-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

Latest news from Radio Zamaneh for 09/02/2010

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا گزینه دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

پسر سکينه محمدی آشتيانی، زنی که محکوم به سنگسار شده بود، می‏گويد مقامات زندان تبريز برای مادرش يک اعدام نمايشی ترتيب دادند و هم اکنون سلامت روانی وی در معرض خطر قرار گرفته است.


به گزارش گاردين، سجاد قادری پسر سکينه محمدی آشتيانی، گفت که روز شنبه مقامات زندان تبريز به مادر وی اعلام کردند که فردای آن روز حکم اعدام وی به اجرا درخواهد آمد به همين دليل وی وصيت‏نامه‌اش را نوشته و با همبندان‌اش نيز خداحافظی کرده بود اما اين حکم اجرا نشد.

او افزود که مادرش هم اکنون در وضعيت روانی بدی قرار دارد، همچنين ملاقات با خانواده يا وکيل‏‌اش نيز قطع شده است.

سجاد قادری می‏گويد: فشارهای جامعه بين‏المللی ممکن است در توقف اجرای حکم موثر باشد اما آن‌ها هر روز او را با چنين اقداماتی زجرکُش می‌کنند.

تمام مدارک مربوط به برائت در پرونده قتل از میان رفته است تا تناقض‌ها و ابهامات پرونده پنهان بماند

اين اقدام در حالی صورت گرفته است که از ملاقات فرزندان سکينه محمدی آشتيانی با وی، به بهانه عدم تمايل وی به ملاقات با فرزندان‌اش، جلوگيری به عمل آمده و از سوی ديگر به اين زندانی نيز گفته شده بود که کسی به ملاقات وی نيامده است.

وی می‌گويد آشکارا درد و تالم روانی مادرش را از صدای او پشت تلفن دريافته است، مقامات از افزايش فشارهای بين‌المللی خشمگين هستند و از وی انتقام می‌گيرند.

روز شنبه در صد شهر جهان، راه‌پيمايی و تجمع‌هايی برای حمايت از سکينه محمدی آشتيانی برگزار شده بود.

اين زن ۴۳ ساله، چهار سال پيش محکوم به ۹۹ ضربه شلاق به دليل زنا شده بود اما پس از قتل شوهرش، دادگاه ديگری او را به سنگسار محکوم کرد و از آن زمان در زندان تبريز زندانی است.

سجاد قادری می‏گويد تنها دليلی که مادرش هنوز زنده است حمايت‏های بين‏المللی است. وی می‎‏گويد: «ازهمه در سراسر جهان خواهش می‌کنم به حمايت از مادرم ادامه دهند، اين تنها راهی است که ممکن است به بخشوده شدن مجازات اعدام او منجر شود.»

در همين حال وی می‏گويد که پرونده قتل پدرش در دادگاه مفقود شده است: «آن‌ها در باره اتهاماتی که متوجه مادرم شده است دروغ می‌گويند او از اتهام قتل پدرم تبرئه شده بود، اما دولت داستانی ساختگی عليه او ساخته است.»

هفته گذشته منزل هوتن کيان، وکيل سکينه محمدی آشتيانی مورد هجوم ماموران لباس شخصی قرار گرفت و اسناد وی از جمله حکم برائت موکل‌اش از قتل شوهرش را با خود بردند.

سجاد قادری می‏گويد به اين ترتيب تمام مدارک مربوط به برائت در پرونده قتل از ميان رفته است تا تناقض‌ها و ابهامات پرونده پنهان بماند.

يکی از ابهامات اين پرونده آن است که نام هيچ فردی به عنوان فردی که با وی رابطه نامشروع داشته در پرونده ذکر نشده است.

مينا احدی از کميته ضد سنگسار در اين زمينه به گاردين گفته است همانطور که آن‌ها به سادگی به کارلا برونی- سرکوزی اتهام فحشاء می‌زنند به همين راحتی نيز برای سکينه و به‌طور کلی زنان متهم در ايران پرونده‌سازی می‌کنند و براساس اتهامات بی‌اساس آن‌ها را به سنگسار محکوم می‌کنند.

ماه گذشته، محمد مصطفايی وکيل اين متهم به دنبال به گروگان گرفته شدن برخی از اعضای خانواده‌اش توسط مقامات قضايی از کشور گريخت و اطلاعاتی در رابطه با تناقضات پرونده وی منتشر ساخت.

از آن زمان کارزار گسترده‏ای عليه اين حکم در سطح جهان آغاز شده است و برخی از کشورهای جهان رسما اعتراض خود را به صدور حکم سنگسار عليه سکينه محمدی آشتيانی اعلام کرده اند.

ستاد حقوق بشر قوه قضائيه اخيرا با انتشار اطلاعيه‌ای ضمن انتقاد از اعتراضات جهانی اعلام کرده بود که برای اين پرونده «راهکار ويژه‌ای» در نظر گرفته شده است.

Share/Save/Bookmark

 
 

در حالی که ميانگين حقوق زنان در آمريکا از مردان کم‌تراست، يک مطالعه جديد نشان داده است که حقوق زنان مجرد جوان و بدون فرزند بيش‌تر از مردان است.

به نوشته تايم، مطالعه جديدی که توسط يک موسسه تحقيقات بازار از ميان دو هزار موسسه در ١۵۰ شهر آمريکا صورت گرفته است نشان می‌دهد با وجود اين‌که متوسط حقوق زنان در آمريکا ۸۰ درصد مردان است، اما زنان جوان مجرد بدون فرزند به‌طور متوسط هشت درصد درآمد بالاتری از مردان در همان رتبه دارند. در دو شهر آتلانتا و ممفيس اين ميزان به ۲۰ درصد بالاتر از همتايان مرد می‌رسد.


در شهرهايی چون نيويورک، لس آنجلس و سان ديه‌گو اختلاف اين گروه از زنان با همتايان مرد خود چشمگيرتر است.

برای نخستین بار در آمریکا زنان بيش‌ترين حقوق را در مشاغل مدیریتی از آن خود کرده‌اند

به اين ترتيب شکاف جنسی در زمينه درآمد سيمای ديگری از خود نشان می‌دهد، زنان مجرد زير ۳۰ سال بدون فرزند که در شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند درآمد بيش‌تری از مردان همتای خود دارند در حالی که زنان متاهل که در شهرهای بزرگ زندگی نمی‌کنند درآمد کم‌تری از مردان دارند.

جيمز چونگ از موسسه ريچ ادويزر در اين زمينه توضيح می‌دهد که به دليل افزايش شرکت‌هايی مبتنی بر دانش و از سوی ديگر افزايش تحصيلات زنان در اقليت‌های نژادی، اين شکاف خود را نشان داده است.

سال گذشته اداره آمار نيروی کار آمريکا اعلام کرد برای نخستين بار در اين کشور زنان بيش‌ترين حقوق را در مشاغل مديريتی از آن خود کرده‌اند.

Share/Save/Bookmark

 
 

در جریان انفجار سه بمب در مراسم مذهبی شیعیان در لاهور حداقل بیست و پنج نفر کشته و ده‌ها نفر مجروح شدند.

به گزارش خبرگزاری فرانسه، این سه انفجار در اثر حملات انتحاری صورت گرفته و شمار مجروحان به صد و هشتاد نفر بالغ شده است.


در حالی که امدادرسانی به مجروحان ادامه دارد، گروهی از مردم نیز دست به تظاهرات علیه پلیس زده و نیروهای امنیتی را به اهمال در حفاظت از مراسم عزاداری شیعیان متهم کرده‌اند، برخی از آن‌ها نیز اجساد مهاجمان را مورد حمله قرار دادند.

نخست وزیر پاکستان این حملات را «عملیات بزدلانه تروریستی» خوانده است

خسرو پرویز یکی از مقامات ارشد لاهور به خبرگزاری فرانسه گفته است که اولین انفجار در لحظه پایان عزاداری شیعیان به وقوع پیوست و متعاقب آن دو انفجار دیگر صورت گرفت.

نخست وزیر پاکستان این حملات را به شدت محکوم کرده و آن را «عملیات بزدلانه تروریستی» خوانده است.

در سه سال گذشته در این شهر سه هزار و سی‌صد نفر در اثر بمب‌گذاری طالبان و گروه‌های وابسته به القاعده کشته شده‌اند.

Share/Save/Bookmark

 
 

لایحه‌ی حمایت از خانواده در مجلس شورای اسلامی، بین کمیسیون حقوقی مجلس و صحن علنی در رفت و آمد است.
در بیرون از مجلس نیز فعالان زن، هم‌چنان بر مخالفت‌های‌شان در قانونی شدن این لایحه پافشاری می‌کنند. در این میان، برخی از طرفداران این لایحه، چه در مجلس و چه در بیرون از مجلس، برای دفاع از مواضع‌شان در تایید این لایحه، یا بر منابع شرعی در تایید موادی هم‌چون چند همسری و صیغه اشاره می‌کنند یا در تلاشند تا با استناد به عوامل اجتماعی و اقتصادی مثل بالاتر بودن آمار زنان جامعه نسبت به مردان، یا وضعیت زنان مجرد، مطلقه، بیوه و ... به اصل ماجرا یعنی دفاع از لایحه‌ای بپردازند که در کار تسهیل‌کردن چند همسری مردان است.

به طور مثال مصباحی مقدم، نماینده‌ی تهران و عضو جامعه‌ی روحانیت مبارز گفته است: «در صورت قانونی شدن ثبت ازدواج موقت، برای چندین میلیون پیر دختر و مطلقه مانع ایجاد خواهد شد.»


درواقع یکی از مهم‌ترین دلایل دفاع نمایندگان مجلس از این طرح پیشنهادی قوه قضاییه و دولت، نگرانی برای وضعیت دختران مجرد یا زنان بیوه‌ای است که ممکن است به خاطر ثبت ازدواج موقت‌شان، دچار تردید شوند.

نام این آقا کوچک‌زاده است!

در این میان اما یک نفر صریح‌ترین، ساده‌ترین و میان‌برترین راه را رفته است. او کسی نیست جز مهدی کوچک‌زاده، نماینده‌ای که در مجلس هشتم به ناسزاگویی و فحاشی و حتی نداشتن عفت کلام شهره است. نام او پیش‌تر نیز با همین صفات، به رسانه‌ها راه یافته بود؛ چرا که با «زنازاده خواندن» یک خبرنگار در مقابل 14 نفر از همکارانش در راهروی مجلس، مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفته بود، تا جایی که یک روز بعد از آن، نماینده‌ی دیگری در مجلس فریاد وا اسفا برآورد که چرا یک نفر باید با آبرو و حیثیت ما و مجلس بازی کند؟!
آنچه این‌بار نام کوچک‌زاده را که مدعی است1 بارها به خاطر نامش در مجلس مورد تحقیر قرار گرفته، به رسانه‌ها کشانیده، صراحت لهجه‌اش در بیان این نکته بود که «صیغه برای لذت بردن است».

خبرگزاری کار ایران، ایلنا دراین‌باره نوشته است: «اين عضو فراكسيون انقلاب اسلامي با بيان اين كه اگر كسي شرم مي‌كند در بنياد اعتقاداتش به رساله بايد ترديد كرد گفت: در رساله امام و ميرزاجواد تبريزي آمده است گرچه صيغه براي لذت بردن هم نباشد جايز است. وي خطاب به لاريجاني گفت: شما كه منطق و فلسفه خوانده‌ايد چه برداشتي مي‌كنيد به نظر من اين به اين معنا است كه صيغه به معناي لذت بردن است و هركس خجالت مي‌كشد من خجالت نمی كشم.»


به نظر من سخنان کوچک‌زاده را باید صادقانه‌ترین خواسته‌ی یک مرد نماینده‌ی مجلس در دفاع از لایحه‌ای دانست که قطعاً در چندهمسری و صیغه، دنبال حق و حقوق زنان نمی‌گردد. چرا که اگر چنین بود باید پرسید کدام زن صیغه شونده‌ای از این که دارای حقوقی باشد و در ازای رابطه جنسی‌اش، بعد از همخوابگی با یک مرد، مدرک ثبت شده‌ای این رابطه را تایید کند، ناراضی خواهد بود؟ مسئله هم این نیست که وارد به شرایط خصوصی یا شخصی کسی شویم. مسئله چیزی به نام«قانون» است که باید فراتر از منافع افراد و گروه‌ها، منافع کل جامعه را در بربگیرد.


دو‌زن‌دارها

دوسال و نیم پیش و در پی وارد شدن لایحه‌ی حمایت از خانواده به بحث‌های رسانه‌ای، ابتدا یک نماینده‌ی زن مجلس عنوان داشت که تعداد زیادی از نمایندگان مجلس دو زنه هستند یا بیش از یک همسر دارند. در پی این ادعا، منابع موثق‌تری نزدیک به اصلاح‌طلبان در تایید این ادعا رقمی بین 59 تا 65 را عنوان کرده و در نهایت ، این رقم به«بالای 60 نفر» در نمایندگان مجلس هشتم رسید. به دنبال این ماجرا فرد یا افرادی شروع کردند به افشای نام نمایندگان دو زنه و نوشتن درباره‌ی شرح زندگی آنها و این که هر یک چند همسر دارند.

این حرکت اگرچه از یک رو با تذکر اخلاقی برخی از فعالان حقوق بشر روبه‌رو شد، اما از این حیث که بدانیم چه کسانی واقعاً طرفدار این لایحه‌اند بسیار سودمند بود. زیرا کسی که نماینده‌ی یک جامعه و در مقام تصمیم‌گیری است، باید فراتر از منافع شخصی و البته جنسی خود، برای یک ملت تصمیم بگیرد. آیا قابل قبول است کسی که نگران نیاز جنسی دختران مجرد است، از داشتن حقوق ثبت شده‌ای برای آنها دلخور شود؟ بنابراین از این منظر، وقاحت صادقانه‌ی جناب نماینده در بیان واقعیتی که تا پیش از این، در پس پرده مانده بود و در شکل و شمایل دستور شرعی و آمار بیوه‌ها و ... رخ می‌نمود ستودنی است؛ اما در همین مورد مثالی دارم و کنجکاوم بدانم چنین نماینده‌ی مردی در مواجهه با خانواده‌ی خود چگونه است.


می دانم که اجازه‌ی وارد شدن به حریم شخصی افراد را ندارم، اما آیا مثلاً حق ندارم بدانم همسر آقای کوچک‌زاده که سرنوشت یک ملت را به«لذتش» پیوند می‌زند در مورد این سخن او چه می‌اندیشد؟ حتی اگر غیر اصولی باشد، اما دلم می‌خواهد بدانم مردی که رختخوابش را این‌گونه با صراحت تا مجلس کشانده است، آیا برای همسر خودش حقی از این دست، یعنی«صرف لذت بردن» قائل است؟

البته این سئوال بی موردی است. چون قانون، در بحث «تمکین»، پیش از این مرد، پاسخ ما را داده است. اگر زنی بیش از این طلب کند، قانون پاسخش را جای دیگری یعنی در قانون سنگسار داده است. در واقع این قوانین و این نگرش به قوانین، از همان مجلسی بیرون آمده است که ریشه‌هایش به ملا سیدحسن مدرس برمی‌گردد که نگاهش به «حق زنان» در این جمله بارز است: «هرچه تامل می‌کنیم می‌بینیم خداوند قابلیت در زن‌ها قرار نداده ست که لیاقت انتخاب کردن را داشته باشند، اینها از آن زمره‌اند که عقول‌شان استعداد ندارد و در حقیقت تحت قیومیت قرار دارند، چطور ممکن است به اینها حق انتخاب کردن داده شود.» [۲]

منظور من نه ترویج مقابله به مثل در خیانت است و نه تایید این که زنان نیز مانند مردان به تن بارگی رو بیاورند، بلکه منظور من این است که آیا این نمایندگان در اتمسفر دیگری، جدا از سایر مردم زندگی می‌کنند؟ آیا آنها خیل دخترانی را نمی‌بینند که روزبه‌روز بندهای دست و پاگیر سنت را پس می‌زنند تا حق خود را از دیوارهایی که به اسم قداست خانواده، از آنها برده‌ی جنسی ساخته است پس بگیرند؟ آیا این نمایندگان در خانه‌های‌شان دختری ندارند که چشم در چشم آنها بدوزد و بگوید اگر مسئله لذت بردن است، سهم زنان در این میان چیست؟!

به راستی اگر صافی بزرگی به نام شورای نگهبان نبود، این نمایندگان، نماینده‌ی کدام مردم و نماینده‌ی چند درصد از مردم بودند؟ بدون شک در همه‌ی جوامع هم مرد هوسباز وجود دارد و هم زن عشرت‌ران، اما آیا قانون وضع می شود تا هوسبازی ما را آسان کند؟

مردی که می خواست نماینده شود

پیش از مجلس هفتم در یکی از شهرهای شمالی کشور یکی از کاندیداهای مجلس که اتفاقاً مردی دو زنه بود، با وجود داشتن امکاناتی که برای نماینده شدن داشت نتوانست آرای کافی به دست بیاورد. یکی از علت‌های اصلی شکست او این بود که همسر اول و فرزندانش در بسیاری از مجالسی که او برای سخنرانی می‌رفت و نیز در بسیاری از محافل تأثیرگذار، با صدای بلند از مردم می‌خواستند که به وی رای ندهند! دلیل آن را نیز خیانت وی به زن و فرزندانش عنوان می‌کردند. همسر نخست این زن مردم را خطاب قرار می‌داد که کسی که در خانه‌ی خود عدالت ندارد، آیا می‌تواند برای شما قانون عادلانه بنویسد؟!

به گمانم این مبارزه‌ی مدنی با نمایندگانی که مصرانه در کار قانونی کردن لایحه‌ی خانواده‌اند جواب می‌دهد. آنها را بهتر بشناسیم و ببینیم کسی که در بیان سخنش در مجلس یک کشور، شان یک انسان را با صفتی مثل «پیردختر» می‌سنجد، آیا اساساً به چیزی به نام کرامت انسانی فکر می‌کند؟

ببینیم کسانی که با یک رای ساده‌ی ما به ناگاه در مقامی قرار می‌گیرند که سرنوشت ما و فرزندان‌مان را به رشته‌ی قانون در می‌آورند، چه کسانی هستند؟ آنها را رصد کنیم. هم برای امروز و هم آینده.

از خانواده‌ی این مرد دو زنه کاندیدای نمایندگی یاد بگیریم. کسی که از قدرت، برای کسب لذت بیش‌تر بهره می‌گیرد، حریم شخصی‌اش را خود دریده است. هنوز این لایحه در لباس قانون نرفته است. روی دیگر سکه‌ای که مهدی کوچک‌زاده از آن به عنوان«لذت» نام برده است، حقوق زنانی است که بدون شک سخنان ناگفته‌ی بسیار دارند. حرف‌هایی که شنیدن دارد!

پانوشت‌ها:


http://peymane.ir/fa/pages/?cid=18139 -۱

۲ـ سخنرانی مدرس در مجلس در مورد حق رای برای زنان در قانون اساسی مشروطیت/ جلسه‌ی یازدهم شعبان سال قمری ۱۳۲۹)

Share/Save/Bookmark

 
 

«اگر عکس‌هایتان به‌ حد کافی خوب نیست؛ آن‌قدرها نزدیک نرفته‌اید». «رابرت کاپا»، عکاس پنج جنگ‌ برجسته‌ی نیمه‌ی آغازین قرن بیستم، این جمله را در بامداد ششم ژوئیه‌ی ۱۹۴۴بر زبان راند. ساعاتی بعد، فقط ۱۱عکس وی از ورود سربازان متفقین به ساحل «اوماها»ی فرانسه، تهّور قوای پیروز میدان حین گسترده‌ترین عملیات نظامی تاریخ را در چشمان کنجکاو بینندگان‌ مجسم کرد و به همین‌واسطه او را می‌توان نخستین عکاسی خواند که بدین گفته‌ جامه‌ی عمل پوشاند. سرآغاز و کلید خلق قصه‌ی تلخ عکس‌های نکت‌وی نیز همین جمله‌‌ی کوتاه است. جمله‌ای که تماشاگر داستان مستند «عکاس جنگ» آن را در آغاز فیلم از نظر می‌گذراند.


شعله‌ها، هوای دودآلود و صدای فروشکست خانه‌های خالی دشت‌های سبز بالکان و یک عکاس خونسرد و سرگردان. این، نخستین سکانس از مجموعه‌تضادها و تقابلات «عکاس جنگ» است. مستندی محصول سال ۲۰۰۱؛ به تهیه‌کنندگی و کارگردانی مستندساز سوئیسی، «کریستین فری» (Christiane Frei)، و حضور یک عکاس و پنج همکارش.

کوزووو (ژوئن ۱۹۹۹)، جاکارتا (می/ژوئن ۱۹۹۹)، رام‌الله (کرانه‌ی باختری رود اردن – اکتبر/نوامبر ۲۰۰۰)، کاوا-ایجن (معدن گوگردی در شرق جاوه‌ی اندونزی – اکتبر ۱۹۹۹) و نیویورک و هامبورگ، شش لوکیشن این اثرند. اثری که تاکنون موفق به کسب و یا کاندیداتوری در ۱۶جایزه‌ی بین‌المللی، از جمله نامزد اسکار بهترین مستند داستانی سال ۲۰۰۲شده است.

«عکاس جنگ»، در تقلای خلق تصاویر ترحم‌برانگیز از رنج‌های مکرر انسان و یا نفی‌ ده‌ها منطق خلاقه‌شان نیست؛ که حکایت حیات در پرده‌ی مرد مرموز و بزرگی‌ست که به‌دور از هیاهوی القاب و عناوین‌اش، همواره در پشت چشمی دوربین پنهان بوده. مردی که بارها فقط گفته «من یک شاهدم و عکس‌هایم هم شهادت‌نامه‌ام‌». بارها گفته «هر دقیقه‌ای که در آنجا بودم، می‌خواستم بگریزم و آن چیزها را نبینم. باید بگریزم و یا با مسئولیت در آن‌جا بودن‌ام، آن‌هم با یک دوربین کنار آیم؟». او جیمز نکت‌وی، عکاس جنگ است.


هرچند از همان آغاز، سؤالات متعارفی از این دست که «نکت‌وی از چه خانواده‌ای‌ست»؛ «حیات‌اش چگونه بر او رفته»، یا «خود هم‌اکنون صاحب خانواده‌ای‌‌ست یا نه»، اندیشه‌ی کنجکاو بیننده را رها نمی‌گذارند – و نهایتاً هم پاسخی نمی‌گیرند – اما هرگز از ده‌ها پرسش بی‌سرانجامی هم که پس از تماشای سکانس‌ غریبی چون شیون مادری بازمانده از جنگ، که فرزندش از پس استقرار صلح در منطقه نبش گور می‌شود؛

مهم‌تر جلوه نمی‌کنند، چراکه آنچه‌ بیننده در این‌ صحنه‌ به تماشایش نشسته، نه در وصف روزمرگی‌های راکد و آشنا‌ی‌مان که نَقل وضع رقّت‌بار و پریشان‌گر جنگ‌هایی‌ست که عکاس، در مقام واسط مابین ما و کسانی که به تجربه‌اش محکوم گشته‌اند، آن را خاموشانه میان جمع امن‌مان می‌آورد.

اما دقیقاً همین امنیت خاطر، هزینه‌ای‌ست که بایستی برای درک درون‌مایه‌ی مستند «عکاس جنگ» پرداخت. «کاوه‌ گلستان»، عکاس جنگ صاحب‌نام ایرانی را همه با ایمان راسخ‌اش به خلق همین پریشانی‌ها در خاطر بیننده‌ می‌شناسند: «می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورت‌ات بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر اندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت‌ خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها؛ اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری؛ هیچ‌کس نمی‌تواند».

از این‌روست که «عکاس جنگ» علی‌رغم ماهیت مستندش، شاید در ابتدا برای بیننده‌، اشباع از صحنه‌های ساختگی و یا دست‌کم مُغرضانه به نظر آید؛ اما گفت‌وگوهای کوتاهی که با دوستان و همکاران نکت‌وی انجام گرفته، مابین سکانس‌های اصلی، تا حدی از بار ناباوری‌‌‌های وی در مواجهه‌ی‌ با صحنه‌های مشوّش و دلخراشی که نزدیک به سه دهه نکت‌وی، به‌عنوان «شاهد» در آن‌ها حضور داشته را می‌کاهد.

«کریستین امان‌پور» (گزارش‌گر ارشد بخش بین‌الملل خبرگزاری CNN)، «هانس‌-هرمن کلیر» (Hans-Hermann Klare – سردبیر بخش خارجی نشریه‌ی آلمانی STERN)؛ «کریستین بریوستت» (Christiane Breustedt – سردبیر نشریه‌ی آلمانی GEO SAISON)، «دس رایت» (Des Wright – فیلمبردار رویترز) و «دنیس اونیل» (Dennis O'Neill - فیلمنامه‌نویس و بهترین دوست نکت‌وی)، هر کدام در گوشه‌ای از این مستند، پرده‌ از فراروی اخلاقیات نکت‌وی برای بیننده برمی‌کشند و خالق این آثار تکان‌دهنده‌ی بصری را در چندین کلمه انسانی خجالتی، گوشه‌گیر و آرام اما با تعهّد عملی و تجربیات فراوانی معرفی می‌کنند، که وجه تمایز برجسته‌‌ی وی همان نزدیکی نامتعارف‌اش به موضوعات است.

معنای این نزدیکی را کارگردان آشکارا - هرچند در حد فیزیکی‌اش - با فن هوشمندانه‌ای به تصویر کشیده. یک میکرودوربین، سوار بر دوربین عکاسی، درست در کنار چشم راست عکاس و دقیقاً از منظر دیدگان نکت‌وی حین عکاسی؛ از صحنه‌های روبروی لنز او تصویربرداری می‌کند. بخش قابل توجهی از کادر ثابت این میکرودوربین، چشم‌انداز مدنظر عکاس؛ و مابقی را مانیتور ریز بالای دوربین عکاسی، شاسی عکسبرداری و نهایتاً انگشت عکاس دربرگرفته که مجموعاً ایجاد نمایی سراسر بدیع و مستند از صحنه‌ی پیش رو و «لحظه‌ی قطعی» ثبت هر عکس می‌کند.

گاه عکس‌هایی که طی تماشای صحنه‌های ثبت‌گشته از دریچه‌ی این میکرودوربین گرفته می‌شوند را تصادفاً لابلای سکانس‌های بعدی مشاهده می‌کنیم و همانند عکاس، احساس صمیمتی غریب با سوژه‌ها به ما دست می‌دهد و گویی که طنین رنج‌آلود صداها - که حال آشنا با چشم و گوش‌مان گشته – در قاب سرد و بی‌تکان عکس هم آرام‌مان نمی‌نهد. بی‌شک این فن ثبت تصویر و برانگیزش احساسات بیننده، از نقاط قوت تکرارناشدنی «عکاس جنگ» است.

با وجود این بدعت به‌جایی که کارگردان در نحوه‌ی ثبت برخی صحنه‌های عملاً ناممکن (همچون نماهای نزدیک از انتفاضه‌ی جوانان فلسطین و یا کارگران معدن کاوا-ایجن) از دریچه‌ی میکرودوربین‌ها داشته، اما هرگز این پلان‌هایی که غالباً نگاهی متفاوت از معمول می‌طلبند را زیاده از حد در کالبد اصلی مستندش جای نداده تا گاه عکاس هم در صحنه به چشم آید.

تا بینده ببیند که در مزارع باران‌خورده و سراسر رنگ بالکان؛ نگاه‌ او معطوف به اشک‌ها و ثبت عکس‌های خالی از رنگ است. اینکه چگونه نکت‌وی، همپای کودکان فلاکت‌زده‌ی حومه‌ی جاکارتا، در گنداب متعفّنی از زباله‌ها گام بر می‌دارد و تک‌به‌تک از نزدیک به تصویرشان می‌کشد.هر عکاس آماتوری می‌داند که اگر عکسی از دریچه‌ی لنز سوپر-واید ۱۷میلیمتر و دیافراگم ۴گرفته شود (آنگونه که میکرودوربین از مانیتور فوقانی دوربین نکت‌وی به ما نشان می‌دهد) و باز هم جزئی از آن ناواضح دیده شود، چقدر عکاس به صحنه نزدیک بوده. غالب عکس‌هایی که در این مستند از وی نمایش داده می‌شود، اینچنین‌اند و نقل خاطره‌ی تکان‌دهنده‌ی فیلمبردار رویترز نیز، بر این حقیقت صحه می‌نهد.

اما نکت‌وی آن‌قدرها نزدیک نمی‌رود که مسخ در دردها گردد و دیگر مرز «بیننده» بودن‌اش در خاطر مخاطب آنچنان محو شود که گویی این همه رنج و نکبت را چاره‌ای جز سازش نیست. او بدین موضوع از همه واقف‌تر است و عکس‌هایش را متواضعانه از خود نمی‌داند: «در جنگ، قوانین معمول انسانی پایمال می‌شوند. نمی‌توان فکرش را کرد که خیلی عادی به خانه‌ای می‌روی که در سوگ عزیزشان به عزا نشسته‌اند و زمانی دراز را به عکاسی از آنان می‌گذرانی. حقیقتاً امکان‌اش نیست.


این تصاویر هیچ‌گاه ایجاد نمی‌شدند، مگر کسانی که من عکس‌شان را می‌گرفتم، بپذیرندم. امکان ندارد از چنین لحظاتی عکاسی کنی، بی‌آنکه آنان مشارکت کنند؛ بی‌آنکه خوش‌آمدم گویند، بپذیرندم و بخواهند که آنجا باشم. آن‌ها می‌فهمند که یک بیگانه‌ با یک دوربین می‌آید تا که به جهانیان نشان دهد بر آنان چه می‌رود و در جهان، صدایی ببخشدشان که در غیراینصورت آن را نخواهند داشت.می‌فهمند که قربانی نوعی ظلم‌اند، نوعی خشونت بی‌جا و با پذیرفتنم به‌واسطه‌ی یک عکاس، خواسته‌هایشان را به جهان و احساسات جهانیان عرضه می‌کنند».

بیننده، نکت‌وی را برای نخستین بار با این جملات آن‌هم پس از طی یک‌سوم از زمان فیلم، رودررو و به‌دور از هیاهو؛ در برابر دوربین می‌بیند. گویی‌که حضورش در این سکانس‌ها را فقط منوط به بازتعریف همان فلسفه‌ی ژرف عکس‌هایش دانسته و ناباورانه هم می‌بینیم که طی این مستند، هیچ از منظر یک مخاطب، آنچه که خود از حماقت بشر دیده و در دیدگان ما نشانده را سرزنش نمی‌کند.

حال‌آنکه خشم‌اش در عکس‌هایی که نمایش‌شان مابین فیلم حین پخش موسیقی قوی پس‌زمینه‌ هر از چندگاه از تکاپوی صحنه‌ها می‌کاهد و خروشی خاموش را در پشت چشمان خیره‌مان می‌افکند؛ آشکارا مشهود است. آنجاکه نکت‌وی از کشتار۱۹۴۴روآندا به‌عنوان نامفهوم‌ترین وضعی که به چشم خود دیده، یاد می‌کند؛ عکس تلخی پیش روی‌مان مکث کرده که نه کشته‌ای در آن دیده می‌شود و نه قاتلی ... فقط کوهی از خنجر، افتاده در پای عده‌ای که به تماشایشان ایستاده‌اند.

عکسی که نه ترحمی درون‌اش است و نه خشمی. فقط نقل فقدان است و فرصت‌های بر باد رفته. عکسی صریح از مرگ ماست، با سکوت‌مان و تماشای لشگر خنجرهای برهنه‌ای که آزاد آمدند، کشتند و رها شدند.
او در جایی از این مستند می‌گوید: «هدف اصلی کارهایم، نمایش در رسانه‌های جمعی‌ست. آنقدرها نمی‌خواهم این عکس‌ها به‌عنوان آثار هنری دیده شوند؛ حال‌آنکه شکلی از ارتباط‌ند. هرآنچه کرده‌ام که به چیزی ختم گشته؛ خرسندم کرده.

اما همیشه چیزهای بیشتری هم برای انجام دادن هست. هیچ‌وقت احساس تکامل نمی‌کنم؛ هیچ‌وقت احساس رضایتمندی از خودم نمی‌کنم. نمی‌توانم از واژه‌ی «خوشحال» هم در این‌باره بهره جویم، که همیشه کارهایم درگیر سوگ دیگران و بدبختی‌های مردمان بوده. در بهترین حالت، احساس رضایتی تلخ از خود دارم که شاید توجهی را جلب کرده و بدین‌واسطه‌ توجه مردم را بر این معضلات متمرکز کرده باشم. این، شاید آرام‌آم کند».


در همان دقایق آغازین فیلم، کارگردان با طرح هوشمندانه‌‌‌ی سکانسی از گفت‌و‌گوی مسئولین نشریه‌ی آلمانی STERN در دفتر هامبورگ، بر سر انتخاب چندی از تکان‌دهنده‌ترین عکس‌های نکت‌وی به‌منظور انتشار، انگار که بیننده را عمداً دچار قضاوتی زودتر از موعد می‌کند. نخستین تعبیری که شاید از تماشای چانه زدن سردبیر و همکاران‌اش بر سر تعداد مردگان گورهای دسته‌جمعی بالکان و یا قربانیان قحطی آفریقا به ذهن‌ خطور می‌کند، وسعت سنگدلی‌ها و فرصت‌طلبی اهل رسانه در جلب نظر مخاطبین‌شان به هر قیمتی‌ست.

ولی بیننده به حقیقت این سوءتعبیر، هنگامی با گذشت چندین‌دقیقه از این صحنه پی می‌برد که پیش چشمان‌اش، هر لحظه بر بار رنج‌های هم‌نوعانی که تابه‌حال از وجودشان هیچ آگاهی نداشته افزوده می‌گردد و آنگاه که خود را در قبال تماشای نابرابری‌هایی که طی فیلم دیده، انگار واکسینه می‌بیند؛ از نکت‌وی جملاتی می‌شود:

«سخت است که رسانه‌ها را به‌سوی تمرکز بر مسائل حسّاس‌تر کشاند، تا به‌جای گریزاندن مخاطب از حقیقت، در تلاش برای بردن‌اش به ژرفای حقیقت باشند؛ تا نگران چیزی باشند که از خودشان بس مهم‌تر است ... هیچگاه اینکار آسان نبوده و گمان کنم که در این چندساله‌ی اخیر، که جامعه‌ بیشتر وسواس سرگرمی‌ و شهرت و مد را یافته؛ دشوار و دشوارتر هم شده است.

آگهی‌دهندگان از اینکه محصولات‌شان، کنار عکس‌هایی از مصائب بشری نمایش داده ‌شود، خسته شده‌اند؛ چراکه موجب افت فروش‌شان می‌شود». این، دلیلی به‌واقع آشکار است تا که سنگینی بار ده‌ها مسئولیت ناکرده‌مان را به یاد آوریم و حق را به رسانه‌ای دهیم که در این بحبوحه، دغدغه‌ی برجسته‌سازی درد دیگران را در چشم مخاطب‌اش دارد. «عکاس جنگ»، اینچنین هوشمندانه چالش‌های اخلاقی فراروی نکت‌وی و ناشران عکس‌هایش را به‌تصویر کشیده است.

از میان معدود نقاط ضعف این اثر اما، که شاید آن را بتوان حاصل پیش‌آهنگی‌اش در ایجاد نوع کاملاً متفاوتی از آثار مستند عکاسانه دانست، عدم انسجام ساختاری اثر در مجموع، و پرش تیز و نا‌به‌گاه صحنه‌ها با فضاهایی سراسر متفاوت از هم‌ است که شاید همین، پاره‌هایی از آن را برای برخی، خسته‌کننده جلوه می‌دهد. به‌هر ترتیب آنچه‌که رسالت پنهان این مستند ایجاب می‌کند، همراه‌سازی بیننده با ذهنیات عکاس و حضور او در قلب منازعات و تضادهای ناگفته‌ی اجتماعی، از جنگ و نابرابری گرفته تا فقر و قحطی‌، به‌عنوان بستر واحد و جریان‌ساز داستان، علی‌رغم تشتت لوکیشن‌هاست.

وقفه‌ی طولانی و زیبای آخرین دقایق اثر بر نمایی از چهره‌ی محو نکت‌وی، در هوای غبارآلود و زردرنگ پیرامون معدن «کاوا ایجن» جاوه که نفس‌اش را بند آورده، آن‌هم از دریچه‌ی یک میکرودوربین دوم، به‌زعم من از ماندگارترین و لایه‌دارترین صحنه‌های «عکاس جنگ» است. اندکی پس از این صحنه که با صدای سرفه‌های پراکنده‌ی پیرامون و سکون سؤال‌برانگیز عکاس، القای حسّی از تنگنا و درماندگی می‌کند؛ دستی از میان این غبار تار، دست نکت‌وی را می‌گیرد؛ بلندش می‌کند و به درون آفتاب‌اش می‌کشد.

این، دست یک معدنچی‌‌ست. از جنس همان‌ رنج‌دیدگان در سایه‌ای که سی سال او به تصویرشان کشیده. همانانی‌‌‌که در نقطه‌ای دیگر از جهان، او را به جمع زخم‌خورده‌ی خود می‌خوانند تا که عکس‌هایش، طنین دردشان شود؛ حال از جا بلندش می‌کنند.طرح هبوط نامنتظره‌ی این دست و فصل واپسین اثر که دربرگیرنده‌ی تصاویری از حضور نکت‌وی هم‌پای معدنچیان، حین حمل قلوه‌سنگ‌های سنگین در دامنه‌ی کوه و پس‌زمینه‌ی گفته‌هایی کوتاه و عمیق از این عکاس است را می‌توان استعاره‌ای روشن از حیات مرموز و پرتلاطم وی دانست.


استعاره‌ای از حضور مادام‌اش در مسیر پرسنگلاخی که رنج‌دیدگان جهان، هزاره‌ها ناگزیر در آن قدم نهادند و بار سنگین تاریخ پرجلال‌مان را به‌دوش کشیدند و او نخواست که بر دوش‌شان، از بالا و در روشنای خروارها نگاه ترحم‌آلود ببیندشان؛ که به‌واقع عادی‌ترین داشته‌هایش را قربانی نفی این آرامش کاذب و فرود از جایگاه شهروندی‌اش تا به پای آنان کرد۱ و طی این سی سال با عکس‌هایش، از محاق فراموشی صدهاساله به بیرون‌شان کشید.

این سکانس واپسین و ماندگار «عکاس جنگ»، با این دیالوگ از نکت‌وی همراه است:
«بدترین چیز این است که به‌عنوان عکاس، احساس کنم از مصائب فرد دیگری سود می‌برم. این مدام در اندیشه‌هایم در رفت و آمد است. چیزی‌ست که هرروزه به فکرش‌ام؛ چراکه می‌دانم اگر بگذارم حس راستین دلسوزی، مغلوب خواسته‌های شخصی شود؛ روح‌ام را فروخته‌ام. تنها راهی که می‌توانم از آن طریق، وظیفه‌ی خود‌ را تبرئه کنم؛ احترام به تنگناهای دیگران است. هر اندازه که چنین کنم، به همان اندازه دیگران می‌پذیرندم و من هم به‌همان اندازه خودم را می‌پذیرم».

و واپسین پرده‌ی عکاس جنگ؛ عکسی باز تلخ از دورنمای متروک خانه‌های درهم‌شکسته‌‌ی خیابانی از چچن و چشمان خیره‌ی یتیمی‌ با ردی از اشک، بر چهره‌ی چرک‌آلودش است که دیگر نوانخانه‌ای هم در شهر نمانده.
چشمان این کودک هم، خیره به ماست.

پانوشت:

۱- دنیس اونیل؛ بهترین دوست نکت‌وی، در جایی از فیلم می‌گوید: « امکان یک زندگی معمولی تضاد اصلی‌ست ... و او همین را برای زندگی فعلی‌اش قربانی کرده. خانواده داشتن را؛ شهرنشینی را ... او همه‌چیزش را وقف کارش کرده».

- شهادت‌نامه- وب‌سایت شخصی جیمز نکت‌وی
- وب‌سایت اختصاصی مستند عکاس جنگ

توضیحات تصاویر:

JNW-۳-۱– عاشورا – کربلا / جیمز نکت‌وی / VII
JNW-۳-۲– پوستر مستند عکاس جنگ

JNW-۳-۳– بالکان - صحنه‌ای از مستند «عکاس جنگ»اینجا کلیک کنید

JNW-۳-۴– کوزووو – 1999 / جیمز نکت‌وی / VII

JNW-۳-۵– کامبوج - از مجموعه‌ عکس‌های مبارزه با XDR-TB. کودکی در آغوش مادرش که به‌شدت از مننژیت ناشی از سل درد می‌کشد / جیمز نکت‌وی / VII

JNW-۳-۶– جیمز نکت‌وی

Share/Save/Bookmark

بخش پیشین
در سوگ رنگ‌های روزگار

 
 

روز گذشته رحیم رشی، پس از گذشت چهل‌وسه روز به اعتصاب خود پایان داد.رحیم رشی، روز بیست‌وهشتم تیرماه توسط نیروهای امنیتی در مهاباد دستگیر شد و فردای همان روز در اعتراض به بازداشتش دست به اعتصاب غذا زد.پسر رحیم رشی درگفت‌وگو با زمانه می‌گوید: «پدرم در پی درخواست و فشار خانواده، اعتصاب غذایش را شکست؛ چون وضعیت وخیمی داشت و همه‌ی ما نگران از دست دادن جان او بودیم.»


رحیم رشی

سوران رشی ادامه می‌دهد: «با توجه به این که وضعیت جسمانی پدرم به شدت وخیم بود و حتی نمی‌توانست روی پاهایش بایستد و به درستی حرف بزند، با گذشت بیش از چهل‌روز بازهم به اعتصابش ادامه می‌داد و این برایش خطرناک بود.»

وی، علت اعتصاب رحیم رشی را اعتراض به بازداشت و شکنجه در زندان عنوان می‌کند و می‌گوید: «پدرم قصد داشت تا آزادی‌اش به اعتصاب غذا ادامه دهد، ولی در پی فشار و درخواست خانواده پس از چهل و سه روز به اعتصاب خود پایان داد.»

سوران رشی توضیح می‌دهد که پدرش در مدت اعتصاب چندین‌بار به بهداری منتقل شده و در روزهای پایانی اعتصاب نیز به خاطر خطرات احتمالی به وی سرم غذایی وصل کرده بودند.به گفته‌ی وی، مسئولان بهداری یک‌روز قبل از شکستن اعتصاب غذا به رحیم رشی تاکید کرده بودند که در صورت ادامه‌ی این اعتصاب، جان خود را از دست خواهد داد.

گفته می‌شود این زندانی کرد پس از بازداشت در مهاباد، بلافاصله به بازداشتگاه اطلاعات سپاه در ارومیه منتقل و مورد شکنجه واقع شد.هم اکنون نیز پس از چهل‌وچهار روز بازداشت، هنوز در زندان عمومی مهاباد در بلاتکلیفی به سر می‌برد.برپایه‌ی این گزارش، قرار بازداشت سه شهروند دیگر که با رحیم رشی بازداشت شده بودند به مدت چهارماه تمدید شد.

تشدید فشارها بر فعالان فرهنگی کرد هم‌چنان ادامه دارد. طی روزهای اخیر، بهزاد کردستانی، شاعر و نویسنده‌ی کرد نیز بازداشت شده و هم‌چنین یکی از زندانیان سیاسی در ارومیه به علت عدم رسیدگی پزشکی جان خود را از دست داد.

تمدید چهارماه بازداشت

بلاتکلیفی رحیم رشی درحالی است که هنوز تکلیف سه شهروند دیگر که با وی دستگیر شده بودند، مشخص نیست و قرار بازداشت‌شان به مدت چهارماه تمدید شده است.به گزارش پایگاه خبری- تحلیلی روانیوز، واحد دستمردی، صلاح احمدی و حسن خان پایا روز بیست‌و‌هشت تیرماه در شهر مهاباد توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدند و پس از چهل روز آنان ابلاغ گردیده که تا چهار ماه دیگر در بازداشت موقت بسر می برند.
این سه شهروند کرد بلافاصله پس از بازداشت، به بازداشتگاه اطلاعات سپاه ارومیه منتقل و طی روزهای گذشته به مهاباد برگردانده شدند.

بازداشت و بلاتکلیفی فعالان فرهنگی

در حالی که هنوز وضعیت مختار هوشمند، فعال فرهنگی پس از گذشت سه‌ماه مشخص نیست، بهزاد کردستانی شاعر و نویسنده‌ی کرد نیز طی روزهای اخیر در شهر مریوان توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد.
یک منبع مطلع به زمانه گفت: «دادگاه انقلاب شهر مریوان یک روز پس از بازداشت بهزاد کردستانی، قرار بازداشت موقتی را به مدت یک‌ماه برای وی صادر کرده است.»

این منبع مطلع با اشاره به این که هنوز مکان بازداشت این فعال فرهنگی کرد معلوم نیست گفت: «با توجه به این که چندین‌بار خانواده‌ی وی به اداره‌ی اطلاعات مریوان مراجعه کرده‌اند، ولی تاکنون هیچ جوابی دریافت نکرده‌اند.»
بهزاد کردستانی، شاعر و نویسنده‌ی کرد روز سه‌شنبه دوم شهریورماه از سوی نیروهای اطلاعات در حوالی منزل خود در شهرستان مریوان دستگیر شد.

این فعال کرد پیش‌تر نیز از سوی ستاد خبری اطلاعات شهرستان مریوان، چندین بار احضار و مورد بازجویی قرار گرفته بود.بهزاد کردستانی، نویسنده، شاعر و از جمله فعالان مدنی اجتماعی شهر مریوان است که طی سال‌های گذشته تلاش‌های زیادی در زمینه‌ی محیط زیست و به ویژه مهار آتش‌سوزی شهر مریوان و سروآباد انجام داده است.

از سوی دیگر در ادامه‌ی فشارها بر فعالان فرهنگی کرد، مختار هوشمند که در مریوان بازداشت شده بود، هم‌چنان در بلاتکلیفی به سر می‌برد.مختار هوشمند، فعال مدنی پس از هشتادوهفت روز بازداشت، روز بیست‌وششم مردادماه به زندان عمومی مریوان منتقل شد.

روز دوم خردادماه، ماموران امنیتی شهر مریوان با ورود به منزل شخصی مختار هوشمند، پس از تفتیش و بازرسی محل زندگی وی، او را بازداشت کردند و کیس کامپیوتر، برخی مدارک شخصی و تعداد زیادی از کتاب‌های این هنرمند را با خود بردند.

مرگ یک زندانی سیاسی کرد

یک زندانی سیاسی کرد به علت عدم رسیدگی پزشکی در زندان جان خود را از دست داد.کاوه کردی مقدم، زندانی سیاسی کرد اهل اشنویه که در زندان ارومیه به‌سر می‌برد، روز هفتم شهریورماه سال جاری، در بیمارستانی در ارومیه جان خود را از دست داد.

به گزارش مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، این زندانی سیاسی که به بیماری سرطان معده و ریه مبتلا بود، از یک‌ماه پیش در مرخصی دیرهنگام استعلاجی برای درمان بیماری قرار داشت، اما به دلیل تاخیر در درمان و پیشرفت بیماری سرانجام درگذشت.

بر پایه‌ی همین گزارش پزشکان از مدت‌ها پیش نسبت به وضعیت وخیم کردی مقدم هشدار داده و به مسئولان گفته بودند که باید در بیمارستانی مجهز تحت مداوای پزشک متخصص قرار گیرد، اما مسئولان تا ماه گذشته با درخواست مرخصی استعلاجی وی مخالفت می‌کردند.

سرانجام وی به دلیل عدم رسیدگی پزشکی در زندان و تشدید بیماری، قریب به یک ماه پیش به بیمارستانی در شهرستان ارومیه منتقل شد.کاوه کردی مقدم در سال ۱۳۸۹به اتهام «اقدام علیه امنیت ملی»، توسط شعبه‌ی یک دادگاه انقلاب ارومیه به تحمل سه حبس تعزیری محکوم شده بود.

محکوميت دو شهروند کرد به حبس

دو شهروند کرد به اتهام همکاری با احزاب مخالف حاکمیت در ارومیه به حبس محکوم شدند.به گزارش آژانس خبری موکریان، در ادامه‌ی فشارها بر شهروندان کرد، رشيد پيشگير، اهل نقده و شمس‌الدين شهسوار، اهل یکی از روستاهای ارومیه از سوی دادگاه انقلاب اسلامی به زندان محکوم شدند.رشید پيشگير که هم‌اکنون در زندان اروميه به سر می‌برد به اتهام «همکاری با احزاب غير قانونی» از طرف دادگاه انقلاب به يک سال زندان محکوم شده است. هم‌چنين شمس‌الدين شهسوار به اتهام «همکاری با احزاب مخالف نظام» به سه ماه حبس محکوم شد.

Share/Save/Bookmark

 
 

تونی بلر می‌گوید اگر ایران مصر به ادامه برنامه تسلیحات اتمی خود باشد، غرب باید آماده رویاروی نظامی با این کشور باشد.


نخست وزیر سابق بریتانیا که به مناسبت انتشار کتاب خاطرات‌اش با بی‌بی‌سی سخن می‏گفت، همچنین افزود: «دستیابی ایران به توان تسلیحات اتمی به هیچ وجه قابل قبول نیست. به گمان من ما باید آماده باشیم که با دولت ایران مقابله کنیم، حتی اگر لازم باشد از طریق عملیات نظامی. تصور نمی‌کنم اگر آن‌ها به تلاش برای دستیابی به تسلیحات هسته‌ای ادامه دهند گزینه دیگری وجود داشته باشد. آن‌ها باید به روشنی این پیام را درک کنند.»

بلر: «اگر ایران از سلاح اتمی استفاده کند تلفات در یک لحظه به سی‌صد هزار نفر می‌رسد»

تونی بلر درمصاحبه دیگری با گاردین در باره خطر دستیابی ایران به بمب اتمی در مقایسه با حملات یازدهم سپتامبر گفته است: «در آن حملات در یک روز سه هزار نفر کشته شدند ولی اگر ایران از سلاح اتمی استفاده کند تلفات در یک لحظه به سی‌صد هزار نفر می‌رسد، این چیزی است که من را نگران می‌کند. بنابراین به گمان من نباید ریسک دستیابی ایران به تسلیحات اتمی را بپذیرم.

بلر در پیشگفتار کتاب خاطرات‌اش نوشته است: «ایران با یک بمب اتمی به معنای آن است که سایر کشورها نیز در منطقه به دنبال توانمندی‌های نظامی مشابه باشند و توازن قوا در منطقه را با وجود کشورهای مسلمان مجهز به بمب اتمی، به‌طرزی چشمگیر به خطر اندازد.»

در حالی که دولت ایران مدعی صلح‌آمیز بودن برنامه اتمی خود است برخی از کارشناسان از جمله جان بولتن سفیر پیشین آمریکا در سازمان ملل از حمله پیشگیرانه علیه تاسیسات اتمی ایران پشتیبانی کرده بودند.

Share/Save/Bookmark

 
 

بک روزه عوض شد، اما برای من بیست‌وپنج سال طول کشید تا بفهمم چرا. قبلش مادرم عاشق آشپزی بود. وقتی غذا می‌پخت مثل این بود که شعر می‌گقت یا نماز می‌خواند صورتش روشن و نورانی می‌شد، شادی اطرافش را پر می‌کرد. بعضی‌ها می‌گفتند با مواد غذایی معجزه می‌کند بعضی‌ها می‌گفتند جادوگری می‌کند، عمه‌ام می‌گفت جن‌ها بهش یک دیگ جادویی داده‌اند. هر وقت به خانه‌ی ما می‌آمد همه‌ی سوراخ سنبه‌ها را با دقت می‌گشت.


«بالاخره من این دیگ‌و پیدا می‌کنم. تو وقتی زن برادر ما شدی غذاپختن بلد نبودی. یک پیاز می‌خواستی سرخ کنی، تبت می‌گرفت، سرفه می‌کردی، مریض می‌شدی، چه برسه به همچین قرمه‌سبزیی»
«همچین قرمه‌سبزیی» را مادرم هر سال ماه رمضان، شب احیای دوم، می‌پخت که در نوع خود شاهکار مزه و جاافتادگی بود. برای پختن این غذا اقلا یک هفته شب و روز وقت می‌گذاشت، سفارش می‌داد از لنگرود برنج دودی بیاورند، از بیرجند زعفران، از کرمانشاه روغن. بهترین سبزی را از میدان تره‌بار می‌خرید، برای گوسفند می‌رفت ورامین و هرچه پس‌انداز سالانه داشت برای این غذا خرج می‌کرد و اصرار داشت همه‌ی کارها را یک‌تنه بکند. و در تمام این مدت چنان با خوش‌رویی و عشق می‌درخشید که انگار سرگرم گفتگو با معشوق بود.

فقط برای بلند و کوتاه کردن دیگ‌ها گاهی از من و سهراب کمک می‌گرفت. روز قبل توی حیاط اجاق می‌بست، دور دیگ‌های مسی را کاگل می‌مالید و روز موعود از صبح زود یک نفس می‌ایستاد پای کار تا دم افطار که عطر قرمه سبزی، کره، زعفران و پلو همه‌ی محله را بر می‌داشت.

مردم- زمستان و تابستان- با قابلمه و کاسه از نقاط مختلف تهران می‌آمدند از یک ساعت مانده به افطار حتی زودتر در خانه‌ی ما صف می‌کشیدند، همیشه هم غذا به موقع و به همه می‌رسید با این وجود سهراب همیشه عجله داشت و نگران بود:
«مامان یالله، منتظرن، اگه به همه نرسه چی.»

مادرم لبخند می‌زد:

«آروم آروم مادر! به همه می‌رسه.» و ما سه ت دست به غذا نمی‌زدیم تا وقتی که مطمئن می‌شدیم به همه رسیده. یک عده در مجمعه‌های بزرگ در حیاط می‌خوردند، یک عده در ظرف‌های کوچک‌تر به نیت شفا می‌بردند، برای اهالی محل هم با سرویس شخصی-من یا سهراب- غذا به در خانه‌هایشان برده می‌شد.

«لمش چیه که این قدر غذاتون خوشمزه می‌شه؟» همه می‌پرسیدند. مادرم همیشه یک جواب داشت:

« آروم آروم پخته،»

«آروم آروم فکر و ذکر و عمل مادرم بود. «آروم آروم» حرف می‌زد، «آروم آروم» غذا می‌پخت. «آروم آروم خانه را تمیز می‌کرد، «آروم آروم» به گل‌ها می‌رسید، «آروم آروم به جهان عشق می‌ورزید به طوری که گویا تمام زمان را در اختیار داشت تا با یک لبخند ابدی که صورت زیبایش ریباتر می‌کرد جهان را تماشا کند.

اما آفتاب این شیرین‌ترین لبخند در یک روز زمستانی در سال شصت‌ویک از لبش پرید. بدنبالش چراغ سه‌فتیله‌ای محبوبش را دور انداخت، دیگ‌های حلقه‌ای را به کاسه بشقابی داد و آشپزی را خلاصه کرد در یک دیگ زودپز.
هر روز حدود ساعت یازده‌ونیم به آشپزخانه می‌رفت. تکه گوشتی یخ‌بسته را در دیگ زودپز پرت می‌کرد، زیر گاز را تا آخرین حد بالا می‌کشید و می‌رفت تا خودش را با خیاطی سرگرم کند. وقتی غذا می‌سوخت و دود همه جا را بر می‌داشت، دستپاچه به آشپزخانه می‌رفت- این معمولا قبل از رسیدن پدرم برای ناهار بود- نیمی از گوشت سوخته را می‌برید، بعضی وقت‌ها هل می‌شد، دستش را هم می‌برید. در همان حال نمک فراوان می‌زد و زیر گاز را دوباره بالا می‌کشید. با برنج هم کاری مشابه می‌کرد همیشه تا کمر قابلمه نیمی کاملا سوخته بود و نیمی ته‌دیگ.

بیست‌وپنج سال بعد، یک هفته مانده به چهارم مرداد به تهران رفتم. چهل‌وهفتمین سال تولد و بیست‌و‌پنجمین سال مرگ سهراب بود. می‌خواستم بالاخره یک قرمه‌سبزی به سبک مادرم بپزم و این تابوی بیست‌وپنج ساله را بشکنم. گوشت بره‌، روغن کرمانشاهی، زعفران فراوان، برنج طاری دمسیاه، همه را به شیوه‌ی گذشته‌های مادرم تهیه کردم. سبزی را تمیز و بادقت پاک و خرد کردم. لوبیا را خیس کردم، مواد قرمه‌سبزی را «آروم آروم» روی حرارت ملایم سرخ کردم و پختم، و به نظر خودم «سنگ تمام گذاشتم.» همان طور که مادرم همیشه تاکید می‌کرد. در تمام این مدت مادرم نه یک کلمه حرف زد و نه از روی تختش جنب نخورد.

پنج صبح چهارم مرداد تاکسی آمد دنبالمان. دیگ خورش را روی ملایم‌ترین حرارت بار گذاشتم، خرما و حلوایی که از روز قبل تهیه شده بود را برداشتم. در راه بهشت زهرا گلاب و چهل‌وهفت شاخه گلایل سفید خریدم در بغل مادرم گذاشتم

در بهشت زهرا بیست‌ودو تا گل را شمرد روی قبر سهراب گذاشت بقیه را یکی یکی روی قبر بقیه‌‌ی جوانانی که کنار او خوابیده بودند، کنار هر کدام لحظاتی نشست و اسمشان را با گلاب شست. آخر همه سر قبر سهراب نشست، اسمش را با گلاب شست. تاریخ تولدش را هم شست. گل‌ها را روی دامنش گذاشت، روی قبر همان ترمه‌ی سبزی را که هر سال پهن می‌کرد گسترد-سفره‌ی عقد او و مادربزرگم هم همان بود- گل‌ها را پرپر کرد، بشقاب حلوا و خرما را گذاشت، اما نه اشکی ریخت نه کلمه‌ای گفت. حدود ساعت هفت برگشتیم.

«مامان چرا نذر سهراب قرمه‌سبزی کردی؟»
«پختنش برام خیلی سخت بود. یک پیاز سرخ می‌کردم، بوش می‌ریخت تو سینه‌ام تا یک هفته صدام در نمی‌اومد»

«مریضیش چی بود؟»

«سیاه‌سرفه. دو ساله بچه‌ام، داشت ور می‌پرید. همه‌ی دکترها ردمون کرده بودن. شب بیست‌ویکم ماه رمضون سرم رو گذاشتم رو سجده، ضجه زدم و استغاثه کردم، سحر دیدم داره راحت نفس می‌کشه.»

تاکسی به محوطه‌ی کشتارگاه سابق رسید.

«مگه اینجا فرهنگسرا نشده پس چرا هنوز بوی گوشت گندیده، خون و عفونت از همه جا می‌آد؟»

راننده تاکسی شیشه را بالا کشید:
«خانم شیشه‌ها رو بالا بکشیم تو ماشین خفه می‌شیم. پایین بکشیم از بوی لجن و کثافت نفسمون بند می‌آد. گند همه‌ی شهرو گرفته، قبلا یادتونه این بو نزدیک شابدولظیم می‌اومد می‌گفتن مال پالایشگاهه. حالا از همه جا می‌آد. هوا مسمومه، غذا مسمومه، حرفا مسمومه، زندگی مسمومه، انگار همه‌ی زخم‌های کهنه سر باز کردن؟»

مادرم سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و چشم‌هایش را بست.

«نمیشه از یک طرف دیگه برید؟»
«طرف دیگه میدون اعدامه، اونجا هم هوا همینه تازه هنوز صبحه»

با لهجه‌ی ترکی دکلمه ‌کرد:

«همه‌ی جوب‌ها پر از چرک و خونه، دل خوش سیری چند، کشتارگاه اسم دیگر تهرونه، دل خوش سیری چند، خونه‌ی آبا و اجدادی ما درب و داغونه دل خوش سیری چند؟» بعد زد زیر آواز «ای امان امان ملک دل ویرووووووووونه دل خوش سیری چند؟» وقتی می‌خواند به فرمان ماشین می‌زد و شانه‌هایش را می‌رقصاند. خنده‌ام گرفت. خودش هم خندید. اما مادرم در همان حالت ماند تا رسیدیم. بعد هم رفت دراز کشید.

تا ساعت دوازده همه‌ی غذاها را تقسیم کرده بودم- بیشترش در ظرف‌های یک بار مصرف به کارگران افغانی که کوچه را می‌کندند رسیده بود. حدود ساعت یک میز را چیدم، برنج و خورش را گذاشتم، پیاز و ماست و حتی نان سنگک را هم فراموش نکردم. یک سالاد شیرازی کوچک هم درست کردم. عین مادرم. بیست سال آشپزی‌کردنش را لحظه به لحظه تماشا کرده بودم.

رفتم سرش را نوازش کردم
«مامان جان غذا حاضره.»

آمد نشست.

«مامان یک کمی کره آب کردم روی پلو دادم. خوبه؟»

«مامان جان بکشم؟»

«خورش بسه؟» انگار که صدایم را نمی‌شنید.

«مامان گوشتش خیلی خوب پخته، آروم آروم جاافتاده.»

به بشقابش نگاه کرد و بعد آن را آرام آرام هل داد و از لب میز پرت کرد. بعد با همان آرامش دیس برنج را سرنگون کرد. بدنبالش کاسه‌ی خورش کف آشپزخانه واژگون شد. هاج‌ و واج نگاهش ‌کردم. بعد نوبت تنگ آب بود. وقتی داشت بلند می‌شد دیدم تا کمرش خیس است مقداری از خورش و پلو هم روی دامنش.
با دهان باز تماشایش می‌کردم. از حمام که بین آشپزخانه و اتاقش بود گذشت روی تخت دراز کشید.

«مامان یک حمامی بکن! خاله عصر می‌آد»

رویش را به دیوار کرد و خوابید.

عصر خاله آمد. هر سال همان موقع با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلایل سفید می‌آمد، چه قبل و چه بعد از مرگ سهراب.

«خواهر ساعت وجود» منظورش صحت وجود بود.

مادرم پوزخند زد. از سبد میوه یک شلیل کال برداشت.

«دلت درد می‌گیره خواهر یک رسیده شو بردار!» خاله یک شلیل رسیده به او تعارف کرد.

مادرم شلیل را نگاه کرد و در پیش‌دستی گذاشت و مثل اینکه با دیوار حرف می‌زند گفت:
«شیش ماه آزگار نمی‌دونستیم مرده است یا زنده. بعد که خبر دادن کجاست رفتم. پنج صبح راه افتادم همه‌ی راه‌و پیاده رفتم. خیلی از مادرها اومده بودن، از شهرستان‌های دور و نزدیک. شیش هفت ساعت سر سیاه زمستون تو برف و یخ نگه‌مون داشتند. بعد رفتیم تو یک سالن یخ‌کرده. دادستان اومد، می‌خندید. گفت، بچه‌های شما کله‌هاشون بوی قرمه سبزی می‌ده. بوی قرمه‌سبزی جانیفتاده، که آبش یک جاست دونش یک جا. ما داریم کله‌های خام‌شون‌و می‌ذاریم آروم آروم بپزه تا جا بیفته. چراغ سه‌فتیله‌ای یادتونه؟ دیدید غذای مادرهای قدیمی چه خوشمزه بود؟ این‌ها هم یواش‌یواش خوشمزه می‌شن. بعد که خوشمزه شدن می‌ذاریم ملاقات‌شون کنین.»

Share/Save/Bookmark

 
 

زهرا رهنورد، از مخالفان دولت کنونی ايران مورد حمله نيروهای موسوم به لباس شخصی قرار گرفت. اين افراد رهنورد را در خيابان مورد بازخواست قرار دادند.

به گزارش تارنمای کلمه، اين تهاجم به هنگام غروب، در نزديکی منزل مسکونی زهرا رهنورد و در يکی از کوچه‌های فرعی خيابان پاستور تهران رخ داد. سايت کلمه، زمان اين حمله را «چند روز پيش» ذکر کرده است.


به نوشته اين تارنما حمله‌کنندگان، زهرا رهنورد را در حلقه محاصره خود گرفته و او را مورد بازخواست قرار دادند.

به گفته شاهدان عينی مهاجمان از رهنورد در مورد فعاليت‌های وی در زمان انقلاب، «دين داشتن» او و اين که همکاران‌اش در آن دوران چه کسانی بوده‌اند؛ پرسيده‌اند.

هويت اين افراد و اين‌که از سوی چه نهاد و ارگان حکومتی‌ به چنين اقدامی دست زده‌اند، نامشخص است

بر اساس اين گزارش زهرا رهنورد به اين «بازجويی خيابانی» پاسخی نداده و تنها گفته است: «اگر آزادی‌خواهی، دفاع از حقوق مردم و دفاع از حقوق زن جرم است، من مجرم هستم. شما می‌توانيد هر جرم ديگری را هم که دولت می‌پسندد به آن اضافه کنيد.»

رهنورد افزوده است: «من به بازجويی خيابانی جواب نمی‌دهم. اگر واقعا علاقمند به شنيدن پاسخ‌های من هستيد، به جای بازجويی در خيابان، يک روز به دفترم بياييد و لااقل من را در دفترم بازجويی کنيد و نه در خيابان.»

هويت اين افراد و اين‌که از سوی چه نهاد و ارگان حکومتی‌ به چنين اقدامی دست زده‌اند، نامشخص است.

زهرا رهنورد، استاد دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه تهران و همسر ميرحسين موسوی، از رهبران مخالفان دولت کنونی ايران است که در عرصه حقوق زنان نيز فعاليت می‌کند. وی در يک سال گذشته نيز چند بار مورد تهاجم نيروهای طرفدار دولت قرار گرفته است.

سال گذشته يک بار در روز دانشجو مهاجمان به صورت وی گاز فلفل پاشيدند و بار ديگر چند زن لباس‌ شخصی در محوطه دانشکده هنرهای زيبا قصد حمله به وی را داشتند.

در سالروز انقلاب ايران نيز در حالی که زهرا رهنورد عازم شرکت در راهپيمايی ۲۲ بهمن بود نيروهای لباس‌ شخصی با باتوم و مشت به وی حمله کردند و او را مجروح ساختند.

حملات نيروهای طرفدار دولت به مخالفان در طول يک سال گذشته همواره تکرار شده است و تا کنون هيچ پيگرد قضايی در اين باره صورت نگرفته است.

دوشنبه گذشته نيز بیش از ۵۰ نفر از نیروهای لباس‌شخصی به منزل مهدی کروبی، يکی ديگر از رهبران مخالف دولت ايران، حمله کردند.

اين حملات در حالی صورت می‌گيرد که آيت‌الله خامنه‌ای، رهبر جمهوری اسلامی ايران چندی پيش در ديدار با مسئولان حکومتی گفته بود: «سیاست نظام جذب حداکثری و دفع حداقلی است.»

Share/Save/Bookmark

 
 

بانک مرکزی افغانستان تحت کنترل گرفتن کابل بانک، يکی ازبزرگ‌ترين بانک‌های خصوصی اين کشور را رد کرد.

به تازگی روزنامه واشنگتن پست گزارشی را در مورد ضرر ۳۰۰ ميليون دلاری کابل بانک منتشر کرد و اعلام نمود بانک مرکزی افغانستان، رئيس و مسئول اجرايی کابل بانک را برکنار کرده و کنترل اين بانک را به‌دست گرفته است.


عبدالقدير فطرت رئيس بانک مرکزی افغانستان

انتشار اين گزارش و بازتاب آن درافغانستان، سبب هجوم مشترکين کابل بانک به شعبات مختلف آن گرديد.

محمود کرزی، برادر حامد کرزی، رئيس جمهوری افغانستان و حسين فهيم برادر مارشال قسيم فهيم، معاون اول رئيس جمهور، سهام‌داران اصلی اين بانک هستند.

واشنگتن پست اعلام کرد بانک مرکزی افغانستان، رئيس و مسئول اجرايی کابل بانک را برکنار کرده و کنترل اين بانک را به‌دست گرفته است

گفته می‌شود حساب مشترکين کابل بانک به بيش‌تر از يک ميليارد دلار می‌رسد و علاوه بر حقوق ماهيانه سربازان ارتش افغانستان، پليس و کارمندان وزارت آموزش و پرورش از طريق اين بانک پرداخت می‌شود.

اما امروز چهارشنبه ۱۰ شهريور ماه، عبدالقدير فطرت رئيس بانک مرکزی افغانستان طی يک نشست خبری در کابل گفت که برکناری اين دومقام به دليل تصميم شورای عالی بانک مرکزی در مورد غير قانونی بودن اداره بانک‌ها از سوی مالکان و يا سهام‌داران اصلی آن، اتخاذ شده است.

وی افزود برکناری شيرخان فرنود، رئيس و خليل فيروزی، مسئول اجرايی کابل بانک، به دليل اصلاح نظام بانکی افغانستان صورت گرفته است.

برپايه اطلاعات آقای فطرت، مسعود غازی که تا کنون مسئول امور مالی بانک مرکزی افغانستان بود به عنوان رئيس کابل بانک تعين شده است.

رئيس بانک مرکزی افغانستان خاطر نشان کرد در حال حاضر، در کشور، بانک‌های ديگر نيز وجود دارند که از سوی مالکان و يا سهام‌داران آن اداره می‌شوند و تصميمی مشابه در مورد اين بانک‌ها نيز اجرا خواهد شد.

هم اکنون دو بانک دولتی و ۱۵ بانک خصوصی در افغانستان فعاليت دارند که بيش‌تر آنان پس از سرنگونی رژيم طالبان ايجاد شده‌اند.

Share/Save/Bookmark

 
 

امروز می‌خواهم از ابراهیم گلستان سخن در میان آورم. او نیز از شخصیت‌هایی است که بر من تاثیر زیادی گذشته است. نخستین باری که او را دیدم زمانی بود که تازه با ناصر تقوایی آشنا شده بودم. ما برای دیدن فیلم به یکی از انجمن‌های فرهنگی آن زمان رفته بودیم.

Download it Here!

بر این پندارم که سال ۱۳۴۵ بود. مقاله‌ای برای مجله‌ی فردوسی نوشته بودم و داستانی نیز به چاپ رسانده بودم. آن موقع فعالیت زنان در مرکزهای ادبی بسیار محدود بود و داستان من گل کرده بود. مقاله نیز سر و صدا راه انداخته بود. در چنین فضایی بود که من و تقوایی با فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان روبه‌رو شدیم. البته تقوایی سابقه‌ی آشنایی قدیمی با آنها داشت، اما برای من این نخستین برخورد بود. فروغ به طرف ما آمد و هنگامی که ناصر مرا به او معرفی کرد گفت: «داستانت را خواندم، خیلی داستان خوبی‌ست.»

من گفتم: «اختیار دارید» و فروغ گفت: «نه، باور کن جدی می‌گویم.»

سپس مرا دعوت کرد تا شب جمعه به خانه‌ی او بروم. گلستان البته به جز سلام و پاسخ سلام حرف دیگری نزد. شک نیست که در آن موقع او مرد بسیار زیبایی بود، اما علاوه بر زیبایی بسیار مشخص بود که از هوش سرشاری برخوردار است. روشن است که برای یک دختر نوزده، بیست‌ساله این ملاقات چقدر مهم می توانست باشد؛ اما من به میهمانی فروغ نرفتم. یادم هست که توجیهی داشتم. فکر می‌کردم اگر ناگهان به میدان فعالیت روشنفکران پرتاب شوم ممکن است دست و پایم را گم کنم و با سر به میان جمعی پرتاب شوم که سرنوشتم تغییر کند. این درحالی بود که به تهران آمده بودم تا به دانشگاه بروم و سپس کتابی بنویسم و بعد به جهانگردی بروم. درباره‌ی این طرح با کسی گپ نزده بودم و طرحی بود در ژرفای اندیشه‌هایم.


ابراهیم گلستان، نویسنده‌ی مد و مه

چندماهی پس از این برخورد فروغ فرخزاد در تصادف اتومبیل کشته شد و همه‌ی ما را متاثر و مبهوت پشت سر گذاشت. ما همه برای تشییع جنازه‌ی او به آرامگاه ظهیرالدوله رفتیم. در گورستان بسته بود. بعد معلوم شد ابراهیم گلستان در داخل گورستان است و دارد کارهای تشریفاتی دفن او را انجام می‌دهد. مدتی بعد گلستان را دیدیم که در پشت فرمان یک خودرو از گورستان خارج و با سرعت از آن محوطه دور شد. این دومین ملاقات با او بود. پس از مراسم دفن شاعر بزرگ ایران ناصر تقوایی پیشنهاد کرد به اتفاق برای عرض تسلیت به خانه‌ی گلستان برویم. فکر می‌کنم این من بودم که با این کار مخالفت کردم. چنین به نظرم می‌رسید که در چنین موقعیتی و در چنین زمانی رفتن به خانه‌ی گلستان خوش‌آیند نیست.

ملاقات بعدی فکر می‌کنم در خانه‌ی یدالله رویایی رخ داد. شبی بود که ما برای صرف شام به خانه‌ی رویایی رفته بودیم. مجلس بسیار شلوغ بود. گلستان ساکت نشسته بود و جمع روشنفکر دلش قیلی ویلی می رفت تا از فروغ حرف بزند. یکی از شاعران معاصر که قادر نبود کنجکاوی خود را مهار کند بدون علت و سبب روشنی نام فروغ را برزبان آورد. دست برقضا در آن لحظه چشم من روی گلستان بود . دیدم که او تکانی خورد. شاعر مربوطه برای جبران کارش واژه‌ی «روان‌شاد» را برزبان آورد. از ویژگی‌های آن شب حضور صمد بهرنگی در آن مجلس بود که دست بر قضا مدت کوتاهی بعد از آن در رود غرق شد.

ملاقات بعدی در شب ازدواج لیلی دختر او با نعمت حقیقی رخ داد. گلستان بسیار ساکت بود و در میان جمع می‌چرخید. روشن است که همیشه سایه‌ی فروغ در همه جا به چشم می خورد. این هم از گرفتاری‌های ویژه‌ای بود که از رفتار خود گلستان ناشی می‌شد. اگر او از فروغ حرف می‌زد ماجرا آرام آرام به بایگانی تاریخ سپرده می‌شد، اما گلستان هرگز از او حرف نمی‌زد و جمع کنجکاو و تشنه‌ی حرافی به اصطلاح روشنفکران توان درک این حالت را نداشت.

ما گاهی گلستان را در خانه‌اش ملاقات می‌کردیم. مدتی او مشغول به کار تهیه‌ی فیلم اسرار گنج دره‌ی جنی شده بود و میان این ملاقات‌ها فاصله افتاد. اکنون زمان‌ها در ذهنم به هم ریخته است، اما به خاطر می‌آورم که ابراهیم گلستان بخشی از نمایش دون ژوان در جهنم، اثر برناردشاو را نیز روی صحنه آورد که کار بسیار ارزشمندی بود. نکته‌ای که من در جمع روشنفکران ایرانی متوجه آن شده بودم این بود که وجود گلستان بر ذهن همه سنگینی می‌کرد. گروه روشنفکران حزب توده بیش‌تر از همه گلستان را بدون علت و سبب می‌کوبیدند. هرگز یادم نمی‌رود که در شب نمایش دون ژوان که بسیار موفق بود و شخصیت شیطان با طرح لباس‌های ویژه‌ی امیر عباس هویدا روی صحنه حاضر شده بود، در پایان نمایش یکی از اعضای حزب توده را دیدم که دچار خشم شدیدی شده بود. او گفت که پدر گلستان را درخواهد آورد. البته بعد ندیدم که کاری بکند، چون نمایش جنبه‌ی بسیار انتقادی نسبت به دستگاه حکومت پهلوی داشت و روشن نبود که این دوست توده‌ای چرا این‌همه خشمگین است.

این به هرحال واقعیتی بود که گلستان حالتی از غبطه و حسد در دیگران ایجاد می کرد. در مجموع شاید امتیازات او بود که باعث ایجاد چنین حال و هوایی می شد. مرد زیبایی را در نظر بگیرید که اندام متناسبی هم دارد و بسیار خوش صحبت و حاضر جواب است. خانه و باغ زیبایی دارد. در جوار همه‌ی اینها هنرمند نیز هست و آثار قابل تاملی در صحنه‌ی سینما، تئاتر و ادبیات به‌وجود می‌آورد. در نتیجه بسیار طبیعی‌ست که این شخص احساس حسد را در دیگران شعله‌ور کند، اما مسئله به این سادگی و ابتذال نبود.

من بارها در این زمینه اندیشیده‌ام. خود من در حضور گلستان همیشه دچار اضطراب می‌شدم و برای غلبه بر این اضطراب حالت بی اعتنا و یا خشنی پیدا می‌کردم. در حقیقت در عمق چشمان بسیار هشیار و نافذ گلستان دو حالت در آن واحد قابل شناسایی بود: حالتی از خود زیبابینی و اعتماد به نفس، و در عین حال حالتی از هشیاری و توجه دقیق نسبت به حالت شخصی که روبه‌روی او قرار می‌گرفت.

انتقال این حالت‌ها به اشخاصی که رو در روی او قرار می‌گرفتند خوش‌آیند هیچکس نبود. بارها دیده بودم که افراد بدون علت و سبب روشنی به گلستان می‌پریدند و بی‌علت فریاد می‌زدند. امروز براین باورم که حالت خود گلستان طلب چنین رفتاری را می‌کرد. یکی از برخوردهای نادری را که به خاطر می‌آورم در هنگام تماشای یک فیلم ژاپنی رخ داد. ما در تالار سینما بودیم و من ابداً از حضور گلستان در سینما اطلاع نداشتم. فیلم شرح حال یک راهب بودایی بود که همانند همه‌ی راهب‌ها رفتار جنسی را برخود حرام کرده بود، اما در عوض به طور دائم و ناخودآگاه متوجه دختری بود که یادم نیست به چه سبب در معبد زندگی می کرد. جنگ راهب با هوای نفس کم کم به مرحله‌ی بسیار حساسی رسید. در جایی از فیلم او که لباسی از دختر را دزدیده بود دست به خودارضایی زد. بخشی از مردم در سینما خندیدند. ناگهان فریاد گلستان بلند شد که: خفه! خود شما هم دائم همین کار را می‌کنید!

سینما در سکوت مرگباری فرو رفت.

او در نگاه کردن به افراد کنه درون آنها را می‌دید و اما بدبختانه فاقد آن حالت عارفانه بود که همانند دریا موج بزند و از سر مسئله عبور کند. در او حالتی بود که شخص سنگینی نگاهش را برای زمانی دراز حس می‌کرد.

زمانی در آمریکا، در کلاس داستان‌نویسی که داشتم داستان «خروس» گلستان را که نوول قابل تاملی‌ست در معرض بحث و بررسی گذاشتم. بخش قابل ملاحظه‌ای از دوستان در خواندن این داستان دچار حالت خشم شده بودند. این در حالی بود که نویسنده در این داستان مسئله‌ی بسیار مهمی را مورد بررسی قرار داده بود. مسئله سوء استفاده‌ی جنسی از پسربچه‌گان که یکی از گرفتاری‌های ترسناک جامع ایران است. منتهی روش نزدیک شدن گلستان به این مهم به گونه‌ای بود که در آخر کار شماری از افراد حاضر در کلاس از عامل این بدبختی حمایت کردند. گلستان به طرزی دردناک نقاط ضعف این شخصیت و فضای دور و بر او را در معرض دید گذاشته بود. این طوری بود که افراد را عصبی می‌کرد.

من اما سال‌ها پیش، در لحظه ای که داشتم از پا در می‌آمدم در انگلستان گلستان را ملاقات کردم. بسیار نیاز داشتم با شخصی که بسیار می‌فهمد حرف بزنم. شک نیست که رفتار او بسیار مؤدبانه بود، البته نتوانست کمکی به من بکند. در همان جلسه متن پیش از چاپ «عقل آبی» را در اختیار او گذاشتم تا بخواند و سپس اندکی بعد از پا درآمده و در بیمارستان بستری شدم. ماه ها بعد زمانی که به او تلفن کردم تا نظرش را درباره‌ی «عقل آبی» بپرسم او گفت: «متاسفانه ما ایرانی‌ها فاقد قوه‌ی تخیل هستیم» و چنین بود که متوجه شدم گلستان علاوه بر خودزیبابینی مبالغه شده از نوعی بدجنسی نیز سرشار است. زیرا که عقل آبی هر عیبی داشته باشد اما از قوه‌ی تخیل بسیار بالایی برخوردار است. نمی‌گویم نظرم به گلستان تغییر کرد، بلکه در مجموعه‌ی پرصلابت او رخنه‌ای حاصل شد برای من که تا به حال باقی مانده است.

Share/Save/Bookmark

 
 

نسرين ستوده، عضو کانون مدافعان حقوق بشر و وکيل گروهی از بازداشت‌شدگان وقايع پس از انتخابات اخير ايران با بازرسی همزمان خانه و محل کارش، به دادگاه احضار شد.

به گزارش کمپين بين‌المللی حقوق بشر در ايران، اين وکيل دادگستری به دو اتهام «اقدام عليه امنيت کشور» و «تبليغ عليه نظام جمهوری اسلامی» به دادگاه فراخوانده شد.


وی موظف است ظرف سه روز آينده به دادسرای مستقر در زندان اوين مراجعه کند.

نسرين ستوده در گفت‌وگو با اين کمپين چنين اتهام‌هايی را «مضحک» خواند و اعلام کرد که ماموران چهار ماه پيش در تماس تلفنی گفته‌اند از پرونده شيرين عبادی کنار بکشد وگرنه «دچار مشکل خواهد شد.»

اين وکيل دادگستری به دو اتهام «اقدام عليه امنيت کشور» و «تبليغ عليه نظام جمهوری اسلامی» به دادگاه فراخوانده شد

ماموران امنيتی پس از بازرسی همزمان خانه‌ و محل کار اين وکيل دادگستری و ضبط پرونده‌های کاری و کامپيوترهای شخصی وی، حکم احضاريه‌ را به وی ابلاغ کردند.

خانم ستوده اظهار داشت که دفتر کار و منزل وی «با حکمی از سوی دادسرای مستقر در زندان اوين و امضای آقای فراهانی» به مدت چهار ساعت مورد بازرسی قرار گرفته است.

نسرين ستوده معتقد است دليل احضار وی به دادگاه وکالت برخی از فعالان حقوق بشر از جمله شيرين عبادی، همسر و خواهر وی، عيسی سحرخيز، مرتضی کاظميان، کيوان صميمی، حشمت‌الله طبرزدی و گروهی از بازداشت شدگان وقايع پس از انتخابات بحث‌برانگيز دهمين دوره رياست جمهوری در ايران است.

خانم ستوده اعلام کرد که در صورت دستگيری، وی، به لحاظ قانونی همچنان وکيل موکلان خود باقی خواهد ماند.

نسرين ستوده فارغ‌التحصيل حقوق بين‌الملل است و مدارک ليسانس و فوق ليسانس‌اش را از دانشگاه شهيد بهشتی دريافت کرده است.

وی در روزنامه‌هايی چون توس و نشاط مطالب حقوقی می‌نوشت و در سال ۱۳۸۲، کار خود را به طور رسمی به عنوان وکيل دادگستری آغاز کرد.

Share/Save/Bookmark

 
 

در بیش‌تر کشورهای در حال توسعه، مسئله‏ی آزادی هم‏پای مسئله‏ی رشد و توسعه مطرح می‏شود و جنبش‏های مختلف اجتماعی، سیاسی و مدنی در همه‏ی تحولات تاریخی و اجتماعی این کشورها، روی چنین موقعیتی تاکید کرده‌اند.

Download it Here!

در ایران، جنبش‏های کارگری، دانشجویی و زنان همواره در متن تحولات و رویدادهای سیاسی قرار داشته‏اند.
در آستانه‏ی فرارسیدن فصل دانشگاهی ایران، در گفت‏وگوهایی با مهدی فتاپور و امیرحسین اعتمادی، به جنبش دانشجویی ایران و بررسی موقعیت گذشته و فعلی آن پرداخته‏ام.


جنبش دانشجویی ایران

امیرحسین اعتمادی از مسئولین سازمان ادوار تحکیم وحدت در گیلان است. او درباره‏ی این انتقاد که جنبش دانشجویی را درگیر مسائل سیاسی و برکنار از فعالیت‏های حرفه‏ای و صنفی خود می‏داند، می‏گوید: اگر نگاهی به تاریخچه‏ی جنبش دانشجویی در پنجاه و اندی سال گذشته بیاندازیم؛ یعنی از زمان دولت دکتر مصدق که شروع این جنبش است، می‌بینیم که همیشه با حکومت‏ها و دولت‏های توتالیتر و دیکتاتوری سروکار داشته‏ایم.

در حالی که دانشجویان باید دنبال مسائل صنفی و تحصیلی‏شان باشند. این انتقاد در جوامعی می‏تواند درست باشد که ثبات سیاسی وجود داشته باشد و آزادی‏های سیاسی تا حد زیادی در آن برقرار باشد.دانشجویان اما معمولاً در سنی هستند که زیر بار حرف زور و دیکتاتوری نمی‏روند و هوای تغییر در سر دارند. این‏ است که به‏درستی، به جای این‏که به‏دنبال مسائل صنفی‏شان باشند و یا به‏دنبال علم بروند که در آینده بتوانند نیازهای کشورشان را برآورده کنند، خواه‏ناخواه به سمت مسائل سیاسی کشیده می‏شوند.

مهدی فتاپور از مسئولان «سازمان چریک‏های فدایی خلق ایران» در سال‏های پیش از انقلاب و از مسئولین فعلی «سازمان فداییان خلق ایران» (اکثریت) و «اتحاد جمهوری‏خواهان ایران» است. وی هم‏چنین از مسئولین جنبش دانشجویی در دهه‏‏های ۴۰ و ۵۰ و هم‏چنین از مسئولین سازمان دانشجویی «پیشگام» بوده است.


مهدی فتاپور

مهدی فتاپور درباره‌ی فعالیت سیاسی جنبش دانشجویی و انتقادی که در این زمینه مطرح است، می‏گوید:

حرکات دانشجویی به دو دلیل عمده، نسبت به سایر اقشار بیش‌تر با سیاست درگیر شده‌اند:

دلیل اول آن است که خواست‏های عمومی دانشجویان در مقایسه با سایر اقشار و اصناف، بیش‌تر با مسئله‏ی آزادی گره می‏خورد. دانشجویان به دلیل این‏که خواهان گسترش علم و یادگیری مسائل جدید هستند، آزادی کسب اطلاعات جزیی از خواسته‏های صنفی‏شان قرار می‌گیرد. هم‏چنین به دلیل سن‏شان، خواهان آزادی در حرکت‌های‌شان هستند و این هم جزیی از خواسته‏های صنفی آنها است.

متأسفانه این خواست‏ها در کشور ما خیلی مستقیم با مخالفت قدرت سیاسی مواجه می‏شود و به همین دلیل، خواست دانشجویان برای آزدی اطلاعات، به طور مستقیم با مسئله‏ی آزادی در جامعه گره می‏خورد. این امر، به حرکت دانشجویان در تمام دوره‏ها جنبه‌ی سیاسی داده است.

دومین موضوع این است که دانشجویان به‏ دلیل سن‏شان و این‏که در جامعه‏ی ایران، به درستی به آنها این اعتماد به‏نفس داده شده که سازندگان جامعه‏ی فردا هستند، خواهان آن هستند که جامعه‏ی فردا را به شکلی بهتر از امروز بسازند.این جزو خصوصیات و روحیه‏ی جوانانی است که درس می‏خوانند و به خودشان اعتماد دارند. به همین دلیل برای تغییرات مثبت در جامعه، بیش از سایر اقشار، با مسئله‏ی سیاست درگیر می‏شوند.

حال که به‏نظر می‏رسد حیات جنبش دانشجویی، به شکلی ناگزیر با سیاست عجین شده است، نقش این جنبش در تحولات معین تاریخی- سیاسی اخیر، به‏ویژه پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران، چه بوده است؟

امیرحسین اعتمادی می‏گوید: در نگاهی اجمالی، در این سال‏ها ما دو یا سه حرکت خیلی مهم داشته‏ایم. یک‌سری حرکت‏ها بعد از سال‏های اصلاحات، از سال ۷۶ تا ۸۰ شکل گرفت. با باز شدن فضای سیاسی، حرکت‏های دانشجویی تحت تاثیر نیروهای سیاسی بیرون از دانشگاه قرار گرفت و من آن را یکی از نقطه‏‏ضعف‏های جنبش دانشجویی در این دوران می‏دانم.

یعنی گروه‏هایی در دانشگاه‏ها، به خصوص انجمن‏های اسلامی، علی‌رغم پیوند قبلی‏ای که با بدنه‏ی حکومت داشتند و بعد از انقلاب فرهنگی، به‌عنوان بازوی حکومت در دانشگاه‏ها حرکت می‏کردند، به‏ناگاه به نیروهای منتقد تبدیل می‏شوند. تا این‏جا مشکلی نداریم؛ ولی این انتقال به گروه‏ها و احزاب سیاسی بیرون از دانشگاه گره خورد که متأسفانه دانشجویان و به‏ویژه انجمن‏های اسلامی را از کارکرد انتقادی‏شان دور می‏کند.

یعنی انجمن‏های اسلامی در انتخابات مجلس و در انتخابات ریاست جمهوری، می‏خواهند ضعف تشکیلاتی احزاب تازه تأسیسی مانند مشارکت را در جامعه پوشش بدهند و در عمل به عنوان یک حزب سیاسی عمل می‏کنند.
این جزو قسمت‏هایی است که از نظر من، نقطه‏ضعف جنبش دانشجویی تا سال ۸۰ بوده است.

آیا سال 1380به بعد را نقطه‏ی قوت جنبش دانشجویی می‏دانید؟

از سال ۸۰ به بعد، تحولاتی در انجمن‏های اسلامی صورت گرفت و این انجمن‏ها تقریباً نماینده‏ی اکثریت دانشجویان منتقد شند. یعنی به‏جای این‏که نماینده‏ی احزاب بیرون باشند، دانشجویان منتقد را نمایندگی کردند.
در این دوران، درهای انجمن‏های اسلامی باز شد و از طریق رأی‏گیری‏های باز، همه‏ی دانشجویان طیف‏های مختلف، طیف‏هایی که چپ یا لیبرال بودند و حتی خیلی به اسلام سیاسی اعتقادی نداشتند، وارد انجمن‏های اسلامی شدند. جنبش دانشجویی از این سال‏ها به بعد، به بدنه‏ی جامعه و به خواست عمومی نزدیک شد.

تفسیر مهدی فتاپور از این دوران، دست‏کم در نتیجه‏گیری‏ها، با دیدگاه امیرحسین اعتمادی، بسیار تفاوت دارد.

او می‌گوید: جنبش دانشجویی ایران حالت ثابتی نداشته است. نوع برخورد آن با مسائل دانشجویی و جامعه در دوره‏‏های مختلف متفاوت بوده و روحیات گوناگونی داشته است.اگر بخواهم صحبتم را روی دوره‏ی اخیر، یعنی از دوم خرداد به این سو متمرکز کنم، در این سال‏ها اتفاقی افتاد که از یک نقطه‏نظر مشابه دوران ما بود.

دانشجویانی که در این دوران به میدان آمدند، یک حالت بی‏اعتمادی و منفی نسبت به فعالین سیاسی و کسانی پیدا کردند که در عرصه‏های دیگر فعالیت می‏کردند.آنها به این نتیجه رسیدند که باید خودشان عنوان یک تشکل دانشجویی، نسبت به مسائل جامعه اظهار نظر کنند. بنابراین تشکل‏های دانشجویی تبدیل به یک حزب شدند.

یعنی شما دوران گسستگی از احزاب سیاسی و تلاش برای فعالیت مستقل را مثبت ارزیابی نمی‏کنید؟

در چنین رویکردی، جنبش دانشجویی با دو خطر مواجه می‏شود: یک خطر این است که احزاب سیاسی یا گرایش‏های سیاسی دانشجویی که به این یا آن سمت تمایل دارند، تلاش کنند مجموعه‏ی جنبش را با خودشان معرفی کنند؛ که بارها نیز اتفاق افتاده است. به عنوان نمونه، در ابتدای شکل‏گیری این جنبش در حوالی دوم خرداد، احزاب سیاسی‏ای مانند حزب مشارکت و دیگران، چنین اشتباهی کردند.

اتفاقی که بعد از آن افتاد و مشابه وضعیت دوران ما در دهه‏های ۴۰ و ۵۰ بود، این بود که دانشجویان در واکنش به این شرایط و این‏که باید مستقل حرکت کنند، به این نتیجه رسیدند که باید خودشان نسبت به مسائل خط ‏مشی، سیاست و آینده‏ی جامعه اظهار نظر و تصمیم‏گیری کنند. مثلاً یک تشکل دانشجویی تصمیم بگیرد که آیا راه تحول در ایران رفراندوم است، یا انتخابات و یا اصلاحات؟

یعنی تشکل دانشجویی دیگر روی خواست‏های عمومی دانشجویان، چه خواست‏های سیاسی و چه خواست‏های عمومی‏ای مانند آزادی‏های سیاسی و باز شدن فضا حرکت نمی‏کرد، بلکه حرکت‏شان به این سمت رفت که نسبت به مسائل معین خط‏ مشی سیاسی و این که چگونه تحول پیدا می‏شود نیز موضع‏گیری داشته باشند. چنین حرکتی منجر به آن شد که ما به‏‏شدت دچار انشقاق شدیم.

امیرحسین اعتمادی، این انشقاق‏ را نشانه‏ی آغاز یک دوران مثبت می‏داند.

او می‌گوید: از سال ۸۰ به بعد را که آن انشقاق‏ها در دفتر تحکیم وحدت ایجاد شد، نقطه‏ی قوت جنبش دانشجویی می‏دانم. البته جنبش دانشجویی هزینه‏ی آن را هم پرداخت کرد. یعنی این سال‏ها، سال‏های سرکوب دانشجویان و کمیته‏های انضباطی بود.

در دوران آقای خاتمی، به طیف علامه‏ی تحکیم که این جریان را نمایندگی می‏کرد، اجازه‏ی برگزاری حتی یک جلسه‏ی سالیانه هم داده نشد. این ممانعت هم‏چنان ادامه پیدا کرد و در دولت محمود احمدی‏نژاد کار به جایی رسید که دانشجویان ستاره‏دار شدند و از ادامه‏ی تحصیل‏شان جلوگیری شد.

مهدی فتاپور در توضیح خسارت‌هایی که حرکت جدید جنبش دانشجویی ایجاد کرد، می‏گوید:

جنبش دانشجویی ایران چندپارچه شد، نیروها در مقابل هم موضع گرفتند و متأسفانه احزاب سیاسی در خارج از دانشگاه‏ها، چه در خارج از کشور و چه در داخل کشور، واکنش درستی نسبت به این مسئله نشان ندادند و یا در اساس این موضوع را ندیدند و با تاکید نادرست بر استقلال جنبش دانشجویی، چنین روندی را تقویت کردند.
این رویکرد منجر به آن شد که طی ده، دوازده سال اخیر، جنبش دانشجویی مرتب دچار انشقاق بشود. در حالی که اگر جنبش دانشجویی، به عنوان یک کلیت، روی خواست‏ باز شدن فضای سیاسی حرکت می‏کرد، می‏توانست از چنین امری احتراز کند.

به این معنا که هر دانشجو و یا گروه دانشجویی می‏توانست جدا از مجموعه‏ی جنبش دانشجویی، در چهارچوب حزب، سیاست و یا خط مشی‏ای که به آن گرایش دارد، فعالیت کند، ولی نه این‏که این گرایش را به کل جنبش دانشجویی تعمیم بدهد.

از امیرحسین اعتمادی می‏پرسم: با توجه به رویدادهایی که به آن اشاره می‏کنید و به‏ویژه سرکوب گسترده‏ی جنبش دانشجویی، موفقیت حرکت مستقل دانشجویان را در چه می‏بینید؟

در این‏جا مسئله‏ی سرکوب، مسئله‏ی اصلی ما نیست. یعنی نتیجه‏گیری‏ ما از سرکوب نیست. جنبش دانشجویی، به‏خصوص در دولت دوم آقای خاتمی که آن انشقاق‏ها در دفتر تحکیم ایجاد شد و طیف علامه‏ی تحکیم به‏وجود آمد، به منتقد کل حکومت و از جمله دولت اصلاحات تبدیل شد و فارغ از این‏که سرکوب شد یا نشد، به خواست بدنه‏ی دانشجویی نزدیک‏تر بود.

حاصل آن در عمل چه بود؟

حاصل آن را در همان سال‏ها نمی‏بینیم. ولی در همین یک‏سال اخیر دیدیم که رهبران جنبش سبز چقدر به جنبش دانشجویی و خواسته‏های آنها نزدیک شدند و در عمل جنبش دانشجویی به عنوان موتور محرک جنبش سبز شناخته می‏شود.

یعنی اگر روزهای پیش از انتخابات را با روزهای پس از آن مقایسه کنید، می‏بینید که در روزهای پیش از انتخابات، شخص مهندس موسوی حتی حاضر نبود با طیف علامه‏ی تحکیم دیدار داشته باشد، اما خواسته‏هایی که امروز طرح می‏کند، کاملاً خواسته‏های جنبش دانشجویی در پیش از انتخابات است. این‏که صدای دانشجو امروز به صدای اپوزیسیون حکومت تبدیل شده است را من بزرگ‏ترین دستاورد جنبش دانشجویی در این سال‏ها می‏دانم.

از مهدی فتاپور می‏خواهم که از منظر کلی، به مقایسه‏ی فضای عمومی جنبش دانشجویی، در سال‏های پیش از انقلاب و امروز بپردازد.

او می‌گوید: هم در دروه‏های گذشته و هم امروز، نمی‏توانیم فقط به یک دوره اشاره کنیم. مثلاً در رژیم پیشین، طی سال‏های سی، جنبش دانشجویی کاملاً تحت رهبری حزب توده‏ و جبهه‏ی ملی است و ما یک جنبش دانشجویی داریم که کاملاً هدایت شده است، اقدامات آن آگاهانه است و احزاب سیاسی در آن کاملاً نفوذ دارند.
در سال‏های دهه‏ی چهل و تا اواخر دهه‏ی پنجاه اما روند کاملاً برعکس می‌شود. در این دوران، جنبش دانشجویی در اساس احزاب سیاسی را قبول ندارد و می‏خواهد در ارتباط با همه‏ی مسائل خودش تصمیم بگیرد و نسبت به فعالین گذشته‏، نظر منفی دارد.

حتی نسبت به سازمان‏های چریکی؟

منظورم سال‏های دهه‏ی چهل تا اوایل دهه‏ی پنجاه بود. در این سال‏ها هنوز سازمان‏های چریکی شکل نگرفته بودند. در واقع، سازمان‏های چریکی از دل جنبش دانشجویی بیرون آمدند.خصوصیت مهمی که جنبش دانشجویی تمام سال‏های دهه‏ی چهل و پنجاه را با امروز متفاوت می‏کند، رادیکالیسم بسیار نیرومندی است که در آن جنبش وجود داشت. در آن سال‏ها، ما بسیار رادیکال بودیم و این در تمام حرکات و اقدامات ما منعکس بود.

این رادیکالیسم البته به این معنا نبود که ما را به گروه‏های دانشجویی‏ای مبدل کند که خارج از ارتباط با دانشجویان اقدام کنیم. یعنی ما در سال‏های اواخر دهه‏ی چهل به‏شدت رادیکال و تند بودیم، ولی دانشجویان ما را تأیید می‏کردند و ما را به عنوان نمایندگان خودشان انتخاب می‏کردند. چون کل فضای دانشجویی رادیکال بود.
امروز اما این خصوصیت تغییر کرده است. مثلاً در دوره‏ی اخیر می‏بینیم که دانشجویان در مقابل اقدامات تندی که صورت گرفت، از اقدامات واکنشی احتراز کردند و در کل روحیه‏ و فضای دیگری در جنبش دانشجویی، جوانان و کل جنبش روشنفکری ایران وجود دارد.

Share/Save/Bookmark

 
 

صنم دولتشاهی، نویسنده‌ی وبلاگ «خورشید خانم»، تقریباً ۱۰سالی است که در فضای مجازی قلم می‌زند. ویژگی بارز نوشته‌های این وبلاگ‌نویس قدیمی، «‌زاویه‌ی دید اسکیزوفرنی»‌ است که در تمام سال‌های حضور در دنیای مجازی، از طریق معرفی شخصیت گستاخ ولی پر از عذاب وجدانی است که در نوشته‌هایش به معرض تماشا گذاشته است.


صنم دولتشاهی

شخصیت زنانه‌ای که این وبلاگ نویس ارائه می‌دهد، گاهی از حد و مرز‌های رایج زن ایرانی گذر می‌کند، شخصیتی که از امکانات آزادتر، امن‌تر و حتی تجربیات سکسی وسیع‌تر برخوردار است و به خود فرصت می‌دهد تا بعضی از حریم‌ها را بشکند.به همین خاطر، هر از چندگاه، شرم شرقیِ کمابیش کلافه‌کننده به گونه‌ای مشکل‌آفرین، به سراغ وجدانِ شخصیت‌ ارائه‌شده در نوشته‌های خورشید خانم می‌رود. تنش اسکیزوفرنی موجود در وبلاگ «خورشید خانم» رمز صمیمیت مجازی نویسنده‌ای است که ناخودآگاه منعکس‌کننده‌ی تناقض فراگیر در جامعه‌ی بزرگ ایرانی است.

«اینجا احساس امنیت می‌کنم. آنجا می‌ترسم و فکر می‌کنم که در معرض نگاه‌ها هستم. نگاه‌ها، نگاه‌ها. پشت سر همه نگاه است. مدت‌هاست که برهنه جلو می‌روم و به پشت سر نگاه نمی‌کنم اما سنگینی نگاه‌ها را بر برهنگی‌ام حس می‌کنم. انگاری دوباره«بیمار» شده بودم. شیفتگی سراغم آمده بود. می‌پرسد تو دیگر چرا؟ تو با این همه تجربه؟ می‌خندم. درد دارد. خیلی درد دارد. اما می‌خندم. خواسته بودم باور کنم که می‌شود. کلمات را باور کرده بودم، «کلمات»پاشنه‌ی آشیل همان باور کردن بود.

ناباوری این سال‌ها خانه امن بود. باور کردن، خطر. آوار که بر سرم خراب شد دیگر دیر شده بود. زن شیفته‌ی آشفته چهارده سالگی و شانزده سالگی و بیست سالگی‌اش را روبروی چشمانش می‌دید. اما دیگر چهارده ساله و شانزده ساله و بیست ساله نبود تا با سبکی روحش تحمل کند و بگذراند. رد سال‌ها نقش خود را گذاشته بود. آوار که خراب شد شیفتگی به مرز جنون رسید. دلداری‌ام می‌دهد اگر آن دنیای خیالی زیبا بوده، فکر نکن چقدر واقعی بوده، فکر کن آن دنیای زیبا را برای تو ساخته.«گوش» می‌کنم به حرف‌هایش وقتی که دیگر خیلی دیر است. زن شیفته را خاک کرده‌ام.»

با وجود عطشِ مساوات‌طلبی و سنت‌شکنی، شخصیتِ ارائه‌شده در نوشته‌های بی‌شمار «خورشید خانم» که از لذت و تمنای تجربه‌های ممنوع خود سخن می‌گوید و نیت اولیه‌اش را جنگ با پرواهای اخلاقی موجود در جامعه‌ی مردانه‌ی ایرانی می‌داند، می‌شود در لابلای جمله‌ها لحظات اعتراف‌گونه‌ایی را یافت که مشغول تنیدن رگه‌‌ایی قوی از فضایی سرشار از گناه و شرم به دور خود است.

کدام قله، کدام اوج؟

«بستگی به مود خودم شعرهای فروغ رو یه طوری می‌فهمم و تعبیر می‌کنم. وقتی که سر خونه زندگی متاهلی بودم، «تاج کاغذی» رو تعبیر به مقام شامخ همسری می‌کردم، وقتی زن رابطه‌های موقتی و پنهانی بودم، تاج کاغذی رو به حس خود گول‌زننده‌ای که داشتم تعبیر می‌کردم. هر بار هم باز باید پناه می‌بردم به «زنان ساده‌ی کامل». سادگی بزرگ‌ترین نعمتیه که کسی می‌تونه داشته باشه.

لحظه‌ی از دست رفتن معصومیت لحظه‌ی شروع رنج کشیدنه. فضیلتی تو خوردن سیب و آگاهی از لذت‌ها و دنیاهای دیگه نیست.فضیلتی تو پاره کردن پیله‌ی دورت و سرک کشیدن به دنیاهای ممنوعه نیست. گول‌مون زدن که گفتن این سرکشی‌ها فضیلته و جذابه و شجاعته و و و و... لذتی که از این افسار پاره کردن به دست میاری به رنجش نمی‌ارزه، چون که لذت موقتی و لحظه‌ایه، و رنج اون ابدیه، رنجی که تو تنهایی باید تجربه‌اش کنی.

انگار عوض شدم، ترس‌ها و تردیدهام نشون می‌ده که تغییر کردم. یه بخشی از وجودم آرامش و سکون و امنیت و اطمینان از دوست داشته شدن می خواد. یه بخشی از وجودم هر روز منو داره سرزنش می‌کنه به خاطر پشت پا زدن به تعهدی که برام آرامش می‌آورد. اون پرده‌ی غمی که درست بعد از داغ‌ترین و وحشی‌ترین لحظه ها روی دلم کشیده می‌شه، انگار بهم تلنگر می‌زنه که اشتباه کردم.

گاهی وحشت می‌کنم از اینکه تو مردهای دیگه دنبالت می‌گردم. گاهی وحشت می‌کنم از انتظارات عجیب و غریبی که از بقیه دارم. گاهی وحشت می‌کنم از اینکه نمی‌تونم فراموشت کنم و اینقدر زیر پوستم موندی. یادته چه آرزویی کردی؟ آرزوت برآورده شده انگار...»

خورشید خانم با به زیر ذره‌بین بردن وسوسه‌های احساسی و رفتاری یک زن تنهای گستاخ و کمابیش عاشق پیشه، تلاش پیگیری داشته است تا به خلق یک «مایکروکوزم» خصوصی از زن ایرانی دست یابد. نویسنده می‌خواهد با درگیر کردن وجدان یک شخص و معرفی افت و خیزهای روحی او به شکلی غیر مستقیم با بعضی از سئوال‌های بزرگ‌تر در اجتماع دست و پنجه نرم کند.

برای آشنای بیشتر با این نویسنده و خواندن مطالبش می‌توانید به وبلاگ او رجوع کنید:

یادداشت:

تیتر مقاله برگرفته از مطلبی است که صنم دولتشاهی در سال ۲۰۰۱در وبلاگش نوشته بود.

Share/Save/Bookmark

 
 

آیا واقعاً در کل این کره خاکی سراغ دارید مملکتی را که جلوی پای هر کس که بخواهد کار کند و مؤثر واقع شود، سنگ بیندازند تا از خیر همان اندک تأثیری هم که می‌خواهد بگذارد، بگذرد؛ سر در گریبان خویش برد و یا ترک دیار کند تا در جای دیگری – گیرم نه به دلخواه خودش – در جستجوی آرامش باشد؟

دست‌کم در این هفته‌ی اخیر در سینمای ایران دیدیم که وانفسای بی سر و سامانی حاکم است و هر کس از راه می‌رسد به این جسم نیمه جان که هنوز سرپا مانده است تنه‌ای می‌زند و امید هم دارد که این موجود بتواند از خودش مراقبت کند. سیاست‌گذاران سینمایی هم در این میان با سینمای ایران مثل یک بچه‌ی سرراهی رفتار می‌کنند. یکی که قبلاً مدیر بوده، هر چه پول در دستش بوده، یعنی بودجه را ریخته در حلقوم اثری فاخر که دو زار هم نمی‌فروشد، آن دیگری که به جایش آمده کلاً نظرات او را قبول ندارد و اصلاً زده زیر کاسه کوزه‌ی مدیر قبلی!

در چه کشوری زندگی می‌کنیم؟! این مدیران بی‌سواد تا به حال در چه کشوری زندگی کرده‌اند؟! مگر اولی از مریخ آمده بود و دومی از زحل که این قدر با هم متفاوت‌اند؟ وااسفا بر این سینما که این اشخاص راهبرانش هستند.


گلشیفته فراهانی در صحنه‌ای از فیلم «درباره الی»

یک: بازیگر پروژه‌ی ضدفرهنگی دستگاه جاسوسی غرب، بازیگر افیونی و بازیگر مخالف حجاب اسلامی در جمع کاندیداها هستند!

بیماری ذهنی این دیار به نویسندگان نان به نرخ روز خورش هم سرایت کرده است. البته این خیلی مهم نیست که نویسنده‌ای که حرف‌هایش را در ادامه‌ی این گزارش خواهید خواند این مطالب را از کجا آورده است، مهم این است که همین اندک روی اشخاصی اثر می گذارد و بعداً برای هنرمند این مملکت دردسر درست می کنند. یك نویسنده سینمایی خبرگزاری فارس در واكنش به انتخاب یك بازیگر زن و فیلمی كاملاً سیاه در بین نامزدهای جشن چهاردهم خانه سینما تأسف خورد و گفت:

«به باور من داوران چهاردهمین جشن خانه سینما از كج‌‌سلیقگی خاصی برخوردار بوده‌اند. آنچه كه به عنوان نتایج ارزیابی چهاردهمین جشن خانه سینما ارائه شد باعث تأسف است. در این فهرست معرفی یك بازیگر زن كه هم‌اینك انتظار خودنمایی بیشتر در صحنه هالیوود است، كاری زشت و غیرحرفه‌ای بود.»

احتمالاً منظور این آقا گلشیفته فراهانی است که برای بازی در فیلم «درباره‌ الی» نامزد دریافت جایزه شده است. ایشان همچنین ادامه داده است:

«داوران جشن خانه سینما این زن را به عنوان نامزد بازیگری نقش اول زن معرفی كرده‌اند و سؤال اینجاست كه این انتخاب براساس كدام معیار عقلانی شكل گرفته كه فردی كه به میهن و هموطن خود پشت و اهانت می‌كند، در این جشن در همین حد، مورد تكریم قرار ‌گیرد! رعایت معیارهای هنری ارجح است یا رعایت شأن یك ملت؟»

وی با اشاره به بازیگرانی كه در قالب یكی از پروژه‌های‌ ضدفرهنگی دستگاه جاسوسی غرب، شناسایی و به آمریكا عزیمت كرده‌اند گفت:

«این بازیگران با حضور در محافل و مجالس گوناگون به صورتی كاملاً صریح هویت و فرهنگ ایرانی را به سخره گرفته‌اند و جسارت را تا آنجا رسانده‌اند كه اقدام به اجرای برنامه‌ای مشترك با آوازه‌خوانی نموده‌اند كه در ایران به جرم اهانت به قرآن كریم جهت پیگیری قضایی قرار دارد، بازیگرانی كه به شدت معتاد به مواد افیونی بوده و امروزه در كمتر ساعاتی از شبانه روز در حالت عادی به سر می‌برند، بازیگرانی كه اخیراً در یك جشن، حجاب را كه یك ضرورت برای دین اسلام است، منكر شده‌اند و زن ایرانی را به‌ خاطر رعایت كردن حجاب، هدف ستم و توهین قرار داده‌اند.رعایت منافع ملی و بازی نخوردن در صحنه‌ای كه دشمن آن را مهیا ساخته، برای همه‌ی ما باید مهم تلقی شود و باید همه در این راه كوشش و اهتمام كنیم.»

خودتان قضاوت کنید در چه مملکتی زندگی می‌کنیم. این را هم داشته باشید که در هفته‌ی قبل سه فیلم «درباره الی» به تهیه‌کنندگی اصغر فرهادی، «طلا و مس» و «عصر روز دهم» به تهیه‌کنندگی منوچهر محمدی، دارای شرایط احراز دریافت تندیس شایستگی جشن سینمای ایران شده‌اند.

حالا خوب است که نویسنده‌های اینچنینی فرهادی و محمدی را محکوم به حمایت از میر حسین موسوی در انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری نمی‌کنند و تا به حال نگفته‌اند خانه سینما عناصر معاند و اغتشاشگران را نامزد دریافت جایزه کرده است.البته تا حالا نگفته‌اند. امیدوار نباشید که در آینده‌ی نزدیک هم نگویند.


محسن تنابنده و پیمان قاسم‌خانی در صحنه‌ای از فیلم سن پترزبورگ

دو: با افتخار اسمم را روی این فیلم زیر نام بهروز افخمی می‌گذارم

در پی مناقشه‌ی بهروز افخمی و حمید اعتباریان بر سر فیلم «سن پترزبورگ»، پیمان قاسم‌خانی هم وارد گود شد و فیلمی را که اعتباریان تمام کرده بود و مستانه مهاجر تدوین آن را انجام داده بود، تأیید کرد.این در حالی است که این دعوا به تلویزیون هم کشیده شد و افخمی از کانادا روی خط تلفنی هر چه دلش خواست به اعتباریان و مهاجر گفت. اما قاسم‌خانی از در دیگری وارد این ماجرا شده است. قاسم خانی گفت:

« بعد از نامه‌ی آقای افخمی که در آن گفته بود نمی‌خواهم اسمم روی این فیلم باشد، با ایشان تماس گرفتم و درباره‌ی کیفیت خوب نسخه‌ی نهایی به او اطمینان دادم و گفتم سن‌پترزبورگ فیلمی شده که تمام آن‌هایی که دیده‌اند، از تماشایش حسابی کیف کرده‌اند؛ از تک تک عوامل پس از تولید و فنی و مسئولان ارشاد و فارابی تا بینندگان و مخاطبان عادی. همه این‌ها را تلفنی برای آقای افخمی توضیح دادم و ایشان به خاطر اعتمادی که به نظر من دارد، قبول کرد اسمش به عنوان کارگردان سن‌پترزبورگ باقی ‌بماند. انصافاً هم حیف بود که اسم بهروز افخمی در تیتراژ نباشد، چون کارگردانی خیلی خوب فیلم در خور نام افخمی‌ست.»

قاسم‌خانی همچنین در مورد نگرانی افخمی از ضعیف شدن فیلم گفت:

«این فقط نگرانی کارگردان نیست. کارنامه‌ی این سال‌های من نشان می‌دهد که به شدت روی اسم و اعتبار خودم حساس هستم. مطمئناً اگر احساس می‌کردم سن‌پترزبورگ فیلم خوبی نشده، اولین نفری بودم که اسمم را حذف می‌کردم. الان با افتخار اسمم را روی این فیلم زیر نام بهروز افخمی می‌گذارم و شک ندارم که آقای افخمی هم با تماشای فیلم همین نظر را خواهد داشت. »

با این تفاصیل ظاهراً ماجرای «سن پترزبورگ» ختم بخیر شده است و این فیلم از عید فطر روی پرده سینماهای تهران می‌آید.


هوشنگ گلمکانی،سردبیر ماهنامه‌ی سینمایی فیلم

سه:یک شوخی بی مزه

هوشنگ گلمکانی را شاید اهالی جدی سینما بیشتر بشناسند: سردبیر ماهنامه‌ی سینمایی «فیلم» که ۲۹ سال است در این سمت قرار دارد. حتی کسانی که مجله‌اش را دوست ندارند نمی‌توانند متانت و وقار او را کتمان کنند. به تازگی اما کسانی با این مرد شوخی کرده‌اند، چنان‌که مجبور شده در وبلاگش متنی را بنویسد:

« از مجله تازه‌تأسیس «رونا» تماس گرفتند كه برای ستونی كه منتقدان، تماشای فیلم‌هایی را به خوانندگان پیشنهاد می‌دهند، چند تا فیلم پیشنهاد بدهم. پس از دو تماس بعدی، سرانجام اسم سه فیلم را اس‌ام‌اس كردم. فقط اسم سه فیلم با اس‌ام‌اس. بدون متنی، بدون ایمیلی و بدون هیچ توضیح تلفنی بعدی. پس از حدود یک ماه، باخبر شدم دو اسم از آن سه اسم، تبدیل به یک ستون مطلب از آن مجله شده كه حتی یک جمله‌اش از من نیست. «نویسنده» با نثری معمولی چیزهایی از خودش بافته و اسم و عكس حقیر را گذاشته بالایش. شنیده بودم كه مصاحبه‌های جعلی و خبرهای جعلی در مطبوعات چاپ می‌شود، اما فكر نمی‌كردم یک مطلب جعلی هم نصیب خودم شود؛ كه شد. مزه‌اش را چشیدم. اگر تلخ نبود لااقل بی‌مزه بود. لوس بود. این كارها یعنی چه؟ مگر یک ستون مطلب ‌چقدر حق‌التحریر دارد؟ زیادی لفتش ندهم و خلاصه كنم: از این جور شوخی‌ها با ما نكنید.»

این هم از مطبوعاتی که به هر دری می زند تا بتواند مطلبی را به اسم یک نویسنده‌ی صاحب‌نام چاپ کند.همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید.


قاچاق فیلم سنتوری باعث مرگ تهیه‌کننده‌اش شد

چهار: فیلم ایرانی؛ کنار خیابان ۱۰۰۰ تومان

در حالی که اقتصاد سینمای ایران دوران بیماری خود را طی می‌کند، سوداگران از این وضعیت سینما سوءاستفاده کرده و به شیوه‌ای جدید سعی دارند سینمای ایران را تاراج کنند. مدتی است این سوداگران تعداد زیادی از فیلم‌هایی را که به تازگی وارد شبکه‌ی ویدیویی می‌شوند، بدون توجه به حقوق مادی و معنوی آن، در قالب یک دی وی دی DVD و به قیمت بسیار پایینی (۱۰۰۰تومان) و با تعداد انبوه تکثیر و روانه بازار کرده‌اند تا علاوه بر ضربه‌ی اقتصادی به شبکه‌ی ویدیویی کشور، ضربات جبران‌ناپذیری را به بدنه‌ی سینمای کشور وارد نمایند. در حالی‌که ستاد مبارزه با قاچاق فیلم تا پیش از این بسیار فعال بود و توانسته بود در مبارزه با قاچاق فیلم‌های به اصطلاح «کنار خیابانی»، بسیار موفق عمل نماید؛ اما به نظر می‌رسد انفعال این ستاد با توجه به وضعیت اقتصادی سینما که منجر به تولید آثار سخیف، رویگردانی مخاطب از سینما، ورشکستگی سینماگران فرهنگ دوست، جولان مبتذل‌سازان و آسیب به بخشی از فرهنگ جامعه شده است کمی قابل تأمل و دور از انتظار باشد. این در حالی است که «سنتوری» ساخته‌ی داریوش مهرجویی هفته‌ی قبل وارد شبکه‌ی ویدئویی رسمی کشور شد. «سنتوری» مشهورترین فیلمی است که از قاچاق ضربه خورد و حتی باعث شد تهیه کننده‌اش دق کند. فرامرز فراز مند را می‌گویم که هفته‌ی قبل در همین صفحه شرح درگذشت او را نوشته بودم.


یتیم‌خانه با فروش خوب در سینما فرهنگ

پنج:اکران فیلم خارجی، نسخه بهبود اقتصاد سینمای ایران

چند وقتی است که یک فیلم خارجی که فروش بسیار خوبی هم دارد، در سینما فرهنگ به شکل تک‌سانس روی پرده است. این فیلم «یتیم‌خانه» نام دارد.

علی هیربد مدیر سینما فرهنگ گفت:

«استقبال بسیار خوبی از فیلم خارجی « یتیم‌خانه» شده است. نمایش این فیلم در یك سانس ساعت ۱:۳۰ بامداد از ابتدای ماه رمضان آغاز شده و علی‌رغم اینكه فكر می‌كردیم حداقل دو ماه باید زمان صرف شود تا مردم از آن استقبال كنند اما از شب چهارم اكرانش تقریباً ظرفیت سالن كاملاً پر می‌شود و به یكی از فیلم‌های پرمخاطب ما تبدیل شده است.»

هیربد با اشاره به اجرای طرح « از اذان تا اذان» در سینما فرهنگ گفت:

«از روز اجرای این طرح بین سه تا چهارونیم میلیون در روز فروش داشته‌ایم و وضعیت در سینماهای ما از سال گذشته بهتر شده است و نمایش فیلم‌ها تا ساعت ۴ صبح ادامه دارد.»

شش: آیا با طرح اذان تا اذان می خواهند که درسینماها مراسم احیا گرفته شود؟

آقایی که نماینده‌ی مردم است مثلاً، از قضا یکی از همان سنگ‌اندازانی است که بدش نمی‌آید سنگش به سر آدم‌ها هم بخورد. او به تازگی درباره‌ی طرح «اذان تا اذان» اظهار نظر کرده و گفته است: «وزیر ارشاد باید در این زمینه توضیح دهد.» حجت‌الاسلام محمدتقی رهبر، رییس مجمع نمایندگان روحانی مجلس نسبت به طرح «اذان تا اذان» سینماها انتقاد كرد و گفت:

«آیا طراحان قصد دارند كه در سینماها احیا گرفته شود كه به‌غیر از سانس‌های روز سینماها، شب را هم به آن اضافه كرده‌اند؟» وی طرح اذان تا اذان را مخل دعا و برنامه‌های رمضان خانواده‌ها و رفتن آنها به مساجد دانست و گفت:«البته كمیسیون فرهنگی نسبت به این قضیه به وزیر ارشاد اعتراض كرده است كه آقای وزیر هم باید پاسخگو باشند.»


احمد میرعلایی، مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی

هفت: هر پروژه میلیاردی فاخر نیست!

در حالی که مدیریت قبلی بنیاد سینمایی فارابی همه‌ی هم و غمش را گذاشت تا «ملک سلیمان» را به عنوان یک اثر فاخر در سینمای ایران معرفی کند، رییس جدید این بنیاد این حرف را از اساس قبول ندارد. احمد میر اعلایی مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی پروژه‌ای را مصداق سینمای فاخر ملی دانست که در تماشاگر احساس بالندگی و غرور درباره‌ی هویت ایرانی و اسلامی‌اش به وجود بیاورد. به بخش‌هایی از گفت و گوی میر اعلایی توجه کنید تا خودتان بیشتر به عمق فاجعه پی ببرید:

«تعریف پروژه فاخر پرسش‌های بسیاری برای اهالی سینما به وجود آورده. در این فرصت درباره‌ی مصداق و معیار فیلم فاخر از نگاه بنیاد سینمایی فارابی صحبت کنید.
میر اعلایی: فیلمی فاخر است که برای مردم ما فخرآفرین باشد.

یعنی حتماً نباید با هزینه‌های میلیاردی ساخته شود؟

میر اعلایی: قرار نیست فیلم فاخر حتماً با هزینه‌های بالا تولید شود. فیلم‌های خوبی که در جشنواره بیست و هشتم فجر روی پرده رفتند و در تعریف پروژه فاخر جای می‌گرفتند با هزینه‌های مختلف ساخته شده بودند. لازم است یادآور شوم در مجلس و برخی از نهادهای دیگر اصطلاح فیلم فاخر به معنای فیلم میلیاردی و عظیم تعریف شده، که این تعریف بخشی از آثار فاخر را در برمی‌گیرد. یکی از برنامه‌ها و اهداف بنیاد سینمایی فارابی تولید چنین پروژه‌هایی عظیم است اما معنای فیلم فاخر تنها در بودجه میلیاردی آن محدود نشده است.

موضوع و داستان در تعریف پروژه فاخر چه جایگاهی دارد؟

میر اعلایی: همان طور که گفتم هر پروژه میلیاردی را نمی‌توان در رده آثار فاخر ثبت کرد. اما موضوع و داستان فیلم فاخر باید وزین باشد. مخاطب باید این احساس را داشته باشد که دیدن چنین فیلمی برای او احساس فخر آورده است. با چنین نگاهی، فیلمی با هزینه‌های محدود اما با موضوع قابل قبول که برای مردم احساس فخر و غرور به همراه دارد در دسته آثار فاخر سینمای ایران قرار می‌گیرد.»

حالا پس از همه این بحث‌هاخودتان قضاوت کنید که چه بلایی در چند سال گذشته سر سینمای ایران آمده است و مدیر قبلی هم راست راست دارد راه می رود و اصلاً به روی مبارک هم نمی آورد که از پول این مردم هزینه کرده است و لاطائلات تحویل‌شان داده است. کسی هم نیست این آقایان را محاکمه کند؟!

Share/Save/Bookmark

 
 

می‌دانی، من فقط یک شب شلاق خوردم. شاید اگر از آن زن می‌پرسیدی، از او که هفت شبانه روز، مدام، هفتصد ضربه شلاقش زده بودند و یک کلمه حرف نزده بود، تا اعدامش کرده بودند، قضیه فرق می‌کرد. اما برای من یا آدمهایی مثل من، شکنجه شلاق نبود.

شکنجۀ ما مداوم بود. هر روزه بود. از صبح زود شروع می‌شد.

ساعت پنج بیدارت می‌کردند.
باید وضو می‌گرفتی.

نماز می‌خواندی.

توضیح المسائل بهت می‌دادند.

باید می‌خواندی.

باید جمله به جمله حفظ می‌کردی.

منی که به این چرندیات اعتقاد نداشتم، باید اینها را حفظ می‌کردم.

آداب نماز خواندن را حفظ می‌کردم.

من البته می‌کردم.

من تصمیم گرفته بودم زنده بمانم.

من تصمیم گرفته بودم تا آنجا که بتوانم به کسی لطمه نزنم، زنده بمانم. من و امثال من فقط خودمان را خُرد کردیم . حقارتی هر روزه و طولانی را تحمل کردیم. من دلیلی برای دفاع کردن نداشتم. چون کاری نکرده بودم که به خاطرش اعدام شوم. اما اگر از سازمانم دفاع می‌کردم، اعدام بود.

من نکردم.

در موقعیّتی که من بودم، مرگ یک چیز مزخرف و بی‌معنی بود. گفتم که، من هنوز کاری نکرده بودم که کاری باشد، که بتوانم پاش بایستم، که به خاطرش اعدام شوم. به اصطلاح، می‌خواستم نقطه‌ای از تاریخ بشوم، اما این جاکشها کاری کردند که خودم خودم را حذف کنم.

نمی‌گویم این همه حقارتی را که تحمل کردم به این خاطر بود که زنده بمانم تا بعدها برای خلق کاری بکنم، یا این چرت و پرت‌هایی که مزورها می‌گویند. نه. من اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردم. وقتی مرا گرفتند، ابتدایی‌ترین کاری که باید می‌کردم نفی بود. کاری که هر آدم عاقلی که در موقعیّت من بود، می‌کرد. اما بعد ناچار شدم همین را ادامه دهم. و بعد هم هی گفتم تا آنجا که به زندگی خودم مربوط می‌شود، این کار را ادامه می‌دهم. اما ادامه دادن آن به معنای پذیرفتن حقارتی طولانی‌تر بود.

می‌گفتند اعتلای انقلابی است. بعد متوجه شدیم که چرند گفته‌اند. به مجاهدش گفته بودند شش ماه دیگر حکومت مال توست. بعد فهمید دروغ گفته‌اند.

و تازه وقتی گیر می‌افتی، به تنهایی باید تصمیم بگیری. نه سازمانی هست، نه رهنمودی. البته سازمان من رهنمود داده بود که مقاومت کنید. و من به شیوۀ خودم مقاومت کردم. منی که با مزوران زمانه درگیر بودم، خودم سه سال تمام با تزویر زندگی کردم.

توضیح المسائل حفظ کردم.
آداب نماز خواندن حفظ کردم.

حتی از یک آخوند دیوث دوتا هجده گرفتم.

سینه زدم.

قرآن روی سرم گذاشتم و سینه زدم.

یک بار هم که قرآن نداشتم، توضیح المسائل روی سرم گذاشتم. اما بالاخره بهشان کیر زدم. از زیر روزه گرفتن در رفتم. بیماری قلبم را بهانه کردم و از زیر این یکی شانه خالی کردم.

شاهکار کردم.

خیلی از بچه‌ها از این شاهکارها می‌کردند. معمولا یکی دوماه قبل از ماه رمضان، همه معده‌ای می‌شدند. از معده درد خوابشان نمی‌برد. از این قرصهای کیری که طعم گچ می‌دهد، می‌خوردند. البته پولش را از جیب مبارک خودشان می‌‌دادند. دو ماه ادای قرص خوردن در می‌آوردند. گاهی هم واقعا می‌خوردند که خودشان باور کنند. بعد به آن دیوثها و ماه مبارکشان کیر می‌زدند. واقعا شاهکار نیست؟ باور کن هست.
اما در سرزمینی که یک مشت جاکش برش حکومت کنند، شاهکارش بهتر از این نمی‌شود.

البته شاهکار اصلی من فرار بود. فرار کردم و آن خاک را به همان جاکشها سپردم. برایم هورا نمی‌کشی؟!

گفتم که، می‌خواستم نقطه‌ای از تاریخ بشوم. و امروز که فکرش را می‌کنم، می‌بینم شده ام. اما نقطه‌ای از تاریخی سراپا گه، که شریفترین مردمان سرزمین مرا جزئی از خود کرد. حتی آنهایی را که ایستادند و تن به تزویر ندادند و دیوثهای مزور اعدامشان کردند، در من زندگی می‌کنند. در منی که نقطه‌ای از این تاریخ سراپا گهم.

امشب دوباره مست کرده‌ام.

مست کرد‌ه‌ام تا بار سنگین حقارتی را که بر شانه‌ام سنگینی می‌کند، فراموش کنم. مسعود می‌گفت یک کمی منطقی بودن بد نیست. اما من از منطق می‌ترسم. از منطقی بودن می‌ترسم. شاید همین منطق بود که خیلیها را وامی‌داشت گُه بزنند، که وادارشان می‌کرد نزدیکترین رفقایشان را به دست تیغ جاکشها بسپرند.
اردشیر گفت شفق، اینا جاکشن. اینا به هیچکس رحم نمی‌کنن. گفت تو خیال می‌کنی زرنگی، اما اینها همه رو از دم ویران می‌کنن. و برای اینکه ویران نشود، رفت و اعدام شد.

اردشیر، بیست و چهارساله بود.

وقتی یک پاسدار خاک بر سر مکتبی آمد که برو حمّام، اصلاً نیازی نبود که بگوید می‌خواهیم اعدامت کنیم.
همه می‌دانستیم وقتی به یکی بگویند بیا برو حمّام، یعنی قرار است اعدامش کنند.

اما او آمد و با افتخار اعلام کرد، بیا برو حمّام می‌خواهیم اعدامت کنیم.

اردشیر رفت حمّام.
اردشیر ریشش را زده بود.

اردشیر سبیلهایش را چخماقی کرده بود.

اردشیر پیراهن سفید پوشیده بود.

پیراهن سفید را برای این پوشیده بود که وقتی گلوله سینه‌اش را می‌شکافد قطرات خونش بر زمینه‌ای سفید نقش بندد.

اردشیر از به دار آویخته شدن متنفر بود.

گفت دلم می‌خواد اعدامم کنن.

با صدای بلند گفت دلم می‌خواد با گلوله کشته بشم.

دلم می‌خواهد گل سرخی روی سینه‌م بشکفه.

اردشیر آن شب برای همۀ بچه‌ها شربت خرید.
اردشیر آن شب همه‌اش سرود خواند.

اردشیر آن شب همه‌اش شعر خواند.

اردشیر آن شب گفت تو خیال می‌کنی زرنگی رفیق، اما این جاکشها به هیچکس رحم نمی‌کنند.

اما من بهشان کیر زدم.
من توی زندانی که گریه کردن برای اعدامیها ممنوع بود، رفتم زیر پتو و ساعتها برای اردشیر گریستم.

اردشیر کارگر، فقط 24 سالش بود اما من امروز 38 ساله‌ام. او مرگ را به خفت کشیدن ترجیح داد و من ماندم، با وزنۀ سنگین حقارتی که بر شانۀ خود حمل می‌کنم. کی بود که می‌گفت شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگیهای وحشتناکی از خود برجا می‌گذارند؟ اردشیر شیرجه زد و من ماندم و به شیرجه زدن او نگاه کردم. ماندم تا امروز بتوانم کنار تو بنشینم و بگویم که چه شاهکاری کرده‌ام.

داشتم می‌گفتم شکنجه فقط شلاق نیست. دست کم در همدان شلاق نمی‌زدند. اما هر روز برایت مصاحبه می‌گذاشتند. امروز مصاحبۀ برادر توّاب، گوزالله بود، فردا مصاحبۀ خواهر توّاب، رقیه‌گوزو. امروز ضربت خوردن یکی بود، فردا شهادت یکی دیگر، و تو باید به سخنرانی برادران و خواهران خاک برسرت گوش می‌دادی.

در کون خر می‌زدی، سخنران بیرون می‌ریخت. یکی آمده بود. دوتا جمله می‌گفت، چهارتا فحش به ما می‌داد. می‌گفت بگویید مرگ بر رجوی، چهارتا فحش به ما می‌داد. می‌گفت بگویید مرگ بر رجوی. کسی نمی‌گفت. می‌ایستاد فحش خواهر و مادر را می‌کشید به جان ما. می‌گفت شما مادر قحبه‌ها هنوز توبه نکرده‌اید.

یک بار هم یک دختر خوشگلی آمده بود. شلوار لی پوشیده بود و رنگ و لعابی هم داشت. گاهی هم چادرش را باد می‌داد و من اگر آن همه کافور را که توی غذاهای زندان می‌ریختند، نخورده بودم، لابد کاری دست خودم می‌دادم. یعنی در تخیلم هم که شده بود، می‌گاییدمش.

من گمانم کسی که کلمۀ گاییدن را ساخته، میل جنسی نداشته است، آدم انتقامجویی بوده است.

گفتند این مسئول استادهای دانشگاه است و من با خودم گفتم من ریدم به دانشگاه و به هیکل همۀ آن استادهایی که اجازه داده‌اند این مسئولشان باشد. می‌گویم با خودم گفتم. اگر شهامت داشتم و دو سه تا از آن همه جمله‌هایی را که با خودم گفتم، با صدای بلند می‌گفتم، ناچار نبودم آن همه حقارت را تحمل کنم. اما ما عادت کرده‌ایم که همیشه با خودمان حرف بزنیم. با خودم گفتم این را فقط باید گایید. آن روز متوجه شدم که فحش دادن اصولا نشانۀ زبونی انسان است. بروز دادن خشم است در عین ناتوانی.
صادق وثوق بلند بلند گفت شفق، ببین این شوهر می‌کنه من بگیرمش؟

صادق وثوق را هم اعدام کردند.

این دخترک آمده بود نمی‌دانم چی را تحلیل کند. یک جمله می‌گفت. یک فحش می‌داد به رجوی. و اینها می‌شد سخنرانی. و تو باید می‌نشستی گوش می‌دادی. و تو اگر می‌رفتی، معنایش این بود که خُلوص نداری. و همۀ آنهایی که وضع مرا داشتند، باید ثابت می‌کردند که خُلوص دارند.

من سه سال تمام هی ثابت کردم که خُلوص دارم. تمام سخنرانی‌ها را رفتم. هی توهین کردند و من هی به خاطر اثبات خُلوصم تحمل کردم. آمدند گفتند باید خون بدهی. گفتند برای جبهه باید خون بدهید. اگر نمی‌دادی، طرفدار صدام بودی. دادیم. من هم خُلوصم را نشان دادم. اما خونم به کار نیامد. چون پر از نیکوتین بود. انتخابات شد. گفتند باید رأی بدهید. از پیش به خانواده هامان گفته بودند شناسنامه‌های بچه‌هایتان را بیاورید که رأی بدهند. ما خُلوص نشان دادیم و گوساله‌ای را که نمی‌دانستیم کیست، انتخاب کردیم تا برود توی مجلس کنار گوساله‌های دیگر بنشیند و برایمان قانونهای جدید وضع کند.
و اما این بازی که تمامی نداشت.

هی می‌آمدند که هنوز خُلوصتان کامل نشده است.

این بار قضیه گردن مرا نگرفت.

این بار را من شانس آورده بودم. می‌دانی اکبر؟ شانس آوردن خیلی خوب است. وقتی آدم یک بار تو زندگی گهش شانس می‌آورد، نمی‌داند با خودش و با آن شانس کونی‌اش چه کند.

این بار نوبت متأهلها بود که خُلوص نشان بدهند. و من مجرد بودم.
من مجرد بودم و باید به بدشانسی متأهلها نگاه می‌کردم.

من مجرد بودم و باید شاهد حقارت آنها می‌بودم.

می‌دانی، وقتی رفیقی که هم سلولی توست، بد می‌آورد، چقدر دردناک است اکبر؟ رفیق تو که حسرت خوش شانسی تو را می‌خورد. رفیق تو که می‌داند که تو می‌دانی که او بد آورده است. که می‌داند تو از این که دست کم یک بار تاسَت بد ننشسته است خوشحالی. و می‌داند که این موقعیّت متفاوت داشتن باعث می‌شود که خواه‌ناخواه در نظر تو هم تحقیر شود. یا دست کم باید این احساس تحقیر را با خود حمل کند. یا دست کم نگاه ترحّم آمیز من و تو را.

یک روز آمدند متأهلها را بردند.
گفتند ازدواجهای شما از نظر شرعی درست نیست.

گفتند شما وقتی ازدواج کرده‌اید که کافر بوده اید،

منافق بوده‌اید.

گفتند زنهای شما به شما حرامند.

گفتند باید از نو عقد شوید.

وقتی برگشتند یکی‌شان گوشۀ سلول نشست و گریه کرد. یکی برگشته بود که به حضرت عباس کلام الله مجید پشت قبالۀ زنم است.

گفته بودند نه. حتی اگر آخوند هم عقد کرده باشد، باز قبول نیست.

گفته بودند باید از نو عقد کنید.

و آنها هم مجبور شدند باز خُلوص نشان دهند که مبادا مسئولین زندان تجدید نظر کنند و از نو بازجوییها شروع شود.
زنهاشان را آوردند تو زندان، از نو براشان عقد کردند.

اما کار به همین جا تمام نشد. گفتند توبه کردن که همین جور الکی نمی‌شود. خُلوص داشتن را باید ثابت کرد.
گفتند شما متاهلید و بنا به شرع اسلام، زنهاتان نباید تنها باشند.

گفتند باید هفته‌ای یک بار با زنهاتان جفتگیری کنید.

بعد دو سه تا از سلولها را به این کار اختصاص دادند که متاهلها یک هفته در میان، یک شب را توی آن سلول با زنهاشان جفتگیری کنند.

جفتگیری که می‌گویم کلمه را کاملا به جا به کار می‌برم. وقتی همخوابگی من را هم یکی دیگر تعیین کند، من هیچ کلمه‌ای مناسبتر از این برای همخوابگی نمی‌شناسم. مسئله برداشتن قدم اول است؟ یا چی؟ آدم چه می‌داند فردا چه می‌شود. ما همیشه بر اساس همان ضرب المثل قدیمی حرکت می‌کنیم. همیشه در وضعیّتی قرار داریم که باید بگوییم از این ستون به آن ستون فرج است.

بعد تا این فرج سر برسد، برنامۀ بعدی سر رسید: فعالیّت فرهنگی. گفتیم این دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ گفتند این کامل کردن خُلوص است. کسانی که می‌خواهند خُلوصشان کامل شود، باید فعالیّت فرهنگی کنند.

تیمهای مختلف تشکیل دادیم.
فعالیّتهای مختلف کردیم.

هر تیمی یک جور خُلوص نشان می‌داد.

من هم با نوشتن زندگی امام حسن و حضرت علی خُلوص نشان دادم. اما این خُلوص مادر جنده مگر به کمال می‌رسید؟ مرحلۀ بعدیش رفتن به نمازجمعه بود. گفتند هر کس خُلوص دارد می‌آید.

همه‌مان خُلوص نشان دادیم.

ما را به صف می‌کردند و از میان مردم می‌بردند نماز جمعه. و ما مثل یک مشت بره سربراه می‌رفتیم و نماز می‌خواندیم و بر می‌گشتیم. گفتم بره؟ نه، ما بره نبودیم. هیچ کداممان بره نبودیم. ما فقط بی‌پناه بودیم، اکبر. یک مشت آدم بی‌پناه که در چنگال جاکشها گرفتار شده بودیم و راه فراری نداشتیم. البته می‌شد فرار کرد. اما به کی می‌توانستیم پناه ببریم؟ وقتی تشکیلاتی باقی نمانده است، وقتی اکثر مردم ضد من هستند، به کجا فرار کنم؟ رفقام که همه یا زندان بودند یا ویل و ویلان. کسی نمانده بود که بتوانم بهش پناه ببرم. پس ناچار بودم همین حقارت را تاب بیاورم.

آره، شکنجه برای من ضربه‌های شلاق نیست. بدترین شکنجه، اگر از من بپرسی، تحقیر مداوم است.

Share/Save/Bookmark

 
 

فاطمه کروبی، همسر مهدی کروبی، از رهبران مخالفان دولت ايران، در نامه‌ای خطاب به آيت‌الله خامنه‌ای نسبت به اقدامات اخير طرفداران دولت در برابر منزل خانوادگی خود اعتراض کرد.

به گزارش سحام‌نيوز، تارنمای نزديک به مهدی کروبی؛ فاطمه کروبی در نامه خود به رهبر جمهوری اسلامی ايران پرسيده است که «اختلاف همسرم با جنابعالی در مسائلی که همگان بر آن واقف‌اند چه ارتباطی با حق زيستن ما دارد؟»


خانه مهدی کروبی پس از حمله اسفندماه سال گذشته

اين نامه در پی سه شب تجمع اعضای بسيج، سپاه پاسداران و نيروهای موسوم به لباس‌شخصی در مقابل منزل خانوادگی مهدی کروبی نوشته شده است که در طول يک هفته صورت گرفت.

فاطمه کروبی در نامه خود نوشته است اين گروه که خود را «سرباز ولايت» ناميدند با تجمع‌های خود اقدام به «اهانت، آزار و رنجش همسايگان و تخريب اموال کردند.»

فاطمه کروبی: اختلاف همسرم با جنابعالی در مسائلی که همگان بر آن واقف‌اند چه ارتباطی با حق زيستن ما دارد؟

وی افزوده است که افراد مورد نظر همچنين «الفاظ سخيف» عليه مهدی کروبی و خانواده به‌کار برده‌اند و اقدام به «شعارنويسی بر ديوار مجتمع و همسايگان» کرده‌اند.

فاطمه کروبی در نامه خود آورده است: «اين جرايم مشهود به‌نام حمايت از حضرتعالی و در مقابل نيروی انتظامی صورت گرفت و جالب آن‌که اين نيرو حتی جرات نزديک شدن به اين جماعت تحت الحمايه را نداشت.»

همسر مهدی کروبی با اشاره به دوران پيش از انقلاب ايران و دستگير شدن همسرش در آن زمان می‌گويد با اين‌حال «هيچگاه آرامش و آسايش خانواده نه از سوی ساواک و نه از سوی مزدوران متعلق به رژيم مورد تعرض واقع نشد.»

وی می‌افزايد: «آيا جنابعالی حکومتی را در ميان ملل عقب‌افتاده که حقوق اوليه افراد در آن لحاظ نمی‌گردد سراغ داريد که با خانواده و همسايگان مخالفان سياسی چنين کنند؟ و آيا جنابعالی به‌نام حفظ نظام، تخريب و اين‌گونه رفتارهای غير اخلاقی را مجاز و مشروع می‌دانيد؟»

فاطمه کروبی تاکيد کرده است که وی و فرزندان‌اش «ظلم‌های فراوانی را تحمل کرده‌اند» اما «محروم کردن ايشان از دعا و نيايش و تحميل اضطراب به همسايگان» در ماه رمضان «غير قابل قبول و تحمل» است.

فاطمه کروبی در انتهای نامه خود متذکر می‌شود که حمله اين نيروها فيلم‌برداری شده و «اسنادی» در اين زمينه نيز موجود است.

سه روز تجمع اخير نيروهای طرفدار دولت ايران در مقابل خانه مسکونی مهدی کروبی نخستين حرکات اين نيروها عليه وی نيست.

۲۳ اسفندماه سال گذشته نيز حدود ۵۰ نفر به سوی منزل مهدی کروبی رفتند، و عليه اين سياستمدار معترض به شعارگويی پرداختند. برخی از مهاجمان، به تخريب ساختمان و سرقت از منزل وی و همسايگان او دست زدند. به گفته ناظران عينی، افراد انتظامی و مأموران امنيتی ناظر عمليات اين افراد بودند و از اقدامات آن‌ها جلوگيری نکردند.

روز قبل از آن (شنبه) نيز عده‌ای به در خانه آقای کروبی رفتند، روی ديوارهای ساختمان مسکونی رنگ پاشيدند و عليه اين نامزد معترض به انتخابات رياست جمهوری شعار نوشتند. آن‌ها به طرفداری از رهبر جمهوری اسلامی و محمود احمدی‌نژاد رئيس‌جمهور شعار می‌دادند.

پيش از اين دو واقعه، نيروهای حامی دولت در مناسبت‌های مختلف مهدی کروبی و همراهان‌اش را مورد آزار قرار داده بودند که از جمله می‌توان به حمله لباس‌شخصی‌ها و نيروهای امنيتی به وی و همراهان‌اش در جريان راه‌پيمايی ۲۲ بهمن سال گذشته اشاره کرد.

مهدی کروبی در جريان شرکت در راه‌پيمايی ۱۳ آبان و نمايشگاه مطبوعات سال گذشته نيز با حمله نيروهای حامی دولت مواجه شد و در جريان حضور وی در يک مراسم عزاداری در شهر زنجان نيروهای لباس‌شخصی به سوی خودروی حامل وی شليک کردند.

Share/Save/Bookmark

 
 

مقامات آمريکايی اعلام کردند که دو مرد اهل يمن که روز دوشنبه در فرودگاه آمستردام بازداشت شدند قصد عمليات تروريستی نداشتند.

به گزارش تارنمای روزنامه نيويورک تايمز، وسايل موجود در چمدان دو مظنون يمنی و تغيير مسير هوايی آن‌ها از ايالات متحده به يمن، نشانه‌ای از شرکت در عمليات تروريستی از سوی اين دو نفر نيست.


دو فرد اهل يمن که سال‌ها به شکل قانونی در آمريکا زندگی می‌کنند، روز دوشنبه در فرودگاه آمستردام بازداشت شدند. گمان می‌رفت که اين دو قصد انجام يک عمليات تروريستی را دارند.

با اين حال دو فرد مزبور امروز را نيز تحت بازجويی قرار دارند. مقامات هلند تا روز پنج‌شنبه در مورد اين که آن‌ها دادگاهی خواهند شد يا نه اظهار نظر خواهند کرد.

بر اساس گزار‌ش‌های منتشر شده در آمريکا اکنون بيش‌تر به نظر می‌رسد که اين دو نفر آزاد شوند.

وزارت امنيت داخلی آمريکا از غروب سه‌شنبه متوجه اين ترديدها شد

نيروهای امنيتی آمريکا روز دوشنبه متوجه شدند چمدان‌های مشکوک اين دو مسافر ۴۸ و ۳۷ ساله يمنی در يک هواپيما از شيکاگو به واشنگتن ارسال شده‌اند در حالی که هر دوی آن‌ها با هواپيمای ديگری به آمستردام پرواز کرده ‌بودند.

رسانه‌های آمريکا توضيح ساده‌ای در باره اين موضوع منتشر کرده‌اند. آن‌ها نوشته‌اند که دو نفر يمنی که از مسيرهای مختلف به شيکاگو رفته بودند به دليل تاخير در پرواز خود، هواپيمای عازم به واشنگتن را از دست می‌دهند. آن‌ها قرار بود از واشنگتن به دوبی و از آن‌جا به صنعا، پايتخت يمن پرواز کنند. به همين خاطر از طريق شرکت هوايی يونايتد ايرلاينز به آمستردام می‌روند تا از آن‌جا به يمن پرواز کنند.

وسايل «مشکوک» موجود در چمدان فرد ۴۸ ساله يمنی نيز که توسط بازرسی فرودگاه در آمريکا کشف شد؛ ظاهرا هديه‌هايی برای افراد مختلف در يمن بوده‌اند.

ماموران آمريکايی اين وسايل را که شامل چندين چاقو و تلفن‌های دستی پيچيده شده در نوارهای چسب و تلفنی که به يک ظرف پلاستيکی چسبانده شده بود را نشانه‌هايی از يک بمب‌گذاری و عمليات تروريستی پنداشته بودند.

فرد مزبور هفت هزار دلار پول نقد نيز با خود به‌همراه داشت که گمان می‌رود اين مبلغ نيز طبق سنت يمنی‌های مهاجر برای اعضای خانواده برده می‌شد.

نيويورک تايمز نوشت: «اف‌بی‌آی اين مورد را بررسی کرد و هيچ دليلی برای قصد انجام يک عمليات تروريستی نيافت.»

يک مامور امنيتی آمريکا که نخواست نام‌اش فاش شود به اين روزنامه گفت: «به نظر عجيب و غير عادی می‌رسد اما اين موضوع به عمليات تروريستی ربطی نداشت.»

وزارت امنيت داخلی آمريکا از غروب سه‌شنبه متوجه اين ترديدها شد.

Share/Save/Bookmark

 
 

نوری مالکی، نخست وزیر عراق گفت: «عراق هم اکنون کشوری مستقل است»، این اظهارات به دنبال اعلام پایان عملیات جنگی نیروهای آمریکایی در این کشور صورت گرفت.

به گزارش خبرگزاری فرانسه، نوری مالکی گفت نیروهای عراقی از این پس در برابر شورشیان قرار خواهند گرفت.


جو بایدن، معاون نخست وزیر آمریکا دوشنبه شب بدون اعلام قبلی وارد بغداد شد تا در مراسم پایان عملیات جنگی آمریکا در عراق شرکت کند.

در همین حال در آمریکا، باراک اوباما، رئيس جمهوری اين کشور گفت که هنوز کارهای زیادی در زمینه حفظ امنیت عراق باقی مانده و این یک پیروزی قاطع است.

وی همچنین افزود که نبردهای سختی در افغانستان در پیش است.

۵۰ هزار نفر از نيروهای ارتش آمریکا در این کشور باقی می‌مانند تا درصورت درخواست ارتش عراق در عملیات جنگی در این کشور شرکت کنند

روز گذشته نوری مالکی نخست وزیر عراق در سخنرانی‌ای که از تلویزیون این کشور پخش شد گفت: «عراق اکنون کشوری مستقل است و حاکمیت خویش را بازیافته است.»

در حالی که در هفته‌های گذشته عملیات تروریستی منجر به افزایش تلفات غیر نظامی شده بود، باراک اوباما اخیرا در یک مصاحبه با شبکه تلويزيونی ان‌بی‌سی گفته بود که کاهش این عملیات نشانگر آن است که دولت عراق می‌تواند کنترل اوضاع را به دست گیرد.

آخرین یگان‌های رزمی ارتش آمریکا دو هفته پیش خاک عراق را پس از حدود هفت سال ترک کردند و امروز رسما پایان عملیات جنگی ارتش آمریکا اعلام شد.

با این حال ۵۰ هزار نفر از نيروهای ارتش آمریکا در این کشور باقی می‌مانند تا درصورت درخواست ارتش عراق در عملیات جنگی در این کشور شرکت کنند.

از زمان اشغال عراق توسط ارتش آمریکا ده‌ها هزار عراقی در جریان خشونت‌های بین سنی‌ها و شیعیان و نیز عملیات جنگی کشته شده‌اند.

Share/Save/Bookmark

 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به zamaneh-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به zamaneh@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته