-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

Latest Posts from Tehran Review for 05/28/2011

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



President Mahmoud Ahmadinejad's executive deputy is denying allegations of financial wrongdoing.

Hamid Baghai told IRNA: "I can tell you frankly this alleged 450 billion touman ($450 million) agreement in Kish Island is false, and such an agreement does not even exist."

In recent weeks, Iran's conservative elite has been accusing the president's office of financial fraud, pointing fingers at Hamid Baghai and Esfandiar Rahim Mashaie, Ahmadinejad's two chief aides.

Baghai said: "A number of these news outlets have said that Baghai and Mashaie have shares in the culture and tourism company Samga." He added that Samga is a private-sector, publicly traded company that has about 200,000 shareholders. He stated that he owns no shares in Samga.

Baghai said the sentence issued against the Cultural Heritage Organization, which he heads and Esfandiar Rahim Mashaie headed before him, is not an indictment of him personally but of the entire organization. He added, however, that the charge of misappropriation of funds levied against the organization is also unfounded.

Ever since the flare-up of disputes between Ahmadinejad and Iran's Supreme Leader Ayatollah Khamenei, the conservative elite has been targeting Ahmadinejad's circle of close supporters in government. Iranian media have been filled with accusations of fraud.

The conservative elite has been referring to Mashaie as the leader of a "deviant current" in government that is trying to sway the Islamic Republic from its course.

source: Radio Zamaneh


 


اولین خاطره مربوط به سال‌های کودکی است. تصاویر گرچه مبهم است اما صداها همچنان در گوشم باقی مانده است. پنج یا شش سالم بود و با مادرم صبح زود بلند شدیم تا برویم بازار کوپن بگیریم. در سرمای صبحگاهی شهرمان می‌دیدم زنان و مردانی را که خسته با زنبیل‌ها و گونی‌هایی رنگارنگ روبروی تعاونی‌های بدترکیبی که یادگار دوران جنگ بود چمباتمه زده‌اند و منتظرند تا در باز شود و قند و شکر و برنجِ ارزاق بگیرند. داشتم به خیابان نگاه می‌کردم و بعد به مادرم و می‌خواستم از او بپرسم که آیا امروز از آن پنیرهای دانمارکی خوشمزه می‌دهند یا نه که دیدم اضطرابی در لب‌های زنی که کنار مادرم ایستاده بود شکل گرفت و زیر لب گفت: کمیته کمیته و مادرم نگاهی به خیابان انداخت و دست برد و کاکلش را زیر روسریش پنهان کرد. مادرم جوان بود آن روزها. زیبا هم بود و من دوست داشتم وقتی طره‌ای از موهایش بیرون می‌زد و روی صورتش می‌ریخت. با ذهن ساده‌ام برایم سوال پیش نیامده بود که چرا اصلا روسری سر دارد. شاید پیش خودم می‌گفتم به خاطر سرماست، آخر من خودم هم از آن کلاه‌ها که تمام صورت را می‌پوشاند سر کرده بودم. سریع برگشتم و دیدم تویوتای سبز رنگی دارد از خیابان می‌گذرد و سرنشینانش با چهره‌هایی خشن و طلبکار دارند به جمعیت نگاه می‌کنند. مادرم زیر لب گفت کثافت‌ها و من در گوشم تکرار شد کمیته… کمیته.

خاطره دوم به پدرم مربوط می‌شود. مال همان سال‌هاست. عادت داشت وقتی از سر کار می‌آمد لباس‌هایش را عوض می‌کرد و سراغ باغچه می‌رفت. با حوصله و وسواس عجیبی گل‌ها را آب می‌داد.سبزی می‌چید. علف‌های هرز را وجین می‌کرد. شمشادها را کوتاه می‌کرد و بعد می‌ایستاد و با سبیلش ور می‌رفت و به نتیجه کارش نگاه می‌کرد. حیاطی پر از گل که عطر اطلسی‌هایش تا چند خانه آن طرف‌تر هم می‌رفت. یک روز اما همه چیز فرق کرد. پدرم خانه آمد و با تکان سر به من که مشتاقانه دویده بودم تا در را برایش باز کنم سلام کرد. برخلاف همیشه رفت توی خانه و به پشتی تکیه داد و دست برد از توی جیبش سیگاری درآورد و شروع کرد به دود کردن. مادرم که فهمیده بود اتفاقی افتاده نشست کنارش و از او پرسید که چیزی شده است؟ پدرم تعریف کرد که به آستینِ کوتاه پیراهنش گیر داده‌اند و توبیخ‌اش کرده‌اند و او هم کوتاه نیامده و با حراست کارخانه گلاویز شده است. گفت احتمالا اخراجش می‌کنند و پک آخر را زد و سیگار را در زیر سیگاری که مادرم برایش آورده بود خاموش کرد و به من نگاهی انداخت که در ابتدای راهرو ایستاده بودم و ترس خورده و بهت زده به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

آن سال‌ها همین طور بود تمام زیر و بم زندگی انگار زیر کنترل بود. مسافرت که می‌رفتیم گذشته از تحمل شلوغی و کثیفی ترمینال‌های مسافربری باید اتوبوس‌های قراضه و لکنته‌ای را هم تحمل می‌کردیم که هن و هون‌کنان گردنه‌ها را بالا می‌رفتند و اغلب جوش می‌آوردند و دیر به مقصد می‌رسیدند اما بدترین بخش مسافرت پلیس‌ راهش بود. وقتی پاسدارهای ریشو وارد ماشین می‌شدند و یکی یکی صورت‌ها را می‌کاویدند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره می‌کردند و می‌گفتند بیا پائین یا با لحنی تنفر بار به زن‌هایی که احیانا روسریشان کج شده بود یا خواب بودند و حواسشان نبود تذکر حجاب می‌دادند که: حجابتو درست کن! یا اگر خیلی ماخوذ به حیا بودند سرشان را پائین می‌انداختند و می‌گفتند خواهرم رعایت کن که البته آن روزها هنوز ادب را یاد نگرفته بودند و نمی‌دانستند که می‌شود همین دو کلمه را هم طور دیگری ادا کرد. خیر سرمان می‌خواستیم برویم شمال. خیر سرمان می‌خواستیم برویم کنار دریا و تنی به آب بزنیم. یادم نمی‌رود آن طرز مسخره آب‌تنی کردن را. مردهای لخت یا نیمه لخت با زن‌هایی که لباس داشتند و مثلا می‌خواستند با شوهرشان یا بچه‌هایشان شنا کنند. تازه آنجا هم دست از سرمان بر نمی‌داشتند. آنجا هم دائم از بلندگوها هوار می‌کشیدند که رعایت کن رعایت کن. همین بود تمام خاطرات آن سال‌ها پر بود از تفریح‌های یواشکی پدر و مادرم. پر بود از حرص خوردن‌های همیشگی‌شان و بد و بیراه‌هایی که هروقت دلشان می‌گرفت نثار حکومت می‌کردند. اما حکایت زندگی من هم چندان فرقی با آنها نداشت.

آخر ما به بهای کدام گناه ناکرده محکوم به تحمل این مقدار تحقیر شده‌ایم؟ از خودم سوال کردم که تا کی قرار است خودخوری کنیم و در خفا بر خود بلرزیم و مشت‌هایمان را از خشم بفشاریم و دل‌هایمان را از کینه بیانباریم و تبدیل به انسان‌هایی سر خورده و عقده‌ای شویم. به راستی تا کی

بزرگ که شدم و مدرسه که رفتم: شلوار لی نپوش! دور موهایت را تیغ نزن! لباس‌های عکس‌دار نپوش! توی اردوها واکمن نیاور و هزار نکن و نباید دیگر. اما یکی از این امر و نهی‌ها را هیچ وقت یادم نمی‌رود و هر وقت که جلوی چشمم می‌آید احساس تحقیر می‌کنم. سال اول دبیرستان بود و من مدرسه خوبی قبول شده بودم. اول مهر بود و طبق معمول هر سال لباس‌های نو خریده بودیم و کتاب‌ها و دفترهای نو و شور و شوق داشتیم. من هم که احساس بزرگی می‌کردم از اینکه دبیرستانی شده‌ام با هیجان به حرف‌های مدیر گوش می‌دادم. روز قبلش آرایشگاه رفته بودم و موهایم را کوتاه کرده بودم. نه دورش را تیغ زده بودم نه داده بود مدل تایتانیکی که آن روزها مد بود بزند. فقط برای اینکه خوش‌تیپ شوم سر راهم رفتم یک ژل درب و داغان سیصد تومانی خریدم و صبح روز بعدش به اندازه یک بند انگشت جلوی موهایم را ژل زدم. حرف‌های مدیر که تمام شد و بچه‌ها به صف وارد ساختمان مدرسه شدند نوبت به صف کلاس ما که رسید تا خواستم پایم را داخل بگذارم ناظم مدرسه با دست اشاره کرد که کنار بایست. دلم هری ریخت. چه شده یعنی؟ چکار کرده‌ام؟ بچه‌ها را می‌دیدم که وارد ساختمان می‌شدند و به من نگاه می‌کردند و در گوشی با هم حرف می‌زدند. همه که داخل رفتند ناظم سمتم آمد و با دستش در مدرسه را نشان داد و گفت برو خانه. من که داشت اشکم درمی‌آمد گفتم آقا چرا آخر؟ مگر من چه کار کرده‌ام؟ گفت برو سرت را بشور و بعد برگرد بیا. گفتم به خدا آقا ما هیچ کاری نکرده‌ایم. گفت این چیه که مالیدی سرت؟ گفتم به خدا آقا یک ذره بود. گفت برو خانه. بشور و بیا. گفتم هیچکس خانه نیست پدر مادرم سر کار هستند گفت برو توی دستشویی مدرسه و سرت را بشور. بار آخرت باشد که با این سر و وضع مدرسه می‌آیی. من سرشکسته شدم. تمام شور و شوقم فرو ریخت و اعتماد به نفسم را از دست دادم. وقتی سر کلاس رفتم معلم آمده بود و یک جا هم بیشتر باقی نمانده بود. مثل شکست خورده‌ها با موهایی خیس و پریشان زیر نگاه‌های متعجب و تمسخر بار همکلاسی‌هایم روی نیمکت نشستم. در طول آن چهار سال هیچ‌گاه نتوانستم آن کینه و خشم را فراموش کنم و نتوانستم برای یک بار هم که شده از آن مدرسه خوشم بیاید.

باری من بزرگ‌تر شدم و دانشگاه رفتم. دیگر سختم بود تحمل کنم این همه تحقیر را. اما چاره چه بود؟ توی دانشگاه با دخترها که حرف می‌زدیم می‌دیدیم یک ساعت بعد اسممان را روی برد زده‌اند. فلانی و فلانی به حراست مراجعه کند. رفتارشان بهتر شده بود. قیافه خودمانی می‌گرفتند و لبخند می‌زدند و تسبیح می‌چرخاندند و تو را مواخذه می‌کردند. دیگر مثل آن پاسدارهای دوران کودکی فریاد نمی‌زدند اما حرفشان همان بود که بود رعایت کن! آن روزها تازه گشت ارشاد را راه انداخته بودند و خیابان‌ها پر بود از بنزهای الگانس که جای تویوتاها و پیکان‌های قدیم را گرفته بود. سر چهار راه‌ها و میادین اصلی می‌ایستادند و زن‌هایی چادری و مردهایی اسلحه به دست با قیافه‌هایی مثلا جدی و تذکر می‌دادند: خانم حجابت را درست کن و اگر از حد تذکر فراتر بود آنها را سوار ون‌های پلیس می‌کردند و اگر مقاومتی در کار بود به زد و خورد می‌کشید و صورت‌های خونین و لباس‌های پاره و داد فریادهای زن‌هایی که مقاومت می‌کردند و نمی‌خواستند به این خفت تن بدهند، نتیجه کار بود. هنوز صدای جیغ‌های دختری که در آن کلیپی که توی اینترنت پخش شد، توی گوشم است. دختر جوانی که فریاد می‌زد ولم کنید … ولم کنید … نمی‌خواهم سوار بشوم. سر درد می‌گرفتم وقتی گشت ارشاد را می‌دیدم. آن قدر خشم در وجودم جمع می‌شد که با اعصاب خرد به خانه بر می‌گشتم و مجبور بودم قرص بخورم تا آرام شوم تا اینکه روزهای انتخابات سال 88 رسید. وقتی مردم فریاد می‌زدند که دولت گشت ارشاد نمی‌خوایم نمی‌خوایم من کودکیم جلوی چشمم می‌آمد و تویوتاهای کمیته را می‌دیدم و پدرم را که داشت از عصبانیت سیگار می‌کشید. وقتی مردم هوار می‌کشیدند حجاب اختیاری حق زن ایرانی، یاد مادرم می‌افتادم که کاکلش را داخل روسری می‌کرد. وقتی مردم به کفر آمده دست‌هایشان را به نشان پیروزی بالا می‌گرفتند، یاد تمام جشن تولدهایی می‌افتادم که با فریاد 110 آمد! 110 آمد! خراب شد و یاد تمام ترس و اضطرابی که در اولین روزهای عاشقی در وجودم رخنه می‌کرد وقتی دست دختری را که دوست داشتم می‌گرفتم و دائم نگران بودم که ماشین پلیس سر برسد و ما را با پس گردنی به کلانتری بفرستد.

اما درست نشد که نشد. تنها همان سال 88 بود که از ترس مردم بساط این کارهایشان را حداقل از تهران برچیدند اما وقتی چند روز پیش دوباره در خبرها خواندم که قرار است طرح امنیت اخلاقی جامعه از سر گرفته شود و دوباره همان قیافه‌های نکبت‌بار را سر چهار راه‌ها دیدم، دست‌هایم شروع به لرزیدن کرد و دوباره از خود پرسیدم که آخر ما به بهای کدام گناه ناکرده محکوم به تحمل این مقدار تحقیر شده‌ایم؟ از خودم سوال کردم که تا کی قرار است خودخوری کنیم و در خفا بر خود بلرزیم و مشت‌هایمان را از خشم بفشاریم و دل‌هایمان را از کینه بیانباریم و تبدیل به انسان‌هایی سر خورده و عقده‌ای شویم. به راستی تا کی؟


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به tehranreview-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به tehranreview@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته