مدرسه فمینیستی: لحظاتی هست که آدم خبری را می شنود و در حافظه اش تصویر آن را ذخیره می کند، یا حتی فراتر ، خودش خبر را بیان می کند اما جملۀ بعدی خبر را نفی می کند. مردم حاضر در «بهشت فاطمیه»ی لواسان، وقتی که پیکر پاک هاله را به خاک سرد، می سپردند انگار دچار همین تناقض بودند.
نمی دانم آثار این تناقض از منظر پزشکی چگونه تعریف و تبیین می شود اما من شاهد تشنج زنان و بیهوشی موقت مردان بودم...
مدتها بود وقتی دلم برای هاله سحابی تنگ می شد با ماشین از روبروی زندان اوین رد می شدم و فریاد می زدم: «هاله جان سلام.»!
به نظرم فریادم مانند شکستن شیشه، در ازدحام ترافیک خیابان می ریخت وخرد می شد.
از وقتی آزاد شده بود راهی پیدا کرده بودم او را بیشتر ببینم. صبح ها بر بالین پدر در بیمارستان می نشست کتاب می خواند و رؤیاهای انسانیش را با او درمیان می گذاشت. گاه چنان با او نجوا می کرد که قلبم می لرزید و اشکهایم با اشکهایش همراه می شد.
بارها در راه بازگشت از جمع «مادران صلح»، کلی با هم صحبت می کردیم، از رنج ها ، نامردمی ها و بی اخلاقی ها در جامعه می گفتم. یک روز به من گفت: شهلا جان ما زیادی زنده مانده ایم، تا کنون باید در دفاع از خواست زندگی انسانی برای زنان وکودکان و همه؛ شهیدی سرفراز شده باشیم...
هاله نقاش ؛ شاعر، نویسنده، قرآن پژوه، فعال مدنی در حوزه زنان و کودکان، و ذر واقع یک فعال اجتماعی تمام عیار بود.
یک بار خیلی خودمانی ازش پرسیدم که این همه انسانیت، مهربانی، تقوا و ایثار را از کجا آورده و چگونه به این درجه، نایل شده است؟
گفت: من مدیون تمام کسانی هستم که اکنون حضور ندارند... قول داده ام که در راه انسان، قدم بردارم.
شهد مهربانی او همیشه کاممان را شیرین می ساخت. شال سبزی که مادران صلح به پاس مهربانی هایش با زندانیان زن، به وی اهدا کرده بودند دیروز دیدم که پاره شده است، فرصت جبران نیافتیم.
خوشحالم که تمام دیروز را با او گذراندم. در کنار پیکر معصوم و بی جانش. خداوند فرصت وداع طولانی را به من داد.
از مادر و خواهران پدر و فرزندانش شرم داشتم. نمی دانستم چه بگویم؟ چگونه تسلیت بگویم؟ چرا من زنده ام و او جان داده است!
در تاریکی دفن شبانۀ پیکرش، فرصتی پیش آمد تا با مادرش سخن گویم. از فرصت استفاده کردم و از نجواهای عاشقانه اش با پدر، وقتی که ساعت های طولانی در کنار تحت پدر در بیمارستان می نشست، شهادت دادم.
مادر آهی کشید و پاسخ داد: «هاله، آزادی پرواز را به اسارت ماندن، ترجیح داد. اما برای آمنۀ خاموش و آسیۀ بی قرار، نگرانم.»...
سپس با چشمانی پُر درد نگاهم کرد و ادامه داد: «همۀ خاطراتم با هاله، شاد و سرشار از زندگی ست. هر چه می اندیشم و در گذشته ها جستجو می کنم می بینم که این فرزند، ذره ای خاطر مرا نیازرده است، دلگیری ام از عزت است که هاله را باخود برد، و بودن با او را از من دریغ کرد...»
درباره "فیلم اول"
بعد از حوادث مرتبط با انتخابات، حکومت ایران، تلویزیون های ماهواره ای را عامل اصلی این حوادث و اوج گیری اعتراضات مخالفان دانست و برخورد با دارندگان تجهیزات ماهواره ای را تشدید کرد. جمع آوری دیشها و گیرنده های ماهواره حالا دیگر یکی از دغدغه های عمده ماموران نیروی انتظامی شده که البته در عین حال صنعت تولید تجهیزات ماهواره که صنعتی زیر زمینی وغیرقانونی است، را روز به روز رونق می دهد.
"فیلم اول"، ساخته پناه پناهی که این هفته می بینیم به این موضوع می پردازد. پناه پناهی فرزند جعفر پناهی فیلمساز شناخته شده در سطح جهان است که در ایران با حکم دادگاه محکوم شده که تا ۲۰ سال هیچ فیلمی نسازد. اما در جشنواره کن امسال که اخیرا در فرانسه برگزار شد، فیلمی دیگر از او به نمایش درآمد تا نشان دهد که محدودیت ها نتوانسته این فیلمساز را متوقف کند. "فیلم اول" پناه پناهی، تصویری منحصر بفرد از وضعیت این روزها در جامعه ایرانی ارائه می دهد.
ویژگی فیلم
"فیلم اول" همان طوری که از اسمش برمی آید فیلم اول سازنده اش است، اما به هیچ عنوان شکل و شمایل یک فیلم اول را ندارد. این فیلم، یک فیلم خاص است با یک ساختار کاملا متفاوت، با فضا سازی و ریتم خوب، و روایتی که تا آخر بیننده را با خودش همراه می کند.
درباره کارگردان
پناه پناهی دانشجوی سال آخر رشته کارگردانی از دانشکده سینما تاتر دانشگاه هنر است. "فیلم اول" اولین فیلم اوست که در بیش از ۱۵ جشنواره خارجی شرکت کرده و از جمله جوایزش بهترین فیلم کوتاه از جشنواره "اوشین سینه فن" هند، جایزه ویژه داوران از جشنواره باتومی گرجستان است. این فیلم اجازه شرکت در جشنواره فیلم کوتاه را نداشته ولی در جشنواره دانشجویی مخصوص دانشجویان سینما (نهال) شرکت داشته که جایزه بهترین کارگردانی و بهترین فیلم تماشاگران را دریافت کرد.
نگاه کارگردان
من به دنبال این سوژه نرفتم، سوژه به سراغ من آمد. در محله ما ریختند که دیشها را جمع آوری کنند. من شانس آوردم خانه بودم. دوربین را برداشتم و از پنجره خانه از آنها تصویر گرفتم.
اول اش اصلاً قصد نداشتم آنرا تبدیل به فیلم کنم اما گذشت زمان کم کم این فکر را با خود آورد که راشهای خامی که آن روز فیلمبرداری کردم، می تواند بهانه ای برای ساختن فیلم اولم باشد که حاصلش شد "فیلم اول".
دقیقاً اتفاقی که در فیلم می افتد برای من افتاد، وقتی در حال فیلمبرداری بودم مامورها از پشت پنجره من را دیدند و آمدند پشت در. ولی من بعد از مدتی در را باز کردم و آنها از من خواستند که فیلم را بیاورم و به آنها بدهم. من هم به جای فیلم اصلی یک فیلم خام آوردم و به آنها دادم و آنها هم آن را گرفتند و رفتند.
"زندگی سگی "
درباره "زندگی سگی "
تازگی ها در مجلس ایران نمایندگان در حال بررسی طرحی برای ممنوعیت "گرداندن و نگهداری" حیواناتی هستند که به گفته آنها "نجس و خطرناک" هستند. اگراین طرح تصویب نهایی شود، از این به بعد نگهداری و تردد سگها در خیابان از دید قانون ممنوع میشود. بر اساس این طرح و برای کسانی که مبادرت به نگهداری سگ یا دیگر "حیوانات مضر" در منزل خود میکنند، مجازات در نظر گرفته میشود. نمایندگان ارائه دهنده این طرح معتقدند: "رواج سگگردانی و نگهداری آن علاوه بر مضرات بسیار زیاد بهداشتی و زیانآور بودن برای سلامت عمومی، یک معضل فرهنگی- اجتماعی و نوعی تقلید کورکورانه از فرهنگ مبتذل غربی است. اما سگ معمولا حیوانی هست که به شدت نیاز به بیرون بودن و در هوای آزاد بودن دارد.
پس حالا تکلیف سگ هایی که در خانه زندانی می شوند و نباید بیرون بیایند چه می شود؟ حنا مخملباف، فیلمساز جوان اما شناخته شده ایران در فیلم "زندگی سگی" تصویری می دهد از سگی در همین شرایط.
ویژگی فیلم
فیلم حس و حال لطیفی دارد و در عین حال تصویری غریب اما ساده است. از زندگی یک مادر که بچه دار می شود. از دیگر ویژگی های فیلم تصاویر تاریک و بسته سگ ها در داخل خانه است که به نوعی حس محبوس بودن این حیوانات را تداعی می کند.
درباره کارگردان
حنا مخملباف کوچک ترین عضو خانواده محسن مخملباف فیلمساز مشهور ایرانی است ولی علی رغم داشتن سن و سالی کم دارای تجربه زیادی در زمینه سینماست. وی اولین بار در فیلم " نون و گلدون" پدرش به عنوان بازیگر ظاهر شد. حنا اولین فیلمش را به نام " روزی که خاله ام مریض بود " در هشت سالگی با یک دوربین هندی کم ساخت. وی علاوه بر کارگردانی، عکاسی هم می کند و تجربه شرکت در هیئت داوران جشنواره های بین المللی را در کارنامه هنریش دارد. بعضی فیلمهای دیگر او که در جشنواره های مختلف به نمایش در آمده و ده ها جایزه نصیب او کرده است عبارتند از:
بودا از شرم فرو ریخت(۱۳۸۶) ، لذت دیوانگی ( فیلم مستند ۱۳۸۲) ، روزهای سبز( ۱۳۸۸)
[بی.بی.سی]
عدنان عفراویان همان باشو، غریبه کوچک است با همان رنگ رخساری که اگر در کنار دختر و پسر نایی، زن گیلگی قرارش دهی می فهمی که نشانی است از آفتاب تیز خوزستان.
سال 69 بود که باشو به دنبال بمباران هوایی و کشته شدن پدر و مادرش به درون کامیونی پرید و از زادگاهش در جنوب کشور گریخت و وقتی از کامیون پیاده شد، خود را در شمال کشور یافت و تازه این شد به زندگی جدیدش و پناه بردن به خانه و مزرعه زن گیلکی.
کودک سیه چرده دیروز، امروز 36 سال سن دارد. دیگر لازم نیست مانند بهرام بیضایی کل خوزستان را بگردی و عاقبت در محله لشکرآباد اهواز پسرکی را در سایهروشن کوچه ببینی که تا تو را می بیند بخندد و فرار کند چون شبیه او و خانواده اش نیستی و حرف نمی زنی.
امروز 20 سال از زمانی که فیلم باشو، غریبه کوچک روی پرده سینماهای ایران و جهان رفت و همه آن را تحسین کردند می گذرد. حالا می توانی در همان فلکه لشکر آباد، روبروی تابلو دانشگاه در میان دستفروشان باشو را ببینی که هنوز هم در وجودش ترس و دلهره دارد.
اما دلهره اش نه از جنگ و نه از دست دادن خانواده اش بلکه از ماموران شهرداری و اینکه باید برای چندمین بار پله های اداره اجرائیات را بالا و پایین بدود تا بساط سیگار فروشی اش را پس بگیرد. چون از آن سال که باشو در اوج محبوبیت بود و حتی مهرش در دل خانواده هایی از گوشه و کنار ایران نشست، سالها می گذرد.
بیکاری یقه باشو را هم گرفته و دیگر مزرعه ای نیست که با نابی و بچه هایش روی آن کار کند... حتی با برگشتن شوهر نایی هم اوضاع فرقی نمی کند. به همین دلیل مدتهاست به شورای شهر اهواز می رود تا برایش کار پیدا کنند.
باشو( عدنان عفراویان)، غریبه کوچک اهوازی سینمای ایران با کمک کارگردان فیلمش یک بار خوش درخشید اما چون حرفه و خاستگاه اجتماعی اش چیز دیگری بود، دیگر نتوانست فرصت حضور روی پرده سینما را به دست بیاورد و به تدریج تنها به یک خاطره تبدیل شد.
اکنون باشو که نامش نوستالوژی دوران بچگی و دلهره جنگ را برایمان تداعی می کند، با مادرش در یک خانه اجاره ای در اهواز زندگی می کنند.
عدنان می گوید: من هم مثل خیلی از نوجوانانی که برای اولین بار در سینما حضور پیدا کردند و شاهکاری را خلق کردند و بعد رها و تنها شدند برای مدتی افسرده و گیج شده بودم.
اگر دیروز پای باشو از جنوب به شمال کشور باز شد و محبوبیتش نه تنها در دل خانواده گیلکی که در جهان پیچید، اما امروز پایان راه پسرک اهوازی با وجود آن همه سر شناسی درغربت به سیگار فروشی در زادگاهش منتهی شده است و دیگر در شهر خودش هم غریبه ای کوچک است. باشویی که به گفته بهرام بضایی، کارگردان فیلم باشو؛ "قرار بود مردم را به پذیرش بچههای جنگزده و یتیمشده تشویق کند و کاربرد اجتماعی معینی داشته باشد."
شاید هنوز هم نایی نمی داند چطور باید با آن لهجه عمیق گیلکی اش کلمه مرغانه را برای باشو بازگو کند . . . !
اگر در میان کسانی که در اهواز بساط کرده اند، باشو را دیدی نپرس حال بیضایی و نایی چطور است. چون نه تنها خبری از آنها ندارد بلکه داغ دلش را برای دوباره دیدن نایی و بچه هایش، بیضایی و شوهر نایی تازه می کنی.
[مهر]
هاله سحابی "ایراندخت" برابری خواهی به محنت کشته شد!
حدود صد سال پیش در تیر ماه سال 1287 مجلس را به توپ بستند. و از آن تاریخ وطن دوستی ، دموکراسی جویی ، و برابری خواهی جرم شناخته شد.
حدود دوسال پیش در مرداد ماه سال 1388 مجلس را در مراسم تحلیف بستند که سالگرد مشروطه را به تحلیفی دروغین تاخت زنند. و مردم به میدان بهارستان آمدند. در آن روز هاله سحابی ایراندخت برابری خواهی به ضربات باتوم ماموران انتظامی مجروح شد و سپس دستگیر و به زندان اوین منتقل شد.
گروه "مادران صلح" ، "شورای فعالان ملی مذهبی " ، و جماعتی از زنان فعال خبر را پی گرفتند .... که حضور هاله درهریک از این جریان ها، حضوری موثر وبه یاد ماندنی بود.
دوهفته بعد با قید وثیقه تا برگزاری دادگاه آزاد شد. طبق روال در حلقه ای زنانه به دیدنی رفتیم. خانه اش ، یکی از ساختمان های دانشگاهی در حوالی گیشا ... بوی اصالت و کهنگی می داد و از زرق وبرق تازه به دوران رسیدگی این سالها به جد دور بود خود با دامنی رنگارنگ و صورتی خندان و پیشانی ای که هنوز جای زخم باتوم برآن بود در کنار همسر و فرزندان اش در کار پذیرایی از میهمانان بود و با دوستان به تناسب احوال سخن می گفت و به نوشین احمدی توصیه بچه دار شدن می کرد...!! نه انگار که از زندان آمده و نه انگار که در وطن کودتا زده و محنت کشیده به سر می برد و نه انگار که میدان بهارستان در تسخیر مهاجمان آزادیخواهی است ،نه... او به زندگی، به آیندگان ،به ادامه راه فکر می کرد وکلام اش کلام مهر و امید بود و به همین سیاق نیز از خاطرات زندان می گفت ... شیرین و ساده. عمیق و صادق.... .
حکایت کرد که گویا ساعت 9 شب در گوشه ای از سلول بند دویست و نه ، صدای الله اکبر شنیده و ابتدا به این تصور که قراری است شبانه میان ساکنان این طرف دیوار اوین... او نیز با صدای بلند الله اکبر گفته و درمقابل اعتراض زندانبان و واداشتن او به رعایت سکوت سهمگین بند 209 ، به سادگی گفته بود "مگر قرار نیست که ساعت 9 همه الله اکبر بگویند"؟؟
خیلی قرار ها ی دیگر هم بود ... قرار بود کسانی در انتخابات پیروز شوند که دغدغه آزادی و برابری داشته باشند . قرار بود زنان دیگر نصف مردان نباشند . قرار بود دموکراسی و برابری و امنیت و رفاه به یک سان تقسیم شود .. قرار بود تو بمانی و زندگی با صفا و پرمهر ادامه یابد...
در پاییز 1389 برای گذراندن دوسال حکم اش به زندان فراخوانده شد . خودش نخواست که خبر خیلی پخش شود . فروتن بودو از دیرباز آشنای زندان و زندانی ... آرام رفت تا دوسال بماند به این امید که پیش از به سررسیدن دوران حبس ، عناد وستیزه جویی به پایان رسد ونسیم آزادی وبرابری درهای زندان را بگشاید.
مهندس سحابی بیمارتر شد.... به بهانه زمین خوردن هنگام وضوچشم بست که نبیند آنچه که بروطن میرفت . چشم اش تاب دیدن نداشت .... مگر به دیدار دخترش که قاصد برابری بود و آزادی...
مسولین سرانجام سرکیسه شل کرده بودند... هاله موفق شد که بدون پذیرفتن شرط و شروط های غیرقانونی برای دیدن پدر اززندان مرخصی بگیرد... شنیدیم که در این مدت از کنار تخت پدر تکان نخورد و عهد به جا آورد و همواره با عیادت کنندگان پدر به شیرینی و نشاط سخن گفت. مادرِ صلح بود و دخترِوطن دوستی و همراهِ برابری خواهی ...پدر رفت ... واودر تدارک مراسم پدر. حتم در خفا ساک زندان را نیز مهیا می کرد ... دلیل مرخصی را مرخص کرده بودند پس او نیز باید به زندان برمی گشت...
عکس پدر را به دسته گلی آذین کرده در دست در صف جلو می رفت .... زنی از تبار آزادی خواهی و برابری جویی ... طلایه دار صف مبارزه ...سرمست از بودن در میان مردمی که پیاله برابری خواهی را ازخمخانه آزادی پر کرده بودند... تشنه نوشیدن جرعه ای از سبوی رهایی .... " جامی بده به یاد وطن ام سلامت ایران 2"
وآنگاه نوشیدونوشانده شد...خروشید چونان پیشینیانش و آیندگانش...آه ،که چه کردند زنان دراین صدسال در کنار مردان اشان از همراهی تا پیشروی از پشت سر بودن تا پشت سرگذاشتن... جلوداران صفوف خشونت پرهیزی ..طعمه های چرب ونرم دستگیری، زندانی ، جان باختگی، اعدام...مهاجرت و حالیا که در تشییع پیکربزرگان وطن نیز تشییع می شوند...
صدسال پیش مجلس را به توپ بستند ودوسال پیش مجلس را به تحلیف .... امروز دوباره درحواشی بلوای میدان بهارستان راه می روم... حالا دیگر همه را می بینم ...همه زنان این سالها را ...زنان مرکز فرهنگی ،زنان ناشر، زنان هم اندیشی، زنان اسفند، زنان منشور،زنان ملی مذهبی ، زنان کمپین ، مادران صلح ؛ مادران عزا ، زنان تغییر برای برابری ؛ زنان کانون ؛ زنان مدرسه،زنان لایحه....آی مینو! به جای اشک ریختن مراقب دختری که به دستت سپرده ام باش ... نرگس دوقلوهارابه که سپرده ؟؟ نسرین که زندان است... فیروزه صابرمگر به ملاقات برادر نرفته ...زهره با آن قلب مریض تنها نرود رفیق اش کجاست... ناهید پسرش را با خودش میبرد؟ طلعت با اوست ؟ مادر سهراب به کدام عزا گریه می کند؟ خداکند فخری سربه هوایی نکند ومراقب احترام با آن عصا و پادردش باشد...پروین هنوز نگران کتابخانه است...چه کسی عقب سیمین خانم میرود ؟ جوان ترها دسته دسته از راه می رسندعاصی و غمگین ...بلواست یا عزا...
آی !...زنان این سالها بیایید که تابوت بر زمین نماند... این بار زنان تابوت کشی میکنند... درمیدان بهارستان این شانه های خسته فقط برای بردوش گذاشتن تابوت هاله خم می شوند ... آی! زنان این سالها ...امروز درمیدان بهارستان رو به سردری که شیران اش به خاک افتادند دوش به دوش هم تابوت هاله را تا به مجلس تسخیر شده پیش می بریم .
1و2- تصنیف "ایران" سروده ملک الشعرای بهار .
[مدرسه فمینیستی]
مدرسه فمینیستی: خبر پروازت را ابتدا ناباورانه در خبرها خواندم و به دنبال تکذیبیه گشتم. اما دریغ! با دردی که بر جانم نشست گریستم و...، سکوت ! و چه باید کرد؟ قلم به دست گرفتم تاضمن تسلیت به مادر خوبت، خانواده ی رنج کشیده ی سحابی و شامخی، بتو اطمینان دهم که ما زنان ایران ادامه دهنده روشهای مبارزه ی مدنی تو و پدرت، آن بزرگمرد جاوید، خواهیم بود. در گذشته هنگامی که برای پس گرفتن حقوق حقه ی مان به دور هم جمع میشدیم، در خانه و چه در خیابان، حضورت بود که قوت قلبمان می داد. در آینده اما، عدم حضور معنی دارت یادآور مسئولیت بزرگی خواهد بود که زینب وار بر دوشهای ما بازماندگان نهادی. ها له جان تو رفتی اما نامت جاویدان با هر حرکت مدنی حق خواهی عجین خواهد بود.
چهره ی مهربانت و کلمات لطیفی که در اولین دیدارمان بر زبانت جاری بود را فراموش نمی کنم. در حدود سالهای 1355 بود که همراه زری خانم، مادر گرامیت، برای دیدار دکتر شریعتی به منزل ما آمدی. این ابتدای آشنایی ما بود، تو دختر نوجوانی بودی و پدرگرامیت در زندان حکومت پهلوی. پس از آن چهره ی خندان تو را دایما در جلسات و برنامه های مختلف می دیدم تا انقلاب شد.
دست زمانه اما ما را دوباره پس از انقلاب همراه و همدل هم کرد. این بار اما در جلوی زندان اوین. تو برای دیدار پدر و من برای دیدار همسرم. هر دو تنها به جرم نوشتن یک نامه (موسوم به نود امضایی) که تنها رهنمود ی مشفقانه بود به حاکمان وقت. نامه مسئولین امور را از روشهایی که جامعه را رو به احتزار میبرد بر حذر می داشت. دریغا که همان روشها فروهر ها، پوینده ها، سهرابها و نداها و در نهایت هاله ی عزیز را از ما گرفت. حسرتا که گوش نکردند و شد آنچه حراس نگارندگان آن نامه بود.
پس از آن در مقاطع مختلفی با هم همدرد و همراه بودیم. چه روزها و شبهایی را برا ی تدوین بیانیه ها و اعتراض نامه ها به سر بردیم. هربار که پدر گرامیت را به اتهامات بی پایه و اساس به دخمه های اوین یا عشرت آباد میبردند، تو چون ماده شیری خستگی ناپذیر زندگی را بر مسئولین نامسئول سخت میکردی. به روشنی به یاد دارم روزی را که بعد از دستگیری های سال 1379-1380 تجمعی اعتراض آمیز را در مقابل کاخ قوه ی قضاییه برگزار کردیم. ماشین یکی از مسئولین که برای برگزاری جشنی به داخل کاخ می رفت مستقیم به سمت تو که بر سر راهش ایستاده بودی آمد و تو با قدرتی ماورای انسانی برروی کاپوت ماشین او پریدی. مسئول عصبانی دستور دستگیری همه ما را صادر کرد. آخرین محفلی که در آن لذت همراهی با تو را چشیدم گروه مادران صلح بود که توسط مادرانی شکل گرفت که به صلح و آشتی می اندیشیدند و آنرا تنها راه نجات کشور می دانستند.
در تمام این مقاطع هر گز اظهار نظر و یا رفتاری که القاء کننده خشونت و یا انتقلم جویی باشد از تو نشنیدم و ندیدم. همواره آرام کننده کسانی بودی که در اثر ظلمی که به آنها رفته بود خود را برای انتقام جویی محق میدانستند.
هاله جان من اطمینان دارم که مرگ ناحق تو زمینه دگرگونی های بنیادینی را در کشوری که دوست میداشتی ایجاد خواهد کرد. امید دارم، همان طور که تو همواره آرزو میکردی، فاجعه ی مرگ نابهنگامت مسئولین را به خود آورد تا به بازنگری اعمال خود بپردازند. بدان که ما ساکت نخواهیم نشست و با روشهای مدنی و مسالمت آمیز کشور را قدم به قدم بسوی دموکراسی، آزادی و احترام به حقوق انسانها، همان گونه که خواست تو و پدر افتخار آفرینت بوده، پیش خواهیم برد.
به انگیزه برگزاری «روزی برای بلوچ»، بزرگداشت و معرفی آثار او در ونکوور
نام عبدالقادر بلوچ طنزنویس، چه تاریخی دارد؟
من با نام عبدالقادر بلوچ در کانادا، با اصغرآقا و شهروند آغاز کردم.
از سابقه کاری تان در ایران و سابقه اجرای برنامه رادیوییتان بگوئید؟
اولین داستان طنز من به نام «زرشک» حدوداً در سال هزار و سیصد پنجاه چهار در مجلهی کاریکاتور چاپ شد. دوران دانشجویی در کرمان از طریق بهمن طاهری که گوینده برنامه جوانان رادیو کرمان بود، برنامه نویسی برای رادیو را شروع کردم که مطالبم در برنامههای خانه و خانواده و برنامه جوانان پخش میشد. بعد پرسشگر موقت تلویزیون شدم. پرسشنامههایی را که تلویزیون به منظور نظرسنجی و بالابردن کیفیت برنامههایش طراحی کرده بود، از طریق مراجعه به گروههای سنی خاص پر میکردم. وقتی فارغالتحصیل شدم و به زاهدان برگشتم. در رادیو زاهدان بخش بلوچی پاسخ به نامههای شنوندگان را به عهده داشتم که بیشتر و اکثراً نامهها را هم خودم مینوشتم. در واقع چنین برنامهای وجود نداشت. طرح آن را به آقای گلستانی که آن زمان تهیه کننده برنامه بلوچی بود دادم و ایشان هم موافقت کرد و من آغاز به کار کردم. این برنامه به خاطر روال طنزی که در پاسخ دادن داشت با استقبال مواجه شد و آهسته آهسته شنوندگان به ارسال نامه اقدام کردند که تا زمان ممنوعالمیکرفون شدن در اوایل انقلاب، ادامه داشت.
از همکاری با سبکتکین سالور در آلبرتا – کانادا و تا گاه نوشتههایی در اصغرآقا و سپس در شهروند تورنتو بگوئید؟
سال هزار و نهصد هشتادو هفت از طریق ادمنتون وارد کانادا شدم. زنده یاد سبکتکین سالور در آن شهر بود و نشریه ماهانهای به نام «نامه» با حجم محدود منتشر میکرد. چون شاعری در شهر نبود من در صفحه شعر کارمو شروع کردم و چون احتمال میدهم نسخههای زیادی از آنها باقی نمانده باشد، به جرأت میتوانم ادعا کنم که آن اشعار جزو بهترین سرودهها بود. نامه به صورت تایپ و چیدن و چسباندن صفحه بندی میشد که خودش فرصتی بود تا یکی دوشب در حضور او باشم. به همت ایشان سعی کردیم نمایشنامهی اگر اشتباه نکنم- شاخ غول- را روی صحنه ببریم. چندین بار برای تمرین در خانه ایشان جمع شدیم. منتها بیماری ایشان که به فوت منجر شد، همه چیز را متوقف کرد. آخرین شماره نامه را من با کمک حسن زرهی و خانم سالور به نام: «یاد- نامه» منتشر کردم که در آن مطالبی را که در مورد او بعد از مرگش در نشریات نوشته شده بود، جمع آوری و گنجاندم.
خانم افتخار سالور و تعدادی از دوستان پیشنهاد کردند که من نامه را بعد از زنده یاد سالور ادامه بدهم اما به نظر من آخرین شماره «یاد- نامه» بود که ادای احترام شخصی من به ایشان بود. بعد از نامه، فعالیت و ارتباط من با هادی خرسندی و نشریه اصغرآقا بیشتر شد - البته در زمینه طنز - که از راهنماییها و الطاف ایشان همیشه بهرهمند میشدم.
در اوایل تاسیس نشریه شهروند من به عنوان دبیر ادمنتون این نشریه همکاری میکردم. حدود پنجاه نسخهای هر ماه میرسید و از طریق من در ادمنتون توزیع میشد. قصد داشتم با شعر در نشریه شهروند ادامه بدم. در ابتدای کار شهروند سرمقاله تحت عنوان: والقلم و به صورت طنز نوشته میشد که اگر اشتباه نکنم یک شماره حسن زرهی مینوشت و یک شماره جناب حمیدرضا رحیمی که به سبک ادبیات قدیم نوشته میشد. من همراه اشعاری که برای آقای زرهی میفرستادم مطالب طنزی به سبک والقلم آنها هم فرستادم. حسن زرهی آنها را بیشتر پسندید و توصیه کرد دست از شعر بردارم و به طنز ادامه بدم. همینطور هم شد و تا زمانی که از کانادا خارج نشدم همکاری من با شهروند ادامه داشت.
بعد از سیتی زن شدن من به قصد سکونت در نزدیکی مرزها به پاکستان و ترکیه و دبی سفر کردم و نهایتاً ساکن دبی شدم. قرار شد من خبرنگار شهروند باشم و گزارشهایی از کشورهای مختلف بفرستم که استعداد چندانی از خودم نشان ندادم و ارتباطم قطع شد. یکی دوسال بعد، از دبی به انگلیس رفتم و قصد داشتم ساکن آنجا شوم. هادی خرسندی لطف فراوان فرمود حتی گفت امکان اینکه در یکی از نشریات برایم کار پیدا کند وجود دارد، اما توصیه کرد مبادا کانادا را رها کنم تا انگلیس را برای زندگی انتخاب کنم. من شنیده بودم که انگلیس به سیتیزنهای کانادا اجازه اقامت دائم میدهد. قبل از اینکه ویزای شش ماهه توریستی من تمام بشود، برای اقامت دائم مراجعه کردم. فرمودند بله اقامت دائم به سیتیزنهای کانادا میدهیم اما آن سیتیزنهای محترمی که پدر بزرگشان در کانادا متولد شده باشد. در نتیجه من مجبور شدم به پدر بزرگم که در کانادا متولد نشده بود و برای من و دولت انگلیس مشکل آفریده بود، فحش بدم و آن کشور را ترک کنم. منتها منت را گذاشتم سر هادی خرسندی و وانمود کردم توصیه ایشان را پذیرفته از انگلیس خارج میشوم. بار دوم سال هزار و نهصد و نود پنج من از طریق ونکوور وارد کانادا شدم.
خوشبختانه شهروند بی سی در اینجا به همت هادی ابراهیمی و خانم کتی دیلمی محکم و قبراق فعال بود. ابراهیمی با بزرگواری تمام به دیدن من آمد و کار ناتمامی را که «خاطرات یک گدا» بود بلافاصله به صورت پاورقی شروع به چاپ کرد و صفحه: «حکایات عبدالقادربن بلوچ» را که صفحه طنز بود راه انداختیم. این صفحه بعدها به «ایماها و اشارهها» و سپس صفحه «طنز بلوچ» تغییر نام داد و چند سال بی وقفه و مرتب منتشر شد و نقش بسیار مهم و کلیدی در شناساندن من ایفا کرد. داشتن یک ستون در یک نشریه معتبر، مرا از پراکنده نویسی رها کرد و مثل این بود که صاحب خانه شده بودم.
بیاد میآورم برای انتخاب طنز نوشتههایت در نزدیک به دو دهه پیش با چند پیشنهاد نام مستعار روبرو شدی که نهایتاً بلوچ را برای چاپ و انتشار کارهایت در شهروند ونکوور برگزیدی. آیا کماکان نمی خواهی با نام واقعی، آثارت را منتشر کنی؟
انتخاب بلوچ به عنوان نام خانوادگی بر میگردد به توافقی نانوشته بین فعالین اجتماعی و سیاسی بلوچ. همانطوریکه میدانید بلوچها به صورت ایلها و طوایف مختلف زندگی میکنند که هر کدام محدوده و مناطق خاص خود را در بلوچستان دارند. نظام جمهوری اسلامی سیاست تفرقه افکنی را با یار گیری از طوایف مختلف شروع کرد و به مرور با سوء استفاده از تفاوتها، آنها را به سمت اختلاف و کینه ورزی به هم و برتری طلبی سوق داد. بدین صورت جنگهای طایفهای را دامن زد و از آن طریق افرادی را که میخواست به دست خود بلوچها از میان برمیداشت. همین عاملی شد که یک توافق نانوشته بوجود بیاید که همه بلوچها از نام طایفه خود که نام خانوادگی آنها بود صرفنظر و خود را بلوچ معرفی کنند تا این سیاست نظام را بی اثر کنند. من از آغاز با همان سیاست، نام خانوادگی بلوچ را انتخاب کردم و از آنجایی که نه تنها نظام جمهوری اسلامی به این سیاست ادامه میدهد بلکه کشور پاکستان هم پیرو این سیاست شده و بلوچهای ساکن آن کشور را با همین روش قلع و قمع میکند، به نظرم مبارزه نام خانوادگی نداشتن ادامه داشته باشد، بهتر است.
عبدالقادر اسماعیل زهی چقدر با عبدالقادر بلوچ نزدیک است و چه میزان به این نام مستعار غبطه می خورد؟
عبدالقادر اسماعیل زهی چنان گرفتار غم نان وکار است که فرصتی ندارد برای هیچ غبطه خوردنی. شش روز هفته از ساعت هفت صبح تا هفت شب خود آنقدر ماجرا دارد که عبدالقادر بلوچ را از پا خواهد انداخت.
زمانی رادیوی وبلاگی به راه انداختی و به دنبال آن، وبلاگ بلوچ راهاندازی شد که یکی از موفقترین وبلاگها بود. کار با وبلاگ چگونه شروع شد و تاکنون چقدر بازدید کننده داشت؟
حدود هشت یا نه سال قبل من وبلاگ نویسی رو شروع کردم و بعضی از سالها تا چهارصد پست هم داشتم. گرچه وبلاگ من در عرض کمتر از شش ماه در ایران فیلتر شد اما در اوج جریانات جنبش سبز تا پانزدههزار بازید در روز هم داشت. کلاً کنتوری که بعدها گذاشتم حالا نزدیک یک میلیون مراجعه را نشان میدهد اما این آمار نه دقیق است و نباید مبنا قرار گیرد. مراجعات وبلاگ من حالا که مدتی است به خاطر مریضی و گرفتاری به روز نمیشه به دویست سیصد نفر رسیده که میتونه مراجعات عبوری باشند. اوایل که هنوز فیس بوک جا باز نکرده بود وبلاگ و وبلاگنویسی رونقی داشت. بر خورد اولیه این بود که وبلاگستان شکل خواهد گرفت که همه چیز خود را خواهد داشت: رادیو، تلویزیون و حتی روزنامه! من جزو دو سه نفر اولیه بودم که ایده پادکیست را وارد وبلاگستان کردیم. بعد از رادیو هودر، رادیو بلا آمد. من توانستم هفده هیجده برنامه هم درست کنم که بعضیها با استقبال زیاد روبرو شد. اما سایتی که برنامههای رادیویی را میگذاشتم حک شد و هم زمان کامپیوترم سوخت و در نتیجه همه چیز از جمله علاقه به ادامه را نیز از دست دادم.
طنزهایت در رادیو دویچه وله، رادیو اسرائیل و . . . چاپ شد. خوانندگان و علاقهمندان زیادی در اقصی نقاط جهان، کارهایت را خواندند و از آن لذت بردند. امروز نزدیک به ۱۰ کتاب منتشر کردهای. نقاط ضعف و قوت خود را چگونه می بینی؟
با رادیو آلمان و رادیو اسرائیل من همکاری مستقیم نداشتم اما بعد از رواج وبلاگ نویسی خبرگزاریهای مهم توجه خاصی به این جریان نشان دادند و در قسمتهایی از کار خود انعکاس نظر وبلاگنویسان را هم مورد توجه قرار میدادند و همین امر گاهی باعث میشد به مطلبی از وبلاگ من در رادیوها و یا نشریات اینترنتی دیگر اشارهای بشود. از جمله؛ خود شهروند ونکوور مدتی که من نگاهی به وبلاگها میانداختم آنها را منعکس میکرد. در مورد کتابها دقیقاً تعدادشان شش کتاب هست. سه کتاب دیگر که رمان هستند و دوتای آنها به نامهای «خاطرات یک گدا» و «کشف دیوار حضور» در شهروند ونکوور به صورت پاورقی منتشر شدند و رمان دیگری به نام «افغانستان آنطرف سکه» هنوز مرا راضی نکردهاند که برای انتشارشان تصمیم بگیرم. خودتان چند کتاب در خارج منتشر کردهاید، نبودن تایپیست، ویراستار و از همه مهمتر ناشر، دردهایی است که سالها آزار دهنده بوده. خود مهاجرت و قطع ارتباط با سرزمینی که به زبان آن مینویسیم. راکد ماندن و پاز شدن تصاویر. نوستالوژی تحمیل شده و هجوم تصاویر جدید دنیای به هم ریختهای را به وجود میآورد که ذهن برای عبور از آن تکانهای زیادی را تحمل میکند که همه قابل بحثاند اما خارج از حوصله احتمالاً این مصاحبهاند. موقعیت را مغتنم میشمرم برای تشکر از دوستانی که در انتشار کتابها مشوق و کمک بودند که به طور قطع شاعر و نویسنده خوب شهرمان جناب فرامرز پورنوروز یکی از آنهاست. همچنین ممنون هستم از جناب سیامک نجفی عزیز که چاپ و نشر کتابها را به عهده گرفت.
از خانوادهات و نقش آنها در کارهای فرهنگی و شخصی ات صحبت کن؟
پسرم میثاق و چهار دخترم سارا و گراناز و ایلناز و شهرزاد از کلاس اول اینجا بودهاند. زبان مادری بلوچی بوده است. جریان بیرون قوی. وقت برای سر و کله زدن با آنها صفر. نگاه آنها متفاوت است. اسکلت همه چیز بلوچی و فارسی مانده اما فعلها و فاعلها انگلیسیاند. نگاه دو گانه شده: به خاطر دل ما و واقعیت. آنها به کوچه پس کوچههای اینجا دلبستهاند و من دلم برای بوی کاهگل مرطوب پر میکشد...
دوازدهم ماه جون در برنامهای که با نام «یک روز برای بلوچ» از سوی انجمن هنر و ادبیات، تدارک دیده شده به معرفی و به نوعی به بزرگداشت شما و کارهای شما اختصاص یافته است؛ از جمله اجرای نمایشنامهای از روی کارهای شما توسط خانم شقایق محمدعلی، نویسنده و کارگردان تئاتر ساکن ونکوور. چه احساسی دارید؟
در ابتدا که جناب مرتضی مشتاقی در انجمن هنر و ادبیات این ایده را مطرح کرد، جداً با آن مخالف بودم. نه به خاطر شکسته نفسی، بلکه باور داشتم و دارم که اگر باید در همین شهر بزرگداشتی گرفته شود، افراد بسیاری هستند که بر کسانی مثل من جنبه استادی دارند. اما اصرار و پا فشاری دوستان تا سرحد دلخور شدن هم پیش رفت. واقعیت این است که حالا بسیار خوشحالم و در پوست خود نمیگنجم چون این همه همدلی و همکاری را در سطح شهر میبینم. این به من این خوشی و شادی و شعف را میدهد که طوری زیستهام که اکثراً به من مهر میورزند.
شقایق محمد علی کارگردان جوانی است که حداقل من یک کار ایشان را که به زبان انگلیسی بود و بر اساس داستانی از آقای محمد محمدعلی، دیده بودم. به قول خود آقای محمد محمدعلی وقتی جوانان به سوی کارهای آدم رو بیاورند، انسان صدسال دیگر هم زنده خواهد بود. من هم که با در رفتن از چندین حمله قلبی نشان دادم علاقهای به وداع با دار فانی ندارم، پیشنهاد شقایق را پذیرفتم. او تمام داستانهای کوتاه مرا با دقت خوانده و وقتی متن نمایشنامهای را که نوشته بود برایم فرستاد، بسیار به وجد آمدم. علیالخصوص طرح جدیدی که او فکر کنم برای اولین بار در این نمایشنامه به نام خود به ثبت خواهد رساند، برایم جالب بود. امیدوارم با استقبال تماشاچیان و اهل هنر واقع شود.
* این گفت و شنید در تاریخ ۲ ماه جون از طریق ایمیل انجام شد.
آقای خامنهای پيش از انقلاب يک "روحانی نوانديش" بود. علاقهمند به شعر و موسيقی و اهل بحث و مدارا. نگرش اين روحانی اپوزيسيون به گفتمان روحانيون اصلاحطلب امروزی شباهت داشت و چه بسا پيشرفتهتر از اينها بود. در جلسات شعر شاعران آن روزگار در مشهد که زندهياد محمد مختاری از گردانندگان آن بود شرکت میکرد و حتی به گفتهی شاهدان اهل بزم نيز بود! زندهياد محمد مختاری و شاهدان زنده حرفهايی درباره اين آخوند آن روز نقل کردهاند که بازگو کردن همه آنها شايد حمل بر اغراق شود
آقای خامنه ای پيش از انقلاب يک "روحانی نوانديش"بود. علاقمند به شعر و موسيقی و اهل بحث و مدارا. نگرش اين روحانی اپوزيسيون به گفتمان روحانيون اصلاح طلب امروزی شباهت داشت و چه بسا پيشرفته تر از اينها بود. در جلسات شعر شاعران آن روزگار درمشهد که زنده ياد محمد مختاری از گردانندگان آن بود شرکت می کرد و حتی به گفته شاهدان اهل بزم نيز بود! زنده ياد محمد مختاری و شاهدان زنده حرفهايی درباره اين آخوند آن روز نقل کرده اند که بازگو کردن همه آنها شايد حمل بر اغراق شود.
او به ولايت فقيه هم ابدا اعتقاد نداشت.خامنه ای چند هفته پيش از انقلاب به يکی از چهره های ملی و امين که هنوز با وجود سالخوردگی از حافظه نيرومندی برخوردار است و گوشه هايی از خاطراتش را ضبط کرده گفته بود، "نظريه ولايت فقيه آقای خمينی باعث خجالت است" ، "اين اباطيل آبروی اسلام را می برد".و از مخاطب خوش خيال خويش که در کابينه مهندس بازرگان استاندار خراسان شد شنيده بود "نگران نباش دوره اين حرفها تمام شده! فعلا مهم آن است که عليه شاه همه با هم باشند."
خامنه ای وقتی به جای آيت اله خمينی از جانب خبرگان برگزيده شد، اذعان کرد که " حقير خود را لايق اين جايگاه نمی داند". اما ديديم که دولت آميخته به ايدئولوژی دينی از آن "حقير" چه خودکامه سراپا تقصيری ساخت. او محصول ترکيب خطرناک دين و دولت است. هرکس سکان هدايت چنين نظامی را در دست بگيرد، برای حفظ نظام و يا موقعيت خود به همين خامنه ای دگرديسی پيدا می کند.
اين توهم که می شود در دولت دينی، دين و جمهوريت را با هم سازگار کرد، در تجربه تلخ و پرهزينه سی و دو سال سلطه سياه نظام دينی برای هميشه مهر باطل بر پيشانی دارد.
سی ودو سال پيش هم مردمی که عليه ديکتاتوری قيام کردند آزادی وعدالت می خواستند. اما روحانيون به رهبری آيت اله خمينی که رهبری آن جنبش انقلابی را در اختيار گرفتند جمهوری اسلامی را به خورد مردم دادند.
پيش از انقلاب مردمی که رهبری شخص آيت اله خمينی را پذيرفتند، بر اين باور نبودند که در ايران حکومتی روی کار می آيد که حقوق شهروندی را به نام دين از آنان سلب می کند.
امروز که بيش از ۳۲ سال از آن روزهای توهم می گذرد، مردم به قيمت برباد رفتن فرصت های بزرگ، برباد رفتن ثروت های ملی و قربانی شدن جانهای بی شمار دريافته اند که اساسا دولت دينی با هر شعاری که آغاز شود کارش به همين جايی ختم می شود که امروز شاهديم. استقرار دموکراسی بدون جدا شدن کامل حوزه دين ازحوزه دولت سرابی است که هيچ رهروی هرگز از آن ننوشيده است. ذات "مفسد" دولت دينی به بدترين نوع استبداد می انجامد و دين را نيز با دولتی کردن آن بی اعتبار می کند. اين يک نظريه سياسی نيازموده نيست. بلکه يک حقيقت تاريخی است. تاريخ همه ملتهائی که زمانی زير سلطه حکومت دينی بوده اند و تاريخ معاصر ايران شواهد انکار ناپذير اين حقيقت اند.
امروزه بسياری از ما دريافته ايم که هرگونه تلاش دربه ميان کشيدن پای دين برای کسب امتياز در سياست آغاز حفر گوری است که قرار است حقوق شهروندی همه ايرانيان در آن دفن شود.
جنبش دموکراسی خواهی کنونی ايران (جنبش سبز) نه يک جنبش مذهبی و يا ضدمذهبی، نه يک جنبش سوسياليستی يا ليبرالی که يک جنبش ملی دمکراسی خواهی است. جنبشی که همه گرايش های سياسی و عقيدتی را حول محور مشترک آزادی خواهی متحد می کند. مردمی که دراين دو ساله در برابر تجاوزات و سرکوب های وحشيانه جمهوری اسلامی پايداری کرده اند برای اين هزينه نداده اند که دوباره عده ای به نام و به هزينه آنان پرچم اسلام سياسی وارزشهای الهی برافرازند.
در دموکراسی برای آن که دولت از هرگونه تبعيض ميان شهروندان بری باشد و همه را در همه حال و در همه جا برابر بداند و ببيند نمی تواند رنگ تعلق يکی از اديان و عقايد جامعه را به خود بگيرد.
بنابراين، اين که يک کنشکر سياسی و آزاديخواه ايرانی به کدام دين و عقيده ای باور دارد مسئله خصوصی خود اوست که به ديگران مربوط نيست و نبايد در منازعات و کشمکش های سياسی دخالت داده شود.و نيزاين که بيشتر مردم ايران مسلمانند نبايد به ابزاری برای دفاع از اسلام سياسی و حکومت دينمدار تبديل شود.چرا که اين گونه تلاشها مقدمه ای است برای فروکاستن جنبش ملی و دموکراسی خواهی به نهضت مذهبی که پيامدهای آن را می دانيم.
گفتمان اصلاح طلبان و "نوانديشان دينی"باورمند به جمهوری اسلامی، در شرايط امروز ايران و منطقه گفتمانی عقب مانده است که مخاطب اصلی آن نه ملتی است که آزادی می خواهد و نه روشنفکری است که جدايی دين و دولت را شرط لازم برای نهادينه شدن دموکراسی می داند، بلکه کار به دستان نظام حاکم و حاميان و هواداران آن هستند. اين گفتمان هنوز در محدوده نگرش پيش از انقلاب آيت اله خمينی و مطهری دور می زند و حتی از انديشه های شريعتی که او را نيز می توان از معمارهای نظام اسلامی دانست عقب تر است.
انگار اينها هنوز نمی خواهند باور کنند که نظام دينی و جمهوری اسلامی در نهايت همين چيزی است که می بينيم. کسانی مثل آقای خاتمی وهمفکران ايشان مثل آقايان کديور و مهاجرانی هنوز برآن هستند که نظام ولايت فقيه مورد نظر آيت اله خمينی با آنچه امروز می بينيم زمين تا آسمان فرق دارد.لب کلام اينها آن است که مشکل نه در نظام دينی و ساختار حقوقی آن بلکه از خامنه ای است و اگر کس ديگری جای او را می گرفت و يا او همين امروز سر عقل می آمد و تغيير مشی می داد همه چيز درست می شد.در حالی که خامنه ای ۴۰ سال پيش وقتی در اپوزيسيون بود همين حرفهايی را می زد که امروز اصلاح طلبان دينی تکرار می کنند.
شايد بتوان گفت که اين دسته از اصلاح طلبان آخرين کسانی هستند که هنوز به توهم هم زيستی "جمهوری" و "اسلاميسم" باور دارند.
آيت اله خمينی در همان نخستين سالهای عمر جمهوری اسلامی بی اعتقادی خود را به جمهوری با برزمين کوبيدن دولت بازرگان، عزل بنی صدرکه برگزيده مردم بود و از جمهوريت دفاع می کرد، فرمان "شکستن قلم ها"، به راه انداختن دسته هائی که با شعار "يا روسری يا توسری" به زنان بی حجاب حمله می کردند، اعدام های گسترده جوانان معترض، باب کردن مصاحبه های نمايشی تلويزيونی از جمله مجبور کردن آيت اله شريعتمداری به ندامت، مفسد و محارب خواندن چهره های ملی و آزاديخواه، قتل عام زندانيان سياسی و اعمال تروريسم دولتی از جمله فرمان قتل سلمان رشدی نشان داد که نظام دينی با جمهوريت ناسازگاری ذاتی دارد.
مشکل جمهوری اسلامی افراد نيستند، هرکس به عنوان ولی فقيه در راس نظام قرار بگيرد و بخواهد از موجوديت نظام و موقعيت خود دفاع کند به ناچار جمهوريت را با حيات نظام دينی ناسازگار می بيند و به خمينی و يا خامنه ای جديدی تبديل می شود. و اين فقط تجربه ۳۰ ساله ما نيست. تجربه همه تاريخ بشر در همه زمانها و همه مکانها است. هيچ کس نمی تواند حتی يک مورد نشان دهد که دولت ايدئولوژيک بويژه دولتی که بر ايدئولوژی مذهبی بنا شده چيزی بهتر از جمهوری اسلامی کنونی ايران بوده است. اما هرکس آزاد است ادعا کند که او برای درآميختن دين و دولت به شيوه ای که دولت دينی با جمهوريت همساز شود فرمولی کشف و يا اختراع کرده است. من نيز به خود اجازه می دهم بگويم که آنهايی که پس از اين همه تجربه تلخ بشری از جمله تجربه ۳۲ ساله ايران مسحور اين گونه ادعاها می شوند خوشباورند و يا آن که غرضی و منفعتی درباور کردن اين گونه ادعاها برای خود در نظر دارند.
از ميان طرفداران جمهوری اسلامی و اصلاح طلبان کم نيستند کسانی که در خلال تجربه و حوادث ۳۲ ساله گذشته به اين نتيجه رسيده اند که دولت دينی و جمهوريت مانع الجمعند. برای هرکس به ناچار زمانی فرا می رسد که بايد بر سر دو راهی يکی از اين دو راه را برگزيند. کم نيستند کسانی که با دريافت اين حقيقت ساده به راه مصباح يزدی و خامنه ای يعنی ضديت تمام با جمهوريت و هرآنچه به اراده و رای مردم مربوط می شود، رفتند و نيز کم نيستند کسانی که جمهوريت را برگزيدند و دل از نظام دينی برکندند. اين قانون ابدی را هم فراموش نکنيم که معمولا کسانی که از نظام استبدادی به حاشيه رانده می شوند استعداد مخالف شدن پيدا می کنند و آنها که از پله های نظام بالا می روند ايمانشان به آن مستحکم تر می شود. با اين همه هنوز بسياری که برجسته ترين آنها آقای خاتمی است در اين ميانه هم چنان از امکان ايجاد تعادل و سازگاری ميان اسلاميت و جمهوريت نظام حرف می زنند و حکومتگران را به پذيرش نسخه خود فرا می خوانند، نسخه ای که نه شفابخش دينی است که اعتبار آن در نظام دينی بر باد رفته و نه راه حلی است برای نجات کشوری که از رهگذر نظام دينی ۳۰ سال است سير قهقرايی طی می کند.
گفتمان خاتمی در نخستين سالهای اصلاحات جاذبه ايجاد می کرد چرا که در آن زمان رای دهندگان، هنوز به اصلاح نظام از بالا و پذيراندن جمهوريت به دستگاه ولايت باور داشتند. اين گفتمان در اواخر دوران خاتمی از آنجا که نهاد ولايت فقيه به آسانی توانست همه نهادهای انتخابی را کاملا از محتوا خالی کند اعتبار خود را بتدريج از دست داد. و وقتی وزارت کشور خاتمی برگزار کننده انتخابات نمايشی مجلس هفتم و بعد برگزار کننده نخستين دوره رياست جمهوری احمدی نژاد شد، اصلاح طلبی حکومتی که خاتمی رهبر و شايسته ترين سخنگوی آن بود، از درون دچار بحران شد.
کودتای انتخاباتی ۲۲ خرداد ۸۸ زنگ پايان دوره هرگونه رقابت انتخاباتی ميان جناح های رژيم و جريانات وفادار به جمهوری اسلامی است.
گفتمان جنبش سبز هرچند وجوه مثبت اصلاح طلبی دوران خاتمی را در خود حفظ کرده، اما تفاوت کيفی و بنيادی با آن دارد که برخی از آنها را برمی شمرم:
۱- خاتمی هنوز رهبر جمهوری اسلامی را خطاب قرار می دهد و او را به تغيير روش وحل بحران جامعه فرا می خواند، در صورتی که فعالان جنبش سبز از جمله دو رهبر نمادين آن ميرحسين موسوی و مهدی کروبی از بدو تولد جنبش سبز مردم را مخاطب قرار دادند و خود را از توهم نسبت به امکان تغيير مشی رهبر بدون فشار ملت آزاد ساختند.توهمی که هنوز هم در اصلاح طلبان مذهبی وفادار به جمهوری اسلامی ريشه دار است و هم در اصلاح طلبان غيرمذهبی ملتزم به قوانين و ساختار جمهوری اسلامی از قبيل آقای فرخ نگهدار.
۲- موسوی و کروبی همراه با فعالان و رهروان جنبش سبز به روشنی خواستار انتخابات آزاد بدون نظارت شورای نگهبان و ايادی رهبری هستند و خود را متعهد به پذيرش نتيجه انتخابات هرچه که باشد ساخته اند، در حالی که گفته های خاتمی از جمله در مورد آزادی انتخابات از صراحت کافی برخوردار نيست و به نظر می رسد که او برای بازگرداندن اصلاح طلبان به بازی انتخاباتی و قبولاندن صلاحيت عده ای از اصلاح طلبان برای انتخابات اسفند ماه تلاش می کند.
۳- گفتمان اصلاح طلبی خاتمی چندان به سازماندهی مردم باور نداشت در حالی که گفتمان جنبش سبز بر توسعه شبکه های اجتماعی و سازماندهی معترضان به مثابه يکی از شرايط پيروزی جنبش، تاکيد صريح و قاطع دارد.به همين دلايل هم است که موسوی و کروبی در زندان اند اما خاتمی هنوز تحمل می شود.
آقای محسن کديوردر مصاحبه با روزنامه لوموند با تاکيد بر مسلمان بودن مردم ايران مدعی می شود که دست کم" ۵۰ درصد ايرانيان خواهان جمهوری اسلامی هستند" (لوموند پنجم ژانويه) معلوم نيست آقای محسن کديور اين رقم ۵۰ درصد طرفدار جمهوری اسلامی را از کجا و کدام بررسی آماری به دست آورده است. من هم می توانم بدون در اختيار داشتن داده های مشخص آماری براساس واکنش های اعتراضی مردم و شعارهای آنان مدعی شوم که اکثريت مردم ايران و اکثريت مسلمانان ايران ديگرحکومت دينی را نمی خواهند و مسلمان بودن آنان به هيچ وجه دليل بر طرفداری آنان از حکومت دينی نيست. و اتفاقا يک ناظر بيطرف مسايل ايران اين ادعای من را به حقيقت نزديک ترمی بيند تا ادعای آقای محسن کديور.
اين نگرش که چون اکثريت مردم ايران مسلمانند و به همين اعتبار بايد در ايران حکومت دينی (جمهوری اسلامی) برقرار باشد، حرف تازه ای نيست و ما ايرانيان از انقلاب مشروطيت تا به امروز، آن را در بسته بندهای متفاوت و با برداشت های مذهبی متفاوت از زبان شيخ فضل اله نوری، فدائيان اسلام وآيت اله خمينی شنيده ايم. شگفتا که دوباره امروز اين نگرش های کهنه در تازه ترين زرورق ها از جانب برخی از اصلاح طلبان دينی با برچسب "نوانديشی" به بازار داغ سياست عرضه می شود.
آقای عطاءاله مهاجرانی در گفتگو با سايت اصلاح طلبان دينی (جرس) نيات آنان را با وضوح بيشتری تشريح می کند. چنانکه اگربه عمق نگرش ايشان بنگريم متوجه می شويم که ايشان جنبش سبز را يک جنبش ملی دموکراسی خواه که در ورای تعلق های مذهبی و عقيدتی خواستار حقوق شهروندی همه ايرانيان است، نمی داند، بلکه قبل از هرچيز آن را جنبشی اسلامی تصور می کند.
ايشان به جای ارائه درک درستی از ماهيت و ظرفيت جنبش دموکراسی خواهی کنونی ايران (جنبش سبز)، ترجيح می دهد با همان ادبيات نظريه پردازان جمهوری اسلامی در نخستين سالهای پس از انقلاب سخن بگويد. ۳۰ سال پيش طرفداران دو آتشه جمهوری اسلامی در برابر هر پرسش و نقدی که قرار می گرفتند، بی درنگ برای توجيه رفتار و گفتار سياسی خود منقدان را به مسلمان بودن اکثريت مردم ايران توجه می دانند.
آقای مهاجرانی در پاسخ به اين پرسش منقدان که چرا فقط روشنفکران دينی در پای بيانيه پنج نفر شما امضا گذاشته اند می گويد: " ما نمی توانيم نگاه به داخل و ملت ايران را فراموش کنيم، اکثريت قوی و قاطع ملت ايران دين باور هستند و روی سخن اصلی ما با آنان است. کسانی که گرايش غيردينی دارند، سخنگويان خود را دارند. ما سخنگويان چنان جمعيتی نيستيم." مگر کسانی که بدترين نوع استبداد دينی را در ايران روی کار آورده اند و گام به گام در جهت انحصاری کردن و مافيائی کردن قدرت گام برداشته اند با همين استدلال که "اکثريت قوی و قاطع مردم ايران مسلمان اند" مقاصد خود را پيش نمی برند.
مگر در مجلس خبرگان قانون اساسی با همين نگرش و همين استدلال که ما نمايندگان اکثريت مردم مسلمان هستيم نبود که طرفداران ولايت فقيه عقايد و نظرات دينی خود را در قانون اساسی وارد کردند؟ مگر با همين استدلال ها نبود که "همه باهم" جنبش ملی را گام به گام به "همه با من" حکومت دينی تبديل کردند و انحصار طلبی را به جائی رساندند که امروز می بينيم؟ و مگر همين امروز هم اين گرايش که برخی از اصلاح طلبان مذهبی مايلند "خودی ها" متولی گری جنبش سبز را برعهده گيرند را حس نمی کنيم؟
با کدام پژوهش علمی و آماری اين آقايان به اين نتيجه رسيده اند که اکثريت مردم روشنفکران دينی را بر روشنفکرانی که واژه دينی را يدک نمی کشند ترجيح می دهند؟ با کدام تحقيقی می توانند نشان دهند که مردم – اکثريت مردم- خواهان مرزبندی دينی ميان روشنفکران و نخبگان سياسی هستند. مگر مردم ايران همان مردمی نيستند که بيش از صد سال پيش در انقلاب مشروطه دست رد به سينه کسانی که مرزبندی های دينی و شرعی را رواج می دادند، زدند؟ مگر دکتر مصدق که بيش از نيم قرن رهبر يکی از بزرگترين جنبش های ملی و دموکراسی خواه ايران را برعهده گرفت مقبوليت خود را از تعلقات دينی و مذهبی کسب کرد؟ هم جنبش مشروطه و هم نهضت ملی مصدق جنبش هايی ملی بودند که رهبران آنها بخاطر وفاداری به منافع و مصالح ملی مورد اعتماد مردم ايران قرار داشتند و نه اعتقادات مذهبی. مراجع مذهبی آن زمان بسته به نگرش های خود با اين جنبش هم راهی کردند و يا دربرابر آن قرار گرفتند، اما هرگز رهبران محلی و ملی اين جنبش های بزرگ اعتبار خود را از دين کسب نکردند. و دين را به ابزاری برای امتياز گرفتن در سياست تبديل نکردند!
پژوهشگران تاريخ بايد روزی به اين پرسش پاسخ دهند که اگر کودتای ۲۸ مرداد در ايران رخ نمی داد، اگر پس از آن کودتا آزادی های سياسی سرکوب نمی شد، اگر دست کم شاه در اوايل دهه ۵۰ شمسی به آزادی احزاب رضايت می داد آيا بازهم در ايران انقلابی رخ می داد که رهبری آن را روحانيت به دست گيرد و به تاسيس جمهوری اسلامی بيانجامد؟ اگر دست تاريخ به جای آيت اله خمينی، شخصيتی مثل دکتر مصدق را در رهبری قيام بهمن قرار می داد آيا بازهم ملت به "امت مسلمان" و جمهوری به حکومت ولايت فقيه تبديل می شد؟
اگرهمين ملت اکثرا مسلمان در گذشته ای نسبتا دور يعنی ۱۱۰ سال پيش و بار ديگر۶۰ سال پيش پرچم جنبش های آزاديخواهانه و عدالت جويانه ای به دست داشته اند که نه رنگ آن مذهبی بوده و نه رهبران آن روحانی بود و يا به صفاتی مثلی ملی- مذهبی ونوانديش- دينی مزين بوده اند، چگونه است که حالا آنهم ۳۲ سال پس از تجربه استبداد جمهوری اسلامی مدعی اند که مردم ايران از همراهی اصلاح طلبان دينی با روشنفکران برای دفاع از آزادی های سياسی نگران می شوند؟
جنبش دموکراسی خواهی کنونی (جنبش سبز) به گواه زنان و مردان جوانی که در اين دو سال با هوشياری، فرصت سنجی و شجاعت کم نظير، در برابر يکی از بيرحم ترين و سفاک ترين رژيم های تاريخ ايران قد برافراشته اند، نه يک جنبش مذهبی بلکه به تمامی يک جنبش ملی است. آنهايی که با صداقت و رشادت در خيابانها و ميادين شهرهای ايران دست دردست و دوشادوش هم عليه استبداد فرياد می زدند اصلا به اين که هم وطن و هم رزمشان به کدام مذهب و عقيده ای است کاری ندارند. آنها برای دين و مذهب خود سخنگو تعيين نکرده اند که آقای مهاجرانی بگويد " ما سخنگويان "اکثريت قوی و قاطع ملت دين باور" هستيم و "کسانی که گرايش غيردينی دارند سخنگويان خود را دارند. ما سخنگويان چنان جمعيتی نيستيم" اين نگرش و اين بيان فرسنگها از جنبش سبز و ظرفيت های آن عقب تر است.
۷۰ سال پيش زمانی که در جنبش ضداستعماری شبه قاره هند، به خاطر جنگ ميان اقليت مسلمان با اکثريت هندوها شکاف افتاد، مهاتما گاندی در اعتراض به اين جنگ خونين مذهبی، در خانه يک مسلمان به اعتصاب غذای مشهور خود نشست و نه در خانه يک هندو که خانواده او متعلق به آنان بود و اکثريت مردم را هم تشکيل می داند. او اين درايت را داشت که با عمل خود به مردم هندوستان بفهماند که شما از هر عقيده و مذهبی باشيد بالاتر از اين حرفها نخست انسان هستيد و بعد شهروند هندوستان هستيد و برای ساختن دموکراسی انسان بودن و شهروند هندوستان بودن بالاتر از تعلقات و مرزبندی های مذهبی است.
به باور من جنبش سبز امروز ايران از هر نظر پيشرفته تر از جنبش ضداستعماری آن زمان هندوستان است و به مراتب شايسته سخنگويان و رهبرانی است که ظرفيت و رسالت تاريخی اين جنبش را درک کنند.
جنبش سبز فراتر از دايره "خودی ها" و "جمهوری" دينمدار است. جنبش سبز، جنبش دموکراسی خواهی بزرگی است که در محدوده تنگ دايره "خودی ها" جا نمی گيرد. هر محفلی که بخواهد آن را به دايره "خودی ها" محدود نمايد، عرض خود را می برد. اما همه اين محافل و هر کس با هر فکر و عقيده ای حتی متوهمان به امکان اصلاح جمهوری اسلامی همين که رای مردم را بپذيرند و به نتيجه انتخابات آزاد هرچه باشد تن دهند در آن جای می گيرند.
شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰
به گزارش روزنامه شرق، ابراهیم یزدی در یادداشت خود پیرامون مهندس عزت الله سحابی نوشته است:
منَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن ینتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا - در مومنان مردانی هستند كه به پیمانی كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم براهند و هیچ پیمان خود دگرگون نكردهاند- احزاب 23
عزتالله سحابی هم دعوت حق را لبیك گفت و برای دیدار معبود به دیار باقی شتافت. او عمری را با عزت و افتخار سپری كرد. برای اولینبار او را در 63 سال پیش، در دفتر انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران، در خیابان امیركبیر (چراغ برق)، روبهروی كوچه میرزا محمود وزیر، دیدم و با هم آشنا شدیم و با هم پیمان بستیم. آن روز جمعه بود. انجمن اسلامی دانشجویان روزهای جمعه در دفتر كوچك و محقر خود جلسات بحث و انتقاد یا پرسش و پاسخ برگزار میكرد. او دانشجوی سال اول دانشكده فنی بود و من یكسال مانده بود كه دبیرستان را تمام كنم. سال بعد كه وارد دانشكده شدم روزهایی كه برای ادای فرضیه نماز به «نمازخانه» كوچكی كه به همت شادروان مهندس بازرگان، رییس وقت دانشكده فنی، دایر شده بود، یكدیگر را میدیدیم. بعد از ورودم به دانشگاه، من هم به عضویت در شورای مركزی انجمن اسلامی دانشجویان انتخاب شدم و در كنار مهندس سحابی، به همكاری پرداختیم. هر دو عضو شورا، عضو هیات اجرایی و عضو هیات تحریریه مجله فروغ علم (كه مرحوم دكتر سیدجعفر شهیدی صاحب امتیاز آن بود) شدیم. چندی بعد از آنكه مجله فروغ علم تعطیل شد، مرحوم مرتاض لنگرودی كه امتیاز مجله گنج شایگان را داشت، در اختیار انجمن قرار داد. با مهندس سحابی هر دو عضو هیات تحریریه آن شدیم. عمر این مجله نیز كوتاه بود. بعد از كودتای ننگین 28 مرداد 1332 در اولین شماره گنج شایگان، مهندس سحابی در سرمقاله مجله نوشت «ملت مسلمان ایران مستشار مسیحی نمیخواهد.» چاپ این شماره مجله مصادف بود با اولین دهه محرم بعد از كودتای 32. در این شماره گنج شایگان مقالاتی چاپ شد كه با اشاراتی شفافتر از تصریح حكومت كودتا با حكومت یزید مقایسه شده بود. این مقالات كافی بود كه خشم حاكمان جدید را آنچنان برانگیزاند كه دفتر مجله را اشغال كنند. مجله توقیف شد، مدیر مسوول و صاحب امتیاز آن مرحوم مرتاض (پدرخانم لنگرودی- همسر دكتر پیمان) نیز بازداشت شد. به دنبال كودتای 28 مرداد 32، بسیاری از نیروهای فعال سیاسی، رهبران احزاب ملی، استادان، روزنامهنگاران و روحانیان بازداشت شدند. زندانها پر شد از مبارزان ضد استبداد و ضد استیلای خارجی. اما جمعی از نیروهای ملی و ملی-اسلامی دور هم جمع شدند و پرچم مبارزه و مقاومت را برافراشتند: نهضت مقاومت ملی- با شعار: نهضت ادامه دارد، به میدان آمدند- در سرتاسر ایران مردم در خیابانها به اعتراض علیه كودتا پرداختند. مهندس سحابی، همچون بسیاری از فعالان انجمن اسلامی دانشجویان، به نهضت مقاومت ملی پیوست. هر دو با هم، در كمیتههای متعددی فعال شدیم. در كمیته دانشگاه، در كمیته شهرستانها و در كمیته انتشارات، كمیته انتشارات مشمول تهیه نشریات نهضت مقاومت ملی، از جمله روزنامه راه مصدق و چاپ و توزیع آنها بود. در اسفند سال 1333، مهندس سحابی، در حالی كه نشریات چاپ و آماده برای توزیع را از خانه امن، محل چاپخانه، خارج میكرد تا به مركز توزیع برساند، بازداشت شد. او را به فرمانداری نظامی مستقر در شهربانی كل كشور بردند. او به همراه مرحوم عسگری و چند هفته بعد، مرحوم مهندس بازرگان، ماهها در زیرزمین ساختمان شهربانی كل كشور، جایی كه بعدها به «كمیته مشترك» معروف شد، در بازداشت به سر بردند و این اولین تجربه مهندس سحابی با زندان و بازجویی و فشار بود.
او استوار و با قامتی برافراشته، بدون تردید و تزلزل به راه خود ادامه داد. در سال 1340 او به موسسین نهضت آزادی، مرحومان آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان، دكتر یدالله سحابی پیوست. در بهمن 1341 به اتفاق یارانش بار دیگر به زندان افتاد. در دادگاه نظامی با شهامت از فكر و اندیشه خود و یارانش و از مبارزه بر حق ملت ایران دفاع كرد و به زندان محكوم شد. او و یارانش در زندان هم مقاومت كردند و اسوه و الگوی مقاومت، صداقت و بردباری شدند، این مقاومت به قیمت انتقال آنان از زندان تهران به قلعه برازجان تمام شد. در اوایل 1350، تازه از زندان آزاد شده بود كه موج جدیدی از مبارزه علیه استبداد سلطنتی و استیلای بیگانه ایران را فرا گرفته بود، اینبار او به اتهام همكاری با مجاهدین اولیه به زندان افتاد و شكنجههای سختی را تحمل كرد. از این آزمون نیز او سربلند بیرون آمد. در این نوبت هم او با آرامشی در خور تحسین و آموزنده برای مبارزین جوانتر، از خود مقاومت و ایستادگی نشان داد. در آستانه پیروزی انقلاب، در حالی كه اسوه مقاومت و الگوی سرافرازی بود، از زندان آزاد شد و به خیل مبارزان پیوست. بعد از آزادی، او به پاریس آمد. برای اولینبار بعد از سالها دوری از هم، یكدیگر را دیدیم و در آغوش كشیدیم، حرفهای بسیاری داشتیم كه با هم بزنیم، میزدیم، اما خیلی از مسایل بود كه نیاز به فراغت برای بررسی آنها داشت. با وجود آنكه مهندس عزیز ما - مایه عزت و افتخار ما- بر اثر سالها زندان و فشار و سركوب سخت تكیده شده بود، اما همچنان سرشار از ایمان به خدا و اسیر اراده ملت و پیروزی مبارزه بود .
بعد از پیروزی در شورای انقلاب، در دولت موقت و سپس در مجلس اول مصدر خدمات فراوانی بود. در هر كجا كه بود با صفا و صداقت خالصانه كار میكرد هنگامی كه چالش داخلی از اواسط دهه 60 شروع شد، مهندس باعزت در همه جا و در همه وقت اعتدال و میانهروی و پرهیز از افراطیگری را به دوستان جوان توصیه میكرد و هر كجا لازم بود، به همراه یارانش از ادای توصیه به حق و راهنماییهای مشفقانه خودداری نمیكرد. مهندس سحابی، از هر فرصتی برای توصیه به حق استفاده میكرد. او هرگز از جاده اعتدال و میانهروی خارج نشد. ما امروز سوگمندانه به یاد یار از دست رفته خود نشستهایم. او با شرف و افتخار زندگی كرد و با عزت و سربلندی به دیدار معبودش رفت. تردیدی ندارم كه ملت ایران قدر خدمتگزاران صادق، صالح و واقعی خود را میداند. او همچنان در دلهای مردم جای دارد. من درگذشت این رادمرد بزرگ را به ملت ایران، به همرزمانش، به خانوادهاش به خصوص همسر فداكار، مقاوم و وفادارش و فرزندانش (هاله و حامد) تسلیت میگویم. خدایش او را رحمت كند و بر درجاتش بیفزاید.
[ روزنامه شرق]
برگردان: سیامند زندی
لوموند 22 آوريل، 2011
گفتگوی نويسنده و نظريه پرداز، عبدالوهاب مِدِب، و طارق رمضان، متخصص الهيات به ابتکار لوموند در رابطه با نقش مذهب در انقلابات عربی.
آيا اين جنبشهای رهايیبخشی را که از ژانويهی گذشته تا کنون مغرب و مشرق از سر میگذرانند، میتوان پُست اسلامی ناميد ؟ آيا به گمانِ شما موضوع مذهب در مرکز تحرکات نيست ؟ و اگر چنين است، چگونه میتوان آن را به توضيح نشست ؟
طارق رمضان : در مجموع، اين روندها درک و برداشتِ ما را تعديل کردهاند، و ما را از اين منظرِ سادهانگارانه که ديکتاتور را در مقابلِ اسلاميسم راديکال قرار میداد خارج کرده ؛ اين همان منظری است که ديکتاتورها خود ارائه میدادند و به سرعت هم توسطِ متحدين غربیشان پذيرفته شده بود. در مقابلِ مردمانی متعلق به همهی گرايشهای سياسی – اجتماعی، که هيچ رهبری سياسیِ مشخصی ندارند، و ارزشهای آزادی را در مقابلِ ديکتاتوری، فساد و حامیپروری قرار میدهند، تحليل و آناليزهایِ ما در برخی موارد از نگرانی از اسلاميسم به نفیِ اسلام گذار کردهاند. در هر حال اين انقلابات بسته به يک منشاء و مرجعِ اسلامیاند : آنها تحتِ نامِ اسلام نيستند، اما در عينِحال ارزشهايی که طرح میکنند، در تقابل با اسلام نيست. ارجاع به اسلام مانعی در مقابلِ تاکيد بر ارزشهايی که ما همه در آن مشترکيم نيست. موضوع بر سر اين است که اين جنبشها اسلاميست نيستند، اما اين امر به معنای آن نيست که الزاماً اسلامی هم نيستند. منشاء مذهبیِ بطور کامل نه از گفتار و نه از ريتمِ بسيجِ اجتماعی در جمعهها حذف نشده.
عبدالوهاب مِدِب : نه پست اسلامی، بلکه ورای اسلام : من آنچه که در تونس و مصر گذشته را اين گونه توضيح میدهم. موضوع ارجاع به مذهب اصلاً طرح نشده. اين تحولات اصلاً هيچ ارتباطی با هويت مذهبی يا فرهنگی ندارند. مردم بر عليه شرايطی سر به شورش برداشتهاند که حقوق فردی[1] در آن رعايت نمیشده. تضمينی بر رعايت حداقلهای منزلتِ فردی و انسانی نبوده. اين خيزش فرایِ هويتها صورت گرفته. برای اين اعتراض نمیکنيم که مسلمانيم، بلکه اعتراض میکنيم به خاطر اينکه تحتِ ستم هستيم. اعتراضات تحتِ عنوان انسانيتِ تحقير شده، صورت گرفته. به محضِ اين که کلامی از سرزمينهای جنوبی به ميان میآيد، فوراً خارشی تحت عنوان ارجاع به مرجع سر میرسد که پايه گذار تفاوت است. در واقع اين واکنشی غربی است که هميشه چيزی اسلامی در هر تحول و حرکتی که در سرزمينهايی که مذهبِ غالب اسلام است، ببيند. تنها چيزی که مورد استناد قرار گرفته، آزادی به مثابه اصلی متعلق به انسان، به عنوان حقی طبيعی بوده. البته فرهنگ و مذهب اين کشورها مانعی برای اين فراخوانی به آزادی نبودهاند. به همين ترتيب اين جنبشها نه اسلاميست بودهاند و نه اسلامی. آنهايی که به پا خاستهاند خواهان حقوقِ فردیِ خود و حقی که بر سرزمين خود دارند، شدهاند ؛ چيزهايی که همواره توسطِ درندهخويانی که بر آنها حکومت میکنند، از آنها دريغ شده. آنهايی که شهامت و دليریِ تظاهرات کردن و مقابله با مرگ را داشتند، از همين [ارزشها] دفاع میکردند و همين مطالبات را داشتند : يعنی همچون انسانی آزاد زيستن. اين عربها میتوانستند چينی و يا برمهای باشند. تنها مرجعی که به آن ارجاع کردهاند حقِ آزاد زيستن بوده، شأن و منزلتِ انسانی، عدالتی که هر انسانی طالب آن است. اين از دوگانگیِ اسلام/غرب فراتر میرود.
طارق رمضان : من کمی کوتاه میآيم. پيش از اينها، و حتی در تونس، اين جنبشهای تودهای هرگز ارجاع خود به مرجعِ مذهبی و فرهنگی را نفی نکردهاند. حتی اگر تظاهر کنندگان نمیخواستهاند که اين انقلاب توسط اسلام سياسی مصادره و تصاحب شود، همه بر اين نظر بودهاند که مطالبهی آزادی با اتکا به تاريخ، فرهنگ و مذهبشان عملی خواهد شد. مباحثِ درونیای که امروزه شاهديم خود سندی هستند بر اين فقدان آشکارِ گفتگو در بطنِ جامعهی مدنی و ميانِ گرايشهای مختلف سياسی و ايدئولوژيک (در واقع ضعفِ اين گونه جنبشها). آنچه که چشمگير است، عدم حضور شعارهای ضد غرب و ضد اسرائيل در گردهمايیها و راهپيمايی هاست. موضوع بر سر جنبشهايی برای بازيابی ارزشهاست، جنبشهايی که نه له و نه عليه غرب بسيج شدهاند، بلکه هدفشان کسبِ آزادیِ ريشه گرفته از تاريخ و ارجاع به مراجعِ خودشان است.
عبدالوهاب مِدِب : هزار شکل و نحوه برای دمکرات بودن وجود ندارد. من نمیفهمم چرا بايد خود را از ابداعات غربی متمايز کرد. اين ابداعات متعلق به بشريت است. هر کانديدايی، زبانِ تکلمش هر چه که باشد، به هر فرهنگی که تعلق داشته باشد، اعتقاداتش هر چه که باشد، میتواند آن را با آنچه که هست هماهنگ کند. در کشورهای مسلمان، از بعد از اصلاح طلبانِ قرنِ نوزدهم، بزدل و ترسو ماندهايم، همچنان لنگان لنگان کوشيدهايم ابداعات سياسی مدرن را با روندهايی که از پيش در سنن اسلامی موجود بودهاند آشتی بدهيم : به اين ترتيب است که پارلمانتاريسم را با مفهوم شورای قرآنی که در بهترين حالت، چيزی شبيه به مجمعِ مشورتیِ شاه میشود، تعريف کردهايم. اين تقريبِ نا به هنگام و غير تاريخی نه تنها به شفاف سازی اين مفاهيم کمکی نمیکند، بلکه بر ابهام آن بيشتر میافزايد. از چنين جهت گيریهايی در تونس و مصر اجتناب شد. جنبشِ بخشی از مردم توسطِ طبقهی متوسط تقويت شد و سپس روشنفکران و فرهيختگان به اين مفاهيم متعهد پيوستند : آزادی، برابری، عدالت از ديدگاهی فلسفی، حقوقی و تاريخی مورد بحث و بررسی قرار گرفت. کشورهايی مثلِ يمن و ليبی بودند که جنبششان فاقدِ اين محتوایِ مفهومی بود. غريزهی آزادی آبشخور از مبانیِ برداشت شده در سنتی اسلامی گرفته ؛ سنتِ اسلامیای که با اسلام سياسی سرِ سازگاری ندارد. مرجع بيشتر از عرف [اجتماعی] برمیخيزد تا فرهنگِ مکتوب. اينجاست که ابعادِ عظيمِ وظايفِ پيشِ رو را میتوان سنجيد : يک کار آموزشی برای ارائهی مضمون و جهتگيریای که در هماهنگی با مطالبات باشند ! اين دولتها وظايفِ دولتِ مدرن همچون آموزشِ تودهها را به انجام نرساندهاند.
انديشهی رهايی ديگر نه به مثابه کنده شدن از فرهنگِ اصلی و قومی، اما آيا میتواند در يک مهاربند اسلامی ثبت شود ؟ يعنی هيچ گسستگی و شکافی ميان فرهنگِ دمکراتيک و فرهنگ اسلامی وجود ندارد ؟
طارق رمضان : فراخوانی به ارزشهای دمکراتيک الزاماً در تقابل و مقابله با زمينهی فرهنگی و يا مذهبی صورت نمیگيرد. بايد اين را به دقت درک کرد و متوجه شد که هيچ تحولی در افريقایِ شمالی و يا خاورميانه بدونِ گفتگويی اجتماعی، سياسی، حتی اقتصادی، از آن نوع گفتگويی که در پیِ يافتنِ جايگاه مذهب و نقش آن در نهادها و محيط اجتماعی است، صورت نخواهد گرفت. نسلِ جوان، حتی در ميانِ اسلاميستها، بسيار کمتر به [نمونهی] ايران به عنوان مرجع [فکری] احاله میکنند تا ترکيه : آنها در ترکيه کشوری میبينند که با رجوع به مراجعِ اسلامیاش توانسته ارزشهايی را که موجب بازشناسی هويتشان میشود و متعلق به ما هستند، در مدلِ سياسیاش ادغام کند. در مراکش، در مصر، در تونس، در يمن و يا در اردن بخشی از اسلاميستها با دولتی مدنی موافقند. حتی انديشهی سياسی اسلاميستها در جريان سی سال گذشته رشد و تکامل يافته. با در نظر گرفتنِ اين که اين ارزشها برخاسته از زمينههای همين جوامعند، ادای احترامی خواهيم کرد به مباحث و گفتگوهای جاری در اين جوامع، گفتگوهايی که قادر خواهند بود ما را به مدلهای دمکراتيک، درونزاد و باثباتی رهنمون شوند، مدلهايی که از مشروعيت اجتماعی هم برخوردار خواهند بود.
عبدالوهاب مِدِب : به گمانِ من، اين تحولات رشد و تکاملِ همهی گرايشات را شتاب داده. ديگر از معادلهی ازلی که الزاماً ديکتاتور را در مقابل اسلاميستها قرار میداد، خارج شدهايم. اين امر در مدلِ ترکيه، میتواند به سوی رشد و تکامل يافتنِ يک «دمکراسی اسلامی» در مقابلِ «دمکراسی مسيحی» در فضای آلمانی يا ايتاليايی، حرکت کند. زمان به ما خواهد گفت که تغييرِ گرايشِ القرضاوی[2] از دولتی اسلامی به سوی دولتی مدنی با ارجاع به اسلام، و تاکيد بر اين که او نه به دين، بلکه به تمدن و مدنيت فکر میکند، از سرِ فرصت طلبی است يا صادقانه. اين تمايزِ جوهری موضوع اصلی بحثِ اثرِ من است. اما اين [تمايز] زمانی عملی و اجرايی خواهد بود که از محدودهی منشاء و اصلِ آن خارج شويم. در يک افقِ جهان شمولِ نئو کانتی است که اين تمايز گذاری نطفه خواهد بست. میبايست که جدولی مشترک تهيه کرده و بنويسيم. يعنی اين که در بابِ تعددِ تمدنهايمان مباحثه و گفتگو بکنيم : اسلام در کنارِ چين، هند، غرب، میتواند سهمی ارزشمند در اين گفتگو داشته باشد. بطور مثال، در پايان قرنِ دهم، صوفی ترمذی به ما کتابِ عدمِ امکانِ ترادف[3] را داده، که پايه گذار نوعی اخلاقِ تمايزاتِ جزئی است. امروز، بسيار سودمند خواهد بود که روانشناسیِ تمايزات و تفاوتهای جزئیای که ميان «اختلافِ نظر» با «تقابل»، «مطالبهی حقِ خود» با «انتقام گرفتن» ... را يادآوری کنيم. نظام نامه و قانونی که از اين برخواهد خاست، تنها منظور کنندهی حقوق نخواهد بود، که اخلاق و روشی نيز با خود خواهد داشت. از تجربياتِ ملل سود خواهد برد.
پرنسيپهای قانونی و نظام نامهای اين دولتهای برخاسته از انقلابات عربی چه میبايست باشد ؟ آن ارزشهای پايهای که پس از برکناریِ ديکتاتورها میبايست منظور نظر قرار گيرند، کدامند ؟
طارق رمضان : در رويارويیِ تمدنها، در 1994، اين کيفيتِ دشواریزای دولت اسلامی را مورد بحث قرار دادهام. امروز، در جوامعی با اکثريتِ مسلمان، انقلابات برای استقرار يک دولت اسلامی صورت نمیگيرد. سمت و سوی گفتگوها تشخيصِ و برتریِ اصولِ روشن و شفاف و مدلهایِ منعطف است. مدلهای تاريخی که در تونس، مصر، يمن و يا ليبی ظاهر خواهند شد (و اميدوارم همينطور در همه جای دنيای عرب) در خارج از آنجا تعيين نمیشود : آنها محصول همين جوامعاند، با تاريخ، فرهنگ و روانشناسیِ جمعیشان. من پنج اصل جدايیناپذير برای هر قانونِ اساسی و نظامنامهای قائلم که از اين قرارند : حاکميت قانون ؛ شهروندیِ متساویالحقوق ؛ حق رای همگانی ؛ اجبار به پاسخگويی در برابر وظايف به عهده گرفته شده [برای منتخبين] ؛ تفکيک قوا. حالا با هر مدل تاريخیای که خود را به آن متعلق بدانند، اين اصول جهان شمولند. اگر امرِ مذهب میتواند در جريانِ گذارِ سياسی مورد ارجاع قرار گيرد، برای طرحِ موضوع اخلاقيات در نتيجهی نهايی است. عناصرِ اجتماع میبايست در رابطه با اخلاقياتشان يکديگر را مورد بررسی قرار داده و زير سئوال برند : اين همان چيزی است که لايههای تشکيلدهندهی يک ملت را میسازد. يک ملت، يعنی گفتگوی سازندهی اخلاقيات و نتايجِ نهايی در بطنِ دولتی که به آن احترام میگذارد. در اسلام چيزی نيست که در تقابل با قدرتِ در بالا، مرتبط با امور مذهبی، و قدرتِ حاصل از گفتگو، [يعنی همان] دولتِ دمکراتيک و سکولاريزه قرار بگيرد. در مراکش، تونس، مصر، اردن، يمن از مفهوم دولتِ مدنی استفاده میشود. در جوامعِ اکثريت مسلمان، مفاهيمِ سکولاريزاسيون و لائيسيته وابسته به يک روند رهايی و دمکراتيزاسيون نيستند. بنعلی، بشارالاسد، صدام حسين، مبارک و حتی آتاتورک مدلهای لائيسيتهی خود را [به جامعه] تحميل میکنند، که [مدلهای] ديکتاتوری است، که دولت از مذهب جداست، برای اينکه بهتر قادر به کنترل و تحتِ سلطه درآوردن آن باشد. سکولاريزاسيون در جهانِ عرب تاريخاً در اشتراک با استعمار و ديکتاتوری بوده، میبايست يادآوری کرد و اميدوار بود که گفتگو و مباحثهی کنونی راه را برای مدلهای بومی و دمکراتيک بگشايد.
عبدالوهاب مِدِب : دو مضمون ساختارِ جوامعِ ما را تشکيل دادهاند : جمهوری و دمکراسی. سنتِ فرانسوی اولويت را به جمهوريت میدهد ؛ اين امر در تونس بورقيبه و در ترکيهی آتاتورک نيز بر همين روال بوده. در اين دو کشور، به همان طريقی که [ژان ژاک] روسو طرح میکرد، دولت آموزش دهندهی مردم بود. سياستِ اجباریِ مدرنيزاسيون، بدنهی اجتماعی را در فضایِ فقدان آزادی تغيير شکل داد. در ترکيه، حتی تنوعِ مديريت شده توسط امپراطوری عثمانی، به وسيلهی جمهوريت کنار گذاشته شد، که به عدم شناسايیِ قتلِ عام ارمنيان و خصوصيات و ويژگی کُردها انجاميد. اردوغان کوشيده تا اين روند را معکوس کند، تا دمکراسی را در اولويت و رديفِ اول قرار دهد. اين در چارچوبِ جامعهای پيشاپيش مدرنيزه است که اسلاميسم در شرايطی قرار گرفته که [میتواند]خود را به دمکراسی اسلامی تغيير دهد. تحولاتِ اخيرِ تونس با خود نشانههای فقدانِ مدرنيته را ظاهر کردند، يعنی فضای دمکراتيک برای تبديل نمودنِ آزادی به يک فرد زنده[4]، همانطوری که توکويل برای برابری در امريکا میگفت. در اين دو جامعهی پيشاپيش مدرنيزه، ارجاع به شريعت از ساختارِ قانونی حذف شده است. میبايست که قانونگزار هوشيار مانده و اين دستاوردِ ارزشمند را که به حقوق ثبات بخشيده و سَمبُلِ مدرنيزاسيون است، همچنان حفظ و نگهداری کند. در همه جای ديگر ارجاع به شريعت همچنان با صراحت ادامه دارد. و در نتيجه همواره بايد برای آشتی دادنِ دولتِ مدنی و حقوقِ الهی سرگرم آکروباسی و کله معلق زدن بود. به همين طريق ساختارِ دولتی لرزان خواهد بود. حسنالبنا پايه گذار اخوانالمسلمين آن گاه که کشورهای مسلمانی را که در قانونِ اساسیشان اسلام را همچون مذهب حکومتی اعلام کرده بودند، به برگزيدنِ شريعتِ همچون منبع و مرجعِ قانونگزاری دعوت میکرد، با خودش در انسجام و هماهنگی بود.
طارق رمضان : شريعت واژهای چندمعنايی است. برخی، همچون عربستان سعودی، قرائتی واژه به واژه از آن ارائه میدهند. ديگرانی نيز ترجيح میدهند آن را همچون چشماندازی از هدف، معنا و مفهوم کنند. اروپا هم چنين مباحثهای را پشت سر گذاشته : آيا لازم بود که در قانون اساسی اروپايی هم ارجاع مذهبی، اصليتِ مسيحی اروپا گنجانده شود ؟ برخی به نامِ لائيسيته، با آن مخالفت میکردند ؛ برخی ديگر در آن منبعی برای الهام میديدند. در جهانِ مسلمان، امروز نيز همين مباحثه جاری است. بعضی شريعت را همچون کُدی شديداً هنجاری و الهی تصور میکنند، برخی ديگر، مثلِ من، فکر میکنند که شريعت يک پديدهی ساختهی انسان است که ما را در جهت گيریِ اخلاقیمان ياری میدهد. مباحثه و گفتگویِ نظام نامهای و قانون اساسی میبايست ما را به گفتگو در رابطه با جوهرِ واژهی شريعت برساند. به جایِ کنار زدنِ اين مرجع، جوهری انتقادی از درون به آن بدهيم.
جالبتر نخواهد بود که اين ملاحظاتِ اخلاقی الهام بخش قانون اساسی شوند، بی آنکه الزاماً در آن گنجانده شوند ؟ چرا میبايست خطر کرد و شريعت را در قانون اساسی گنجاند ؟
طارق رمضان : مشکل با گنجاندن يا حذف مفاهيمی که مورد ارجاعِ اکثريتِ يک جامعه است حل نمیشود. میبايست مباحثه و گفتگويی بر سر درک و جوهرِ مفاهيم و مدلهای سياسی را پايه نهاد. تفکيکِ قوا در تضاد و تقابل با اسلام نيست. با يا بدونِ طرح کردن شريعت در قانونِ اساسی، میبايست بحثی بر سرِ اصولِ ممنوعه را آغاز کرد، و اين مباحثه حياتی است. ما هم اکنون در دورهای پرخطر هستيم. بسياری البته، خواهند کوشيد اين انقلابات را مصادره کنند تا مدلهای تئوکراتيک نه يک کلام بيش و نه يک کلام کم را تحميل کنند، ديگرانی تلاش خواهند کرد که راه غرب را پی بگيرند، و ديگرانی هم به جستجوی راه سومی برخواهند آمد : تنها مباحثه و گفتگويی انتقادی از درون امکانِ پديداری جامعهای آزاد و آشتیِ اين جامعه با خود را فراهم خواهد آورد.
عبدالوهاب مِدِب : من طرفدارِ آناليز و تحليلِ انتقادی ساختار[5] هستم. با تعليق ارجاع به شريعت، من از يک فرمِ هويتی افسانهای دست میکشم تا آن را با نهادهای عقلانی که شهر و مدنيت و زندگیِ جمعی را سامان میدهند، جايگزين کنم. در مقابلِ اين گسستِ تحميلیِ تاريخ، من حاضر به ساختن و بنا کردن بر پايهی شريعت، برای اوهام و خيالاتِ پيوستگی نيستم. هر کسی راه و کلکهای حقوقی خودش را دارد. شريعت به عربی به معنای راه و طريق است. بايد مسيرِ خروج از اين راه را يافت. اگر رفرميست شريعت را در آنجايی که همچنان در متن درج شده، حفظ و ضبط میکند تا از مضمون تهیاش کند، من را همچون متحد در کنارِ خود خواهد داشت. اگر وظيفهاش اين باشد که در آنجايی هم که پيش از اين ملغی و حذف شده، مجدداً واردش کند، ارتجاع و بازگشت به عقب است و من در مقابلش خواهم ايستاد.
طارق رمضان : من يک رفرميستم. برای دستيابی به يک اخلاقياتِ کاربردی، میبايست گفتگويی ميان علما و متن شناسان با علما و دانشمندانِ مضمون سامان داد. و در ميانِ اين دستهی آخر، برخی اصلاً مسلمان نيستند. اين گفتگویِ انتقادی تنها راهِ مباحثه در بابِ مضمون و مفهومِ ترمينولوژی و واژگانی است که به کار میگيريم، از جمله واژهی شريعت. اين واژه ميانِ طرفداران و مخالفينش به جمود دچار آمده. قدرتی سحرآميز[6] به شريعت دادن و ساختاری از اصول مقدس از آن ساختن خطرناک است، اين يعنی امکانِ به وجود آوردنِ يک تئوکراسی اسلامی. اما نمیتوان اين واژه را از ذهنِ ناخودآگاهِ مسلمانِ معاصر حذف کرد. موضوع بيشتر بر سر نگاهی انتقادی به مضمون آن است.
عبدالوهاب مِدِب : ما میبايست شريعت به مثابهِ نمادِ هويت را، مورد نقد و تحليل ساختاری قرار دهيم ؛ اين يک توهم است، ساختاری است خيالی. چرا برای خو گرفتن به آزادی و دمکراسی، بايد از مسيرِی به جز منطق شريعت عبور کنيم ؟ اين همان تسليم شدن به قدرتِ سحرآميز[7] است. چگونه میتوان حق حاکميت مردم را با حق حاکميت الهی آشتی داد ؟ ابنِ رشد در پيمانِ قطعی[8]، موضوعِ وامدار بودن به ديگر فرهنگها را طرح میکند. به نظرِ او همهی نوآوریهای تکنيکی دستاوردی است برای کلِ بشريت. میبايست چگونه مقتصد بودن را بلد بود. ما که نمیبايست همان چيزهايی را که پيش از اين خلق شده و موجودند را باری ديگر خلق کنيم. حتی به عنوان مسلمان میبايست سپاسگزار يونانیها باشيم که «ابزار» منطق را، که همان اُرگانونِ[9] ارسطو باشد، خلق کردهاند. با توجه کردن به گفتارِ طارق رمضان، احساس میکنم که میکوشد با عبور از قيفِ شريعت، دمکراسی را از هيچ خلق و بازآوری کند[10]، در حالی که ابزار تکنيکی سياست در اختيارمان است. غرب دمکراسی را ابداع کرده ؛ پديدهای که غرب خلقتش را مديريت کرد، دستاوردی است برای همهی بشريت : حالا وظيفهی ماست که گسترش و توسعهاش دهيم، غنیاش کنيم، آن را با آنچه که هستيم وفق دهيم. [دستاوردهای سالهای] روشنگری ديگر به غرب تعلق ندارند. آنها يکی از تعلقات بشریاند.
طارق رمضان : مراجعه و نقل قول از ابن رشد به عنوان نمايندهی سنت اسلامی، نگرشی است عميقاً غربی! من ترجيح میدهم به شمارِ بزرگی از انديشمندان [اسلامی] همچون شطيبی، قاضی اندلسیِ قرنِ چهاردهم مراجعه کنم، که همهی فلسفهی احکامِ اسلامی را در مرحلهی اهداف و اخلاقيات در نظر میگيرد. تنها راهِ رها سازی خود از اين گره ذهنی، نه فقط پذيرفتن و کنار آمدن با بدهی های [تاريخی]مان، بلکه درگير شدن در گفتگويی انتقادی با ترمينولوژی ای است که به ما تعلق دارد. امروز در جامعهای که اکثريتِ آن مسلمان است، موضوع بر سر درکِ اين نکته نهفته است که ارزشهای جهانی برخاسته از فرهنگها و جوامعِ متفاوتند. تبليغ و ترويج برای اين ارزشهای انکار نشدنی میتواند تحتِ نامِ درکِ من از شريعت صورت پذيرد. از نظرِ شما آيا ممکن نيست که جوامعِ با جمعيتِ اکثريت مسلمان از مرجعی مذهبی الهام بگيرند، و در عينِ حال جامعهای دمکراتيک مستقر بر پايهی حقوق بشر بنا کنند، جامعهای که در نهايت در آن عدالت، شأنِ انسانی و برابریِ زن و مرد برقرار باشد ؟ يا اين که اين جوامع برای رسيدن به چنين هدفی میبايست خود را از ارجاع به منابعِ اسلامیشان رها کنند ؟
عبدالوهاب مِدِب : به اندازهای مستقل [فکری] و مختار هستم که در رابطه با ارجاع به مرجعِ غربی عقده و گره ذهنیای نداشته باشم. شطيبی خود از حقوق رومی الهام میگيرد که مفهوم مرکزی و مرکز ثقل آن همان سازش بر اساس مصلحت متقابل[11] است و از نظر او اين وسيله از چسبيدن به مفاهيم اصولی مفيدتر است. هيچ مادهی نابی وجود ندارد. ايدههای بزرگ در ميان زبانها و افراد بشر سيال و در حرکتند. اسلام برای بنا نهادن بزرگی و عظمتاش از يونانيان، لاتينها، هندويان، پارسیها و چينیها الهام و بهره گرفته. اروپائيان توسط اسلام آموزش ديدند و آموختند. به اين ترتيب من میتوانم قرآنی را که با اصولِ روشنگریِ بر آن نور تابيده شده را بخوانم. اما برای اين امر میبايست ابتدا به گسستی معرفت شناسانه اقدام کرد. به عنوان مثال، آيات 42 تا 50 از سورهی پنجم بنيادهای قانون در رابطه با اهل ذمه را برای قانون گزاری که بر مبنای منطق شريعت عمل میکند، تعيين کرده، که در واقع پيروانِ باقیِ اديانِ يکتاپرست را صاحبِ موقعيتِ تحتالحمايه معرفی کرده است، تا که حضورِ آنها در بلاد به رغمِ موقعيتِ اقليتی آنان به رسميت شناخته شود : « اگر خدا مىخواست، همه شما را امت واحدى قرار مىداد؛ ولى خدا مىخواهد شما را در آنچه به شما بخشيده بيازمايد، پس در نيكيها بر يكديگر سبقت جوييد! بازگشت همهی شما، به سوى خداست.»[12] در دورهی کنونی که جايگاهِ [اهل] ذمه [عملاً] توسطِ برابریِ شهروندان منسوخ شده، من اين متن را به روش و نحوهی ديگری قرائت میکنم. بر پايهی آن، میتوان الهياتی برای مذاهب بنا نهاد که ميانِ اعتقاداتی که معيارشان همسانیِ اخلاقی در دسترسی برابر به حقيقتی لرزان به سویِ نامشخص است، همزيستی ايجاد کند. اين قطعهی قرآنی مبلغ و اعلامکنندهی تشابه و تمثيلاتِ سه حلقهای است که لسينگِ بوکاس برای نشاندادنِ تحمل و رواداری در ناتانِ خردمند[13] به کار میگيرد، درامی که شخصيتهای اصلیِ آن در جميعِ جهاتِ اعتقادیشان در قلبِ شهرِ اسلامی به يکديگر برخورد میکنند.
طارق رمضان : چگونه اين مفهومِ شريعت را فارغ از توانِ سحرآلودش کنيم ؟ با حذف کردنِ آن از يک متنِ قانونی نمیتوان اين کار را کرد ؛ با نقد آن است که میتوان به اين هدف دست يافت.
عبدالوهاب مِدِب : پس [با اضافه کردن آن به متنِ قانون] چگونه میتوان عدم تجانسِ منابعِ قانون را مديريت کرد ؟
آيا متنِ خود قرآن زمينه را برای قرائتی بنيادگرا آماده نمیکند ؟ به طور مثال موقعيت زن، به نظر میرسد در تضاد با اصولِ جمهوريت و يا «حقوقِ برابرِ شهروندی» که طارق رمضان به آن به عنوان اصلی انکارناپذير اشاره میکرد، است.
عبدالوهاب مِدِب : آن بخشهايی از قرآن در مورد زنان که ما را شوکه میکنند، معادلهايی در انجيل هم دارند. اين تنها يک ابداع و نوآوری قرآنی نيست. موقعيتِ زن در قرآن حتی بسيار پيشرفته از آن در انجيل است. مشکل آنجاست که عمدهی ذوب شدگان در انجيل مرحلهی خوانش متن را پشت سر گذاشتهاند، در حالی که بسياری از قرائت کنندگانِ مسلمان (و نه فقط اسلاميستها) همچنان قرآن را با قرائتی که تداوم گر چارچوبِ پدرسالارِ دورانِ نزول آن است، میخوانند. در حالی که امروز ما از دورانِ پدرسالار فاصلهی بسيار گرفتهايم. جوانانی که زمستان گذشته در مصر و تونس سر به شورش برداشتند، آموزش دهندگان پدرانِ خود بودند. يک بخش از قرآن منسوخ شده و با بازگشت به مضمون میبايست آن را خنثی کرد. به گمانِ من امروز در برخورد با متونِ قرآنی نگاهی تاريخی[14] لازم و حياتی است. امروزه شمار بزرگی از مسلمانان در شناختِ اسلام[15] به عنوان دانش و اندوختهای بينالمللی شراکت و همکاری میکنند و طرفدار متدِی تاريخی و مطالعهی متونند. میبايست که نتايج اين مطالعات از آتليههای تحقيقاتی خارج شده و تبديل به دانش عمومی شود. کاری آموزشی لازم است و در پيش رو. آيا اين هم همانطور که کُندُرسه میطلبيد يکی از وظايفِ در پيشِ رویِ دولت آينده که وظيفهی آموزش مردم را به عهده میگيرد، خواهد بود ؟
طارق رمضان : اين موضوعات وسيعاً مورد سوءاستفاده قرار گرفته و دستکاری شدهاند. سنتِ مسيحی، يهودی و يا بودايی نيز متونی در خود دارند که میتوانند با اندازهگيرِ معيار و ارزشهای امروزِ ما شوک برانگيز باشند. در موردِ اسلام، اما بر همهی سنتِ درکِ مفاهيم با رجوع به زمينههای تاريخی و اجتماعی[16] آن ناديده گرفته میشود. خود را مجاز به تاکيد و ماندن روی يک متن میکنيم، طوری که گويی اين متن نه در زمينهای تاريخی بوده است.
شما متوجه هستيد که برخی رفتارهای مسلمانان میتواند شوک برانگيز باشد ؟
عبدالوهاب مِدِب : بله، مشخصاً اين که برخی از مساجد تا توی خيابان هم میآيند و خيابان را بند میآورند... ادغام و درهم تنيدگی[17] به معنایِ احترام به قوانينِ ميهمان نوازی هم هست. اين قانون شاملِ ملاحظه کاری، تفاوت گذاری ميانِ ملاء عام و منزل میشود. نمايشِ خيابانیِ متظاهر به اعتقادات و باورها میتواند همچون پرووکاسيون، همچون فراخوانی به پيروزی و تسخير، چون دعوتی دينی و امر به معروف و همچون تداخلی با آزادیِ ديگران در انظار آيد. طیِ سی سالِ گذشته اسلاميستها حملاتِ بسيار خشونتباری عليه لائيکها انجام دادهاند. زيرِ عنوانِ لائيک و خائن، محمد موروی تونسی کوشيد که نشان دهد که لائيکها در حالِ آماده کردنِ زمينه برای ورود امپرياليسم فرهنگی و سياسی هستند. به نظرِ يوسف القرضاویِ مصری، عضو سابقِ اخوانالمسلمين و واعظِ کانالِ قطریِ الجزيره «لائيسيته حقوقِ مثبت را میپذيرد، [حقوقی] که نه تاريخ دارد، نه ريشه، نه پذيرشِ عمومی، اما حقوقِ مسلمان را که اکثريت آن را به عنوان قوانينِ الهی میشناسند رد میکند... لائيکی که اجرا و عملی نمودنِ حقوقِ اسلام را به رسميت نشناسد، مرتد است». در حالی که در متنِ شريعت، مرتد به اشدِ مجازات محکوم شده. حالا تازه اين فرد بنيانگزارِ شورای اروپايیِ فتوا و تحقيق است ؛ در نتيجه [با اين طرز استدلال] در متنِ شريعت مرتد محکوم به اشد مجازات است. خوب حالا چگونه اين ارجاع به مرجعِ قرضاوی را در يک دولتِ مدنی که کمی پيشتر از آن سخن گفتيم، معنی کنيم ؟ آيا اين نشانی از يک چرخش تماشايی است ؟ آيا انقلابی کپرنيکی صورت گرفته ؟ رفتار و عقيدهاش متحول شده ؟ يا اينکه فقط مبتنی بر شرايط و جهتِ باد است تا اينکه سوار بر قطار انقلاب شده و هنگامی که اوضاع را مناسب ديد، آن را به انحراف برد ؟
طارق رمضان: من در انتظارم که سياستمداران دست از استفادهی ابزاریشان از اسلام برای خلق مغايرتها و تفاوتها بردارند، اين همان کاری است که پوپوليستها میکنند. دولتهای اروپايی میگويند که هيچ مشکلی با اکثريتِ مسلمانان ندارند : آنها به قانون احترام میگذارند، زبان کشور ميزبان را تکلم میکنند، و نظرسنجیها نشان میدهند که مسلمانان بريتانيا و فرانسه خود را از اهالی آن کشورها محسوب میکنند. با اين حال، در شرايط کنونی، بسيار راحتتر و آسانتر میتوان مسجدی را با پولهای اهدايی عربستان سعودی بنا کرد تا پولهای گردآوری شده از فرانسویهای مسلمان. به آنها اعتماد نمیکنند، آنها را زير نظر میگيرند. لائيسيته، کنترلِ اسلامِ فرانسوی نيست، بلکه امکان قضاوت و توانمندسازی اسلام در قلبِ جمهوريت است.
از همجنسگرايی تا سنگسارِ زنانِ زناکار در برخی کشورهای اسلامی، به نظر میرسد قضيهی اخلاقيات از حساسترين موضوعات است و موجبِ تغذيهی برخی ايدههای مبتنی بر تضاد تمدنها میشود ...
عبدالوهاب مِدِب: همجنس گرايان در مصر و يا در تونس، وجود دارند، آنها از حقوقِ خودشان دفاع میکنند. اين واقعيتی است که میبايست بطور قانونی شناخته شود. مفهوم حقوقِ فردی نيازمند هماهنگ شدن با اسلام است، يعنی در جايی که آزادی به همان معنايی که استوارت ميل تعريف میکند، به زحمت جايگاه خود را میيابد. میبايستِ مضراتِ «استبدادِ اکثريت» را افشا و طرد کرد. لازم است حد و مرزی برای دخالتِ عقيده و نظر در استقلالِ فرد تعيين کرد. اين هم درست مثلِ حفاظت از خود در مقابلِ استبدادِ سياسی، مهم است. در اين رابطه، تاکيد بر جهانی بودنِ اعلاميهی حقوق بشر از اهميت وافری برخوردار است و مدافعی هوشيار در زمينهی اسلامی که در شريعتاش اصولِ مندرج در مادهی شانزدهم که آزادیِ ازدواج بدونِ محدوديت نهادن بر نژاد، مليت و مذهب، و مادهی هجدهم که آزادیِ انديشه، وجدان و مذهب را تا حد آزادیِ تغيير مذهب تصريح کرده و میپذيرد، عميقاً محترم میدارد. همهی اين مواد و مقررات در ناسازگاریِ عميق با متن شريعت است. اين مواد برایِ ما نشانههای مدرنيتهای هستند که به آزادی شرايط و موقعيتِ فردی زنده را اعطا میکند، چيزی که سايهی خود را بر صحنهی بهار عربی انداخته است.
طارق رمضان: در رابطه با رفتارِ جنسی، هيچ چيزی موجب تمايز ميان اسلام و سنت مسيحی، يهودی و يا بودايی نمیشود. ممنوعيتِ مسلمان بر رفتار و خصوصياتِ همجنسگرا نُرم است، اما واقعيت را چگونه بايد مديريت کرد ؟ موضوع بر سر آموزش است. میبايست رفتارها را تعديل کرده و تکامل داد، احترام به ديگری، هويت و انتخابشان را آموخت و آموزاند، و اين قضاوت را که «فقط خدا میداند» را بر سرِ هستیِ انسان مستقر کرد. مفهوم آزادی مفهومی جديد در اسلام نيست. همهی علمای بزرگِ اسلام دورانی از عمر خود را در زندان گذراندهاند. [در اسلام] يک سنتِ آزادیِ انديشه، سنت اعتراض وجود دارد. موضوع و مشکل بيشتر در رابطه با آزادیِ جنسی و اخلاق و روحياتِ فردی است. من خودم، شخصاً مخالفِ پوششِ نقاب برای زنان و سنگسار مردان و زنان زناکار هستم، اما میخواهم اين نظريه را از درون متکامل کنم، در غير اين صورت هيچ چيزی تغيير نخواهد کرد. علاوه بر اينها، در رابطه با اين نکته، گفتمان غربی تغيير کرده : در قرون وسطا، مسلمان و عرب به آسانگيری، شهوترانی، هزار و يک شب تجسد و عينيت میبخشيد. در قرنِ نوزدهم، [عرب و مسلمان] معرفِ ممنوعه و غيرقابل دسترسی شد. بر اساسِ منافعِ ايدئولوژيکِ هر دورهای از حرمسرا به نقابپوش گذار کردهايم : اين مسلمان در مقابلِ نمايندگی کردنِ ديگری، بطور کلی مغاير و متفاوت است. از نظرِ اخلاق و روحيات، آزادی بی ترديد يک مفهومِ پروبلماتيک (مشکلزا) در کشورهايی است که اکثريتِ جمعيت مسلمانند : اين امری غيرقابلِ بحث است و میبايست مورد نقادی قرار بگيرد.
به نظر شما اروپا، و به ويژه فرانسه در حال طی کردنِ دوران اسلام هراسی است ؟
عبدالوهاب مِدِب: اسلام هراسی در بنيانِ هويتِ اروپايی است. از زمانِ ترانهی رولان[18] تا محمدِ ولتر، اروپا خود را به نسبتِ ديگریِ اسلامی و از طريق نفی و طردِ او ساخته است. ما از اين پس میبايست، بدونِ پنهان کردنِ اين بخش از حافظهمان، و با بررسی و تحقيقِ روانشناسانهی آن، با هم زندگی کنيم. فرانسه، هنوز بررسی و يادگيری از پروندهی الجزاير را به پايان نرسانده. هنوز يک دعویِ قضايی عظيم برای حل و پاک شدن از راههای روانشناسانه، و نه پنهان کردن، باقی مانده.
طارق رمضان: لئوپولد وِيس، ديپلماتِ يهودیِ اسلام آورده، معتقد بود که روابطِ غرب با اسلام نشان از ترومای دورانِ کودکیِ از قرون وسطا دارد. زيرا که اروپا خود را با هويتیِ منفی ساخته است. فرانسه هنوز از روابطِ استعمارگرانهاش خارج نشده. اين پديده به فاکتورهای بیشماری مربوط است: در فرانسه، موضوع مذهب همواره موجب برانگيختن احساسات شده؛ سرانجام، درک و برداشتِ ما از واقعيتِ عقب افتاده: بچههای مهاجرت از گتوها خارج میشوند، آنها چشمانداز و ديدِ جديدی دارند، و توفيق در ادغام و درهم تنيدگی موجب بالا رفتنِ تنشها میشود. پس سمبلها زير ضرب قرار میگيرند: نقاب، روسری، مناره... در عينِ اينکه شاهدِ جا افتادنِ گفتمانِ پوپوليستی در فرانسه و در اروپا بهطور کلی هستيم، گفتمانی که چپ و راست هر دو مورد استفاده قرار میدهند. اسلام هراسی نژادپرستیِ نوين است که در اروپا و سراسرِ غرب مستقر میشود: اين بسته بر روشنفکران و سياستمداران شجاع است که آن را پذيرفته و یا به نبرد با آن برخيزند، تا اينکه سرشان را پائين بيندازند و سکوت کنند، و يا اين که تبديل به موضوعی انتخاباتیاش کنند تا با آن به جمعآوری رای بپردازند.
عبدالوهاب مِدِب : برای اينکه به محمدِ ولتر برگرديم، کار بسيار خوبی خواهد بود که تدريس شود. [در اين حالت] رابطهی ميان افسانه و تاريخ را درک خواهيم کرد. و فرایِ اسلام هراسی، اين قطعه ماشينِ توليدِ فناتيک و متعصب را از کار خواهد انداخت. شمار قابلِ توجهی از ابياتِ آن منطبق با اسلاميستهای تروريست است. کسی که آن را میخواند در نهايت متوجه خواهد شد که مسائل اسلامی آمده در آن، ميانبری است در پيش گرفته شده توسط نمايشنامه نويس، برای زير ضرب گرفتنِ فناتيسم کاتوليکی که در آن دوران بيداد میکرد.
برگردان: سیامند زندی
لوموند، 29 می 2011
با اين که رفيقی هشدارم داده بود : «تو که به اندازه ی کافی ارتباط در دمشق داری تا مقالاتت را بنويسی، تو می بايست امنيت شبکه ات را حفظ کنی.» اما امنيت شبکه را حفظ کردن، يعنی محکوم کردن خود به ماندن در يک دايره ی بسته با همانِ شاهدان و همان فعالانِ اين انقلابی که از سه هفتهی پيش شروع شده. هشدارش موقعی که مامورينِ اطلاعاتی سوری ريختند توی قهوه خانه که مرا با خود ببرند، يک بار ديگر در ذهنم طنين انداخت. نيم ساعت قبلش، زنِ جوانی به تلفنِ دستی ام زنگ زده بود. پيشنهاد کرده بود که اطلاعاتی در اختيارم بگذارد. قرارمان ساعت پنج و نيم بعدازظهر روز شنبه 19 آوريل، در قهوهخانه ای در ميدانِ باب توما. چند دقيقه بعد توسط هفت مردِ قوی هيکل ربوده شدم. دستبند به دست، به محلِ سکونتِ خودم برده شدم، که آنجا را حسابی تجسس کردند.
آن يکی که مسئول مراقبت از من بود، هيکل و قد و قوارهای همچون يک گاو نر داشت، ولی خوشرو بود و رفتاری حتی مهربانانه داشت : چای را با آوردن فنجان به نزديک لبم به خوردم داد و سيگاری برايم گيراند. بعد از يک بازجويیِ بی نظم و پراکنده، وسايلِ کامپيوترم را جمع کردند، و داخلِ يک تاکسی گذاشتندم. سرم را توی زانوهايم فرو بردند، اما با شناختنِ يکی از باندرول های تبليغاتِ حکومتی که قبلاً هم ديده بودم، حدس زدم که به سویِ جنوبِ دمشق روانيم. دقيقتر بگويم، کوفار سوسه، مرکز فرماندهیِ سرويس های اطلاعاتی. اما اين قضيه را به طور رسمی بيست و چهار روز بعد، موقع آزاديم فهميدم.
اينجا بود که بازجويیِ دومم در دفتری بزرگ و وسيع واقع شده در طبقه ی دوم شروع شد. بازجويی ای که با سئوالاتی غيرعادی شروع شد : «اسامه بن لادن را می شناسيد ؟» ؛ «در جريان اقامت تان در امريکا آيا به کاخ سفيد دعوت شده ايد ؟» از نظرشان زيادی آرام و بیخيال هستم.
بعد از دو ساعت بازجويی، در باز شد تا راه را برای مردی که همه به عزت و احترام او برمیخيزند و سلام نظامی میدهند، باز کنند. او بر سرم فرياد میزند : «حالا حرف می زنی ! اگه حرف نزنی، خايههات را درمیآرم و خودم با دستِ خودم جيگرتو از سينه ات می کشم بيرون !» سيلی محکمی از روی صندلی پرتم کرد. از اتاق خارج شد و فهميدم که چراغ سبز داده شده تا با کتک حالم را جا بياورند. سيلی هايی که يکی پس از ديگری روی صورتم فرود می آيند، در ابتدا با واکنشِ بی تفاوتِ من روبرو شدند، چيزی که جلادم را حسابی عصبی میکرد.
بازجو لبخندی به لب و باتومی الکتريکی به دست در حول و حوشم میگشت. در رابطه با هويت و فعاليت هايم سئوال میکرد. اين بار با چنان قدرتی مرا زد که با اولين سيلی پلِ ساخته شده ی دندان هايم رها شد و آمد توی دهانم. ناگهان تلفنم زنگ زد. شماره ی حک شده روی صفحهی تلفن نشان داد که از عربستان سعودی خوانده شده ام. «کيه ؟» يک دوستِ فلسطينی که رفته خانواده اش را آنجا ملاقات کند.
فرياد زد : «دروغگو !، تو با بندر بن سلطان رابطه داری (رئيسِ سرويسِ اطلاعاتیِ عربستان سعودی) !» سيلی ای که فرود آمد. لگد. همهی پاسخ هايم با يک «دروغگو !» به همراه ضربه ای و فرضياتی پارانوئيک پاسخ داده می شود. از نظرِ آنها، دليلِ اين که من به ترکيه رفته ام، نه برای تهيه ی رپرتاژ از انتخاباتِ مجلس، بلکه «برای ملاقات با افسران امريکايی ناتو» بوده. من در دانشگاهِ آنتوننِ لبنان آموزشِ روزنامه نگاری می دهم، چرا که «روابطی با سمير جعجع (فرماندهی نيروهای لبنانی و ضد سوری ای شناخته شده)» دارم.
با حيرت متوجه می شوم که زندانبانانِ من خودشان با پروپاگاند و تبليغاتِ خودشان نشئه و معتاد شدهاند. يعنی خبر ندارند که عربستان سعودی به سوريه نزديک شده، که سوريه از دخالتِ نظامی عربستان سعودی در بحرين پشتيبانی کرده ؟ يعنی نشنيدهاند که هيلاری کلينتون وزير امور خارجهی امريکا پرزيدنت بشارالاسد را تحتِ عنوان «يک اصلاحگر واقعی» معرفی کرده ؟ دوباره مرا روی صندليم می نشانند، چشمانم را با نواری میبندند، و به نقاطِ مختلف بدنم، از جمله آلت تناسلی ام سيم برق وصل میکنند، و من وحشت زده منتظر میمانم، منتظر يک جريانِ برقی که نمیآيد. معلوم میشود که شبيه سازی بود. آنچه که من به عنوان الکترود گرفته بودم، کابل های کامپيوتر خودم بود.
میگويند اگر میخواهم بدانم چيست و مزهاش را بچشم، همه ی وسايل لازم را در اختيار دارند. در اينجا بود که تصميم میگيرم اسمِ مستعاری را که تحتِ آن کار میکنم، به آنها بگويم. حالا از وحشتِ اين فکر که زير شکنجه ناچار شوم نام و مشخصاتِ آنهايی که به من اعتماد کرده و ديدههای خود را با من در ميان گذاشته اند، برملا کنم نفسم بند آمده. اميدی که برايم مانده اين است که قبل از اين که وقت کنند و مقالاتم را ترجمه کنند، آزاد شوم (در سوريه، خالد سيد موحاند، با لوموند و فرانس کولتور همکاری کرده است). بهرحال هيچ روزنامه نگار خارجی ای بيش از چهل و هشت ساعت زندانی نبوده.
به فاصله ی کمی به جمعِ يک گروه زندانيان سوری فرستاده می شوم که در همه شان آثار و ظواهر ضرب و شتم سنگين مشهود است. همه مان به سلول هايمان برده می شويم، که سلولِ من شماره ی 22 است. از اين به بعد با اين شماره شناسايی می شوم.
خوابم می برد و به فاصله ی کمی با صدای فرياد از خواب می پرم. صدای فرياد جلادان است : يک بازجويی شروع شده. تنها کلماتی که قادرم تشخيص بدهم، فحش هاست، و همينطور يک «چه کسی ؟»، اما از طريق برخورد با زندانيان، پيش از دستگيریِ خودم، میدانم که هدف اصلی از اين جلسات شکنجه، نه کسبِ اطلاعات، بلکه مجازات، تحقير، و ارعاب است.
به سرعت صدایِ شکنجهگر با فريادهای زندانی که به اوج می رسند، تحتِ پوشش قرار میگيرد. حس میکنم ضربان قلبم شدت گرفته، ترس همهی وجودم را در بر گرفته. اين همان هدفی است که آنها دنبال میکنند. بازجويی سوم. چند سيلی به همراه فحاشی، و به من میگويند که ديگر از مترجم خبری نيست.
«همه چيز را برام بگو
- چی را میخواهيد بدونيد ؟
- همه چيز ! از همان اولِ اولش ... از موقعِ تولدت»
بازجويی با ورود مردی با چهرهای با خطوط زاويه دار که از بازجويم خواهش و تمنا میکند که مرا «تمامم» کند، پايان می گيرد. در چهره اش نفرت و خشم کاملاً مشهود است. چگونه می تواند همينطوری و بی هيچ سابقه ی پيشينی اينقدر از من تنفر داشته باشد ؟ نمیتوانم مانعِ فکر کردن خودم به اين تضاد و تقابلِ انديشه برانگيز ميانِ مهربانی و صفا و ساده انگاریِ دمشقی ها و اين غلظتِ خشونت و بیرحمیِ ارزان، که الان شاهدش هستم، شوم. شايد نمايشی وحشتانگيز از لوياتانِ هابس است : خشونت در خيابان نه، دولتِ انحصار آن را در اختيار خود گرفته ...
چهارمين بازجويی فردای اين روز، دوشنبه 11 آوريل – آخرين تاريخی که به ياد دارم- صورت میگيرد. فقدانِ نورِ آفتاب و هر نشانه و علامتی که نشانگر زمان باشد، کاری با من کرد که هر نوع مفهوم و مضمونی از زمان را از دست دادم. بازجويم مرا با لبخندی به لب پذيرفت و توضيح داد که از اين پس هيچ کس به روی من دست بلند نخواهد کرد. از من خواست که يادداشتهايی را که فراموش کرده بودم از ميان ببرم را برايش ترجمه کنم و بازجويی اش را با يک «پيشنهادِ استخدام» به پايان برد : جاسوسی کردن عليه دوستان سوری ام که در مقابلِ آن برگه ی اقامت سوريه و مجوزی رسمی و معتبر وعده داده شد.
روزها و هفته های بعد با ريتمِ آمدن و شدنِ زندانيان جديداً دستگير شده در تهاجم های مامورين امنيتی طی تظاهرات و راهپيمايیها پر می شد. به اين طريق بود که فهميدم که نسيم اعتراضات به باقی شهرها و محلاتِ دمشق هم رسيده و ادامه دارد. زندانيان شکنجه و عموماً پس از ده روزی آزاد میشدند. میکوشم شمار روزها را با صبحانه هايی که دريافت میکنم، بشمارم، اما حساب از دستم درمی رود.
میکوشم با زندانيانی که گاهی مسئوليت توزيع غذا، يا گشودن در برای رفتن به توالت را دارند، وارد گفتگو شوم. چند ثانيهای بيش فرصت نداريم تا بتوانيم اخبار را با هم رد و بدل کنيم. «فردا جمعه است. میبايست زندان را خالی از همه ی زندانيان کنند.» اما اميد به سرعت جايش را به يأس میدهد. زندان با زندانيان جديد پُرتر میشود، در حالی که قديمیها را همچنان در همانجا حفظ میکنند، طوری که در اين شب برخی تا سه نفر در يک سلول دو متر مربعی جا داده شده اند. همه شان به نوبت خود تا حد خسته و بیحال شدنِ جلادان شکنجه شده اند. میکوشم با بقيه ی زندانيآن سرِ گفتگو را باز کنم، اما به حدی از حال رفته و مصدومند که قادر به ادامهی صحبت و گفتگو نيستند.
با علی يک مشمولِ نظام وظيفه ی 21 ساله آشنا میشوم. او به دليل اينکه کوشيده در نماز جمعه شرکت کند، دستگير شده، چيزی که بر مبنای مقررات فوقالعاده ی نظامی ممنوع است، به ويژه در اين دورهی تظاهرات و اعتراضات. ابتدای روزی که تصور میکردم روزِ پايانیِ دو هفته از زندانی شدنم باشد، علی به من اطمينان می دهد که شنيده در بيست و چهار ساعتِ آينده آزاد خواهيم شد. اما فردا روز خُلف وعده بود، و من در صدای علی غمی سنگين احساس کردم، غمی که من توانِ تخفيفش را نداشتم.
در اين موقع رويدادی غيرعادی حال و هوای زندان را حسابی تغيير داد. بعد از غذا، صدای هق هقی به گوش رسيد. جوانی که من فقط برای لحظهای چهرهاش را ديدم، به نظر نمیآمد بيشتر از بيست سال داشته باشد. او با صدايی هر چه بلندتر گريه میکند، مادرش را میخواهد و به درگاه خدا التماس و تمنا میکند. در حالی که زندانبانان برای زدنِ و له و لورده کردن زندانيان به اندک بهانه ای هميشه آماده و حاضر به يراقند، اين دفعه به نظر می رسد با ديدنِ اين جوان، آنها هم احساسی شدهاند. آنها ساعتها بعد تنها به اين کفايت کردند که از او بخواهند با صدای آهسته تری گريه کند. او به مدت سه روز هق هق کرد.
در اين شب، زندانیِ جديدی پيدايش شد، که از نظرها پنهان نماند، چرا که او سلول نداشت : او محکوم بود با چشمانِ بسته به مدت سه روز سرِپا بماند. سه روزی که طی آن بازجوها و شکنجه گران، يکی بعد از ديگری سراغش می رفتند تا او را بشکنند، بدون اينکه هيچ موفقيتی نصيب شان شود. تا آنجايی که فهميدم او در حالی که CDهايی در اختيار داشته که اطلاعاتی از نظر رژيم خرابکارانه در آنها بوده، دستگير شده. او اهلِ شمالِ کشور است و يقيناً به دمشق آمده تا اين اطلاعات را در اختيار يکی از شبکههای اينترنتی که وظيفه ی رابط ميان شورشيان شهرها و مناطقِ مختلف و سازمان های مدافع حقوق بشر، و همينطور وسايل ارتباط جمعی خارجی را به عهده دارند، برساند.
نگران از طولانی شدنِ دورانِ زندانی بودنم، تصميم به شروع به يک اعتصاب غذا گرفتم. تجربهی دردناکی است، همچون رمضانی بدونِ غروب آفتاب و بدونِ پايان دهی به روزه. در حالی که غذا چندان بد هم نيست. اما، در کمالِ تعجبِ من، در حالی که زندانبانانمان نشان میدادند که نگرانِ سلامتی مايند – يک دکتر صبح و بعدازظهر با کيفی پر از دارو برای معاينه و تيمار زندانيان بيمار می آمد-، و اين که آنها برای شکستن اعتصاب غذا به شکنجه هم متوسل شده بودند، به نظر میرسد که زندانبان به موضوع من اصلاً اهميتی نمیدهد. شايد خبر داشت که مسئولين بالاترش تصميم به ازاديم در فردای همان روز گرفته اند.
سهشنبه سوم ماه می، روز بينالمللی آزادی مطبوعات بود. دهمين سالگردِ فعاليتم به عنوان روزنامه نگار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر