب طول میکشد تا خود را در جامعه نشان دهند. در همهی مجامع هم طول میکشد. خود آمریکا هم که این جنبش را شروع کرده، هنوز به نتیجه صد در صد نرسیده است. یعنی شما هنوز آن درگیری بین زن و مرد را به شدت میبینید.
در آخرین آلبومی که منتشر کردهاید، ترانهای هست به اسم «خواهش» که در آن از عشق عمیق از یکسو، و از سفر و جدایی ناگزیر از سوی دیگر صحبت میکنید. این چه عشقی است که این همه عمیق است، اما ضرورت زندگی میخواهد آن را جا بگذارد و از بین ببرد. آیا عشقهای امروزی از دید شما به این شکل هستند؟
میدانید، من فکر میکنم درگیری زندگی بیشتر از آنچیزی است که ما بخواهیم نادیدهاش بگیریم. رفتن و مهاجرت برای خیلی از ما، اجبار بود. بسیاری از ما مجبور شدیم که برویم. در خواهش میگویم: میخواهم بروم. ضمن این که از او میخواهم نگذارد من بروم. "من را یکبار دم آخر بغلم کن تا ابد". یعنی واقعاً من را نگهدار. ولی زمانی هست که باید رفت. بههرحال همهی ما وقتی مهاجرت کردیم، خیلی از کسانی را که دوست داشتیم جا گذاشتیم و آمدیم و با زندگی خارج از ایران خو گرفتیم.
«زن امروز، زنی است که در تظاهرات در صف جلو میایستد»
شما در کارهایتان تعریف تازهای از مفهوم زنانگی ارائه میکنید که با تعریفهای کلاسیک آن در فرهنگ ایرانی کاملاً متفاوت است. از طرف دیگر تعریف کلی و رایج مفهوم مردانگی هم در فرهنگ ایران شناخته شده است. فکر میکنید در برابر تعریف تازهی زنانگی، آیا باید در مفهوم مردانگی هم تجدید نظر کرد و تعریف تازهای از آن ارائه کرد؟
میدانید، زن ایرانی در فرهنگ سنتی ما، زنی بوده که چهقدر خوب بوده اگر ساکت باشد. میگفتند خانمه، خیلی آرومه، صحبت نمیکنه، خودخوره. همهی اینها جزو صفات خیلی خوبش بوده. زن امروز، زنی است که صحبت میکند، زنی است که در تظاهرات در صف جلو میایستد. در تمام مدت یک سال اخیر دیدهاید، در عکسهایی که از ایران آمده که زنهای ما جلو ایستادهاند. من زن امروز را زنی میبینم که باید لااقل خودش بداند چه میخواهد؛ بهخصوص دربارهی مرد امروز ایرانی. امیدوارم ببینیم که مردان جامعه میتوانند این تغییرات را در زن بپذیرند و پابهپایش بیایند و مشوق این تغییرات در زن باشند.
چه گروهی از زنان ایرانی بیشتر با محتوای شعرهای شما ارتباط برقرار میکنند؟
جوانها و دانشجوها خیلی زیاد. سنهای کمتر. در خارج از ایران اما وضعیت فرق میکند. شاید کمی به خاطر این که بچههای ما دیگر به آن خوبی فارسی صحبت نمیکنند. بههمین دلیل معمولاً وقتی به جایی برای اجرای کنسرت میروم بیشتر کسانی را میبینم که در حدود سنی خودم هستند. جوان خیلی کم است. در کانادا که تعداد جوانان تازه از ایران آمده خیلی زیاد است، شنوندگان من بهکل عوض میشوند و جوانان ایرانی میشوند. ایمیلهایی که میگیرم، بیشتر از قشر دانشجوی ایرانی است. آنهم بسیار زیاد.
این گروه از مخاطبان شما چه قدر توانستهاند خود را از مفهوم سنتی زن ایرانی در فرهنگی ایرانی جدا کنند و گرایش پیدا کنند به مفهوم تازهای که شما از آن ارائه میکنید؟
من فکر میکنم خیلی زیاد. در حقیقت باید بگویم که خیلی خدا را از این بابت شکر میکنم. باعث افتخار من است که به آنچه در ذهنم بوده رسیدهام. یعنی خیلی ایمیل میگیرم که: زیبا جان شهامت را از شما یاد گرفتم؛ زیبا جان زنانگی و ابراز و بیان را از شما یاد گرفتم.
حتی ایمیل دارم از پسران جوانی که میگویند ما خیلی تحسینت میکنیم یا مثلاً به خانمم سیدی شما را میدهم یا به دوست دخترم و میگویم این زنی است که باید باشد. بههر حال بهنظر میرسد اثر این نوع کار خیلی زیاد است. حالا ممکن است به خاطر این باشد که چون کارهای من تبلیغاتی نیست، مخاطب زیادی را دربرنگیرد؛ بخصوص نسبت به خیلی از کارهای پاپ که دربرگرفته است. ولی لابد توانسته تلنگری به اندیشهی شنونده بزند.
گروهی از زنان ایرانی که گرایشهای فمینیستی دارند و در زمینهی برابری زن و مرد در فرهنگ ایرانی تلاش میکنند، اعتقاد دارند که محتوای کارهای شما و آن نوع زنانگی که در کارهای شما وجود دارد، مغایر با ذهنیت زن برابریطلب امروزی است. آیا شما چنین انتقادی را قبول دارید یا خیر؟
زنی که من راجع به او صحبت میکنم، زنی است که با خودش حداقل راحت است. زنی است که با خودش تعارف نمیکند. زنی است که در خانه مورد ظلم و تجاوز قرار نمیگیرد و بعد برود بیرون من زنم من زنم کند. این است که من با چنین شخصیتی کار میکنم. یادم هست نزدیک به دهسال پیش، ترانهای خواندم که چنین مضمونی داشت: "اگر قهر کردم و گفتم میخوام از خونه برم، بگو نرو" و ... یادم هست از آلمان برای من یک ایمیل آمده بود که ما به زنها میگوییم که چطور بگویید نه! و شما میگویید که نگذار بروم؟ خیلی ساده برایش نوشتم که بهعنوان یک زن مطمئنم، هم من و هم شما میدانیم که «نه» ما چه زمانی «نه» است و چه زمانی «نه»ای است که هنوز نسبت به آن مطمئن نیستیم و میخواهیم به آن زندگی برگردیم. ما خوب میدانیم چه زمانی قهر میکنیم و چه زمانی داریم چمدانمان را میبندیم و برای همیشه از در میرویم بیرون. امیدوارم که شما هم به آنجا رسیده باشید که بدانید چمدان را چه زمانی باید بست و از در بیرون رفت. چون من خودم جزو زنانی بودم که چمدانم را بستم و از در بیرون آمدم.
واکنش نسل میانسال مردان ایرانی راجع به محتوای کارهای شما چیست؟ برخی از آنها ممکن است دچار یک دوگانگی بشوند. از یک طرف زنی که شما حرفها و خواستههایش را بیان میکنید، زن ایدهآل آنها هم هست، اما از سوی دیگر تسلط مردانه و آن مفهوم مردانهـ زنانه بودن را در ذهنیت آنها بههم میریزد.
خوشحالم که واقعاً چیزی را درهم میریزد. خوشحالم که به آن فکر میکنند. میخواهم برای شما مثالی بزنم. من یک شعر دارم که خودم آن را خیلی دوست دارم: با تو دوباره من شدم، عاشق جان و تن شدم، با تو گل از گلم شکفت، با تو دوباره زن شدم.
من این را در یک میهمانی، یک جمع خیلی خصوصی خواندم. وقتی آن را اجرا کردم، آقایی از در بیرون رفت و بعد برگشت و پیش من نشست. گفت: در حقیقت من رفتم بیرون و با خودم گریه کردم. برای این که فکر کردم آیا من چنین مردی بودم که زن من با من احساس زنانگی بکند و دوباره زن شود؟ آره خودم میدانم. خیلی از کارهای من خیلی عاشقانه و خیلی لطیف است.
از سویی دیگر هم شخصیت خودم یکهو به شکل قویای توی آن میآید و شاید آن ذهنیتی را که شما میگویید برهم میزند. در یک جایی، لااقل در رابطههای خصوصی خودم، همیشه این رابطه بالانس بوده و هیچوقت آن رابطه را به عنوان زن ذلیل یا مرد ذلیل نگاه نکردم. چون برابر نگاه کردم. در خیلی از محافل، اولین برخورد آقایان این است که آی او ضد مرد است، خانم شیرازی ضد مرد است ... ولی من از آنها میخواهم که حتماً بروند و ترانههای من را دوباره گوش کنند. کجا شنیدهاید که زنی ضد مرد بگوید: زیر باران من را ببوس، میخواهم عاشق باران باشم. توی سرما بغلم کن، میخواهم عاشق سرمای زمستان باشم.
یکی از دوستان من میگفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد که تکلیف ما را با زنمان روشن کردی. حالا میدانیم واقعاً چه کنیم. میدانید ما در همین قرن بیستویکم که زندگی میکنیم، خیلی از حسهای زنانهمان را از یاد بردهایم. یادآوریاش همیشه خوب است.
من امیدوارم مردها بهجای این که اینها را ندیده بگیرند، کمی بیشتر به آن توجه کنند. به خاطر این که زندگی آنقدر ماشینی است که ما کلام را از دست دادهایم. شاید گفتن یک جملهی عاشقانه، یک جملهی نرم و لطیف که: واقعاً دوستت دارم برای ما خیلی سخت باشد، ولی باید بدانیم یک نوازش کوچک، قرار گرفتن مهربان یک دست روی شانه، لمس آرام یک گونه و ... بسیاری از مسائل و مشکلات را در رابطهی بین یک زن و مرد عوض میکنند. بههمین دلیل ارزش امتحان کردنشان را دارند.
معمولا افرادی که در Mutual Fund ها سرمایه گذاری می نمایند قبل از خرید Fund مورد نظر می بایست اطلاعات کافی در مورد آن به دست آورند. این اطلاعات شامل ریسکهای موجود در سرمایه گذاری، نحوه مدیریت MF و سایر مواردی از این دست می باشد.Prospectus (اطلاع نامه) نام سندی است که اطلاعات کامل مربوط به MF را در اختیار سرمایه گذار قرار می دهد. در این مقاله و مقاله هفته بعد به بررسی ماهیت این سند بسیار مهم می پردازیم.
Prospectus در MF ها چیست؟
همانطور که اشاره گردید Prospectus به سندی اطلاق می شود که اطلاعاتی از قبیل هدف سرمایه گذاری در MF(Investment objectives)، عملکرد Fund در گذشته(Fund Performance)، مدیران Fund (ّFund Managers) و اطلاعات مالی(Financial Information) مربوط به MF مورد نظر در آن درج گردیده. نکته اصلی در مورد Prospectus این است که این سند در حقیقت نوعی قرارداد بین MF و سرمایه گذار می باشد و از این رو بررسی آن از اهمیت بالایی برخوردار است. اگرچه شکل این سند از شرکتی به شرکت دیگرمتفاوت می باشد، لکن طبق قانون می بایست موارد خاصی اجبارا در Prospectus منعکس گردد. در این مقاله و مقاله هفته بعد به بررسی مواردی که مطالعه آن برای سرمایه گذاران حایز اهمیت می باشدپرداخته می شود.
1ـ هدف سرمایه گذاری در Fund(Investment Objective): در این بخش اهداف سرمایه گذاری در هر Fund وابزاری که برای نیل به این اهداف اعم از سهام(Stock) یا اوراق مشارکت) Bond) مورد استفاده قرار می گیرد تشریح می گردد. فی المثل سرمایه گذاری که تنها به دنبال رشد سرمایه خود در بلند مدت می باشد باید در MF که در آن میزان سهام(Stock) بیشتر از میزان اوراق مشارکت(Bond) است سرمایه گذاری نماید. . به عبارت دیگر به فراخور هدف سرمایه گذار، بسته سرمایه گذاری برای سرمایه گذار نیز متفاوت می باشد و به همین دلیل بسته سرمایه گذاری مورد نظر بهتر است پس از مطالعه بخش اهداف سرمایه گذاری در prospectus انجام گیرد.
2ـ استراتژی های مورد استفاده در سرمایه گذاری( Investment Strategies): همانگونه که اهداف سرمایه گذاری می بایست با هدفهای سرمایه گذار مطابقت داشته باشد، استراتژی های مورد استفاده برای نیل به این اهداف نیزباید هم راستا با آنچه مورد نظر سرمایه گذار است باشد. مواردی از قبیل سایز Fund( میزان سرمایه ای که در Fund وجود دارد)،میزان و نحوه گوناگون سازی(Diversification) و میزان استفاده از ابزارهای مختلف(سهام یا اوراق مشارکت)، محدودیتها و دستورالعملهای مربوط سرمایه گذاری، و اینکه آیا از مشتقات سهام(Derivatives) استفاده شود یا نه، ازجمله مواردی هستند که در توضیح استراتژی سرمایه گذاری در Prospectus به آن پرداخته می شود. برای مثال اگرچه سرمایه گذاری درسهام شرکتهای بزرگ( Large Cap.) یا کوچک(Small Cap) هردو به منظور رشد سرمایه در بلند مدت انجام می گیرد، لکن دو طریقه بسیار متفاوت برای نیل به رشد سرمایه می باشد. به همین دلیل فرد می بایست قبل از سرمایه گذاری در هر MF استراتژی مورد استفاده در Fund که در Prospectus توضیح داده شده را بررسی کرده و از همسو بودن آن با استراتژی مشخص خود اطمینان خاطر حاصل نماید.
3ـ میزان ریسک موجود در Fund: به دلیل آنکه میزان ریسک پذیری سرمایه گذاران با یگدیگر متفاوت می باشد، بررسی این بخش در Prospectus بسیار حایز اهمیت می باشد. ریسکهایی از قبیل ریسک بهره بانکی(Interest rate risk)، ریسک بازار(Market risk)،و ریسک کشور(Country risk) از مواردی هستند که به آنها در Prospectus پرداخته می شود. در مقالات آیند به تفضیل به بررسی ریسکهای موجود در MF ها خواهیم پرداخت.
نتیجه گیری
همانگونه که اشاره گردید Prospectus سندی است که درک و مطالعه آن برای تمامی افرادی که مایل به سرمایه گذاری در MF می باشند از اهمیت بالایی برخوردار است. طبعا به دلیل زبان نیمه تخصصی این سند حقوقی درک کامل آن اندکی دشوار به نظر می رسد، لکن استفاده از مشاوره کارشناسان می تواند این مرحله را تسهیل نماید. لازم به ذکر است که هر اقدامی باید در پی مطالعات عمیق صورت پذیرد و آنچه در این مقاله آمده تنها به منظور روشن شدن مقدماتی امر می باشد.
نخستین اشتباه از مشابه فرض کردن دو فرایند Pre- qualification و Pre- Approval نشأت میگیرد. پیش از اقدام برای خرید خانه معمولا متقاضی اقدام به دریافت پیش پذیرش از بانک مینماید تا با آگاهی از سقف وام اعطایی بتواند با دید بازتری به خرید مسکن اقدام نماید. در این مرحله ممکن است بانک صرفاً با نگاهی گذرا و مقدماتی بر مدارک شخص و بسنده کردن به چند سوال خیلی ساده وی را Pre- qualified کند. واضح است که این مرحله صرفاً یک پذیرش مقدماتی بوده و به هیچ عنوان نمیتوان با اتکا صرف بر آن اقدام به خرید ملک نمود. در مقابل در مرحله پیش پذیرش یا Pre- Approval ، بانک با بررسی کامل و دقیق مدارک متقاضی، سقف وام را مشخص خواهد نمود. در حقیقت بر خلاف Pre- qualification که تنها یک موافقت اولیه با در خواست وام است، فرایند پیش پذیرش (Pre- Approval) بسیار شبیه فرایند پذیرش(Approval) خواهد بود. با این تفاوت که در فرایند پیش پذیرش به دلیل آنکه هنوز ملکی مشخص نشده است، فرایند ارزیابی ملک (Appraisal) و Title Search انجام نخواهد گرفت.
دومین اشتباه، پذیرش وعده "شفاهی" خواهد بود. هیچگاه تا به صورت " کتبی" تاییدی را از بانک یا مشاور وامتان دریافت نکرده اید، اقدام به امضا هیچ قراردادی نکنید. ممکن است در مواردی مشاور وامتان صرفاً با یک پذیرش شفاهی از بانک برایتان مجوز خرید صادر کند. اتکا به پذیرش " شفاهی" میتواند برایتان دردسر ساز شود.
مورد دیگر از مواردی است که این روزها بسیار شایع است. بسیاری از بانکها و موسسات اقتصادی برای پائین تر جلوه دادن نرخهای وامشان اقدام به تبلیغ نرخ هایی میکنند که شما هیچگاه در عالم واقعیت موفق به دریافت آنها نخواهید شد! در واقع با در نظر گرفتن نرخ بهره واقعی سالانه (APR) ، هزینههای قانونی قرار داد و غیره، نرخ بهره ای که واقعا دریافت میکنید بالاتر از رقم اعلام شده خواهد بود.
اشتباه دیگر زمانی رخ میدهد که نماینده خرید یا فروش (Realtor) اصرار دارد تا کارهای مربوط به وام مسکن نیز از مسیری که وی توصیه میکند انجام گردد. البته در اینکه این افراد علاقه دارند تا در تمام مراحل منافع مشتری را حفظ نمایند شکی نیست. اما واقعیت آن است که نماینده خرید یا فروش شما تنها در امور مربوط به خرید و فروش ملک تخصص و بر آن احاطه دارد نه مسائل مالی مربوطه. واضح است برای آنکه معامله زودتر صورت گیرد، توصیه می شوید تا از بانک یا موسسه ای اقدام به دریافت وام کنید که مراحل بررسی و پذیرش را سریعتر انجام میدهد. به خاطر داشته باشید سریعترین موسسه وام دهنده لزوما بهترین آن نخواهد بود و به طبع آن ممکن است وامی که میگیرید نیز بهترین وام از نظر نرخ بهره و سایر شرایط آن نباشد.
برای اجتناب از کلیه اشتباهات فوق میتوانید با کمک گرفتن از مشاور وامتان تمامی انتخابهای ممکن را بررسی کرده تا در نهایت با انتخاب بهترین گزینه، سلامت سرمایه گذاری خود را تضمین نمائید.
غربیها، متناقضنما را از دیرباز میشناختند. رومیها پیش از میلاد مسیح با آن آشنا بودهاند. حتی در زمان افلاطون، متناقضنما ترفندی شناخته شده بود. با این همه در قرن بیستم بود که شعرا و ادبا به اهمیت واقعی آن پی بردند. در ادبیات انگلیسی آثار اسکار وایلد و چستر تون، به داشتن پارادوکس معروفند. در ایران از این شیوه شاعران سود میبرند، اما طی دو سه دهه گذشته به این شگرد ادبی اشاره منتقدانه شده و از آن به نام «تصویر پارادوکسی» یاد شده است. تصویر پارادوکسی تعبیراتی است که به لحاظ منطقی، متناقض در ترکیب آنها نهفته است ولی اگر در منطق عیب است، در هنر اوج تعالی است. پارادوکس را «خلافآمد» نیز ترجمه کردهاند. خلافآمد به گونهای که حاصل آن اجتماع و همزیستی دو مفهوم متضاد یا متناقض است. این گونه تصویرها و ترکیبهای ممتضادنما یا متناقضنما و در هر حال باطلنما مانند «حاضر غایب» همان است که در اصطلاح فرنگیان «پارادوکس» نامیده میشود.
برخی مهمترین علت گسترش متناقضنما را در ادب فارسی، یکی آمیختگی عرفان با ادب میدانند و از سویی تحول تکاملی ادبیات از سطح به ژرفا و از سادگی به پیچیدگی به شمار میآورند.
با توجه به نمونههای متناقضنما در شعر و نثر میتوان متناقضنما را بر دوع نوع تقسیم کرد. الف: متناقضنمای معنایی، که نشاندهندهی مفاهیم متناقض است. ب: متناقضنمای لفظی که صرفا یکی از شیوههای آشناییزدایی و زیباییآفرینی زبانی است و ربطی به مفاهیم متناقض ندارد.
الف- متناقضنمای معنایی: گرچه عقل و منطق تناقض را باطل میشمارند و با دیدی سادهگرایانه و سطحی به نظر میرسد که جهان و امور آن بر روال منطقی و به دور از تناقض است، اما اگر با تیزبینی و دقت به جهان و انسان بنگریم، در پشت این تظاهر منطقینما، واقعیتها را میبینیم متناقض و به دور از منطق. چرا که ماهیت انسان چنان رازآمیز است که تقریبا هر جنبهی حقیقت آن در اولین نگاه تکاندهنده یا گاهی متناقض به نظر میرسد. متناقض برعکس حقیقت، نیازی به پیدا کردن ندارد، چون بیشتر چیزهایی که حقیقت میدانیم در محاصرهی جو متناقض است. برای مثال نمونهی بسیار سادهاش «گدا» و «ثروتمند» با هم تضاد دارند و در دنیای منطق و عرف ناقض یکدیگرند و با هم جمع نمیشوند. گدا، گداست و ثروتمند، ثروتمند، و همه با این طرز فکر عادت کردهایم و آن را واقعیت میدانیم، اما با کمی تامل و دقت درمییابیم که این باور منطقی هم خیلی معتبر نیست و بر خلاف عرف و باور عمومی در این جهان گدایانی هستند که در عین گدا بودن، ثروتمندند، و ثروتمندانی که در عین ثر.تمندی گدایند، و طبعی گدا دارند.
حال اگر چنین شخصیتهایی را بخواهیم توصیف کنیم، طبیعی است که توصیف آنها به صورت گدایی ثروتمند و ثروتمند گدا! خواهد بود. این ترکیب در ظاهر عجیب و متناقض به نظر میرسد، چون بر خلاف روال منطقی و باور عمومی است و این شگفتانگیزی و غرابت، ذهن را وادار به تامل و کنجکاوی میکند، و سرانجام به دریافت حقیقت از ورای تناقض میانجامد. نکتهی مهم در تناقضهای معنایی این است که کار شاعر و نویسنده درک و ارائه واقعیتهای پنهان از ورای ظاهر است. در حقیقت این واقعیتها هستند که چون با روال منطقی و باور همگانی مطابقت ندارند متناقض به نظر میرسند. به عبارت دیگر شاعر و نویسنده در این نوع متناقضنماها برای زیباسازی و عمقبخشی اثرش دست به آوردن ترفند متناقضنما نمیزنند، بلکه خود واقعیتها را میآورند و این واقعیتها هستند که در برخورد اول به شدت تکاندهنده و عجیب و متناقض مینمایند و ذهن را وادار به تامل و جستجو میکنند و سرانجام دریافت این که تناقض در کار نیست و عین حقیقت است.
به هر حال جهان پر از امور متناقض است که نگاه معتاد و سطحی فقط بعد ظاهر را میبیند، و به بعد واقعی پنهان در پشت این ظاهر نمیرسد و تنها نگاه تیزبین و هشیار میتواند پردهی ظاهر را کنار بزند و حقیقت پنهان را دریابد...
در طی تاریخ زورمندان بسیاری بودهاند که در لباس دادگری و خیرخواهی بر مظلومان ستم کرده و حقوق آنها را زیر پا نهادهاند. شک نیست که افشا کردن واقعیتهای پنهانشده، به مذاق ستمگران خوش نمیآید و جرم محسوب میشود؛ لذا مردانی که خواستار حاکمیت حق هستند و آگاه کردن مردم را از آنچه در پس پرده میگذرد، بر خود فرض میدانند، ناچار خود را به دیوانگی میزنند تا بتوانند حقایق را افشا کنند، از این رو در تاریخ، دیوانگان عاقل یا عاقلانی دیوانه چون بهلول، محمد معشوق طوسی، لقمان سرخسی و غیره و دیگران را میبینیم، هرچند این ترکیبها را منطق و عرف نمیپذیرد و منکر وجود آنهاست.
زاهد کسی است که جز به خدا و نیایش او نپردازد، اما وجود زاهدانی که به ظاهر زاهدند و خداپرست و در باطن خود خواهند و جاهپرست، ترکیبهای متناقضنمای زاهد ظاهرپرست و زاهد خودبین را به وجود میآورد که واقعیتهایی هستند به ظاهر متناقض. صوفی کسی است که پشت پا به همهی علایق زده و جز خدا نبیند، اما وجود صوفیانی که دام رزق پهن کرده و مقامپرستند، ترکیباتی نظیر صوفی دامگستر، صوفی مکار، صوفی درنده و... که به ظاهر متناقضاند و در باطن حقیقت، به خوبی واقعیت را نشان میدهند.
در مقابل این گروههای ریاکار و صدای بلند طبلهاشان، مردانی پیدا میشوند که برای مقابله، تظاهر به فسقی میکنند که از آن مبرا هستند و خریدار بدنامیاند تا به مردم نشان بدهند در بههم ریختگی معیارهای منطقی و روالهای عرفی، مردم زودباور نباشند و به ظاهر قضاوت نکنند.
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
(حافظ)
روز پیش بعد از برگشتن از خانۀ هارتمن بلافاصله به بردو تلفن کرده و از او خواسته بود از طریق فرماندار در مورد محل اقامت معلم اسپانیاییش تحقیق کند. بردو با لحنی غیرمنتظره و سردتر از همیشه جوابش را داده بود: «فرماندار که کاراگاه نیست!» و اضافه کرده بود که او- بردو- نه میتواند و نه میخواهد در این مورد دخالت کند و به واگنر هم توصیه کرده بود که خودش را درگیر نکند. فقط وقتی واگنر گفته بود که در این صورت خودش پرس و جو خواهد کرد بردو قول داده بود که با فرماندار تماس بگیرد.
یک ساعت بعد که واگنر ساک کوچکش را برای سفر آماده کرده بود زنگ تلفن بلند شد. بردو گفت فرماندار فقط تا این حد اطلاع دارد که دختر را به خاطر تماس با پارتیزانها از مدرسه اخراج کردهاند. در شهر هم آدرسی از او ندارند که البته این مطلبی غیرعادی نیست.
ـ اگر این مطلبی غیرعادی نیست پس چرا ادعا میکنند که دختر با پارتیزانها تماس دارد؟
ـ فرماندار فقط خواسته به تو هشدار داده باشد. آنها احتیاط میکنند چون نمیخواهند که یک مدیر ساختمان دوباره ربوده شود.
ـ بسیار خوب. در هر حال من امروز به سمت پایتخت حرکت میکنم. دوشنبه هم به ادارۀ ثبت میروم تا نقشههای زیرزمین را تأیید کنم و اجازۀ تغییرات ساختمانی را بگیرم. آخر هفتۀ دیگر کار ساختمان ٢ را شروع خواهیم کرد. من در پایتخت به دفتر نمایندگی شرکت هم میروم تا کسی مرا به ادارات همراهی کند.
ـ حتماً این کار را بکن.
واگنر فکر میکرد که بردو بپرسد چرا او به جای خودش شخص دیگری را نمیفرستد. کاری را که میخواست انجام دهد از یک فرستادۀ ساده یا حداکثر یک مهندس محلی هم بر میآمد. واگنر خودش را آماده کرده بود در صورت پرسش بردو بگوید که میخواهد گزارش رسمی زمین ساختمان را در ادارات بخواند و مقایسه کند.
ـ سفر خوش بگذرد. حتماً به إل پایال سری بزن. غذای خوبی دارد.
بردو اسم یک کمیسر را هم گفت تا اگر کار واگنر در ادارهای گیر کرد و بخصوص اگر مشکلی با پلیس پیدا شد با او تماس بگیرد. گویا آن مرد با شرکتشان یک قرارداد مشاوره داشت. بردو گفت: «اسمش را بنویس: فابریزی.»
دو سمت جاده دشتی بود مسطح که آنرا در شلسویگ هولشتین هم میشد دید. واگنر به خاطر آورد که روز ورودش نیز این موضوع توی ذوقش زده بود. فقط بر خلاف آلمان این چمنزارها از حرارت خورشید سوخته بودند و رنگی قهوهای داشتند. جاده کیلومترها در خطی صاف جلو میرفت و او فرصت داشت به لوئیزا فکر کند. دوباره خودش را در رؤیا با آن دختر میدید: میدید کنار هم در آشپزخانه ایستاده بودند، کنار اجاق، آب کتری جزجز میکرد و لوئیزا دستش را به طرف او میآورد، میدید در آسانسور رستوران بالا میرفتند و به هم نگاه میکردند. و دوباره میشنید که لوئیزا نام اشیاء را میخواند و با حرکات سر اشتباههای او را تصحیح میکرد و آنوقت در انتظار واگنر، با حرکاتی مطمئن و بدون کوچکترین مکث و خجالت روی تخت دراز میکشید و منتظر میماند تا او بند کفشهایش را که گره کور خورده بود باز کند، و وقتی واگنر کفش را به سمتی پرت میکرد میخندید. بعد به سوزان فکر کرد. در خاطرش سوزان را بیگانه از خودش میدید و باید به سختی تلاش میکرد تا موقعیتی بیابد و او را کنار خودش ببیند. با سوزان در یک استخر آشنا شده بودند. زن روی حولۀ قرمزی خوابیده بود و او کنارش روی چمن کوتاهی که بوی کلرین میداد دراز کشیده بود. نه بخاطر اینکه سوزان جلب توجهاش را کرده بود بلکه فقط به این خاطر که کنارش تکه چمنی خالی بود. کنار او دراز کشیده بود و شروع کرده بود خودش را برای امتحاناتش آماده کند. وقتی سرش را بلند میکرد میتوانست سوزان را ببیند که روی دستهایش تکیه داده و کتاب میخواند و میتوانست خط باز سینهاش را ببیند که از زیر مایو قرمز و سیاهش بیرون زده بود. اما این دلیل توجه واگنر به سوزان نبود. بلکه دقت و تمرکز مطلق سوزان آنطور که کتاب میخواند توجه واگنر را جلب کرده بود. سوزان غرق در کتاب بود و تنها هرازگاهی با انگشت سبابه عینک آفتابی را که روی بینیاش لیز میخورد بالا میزد.
تصمیم داشت بلافاصله بعد از رسیدن به هتل برای سوزان نامه بنویسد. حالا در اتوبانی میراند که در امتدادش خانههای دو طبقهای روی پایههای بتونی ساخته شده بودند. آن خانهها قسمتی از حومۀ شهر بودند که تا آن منطقه پیشروی کرده بود. بوی لاستیک سوخته و دود گازوئیل میآمد. از کنار بالکن و پنجرههای خانههایی گذشت که از نمای دوغاب شدۀ زرد و قهوهایشان تکههای بزرگ گچ ریخته بود. نقشۀ شهر را با دقت به خاطر سپرده بود و همانطور که حواسش به اتومبیلهایی بود که با سرعت و بینظمی میراندند، خروجیها را میشمرد تا از پلی بتونی به خیابان پهنی رسید. در آن محل فرم خانهها تغییر پیدا کردند. حالا واگنر از کنار خانههایی بلند با نمای مرمری میگذشت که پنجرهها و کرکرههایشان به روی آن عصر یک یکشنبۀ آرام باز شده بود و درختانی غرق در گلهای قرمز و سفید مثل گل دستههای بزرگی وسط خیابانها دیده میشدند.
هتلی را که خانم کلین برای او رزرو کرده بود از سایبانهای پرتقالی رنگش شناخت. در هتل منتظرش بودند و نمایندۀ شرکتشان هم برایش پیغام گذاشته بود که روز بعد دنبالش خواهد آمد. پسر بچهای ساک او را برداشت و با هم در آسانسوری با تزیینات فندقی رنگ بالا رفتند. پسر بچه به او خیره شده بود و ناگهان با انگشت سبابه و شستش به او علامتی داد. واگنر سرش رابه این معنی که نمیفهمد تکان داد. طبقۀ پنجم که رسیدند پسر بچه از جلو راه افتاد و در آپارتمان کوچکی را باز کرد. واگنر اسکناسی به پسر داد. پسر بچه اسکناس را گرفت و دوباره آن علامت را داد.
ـ اتفاقی افتاده؟
پسر به اسپانیایی چیزی گفت و وقتی واگنر به او فهماند که منظورش را نمیفهمد به انگلیسی کلماتی را تکرار کرد که واگنر، اگر چه مطمئن نبود، به خدا نگهدار تعبیر کرد. وقتی پسر بچه رفت، واگنر دوش گرفت، کت و شلوار بژ رنگش را پوشید، کرواتی زد و پایین رفت.
وقتی به گرمای ملایم غروب خیابان پا گذاشت تازه متوجه شد که هتل تهویۀ مطبوع داشته. در خیابان به راه افتاد و به بولوار پهنی رسید که گروه زیادی درآن گردش میکردند و در ویترین مغازههایش اجناس در پرتو چراغها برق میزدند. بعد از ساعتها رانندگی هنوز صدای موتور ماشین در گوشش بود. به مردم خیابان نگاه انداخت و احساس کرد که تشنۀ تجربۀ زندگی است. هوس داشت با یکی از آن زنها آشنا میشد. زنان بزک کرده و سر حالی با لباسهای گشاد که گویی همهشان همانموقع از سالن آرایش بیرون آمده بودند. انگار همه چیز به نمایش گذاشته شده بود: مغازهها، زنان و مردان آراسته و کافهها و رستورانهایی که صندلیهایشان را در هوای آزاد و در پیادهروها گذاشته بودند.
او نیازی برای لمس کردن در خود احساس کرد، برای نزدیکی به بدن لوئیزا، لمس پوست او، لمس موهایش، آن گیسوان آبی و سیاه، لمس گلویش، درست آن نقطه که تپش قلبش را حس کرده بود. در امتداد بولواری که به نظرش بیانتها میرسید به راه افتاد و آنقدر رفت تا دردی در پایش احساس کرد. آنوقت از فشار کفشها به خود آمد و بازگشت. از کیوسکی یک روزنامۀ آلمانی خرید و در کافهای خیابانی سر میزی نشست. روزنامۀ سه روز پیش بود و واگنر هر خط آنرا خواند: مقالهها و گزارشات محلی، گزارش اختلافی در مورد زباله، سؤالاتی برای نمایندگان مجلس و حتی آگهیها. دو لیوان آبجو با پسته شام خورد، در حرارت آن شب گرم نشست و به عابرین رهگذر نگاه کرد و از آن رخوت لذت برد. از خودش پرسید چگونه توانسته بود سالهای گذشته را تحمل کند؟ آن تکاپوی بیهدف، آن تقلا برای «آینده» که هر بار به پوچی «اکنون» میرسید. آنوقت بلند شد و به هتل برگشت و در راه و خستگی و ناتوانیش در عطر تند گلهای درختان حل شد، در لمس تصادفی دست برهنۀ زنی، در نور تند ویترین مغازهها و در قهقهۀ چند مرد جوان. دلیل این نشاط ناگهانی را نمیدانست. شاید این شادی سبک به خاطر محیط زنده و پر جنب و جوش اطرافش بود و یا از امیدی نشأت میگرفت که ممکن است روز بعد نشانی از لوئیزا به دست بیاورد.
در هتل دستگاه تهویۀ هوا را خاموش کرد و پنجره را گشود. پشت میزتحریر نشست و کاغذی از پوشهای بیرون آورد که اسم و آدرس هتل روی آن نوشته بود: «هتل سسیلیا». از دور صدای شهر را میشنید: همهمهای یکنواخت. و از نزدیک صدای اتومبیلی که هرازگاه عبور میکرد. باد ملایمی گرما را به اتاق آورد. نوشت: «سوزان عزیز». این خطاب از طرفی به شکل توهینآمیزی رسمی بود و از طرف دیگر حداکثر صمیمیتی بود که واگنر به خود اجازه میداد با آن سوزان را خطاب کند. به نظرش مضحک رسید که در تمام این سالها برای سوزان یک نام خودمانی نیافته بود که حالا بتواند او را به آن نام بخواند. برایش نوشت که آنچه حالا برایش مینویسد میبایست مدتها پیش گفته میشد. نوشت که در آن زندگی روزمرۀ دو سال گذشته، در آن یکنواختی ملالتآور که آنها انتقامش را با جر و بحثهای تکراری از هم میگرفتند، در آن انتظارهای طولانی و عبث، انتظار عکسالعمل خود و دیگری، او هر روز بیشتر از روز پیش احساس خفقان میکرده. نوشت که دیگر یافتن مقصر یا حتی دلیلی برایش مهم نیست. زیرا او به این نتیجه رسیده که آن زندگی گنگ و بیآرزو نمیبایست برای هیچکدامشان انتهای کار باشد. نوشت تا به حال وقتی به آینده فکر میکرد، تصویر جادهای جلوی چشمهایش پدیدار میشد که چون خطی صاف از تپهها و از چشماندازهای کاملاً آشنا میگذشت. اما حالا میداند که آیندهاش متفاوت، کاملاً متفاوت، خواهد بود. هنوز به درستی نمیدانست چگونه، ولی همین که آیندهای متفاوت برای خود میدید برایش کافی بود. نوشت بهتر است که از هم جدا شوند. خانه را به سوزان بخشید و به او اطمینان داد که مخارج ساشا را هم متقبل میشود. ساشا... به خاطر آورد که گاهی میآمد و پیشانیش را روی شکم او میمالید. حرکتی کوتاه و آشنا. و حالا از این خاطره، از به یاد آوردن این احساس لطیف و آشنا، تشویشی چنان دردناک در او جوشید که از نوشتن دست کشید و برای مدتی بی قرار در اتاق قدم زد. آنوقت کنار پنجرۀ باز نشست و به بیرون خیره شد. در یکی از آپارتمانهای ساختمان روبرو چراغی روشن شد و او زنی را دید که در اتاق این سو و آن سو میرفت. آنگاه یک مرد و دو کودک را دید. از اینکه نباید در یکی از این آپارتمانها زندگی کند خوشحال بود و همزمان آرزوی بودن با لوئیزا را داشت. بودن با او، ولی نه چون یک زندانی در اتاق نشیمن خانهای، آنطور که خودش را با سوزان محبوس احساس میکرد. یأسش از آن بود که نتوانسته توقعات از خودش را در حد بالایی نگه دارد. اما مگر سوزان و او چه توقعاتی داشتند؟ آنها میخواستند کمبودها و ترسها و نیز خواستهها و آرزوهای یکدیگر را کاوش کنند، آنها را بیابند - و بدون فریب دادن خودشان- با دقت بیان کنند. این نیاز سفر به اعماق روح یکدیگر انگیزهای بود تا خود را بهتر بشناسند. اما درنیافتند که بعد از مدتی دیگر هیچ چیز برای جستن و یافتن و بیان کردن نمانده بود. دیگر همه چیز را در هم شناخته بودند و آنوقت هر یک به راه خود، به دنبال تجربههای شخصی خود رفته بود. تجاربی که در کمال شگفتی دیگر میلی به تقسیم کردنشان نداشتند. واگنر از خودش علت را میپرسید و نمیدانست این جدایی از چه زمانی آغاز شده است.
تا قبل از اتمام امتحانات واگنر، یکسال در یک آپارتمان زیر شیروانی زندگی کرده بودند. در رختخواب دراز میکشیدند و برای یکدیگر از خودشان تعریف میکردند و فریادهای غیرقابل کنترل سوزان او را وحشتزده میکرد. میترسید که اهل خانه، به خیال اینکه او سوزان را به قتل میرساند، بالا بیایند. آنوقت به مرور زمان فریادهای سوزان آهسته و آهستهتر شدند و وقتی در خانۀ خودشان کنار هم دراز میکشیدند واگنر دیگر به جز نالهای ضعیف صدایی از او نمیشنید.
برهنه شد و روی تخت خوابید. لحظهای به همهمۀ بلند خیابان گوش داد و آنوقت در سکوت سیاهی فرو رفت.
ادامه دارد
فرماندهی کل به عشق تسلیم شد و عشق مریم خانم او را به دام انداخت. آنها توانستند خواجگان حرم را که شاه برای محافظت از شاهزاده خانم معین کرده بود و در قصر آن خانم به پاسداری مشغول بودند بفریبند و خواجگان محافظ را از مراقبت بازدارند. ولی حس کنجکاوی و حسادت زنان فرمانده کل، از مراقبت خواجگان حرم دقیقتر بود. زنان فرمانده کل روابط عاشقانهی آن دو را کشف کردند و از آن پرده برداشتند و خواجگان حرم را در جریان ماجرا گذاشتند. خواجگان حرم که از علاقه و مرحمت شاه نسبت به فرماندهی کل با اطلاع بودند جرات نمیکردند از آن ماجرا چیزی به شاه عرض کنند، ولی وقتی مشاهده کردند پس از مذاکرات شاه با عبداللهسلطان (60) اوضاع دگرگون شده است، از موقعیت استفاده کرده، تمام قضایا را به عرض شاه رسانیدند.
شاه که بسیار رند و زرنگ میباشد، توانست بر خشم و غضب خود غلبه کند و خود را نگهدارد. شاه میخواست به تحقیق بیشری بپردازد و از زبان خود شاهزاده خانم بشنود که فرماندهی کل قوا را دوست دارد. اعلیحضرت شاه، شاهزاده خانم را احضار کرد و مثل معمول با او خودمانی رفتار کرد و دربارهی موضوعات با او صحبت کرد. پس از آنکه به شاهزاده خانم نشان داد که مثل همیشه نسبت به او مهربان است و به او احترام میگذارد، گفت که تصمیم گرفته است او را شوهر دهد. شاه از عدهی زیادی از درباریان که مورد احترام او بودند نام برد و آنها را برای ازدواج به شاهزاده خانم پیشنهاد کرد، ولی شاهزاده خانم به هیچ یک از آنها اظهار تمایل نکرد و به همهی آنها به نظر تحقیر نگریست. سپس شاه افزود که ابتدا در نظر داشته است فرماندهی کل را برای این امر پیشنهاد کند ولی پیش خود فکر کرده است که ازدواج شاهزاده خانم با فرماندهی کل متناسب نیست و شاهزاده خانم او را نخواهد پسندید، زیرا فرماندهی کل پیر است. شاهزاده خانم نتوانست عشق خود را پنهان نماید و آن را ابراز نکند.. لذا به شاه عرض کرد که سن او متناسب با سن فرمانده کل میباشد، و به قدری از فرماندهی کل پیش شاه تعریف و تمجید کرد که شاه در صحت آنچه دربارهی آنان شنیده بود تردیدی برایش باقی نماند و دانست که بین آنان رابطهای وجود دارد.
شاه، شاهزاده خانم را مرخص کرد و به او گفت شب به قصر بیاید، و به او وعده داد که تا شب تمام وسایل جشن عروسی او را با فرماندهی کل آماده سازد. شاهزاده خانم نیز پای شاه را بوسید و از قصر بیرون رفت. خیانتی که به وسیلهی عبدالله سلطان افشا شده بود، و تجاوز و هتک ناموس نسبت به خانمی که همخون شاه است به قدری اهمیت داشتن که کشتن فرماندهی کل حتمی بود. زیرا جنایاتی کوچکتر و کماهمیتتر از آنچه که فرماندهی کل مرتکب شده بود برای نابود شدن او کفایت میکرد. شاه دوباره خواجگان حرم را احضار کرد. خواجگان حرم بر خشم و غضب شاه افزودند، زیرا به شاه افشا کردند که رابطهی نامشروع فرماندهی کل با عمهاش، به برکنار شدن شاه از تخت سلطنت منتهی میشده است، زیرا آنها مصمم بودهاند پسر ارشد شاه را که جوانی بیست و دو ساله است به تخت سلطنت بنشانند.(۶۱)
وقتی در نیمه شب به تمام امرا و بزرگان دربار ابلاغ شد که به فرمان شاه فورا حاضر شوند و به قصر بیایند، همگی متعجب شدند و بر جان خود لرزیدند. اعتمادالدوله، فرماندهی کل قوا، دیوان بگی، رییس غلامان شاه که مهمترین صاحبمنصبان دربار میباشند و چهار رکن اساسی دربار به شمار میآیند، اولین امرایی بودند که وارد قصر شدند و به حضور شاه رسیدند. شاه به فرماندهی کل اعتنا نکرد و روی خود را از او برگردانید. فرماندهی کل از رفتار شاه بدبختی خود را احساس و پیشبینی کرد. فرماندهی کل وقتی مشاهده نمود مستحفظین شاه تقویت شدهاند، او را رعب و هراسی فراوان فرا گرفت. فرماندهی کل کنار جای معمولش کنار اعتمادالدوله بر زمین نشست. شاه به اعتمادالدوله و به دو امیر دیگر شراب خورانید، ولی به فرماندهی کل همچنان اعتنا نکرد و به او شراب نداد. رییس غلامان شاه که دوست نزدیک فرماندهی کل بود و شاه به او علاقه داشت و به او احترام میگذاشت، با نگاه شگفتانگیزی تعجب خود را از عمل شاه نشان داد. شاه که متوجه نگاه شگفتانگیز او شده بود فریاد کشید: از اینکه من به این غدار خیانتکار اعتنا نمیکنم تعجب کردهای؟ برخیز و او را گردن بزن. آن امیر که هرگز چنین انتظاری نداشت و از صدور چنین فرمانی سخت به وحشت افتاده بود، خود را به پای شاه انداخت، ولی به جای اینکه رحم و شفقت شاه را برانگیزد، و برای دوستش طلب عفو کند خود را در محکومیت او شریک ساخت. دیوان بگی خود را به پای شاه انداخت، و در حالی که به پای شاه بوسه میداد و با فصاحتی که همیشه و در همه حال در بیان و گفتارش بود به شاه عرض کرد، فرمانده کل باید جنایت بزرگی را مرتکب شده باشد که شاهنشاه را که مهربانترین و بخشندهترین پادشاه جهانست به این درجه خشمگین ساخته است، ولی در مورد رییس غلامان اجازه میخواهد به عرض برساند که اگر او از فرماندهی کل شفاعت کرده است در احترامی که باید به فرمان شاه بگذارد قصور نورزیده است و بر خلاف قاعده عملی انجام نداده است، زیرا بنا بر سنت و قانونی که تمام سلاطین قبل از اعلیحضرت شاه، آن را تایید نموده و به آن عمل کردهاند اجازه داده شده است که در مورد فرامینی نظیر این فرمان، تا آنکه آن فرمان سه دفعه تکرار نشود، در اجرای آن تامل روا دارند، زیرا در بعضی موارد، در برار خشم و غضب شدید شاه به شفاعت برخاستن حائز کمال اهمیت است و به همین مناسبت شاهان پیشین، از اینکه کسی خود را به پای شاه بیفکند و برای متهمی تقاضای عفو و بخشش کند بر خشم خویش نمیافزودهاند. شاه گفت: بسیار خوب، من رییس غلامان را میبخشم، ولی دیوان بگی به شما میگویم، دیوان بگی به شما فرمان میدهم، و برای سومین بار دیوان بگی به شما امر میکنم برخیزید و این غدار خیانتکار را گردن بزنید. دیوان بگی فورا از جا برخاست و گریبان فرماندهی کل را گرفت و عمامهاش را از سر برداشت و بر زمین افکند و او را از اتاق بیرون کشید. دیوان بگی، کمربند فرماندهی کل را باز کرد و دستهای او را از پشت بر هم بست. فرماندهی کل از سرنوشت شوم خود شکایتی بر زبان نیاورد، و شاه را ثنا گفت و برای شاه عمر دراز آرزو کرد، و برای ابراز اطاعت به فرمان شاه گوشهی لباس دیوان بگی را بوسه داد و به او التماس کرد که از شاه تقاضا کند به جای اینکه او وقتی قرضهای شاه را پرداخته است، شاه خشم و غضب خود را بر افراد خانوادهی او نگستراند، زیرا تنها او مقصر بوده است، و هیچکس در گناه و جنایت با او شرکت نداشته است.
سپس فرماندهی کل گفت برای او قران بیاورند تا در صورتی که آخرین لحظهی عمر او فرا رسیده است، دعایی بخواند و همچنان امیدوار بود که شاید در این لحظات خشم شاه فرو نشیند. ولی دیوان بگی با نواختن ضربه شمشیری که به گردن او فرود آورد، به او فهمانید که آخرین لحظهی عمرش فرا رسیده است. دیوان بگی از اینکه میدید دوست عزیزش، امیری به آن عظمت به چنین حالی در افتاده است سخت متالم و متاثر گردیده بود. به طوری که دستش به لرزه درآمد و از قدرتش کاسته شد، در نتیجه ضربهی شمشیرش فقط پوست گردن فرماندهی کل را خراش داد و زخم کردو فرماندهی کل به نام دوستیقدیمیاش با دیوان بگی، از او تقاضا کرد که او را زجر ندهد و زودتر خلاص کند. دیوان بگی افسر جوانی را که در خدمتش بود صدا کرد و او با سه ضربهی متوالی شمشیر، سر فرماندهی کل را از تن جدا کرد. سر فرماندهی کل را به حضور شاه بردند. به محض اینکه چشم شاه به سز بریده افتاد فریاد کشید بسیار خوب خیانتکار، من در خوابم، من در سستی و رخوتم چنانکه تو به دشمنان من نوشتی.
...جشن عروسی که شاه به شاهزاده خانم عمهاش وعده کرده بود، و او را به آن امیدوار ساخته و دعوت کرده بود، به صحنهای خونین و وحشتناک تبدیل گردید. شاه به یکی از خواجگان حرم فرمان داد که سر فرماندهی کل را برای شاهزاده خانم ببرد، و از طرف شاه به او بگوید که این همان شوهری است که شاه برای او انتخاب کرده است. ظاهرا شاه، علیه شخص شاهزاده خانم اقدام دیگری نکرد. آیا برای تنبیه و مجازات آن شاهزاده خانم، مشاهدهی سر از تن جدا شدهی معشوقش کافی نبود؟ شاهزاده خانم سر خونآلود فرماندهی کل را میان ظرفی مشاهده کرد. باید همین درد آن زن را کشته باشد.
ادامه دارد
پاورقیها:
۵۹- از عمههای معروف شاه سلیمان یکی هم پری رخسار بیگم بود که در زمان سلطنت شاه عباس ثانی، پدر شاه سلیمان، مغضوب بود و در زمان سلیمان مورد عفو قرار گرفت. شوهر این خانم «صدر خاصه» بوده است. پری رخسار بیگم خواهر کوچکتری نیز داشت که شوهرش «صدر موقوفات» میبود و ظاهرا مریم خانم مورد بحث همان خواهر پری رخسار بیگم میباشد. به نقل از سیاحتنامه شاردن، جلد ۹، صفحه ۱۴۲
۶۰- عبدالله سلطان از درباریانی بود که ماجرای این عشق را نزد شاه فاش ساخته بود.
۶۱- از خصوصیات و جزییات توطئه اطلاع دقیقی در دست نیست، اما آنچه محقق است این است که به آن شاهزاده جوان مجال داده نشد که بعد از پدر باقی بماند و جانشین او گردد.
همزمان با این نشست ها و اعتراض ها بسیاری از زنان حق خواه ایرانی اعتراض خود را به هر شکل ممکن نشان دادند از جمله زهرا رهنورد که بیانیه ای اعتراضی برای حذف این لایحه از مجلس، صادر کرد و یا صدیقه وسمقی که طی نامه سرگشاده نوشت: نمی توانند پاسخ معترضان لایحه حمایت خانواده را هم با چماق، باتوم و گلوله بدهند. همچنین فاطمه راکعی طی مصاحبه ای گفت: مطرح كردن موضوع ازدواج موقت نيز در لايحه حمايت از خانواده كار درستی نیست و نسرین ستوده نیز طی مصاحبه هایی اعتراض اش را به عدم حق طلاق به زنان در لایحه عنوان کرد. ژیلا شریعت پناهی در نشست اعتراضی زنان در روز پنج شنبه نیز برخی از مواد این لایحه را مخالف اسلام دانست. مینو مرتاضی، زهرا شجاعی، شیرین عبادی، نوشین احمدی خراسانی و بسیاری دیگر از زنان چه در جناح های مختلف حاکمیت و چه زنان فعال در جنبش زنان نیز هر یک در حد بضاعت و امکانات خود سعی کرده اند تا صدای اعتراض شاان را علیه این لایحه بلند کنند. پس از آن تعدادی از نمایندگان ادوار مجلس (فاطمه راکعی، الهه کولایی، اكرم مصوريمنش، الهه راستگو و شهربانو اماني ) به مجلس رفتند و با رئیس مجلس و دیگر نمایندگان برا ی اعتراض به این لایحه و جلوگیری از تصویب آن، صحبت کردند.
این اعتراضات نهایتا به این منجر شد که در 8 شهریور ماه، سه ماده جنجال برانگیز این لایحه از صحن علنی مجلس خارج شود و به کمیسیون حقوقی ارجاع داده شود. این پیروزی سبب شد که فعالان جنبش زنان فرصت بیشتری برای بررسی و طرح اعتراضات خود داشته باشند. در این فاصله جمعی از فعالان جنبش زنان بر آن شدند تا با جمع آوری امضاء علیه چندهمسری و فرستادن آن به مجلس ابعاد اعتراض را گسترده کنند. در پی این تلاش، امروز، 4 مهرماه 1389 تعداد 5000 امضاء جمع آوری شده توسط عده ای از فعالان جنبش زنان (از همگرایی، کمپین، مادران صلح و...) در پی ملاقات با نمایندگان برآمدند تا از این طریق اعتراض خود را به نمایندگان مجلس برسانند. به رغم تلاش هایی که ظرف یک ماه گذشته به عمل آمد، هیچ یک از نمایندگان حاضر به ملاقات با خانم ها نشدند و سرانجام خانم ها به دفتر ریاست مجلس، آقای علی لاریجانی هدایت شدند و در آنجا جمع شدند و به کمک مسئول دفتر آقای لاریجانی ترتیب ملاقات یک نفر نمایده از خانم ها با اعضای کمیسیون قضایی مجلس داده شد تا به عنوان نماینده جمع خانم های حاضر در مجلس، کیسه های حاوی شش هزار نامه اعتراضی به لایحه را به دوش گرفته و روانه کمیسیون شود. در زیر روایت «مینو مرتاضی لنگرودی»، یکی از فعالان پیگیر و شناخته شده ی جنبش زنان که امروز در مجلس حضور یافت را می خوانید:
با یکدیگر قرار گذاشته بودیم ساعت 10 صبح روز یکشنبه 4 مهرماه در سالن اجتماع ملاقات های مردمی نمایندگان جمع شویم و هر کدام کیسه حاوی امضاهایی را که جمع کرده بودیم را با خودمان بیاوریم تا تحویل نمایندگان، به ویژه نمایندگان زن مدافع لایحه حمایت خانواده بدهیم.
ساعت نه و نیم بود که به میدان بهارستان رسیدم، میدان پر بود از نیروهای انتظامی و پلیس و لباس شخصی ها که گُله به گُله ایستاده بودند و فضای امنیتی و پلیسی دلهره آوری را به مردم و رهگذران تحمیل می کردند. در ضلع غربی میدان سی چهل نفری مرد پیر و جوان و میانسال در محوطه چمن ولو شده بودند و برخی سیگار می کشیدند و عده ای آب می خوردند و چند نفری هم دور یک نفر که برایشان چیزی می خواند جمع شده بودند. از دژبان جوانی پرسیدم آیا خبری شده این همه مامور باز جمع شده اند. گفت آره معلم ها شورش کردند، و پلیس ها جلوی شورش اونا رو گرفتن. گفتم این ها که جلوی مجلس ولو شده اند به قیافه شون نمی بره که معلم باشن، گفت نه اینا اتحادیه کامیون داران اند که جمع شده اند. و پلیس نمی زاره شورش کنند!! و سری تکان داد و گفت حاج خانوم رد شو برو اینجا نیاست...
به راهم ادامه دادم و خواستم به سمت میله های ساختمان مجلس در ضلع شرقی میدان بروم که اجازه ندادند و من و هر کس را که می خواست به آن سمت برود را روانه خیابان مردم در ضلج جنوبی مجلس کردند و بالاخره دوان دوان خودم را به سالن اجتماع رساندم. خانم ها کیف و کیسه نامه ها به دست جمع شده بودند. حدود پنجاه شصت نفری بودیم. هر چه اصرار کردیم که می خواهم با زن نماینده ای از نمایندگان تهران صحبت کنیم، گفتند نمی شود. باید از قبل هماهگ می کردید و از دفترشان وقت قبلی می گرفتید. گفتیم هر چه زنگ زدیم کسی پاسخ مان را نداد. پرسیدند، چه کار دارید؟ گفتیم آمدیم به لایحه خانواده و مواد ضدخانواده آن به ویژه ماده ای که چند همسری را به ملت و مردم ایران تحمیل می کند اعتراض کنیم.
ماموران که مردان جوانی بودند خنده شان گرفته بود. به آن ها گفتیم، برای چه می خندید.
گفتند، آخه ما خودمان در اداره کردن یک زن و یک خانه سی متری برنمی آییم، کی می تونه بره زن دوم بگیره ، خانم، برو بابا...
مه با هم گفتیم خب ما هم همین را می گوییم ما که می دانیم، شما از پس اداره خودتان هم برنمی آیید. می خواهیم این را به نمایندگان هم بگوییم، بیایید خود شما هم با ما بیایید پیش نمایندگان و به آنها تاکید کنید که از پس اداره زندگی حداقلی هم برنمی آیند و خوببست شما هم این نامه ها را امضاء کنید. خلاصه کلی چک و چانه زدیم. تا بالاخره ما را به دفتر آقای لاریجانی که خارج از محوطه مجلس است راهنمایی کردند و گفتند نامه هایتان را به آنجا بدهید.
از سالن خارج شدیم و به دفتر آقای لاریجانی رفتیم و با کلی استدلال و پافشاری درخواست ملاقات با یکی از نمایندگان و یا یکی از اعضای کمیسیون قضایی مجلس کردیم. بالاخره از مسئولان دفتر آقای لاریحانی، موافقت کمیسیون قضایی مجلس را برای ملاقات با نماینده خانم های معترض گرفتیم. و خانم خدیجه مقدم قرار شد به نمایندگی از طرف خانم ها کیسه های حاوی شش هزار امضای اعتراضی به لایحه را به کمیسیون قضایی مجلس بدهد و نظرات خانم ها را به نماینده کمیسیون قضایی مجلس منتقل کند.
وقتی از مجلس و دفتر بیرون آمدیم منتظر شدیم تا همگی جمع شویم و قرار بعدی را بگذاریم که ده دوازده نفری ازماموران نیروی انتظامی دورمان جمع شدند و گفتند متفرق شوید.
گفتیم عالی جنابان، ما برای اعتراض به لایحه ضد خانواده آمده ایم اینجا...
پلیسی که مسن تر بود گفت بابا کی دیگه حال زن گرفتن رو داره؟ و همکارانش خندیدند.
پلیس دیگری که جوان تر بود، گفت: از شما گذشته، مگه ما مرده ایم؟! و کر کر خندیدند. پلیس جوانتر همینطور که دچار وصف العیش بود و شادی می کرد، ما را به سمت دیگر خیابان هدایت کرد ولی در این فاصله ما قرار روز بعد را گذاشته بودیم.
4 مهر 1389
منبع: مدرسه فمینیستی
معیار فیلمهای فارسی تمسال نسبت به فیلمهایی که در گذشته در این فستیوال شرکت داشتهاند، بسیار متفاوت است. این که چرا سازندگان فیلمهای خوب سینمای ایران ظاهرا رغبت چندانی برای شرکت در این فستیوال نشان نمیدهند، معلوم نیست.
فیلم مورد سخن ما «همسایه» دارای سه نمایش در این فستیوال میباشد.
Sun. Oct 3 – 6:30 PM VSR
Mon. Oct 4 – 3:15 PM GR4
Mon. Oct 11 – 1:00 PM VSR
هدف این نبشته انتقاد دربست سینمایی نیست، زیرا که آن نیاز به بررسی عناصر حختلف فیلم از جمله سناریو، ویرایش، موسیقی و غیره دارد که از حیطهی این گزارش خارج است. بدون باز کردن بیش از حد داستان فیلم، که تماشاگر به رجوع به متن انگلیسی در کاتالوگ فستیوال، بیشتر میتواند خود را با داستان آشنا سازد و در ضمن تماشای فیلم برایش جالبتر باشد، این نبشته صرفا نگاهی است به نحوهی پرداخت داستان فیلم. این خود تماشاگر است که باید پس از دیدن هر فیلمی به داوری آن بنشیند.
داستان فیلم بر اساس زندگی پنج نسل، مادر و دختر میباشد. سه شخصیت آن در فیلم حضور کامل دارند و ما با دو نسل دیگر از طریق تصاویر ویدئو و مکالم تلفنی آشنایی پیدا میکنیم. شیرین (آزیتا صاحبجم) میخواهد که به قسمتهای بریده شده از زندگی گذشتهاش تداعی بدهد. شیرین دچار سردرگمی، پریشانی و تهایی است. لیلا (تارا ناظمی) زن جوان همسایه و مادر پریسا (پریسا واحدی)، بیهدف و سرگردان در زندگی اندوهبار خود غوطهور است. آنچه که شیرین را به لیلا و پریسا نزدیک میسازد، همان بیگانگی و تنهایی شیرین است، که هنوز نتوانسته جای خالی گذشته را پر کند. خودخواهی و نفسپرستی لیلا، به طور عینی، علت اصلی نزدیک شدن شیرین به لیلا و پریسا است. این آشنایی به تدریج به دردآشنایی و احساس یگانگی تبدیل میشود، ولی هیچگاه یک رابطه عاطفی بین شیرین و لیلا برقرار نمیگردد.
دیدگاه اصلی فیلم از نظر شیرین که مداما با تنهایی و دلتنگی دست به گریبان است بررسی میشود.
شیرین از آنجا که میخواهد ضربات گذشته زندگیش را ترمیم دهد هیچگاه نمیتواند از خود بپرسد که آیا این راه تازهای را که بدان قدممیگذارد، درست است یا نه؟
نغمه شیرخان، کارگردان فیلم، از شیرین تصویری تنها و ملالانگیز ساخته است که حتی در کلاس رقصاش با همه تحرکات و جنبوجوشهای بدنی، آیینهای است از بیگانگی و انزوا. آنچه بر زندگی شیرین و لیلا سایه افکنده است، همان دلبریدگی است که اکنون بیماری افسردهگی جایگزین آن شده است و این تم چندان در فیلم مورد توجه قرار نگرفته است.
رابطه گذشته شیرین با مادرش بسیار گنگ میباشد و میانجیگریهای مادربزرگ هم بیاثر مینماید. اگر نغمه شیرخان بین این روابط تامل میکرد و به ریزهکاریهای گفتوگو توجه بیشتری به خرج میداد، شخصیت شیرین میتوانست از ابعاد والاتری برخوردار شود.
در صحنههایی که شیرین افسرده و دلتنگ برای رهایی از رنج تنهایی به سالن رقص میرود، فضا و شخصیتهای این سالن میتوانند هر چه بیشتر در توصیف ابعاد شخصیت شیرین موثر باشند ولی متاسفانه صحنهها به سادگی برگزار میشوند. موضوع فیلم ساده تصویر و ارائه داده شده ولی آیا این خود برای فیلمی که دارای ارزشهای هنری باشد، کافیست؟
نغمه شیرخان، با پرداخت سینمایی خود و به کار گرفتن ریتمی نسبتا کند، تلاش میکند که عمق زندگی ملالانگیز شیرین و لیلا را بهتر نمایان سازد ولی به ناچار در این راه تماشاگر خسته میشود. زندگی پریسا به خوردن، خوابیدن و گاهی خود را سرگرم کردن و تکرار این موضوعات میگذرد. این صحنهها که استخوانبندی اصلی زندگی پریسای (۵ ساله؟) را تشکیل میدهد، به خاطر یکنواخت بودنشان، برای تماشاگر باز ملالآور و خستهکننده میشوند.
گفتگوهای فیلم بسیار کم و سادهاند، این نه اینکه فیلم باید با استفاده از استعارههای پیچیده و یا بازی با کلامهای شاعرانه یا پرطول و تفصیل توام باشد. ولی از گفتگوهای یک روایت داستانی که شامل تاملات ظریف از زندگی و روان امروزه انسان است به دور میباشد.
در یک صحنه از فیلم، شیرخان از استعارهای به جا و زیبا بهره میگیرد. وقتی که پریسا اصرار میکند که شیرین یکی از لباسهای مادرش را بپوشد.
هزار نکته و کلام ناگفته در این صحنه کوتاه حس میشود. فیلم به خوبی میتوانست از این نمادینها در صحنههای دیگر بهره بگیرد و این نه تنها بر وسعت اندیشه تماشاگر میافزود، بلکه ابعاد بیشتری به شخصیتهای داستان میداد.
پایان فیلم رضایتبخش و قانعکننده نیست و فیلمساز راه سادهای برای به پایان رساندن داستان برگزیده است. چه بهتر بود که فیلم با صحنه اطاق خواب و موسیقیای که حال و هوای آن را میرساند به پایان میرسید.
نخستین فیلم بلند نغمه شیرخان، به خاطر جدی گرفتن سینما و ویژگیهایی که نشان داده است، میتواند آغازی باشد برای یک مسیر درخشان و پرثمر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر