مژگان مدرس علوم
جرس: علی پایا در دبیرستان البرز (دیپلم ریاضی) و دانشگاه های صنعتی شریف (مهندسی الکترونیک) و تهران (فوق لیسانس فلسفه)، لندن (کینگز-چلسی؛ فوق لیسانس تاریخ و فلسفه علم و ریاضیات) تحصیل کرده و دکتری تخصصی خود در فلسفه علم را از دانشگاه لندن (UCL) دریافت داشته است. وی در حال حاضر دانشیار مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور و استاد مدعو در دانشکده سیاست و روابط بین الملل، در مدرسه علوم اجتماعی، علوم انسانی و زبان ها، در دانشگاه وست مینستر انگلستان است.
تازه ترین تالیفات دکتر پایا در بردارنده عناوین ذیل است: عراق، دموکراسی، و آینده جهان اسلام (با همکاری جان اسپوزیتو، راتلج 2010)، فلسفه تحلیلی و تحلیل فلسفی: مسائل، چشم انداز ها، و کاربرد ها (طرح نو، 1389)، هابرماس و روشنفکران ایرانی (با همکاری محمد امین قانعی راد، طرح نو، 1389)، چهارمین موج توسعه علمی- فناورانه و پیامد های فرهنگی و اجتماعی آن در ایران (با همکاری رضا کلانتری نژاد، مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور، 1389)، فناوری، فرهنگ و اخلاق (پژوهشگاه فرهنگ، هنر، و ارتباطات اسلامی 1388)، دانشگاه، تفکر علمی، نوآوری، و حیطه عمومی (پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی 1385).
دکتر پایا به پژوهش در حوزه فلسفه علم و تکنولوژی، فلسفه اخلاق و نیز پژوهش فلسفی در قلمرو فرهنگ و اندیشه های سیاسی و مباحث آینده پژوهی اشتغال دارد.
به همین مناسبت "جرس" با ایشان در خصوص جایگاه علوم انسانی در ایران و چالشهای پیش روی آن به گفتگو پرداخته است که متن آن در پی می آید:
آقای دکتر جایگاه علوم انسانی را در مقایسه با علوم غیر انسانی چگونه ارزیابی می کنید ؟
بحث در خصوص جایگاه علوم انسانی (و نیز علوم اجتماعی) که، موضوعشان انسان و یا جوامع انسانی اند از قرن نوزدهم و زمان ظهور این علوم در دوران جدید تا کنون ادامه داشته است. دیدگاههایی را که در این خصوص ارائه شده است می توان به سه گروه کلی تقسیم کرد. نخستین گروه پوزیتیویست ها هستند که علم تجربی را نمونه اعلای "معرفت" به شمار می آوردند و معتقد بودند علوم انسانی و اجتماعی نیز بخشی از این علومند. به اعتقاد پوزیتیویست ها، علوم انسانی و اجتماعی در کمال یافته ترین صورت خود، به "فیزیک" تشبّه می یافتند. اوگوست کُنت که از او به عنوان پدر جامعه شناسی مدرن یاد می کنند برنامه تحقیقاتی خود را تکمیل دانشی در نظر گرفته بود که از آن با عنوان "فیزیک جامعه" نام می برد. در برابرِ پوزیتیویست ها، که رویکردشان صبغه ماتریالیستی داشت، پدیدار گرایان و هرمنیویتیست ها در مخالفت با رویکرد ماتریالیستی و تقلیل گرایانه پوزیتیویست ها مدعی شدند علوم انسانی و اجتماعی (علوم فرهنگی)، به اعتبار آن که موضوع مطالعه اشان انسان (یا اجتماعات انسانی) است و نه جهان طبیعت، کوچکترین اشتراکی با علوم تجربی (علوم فیزیکی و زیستی) که موضوع مطالعه اشان جهان طبیعت است، ندارند. از نظر قائلان به تفکیک، در علوم انسانی و اجتماعی مساله اساسی "فهم understanding" دیگری است که از طریق قرار دادن خود در جای دیگری و خلقِ دوباره آنچه در ذهن و ضمیر او می گذرد، در اندیشه خویش (re-enactment)، تحقق می یابد.
در برابر این دو گروه، عقل گرایان نقاد (Critical Rationalists) در این خصوص استدلال کرده اند که تصویری که هر دو گروه قائلان به تقلیل علوم انسانی و اجتماعی به علوم طبیعی و قائلان به تفکیک این دو دسته از علوم، از "علم مدرن" داشته اند تصویری نادرست بوده است و همین تصویر و تصور نادرست موجب شده است این دو گروه در خصوص ارتباط میان این دو دسته از علوم به راه خطا بروند. عقل گرایان نقاد که از موضعی رئالیستی دیدگاه های خود را عرضه می کنند، توضیح می دهند که همه علوم، خواه فیزیکی، خواه زیستی، خواه اجتماعی و خواه انسانی، محصول تکاپوی آدمی برای شناخت واقعیت (خواه واقعیت طبیعی و خواه واقعیت برساخته اجتماع) است. در این تکاپوی مساله محور، آدمی به مدد تجربه های زیسته، فرض ها و حدس هایی در باره جنبه های مختلف واقعیت که در صد شناخت آن است، بر می سازد. این حدس ها و فرض ها وظیفه تبیین واقعیت (خواه آنچه در هیئت پدیدار ها ظاهر می شود و خواه آنچه در زیر تراز پدیدار پنهان است) و معنابخشی به عالم را به انجام می رسانند. از آنجا که بنا بر فرض رئالیسم، واقعیت همواره به نحو نامتناهی غنی تر از بهترین کوشش های آدمی برای شکار و درک آن در قالب حدس ها و فرضیه ها و نظریه هاست، می توان به نحو پیشینی انتظار داشت که هر حدس و فرضی که برای توصیف و تبیین پدیدار ها و واقعیت های زیرین بنیاد ارائه شود و هر شبکه معنایی که برای توضیح و تفسیر عالم به کار گرفته شود، همواره ناقص تر از اصلی است که قصد توصیف و تبیین آن را دارند. آن دسته از حدس ها و فرض ها که در برابر آزمون ها (خواه آزمون های تجربی و خواه آزمون های نظری و تحلیلی که به قصد آشکار ساختن نقاط ضعف و نقص آنها سامان داده شده اند) تاب می آورند و استوار بر جای می مانند، تا آن زمان که با حدس و فرض جامع تری در باره واقعیت کنار زده نشوند و یا آزمونی ضعف و نقص آنها را آشکار نسازد، به عنوان "معرفت" (علمی، فلسفی) در نظر گرفته می شوند. معرفت ها همواره حدسی و فرضی و ناتمام باقی می مانند. اما از رهگذر ارائه حدس هایی که کامیابی بیشتری در روشن ساختن نقص حدس های پیشین و ارائه تبیین های کارآمد تر دارند می توان به "رشد معرفت" دست یافت. به این ترتیب بر اساس این رویکرد، آنچه که اهمیت دارد، "معرفت" (بخودی خود) نیست، بلکه "رشد معرفت" (از رهگذر حذف خطاهای پیشین) است. از منظر عقل گرایی نقاد، علوم اجتماعی و انسانی مدرن از دل علوم فیزیکی و زیستی "ظهور" کرده اند و به این اعتبار، علاوه بر آن که بسیاری مشترکات با علومی دارند که همچون ظرف و زمینه و بستر ظهور آنها نقش ایفا کرده اند، واجد جنبه های نوظهوری هستند که در علوم پیشین یافت نمی شود. به عنوان مثال در علوم اجتماعی و انسانی، آنچه که "حیث التفاتی یا راجعیت intentionality" نام دارد یک جنبه انحصاری این علوم است که در علوم پیشین یافت نمی شود و در علوم انسانی، وجود آنچه که "معرفت های مرتبه دوم و بالاتر" نامیده می شود، نماد چنین ویژگی یی است. این نکته از جمله توضیح دهنده این جنبه است که بر خلاف دیدگاه قائلان به تقلیل، نمی توان علوم انسانی و اجتماعی را به علوم فیزیکی فروکاست. در عین حال ارتباط نزدیک علوم انسانی و اجتماعی با علوم فیزیکی و زیستی به این معناست که این علوم می توانند از بسیاری از ظرفیت ها و قابلیت هایی که در هر یک پدید آمده و رشد کرده است بهره مند شوند. برای نمونه، آنچه که هرمنیوتیک نامیده می شود و قائلان به تفکیک می پنداشتند متدولوژیی مختص علوم انسانی است، در واقع صورتی است از مدل تبیین فرضیه ای –قیاسی (deductive-nomological model) که در علوم فیزیکی و ریاضی رواج گسترده داشته است. اندراج مدل هرمنیوتیک تحت مدل فرضیه ای-قیاسی در عین حال به این معناست که برخلاف دیدگاه قائلان به تفکیک میان معنا و تفسیر و تبیین و میان "فهم" و "تبیین"، گسست و تفاوت نوعی برقرار نیست و همگی از سنخی واحد به شمار می آیند، هرچند که احیانا کارکرد های مختلفی دارند. در ادامه این گفت و گو، تصویر علم از دیدگاه عقل گرایان نقاد، به عنوان نظریه راهنمای بحث، مورد استفاده قرار خواهد گرفت. همچنین در ادامه، به تفاوت مهمی که میان علوم انسانی و اجتماعی از یکسو و علوم فیزیکی و زیستی از سوی دیگر وجود دارد و در این مقدمه بدان نپرداخته ام اشاره خواهم کرد و در باره آن با تفصیل بیشتری توضیح خواهم داد.
دیدگاهی در خصوص وضعیت علوم انسانی در جامعه شکل گرفته است که آنرا استوار بر پیش فرض هایی می داند که مغایر با تئوری های دینی می باشد و بر همین مبنا حملات گسترده و هماهنگی به رشته های علوم انسانی و تدریس آنها در دانشگاهها صورت گرفته و مسئولین در صدد ایجاد تغییرات بنیادین در ساختار آموزشهای دانشگاهی در حوزه ی علوم انسانی و علوم اجتماعی در راستای دست یابی به علوم بومی برآمده اند. لطفا در خصوص مفهوم علم بومی توضیح بفرمایید و اینکه آیا بین تعابیر علوم انسانی "بومی" و "بومی سازی" علوم انسانی تفاوتی وجود دارد؟
این پرسش، که در واقع بیانگر مجموعه ای از موضوعات و مسائل مرتبط با مسائل معرفت شناسی جدید است، بغایت حائز اهمیت است و می باید در باره آن با اندکی تفصیل توضیح داد تا برخی از برداشت های ناصوابی که احیانا در این زمینه شکل گرفته است، تصحیح شود. من در مقالات مختلف در این زمینه توضیحاتی را ارائه کرده ام و در اینجا می کوشم با اشاره اجمالی به مباحثی که در آن مقالات مطرح شده است، نکات دیگری را افزون بر آنچه که تاکنون بیان کرده ام بازگو کنم. اما امیدوارم خوانندگان شما به منابع معرفی شده نیز نظر بیندازند. نخستین نکته ای که باید مورد توجه قرار داد آن است که "علم" و "تکنولوژی" علیرغم ارتباط بسیار تنگاتنگی که با هم دارند، دو برساخته بشری کاملا متفاوتند. توجه به این تفاوت برای پرهیز از درغلتیدن در خَلط های نظری و اشتباهات تحلیلی از اهمیت اساسی برخوردار است. "علم"، چنان که اشاره شد، در هر لحظه زمانی عبارت است از مجموعه آن دسته از حدس ها و فرض ها در باره واقعیت که تا آن لحظه از مصاف آزمون های تجربی و نظری که به قصد بازنمودن نقایص آنها سامان داده شده، پیروزمند بیرون آمده است. هدف علم، صرفا پاسخگویی به نیاز های معرفتی آدمی است. این مهم، آن گونه که گذشت از رهگذر تصویر گری واقعیت در قالب مدل هایی (حدس ها و فرض هایی) به انجام می رسد که برای شکار واقعیت برساخته می شود. تکنولوژی اما، دو هدف دیگر را دنبال می کند. نخست پاسخگویی به نیاز های غیر معرفتی آدمیان، و دوم، ایفای نقش به منزله ابزار برای تسهیل هدف علم. تلویزیون، اتومبیل، خانه، دموکراسی، بانک، اسکناس، جنگ، دیوانسالاری، فوتبال، و ... نمونه هایی از تکنولوژی در مقام نخستند؛ لپ تاپ، کتاب، تلسکوپ، قلم، میکروسکوپ، ... نمونه هایی از تکنولوژی در مقام دوم.
علم یا معرفت، در قالب گزاره های کلی بیان می شود. این گزاره های می باید در حیطه عمومی دسترس پذیر و نقد پذیر باشند. علم یا معرفت، دقیقا به این معنا، "عینی objective" به شمار می آیند. "عینیتobjectivity " یعنی دسترس پذیری و نقد پذیری در حیطه عمومی. آنچه در ذهن و ضمیر افراد جای دارد، یعنی امور و حالات ذهنی و سوبژکتیو، علم یا معرفت به معنایی که ذکر شد، نیست. امور و حالات ذهنی و سوبژکتیو را می توان با استفاده از تعبیر "حیث التفاتی"، به حیث های التفاتی شناختی cognitive intentionalities و حیث های التفاتی ارادی volitive intentionalities تقسیم کرد. برخی از حیث های التفاتی احیانا از سنخ "شهود ها intuitions" ها هستند. بخشی از حالات و امور ذهنی را "معرفت ضمنی tacit knowledge" لقب داده اند که به هیچ روی نباید آن را با علم یا معرفت به معنایی که پیشتر گفته شد خَلط کرد. هرچند که امور و حالات ذهنی، زمینه ساز ظهور و تولید حدس ها و فرض هایی می شوند که می توانند در زمره "علم و معرفت عینی" قرار گیرند.
در حالی که هدف علم یا معرفت، "واقع نمایی" است، هدف تکنولوژی "تسهیل گری در معنای پراگماتیستی" کلمه است. به اعتبار آنچه که ذکر شد، داور نهایی در مورد "علم یا معرفت"، واقعیت است و انطباق گزاره های علمی و معرفتی با واقع، که از آن با عنوان "صدق یا حقیقت" یاد می شود، ملاک رد یا قبول دعاوی معرفتی. صدق یا حقیقت، یک اصل تنظیم کننده است که تکاپو های معرفتی ما را جهت می دهد و ما از طریق حذف خطای حدس های برساخته خود در باره واقعیت، می کوشیم بدان نزدیک شویم. داور نهایی در باره تکنولوژی اما، رفع نیاز پراگماتیستی کاربرانی است که از تکنولوژی بهره می گیرند.
تفاوت اخیر در مورد علم و تکنولوژی شایسته دقت است. عقل گرایان نقاد، توضیح می دهند که بر خلاف آنچه پوزیتیویست ها و پدیدارگرایان مدعی بودند، فاعلان شناسایی هیچگاه نمی تواند با ذهنی عاری و تهی از پیش فرض ها، پیش داوری ها، معرفت های پیشینی، ارزشداوری ها، و امثالهم با واقعیت مواجه شوند. این دانسته ها و آگاهی ها و جهتگیری ها، و ارزش های پیشینی، همگی در نوع مواجهه افراد با واقعیت و نحوه برساختن برساخته هایی که به آدمی در رفع نیاز های معرفتی (علم) و یا غیر آن (تکنولوژی) مدد می رسانند، تاثیر دارند. اما در اینجاست که یکی از تفاوت های مهم میان علم و تکنولوژی برجسته می شود. در حالی که در حوزه تکاپوهای معرفتی، دانشمندان و فیلسوفان می کوشند تا آنجا که ممکن است، به نیت بازنمایی تصویری مطابق با اصل (یعنی واقعیت)، سهم و نقش پیش فرضها و نظام های ارزشی و معرفتی پیشینی را که متاثر از فرهنگ و شیوه زیست، و سنت هایی است که شخص در آن رشد کرده است، در فرضیه ها و نظریه ها و حدس هایی که برای فهم عالم بر می سازند، به حداقل برسانند، در حوزه تکنولوژی، همه کوشش بر آن است که آنچه برساخته می شود هرچه بیشتر با مقتضیات فرهنگی، ارزشی، محیطی، سنتی، و زیستی شخص انطباق داشته باشد و بهتر آن ها را ارضاء کند.
دانشمندان و فیلسوفان که نیک آگاهند برساخته های ذهنیشان، یعنی حدس ها و فرض هایی که برای فهم واقعیت برساخته اند، متاثر از پیش فرض ها و تعصبات و جنبه های فرهنگی و سنتی و زبانی یی است که بدان خو دارند، می کوشند از طریق نقادی همه جانبه فرض ها و حدس ها در حیطه عمومی و با مدد گیری از دیدگاه های دیگر محققان و دانشمندان و فیلسوفان (که احیانا به نظام های ارزشی و فرهنگی و سنتی و زبانی دیگر تعلق دارند) تا حد امکان سهم عواملی که با پیشینه های شخصی و تاریخچه های فردی آنان ارتباط دارد، در حدس ها و فرض هایی که برای بازنمودن و تصویر گری واقعیت برساخته اند، به حداقل برسانند. زیرا هدف، در اینجا بازنمودِ واقعیت است و نه برجسته ساختن تاثیرات سنت و فرهنگ و زبان و شیوه زیست فرد (مگر این که خود این موارد موضوع تحقیق باشند و مصداق واقعیتی که قرار است شناسایی شود). اما در حوزه تکنولوژی چون رضایت کاربر، و نه واقع نمایی، شرط اصلی مقبولیت برساخته تکنولوژیک است، ملاک های پراگماتیستی اهمیت پیدا می کند. این نکته البته بدین معنا نیست که تکنولوژی ها سروکاری با واقعیت ندارند. در این خصوص باید اندکی بیشتر توضیح داد تا راه بر سوء برداشت های احتمالی بسته شود.
هدف علم، همچنان که تاکید شد بازنمودن و تصویرگری واقعیت است آنچنان که هست. در قلمرو تکنولوژی، کاربر، تکنولوژی را برای دستکاری و تغییر در واقعیت آن گونه که می پسندد و در رفع نیاز غیر معرفتی (نیاز تکنولوژیک نوع اول) و یا نیاز ابزاری (نیاز تکنولوژیک نوع دوم) موثر تشخیص می دهد، به کار می گیرد. در هر دو این زمینه های اخیر، جنبه های پراگماتیستی، یعنی راحت و حُسنِ قبول و ارزش های مورد پذیرش شخص، و نیز محدودیت های محیطی و فرهنگی نقش ایفا می کنند. هر چند که میزان این نقش آفرینی و تاثیر گذاری در این دو قلمرو یکسان نیست. سهم ارزش ها و جنبه های شخصی و شیوه های زیست و عوامل متاثر از سنت و فرهنگ در رفع نیاز های غیر معرفتی (نیاز تکنولوژیک از نوع اول) به مراتب پر رنگ تر است. همه برساخته های تکنولوژیک، از هر سنخ که باشند، واجد کارکرد هایی هستند که برسازندگان یا کاربران تکنولوژی در آن تعبیه می کنند. تکنولوژی ها بر اساس همین کارکرد ها از یکدیگر متمایز می شوند. کارکرد هایی که در یک گیرنده تلویزیون تعبیه شده است با کارکردی که برای یک عینک یا یک مسواک در نظر گرفته شده است تفاوت دارد. تکنولوژی ها به یک اعتبار، معادل و یکسان با مجموعه کارکرد های خود هستند.
کارکرد های تکنولوژی ها بر مبنای نیاز های افراد شکل می گیرد. نخستین انسان ها، با تراش دادن سنگ ها و تیزکردن آنها، ابزاری (کارد یا چاقو) برای شکار حیوانات و تسهیل در قطعه قطعه کردن گوشت آنها ابداع کردند. تاریخچه ابداع نخستین صندلی نیز به هزاران سال پیش باز می گردد. نیاز های افراد با شبکه های معنایی که آنان در اختیار دارند ارتباط مستقیم دارد. هراندازه شبکه های معنایی افراد غنی تر، تنوع و شمار نیاز هایشان بیشتر. کارکرد های تکنولوژی ها نیز با توجه به نیاز های افراد، دستخوش تحول می شود. افراد می توانند با توجه نیازهایشان، کارکرد های تازه ای به تکنولوژی ها بیفزایند و یا برخی از کارکردهای آنها را حذف کنند. اتومبیل های مدرن در قیاس با اتومبیل های اولیه به انواع کارکرد های تازه، نظیر بالش هوا، کولر و بخاری، پخش صورت استریو، مکان یاب ماهواره ای، و ... مجهزند. هر تکنولوژی مجموعه ای از کارکرد های اصلی دارد که با توجه به آن از تکنولوژی های دیگر متمایز می شود. اتومبیل های مدرن علیرغم همه تفاوت هایشان با اتومبیل های اولیه، همچنان "اتومبیل" به شمار می آیند زیرا کارکرد های اصلی اتومبیل را محفوظ نگاه داشته اند. در عوض نسل سوم و چهارم تلفن های همراه، که در آن واحد کارکرد های تلفن همراه، کامپیوتر، رادیو و تلویزیون، و ... را به انجام می رسانند، به یک معنای دقیق، نماینده تکنولوژی تازه ای هستند که از تطور و ترکیب تکنولوژی های پیشین پدید آمده است.
کارکرد های تکنولوژی ها با معنایی که کاربران بدان می بخشند ارتباط مستقیم دارد. برای کسانی که در شبکه معنایی مربوط به یک تکنولوژی خاص سهیم نباشند، "تکنولوژی" مورد اشاره، واجد کارکرد های مورد نظر نظر نیست. یک بومی ساکن جنگلهای آمازون که با جهان مدرن در تماس نبوده است، "لپ تاپ" یا "تلفن همراه" را آن گونه که در شبکه معنایی انسان مدرن معنا دارد، درک نمی کند. برای یک غیر مسلمان، طواف بدور خانه کعبه، و برای یک غیر شیعه انداختن نامه در چاه جمکران، "معنایی" را که این "تکنولوژی ها" برای باورمندان آن دارند، ندارد. (مناسک و عبادات در زمره تکنولوژی ها هستند و می توانند در هیئت تکنولوژی های نوع اول یا دوم نقش ایفا کنند). به اعتبار وابسته بودن تکنولوژی ها به جهان معنایی کاربران، با تغییر در این سپهر معنایی، کارکرد های تکنولوژی ها نیز می تواند تغییر کند. به عنوان مثال شخص ممکن است از یک صندلی به عنوان آلت قتاله استفاده کند و به این ترتیب کارکرد تازه ای در شبکه معنایی مربوط به آن درج کند. به واسطه ارتباط تکنولوژی ها با شبکه های معنایی کاربران، اگر حاملان آن از بین بروند، کارکرد های مربوطه نیز از میان می رود. به عنوان نمونه، ظرافت های بیانی (لهجه ها و گویش ها) در زبان های مرده که هیچ کس بدان ها سخن نمی گوید، مهارتی است که اعاده آن اگر ناممکن نباشد، باری بسیار دشوار است. علم یا معرفت اما، در عین آن که به زبان و مفاهیم و معانی برای انتقال به مخاطبان نیاز دارد، تابع قرار داد های پراگماتیستی در خصوص محتوای خود نیستند. محتوای آنها با معیار عینیِ "انطباق با واقع" تعیین می شود.
ذکر تفاوت های میان علم و تکنولوژی برای تعیین جایگاه علوم انسانی بومی ضرورت دارد. هراندازه این تفاوت ها دقیق تر فهم و روشن شوند، تعیین جایگاه "علوم انسانی بومی" با دقت بیشتر امکان پذیر خواهد شد. مفهوم دیگری که به درک تمایز میان این دو برساخته کمک می کند، مفهوم "خطاست". خطا، در حوزه علم و معرفت، به معنای عدم توفیق در واقع نمایی است. در قرن نوزدهم جامعه شناسان اروپایی به این فرضیه گرویده بودند که سیاه پوستان از حیث توانایی های ادراکی فروتر از سفید پوستان (غربیان) اند. این فرضیه برای چند دهه به صورت نظر غالب در محافل علمی غرب مورد استناد بسیاری از دانشمندان بود. اما پژوهش های محققانی که با این دیدگاه موافق نبودند به تدریج نقاط ضعف این فرضیه را آشکار ساخت و نشان داد که دعاوی آن با واقعیت بیرونی انطباق ندارد.
در قلمرو تکنولوژی ها اما "خطا" به معنای انطباق با واقع نیست. زیرا در این قلمرو، "واقع" از پیش موجود نیست، تا محصول تکنولوژیک با آن مقایسه شود. "خطا" در حوزه تکنولوژی ها به معنای عدم انطباق کارکرد های درج شده در محصول تکنولوژیک با انتظارات و نیاز های فرد است. به همین اعتبار برای تکنولوژی ها از اصطلاح "کارکرد معیوب، کژکاری، malfunction" برای نشان دادن عدم انطباق با انتظارات استفاده می کنند و نه از مفهوم "خطا falsehood".
در شهر لندن و در آستانه قرن بیست و یکم، به سبک بقیه شهر های اروپایی و غربی، شماری برساخته های تکنولوژیک به منظور بزرگداشت آغاز هزاره، ساخته شد. یکی از این برساخته ها، پلی بود برای عبور عابران پیاده از روی رودخانه تیمز که برای آن نام "پل هزاره" انتخاب گردید. اما این پل دو روز بعد از افتتاح، بسته شد و به مدت چند ماه بسته باقی ماند. علت آن بود که مهندسانی که پل را ساخته بودند، از توجه به یک جنبه مهم غفلت ورزیده بودند و آن این که حرکت عابران بر روی پل موجب می شود که پل شروع به نوسان و لرزش کند و در زمانی کوتاه تواتر این نوسانات با فرکانس طبیعی پل معادل می شد و در نتیجه دامنه نوسانات تشدید می گردید و چنان افزایش می یافت که می توانست عابران را به رودخانه پرتاب کند. طراحی اولیه پل، انتظاری را که از حیث ایمن بودن عبور و مرور از این برساخته می رفت برآورده نمی کرد.
در سال 2009، بزرگترین شتاب دهنده ذرات بنیادی که در مرکز اروپایی سرن و به نیت کمک به دانشمندان در ردیابی بوزن هیگز (Higgs Boson) شروع به کار کرده بود، پس از اندکی فعالییت از کار بازایستاد و فعالییتش تا چند ماه تعطیل شد. مهندسان پس از تلاش فراوان دریافتند شماری از انبوه آهنرباهایی که در مدار بسیار طولانی شتابدهنده قرار داشت، در اثر گرمایش زیاد، از کار افتاده است، و برخی اتصالات مداری نیز وظیفه خود را آن گونه که انتظار می رفت انجام نداده اند.
همچنان که از دو نمونه بالا روشن می شود، در تکنولوژی ها چنان که گذشت، عدم احراز کارکرد های مورد نظر نقطه ضعف به شمار می اید، نه عدم انطباق با واقعی که فرض می شود مستقل از کنشگران است. این نکته را در خصوص تکنولوژی های مدرن باید با دقت بیشتری مورد توجه قرار داد. تکنولوژی های مدرن که بر خلاف بخش عمده تکنولوژی ها در گذشته، با اتکا به یافته های علمی طراحی و ساخته می شوند، به اعتبار ارتباطِ دانش نظریی که پشتوانه اصلی ساخت آنهاست با واقعیت، به گونه ای غیر مستقیم با مفهوم "خطا" آن گونه که در علم مطرح می شود، ارتباط پیدا می کنند، اما این ارتباط چنان که اشاره شد، همواره غیر مستقیم است. تکنولوژیست ها ممکن است با ابتناء بر نظریه های علمی غیردقیق، اقدام به ساخت تکنولوژی هایی کنند که کارکرد های مورد نظر را ارائه نمی دهد. به عنوان مثال در سال های اخیر "واکسن" های متعددی از سوی مدعیان گوناگون برای درمان بیماری "ایدز" ارائه شد. اما به اعتبار ابتناء این محصولات بر فهم نادرست از ماهیت بیماری، نتایج ادعایی به دست نیامد. این نکته را می توان در خصوص بسیاری از دعاوی تکنولوژی های درمانی موسوم "روش های بدیل پزشکی alternative medicine" نظیر هومیوپاتیhomeopathy ، کایروپودی (chiropody ماساژ دست و پا) و امثالهم مشاهده کرد.
این نکته حتی در حوزه نسبتا نوپدید "پژوهش های بنیادین تکنولوژیک" نیز صادق است. در اینجا نیز، باز برخلاف حوزه "پژوهش های بنیادین علمی"، هدف، "شناخت واقع" نیست، بلکه "تغییر آن" بر اساس انتظارات و خواست های تکنولوژیست هاست. این تفاوت را به عنوان نمونه می توان در نانو ساینس و نانو تکنولوژی مشاهده کرد. اولی در صدد شناخت نحوه عمل واقعیت در تراز یک میلیاردیم متر است، و دیگری خواستار دستکاری در طبیعت در این تراز.
تمایز میان دو جنبه دانش یا معرفت نظری که در صدد تبیین عالم است و آن را به زبان انگلیسی Know-why می نامند و دانش عملی که در صدد تغییر عالم است و آن را Know-how در زمان کنونی اهمیت بسیار یافته است. معمولا یافته های دانش نوع اول به راحتی و به نحو رایگان در دسترس عموم قرار می گیرد (از طریق نشریات یا کتاب های تخصصی). اما دانش نوع دوم که به ساخت محصولات تکنولوژیک منجر می شود، بشدت مورد حراست و نگاهبانی قرار دارد و بسادگی آن را در اختیار دیگران نمی گذارند.
البته تاکید بر این نکته ضروری است که در حوزه عمل، میزان در هم آمیختگی میان علم و تکنولوژی بسیار زیاد است. کسانی که در قلمرو های نظری محض کار می کند، نمی توانند بی اطلاع از جنبه های عملی و کاربردی باشند، هرچند که احیانا با ظرائف آن آشنایی دقیق ندارند. متقابلا، تکنولوژیست ها نمی توانند از جنبه های نظری بی اطلاع باشند، هرچند که به جزئیات و ظرائف نظری آن احاطه نداشته باشند. دقتی که در بحث کنونی در خصوص حفظ تمایز میان علم و تکنولوژی اِعمال می شود صرفا به واسطه ضرورت محفوظ نگاه داشتن تمایز ها در تراز تحلیلی است. این دقت برای پرهیز از خطاهای معرفت شناسانه اهمیت تام دارد. اما در عمل، حفظ تمایز ها، احیانا چنان که مورد نظر است، میسر نخواهد بود.
یک تفاوت مهم دیگر میان علم و تکنولوژی، که پیشتر به صورت اجمالی بدان اشاره شد، تفاوت در میزان حساسیت به ظرف و زمینه (context) است. فرضیه های علمی/معرفتی برای توصیف و تبیین واقعیت بماهو واقعیت برساخته می شوند و به همین اعتبار در قالب گزاره های کلی، و نه گزاره های جزئی یا شخصی، بیان می شوند. البته فرضیه های علمی/معرفتی همواره ناظر به شمار معدودی از جنبه های نامتناهی واقعیتند. محدودیت های ادراکی آدمی به وی اجازه می دهد که به نحو تمام گرایانه (holistic) یعنی احیانا آن گونه که خدا واقعیت را می شناسد، به شناخت آن نایل آید. آدمی به ضرورت محدودیت های ادراکی خویش ناگزیر است همواره به صورت گزینشی به برخی از امور توجه کند و از توجه به امور دیگر غفلت یا خودداری ورزد. این نکته حتی در ادراکات حسی آدمی نیز قابل مشاهده است. اگر بخواهیم در یک محیط خاص شی خاصی را مشاهده کنیم، ناگزیر باید از مشاهده بینهایت "شی" دیگر در آن محیط، صرفنظر کنیم. به این اعتبار همه فرضیه های علمی/معرفتی متکی به یک پیش فرض ناگفته، اما پذیرفته شده اند که از آن با عنوان "به شرط یکسان ماندن بقیه شرایط ceteris paribus" یاد می شود. قانون جاذبه نیوتن، از میان شمار نامتناهی جنبه های واقعیت، به بیان رابطه میان نیروی جاذبه، جِرم دو جسمی که بر هم تاثیر می گذارند، و فاصله میان آندو، می پردازد. قوانین الکترومغناطیس ماکسول نیز رابطه میدان های الکتریکی و مغناطیسی و منابع مولدشان یعنی چگالی الکتریکی و چگالی مغناطیسی را توضیح می دهند. نسبیت خاص اینشتاین رابطه میان سرعت، جرم و زمان را در دستگاههای مقایسه خاص بیان می کند، و نسبیت عام رابطه میان چهاربعدی زمان-مکان و میدان جاذبه را ارائه می دهد.
در حوزه علوم طبیعی (یعنی علوم فیزیکی و زیستی) کوشش می شود به قوانین بنیادین طبیعت دست یافته شود. در این حوزه همچنین قوانین پدیدارشناسانه نیز موجود است که به وضع و حال ها و شرایط و ظرف و زمینه های خاص نظر دارد. مثلا زیست-محیط شناسان می کوشند رابطه میان کاسته شدن از شمار انواع خاصی از حشرات در یک زیستبوم خاص (مثلا جنگل های آمازون) و از بین رفتن گونه هایی خاص از گیاهان در این جنگل ها را مشخص سازند. و یا از نحوه تاثیر افزایش آلاینده های موجود در آب اوقیانوس ها و نابودی تدریجی جزایر مرجانی اطلاع پیدا کنند، و یا نسبت میان الکتریسیته ای را که پردازشگر یک لپ تاپ خاص برای انجام پردازش ها نیاز دارد و میزان گرم شدن پردازشگر مشخص سازند. در همه این موارد، قوانینی که مورد استفاده قرار می گیرد، قوانین پدیدار شناسانه است که برخلاف قوانین بنیادین که در پاراگراف پیشین به نمونه هایی از آنها اشاره شد، در ظرف و زمینه های خاص اثر خود را آشکار می سازند. اما نکته مهم در این میان آن است که همه قوانین پدیدار شناسانه در علوم طبیعی را می توان با تمهیداتی از قوانین بنیادین "استنتاج" کرد. به این ترتیب اعتبار قوانین پدیدار شناسانه متکی به اعتبار قوانین بنیادین است. معنای این سخن آن است که یافته های علمی، ولو با توجه به ظرف و زمینه های خاص و در پرتو قوانین پدیدار شناسانه حاصل شده باشند، (با فرض صحت و صدق) در دیگر ظرف و زمینه ها نیز صادق خواهند بود و می توان آنها را در آن ظرف و زمینه ها نیز به کار گرفت. برای این منظور کافی است شرایط اولیه و مرزی برای ظرف و زمینه مورد بحث مشخص شود و آنگاه از "قانون" مورد نظر بهره گرفته شود.
تکنولوژی ها اما بر خلاف گزاره های عام و کلی علوم و معارف، یکسره به ظرف و زمینه ها حساسند. در حالی که گزاره ها در جهان اندیشه ها (که عقل گرایان نقاد از آن با عنوان جهان 3 یاد می کنند) حضور دارند، تکنولوژی ها در ظرف و زمینه های موجود در جهان فیزیکی (طبیعت و جامعه) جای دارند. کارکرد بهینه تکنولوژی ها کاملا در گرو هماهنگی آنها با شرایط محیطی است که در آن مورد استفاده قرار گرفته اند. به عنوان مثال، پوششی که برای محافظت بدن در زیر آفتاب سوزان قاره آفریقا مناسب است در سرمای منجمد کننده قطب جنوب کارکردی بهینه نخواهد داشت و متقابلا لباس اسکیمو ها برای تابستان گرم آفریقا مناسب نیست.
با این مقدمات حال می توان به تفاوت مهمی که میان علوم طبیعی (فیزیکی و زیستی) و علوم اجتماعی و انسانی برقرار است و در پاسخ به پرسش نخستین شما بدان اشاره کردم توجه کرد. این تفاوت با مساله مهم علوم انسانی بومی ارتباط تام و تمام دارد. تفاوت مورد نظر از این قرار است که در حالی که علوم طبیعی و زیستی، علم یا معرفت یا دانش نظری محسوب می شوند، یعنی know why، و در این قلمرو میان دانش نظری و دانش عملی know-how، به تفصیلی که گذشت، تمایز برقرار است و در اختیار داشتن یکی لزوما به معنای در اختیار داشتن دیگری نیست، در علوم انسانی و اجتماعی، عموما (هرچند نه نحو تام و تمام) مرز میان دانش نظری و دانش عملی یعنی know-why و know-how برداشته شده است و بخش مهمی از این دسته از علوم نظیر ژانوس، خدای دو چهره در اسطوره های رومی، در آن واحد، هم علم (یعنی دانش نظری) به شمار می آیند و هم دانش عملی و تکنولوژی. البته در این میان، اتفاق چنین افتاده است که از قرن نوزدهم به اینسو و از زمان ظهور علوم اجتماعی و انسانی جدید، وجه "تکنولوژیک" آن دسته از این "علوم" که خصلتی دوگانه دارند با شتاب و سرعت بیشتری در قیاس با وجه "علمی و معرفتی" آن رشد کرده است. این امر تا بدانجا برجستگی یافته است که شماری از محققان در این قلمرو برای این دسته از رشته ها، عنوان "تکنولوژی های اجتماعی و انسانی" را مناسب تر از "علوم اجتماعی و انسانی" می دانند.
بخش عمده مشکل و ابهامی که در مورد علوم اجتماعی و انسانی پدید آمده است ناشی از همین درهم آمیختگی مرز های علم و تکنولوژی در این دسته از علوم است. در عین حال وجود این خصلت دوگانه در (بسیاری) از شعبه های علوم انسانی و اجتماعی، تبعات و نتایج گسترده ای را به همراه می آورد که به برخی از آنها در ذیل اشاره می شود.
یکی از نتایج دوچهره بودن بسیاری از رشته های علوم اجتماعی و انسانی، و قوت یافتن وجه تکنولوژیک در آنها، آن است که جهتگیری این رشته های خاص که دو وجهی هستند، عمدتا در راستای اهدافی است که نوعا "تکنولوژی" در پی آن است. پیشتر اشاره کردیم که تکنولوژی ها به نیاز های غیر معرفتی آدمی پاسخ می دهند. حال باید اضافه کنیم که در قلمرو تعاملات اجتماعی، یکی از مهمترین نیاز های غیر معرفتی "کنترل" و "پیش بینی رفتار" است. از "علوم" اجتماعی و انسانیِ واجد خصلت دوگانه، عمدتا در همین راستای پیشی بینی و کنترل بهره گرفته شده است. یعنی حتی بعد معرفتی و شناختی این دسته از "علوم" در ظلّ و سایه وجه "تکنولوژیک" آنها قرار گرفته است. از همین روست که برای این دسته از "علوم" عنوان "تکنولوژی های اجتماعی و انسانی"مناسب تر می نماید. در عین حال به همین اعتبار است که دست اندرکاران آن دسته از رشته های "انسانی و اجتماعی" که خصلتی دوگانه دارند، متهم به آن هستند که در خدمت منافع "قدرت" ها قرار دارند و از "دانش" خود برای پاسخگویی به نیاز این "قدرت ها" برای "کنترل و پیش بینی" استفاده می کنند.
یکی دیگر از نتایج پر رنگ شدن وجه "تکنولوژیک" در رشته های "اجتماعی و انسانی"، آن است که این رشته ها، حساسیت زیادی به ظرف و زمینه ها پیدا می کنند. یعنی هم یافته های آنها و هم کارکردهایشان، تابع ظرف و زمینه هایی می شود که در آن رشد و نمّو کرده اند. همین جنبه موجب آن شده است که بسیاری از افراد (بخصوص در کشور های در حال پیشرفت، با دغدغه هایی احیانا قابل تحسین، نظیر اهتمام در مسیر پایان دادن به عقب ماندگی علمی و معرفتی و تکنیکی کشور خود، و یا تلقی هایی نادرست برخاسته از تمایل به حفظ قدرت) تصور کنند برساختن "علوم" انسانی و اجتماعی "بومی" امکان پذیر است. حال آن که وجهی از این رشته ها که "امکان" بومی شدنشان موجود است، وجه "تکنولوژیک" آنها (یعنی مثلا پیش بینی و کنترل) است. در این خصوص در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد. اما وجه "علمی" این رشته ها، به توضیحی که گذشت، هرچند عموما در قالب قوانین پدیدار شناسانه بیان می شود، علی الاصول (در صورت صدق و صحت) می باید در دیگر ظرف و زمینه ها نیز کاربرد داشته باشد.
اما نکته ای که در بالا بدان اشاره شد متکی به یک فرض اساسی وجود شناسانه است که نتایج معرفت شناسانه مهمی بر آن مترتب می گردد. این نکته با جنبه ای که در پرسش خود مطرح ساختید یعنی این تلقی که کسانی پیش فرض های علوم انسانی و اجتماعی را مغایر با آموزه های دینی می دانند ارتباط مستقیم دارد و اینک می باید در باره آن توضیح بیشتری داد.
پیش فرض مهم وجود شناسانه ای که در بالا بدان اشاره کردم، پیش فرضی است که عقل گرایان نقاد و رئالیست بر آن تاکید می ورزند. مضمون این پیش فرض آن است که انسان ها، صرفنظر از نژاد و زبان و فرهنگ و محیط زیست و سنت و ...، در شماری از ظرفیت ها و استعداد ها و ویژگی های بنیادین شریکند و به اعتبار همین ویژگی های مشترک است که از دیگر انواع موجودات، اعم از فرشته و حیوان و گیاه و جماد متمایز می شوند. برخی از این ویژگی های مشترک چنین است: توانایی بر دستیابی به شناخت مدلل (متکی به تبیین) از واقعیت؛ توانایی در دستیابی به معرفت های مرتبه دوم و بالاتر، یعنی معرفت در باره معرفت؛ توانایی بر شناخت آموزه های اخلاقی و عمل به آنها؛ توانایی به برساختن قوانین و قواعد و مقررات اعتباری؛ توانایی به توجه به آینده و نظر به گذشته (درک تاریخ)؛ توانایی به تامل در باره مرگ و نیستی؛ توانایی بر نقادی؛ و ... .
عقل گرایان نقاد توضیح می دهند که "علوم" انسانی و اجتماعی، از وجه "علمی شان" در صددند تا رفتار کنشگران انسانی را در ظرف و زمینه های مختلف تبیین و تفسیر کنند و قوانینی را که بر رفتار "آدمی بما هو آدمی" حاکم است (اگر چنین قوانینی موجود باشند) شناسایی کنند. در عین حال این محققان با بررسی رفتار های آدمیان در ظرف و زمینه های خاص، می کوشند قوانین پدیدار شناسانه یا تکنولوژیک حاکم بر رفتار کنشگران در این ظرف و زمینه ها را تشخیص دهند. اتفاق چنین افتاده است که تاکنون همه پیشرفتی که در عرصه آن دسته از رشته های انسانی و اجتماعی که خصلتی دوگانه دارند حاصل شده است، در حوزه تولید و بسط قوانین پدیدار شناسانه یا تکنولوژیک بوده است که معطوف به ظرف و زمینه های معین است. اما عقل گرایان به اعتبار پیش فرض وجود شناسانه ای که بدان اشاره شد، معتقدند که چون آدمیان در جنبه های سرشتی معینی مشترکند، همین جنبه های سرشتی مشترک در تعامل با ویژگی های انحصاری در هر ظرف و زمینه، موجب بروز رفتار های معین در آن ظرف و زمینه ها می شود. به این اعتبار، شناسایی قوانین پدیدار شناسانه یا تکنولوژیک در ظرف و زمینه های خاص، می تواند زمینه ساز دستیابی به قوانین عام تری شود که در ظرف و زمینه های دیگر نیز توضیح دهنده رفتار های آدمیان خواهند بود.
در خصوص "قوانین" در حوزه علوم اجتماعی و انسانی، و اینکه چرا این "قوانین" عموما پدیدار شناسانه و تکنولوژیکند در این مقام نمی توان به این بحث تخصصی پرداخت و می باید در فرصتی دیگر مساله را با دقت توضیح داد. در عوض مناسب است برای روشن شدن نکته ای که در پرسش خود آن را مطرح کردید یعنی نحوه "بومی سازی" برساخته هایی که در یک ظرف و زمینه و فرهنگ خاص ظهور می یابند یا ابداع می شوند، و در ظرف و زمینه های دیگر صورت "بومی" شده به خود می گیرند، یکی دو مثال و نمونه ذکر شود. چینی ها در قرون میانه باروت و فشفشه را ابداع کرده بودند و از آن ها در جشن ها و مراسم بزرگداشت بهره می گرفتند. در دوران جدید اروپائیان همین ابداعات را مورد تقلید قرار دادند و ظرفیت های بیشتری برای آن ها یافتند. اتومبیلی که فورد در آمریکا یا دایملر در آلمان ابداع کردند، در ژاپن یا انگلستان (در زمانی که این کشور هنوز از این صنعت بهره مند بود) به تراز های تازه ای از کارآمدی و قابلیت رسیدند. دموکراسی که در قرون جدید در مغرب زمین رشد کرد، در هندوستان نیز مورد پذیرش قرار گرفت و بهره های نیکو به بار آورد. مدل اقتصاد بازار در نظام کاپیتالیستی ابداع شد، اکنون چین "کمونیست" به تدریج در حال "بومی" کردن آن است. همان گونه که از این نمونه ها بر می آید، کاربرانی که یک تکنولوژی خاص را از دیگران اخذ می کنند و در محیط ویژه خویش آن را "بومی" می کنند، یعنی با شرایط زیستبوم خود تطبیقش می دهند، می تواند کارکرد ها و ظرفیت های تازه ای به آن بیفزایند و قابلیت های آن را افزایش دهند. در هر حال بومی سازی، با اعمال تغییراتی در برساخته اولیه همراه است. اما این تغییرات چنان نیست که کارکرد های اصلی برساخته مورد نظر را، که برساخته به آن شناخته می شود، کنار بگذارد. اگر چنین تحولی در مورد یک برساخته یا تکنولوژی معین صورت پذیرد، آنگاه همان گونه که اشاره شد، این برساخته یا تکنولوژی هویت تازه ای پیدا می کند و به تکنولوژی جدیدی بدل می شود. اینترنت ابتدا با این نیت بوجود آمد که در صورت نابود شدن کانالهای ارتباطی متعارف، کامپیوتر های مراکز دفاعی آمریکا بتوانند با یکدیگر مرتبط باقی بمانند. این تکنولوژی اکنون کارکرد هایی چنان گسترده پیدا کرده (به عنوان مثال دولت الکترونیک و یا دانشگاه از راه دور، و یا شبکه اجتماعی فیس بوک) که آن را به فناوریی کاملا متفاوت بدل ساخته است.
در خصوص نظریه هایی که در حوزه علوم یا تکنولوژی های انسانی و اجتماعی برای شناسایی و فهم شرایط و سپس پیش و کنترل، پیشنهاد می شوند، باید آنچه را که در ابتدای این گفت و گو در خصوص "معرفت" متذکر شدم مجددا مورد تاکید قرار دهم: همه نظریه هایی که محققان و صاحب نظران و افراد عادی در هر عرصه ای ارائه می کنند، خواه ناخواه و کم و بیش متاثر از پیش فرض ها، نظام های ارزشی، شرایط فرهنگی، ویژگی های سنت و تاریخ و شیوه زیست و دیگر جنبه های محیطی است که بر فاعلان شناسایی اثر می گذارد. اما همه محققانی که در کار شناسایی واقعیتند، برای آن که بتوانند از رهگذر حدس ها و فرض هایی که بر می سازند (و برای شکار واقعیت، آنها را همچون توری که ماهیگیران برای صید ماهیان به اوقیانوس فرا می فکنند، به پهنه طبیعت یا جامعه وتاریخ فرا می افکنند)، به تصویری تا حد امکان دقیق تر از واقعیت، دست یابند، چاره ای جز آن ندارند که حدس ها و فرض های پیشنهادی خود را در عرصه عمومی در معرض نقد و ارزیابی دیگران قرار دهند. از رهگذر این نقادی مستمر است که تاثیرات ناشی از پیش فرض ها، تربیت ها و دانسته های پیشینی ، آثار حاصل از جنبه های خاص فرهنگ ها و سنت ها و زیست محیط ها، کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود. و به این ترتیب محصول چکش خورده و صیقل خورده ای که از کوره این نقد های مستمر بیرون می آید، تا حد زیادی از پیرایه های پیشینی و خطاهای ناشی از پیش داوری ها و تعصبات و ... عاری است و شانس واقع نمایی آن نسبت به دیگر پیشنهاد ها و فرضیه هایی که این فرایند را طی نکرده اند، بیشتر است.
اما در نظام های ایدئولوژیک که نظم های فکری معینی به صورت دستوری از بالا تجویز می شود، شانس واقع نمایی "علوم" انسانی و اجتماعی بشدت کاهش می یابد. در دورانی که رژیم شوروی برپا بود، دست اندرکاران "علوم" انسانی و اجتماعی در این کشور موظف بودند "یافته" های نظری خود را به گونه ای صورت بندی کنند که همچون مُهر تاییدی بر آموزه های رسمی مارکسیسم-لنیینیسم جلوه گر شوند. به این ترتیب این "یافته" ها به "بافته" ها، بدل می شد و به عوض آن که حکایت گر واقع بیرونی باشد، بیانگر تحمیلات ایدئولوژیکی می شد که بر محققان اِعمال می گردید.
نکته اخیر به همراه مقدمات پیشین، زمینه را برای توضیح نسبتا مبسوطی در باره بُن مایه پرسش شما آماده می کند. نکته مورد نظر شما ناظر به آن بود که شماری از کنشگران در ایران بیم آن دارند که "علوم" انسانی و اجتماعی که در جهان مدرن رشد کرده است متکی به پیش فرض هایی باشد که با آموزه های دینی در تعارض باشند. به اعتقاد شما، این گروه بر مبنای همین حساسیت در قبال آموزه های دینی، به انتقاد از علوم انسانی و اجتماعی در دانشگاهها برخاسته اند و کوششی همه جانبه را برای برساختن علوم انسانی و اجتماعی "بومی" آغاز کرده اند.
در تکمیل مطلب شما باید بگویم که در واقع دو گروه از کنشگران هستند که از اندیشه "علوم انسانی و اجتماعی بومی" دفاع می کنند. این دو گروه را می توان، به نحو تحلیلی از یکدیگر متمایز کرد. هرچند که احیانا به نحو مصداقی، برخی در هر دو گروه جای می گیرند. دسته اول، یعنی گروهی را که شما بدانان اشاره کرده اید می توان کنشگران با حسن نیتی به شمار آورد که چنان که باید به ظرائفی که با "علوم انسانی و اجتماعی" و نحوه شکل گیری و رشد آنها حاکم است توجه نکرده اند. در پاسخ به این گروه و با فرض حُسن نیت آنان، می توان توضیح داد که هرچند دغدغه هایشان کاملا قابل فهم است. اما راهی که برای مقابله با مشکل برگزیده اند چاره ساز نیست و مقصودی را که در پی آنند حاصل نمیکند. شیوه اصلاح کار آن نیست که راه بر معرفی و ارائه این آراء بسته شود و کوشش گردد تا "علوم" انسانی و اجتماعی جدیدی با پیش فرض های متکی به آموزه های دینی (و یا دقیق تر متکی بر فهم این کنشگران از این آموزه ها) بر ساخته شود. گام برداشتن در چنین مسیری به منزله تکرار تجربه شکست خورده کشور هایی است که کوشیده اند درک ایدئولوژی اندیشانه خود را بر واقعیت بیرونی تحمیل کنند. پیشتر به این نکته اشاره شد که واقعیت بینهایت بار از بهترین فهم ها و درک های ما غنی تر است. محصور کردن واقعیت بیرونی در حصار تنگ درک عصری از آموزه های دینی، هم به دین آسیب می زند هم به جامعه و هم به علم.
راه مقابله با پیش فرض های نامطلوبی که احیانا در "علوم" انسانی و اجتماعی مدرن یافت می شود، ارزیابی نقادانه، عالمانه و مستمر آنهاست. این نقادی می باید به شیوه ای عینی و متکی به دلایل خردپسند (خرد جمعی) پی گرفته شود و می باید بدان به چشم یک فرایند مستمر نظر کرد که از رهگذر آن، همه دست اندرکاران و مخاطبان، به درک های بالاتر و بهتری، متناسب با شرایط متغیر زمانه و جوامع نایل می شوند. در این زمینه ذکر یک مثال کوتاه می تواند تا اندازه ای روشنگر باشد.
در مقدمه کتابی که اخیرا با همکاری پروفسور جان اسپوزیتو منتشر کرده ام به این نکته اشاره کرده ام که هرچند در چند دهه پیش شمار زیادی از محققان در حوزه علوم اجتماعی و انسانی در خصوص افول نقش دین در حیطه عمومی نظریه پردازی می کردند، تحولات بیرونی و نیز انتقاد های درون محافل آکادمیک، بسیاری از آنان را وادار کرد در مواضع پیشین تجدید نظر کنند و نظریه های تازه ای را برای فهم شرایط دائما متحول شونده بیرونی ارائه دهند. یک نمونه از این محققان جامعه شناس سرشناس اتریشی الاصل آمریکایی پیتر برگر بود که در سال 1966 در کتاب بسیار تاثیر گذاری که در خصوص جامعه شناسی معرفت و برساخته شدن واقعیت در حیطه اجتماع تحریر کرد مدعی شد نقش دین در جوامع مدرن به پایان رسیده است و دین برای همیشه به حریم کاملا شخصی اشخاص رانده شده. اما همین نویسنده در سال 1999 در کتاب دیگری با عنوان سکولاریزاسیون زدایی از عاَلم: دینِ بازْ احیا شده و سیاست جهانی به خوانندگان متذکر شد:
"نکته مورد نظر من این است که این فرض که در یک جهان سکولار شده زندگی می کنیم نادرست است. جهان امروز ... به نحو پرجوش و خروشی دینی است، همانگونه که همواره چنین بوده است، و در برخی جاها به مراتب بیش از گذشته چنین است. معنای این سخن آن است که کُلّ آثاری که به وسیله مورخان و دانشمندان علوم اجتماعی با عنوانی که می توان آن را با تسامح "نظریه سکولاریزاسیون" نامید تحریر شده است، از بُن نادرست است ... آن نظریه ساده است: مدرنیزاسیون ضرورتا به انحطاط و زوال دین، هم در جامعه و هم در ذهن فرد، می انجامد. و دقیقا همین اندیشه کلیدی است که نادرستی اش آشکار شده است. تردیدی نیست که مدرنیزاسیون تا اندازه ای آثار سکولار کردن به همراه داشته است، در بعضی جاها بیش از جاهای دیگر. اما موجب تحرک جنبش های ضد سکولاریزاسیون قدرتمندی نیز شده است ... برخی نهاد های دینی قدرت و تاثیر خود را در بسیاری از جوامع از دست داده اند، مع هذا باور ها و مناسک دینی نو و کهنه همچنان در زندگی افراد تداوم یافته اند، [و] گاهی اوقات اشکال نهادی تازه ای به خود می گیرند و گاهی نیز به انفجار های بزرگ شوق وشور دینی می انجامند. به عکس، نهاد هایی که با هویت دینی شناخته شده اند می توانند نقش های اجتماعی یا سیاسی ایفا کنند حتی در هنگامی که شمار بسیار کمی از افراد به دینی که آن نهاد ها نماینده آن هستند باور دارند یا به مناسکش پای بندند."
این یک نمونه مشتی از خروار مواردی است که فرایندی را که مستمرا در "علوم" انسانی و اجتماعی تحقق می یابد نشان می دهد: از رهگذر نقادی منتقدان و بصیرت های تازه محصول تعامل با شرایط نوشونده بیرونی، پیش فرض هایی که به گونه ای محدود کننده به برساخته شدن نظریه هایی غیردقیق منجر شده اند، کنار گذارده می شوند و فرضیه های تازه بر مبنای فرض هایی تازه برساخته می شوند.
اما شرط پویایی و نشاط و سرزندگی و ازدیاد دقت و صحت محصولات "علوم" انسانی و اجتماعی، در منع و سانسور و جلوگیری و عدم ارائه و معرفی اندیشه های نو نیست. بلکه در نقادی بی غرضانه و از سرآگاهی و دقت آنها به نحو مستمر است. سلطه رویکرد های ایدئولوژیک است که موجب تولید تصاویر باژگونه ای از واقعیت می شود و آنگاه که این تصاویر و تلقی های باژگونه و نادرست مبنای "پیش بینی" رفتار ها و "کنترل" آنها قرار می گیرد، فاجعه به بار می آورد.
شماری از دانشکده های شرق شناسی در اروپا و آمریکا سالیان سال تحت تاثیر فرض هایی غیردقیق و متاثر از نگاه های ایدئولوژی زده، آراء و نظراتی غیر منطبق با واقع در باره اسلام و مسلمین تولید می کردند. انتشار کتاب ادوارد سعید، همچون بانگی که به قول مولوی آن میهمانِ غریب در مسجد (میهانخانه) میهمان کُش سر داد، موجب شد سلطه این رویکرد ایدئولوژیک و اقتدار آن پیش فرض های نادرست تا حد زیادی تضعیف شود. البته کاوش های بعدی محدودیت های روش شناسانه و کاستی های موجود در پیش فرض های خود سعید را نیز آشکار کرد. همه این تکاپو ها به رشد معرفت در حوزه علوم انسانی و اجتماعی (از رهگذر حذف خطا ها) مدد رساند و البته این فرایند همچنان ادامه دارد.
از آنجا که آدمی برای شناخت واقعیت، خواه واقعیت طبیعی خواه واقعیت اجتماعی، راهی جز برساختن حدس ها و فرض ها با تکیه به دانسته های پیشین و شهود های متاثر از تجربه های زیسته در درون سنت ها و فرهنگ ها و زیستبوم های خاص ندارد، تنها راه مقابله با خطای ناشی از محدودیت های ادراکی و فرهنگی و ...، بهره گیری آگاهانه از سلاح نقادی است. این همان نکته ای است که عقل گرایان نقاد مستمرا بر اهمیت آن تاکید می ورزند. نقادی اما در یک زیستبوم بهینه که بدان امکان رشد و نمو می دهد و به افراد شجاعت اندیشیدن و بیان کردن یافته های خود، موثر واقع می شود.
با توجه به آنچه گفته شد باید به همه کسانی که با نیت خیر علاقمند به اصلاح موقعیت علوم انسانی و اجتماعی در کشور هستند متذکر شد که تنها راه کار، همین شیوه بهبود بخشی به دیدگاه ها از رهگذر نقادی های دقیق و سازنده در حیطه عمومی است. هر رویکرد دیگری، که در آن بر تحمیل فرض ها یا چارچوب هایی معین اصرار شود، زمینه ساز بروز برداشت های نادرست و تصویرگری واقعیت به گونه ای باژگون خواهد شد.
اما علاوه بر کسانی که احیانا با دغدغه های اصیل در قبال تاثیرات احتمالی نامطلوب علوم انسانی و اجتماعی "غربی" در صدد ایجاد "علوم انسانی و اجتماعی بومی یا دینی" هستند، گروه دیگری نیز هستند که همین پروژه برساختن علوم انسانی و اجتماعی بومی یا دینی را دنبال می کنند، اما نیتشان بکلی چیز دیگری است. تنها وجه اشتراک اعضای گروه دوم با گروه نخست (با فرض تمایر مصداقی آنان)، در آن است که هر دو تلقی و تصوری غیر دقیق از چیستی علوم انسانی و اجتماعی دارند و به همین "علت" هر دو در مسیر ناصوابی برای فرا-گذری از این علوم گام برداشته اند. برخلاف گروه نخست که نیتشان از تغییر علوم انسانی و اجتماعی، احیانا "دفاع از کیان دین" است، هرچند که میان "حقیقت دین" و "فهم خود از آن" به اشتباه اینهمانی برقرار می کنند، نیت گروه دوم حفظ "قدرت" (اعم از قدرت سیاسی و مالی و نظامی و ...) است. تلقی این گروه از "علوم انسانی و اجتماعی" یکسره ناظر به وجه "تکنولوژیک" این "علوم" است. آنان بر مبنای این تلقی غیر دقیق می پندارند که غربیان با تکیه به پیش فرض هایی خاص، علوم انسانی و اجتماعی خاصی "تولید" کرده اند و به مدد این "علوم" سلطه خود را بر دیگران برقرار ساخته و تدوام بخشیده اند. بر این اساس، اعضای این گروه استدلال می کنند که آنان نیز اگر "علوم" انسانی و اجتماعی "مناسبی" با پیش فرض های مورد قبول خود (که به آنها احیانا رنگ دینی نیز می زنند و به این ترتیب میدان را برای استفاده ابزاری از دین فراخ تر می کنند) "تولید" کنند، خواهند توانست سلطه خویش را بر دیگرانی که به این "علوم" مجهز نیستند تحمیل کنند و قدرت را در قبضه خویش نگاه دارند. به این ترتیب برای این گروه، پروژه برساختن "علم بومی یا علم دینی" در واقع تکاپویی است در مسیر دستیابی به قدرت و حفظ و بسط آن.
توضیحاتی که در ذیل می آید به منظورنشان دادن خطای عظیم معرفت شناسانه این گروه و تبعات نامطلوبی است که از رهگذر پروژه ای در پی تحقق بخشیدن بدانند دامنگیر خود آنان و دیگران (در سطوح ملی و بین المللی) می شود.
برای روشن شدن مساله بار دیگر باید به تفاوت های میان علم و تکنولوژی توجه کنیم. عقل گرایان نقاد بر این نکته تاکید می کنند که علوم (در معنای عام این اصطلاح مشتمل بر علوم طبیعی و علوم انسانی و اجتماعی و نیز متافیزیک های پشتوانه علوم) در تلاش برای ارائه توصیف های صادق از واقعیت (یعنی توصیفات مطابق با واقع)، حدود عمل ممکن در قلمرو واقعیت را نیز مشخص می کنند. به عنوان مثال نظریه ای که می گوید "برای انجام هرکاری می باید انرژی صرف کرد"، برساختن "ماشین های با حرکت دائم" (یعنی دستگاههایی را که بدون مصرف انرژی قادر به انجام کار هستند) غیر ممکن اعلام می کند. نظریه ای که می گوید "حد سرعت ها در جهان فیزیکی کنونی، سرعت نور است"، تولید وسایل نقلیه ای را که بتوانند با بیش از سرعت نور سیر کنند، غیر ممکن اعلام می کند. نظریه ای که می گوید "خودکامگی و تغلب حاکمان موجب تقسیم جامعه به فرا دستان و فرودستان می شود و کرامت انسانی را نابود می سازد"، برساختن جامعه ای را که در آن عدالت اجتماعی و برابری منزلتی و کرامت فردی احراز و تثبیت می شود، در پرتو یک نظام خودکامه غیر ممکن اعلام می کند.
به اعتبار آنچه که گذشت می توان تاکید کرد که اهمیت "علم و معرفت" (در معنای عام این اصطلاح) از یک جنبه مهم در آن است که ما را نسبت به حدود امکانی فعالییت هایی می کنیم یا قصد انجامشان را داریم آگاه می سازد. اهمیت بحث "صدق یا حقیقت" در مباحث علمی در گرو همین جنبه است. اگر نظریه علمی، واقع نما یا صادق نباشد، آنگاه آنچه در عرصه عمل با اتکا به توصیفات و تبیین های آن صورت می گیرد می تواند به نتایج نامطلوبی منجر شود.
از اینجا در عین حال نکته مهم دیگری در ارتباط میان علم و تکنولوژی که در واقع شعبه ای از ارتباط میان علم و عمل است آشکار می شود. تکنولوژی بدون هدایت معرفت علمی "کور" است: نیرویی سهمگین برای تغییر و دخل و تصرف است که هیچ نقشه و تصوری از واقعیت جز تلقی خام آن که این نیرو را در اختیارش است، ندارد. تابو اِمبکی Tabo Embeke رئیس جمهور پیشین آفریقای جنوبی بر مبنای این باور که نظریه های علمی غربیان در مورد بیماری ایدز از سر نژاد پرستی و دشمنی آنان در قبال سیاهان تکمیل شده است، استفاده از دارو های ضد ایدز را در مورد بیماران مبتلا به ایدز در آفریقای جنوبی ممنوع اعلام کرد و در عوض همه بیماران و پزشکان را وادار ساخت از داروهای سنتی برای مداوان بیماران بخت برگشته استفاده کنند. نتیجه این شد شمار قربانیان این بیماری در آفریقای جنوبی رکورد بین المللی را شکست و هزاران هزار شهروند این کشور جان خود را به سبب بلاهت رئیس جمهور از دست دادند.
توجه کنید که در این بحث هنوز به جایگاه اخلاق نپرداخته ایم و می باید موقعیت آن را نیز در ارتباط با علم و تکنولوژی توضیح دهیم.
اما پیش از آن باید نکات بیشتری را در خصوص رویکرد گروه دوم بیان کنیم. اعضای گروه دوم در رویای دستیابی به ابزاری که قدرت را در قبضه آنان قرار دهد، با این ادعا که "علوم" انسانی و اجتماعی متکی به پیش فرض هایی نادرستند که یا ضد دینند یا ضد منافع ملی و یا هر دو، بی آن که توجه داشته باشند، این "علوم" را یکسره به شان تکنولوژیک آنها فرومی کاهند و در این فروکاهی، همه ظرفیت های روشنگری و واقع نمایی این علوم را کنار می گذارند. آنچه باقی می ماند، صرفا ابزاری است برای "کنترل و تغییر" بی آن که برای این امور، طرح و نقشه ای سنجیده (یعنی متکی به فهم صحیح از واقعیت) در اختیار داشته باشند. آنچه راهنمای عمل آنان است خواست ها و رویاهایی است که در سر دارند.
با توضیحی که داده شد بهتر می توان نحوه رفتار آن دسته از صاحبان قدرت را که نیتشان صرفا حفظ قدرت به هر قمیت است، با صاحبان اندیشه و متخصصان درک کرد. این قبیل صاحبان قدرت با اندیشه ورزانی که از استقلال رای برخوردارند واز ابزار نقد و عقلانیت برای بازنمودن اشتباهات بهره می گیرند، میانه خوبی ندارند. در عوض با تکنوکرات ها و اصحاب تکنولوژی بخوبی اُخت و نزدیکند و آنان را به گرمی به همکاری فرامی خوانند. چنین می پندارند که با استفاده از خدمات این افراد در به خدمت گرفتن توان تکنولوژی برای "کنترل و تغییر" می توانند جامعه و جهان را آن گونه که می پسندند بر بسازند. شاه، یک نمونه از این گونه افراد بود که روشنفکران را دور نگاه می داشت و تکنوکرات ها و فن سالاران را بر صدر می نشاند.
این گروه اما از این نکته غافلند که تکنولوژی در غیاب فهم علمی از عالم (و نیز چنان که اندکی بعد تر اشاره می کنیم، درکی اخلاقی از واقعیت – خواه واقعیت کیهانی و خواه واقعیت روابط اجتماعی و انسانی) نیروی کوری است که بیش از آن که قادر به ساختن باشد، مستعد نابود سازی و از بین بردن است. دلیل این مدعا نیز چندان دیریاب نیست: ساختن به طرح و نقشه نیاز دارد و طرح و نقشه معتبر، در گرو درک صحیح از واقعیت است و این یکی ، به توضیح مبسوطی که گذشت متکی به اتخاذ رویکردی عقلانی و نقاد در قبال فرض ها و حدس هایی است که برای فهم عالم بر می سازیم. اما نیروی کوری که چیزی جز توان برای تغییر نیست، در غیاب هدایت عاقلانه نظم موجود را نیز به شیوه آشوبناک دگرگون می کند و تخریب و ویرانی و نابودی به همراه می آورد. این ویرانی و تخریب صرفا دامنگیر "اغیار" نمی شود، بلکه این آتش که فروگرفت، خشک و تر را با هم می سوزاند. خودی و غیرخودی در آشوبی که از پی اعمال قدرت کور تکنولوژی که از هدایت علم و اخلاق بی بهره است، نابود خواهند شد.
به عامل اخلاق و نقش آن در هدایت تصمیم گیری ها در استفاده از تکنولوژی اشاره کردم، لازم است در این خصوص اندکی بیشتر توضیح دهم هرچند که جای بحث تفصیلی در این خصوص در این جا نیست. یکی از بهره هایی که معرفت شناسی جدید به همراه آورده است که خود از برکات رشد معرفت در جهان جدید است، این نکته است که شناخت صحیح واقعیت، بدون اتخاذ رویکردی اخلاقی در حوزه های معرفتی میسر نیست. عقل گرایان نقاد، این معنا را با اصطلاح "صداقت روشنفکری" توضیح می دهند و متذکر می شوند که به اعتبار آن که معرفت یا دانش چیزی بیش از مجموعه حدس ها و فرض هایی نیست که برای توصیف و تبیین واقعیت برساخته شده اند و تا این زمان از معرکه مقابله با نقد و تجربه سربلند بیرون آمده اند، ضرورت تام دارد که در کار نقادی و آزمون، با صداقت هرچه تمامتر، نقص ها و کاستی ها حدس ها و فرض ها و نظریه های خود را (ولو آنها که چون جان دوستشان می داریم) آشکار سازیم، و در این مسیر به پرده پوشی و مانور های استعجالی و ورویکرد های غیر صادقانه برای نجات این نظریه ها متوسل نشویم.
اما دامنه تاثیر اخلاق در این حد محدود نمی ماند. عقل گرایان نقاد در توضیح جایگاه اخلاق و عینی بودن اصول اخلاقی متذکر می شوند که سپهر اخلاقی بخشی از واقعیت این عالم است که همزمان با سپهر اجتماعی و پا به پای آن ظهور وبروز کرده است و تطور یافته است. کنشگر اخلاقی به میزانی که به فهم دقیق تری از واقعیت نایل آید، بهتر به ظرفیت های اخلاقی آن و جایگاه این ظرفیت ها در هندسه کلی تر واقعیت پی خواهد برد. این درک عمیق تر به کشنگران مدد می رساند که در کار شناخت آن بخش از واقعیت که به نحو مستقل از آنان موجود و متطور است و هم در برساختن آن بخش از واقعیت که جهان فرهنگی نام دارد، به شیوه ای دقیق تر و کم زیان تر، به پیشرفت نایل شوند.
فروکاهی علوم انسانی و اجتماعی به تکنولوژی و حذف رابطه تکنولوژی با درک علمی از واقعیت و فهم اخلاقی از عالم، محصولی جز نابودی و ویرانی به همراه نمی آورد. با این حال سوکمندانه باید گفت مغالطه فروکاهی علوم انسانی و اجتماعی به تکنولوژی های انسانی واجتماعی، آموزه ای است که در همه جوامع ایدئولوژی زده که در آن صاحبان قدرت مصرانه می خواهند بر مسند باقی بمانند ترویج می شود. در بسیاری از کشور ها، آن دسته از صاحبان قدرت و سیاستمدارانی که تنها به کسب قدرت برای حفظ سلطه خود می اندیشند و تغییر عالم بر مبنای تلقی یی که خود از واقعیت دارند، "حقیقت" را و گویندگان سخن "حق" را بر نمی تابند و روشنفکرانی را که وظیفه خود را "عرضه حقیقت بر [اصحاب] قدرت" می دانند، تحمل نمی کنند.
در زمینه توجه به جنبه های تکنولوژیک علوم انسانی و اجتماعی و کم توجهی به جنبه های علمی و معرفتی این علوم و یا غفلت از این جنبه ها، اشاره به یک مورد که در سال های اخیر در کشور رواج یافته است احیانا می تواند نکته آموز باشد. این مورد، "آینده پژوهی" است که مورد استقبال بسیاری از نهاد های دولتی و خصوصی در کشور قرار گرفته است. آینده پژوهی در یک تعبیر دقیق یک "دانش-فناوری" است که به نحو بین رشته ای رشد کرده، هرچند وجه تکنولوژیک آن از همان آغاز بر وجه معرفت شناسانه آن غلبه داشته است. اکثریت قریب به اتفاق مروّجان این رشته در سطح بین المللی به وجه تکنولوژیک آن نظر داشته اند و در ترویج آن بعضا دعاوی گزافی در خصوص توانایی های آن مطرح می سازند. این دعاوی که ناظر به تغییر عالم و آدم و برساختن آینده بر وفق دیدگاه های مورد نظر کسانی است که از این ابزار بهره می گیرند، ظاهرا بسیاری را در کشور به طمع خام انداخته است و چنین پنداشته اند که بهره گیری از این ابزار، که در وجه تکنولوژیک آن چیزی نیست جز شماری از روش ها برای جمع آوری داده ها و اطلاعات و یا ایجاد توافق میان افراد، عصایی جادویی در اختیارشان می گذارد که بدانان امکان می دهد جامعه را آن گونه که می خواهند شکل دهند. اما می توان با تکیه به تحلیل های دقیق معرفت شناسانه و روش شناسانه نشان داد که چنین تلقی یی، توهمی بیش نیست. اما توهمی که می تواند بسیار خسارت بار و زیان آفرین باشد.
توضیح کوتاهی هم در باره آخرین بخش پرسش شما بدهم، یعنی در باره تفاوت یا یکسانی دو تعبیر "علوم انسانی بومی" و "بومی سازی علوم انسانی". با توجه به آنچه پیشتر گفته شد باید روشن شده باشد که اگر مقصود از "علم" گزاره هایی کلی (فرضیه های، حدس ها، گمانه ها) است که به نیت توضیح واقعیت بیرونی پیشنهاد شده اند، ولو آن که، خاستگاه این گزاره ها و فرضیه ها، ظرف و زمینه هایی معین باشند و صورت اولی گزاره ها، در قالب قوانین پدیدارشناسانه، بازهم جنبه "علمی" (یعنی واقع نمایی آنها در خصوص رفتار آدمیان یا جوامع انسانی بطور کلی) دارند و "بومی" نتوانند بود. کلیت بخشیدن به گزاره های پدیدار شناسانه در حوزه علوم اجتماعی و انسانی بهره معرفت بخشی آنها را افزایش می دهد. این گزاره ها به دو صورت کارکرد کلی پیدا می کند. نخست با استفاده از مدل تحلیل موقعیت که عقل گرایان نقاد از آن برای تحلیل پدیدار های اجتماعی استفاده می کنند. در این مدل گزاره های پدیدار شناسانه به همراه یک اصل عقلانیت که به منزله قانونی کلی عمل می کند، از کلیت برخوردار می شوند. دوم، با استفاده از قاعده منطقی عکس نقیض. اما این گزاره های پدیدار شناسانه در ظرف و زمینه های خاص و با توجه به شرایط اولیه و مرزی این ظرف و زمینه ها، می توانند برای توصیف (پدیدار شناسانه)؛ پیش بینی و کنترل پدیدار ها در قلمرو تعاملات انسانی در آن ظرف و زمینه ها مورد استفاده قرار گیرند. در این کاربرد، این گزاره ها در مقام "تکنولوژی های بومی" به کار گرفته می شوند. به این ترتیب، کوشش پژوهشگران علوم انسانی و اجتماعی در یک زیستبوم یا ظرف و زمینه خاص برای شناخت تعاملات انسانی از انواع مختلف (که موضوع رشته های متنوع علوم انسانی و اجتماعی است) اگر به شناخت قوانین پدیدار شناسانه تازه ای منجر شود، شان معرفتی آن، قوانین کلی و عام است و شان کاربردی آن، بومی و خاص. در عین حال این محققان می توانند یافته های محققان کشور های دیگر در حوزه های علوم انسانی و اجتماعی را در کشور برای فهم و تبیین پدیدار ها در قلمرو تعاملات انسانی در کشور مورد استفاده قرار دهند. در این حال، از علوم انسانی و اجتماعی، بهره علمی گرفته اند. این فهم و درک همچنین می تواند برای کنترل و پیش بینی پدیدار های بومی مورد استفاده قرار گیرد، در این حال، علمی که محققان خود مولدش نبوده اند، در قالب "تکنولوژی های بومی" مورد بهره برداری قرار گرفته است. در مقام مثال و برای تقریب به ذهن می توان گفت، قوانین مکانیک کوانتومی هرچند به وسیله محققان غیر ایرانی بسط یافته است اما چون واقعیت بیرونی را تبیین و توصیف می کند، علمی است متعلق به همگان، یعنی شمول عام دارد. محققانی که در ایران با کمک این قوانین و نیز قوانین پدیدار شناسانه متکی به آنها، مدار های الکترونیک پیشرفته ای را طراحی و راه اندازی می کنند، که مشابه آن در جای دیگری تولید نشده است، تکنولوژی بومی را بسط داده اند.
آیا علی رغم افزایش کمی دانشجویان رشته های مرتبط با علوم انسانی و علوم اجتماعی، این حوزه معرفتی آموزشی توانسته از نظر کیفی به بسترهای لازم در حوزه تولید "فکر" دست یابد؟
با توضیحاتی که تا اینجا ارائه شد حال بهتر می توان به نحو عینی به بررسی شرایطی که بر علوم انسانی و اجتماعی در کشور حاکم است پرداخت. واقعیت این است که هرچند انقلاب اسلامی با نیت درانداختن طرحی نو در عرصه اندیشه ها و آراء در تراز جهانی شکل گرفت، و علیرغم آن که سرمایه گذاری های گسترده ای بخصوص در حوزه های علمیه و در موسسات و نهاد هایی که به نیت تولید علم بومی و دینی شکل گرفته اند به انجام رسیده است، محصولی که تاکنون از رهگذر این سرمایه گذاری ها به دست آمده، هنوز تناسبی با حجم سرمایه و انرژیی که در این عرصه به جریان انداخته شده است ندارد. در پژوهش گسترده ای که با همکاری دو تن از پژوهشگران ایرانی در خصوص علل و عوامل رنجوری علوم انسانی و اجتماعی در ایران به انجام رسانده ام در این خصوص به تفصیل توضیح داده ام که علاوه بر وجود شماری از علل بیرونی نظیر "پیشینه تاریخی"، "موقعیت جغرافیایی"، "مسائل و امور سیاسی"، "عوامل اقتصادی"، "ساختار و نهاد های های اجتماعی، اداری و آموزشی"، "علل فرهنگی"، و "تُنُک مایگی زیستبوم عقلانیت"، که هر یک به نوبه خود به شمار بیشتری از علل و عوامل جزیی تر منقسم می شوند، شماری از دلایل درونی (یعنی آنچه در حوزه اندیشه تاثیر گذار است) نیز در ضعف کنونی علوم انسانی و اجتماعی در ایران موثر بوده است. برخی از این "دلایل" عبارتند از: "درک نادرست از چیستی علوم انسانی و اجتماعی"، "تلقی ناصحیح از رابطه میان ایدئولوژی، تکنولوژی و دین"، "کاستی های روش شناسانه/معرفت شناسانه در اندیشه حاملان بومی علوم انسانی و اجتماعی"، "حضور همزمان دو پدیدار معرفتی متناقض یعنی توهم استغنا و شیفتگی در برابر مد های فکری در میان دست اندرکاران علوم انسانی و اجتماعی"، و "ذهنیت بحران اندیش و اندیشه متاثر از نظریه توطئه". در خصوص هر یک از این جنبه ها و ارتباط آن با پرسشی که مطرح ساخته اید می توان نکات زیادی را مطرح کرد. اما آن بحث ها از حوصله صفحات جرس فزونتر است. در اینجا در عوض به جنبه ای می پردازم که با توجه به تحولات کنونی، احیانا می تواند تا اندازه ای روشنگر باشد
پیش از آن اما لازم است به مصداق سخن حافظ که "عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی" بر این نکته مجددا تاکید کنم که انگشت گذاردن بر موارد ضعف و کاستی به معنای نادیده گرفتن کوشش های اندیشوران ایرانی در جهت ارتقاء تراز تکاپو های نظری در حوزه علوم انسانی و اجتماعی در کشور نیست. ذکر این انتقادات، با تکیه به آموزه های عقلانیت نقاد و بر مبنای این اندیشه است که از رهگذر نقد در حیطه عمومی و در معرکه ای از آراء متنوع، ظرفیت های بالقوه موجود در اندیشه ها و در زیستبوم معرفتی بهتر آشکار می شود. این واقعیت بر هیچ ناظر منصفی پوشیده نیست که کوشش های اندیشوران ایرانی، بخصوص کسانی که با نام "روشنفکران دینی" شناخته می شوند، در سال های پس از انقلاب و در قیاس با اندیشوران مسلمان در دیگر کشورها، در تاثیرگذاری بر اندیشه مخاطبان هم در سطح ملی و هم در سطح بین المللی، نامحسوس نبوده است. اما با نظر به ظرفیت های موجود در کشور، هم از حیث نیروی انسانی، و هم با توجه به سابقه و پیشینه فرهنگی و معرفتی، و هم به اعتبار سرمایه گذاری هایی که بخصوص در حوزه (هرچند متاسفانه نه چنان که باید در دانشگاه ها) صورت گرفته است، نتیجه کمتر از حد انتظار بوده است.
البته در مورد حوزه های علمیه احیانا می توان با خوش بینی متذکر شد که محصول این سرمایه گذاری ها تا چند سال دیگر به بار خواهد نشست و میوه های خود را آشکار خواهد ساخت. یکی دو سال پیش بعد از سال ها که فرصت دیدار از قم برایم حاصل نشده بود به دعوت یکی از نهاد های پژوهشی این شهرستان برای ایراد سخنرانی در جمع شماری از اندیشوران و محققان این نهاد به قم رفتم. بی اغراق باید بگویم از مشاهده شمار فراوان دانشگاهها، موسسات تحقیقاتی، مراکز علمی، و مدرسه های دینی که با شیوه های متناسب با آموزش و پرورش مدرن به فعالییت اشتغال دارند غرق حیرت شدم. به دوستی که برای دعوت سبب خیر شده بود گفتم که قم از حیث کثرت مراکز تحقیقی به کیمبریج یا آکسفورد شباهت یافته است.
اما نمی توان و نمی باید گسترش کمی را با ازدیاد کیفیت یکسان دانست. این نکته هم در مورد نهاد حوزه علمیه صادق است و هم در مورد نهاد دانشگاه. در خصوص این دو نهاد اشاره به یکی دو نمونه برای توضیح مقصود کفایت می کند. حاجت به ذکر نیست که بحث تفصیلی و مبسوط در این زمینه را باید در مواضعی دیگر پی گرفت. در دانشگاهها، همان گونه که شما نیز در پرسش خود خاطرنشان کرده اید، افزایش کمیت عمدتا جای کوشش برای بالا بردن کیفیت را گرفت. در اینجا هم باز می باید به زحمات آن گروه از اساتید و پژوهشگران آن دسته از مسوولان در وزارت علوم (بخصوص در دوران وزارت آقایان دکتر معین و دکتر توفیقی) اشاره کرد که علیرغم همه محدودیت گام های بلندی برای ایجاد تحول و تغییر پارادایم فکری (از جمله و بخصوص در حوزه علوم اجتماعی و انسانی) برداشتند. اما ذهنیت بسیاری از دست اندرکارانی که در نهاد دانشگاه و در سطح وزارت علوم همچنان به رویکرد های مالوف و پیشین دلبسته بودند، تناسبی با رویکرد های تحول گرایانه نداشت. به عنوان نمونه، در حالی که در همه کشور های پیشرفته، تحولات علمی خواه در نهاد های دانشگاهی و خواه در مراکز تحقیقاتی، پژوهش بنیاد است، در ایران برای اساتیدی که به پژوهش و تحقیق گرایش دارند و تمایل دارند زمان بیشتری را به پژوهش اختصاص دهند و زمان کمتری را به تدریس، شان آکادمیک کمتری قائلند و مقررات را چنان تنظیم کرده اند که جایگاه این گروه، در تراز پائین تری قرار گیرد. جالب آن که حتی پس از آن که در دوران آقایان دکتر معین و دکتر توفیقی کوشش شد این عدم توازن اصلاح شود، در دوره بعد آئین نامه ارتقاء اساتید مجددا به گونه ای تغییر یافت که در حالی که اساتید به اصطلاح آموزشی با سرعت و با انتشار چند مقاله در نشریات "علمی-پژوهشی" داخلی (که خود داستانی مفصل دارند که باید به نوبه خود مورد بررسی قرار گیرند و تاثیرشان در ضعف رشته های علوم انسانی و اجتماعی تحلیل شود) می توانند مدارج استادیاری، دانشیاری و استادی را طی کنند، اساتید پژوهشی عملا با موانع بزرگی مواجه شده اند که گذر از آنها، تقریبا غیر ممکن است. یکی از این موانع آن است که برای ارتقاء، استاد می باید پروژه هایی در مقیاس ملی به انجام رسانده باشد. اما این قبیل پروژه ها، که در هر حال شمارشان محدود است، به اعتبار مبالغ گزافی که به عنوان بودجه برایشان در نظر گرفته می شود، تنها به نامزد هایی اعطا می شود، که صلاحیت علمی و تخصصی لزوما نقطه برجسته کارنامه شان محسوب نمی شود. به این ترتیب در مواردی اساتید برجسته ای که تحقیقات زیادی به انجام رسانده اند و کتاب ها و مقالات متعدد در نشریات معتبر داخل و خارج منتشر کرده اند و شاگردان زیادی پرورش داده اند، به جهت آن که شرایط "آئین نامه" را احراز نمی کنند، از ارتقاء باز می مانند و در عوض دیگرانی که احیانا فاقد چنین قابلیت هایی هستند، مسیر "پیشرفت" را شتابان طی می کنند.
در خصوص دانشگاهها (و مراکز پژوهشی دانشگاهی) در کشور باید بر این نکته نیز تاکید کرد که متاسفانه جز در دوره هایی کوتاه، به این نهاد ها که در جهان جدید، موتور های محرک رشد و توسعه موزون و همه جانبه در عرصه های گوناگون به شمار می آیند، عنایت چندانی نشده است. سیاست های کنونی نیز که ظاهرا در راستای کاستن هرچه بیشتر از استقلال عمل دانشگاههاست، می تواند بر قابلیت های کارکردی این "تکنولوژی ها" تاثیر کاملا منفی برجا بگذارد. فراموش نکنیم که هر نوع تکنولوژی تنها در شرایط معینی در یک محیط خاص به بهترین بازده کاری دست می یابد. تجربه های گوناگون در کشور های مختلف این نکته را روشن کرده است که یکی از مهمترین عوامل در ازدیاد بازده دانشگاهها، استقلال عمل آنهاست. در این خصوص شاید اشاره به یک نمونه چشمگیر خالی از فایده نباشد. در انگلستان، "دانشگاه لندن" برخلاف آنچه که از این عنوان در فارسی استنباط می شود، نامی برای "یک" دانشگاه نیست، بلکه این عنوان همچون چتری فراگیر، بیش از 50 "دانشگاه" (در معنای متعارف این واژه)، "مدرسه" (در معنایی که از آن در آموزش عالی مراد می شود)، موسسه تحقیقاتی (انستیتو)، مرکز پژوهشی، و نظایر آن را در خود جای داده است. طی یکی دو دهه گذشته شماری از بزرگترین نهاد های درون "دانشگاه لندن"، با اتخاذ سیاست هایی حساب شده، درجه استقلال داخلی خود را به نیت افزایش توان رقابت در بازار جهانی بالا بردند. یکی از برجسته ترین نتایج این سیاست آن بود که "یونیورستی کالج لندن" که با عنوان اختصاری "یو سی ال UCL" شناخته می شود، طی چند سال اخیر موفق شده است به گونه ای مستمر به تراز چهارمین دانشگاه برجسته در سطح جهانی دست یابد. نگاهی به الگوی موفق یو سی ال و نیز دانشگاههای دیگری که در راس فهرست بهترین دانشگاهها قرار دارند، یعنی هاروارد و کیمبریج و ییل و امثالهم روشن می سازد که استقلال داخلی و برکنار بودن از فشار ها و تصمیم گیری های بیرونی، در کنار حضور اساتید و پژوهشگران برجسته، و البته امکانات پژوهشی مناسب، این نهاد ها را به قدرتمندترین مولدان معرفت، هم از حیث نظری و هم از جنبه عملی و کاربردی بدل کرده است.
اگر قرار باشد دانشگاهها در ایران، رسالت خود را در مقام نهاد های فرهنگ ساز، به انجام برسانند، می باید ظرفیت هایی را که بدان اشاره شد در اختیار داشته باشند. در غیاب این ظرفیت ها، نهاد دانشگاه به "اسمی" فاقد "مسما"ی واقعی و کارآمد بدل می شود.
در خصوص حوزه های علمیه نیز باید به این نکته اشاره کرد که هرچند در پاره ای از موارد، شواهد دلگرم کننده ای از رویکرد های سازنده و ظرفیت های رو به رشد و قوام گیری به چشم می خورد، که از جمله آنها می توان از پژوهشگاه حوزه و دانشگاه یاد کرد که نسل جدیدی از طلاب حوزه علمیه که از تحصیلات دانشگاهی برخوردارند با همکاری گروهی از دانشگاهیان آن را اداره می کنند و فصلنامه ای را با عنوان روش شناسی علوم انسانی نشر می دهند که کوششی آگاهانه در جهت رفع یکی از کمبود های اساسی علوم انسانی و اجتماعی در ایران است و در مدت کوتاه فعالییت خود از رشد خوبی برخوردار بوده است؛ اما از این قبیل موارد که بگذریم، فقدان و یا محدودیت فضای نقد آزاد، که چنان که پیشتر اشاره شد رگ حیات علوم انسانی و اجتماعی است، اجازه نمی دهد، سرمایه گذاری های سنگینی که در حوزه ها شده است نتیجه مطلوب را به بار آورد. تجربه شکست خورده شوروی که مورد اشاره قرار گرفت می باید هشدار بزرگی برای سیاست گذاران در عرصه آموزش عالی و تحقیقات در قلمرو علوم انسانی و اجتماعی در ایران باشد. در حالی که مارکسیسم اروپایی که از قید و بند های ایدئولوژیک حاکم در شوروی به نحو نسبی (هرچند نه به نحو کلی) آزاد بود، موفق به ارائه آموزه هایی شد که تا اندازه ای محرک اندیشه ها و مایه تضارب آراء گردید، علوم انسانی و اجتماعی شوروی (به نسبت سرمایه گذاری گسترده ای برایشان صورت می گرفت) تا حد زیادی عقیم و بی ثمر باقی ماند. معنای این سخن آن است که صَرف سرمایه های عظیم و تربیت "کادر" ها لزوما به رشد اندیشه و تولید معرفت های دورانساز منجر نمی شود.
رابطه زمامداران فعلی را با قشر نخبه و روشنفکر را در چشم انداز آینده علوم انسانی دانشگاههای کشور چگونه ارزیابی می کنید؟
تصور می کنم اگر پرسش شما را به عوض تمرکز بر افراد و اشخاص به سیاست ها معطوف کنیم بهره های معرفت شناسانه بیشتری عاید خواهد شد. البته می توان به اشخاص به اعتبار تاثیرات سیاست گذارانه شان اشاره کرد. با این توضیح، گمانزنانه و بر مبنای بخش عمده (اگر نه جمله) شواهدی که از زمان برگزاری انتخابات ریاست جمهوری در خرداد سال گذشته به اینسو در خصوص سیاست های اتخاذ شده در قبال قشر نخبه و روشنفکر در دست است، می توان این فرضیه را مطرح کرد که در سیاست های جدید، ظاهرا رویکرد اصلی ایجاد یک طبقه نخبه یا روشنفکر جدید و به حاشیه راندن و حذف روشنفکران و نخبگانی است که احیانا رویکردی انتقادی در قبال رویداد هایی دارند که در سطوح مختلف جامعه می گذرد. اگر این فرضیه در مسیر صواب باشد در آن صورت می توان در پرتو آن، رویکردی را که بدان اشاره شد مورد ارزیابی نقادانه قرارداد.
یکی از مهمترین آموزه های عقل گرایی نقاد آن است که جوامعی که از وجود یک سنت معرفتی پویا برخوردار نباشند، سنتی که پویایی آن به واسطه تکاپوی آن دسته از اهل نظر حاصل می شود که مستمرا در کار پالایش بخش های گوناگون آن و افزودن جنبه های تازه ای بدانند که از محک آزمون ها موفق بیرون آمده است، از رشد موزون باز می مانند و در چنبر انحطاط و ذبول گرفتار می آیند. تجربه های شکست خورده جوامع ایدئولوژیی زده ای که تصور می کردند با طرد و حذف گروههای صاحب اندیشه، راه برای رشد اندیشه ای که عزیز می دارند هموار می شود، می باید هشداری باشد برای سیاستگذارانی که در اندیشه اجرای رویکردی هستند که گمانزنانه بدان اشاره شد. درسی که از تاریخ، خواه تاریخ خود و خواه تاریخ دیگران می توان گرفت، در پرهیز از روّیه های اشتباهی است که گذشتگان در پیش گرفتند و تبعات و نتایج نامطلوب آنها دامنگیرشان شد. نادرست بودن رویکرد های استقراء گرایانه، یعنی تعمیم مواردی معدود در گذشته به آینده پیشِ رو، نکته ای است که هر سیاستگذاری می باید با دقت مورد توجه قرار دهد چرا که "مَن جَرّب المُجرّب حَلّت به الندامه".
علوم انسانی در خلاء پدید نمی آید. در عالم تعاملات انسانی نمی توان به نقطه صفر، یعنی لحظه ای در تاریخ و جامعه بازگشت، که در آن لوح سپید نانوشته ای در اختیار کنشگر است که امور را آن گونه که می پسندد، فارغ از پیشینه آنها، برای آینده رقم بزند. شکل گیری جوامع، از رهگذر تعاملات میان افراد و اموری که با ایده آل های ما فاصله بسیار دارند، امکان پذیر است. تحولاتی که در آن نه تنها اراده هایی خلاف اراده و خواست ما در کار است، که عنصر شانس و تصادف نیز نقش قابل ملاحظه ای ایفا می کند. در چنین احوالی، اراده برنامه ریزان و سیاست گذاران، تنها یکی از عواملی است که در ترسیم مسیر آتی امور سهم دارد. برنامه ریزی عقلانی در این شرایط، برنامه ریزی متکی به بهره گیری بهینه از همه امکانات موجود است و نه حذف و نادیده انگاشتن بخش های عمده ای از ظرفیت های موجود در محیط و بدتر از آن تحلیل بردن توان در برخورد غیرسازنده با آن.
در خبر ها آمده بود که گویا سیاست گذاران نظام آموزش عالی در صددند شماری از رشته های علوم انسانی و اجتماعی را تا زمان تدوین مجددا سرفصل ها و تغییر محتوا، تعطیل کنند. با توجه به توضیحاتی که در اینجا در خصوص ناممکن بودن بازگشت به نقطه صفر دادم و نکاتی که در ارتباط با پرسش های پیشین شما در این خصوص بیان کردم که علوم انسانی و اجتماعی صرفا از رهگذر بحث و نقد های مستمر در حیطه عمومی رشد می کند، می توان دریافت که چرا چنین سیاستی نادرست و مقصودی را که از آن دنبال می شود حاصل نمی کند. نویرات فیلسوف علم سرشناس اتریشی تمثیل مشهوری دارد که اغلب با آن آشنا هستند: او می گوید در قلمرو معرفت شناسی و تلاش برای فهم واقعیت همه ما نظیر سرنشینان کشتی یی هستیم که در میانه اقیانوس که کرانه های آن تا چشم کار می کند پیدا نیست، دچار توفان شده ایم وکشتی مان آسیب دیده است. تنها راه نجات آن است که همه تعمیرات را در حین حرکت و با اتکاء به آنچه در کشتی در اختیارمان قرار دارد پی بگیریم. متوقف ساختن کشتی همان و افزایش جدی خطر غرق شدن همان.
نخبگان و روشنفکران در هر جامعه ای، (به تعبیر فلاسفه اسلامی) "عقولِ منفصلِ" جامعه خود هستند. حضور آنان، با تنوع در آراء و اندیشه ها و تجربه ها و تخصص هایشان، برای جامعه به منزله سرمایه ای هنگفت و کثیر است. پیشتر اشاره شد که یکی از مهمترین وظایف نخیگان و روشنکفران، برخلاف تکنوکرات ها و فن سالاران، عرضه حقیقت بر قدرت است: نخبگان و روشنفکران با انگشت گذاردن بر نقص ها و کاستی ها، خواه در تراز نظری و خواه در تراز سیاست ها و رویکرد ها، امکان مناسبی برای حذف خطا و پرهیز از اشتباه و جلوگیری از ببار آمدن خسارات فراهم می آورند. مدیریت صحیح این سرمایه و بهره برداری بهینه از آن موجب رشد و اعتلای معرفتی و نظری کشور می شود. به عکس حذف و طرد روشنفکران و نخبگان موجب آن می شود که بخش مهمی از آنچه که در جهان مدرن "نهادِ علم یا معرفت" نامیده می شود ( که نباید آن را با "علم یا معرفت" (به معنای فهم از واقعیت خلط کرد)) تضعیف شود و گرفتار ناکارآمدی گردد. نهاد علم و معرفت، که خود بخشی از هستاری است که "زیستبوم معرفتی" نامیده می شود مشتمل است بر دانشگاهها و مراکز پژوهشی، محققان و پژوهشگران و اساتید و روشنفکران، نشریات و کتاب های علمی، نظام های داوری و رتبه دهی علمی، نهاد های تامین کننده بودجه های پژوهشی و نظایر آن. نهاد علم در هر کشوری یک "تکنولوژی بومی" است. هر اندازه ای این تکنولوژی کارآمد تر، رشد علم و معرفت در آن کشور چشمگیرتر. و البته فالعکس عکس.
نکته ای که در خصوص "تکنولوژی های بومی" باید مورد توجه قرار داد این است، که همه انواع تکنولوژی های بومی را می توان با وامگیری از ایده هایی که در تکنولوژی های بومی در کشور های دیگر بسط یافته است، یعنی با بومی سازی تکنولوژی های بیگانه، تقویت کرد و بر کارآیی آن افزود. این شیوه الگو برداری تکنولوژیک در همه کشور ها رایج است و این جنبه بخصوص در تقویت "نهاد علم" در کشور های مختلف بیشتر مشهود است. به عنوان مثال، جامعه اروپا سال های سال با این معضل دست به گریبان بود که علیرغم آن که بودجه های مربوط به پژوهش های علمی در سطح اتحادیه، در مجموع با بودجه علمی آمریکا قابل قیاس بود، اما اتحادیه از حیث علمی و تکنولوژیک به میزان قابل توجهی از آمریکا عقب تر بود. در سال 2007 و پس از بحث ها و بررسی های فراوان سران اتحادیه به این نتیجه رسیدند که به منظور جبران عقب ماندگی علمی و تکنولوژیک می باید نهادی همانند "بنیاد ملی علوم" در آمریکا تاسیس کنند که وظیفه هماهنگ سازی تحقیقاتی را که در مرزهای دانش و در سطح کل اتحادیه به انجام می رسد، به انجام برساند و از حیث پاسخگویی صرفا در برابر اتحادیه و نه هیچ یک از کشور های عضو به تنهایی، پاسخگو باشد.
در حال حاضر شواهد حکایت از آن دارد که رابطه سیاست گذاران یا زمامداران (به تعبیر شما) با نخبگان و دانشگاهیان و روشنفکران به گونه ای نیست که امکان مشارکت حداکثری و تقویت تکنولوژیِ بومیِ "نهاد علم و معرفت" در کشور فراهم شود. تداوم این رویه، آنهم در شرایطی که دیگر کشور ها، در منطقه و بیرون آن، با شتاب در تکاپوی تقویت بنیه های معرفتی خود هستند، چنان که اشاره شد می تواند خسارات زیادی را متوجه کشور سازد.
در حالیکه از برپایی کرسی های نظریه پردازی در دانشگاهها و ضرورت آزاد اندیشی در این حوزه سخن به میان می آید اما در کنار این مسئله با موجی از برکناری اساتید برجسته این حوزه مواجه هستیم نظر جنابعالی در خصوص کرسی های نظریه پردازی در دانشگاههای کشور و مهاجرت متخصصین علوم انسانی و نخبگان دانشگاهی به خارج از کشور چیست؟
پرسش اخیر شما با پرسش پیشین همپوشانی زیادی دارد و به این اعتبار پاسخ هایی که برای هر کدام بیان شده اند نیز به یکدگیر پیوسته اند. مقدمتا در باره کرسی های نظریه پردازی این نکته را توضیح دهم که برای من بدرستی روشن نیست این کرسی ها قرار است چه کارکردی داشته باشند. عقل گرایان نقاد به تفصیل در این خصوص توضیح می دهند که تولید اندیشه یا نظریه، به هیچ روی تابع قواعد و دستورالعمل های مکانیکی و تجویز های برنامه ای، و روّیه های آلگوریتمی و نظایر آن نیست. حافظ قرن ها پیش یکی از راز و رمز های صحیح نظریه پردازی را این گونه توضیح داده بود: "چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد". واقعیت این است که خلق اندیشه های بدیع در ذهن، در زمره اموری است که هرچند روانشناسان ادراک برای شناخت آن کوشش های بسیاری به خرج داده اند، اما در تراز نرون ها و زیست عصب شناسی بیش از دستگیرشان نشده است که احیانا بخش هایی از مغز و سیستم عصبی و ادراکی و احساسی در لحظه زایش اندیشه های بدیع، درگیر فعالییت های شدید و گسترده می شوند. اما بیش از این نکته ای روشن نشده است. در سطح روانی نیز اشخاص معمولا با بیانی استعاری و تمثیلی از مفاهیمی نظیر برق الهام و جرقه شهود و کشف ناگهانی حُجُب، و امثالهم برای توصیف حالتی که عارضشان می شود کمک می گیرند. اما نه این استعارات و نه آن فعالییت های نرونی، هیچ یک معادل "نظریه پردازی" نیست. البته در برخی دانشکده های علوم انسانی و اجتماعی درس هایی با عناوینی نظیر "مهارت نظریه پردازی- یادگیری نظریه پردازی در جامعه شناسی و علوم اجتماعی The Craft of Theorizing- Learning How to theorize in Sociology and Social Science " ارائه می شود و شماری از نویسندگان احیانا کتاب ها و مقالاتی با عناوینی نظیر "فراگیری نظریه پردازی Learning to Theorize "، "نظریه پردازی از رهگذر پیچیدگی Theorizing Learning through Complexity"، "نظریه پردازی از طریق داستانهای دیجیتالی Theorizing Through Digital Stories"، به بازار عرضه کرده اند، اما اندکی تامل در محتوای این دروس و فهرست مطالب کتاب ها و مضامین مقالات نشان می دهد که آنچه که در آنها عرضه می شود، کم و بیش مشابه چیزی است که در دروس یا کتاب هایی که با عنوان "نویسندگی خلاق creative writing" به مخاطبانی که علاقمندند نویسنده شوند ارائه می شود: مجموعه ای از قواعد برای جمع آوری اطلاعات و ترکیب آنها و عَرضه شان به مخاطب. اما، میان این نوع جمع و تالیف مکانیکی، دستوری، تجویزی، آلگوریتمی، و آنچه که تفکر خلاق (به معنای واقعی کلمه و نه صِرف کاربرد زبانی این واژه) و ابداع اندیشه های نو، نام دارد، فاصله از زمین تا آسمان است. بر آنچه که در باره این کتاب ها و درس ها و مقالات در باره "نظریه پردازی" گفته شد این نکته را نیز باید اضافه کرد که غالبا بر مبنای نوعی روش شناسی استقرایی شکل گرفته اند که با توجه به بی اعتباری رویکرد استقرایی، اعتبار آنچه در این منابع عرضه می شود نیز تا حد زیادی خدشه دار می گردد.
یکی از شروط لازم، اما غیر کافی، برای دستیابی به توانایی بر خلق نظریه های بدیع؛ آموزش خوب و نظام مند است. بدون یک آموزش خوب و مناسب، شانس این که شخص بتواند اندیشه های بدیعی را که احیانا به آنها دست می یابد به نحو مناسبی صورت بندی کند و بسط دهد، بشدت کاسته می شود. موارد استثنایی نظیر ریاضی دان نابغه هندی راما نوجان و فیزیک دان برجسته انگلیسی مایکل فارادی که هر دو تا حد زیادی، نزد خود چیز آموختند و به ارائه آراء بدیع توفیق یافتند، از اهمیت آنچه در خصوص آموزش خوب و نظام مند گفته شد نمی کاهد. در مورد راما نوجان اگر هاردی ریاضی دان انگلیسی در صورت بندی اندیشه ها و تدقیق براهینی که به صورت شهودی در می یافت به او کمک نمی کرد و در مورد فارادی نیز اگر کمک تمام عیار ماکسول که اندیشه های او را در قالب یک مدل ریاضی دقیق عرضه کرد نمی بود، روشن نبود که تاثیر بصیرت های نبوغ آمیز آنان بر رشد دانش در حدی می بود که اکنون شاهد آن هستیم.
علاوه بر آموزش خوب و نظام مند، شروط دیگر، نظیر استعداد جِبِلّی و پشتکار و سختکوشی نیز برای آن که شخص بتواند شهود های اولیه را به اصطلاح "از آب و گل" در آورد، ضروری است. اما آموزش خوب، کوشش و پشتکار، و حتی استعداد و نبوغ نیز باز برای دستیابی به نظریه های بدیع، کافی نیستند. یکی از زیباترین و نکته آموز ترین نمونه ها در این زمینه در تاریخ معرفت، ماجرای پوانکاره و اینشتاین و ابداع نظریه نسبیت خاص به دست دومی و محروم ماندن اولی از این افتخار بزرگ است، آنهم در حالی که پوانکاره، هم از حیث آموزش بسیار با کیفیت در همه مقاطع تحصیلی، هم از لحاظ توانایی بر استفاده از ابزار ریاضی، هم از جنبه قابلیت های فنی و مهندسی، و هم از نظر امکانات مالی و رفاه مادی، به مراتب از دومی پیشتر بود. از همه بالاتر این که پوانکاره پیشتر از اینشتاین در معرض راه حل مساله مهم "همزمانی simultaneity" که کلید درک نسبیت خاص بود قرار گرفت و چارچوب ریاضی مناسب برای صورتبندی مساله نیز به وسیله دوست و همکارش لورنتز در اختیارش قرار داده شد. در عین حال پوانکاره نابغه ای بود که موفق شده بود ابداعات و خلاقیت های متعددی را به نام خود به ثبت برساند. اما علیرغم همه این امتیازات نسبی برجسته که جمع شدن آنها در یک فرد امری بسیار نادر است، از "دیدن" آنچه که اینشتاین به "دیدن" آن توفیق یافت، عاجز ماند. این اینشتاین بیست و چند ساله بود که به راه حل "صحیح" مساله "همزمانی" دست یافت و از این رهگذر فیزیک و به تبع آن معرفت شناسی قرن بیستم را با یک تحول پارادایمی اصیل همراه کرد. پوانکاره پنجاه و اند ساله، اما با همه نبوغ حیرت انگیز خویش، در چارچوب پارادایم نیوتنی باقی ماند و از "دیدن" واقعیت آن گونه که در پرتو نظریه نسبیت معنا پیدا می کرد، تا پیش از آن که اینشتاین آن را تفسیر کند، ناتوان ماند. نظریه پردازی به این معنا، اساسا فرمول پذیر و نسخه بردار نیست. از یکسو "معانی" باید جمع شود و این امر حاصل نمی شود جز آن از رهگذر عمل به توصیه اینشتاین که تاکید کرده بود که آنچه "نبوغ" نامیده می شود، 99 درصد کوشش و تلاش و زحمت کشیدن برای یادگیری است و یک درصد نیز احیانا امری از نوع الهام و توانایی های غیر اکتسابی. از سوی دیگر حتی پس از جمع شدن معانی، و حتی با وجود فراهم بودن ظرفیت های نبوغ آسا، اگر شخص مهیای فرا-رَوی از چارچوب های مالوف و به اصطلاح "اندیشیدن در بیرون از چارچوب thinking outside the box" نباشد، همچنان از رسیدن به مقصود باز می ماند. اما حتی همه آنچه که تا بدینجا گفته شد برای توفیق در فرایند "نظریه پردازی" کافی نیست. تولید نظریه، به معنای دقیق کلمه، محصول یک فرایند مستمر جمعی در یک زیستبوم بهینه علمی است. بدون وجود چنین زیستبومی، که یکی از مشخصه های آن فراهم بودن امکان بحث و نقادی بدون محدودیت و تشویق محققان به چشیدن تجربه زیسته ای است که از آن با عنوان جسارت و شجاعت دانایی ورزیدن یاد می شود، بالاترین درجات تلاش شخصی و فردی نیز بهره چندانی به بار نخواهد آورد. اما بحث در باره چند و چون چنین زیستبومی از حوصله گفت و گوی کنونی فراتر می رود.
در خصوص مهاجرت نخبگان به خارج از کشور بی مناسبت نیست که به آنچه که دو نوبت در تاریخ اسلام و در ارتباط با اروپای مسیحی رخ داد و طی آن دانشمندان و محققان مسیحی که در جهان اسلام زندگی می کردند به اروپا مهاجرت کردند، و مهاجرتشان زمینه ساز تحولاتی شد که در تاریخ اندیشه به رنسانس کوچک (قرن دوازدهم میلادی) و رنسانس (بزرگ) (قرن پانزدهم) شهرت یافته است، اشاره کنم. این نکته در خور تامل است که رنسانس کوچک در مغرب زمین با آغاز افول دوران طلایی تمدن اسلامی همراه است و زمانی که رنسانس قرن پانزدهم به دوره اوج خود می رسد، جهان اسلام با شتاب راه انحطاط عملی و فکری را در پیش گرفته است. غرضم از ذکر این مقارنات برقراری رابطه علّی و معلولی میان این رویداد ها نیست، بلکه تذکار این نکته است که خروج شمار قابل ملاحظه ای از محققان از جهان اسلام، به همراه حجم معتنابهی از کتاب ها و منابع یونانی و سریانی و عبری و عربی، حتی اگر در فقیر شدن جهان اسلام از حیث علمی تاثیری بر جای نگذاشته باشد (که چنین فرضی با قرائن تقویت نمی شود) باری ناگهان سبب غنی شدن اروپایی شد که بر مبنای نظر مورخان غربی در دوران تاریکی از حیث رشد معرفت و آزادی اندیشه قرار داشت. اکنون نیز در این نکته تردید نمی توان داشت که خروج شمار قابل توجهی از نخبگان و متخصصان در حوزه های علوم انسانی و اجتماعی از کشور، هم به بنیه پیشاپیش ضعیف مملکت در این زمینه ضربه می زند و هم موجب می شود کشور های دیگر از این ثروت و سرمایه بادآورده برای تقویت بنیه های علمی و معرفتی خود بهره بگیرند. این نکته بخصوص از این حیث حائز اهمیت است که از پایان دوران جنگ سرد به اینسو، کشور های غربی به گونه ای جدی و اساسی این آموزه را سرلوحه تکاپوهای علمی خود قرار داده اند که با آغوش باز پذیرای محققان از کشور های دیگر باشند و راه را برای حضور آنان در عرصه های علمی در کشور های خود هموار کنند تا از این رهگذر از توانایی آنان بهره مند شوند. یک نمونه ملموس این رویکرد را می توان در افزایش قابل توجه شمار مقالاتی مشاهده کرد که از محققان غیر غربی در نشریات آکادمیک غربی به چاپ می رسد. چند دهه قبل ، یعنی تا پیش از پایان یافتن جنگ سرد در دهه 1980، بزحمت ممکن بود در کنار نام دهها نویسنده غربی که مقالات خود را در نشریات علمی منتشر کرده اند به نام های غیر غربی نیز برخورد. این نکته بخصوص در حوزه علوم انسانی و اجتماعی کاملا مشهود بود. اما اکنون در این دو حوزه، در مواردی حتی شمار نویسندگان غیر غربی بر نویسندگان غربی پیشی می گیرد.
در دورانی که آقایان دکتر معین و دکتر توفیقی در راس وزارت علوم قرار داشتند، طرح مهمی را به تصویب رساندند که بر اساس آن به هیئت های امنای دانشگاهها و مراکز پژوهشی اجازه داده می شد با تصویب خود، به اساتید ایرانی اجازه دهند در آن واحد همکار علمی دو موسسه پژوهشی یا نهاد دانشگاهی، یکی در ایران و یکی در خارج از ایران باشند و بر این اساس بخشی از ایام سال را در ایران به تحقیق و تدریس و تربیت دانشجو بگذرانند و بخشی را نیز در خارج از کشور. این طرح در آن دوران در سطح محدودی به اجرا در آمد و از قضا در همین سطح محدود با موفقیت چشمگیر همراه بود. زیرا عضویت همزمان اساتید ایرانی در دو مرکز علمی در داخل و خارج از کشور موجب می شد آنان هربار که در ایران حضور می یافتند با دست پر، تازه های معرفتی جهان غرب را در اختیار دانشجویان و همکاران خود قرار دهند و هر بار که در دانشگاههای غربی کار از سر می گرفتند، در مقام بهترین سفیر و مبلغ دستاورد های همکاران ایرانی خود به مخاطبان غربی عمل کنند.
اگر رویکرد کنونی در قبال دانشگاهیان باسابقه و صاحب نظر ایرانی منجر به آن شود که این اساتید از ادامه همکاری با مراکز علمی در داخل کشور محروم شوند، در آن صورت ضرر چندگانه ای بر بنیه علمی کشور که بخصوص در قلمرو علوم انسانی و اجتماعی از قوت زیادی برخوردار نیست وارد می آید: علاوه بر محروم شدن جامعه علمی کشور از تجربه و دانش اساتید صاحب نظری که سرمایه های علمی مملکت به شمار می آیند، آن دسته از اساتیدی که در خارج از کشور بودند نیز رغبت همکاری در قالبی مشابه آنچه را که ذکر شد از دست می دهند (البته به شرط آن که چنین قالبی اساسا بر جای بماند). از این گذشته محققان جوان تر نیز، که از تجربه و دانش اساتید مبرز محروم مانده اند به ضرورت دستیابی به آنچه که کسب آن در کشور برایشان مقدور نیست، ناگزیر از مهاجرت می شوند.
یک نکته نهایی که مایلم در این گفت و گو و در ارتباط با مباحث مربوط به حوزه علوم انسانی و اجتماعی یادآور شوم (هرچند که نکات ناگفته بسیاری نیز برجای مانده است که پرداختن به آنها به مراتب از حوصله گفت و کنونی فراتر می رود) مساله مواد آموزشی مناسب برای تربیت دانشجویان در رشته های علوم انسانی و اجتماعی است. ظاهرا یکی از سیاست های مورد توجه در خصوص آموزش عالی که در دستور کار اولیای امور قرار گرفته است، اِعراض از ترجمه کتاب های علوم انسانی و اجتماعی غربی و روی آوردن به "تالیف" کتاب های مورد نظر در این زمینه است. به نظر می رسد این استراتژی با نوعی شتابزدگی و بدون توجه به واقعیت های عینی جامعه علمی کشور و نیز بی عنایت به چیستی علوم انسانی و اجتماعی اتخاذ شده است. در این نکته البته تردیدی نیست که بسیاری از کتاب هایی که در حوزه علوم اجتماعی و انسانی به فارسی ترجمه می شود، به اعتبار آن که حداقل استاندارد های لازم از حیث توانایی مترجم بر موضوع و بر زبان های مرجع و مقصد و نیز ویرایش دقیق و فنی متن از سوی ناشران و نهاد های سفارش دهنده در موردشان رعایت نمی شود، بیش از آن که به ترویج دیدگاه های تازه در عرصه علوم انسانی و اجتماعی کمک کنند، به آشفتگی فکری دامن می زنند. البته بازهم در این میان نباید زحمات آن دسته از ناشرانی را که خواه در بخش خصوصی و خواه در بخش دولتی نهایت اهتمام را برای تولید ترجمه های پاکیزه و منقح و دقیق به خرج می دهند نادیده گرفت. آنچه که می توان مورد تاکید قرار داد آن که، در کشور، ظرفیتی (ولو در یک تراز حداقلی) برای ترجمه دقیق کتاب های فنی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی وجود دارد. از این ظرفیت می توان و می باید برای احیای فرایندی مشابه آنچه که در قرون اولیه اسلامی به "نهضت ترجمه" شهرت یافت و در رشد تمدن اسلامی تاثیری بسزا داشت، بهره گرفت. از سوی دیگر، این واقعیت را نباید از نظر دور داشت که بسیاری از آنچه که با عنوان "تالیف" به بازار عرضه می شود، عمدتا چیزی نیست جز مجموعه هایی از ترجمه های مغلوط و دست و پا شکسته و دعاوی تنقیح نشده و غیر مستدل یا مستند به استدلال های سست و متکی به روش شناسی های نادرست. نمونه های این گونه "تالیفات" را بوفور می توان در مقالاتی که برای انتشار در اختیار نشریات علمی کشور قرار داده می شود و از سوی سردبیران نشریات به داوران ارائه می گردد، مشاهده کرد.
در شرایطی که جای اساتید با سابقه حوزه های علوم انسانی و اجتماعی، به محققان جوانی داده می شود که هنوز نیازمند آنند که در محضر اساتید با سابقه تجربه اندوزی و معرفت آموزی کنند، احیانا از همین محققان جوان انتظار می رود که به "تالیف" کتاب های مورد نیاز در حوزه علوم انسانی و اجتماعی اقدام کنند. اما در بسیاری از موارد (هرچند نه در تمامی آنها) چنین انتظاری از این محققان دور از انصاف است و جفا به دانشجویانی که باید از آن "تالیفات" برای افزایش دانش خود بهره بگیرند.
در اوایل انقلاب و دورانی که دانشگاهها برای مدتی تعطیل شدند (اقدامی که اکنون با گذشت چند دهه می توان آن را در ترازوی نقد قرار داد و جنبه های مثبت منفی اش را با دقت ارزیابی کرد)، مرکز نشر دانشگاهی با دعوت از اساتید صاحب صلاحیت اقدام به ترجمه و تالیف کتاب های مناسب در حوزه مختلف علوم از جمله علوم اجتماعی و انسانی کرد. کارنامه مرکز نشر در این تکاپوی علمی، در مجموع کارنامه ای مثبت بود. بخش قابل ملاحظه ای از آنچه از این رهگذر فراهم شد، کمک کار دانشجویانی شد که در سال های بعد به تحصیل در دانشگاهها پرداختند. در سال های بعد شماری از ناشران مستقل در بخش خصوصی موفق شدند استاندارد های بسیار درخوری برای ترجمه و تالیف کتاب های فرهنگ سازی که اندیشه های موثر و راهگشا را در عرصه های مختلف تعاملات اجتماعی ترویج می کرد، احراز کنند و این تراز از فعالییت را به منزله معیاری برای عملکرد قابل قبول در حوزه نشر تثبیت کنند. ادامه حمایت از این روند می تواند به تقویت بنیه های نظری در کشور کمک زیادی برساند.
ترجمه آثار برجسته ای که در مغرب زمین در حوزه علوم انسانی و اجتماعی تولید کرده اند، اگر به دست محققان و مترجمان مبرزی صورت گیرد که خود علاوه بر تسلط به موضوع به دو زبان مرجع و مقصد نیز مسلطند، و اگر ترجمه خود را با توضیحات و نقد ها (هرجا که ضرورت اقتضاء کرد) همراه کنند، از هزاران "تالیف" خام و هضم ناشده ای که "مولفان" آن هنوز باید سال ها شاگردی کنند، برای رشد بهینه علوم انسانی و اجتماعی در کشور موثر تر است. این مهم، در سال های گذشته، در حدی به وسیله ناشرانی که بدانها اشاره شد، تحقق یافته بود.
در کنار ترجمه های مناسب و دقیق، سهم تالیفات اصیل و مساله محور را که ناظر به فهم دقیق محققانی است که تجربه های زیسته و تکاپوهای معرفتی شان، "معانی" فراوان برایشان فراهم آورده است، نیز نباید مغفول بماند. می باید از همه امکانات برای آن که اندیشوران بتوانند به "زدن گوی بیان" توفیق یابند بهره گرفت. اما بحث از "امکانات" که کار را به مباحث سیاست گذارانه کلان در خصوص بودجه های تحقیقات و جهتگیری های آنها، سیاست های نشر و انتشار آزاد اطلاعات، روّیه های ناظر به حمایت از پژوهشگران، قوانین مربوط به مالکیت معنوی، و ... می کشاند، داستانی دیگر است که پرداختن به آن مناسب این مقام نیست.
با تشکر از فرصتی که با صبوری در اختیار جرس قرار می دهید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر