یکییکی قرآنها را از قفسه بیرون آورد و گذاشت جلوی زن. زن چادرش را از رویش باز کرد و نگاه کرد.
- همه جورشو داریم مونده کدومشو بپسندی
زن انگشتش را کشید روی یکی از قرآنها: «دست شما درد نکنه، ممنون.»
مرد گفت: «این هم ترجمهی قمشهایه.» قرآن را گذاشت روی قرآنهای دیگر: «همین را میخواهید؟»
زن چادرش را باز کرد، دوباره بست. به ساعتش نگاه کرد: «آقا شما ساعت دارید؟»
مرد گفت: «چی؟ ساعت؟ نه ساعت نمیفروشیم.»
بعد با انگشت دست راست، ریشهای جو گندمیاش را خاراند. زن به ساعت دیواری روی قفسه نگاه کرد. ساعت چهارونیم را نشان میداد. مرد رفت به طرف قفسهی سمت چپ: «برای استخاره هم اگر خواستید ...»
زن ساعت زرد طلایی را از مچش در آورد.
- خیلی خوبه، برای استخاره دیگه آدم دم به دم زنگ نمیزنه به این و اون.
مرد خندید. دندانهای سفید مصنوعیاش تکان خورد. بعد کلاه پشمی عرقچین مانندش را برداشت، گذاشت کنار قرآنها: «مردم بیشتر ترجمهی قمشهای رو میبرند.»
نگاه کرد به قرص صورت زن. بعد بلافاصله چشمهایش را پایین انداخت. دستش را گذاشت روی کلاه. زن با ساعتش ور میرفت تا اینکه روی ساعت چهارونیم تنظیم کرد: «هدیهی این چنده؟»
اشاره کرد به قرآنهای کوچکی که در قفسهی سمت راست مرد چیده شده بود. بعد اضافه کرد: «البته خود قرآن که ...»
مرد سرش را خاراند: «قابلدار نیست.»
زن ساعتش را به مچ بست. بعد آستین مانتوی ارغوانیاش را کشید روی ساعت. مرد به مچ زن نگاهی کرد. کلاهش را گذاشت روی سرش. زن به کتابهای بالایی اشاره کرد: «میشه اینارو ببینم؟»
مرد کلاهش را جابهجا کرد. خندهی تصنعی روی صورتش نقش بست: «اونا مفاتیحند. میخوای؟»
زن همچنان نگاه میکرد. مرد زیر چشمی نگاهی کرد به مچ و به ساعت زن: «هم ترجمهدارش هست هم بدون ترجمهاش.»
زن مقنعهاش را درست کرد: «یکی از ریز خطهاشو بدید.»
- چشم! مفاتیح که میدونید یعنی چه؟ یعنی کلیدها. کلیدهای معنوی، هرجور کلیدی بخواهید توی اینهاست، هر مشکلی داشته باشید توی این درمانش هست. هر مشکلی! این روزها خیلی فروش داره.
زن لبخندی زد وگفت: «بالاخره کلیده دیگه ...» و بالهای چادرش با آرنج دست چپش جمع کرد. بعد یکی از قرآنها را برداشت، شروع کرد به ورق زدن.
- دنبال چی میگردی؟ کدام سوره رو میخوای؟
زن جواب نداد، تا اینکه به آخر قرآن رسید. مرد انگشتش را گذاشت روی یکی از کتابهای قفسه: «قصههای قرآن هم داریم. قصهی حضرت یوسف.»
زن جواب نداد. چادرش سرید و افتاد روی گردنش. مرد زیر چشمی به چشمها و پلکهای زن نگاه کرد.
زن قرآن را گرفت به طرف مرد: «این چنده؟»
مرد لبخندی زد: «ترجمهی قمشهایه. خیلی ترجمهی خوبیه، خدا رحمتش کنه. همیشه میآمد اینجا.»
اشاره کرد به چهارپایهای که کنارش قرار داشت: «مینشست قرآنها را برای مردم امضا میکرد. خدا رحمتش کند، مرد پاکی بود.»
زن چادر را کشید روی سرش. قرآن را میبست، دوباره باز میکرد.
- استخاره میخواهید؟ انشاءالله که خیره.
بعد سرش را بالا آورد. به تارهای شرابی رنگی که افتاده بود روی صورت زن خیره شد: «اگر برای استخاره میخواهید...؟» و قرآنی که جلد قرمز داشت، برداشت جلوی زن گرفت: «هدیهاش هم مناسبه. اصلاً هدیهاش قابلی نداره، میخواهید همین الان براتان یک ...؟»
زن چند قدم عقب رفت. به کتابهای بالای قفسه اشاره کرد.
- خانم توجه داشته باشید! این بالا ...
قرآن را باز کرد: «اینجا خیلی روشن و واضح نوشته ...»
دوباره زل زد به صورت زن. زن کتاب را گرفت. به پشت جلد کتاب نگاه کرد. مرد تبسمی کرد: «البته انواع دیگری هم برای استخاره هست.»
زن قرآن را باز کرد. بعد شروع کرد به ورق زدن.
- دنبال کدام سوره میگردید؟ بفرمایید حقیر الساعه پیداش کنم.
دستش را جلو برد تا قرآن را بگیرد از دست زن. دستش خورد به انگشتان زن. زن اخم کرد. مرد سرخ شد. دستی به ریشش کشید و زیر لب گفت: «عفو بفرمایید.»
بعد اضافه کرد: «شرمنده! پی کدام سوره بودید؟»
زن گفت: «خط عثمان طاها نداری؟»
مرد سرش را بالا آورد: «اینها همهاش عثمان طاهاست.»
زن چادرش را جمع کرد. دستش را گذاشت روی قرآنی که جلد قرمز داشت: «درشت خطش را میخواستم.»
بعد دستش را از زیر چادر بیرون آورد، اشاره کرد به کتابهایی که در قفسهی پشت سر مرد بود. ساعدش از زیر آستین بیرون آمد. مرد فوراً روی برگرداند به طرف قفسهها.
- اونها کتابهای چیاند؟
مرد رفت به طرف آنها: «همهاش قرآن و کتابهای مذهبی داریم. ما اصلاً نسل اندر نسل این کارهایم.»
مکث کرد. بعد گفت: «تفسیر میخواهید؟ چه تفسیری، نور، نمونه ...؟»
زن به ساعتش نگاه کرد. دید ساعت همچنان روی چهارونیم مانده است: «سورهای انعام را ندارید؟»
مرد یک به یک کتابهای قفسه را پایید. زیر لب میگفت: «والانعام، والانعام، والانعام ...»
زن شروع کرد به ورق زدن قرآن.
مرد گفت: «نه، تمام شده.»
زن گفت: «در کجای قرآنه؟»
مرد قرآن را برداشت، گفت: «این که کاری ندارد.»
زن دوباره ساعتش را باز کرد: «آقا شما ساعت ندارید؟»
تراش سفید ساعد زن توجه مرد را جلب کرد زن دکمهی ساعت را پیچاند. مرد به ساعت دیواری نگاه کرد: «باطریاش تمام شده.»
زن آستین مانتو را روی ساعدش کشید و ساعت را در دستش نگه داشت: «دیرم شده، هیچ ندانستم چی میخواستم.»
مرد با دو دست کلاهش را محکم کرد گفت: «باید باطریاش را عوض کنم.»
بعد در حالیکه با انگشتانش ریشش را شانه میزد، اضافه کرد: «تفسیر نور خیلی ساده و روان است.»
زن گفت: «نه تفسیر والعصر میخواستم.»
مرد دوباره قفسهها را پایید. دستش را گذاشت روی جلد بیستم المیزان: «توی این هست.»
کتاب را بیرون کشید و گرد و غبارش را تکاند. بعد فوتی کرد: «این عربیه بهدردتان میخوره؟ فکر نکنم ...»
زن ساعتش را گذاشت توی کیف چرمی قرمز رنگش، بعد لب برگرداند. گفت: «نه ... من که عربی بلد نیستم.»
مرد با عجله کتاب را سر جایش گذاشت. قفسهها را کاوید. بعد کتابی را کشید: «این هم کتاب خوبیه؛ کتاب ازدواج در اسلام.»
زن بیمیل نگاه کرد. ناگهان صدای ترق ترق آمد. مرد و زن هر دو هراسان نگاه کردند. قرآنها روی زمین پخش و پلا شده بودند.
مرد با صدای بلند گفت: «وای ...!»
بعد دو دستی به سرش زد. کلاه پشمی از سرش افتاد جلوی زن. قرآنها و کتابها را تند و تند جمع کرد گذاشت توی قفسه. گرد و غبارِ کتابها پیچیده بود توی فضا. زن خم شد تا کلاه را بردارد. چادرش افتاد. بال چادر را گرفت. خودش را پیچاند در چادر و شروع کرد به سرفه کردن.
مرد کلاه را گذاشت روی میز. بعد عرق پیشانیاش را با آستین پیراهنش گرفت. بعد کلاه را برداشت. گفت: «دست شما درد نکند.»
زن سرفهای کرد و گفت: «شما ساعت ندارید؟»
مرد پفی کرد. گفت: «ببین چه گرد و غباری!»
اشاره کرد به فضای تیرهی مغازه: «چندین سال بود به آنها دست نزده بودم.» بعد اضافه کرد: «المیزان فارسی هم نداریم.»
زن عطسهای کرد. گفت: «ساعت ندارید؟ من دیرم شده.»
به ساعت خودش نگاه کرد: «اینم که خرابه!»
مرد به آرامی گفت: «ساعت شاید همان حول حوش چهارونیم، پنج باشد.»
زن به قرآنهای روی میز نگاه کرد. گفت: «ترجمهی دیگری ندارید؟ لطف کنید زود یکی رو بیارید.»
بعد به ساعتش نگاه کرد. گفت: «من میخوام برم.»
مرد گفت: «کی رو میخواهید؟»
جَلد رفت از قفسهها چند جلد کتاب را برداشت: «این فولادوند»، مکث کرد: «این هم مجتبوی. ترجمهاش حرف نداره.» کنار گذاشت: «این هم تازه آمده. مال خرمشاهیه.»
آخری را گرفت جلوی زن و زل زد به صورتش.
زن ساعتش را کرد به دستش. بعد با لبخند گفت: «این هم خراب شد، درست سر ساعت چهارونیم عصر.»
مرد اول به ساعد زن، بعد به ساعتش و بعد به ساعت دیواری مغازهاش نگاه کرد.
زن قرآن جلد قرمزی را برداشت باز کرد. مرد خیره شد به تارهای مویی که از پیشانی زن آویزان بود. زن قرآن را گرفت به طرف مرد: «آقا ببخشین، سورهی والعصر را پیدا می-کنید؟»
«این که خیلی راحته خانوم! من آن سوره را حفظم.» بعد شروع کرد به خواندن: «بسماللهالرحمنالرحیم والعصر، ان الانسان لفی خُسر ... »
- میخواستم به ترجمهاش نگاه کنم ببینم خوب ترجمه شده یا نه.
قرآن را از دست مرد گرفت. به ترجمهی زیر آیات نگاه کرد. مرد هم خیره شده بود به دستهای او: «ترجمهاش حرف نداره.»
زن قرآن را بست. دست کرد به کیفش، گفت: «چنده؟»
- قابلی نداره!
زن چندتا هزاری بیرون آورد.
- گفتم که قابلی نداره.
زن هزاریها را گذاشت روی یک قرآن دیگر که جلدش سبز بود. بعد پرسید: «شما تسبیح هم دارید؟»
مرد سرخ شد. گفت: «من پول نمیگیرم؛ ببرید یک فاتحه برای اموات ما بخوانید.»
زن به ساعت دیواری نگاه کرد: «مثلِ اینکه ساعت کار میکنه.»
مرد به قرص صورت زن و تارهای شرابی رنگش که روی پیشانیاش ریخته بود، خیره شد.
زن گفت: «ساعت چهارونیم عصر!»
مرد گفت: «انالانسان لفی خسر ...»
زن لبخند زد و قرآن را برداشت گذاشت توی کیفش.
مرد گفت: «پس قرآن جلد قرمزی را برداشتید؟!»
▪ ▪ ▪ این داستانی بود با عنوان «قرانی با جلد قرمز» از ابراهیم اکبری دیزگاه. از مجموعه داستان «خرده روایتهای در باب چشم» که بهزودی در آلمان منتشر میشود؛ کتابی که نتوانست از وزارت ارشاد در ایران اجازهی انتشار بگیرد. هرچند نویسنده فلسفه خوانده و طلبه است و اهل علم، و از هرزهنویسی و هر نوع جانبداری سیاسی فاصلهها دارد، اما معلوم نیست چرا این داستانهای ارجمند و قوی نتوانسته در ایران مجوز نشر بگیرد.
اینهمه محدودیت، منباب سلیقههای ادواری و گزینشهای اخلاقی، توسط آدمهایی که هیچگونه صلاحیت علمی و حسی و حتی سنی لازم را ندارند، آسیبهای بزرگی بر پیکر ادب و فرهنگ سرزمین ما وارد میکند.
با اینهمه، آدمهایی که کمترین درکی از زیبایی شناسی و هنر و ادبیات و تاریخ ندارند، مبنا را بر حذف و جزم و هدم گذاشتهاند، اما غافلند که هنر دانهی گیاهی است که هرگز زیر خاک نمیماند و حتی از سنگلاخ هم عبور میکند تا سبز شود و پروبال بگشاید. این جزو جان و هستی هنر است.
داستان «قرانی با جلد قرمز» در ساعت چهارونیم شکل میگیرد. زمان میایستد یا نویسنده زمان را میایستاند و با ترفندی ساعت را متوقف میکند که همین یک لحظه در داستان او ساخته شود. آن هم با نگاه و حرکت و آه. در لحظهای که قلبی تکان خورده و در برابر حضوری اغواگرانه، همچون ساعت به خواب میرود، خراب میشود و بعد که تمام شد، دوباره همچون عقربهی ساعت بهراه میافتد.
ابراهیم اکبری دیزگاه با شناخت و تسلط کافی بر فضا، آدمها و ادبیات، دوربینش را جای خدا میگذارد و نشان میدهد که داستاننویسی خلاق است. اشیا در داستان او شخصیتند و نه به وزن مذهبیشان، بلکه با وزن حضوری که در داستان دارند؛ اما چیزهایی قویتر از خطوط نوشته شده در داستان، در لابهلای سطور پنهان حضور دارد که به داستان بعد ویژهای میبخشد و نشان از توان نویسنده میدهد.
مثلاً حضور اغواگرانهی عمدی یا سهوی زن، به عنوان یک ذات در داستان جریان مییابد و در برابرش نیز این دلباختگی و بیچارگی باز به عنوان یک ذات عمل میکند تا اندیشه و جهانبینی و دین دست به دست شود، دستمالی شود و فراموش شود.
اشیا در این داستان شخصیت میشود تا داستان شکل بگیرد و نویسنده نشان میدهد که دین و جهانبینی یک ملت، چگونه شیئی میشود تا از شخصیت بیافتد.
داستان ابراهیم اکبری دیزگاه در لایههای متفاوت جریان مییابد؛ در صورت و در معنا. یکی در ظاهر است و یکی در عمق. لایهی عمقی داستان نوشته نشده، اما در داستان جریان دارد.
ابراهیم اکبری دیزگاه نویسندهای است که نامش در ادبیات داستانی خواهد ماند و تا اینجا که من خبر دارم، بیش از سیصد داستان کوتاه نوشته است.
عباس معروفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر