-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

Lastest News from Shahrgon for 07/24/2010

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.




 



 



 



 



 



 



 



 



 


 

باری، با این طنز نچسبی که دست مایه یادداشتم قرار داده‌ام، می‌خواهم از انرژی و نیرویی که از شما عزیزان در طی دو-سه هفته دوره نقاهتم در بیمارستان و منزل دریافت کرده‌ام و نقش شایانی که در تقویت روحی‌ام ایفا کرده و می‌کند، صمیمانه و با نهایت مهرورزی، سپاسگزاری کنم و کمی از فرهنگ روستایی‌ام با شما خوانندگان عزیز گپ بزنم.

روز دوشنبه ۲۴ ماه می ۲۰۱۰ حدود ساعت یازده و نیم ظهر هنگامی که پشت میز با کامپیوتر کار می‌کردم، دست چپم، دچار خواب رفتگی شد و اندکی بعد، نیم‌رخ چپم نیز سرد و بی حس شد. به رغم بیش از ۳۰ سال زندگی در خارج از زادگاهم و زیستن در کشورهای متمدن و قانونمدار، در موارد اضطراری هنوز نتوانسته‌ام با سیستم کمک‌رسانی دنیای پیش‌رفته ارتباط برقرار کنم. در این زمینه اعتراف می‌کنم که سنتی و بومی مانده‌ام و به رغم جغرافیای زیستی کنونی‌ام، جغرافی ذهنی من هنوز وامدار دیدگاه‌های سنتی است و مهجور باقی مانده‌است. و کماکان می‌خواهم تا نفس‌های آخر - حتی اگر شده - جنازه‌ام را با پای خودم به بیمارستان برسانم. در حالیکه تماس با ۹۱۱ و درخواست آمبولانس اولین حق شهروندی و در عین حال ساده‌ترین اقدام برای دریافت کمک است و از سویی نیز اعزام به بیمارستان با آمبولانس، پذیرش را ساده‌تر و سریع‌تر می‌کند. همانگونه که شرکت در سرشماری‌های کانادا و حضور در پای صندوق‌های رای نشانه‌ی بلوغ و حقوق شهروندی ماست و چنانچه تاکنون در این دو مورد دچار تردید و تعلل شده‌ایم، در موارد ضروری مرگ و زندگی، نباید در استفاده از امکانات شهری و حقوق شهروندی خود، تعلل و درنگ کنیم.

من با آن وضعیت نیمه فلج بدون آنکه به همسر و دیگر اعضای خانواده‌ام اطلاع بدهم، خودم سوار اتومبیل شدم و به سوی بیمارستان رفتم. اگر در بین راه وضعیت جسمی من وخیم‌تر و شاید هم منجر به تصادف می‌شد دیگر فقط جان خودم نبود و می‌توانست جان یک یا چند انسان بی‌گناه دیگر را به خاطر فرهنگ «وان من شویی»‌ام، به‌طور جدی در معرض خطر قرار دهد. آنچه که می‌توانست حاصل شود، گرفتاری بیشتر برای خانواده‌ام و رو در رویی آنها با مشکلات تحمیل شده به خانواده‌های آسیب‌دیدگان از سویی، و اندوه ناخواسته برای خانواده‌های درگیر با تصادف، از دیگر سو باشد.

آن‌سوی قصه - که خوش شانس بودم و هیچ اتفاقی هم در بین راه برایم رخ ندهد – اما خواندنی است.

در روز تعطیلی رسمی ویکتوریا – دی، سالن اورژانس شلوغ بود و زمانی بین ۳ یا ۴ ساعت طول کشید تا من را صدا زدند. طاقتم طاق شده بود اما اعتراض نمی‌کردم چون نمی‌دانستم که آیا بغل دستی‌ام هم مثل من دارد آرام و بی صدا خونریزی مغزی می‌کند یا قلب‌اش دارد از تپیدن باز می‌ایستد یا نه. ظاهر هیچ یک از ما - حداقل من - گواه این‌گونه حوادث نبود و جز تفاوت در رنگ پوست و مو و زیبایی‌های رو و لهجه، نمی‌شد از دردی که دیگران می‌کشیدند آگاه شد. داشتم فکر می‌کردم که برگردم منزل که نام مرا صدا زدند! البته نگذاشتم که نام بلند مرا بطور کامل بخواند. و تا رودبارکی را پشت سر ابراهیمی بخواند، از جایم خیز برداشتم و بسوی پرستار رفتم. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم که حدود ۴ بعداز ظهر بود. معنی و مفهوم این کارم این بود که دارم به خودم چشم غره می‌روم و صدای اعتراض‌ام را در درونم می‌شکنم. دولت گوردن کمبل هم هر چه در ‌توان داشت در کاستن از امکانات و نیروی انسانی بیمارستان‌ها هیچ کم نگذاشت و در طی سه دوره انتخاب خود، چند بیمارستان و کلینیک تخصصی را تعطیل کرد و بر تراکم بیماران اورژانسی در بیمارستان‌ها افزود.

باری، پس از گرفتن نوار قلب و نمونه‌برداری از خون، مرا برای گرفتن cts که مخفف «سیتی اسکن» است بردند. احساس می‌کردم دارم خودم را لوس می‌کنم. چرا پرستاری که چندین سال از من بزرگ‌تر است باید برانکارد مرا بکشد. پس از سیتی اسکن، آن پرستار دوست داشتنی به سراغم آمد و دوباره برانکارد مرا ‌کشید تا به جای اولم برگرداند. هنوز به سمت تخت نرسیده بودیم که پزشک کشیک سراسیمه به سویمان آمد و گفت...

آری من خونریزی مغزی کرده بودم و پزشک و دیگر پرستاران حاضر نیز از این لحظه به بعد، چشم از من بر نمی‌گرفتند و اولین سئوال از من این بود که همراهت کجاست؟ گفتم همراه ندارم و با غرور عنوان کردم، من با پای خودم آمدم. گفت از این جا تو را با آمبولانس به بیمارستان رویال کلمبیا می‌فرستیم. چقدر نگاه‌ها مهربان‌تر و مراقبت از من بیشتر و بیشتر شده بود. یک دم از چشمان نگران و مراقب پزشک و پرستاران دور نبودم. مرا برای انتقال آماده کردند. آمبولانس به ورودی اورژانس بیمارستان کلمبیا رسید. پرستاری که در آمبولانس بالای سر من نشسته بود، تمام اطلاعات مرا که در طول راه از من پرسیده بود، همراه با نامه‌ای تحویل پذیرش بیمارستان داد.

من هنوز باور نکرده بودم که حادثه‌ای جدی زندگی مرا تهدید می‌کند.

به مادر هیچ نگفته بودم... او نزدیک به ۶ ماه بود که در سن ۹۴ سالگی دچار فراموشی شده‌‌بود و نه من ‌را به خاطر می‌آورد و نه خواهران و برادران دیگرم را. و آخرین بار، دوهفته قبل از جراحی تلفن ‌کردم و با تلاش‌های خواهرم توانسته بودم به او بگویم هادی هستم از کانادا! و فقط همین...

چند دقیقه‌ای نگذشت که مرا برای جراحی به اتاق عمل بردند و در آنجا بود که متوجه شدم همسرم چند ساعتی است از من خبر ندارد. او در آشپزخانه مشغول تدارک نهار بود که من بی صدا و آرام حتی بدون اینکه موبایلم را بردارم با عجله خانه را به سوی بیمارستان ترک کرده‌بودم.

انسان چقدر یکباره دلتنگ همه چیز و همه جا می‌شود. به پرستار گفتم که باید به همسرم زنگ بزنم. او چقدر مهربان بود و رفت دستگاه تلفن را آورد و گذاشت روی تخت و سیم آن را وصل کرد به پریز تلفن روی دیوار بغل تخت. پشت تلفن بغض کرده‌بودم وقتی همسرم آرام می‌گریست و داد می‌کشید که: «چرا اینقدر منتطرم گذاشته‌ای. غذایت روی میز مانده سرد شده و تو حالا به من زنگ می‌زنی که دم در اتاق عمل برای جراحی مغز می‌روی!؟ من باید اینقدر دیر بدانم؟» دکتر که می‌دانست کسی همراهم نیست برگه‌ای روی سینه‌ام گذاشت تا آن را امضا کنم. من فقط امضا کردم بدون اینکه متن آن را خوانده باشم. تدارک میزان بیهوشی و مشکوک شدن به عدم انعقاد خون در من، متخصص بیهوشی را دچار تردید در طول زمان جراحی کرد. تا نگاهی به فایل پزشکی‌ام بیاندازد و با دیگر پزشکان تلفنی مشورت بکند، نمیدانم چقدر طول کشید. در همین زمان همسرم را در کریدور قبل از اتاق جراحی‌ام دیدم که همراه دخترم شتابان به سوی من می‌آمد...

به مادر هیچ نگفته بودم... او در سن ۹۴ سالگی دچار فراموشی شده‌‌بود.

ساعت ۶ صبح بود که مردی به زبان فارسی به من گفت خطر رفع شده و من و همکارم تا این ساعت شما را زیر نظر داشتیم. او یکی از پزشکان بیهوشی بود و به من یادآور شد که سیستم مراقبت در اینجا خیلی خوب است و از روی نام من مرا شناخت و به فارسی با من صحبت کرد.

وقتی به اتاق چهار نفره منتقل‌ام کردند بهتر احساس کردم که سیستم پزشکی در کانادا طبقاتی نیست و شما از هر قشر، طبقه و جنسی که باشید براساس نیازهای فوری و پزشکی خود، مورد مراقبت و مداوا قرار می‌گیرید. همسرم به دیدارم می‌آید و دوستان و خوانندگان شهروند بی.سی هم. و اتاق ما چهار نفر بیمار بستری، بوی گل می‌گیرد و هر روز بر این تعداد و شمیم دل‌انگیز گل و مهربانی افزوده می‌شود. به پرستاران در بیمارستان تاکنون القاب متفاوتی از جمله فرشته و . . . داده‌اند اما ورای این القاب که آنها را آسمانی جلوه می‌دهد، من آنها را زمینی و در راهروها و کنار تختم در بیمارستان دیدم. بسیار دوست داشتنی و مهربان و برخوردار از روحیات انسانی و مثبت با بیماران. خوش رویی و خستگی ناپذیری‌شان از کار ۱۲ ساعته، براستی تحسین‌برانگیز و ستودنی است.

روز ۲۶ ماه می وقتی همسرم به دیدارم آمد، ‌گفت به خانواده‌ات و خانواده‌ام در ایران و دیگر کشورها خبر داده‌ام و همه میدانند که تو از یک عمل جراحی بهنگام، به سلامت برگشته‌ای. اگر زنگ زدند و توانستی صحبت کنی، گوشی را به تو میدهم تا آن‌ها از نگرانی به در آیند.

دوستانم که به ملاقات من می‌آمدند می‌گفتند تو دوباره از مادر متولد شدی و قدر این تولد دوباره را باید بدانی و من در کنار تختم به دنبال مادرم می‌گشتم که ۵۶ سال پیش مرا به دنیا آورده بود و جایش در این تولد دوباره در کنارم واقعاً خالی خالی بود، اما هر لحظه حسش می‌کردم. حتی اگر دلم نیز می‌خواست که او بداند چقدر دلتنگشم و چقدر دوستش دارم، نمی‌توانستم به او بگویم. او دچار فراموشی شده بود. مرا نمی‌شناخت.

مادرم در دنیای دیگری سیر می‌کرد. او در سن ۹۴ سالگی آنقدر کوچک شده‌بود که چون کودکی هراسناک، مادرش را به نام صدا می‌زد و دست‌های خواهرم را در دست‌هایش می‌فشرد و نام خواهرش را بر زبان می‌راند. او سرور خواهرش را با دخترش اشتباه می‌گرفت و با خواهرش حرف می‌زد و پرخاش می‌کرد.

بازگشت به منزل فرصت بیشتری بود تا با خانواده‌ام در ایران تماس بگیرم. سئوال‌ همه آنها یکی بود. و من توضیح می‌دادم که حالم واقعاً خوب است و خطر برطرف شده‌است. اما سئوال من از همه آنها نیز یکی بود: حال مادر چطور است؟ و پاسخ‌های همه آن‌ها هم یکی؛ و قابل پیش‌بینی. می‌گفتند دیگر حالی ندارد و همین امروز و فرداست که... و من سئوالم را عوض می‌کردم.

و هیچ به من نگفته بودند که...

یکشنبه شب، ۱۱ جولای بود که به پیشنهاد دوستان نزدیکم، برای شام به اتفاق به رستورانی رفتیم. هوا واقعاً دلپذیر بود و من بی‌دغدغه و دل‌نگرانی راه می‌رفتم و تا رسیدن به رستوران لذت زندگی دوباره‌ام را قدر می‌گذاشتم.

قبل از اینکه رستوران را ترک کنیم من به یاد مادر افتادم و بی‌مقدمه به شرح خاطره‌ای از او پرداختم. پس از آن همسرم گفت که مادر ۴۷ روز پیش، درست روز پس از عمل جراحی‌ات درگذشت!... ما می‌ترسیدیم در آن شرایط بحرانی سلامتی‌ات، آن را برایت بازگو کنیم.

نه اینکه انتظار لحظه مرگ مادرم را در وضعیتی که داشت، نداشته باشم، نه. اما تفاوت بسیاری است از معنای نمادین مرگ تا معنای واقعی مرگ، آنهم مرگ مادر. و من در آن لحظه بی‌اختیار گریستم. آنچنان که در این لحظه نیز... گویا این بغض سر ماندگاری دارد. . .

به مادر هیچ نگفته بودم که... چون او مرا بیاد نمی‌آورد... و هیچ به من نگفتند... چون من پس از جراحی مغز، ظرفیت کودکانه و شکننده‌ای داشتم.

اما ذهنم بیقرار و بازیگوش به همه جای زادگاهم سرک کشید. همه‌ی جاهای با او بودن. دکتر مسعود انصاری می‌نویسد: «در بین تمام موجودات زنده برخلاف تمام حیوانات و جانداران، انسان تنها موجودی است که پس از زائیده شدن، توان اداره خود را ندارد و باید چندین سال به وسیله مادر و یا در شرایطی استثنایی به وسیله دیگران نگهداری و مراقبت شود تا به مرحله‌ای از رشد برسد و بتواند روی پاهای خود بایستد». شاید این مدت طولانی، وابستگی ‌ذهنی فرزند به مادر را شکل می‌دهد. و یا شاید به قول دکتر مهرانگیز خورشیدی که در متن تسلیت‌اش برای من نوشت: «من زمان دانشجویی غم جدایی از مادر را بگونه‌ای در تولد جنین در اتاق زایمان بیمارستان حمایت مادران بدقت حس کردم». در من آن حاشیه امن غریزی آغوش مادر فرو ریخته و دیگر صدای آرام‌بخش ضربان قلبش برای همیشه باز ایستاده‌است.

باری، با تولد دوباره‌ام و روبرو شدن با جدایی‌ام از مادر، دچار وحشت شده‌ام. باور کنید کابوس می‌بینم. مرد متاهل ۵۶ ساله دلش برای آغوش مادر تنگ شده‌است. یک روز سیاه بر تن می‌کنم و روز دیگر مرگ مادر را باور نمی‌کنم و لباس شاد می‌پوشم. شاهد خاکسپاری‌اش نبودم و همه خاطرات من تا قبل از ۲۵ سال پیش است و از آن جلوتر نمی‌آید. سفرهای ذهنی‌ام هر روز مرا به رشت و لاهیجان می‌برد و هر جایی که در ابتدا او مرا با خود برد.

با همه خواهرها و برادرها تماس گرفتم. چرا به فوران احساساتم جواب نمی‌دهند. اینجا نیز از بقیه جا مانده‌ام حتی مویه‌هایم نیز در انعکاس خلوت خودم می‌پیچد و بوی دوری از زادگاهم دارد. برای خانواده‌ام در ایران از مرگ مادرم نزدیک به ۵۰ روز گذشته‌است و برای من کمتر از ۵ ساعت. علاوه بر جدایی ۲۵ ساله از مادر، دیگر چرا باید در سوگش هم به دور از حس مشترک خانواده بنشینم؟!

و خاتمه:

در طی نزدیک به دوهفته بستری بودنم در بیمارستان از محبت، سرشار و لبریز شدم. به جامعه ایرانی پرعاطفه و قدرشناس، به جامعه‌ای که در طول ۱۸ سال کار رسانه‌ای‌ام، بستر مناسب رشد من و ما بوده و هستند، افتخار می‌کنم. از دوستان جوانی که در این شهر در حمایت از جنبش مدنی اخیر ، جنبش جوان و زنانه سبز در ایران ، هیچ کم نگذاشته بودند، و بار دیگر نگاهم را به زندگی و حرکت و شادابی معطوف داشتند، از صمیم قلب سپاس‌گزاری می‌کنم.

در کنار دغدغه مادر، اما دو عزیز دیگر هم بودند که نیاز به مراقبت داشتند. هفته‌نامه شهروند و رادیو شهرگان. این دو رسانه اینک مستقل از من به کار خود ادامه می‌دادند و به صورت یک نهاد مستقل درآمده بودند که با همت همسر و همکارم کتی دیلمی و نیز همکار موثر دیگر من سحر صبوری با حفظ نظم انتشار هفتگی، راهش را می‌پیمود. به کمک دوست هنرمندم محمد خرازی رادیو شهرگان در طی دوران نقاهتم بی‌وقفه صدایش پخش می‌شد. این برایم غرورآفرین بود که هر هفته یکی از دوستان فرهیخته‌ام، سردبیری مهمان نشریه را به عهده می‌گرفتند و افتخارش را نصیب من می‌کردند. دکتر پیمان وهاب زاده، علی نگهبان، محمد صفوی و محسن نسخه‌های ماندگاری را در این ایام به جا گذاشته‌اند.

از همکاران مطبوعاتی‌ام محمد دوستدار (سردبیر محترم نشریه فرهنگ)، مجید ماهیچی (مدیریت محترم تلویزیون پرواز فیلم و پنجره‌ها)، بهروز سروش (سردبیر محترم نشریه دانستنی‌ها)، رامین مهجوری (سردبیر محترم نشریه پیوند) و محمد عمادی (سردبیر محترم نشریه دانشمند) که با حضور در بیمارستان و یا از طریق نشریات خود و هم‌چنین با گذاشتن پیام‌های محبت‌انگیز در پیام‌گیر؛ با من و شهروندان و شهرگانان، ابراز همکاری و همدردی می‌کردند، صمیمانه سپاسگزارم.

من کماکان مدیون نام‌ها و انسان‌های شرافتمند و نوع‌دوستی هستم که نامشان اگرچه به دلیل کثرت‌شان در این ستون رقم نخورد، اما در ذهن و خاطره من، ماندگار ابدی هستند.


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خبرهاي گذشته