-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد... http://groups.google.com/group/hasti-news/

--------------------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

Latest News from 30Mail for 07/03/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/4/12
  •  

    نیم‌کاسه

    مثل خوابگردی می‌ماند. به زندگی عادی نمی‌ماند. زیاد پیش می‌آید آدم‌ها در گذشته‌شان سیر کنند و اسیر خاطراتشان باشند. اما نمی‌دانم کسی مثل من این همه احساس معلقی در زمان و مکان را دارد یا نه.

    من اینجا نیستم. من خودم را در آینده‌ی بسیار دوری حس می‌کنم، در حال به یاد آوردن این روزها. خودم را با سنگینی دل سال‌ها بعدم احساس می‌کنم. غربیه‌گی زندگی‌ای که از سر گذرانده‌ام را برای بچه‌هایم احساس می‌کنم. تمام روز به سوال‌هایشان جواب می‌دهم که این روزها چه‌جور روزهایی بودند. و ما در چه فکرهایی بودیم. و چه شد. و چه کسی چه می‌گفت و چه می‌کرد. احساس می‌کنم روزهای جوانی من همین حالا هم قصه‌های دوردستی هستند. مثل خوابی هستند که دارم می‌بینم. خوابی که می‌خواهم خوب به یاد بسپارم برای تعریف گرفتن. برای بازگفتن. نکند که در آینده فراموش بشود. نکند که بگذرد و هرگز شست کسی خبردار نشود و انگار نه انگار.

    دارم این‌طوری ناخودآگاه آرام می‌کنم خودم را؟ خودم را در روزی تصور کردن که این همه دغدغه شده باشد خاطره‌ای دور و غریبه. نمی‌دانم. می‌دانم که دارم در سالیان آینده، جای دیگری از دنیا شاید، برای دخترم می‌گویم که آن روزها زندگی کردن در ایران خیلی سخت بود. ایران این طور بود. ایران آن طور بود. ایرانی که بعدش نابودِ نابود شد. یا ایرانی که آبادش را دیده‌ای و آن دورانش را ندیده‌ای و نمی‌شناسی…. به جمله‌هایی فکر می‌کنم که باید به کار ببرم، برای این که هم منظورم را بفهمد و هم حوصله‌اش سر نرود. به جمله‌هایی که بتواند دوران فراموش شده‌ای را به خوبی زنده کند برای کسی که معصوم باشد از آن.

    خودم را در آن سال‌های بهتر و آرام، شکل بزرگسال‌های دهه‌ی شصتِ حالا می‌بینم. با آن جور چین‌های دور چشم، و آن جور متانت ناچار، که از تمرین سال‌های سال درک نکردن رسم روزگار می‌آید.

    دارم هر روز به دختری از آینده می‌گویم که ما مال دوره‌ای هستیم که فوتبال و آب‌پاشی ممنوع بود و چکمه. و مواد غذایی خیلی گران بود. آدم‌های کمی خانه داشتند. و موجی راه افتاده بود که سر ببُرند قشر فرهنگی را. چیزی نشر نشود و تصویر نشود و نوشته نشود. این طور بگویم که آن دوره هم دوره‌ای بود قابل مقایسه با روسیه دهه ۵۰، یا سال‌های دو شقه شدن برلین. دوره‌ای افزوده به همان کتاب‌ها. همان قصه‌ها. دوره‌ی تاریکی برای هنجارهای جنسی، زن‌ها، کارگرها، حتی پولدارها. دوره‌ای دشوار برای امید داشتن به چیزی، برنامه‌ریزی برای چیزی، آرزویی.

    دارم هر روز برای دختری در سال‌های بعد تعریف می‌کنم که من دختری بودم در سال‌های قبل که دائم در فکر کارهایی بود که می‌توانست بکند اگر فقط کمی فضا بود. اگر به قیمت رها کردن مملکت نمی‌بود. کارهای هنری‌اش فقط اصلا. خیلی قصه‌ها می‌شد نوشت حتما. چه آوازها می‌شد خواند، چه سازها می‌شد زد، ما که کار دیگری بلد نبودیم چه برنامه‌هایی، چه نمایش‌هایی می‌شد ترتیب بدهیم. ما خیلی فیلم‌ها می‌توانستیم بسازیم اگر فقط یک کمی فضا بود. چه حیف بود آن سن و سال و آن انرژی‌مان. حیف بود از آن همه زمان که گذشت به انتظار که ببینیم چه می‌شود و کی و چطور.

    هر روز دارم برای دختری می‌گویم که مامان جان، آن دوران من چقدر غمگین بودم.

    هر روز می‌گویم مامان جان، آن دوران من چقدر می‌ترسیدم

    همین دورانی که نمی‌دانم دارم به یاد می‌آورم، یا در واقع می‌خواهم تمرین کنم تا برای همیشه از یاد ببرم.

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/4/12
  •  

    وقایع روزانه‌ی یک دانشمند

    کیسه ی قرص های بابا… به آن می پردازم.

    یک دعوت نامه ی بلند بالا نوشتم به سفارت کانادا در تهران، سفارت کانادا که البته عمرش را داد به شما… نامه نوشتم که اینجانب وقتی که یه فوق لیسانس گرفتم و قرار بود در اون مراسم ژانلگوله ی فارغ التحصیلی شرکت کنم، اولیای مکرمم رو ویزا ندادید. خودم رو از تک و تا ننداختم و با همراهی خودم و خودم رفتم شنل پوشیدم و رفتم بالا و مدرک پیزوری رو گرفتم. دو تا بلیط مراسم روی دستم باد مفصلی کرد و کپک زد. در طی مراسم یک پسری که خودش شنل دکترا پوشیده بود توی جمعیت باهام لاس میزد گفت که برای من داد میزنه وقتی رفتم بالا، اما نکبت جیکش در نیومد. لابد به اندازه ی لازم دافی نبودم. زیرا که روز فارغ التحصیلی دو تا بلیط باد کرده در دست، با شلوار جین و پوتین و بسیار هیپ تشیف بردم شنل رو پوشیدم و رفتم بالا مدرک رو گرفتم و دست دادم.. این دفعه برای سفارت نوشتم که این بار این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. این دفعه دیگه من میرم تو اون سالن فارغ التحصیلی به امام زمان اگه پدر مادرم اون پایین ننشسته باشند آتیش میزنم سالن رو.

    ***

    پدر مادرم یک ربع به سه قرار بود برسن تورنتو. خودم اولین پرواز از ونکوور به تورنتو رو خریدم به طوری که سی و پنج دقیقه قبل از والدینم برسم فرودگاه. چمدون و خرت و پرت هامو گرفتم و رفتم اون یکی ترمینالی که میرسیدن. ماشین اتوموبیل کرایه رو هم گرفتم و یک گازی باهاش دادم و دنده و ترمزش رو چک کردم که بلد باشم و جلو پدرمادرم ضایع و خیط نشم. بعد مادرم رو از اون دور تشخیص دادم که داشت میدوید. پدرم هم داشت یک کوه ِ چمدون رو پشت سرش هل میداد. ماچ و بوس و اشک با مادرم که تموم شد متوجه پدرم شدم. به نظرم بابا یکطورهایی آب رفته بود توی کت شلواری که میخواست توی مراسمم بپوشه!! ترسیده بود تو چمدون چروک بشه، فلذا با کت شلوار رفته بود تو پرواز طفلی ! نیشش وا بود و دلش ماچ و بوس رمانتیکی که با مادرم داشتم رو میخواست.

    یکی از تدریجی ترین شوک های زندگی دیدن و قبول ِ پیر شدنه. دیدن اینکه آقای بابا، مرد رشید چابک و تر و فرز بیست سال پیش الان یواش راه میاد و کمر درد داره و دستش همیشه یک کیسه قرصهای رنگاوارنگ جورواجوره، لهم کرد. داشتم توی بزرگراه گاز میدادم که تعریف کرد مجبور شده از شدت کمردرد بره تو نخاع کورتن بزنه که بتونه پاشه بیاد اینجا. ماشین رو داشتم چپ میکردم. خجالت کشیده بودم توآم با نگرانی و عصبانیت. مخلوطی از همه ی احساسات ناجور…

    ***

    مراسم فارغ التحصیلی یک شوی تمام عیاره. استادها لباس های هری پاتری تن میکنند، کلاه هاشون پر داره و ردا و قباشون پف و پلیسه و پولک داره. ارگ میزنند و یک مشت زیور آلات طلایی میارن میذارن رو سن. دو تا از رئیس روسای دانشگاه ولو میشن رو صندلی و با فارغ التحصیل ها دست میدن و مزخرفات بی سر و ته میگند. تماما یک تئاتر ساختگی. اما میدونید، چه قدر این تئاتر به پدر مادرم حال داد؟ کلا این برنامه های ساختگی بی معنی، برای خوشحال کردن ناظرانه. همین و بس. به نظرم آقای پدر، با کیسه ی قرص های غمناکش، مرد خوشحالی بود اون روز. بابا میتونه بشینه تو ساحل اقیانوس آرام و خیره بشه به افق، در اوج کمر درد نوه هاش رو بغل کنه و بخوابونه و به این میگند پیری.

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/4/12
  •  

    مرضیه رسولی
    سه‌روز پیش

    تابستان‌ها با بابام منچ بازی می‌کردیم. چهارنفری خم می‌شدیم روی کاغذ سی‌سانت در سی‌سانت و تاس می‌انداختیم. دلش نمی‌آمد مهره‌ی ما را بیندازد بیرون، مهره‌ی خودش را روی مهره‌ی ما سوار می‌کرد، قواعد بازی را رعایت نمی‌کرد. مدام می‌گفتیم نمی‌شه که اینجوری، باید همو بزنیم تا بازی پیش بره. می‌گفت شما بزنید من نمی‌زنم. وقتی می‌زدمش ناراحت می‌شد ولی به روی خودش نمی‌آورد. نمی‌گذاشت بازی، بازی بماند، جدی‌اش می‌کرد، طوری پیش می‌رفت که من تبدیل به دیوی می‌شدم که به پدر خودش هم رحم نمی‌کند. بازی که تمام می‌شد اگر برنده بود که هیچ، اگر بازنده بود دلخوری‌اش تا یکی دوساعت بعد هم پابرجا بود تا اینکه می‌نشست جلو تلویزیون و کانال‌ها را عوض می‌کرد و کم‌کم یادش می‌رفت.

    اینکه منچ است، ساده است، دروغ و دغل ندارد،‌ همه‌چیزش روست. اگر مافیا بازی می‌کردیم چه می‌شد؟ دوستم تعریف می‌کرد با مادر و پدر و فک و فامیل نشسته‌اند مافیا بازی کرده‌اند. برادرش مافیا بوده و مادرش شهروند. بقیه هی می‌گفته‌اند این مافیاست مادرش باور نمی‌کرده. قسمش داده که بگو مافیا نیستی. این هم قسم خورده که شهروند است. مادر خیالش راحت شده و ازش دفاع کرده و بقیه را قسم داده که پسرش را نزنند. بعد که کشته شده و برگه‌اش رو شده مادرش تا آخر بازی ماتش برده و چشم ازش برنداشته. انگار پرده‌ای از جلو چشمش کنار رفته، واقعیت را دیده و درهم‌شکسته. تا چند روز باهاش حرف نمی‌زده، شوکه و تلخ بوده، احتمالن داشته کل زندگی‌اش را مرور می‌کرده که ببیند دیگر کجاها بازی‌ خورده و الکی اعتماد کرده.

    پای پدر مادرها هر روز بیشتر به اینترنت و فیس‌بوک باز می‌شود. روابط دنیای واقعی و جسمی را وارد فضای مجازی می‌کنند، مرزی قائل نیستند، مدام تعارف می‌کنند و کامنت قربان صدقه پای عکس‌ها می‌گذارند،‌ درباره‌ی رفتار بچه‌شان توی فیس‌بوک یا بی‌محلی به عمه خانم و لایک نزدن عکسش، در خفا از بچه‌شان گله می‌کنند،‌ برداشتی که از حریم خصوصی در اینترنت دارند به‌کل با برداشت بچه‌شان فرق دارد (طبعن قابل تعمیم به همه نیست).‌ یک عمر شماره‌ی دوستت را به مادرت نمی‌دادی، اما حالا مادرت به راحتی دوستت را در فیس‌بوکش اد می‌کند و رابطه شروع می‌شود. هی بچه نگران آبروریزی والدین و فامیل در فیس‌بوکند و والدین نگران آبروریزی بچه‌ها.

    والدین به زندگی مخفی و زیرزمینی راه پیدا کرده‌اند. به نظرم دوران مهمی در روابط خانوادگی شروع شده، زندگی مجازی باعث شده رازهای زیادی از پرده بیرون بیفتد، قبلن چون دیده نمی‌شدند انگار وجود نداشتند، اما حالا فیس‌بوک دارد یکی‌یکی آشکارشان می‌کند و به‌رغم امکانات مختلف برای محدود کردن دسترسی، باز هم چیزهای قابل توجهی برای دید زدن وجود دارد. گذشته از اینکه گاهی والدین و فامیل و خواهر برادر چندنفری به تماشای فعالیت‌های شما در فیس‌بوک می‌نشینند و اگر راهی متفاوت با هریک در پیش گرفته باشید این تنظیمات به کار نمی‌آیند. البته همه‌چیز به عیان شدن مخفی‌کاری‌ها ختم نمی‌شود. خاصیت دیگرش مواجه شدن با آدمی دیگر است که شبیه آدم توی خانه نیست، لحنش،‌ رفتارش، مواجهه‌اش با دیگران متفاوت از توی خانه یا جمع فامیل است، هویت دیگری دارد. حالا مادرش وسط بحثی که دارد با دوستش پای عکسی یا نوشته‌ای پیش می‌برد در حال تماشایش است.

    سنگرها یکی یکی فتح می‌شوند و آخرین مقاومت‌ها برای دور کردن والدین از اینترنت در هم می‌شکند. معصومیت والدین که عمری مثل بچه‌ها چیزهای زیادی را از دسترسشان دور نگه داشتیم، شکاف گنده‌ای که همیشه وجود داشته و حالا با کنار زدن فرش عیان شده، زیادی توی چشم می‌زند.

    تیتر از سی‌میل


     
     

    1391/4/12
  •  

    آرمان امیری
    مجمع دیوانگان

    هنوز 30 دقیقه به پایان بازی فوتبال میان تیم ملی ایران و تیم ملی قطر باقی مانده بود که یک بازیکن قطری روی زمین افتاد و هم‌تیمی‌های او توپ را به اوت زدند. عرف رایج در فوتبال جهان این است که تیم مقابل برای رعایت «بازی جوان‌مردانه» باید توپ را به حریف خود واگذار می‌کرد، اما بازیکنان ایرانی چنین کاری نکردند. داستان از چه قرار بود؟

    طرح یک پرسش

    پیمان‌نامه جهانی «حقوق بشر» پیامبری ندارد! یعنی اساسا اصول آن آیه‌هایی نبوده‌اند که پیامبری بخواهد از عالم فراتر دریافت کرده و برای بشر مژده بیاورد. اصول و مفاد این پیمان‌نامه چیزی نبودند جز محصولاتی برآمده از تجربیات بشری. زاییده آزمون و خطای پیشینیان که البته ممکن است توسط تجربیات آیندگان دگرگون شود. با پذیرش این حقیقت ساده، نخستین پرسشی که به ذهن من می‌رسد این است: «آیا تجربیات بشری در میان تمامی کشورها و جوامع جهان یکسان بوده است؟ آیا اساسا کشورهایی که از آنان با عنوان عقب‌افتاده یا جهان سومی یاد می‌کنند می‌توانستند همان تجربیات بشری کشورهای پیشرفته جهان را داشته باشند؟»

    قانون نه، فقط یک عرف اجتماعی!

    این روزها بازی جوانمردانه، یا همان Fair play عبارت آشنایی در میان اهالی فوتبال است. ساده‌ترین مصداق آن نیز در فرستادن توپ به اوت در صورت مصدوم شدن یکی از بازیکنان دیده می‌شود که البته پاسخ آن نیز باید پس دادن توپ از جانب حریف باشد. با این حال رعایت چنین رفتاری بخشی از قوانین فوتبال نیست، این تنها یک «عرف» رایج در میان کشورهای پیشرفته صاحب فوتبال است که به مرور به دیگر کشورهای جهان نیز تعمیم یافته. مشکل اینجاست که بازیکنان کشورهای دیگر لزوما در شرایط مشابه اجتماعی و یا فرهنگی کشورهای پیشرفته زندگی نمی‌کنند. یعنی آنچه بازیکن فوتبال اروپایی در طی یک تجربه تاریخی-اجتماعی و در بستر شرایط فرهنگی خود بدان رسیده، برای بازیکن خاورمیانه می‌تواند صرفا یک «مُد روز» محسوب شود!

    بازیکن اروپایی احتمالا عادت دارد که اصل را بر صداقت بگذارد، اما بازیکن ایرانی به تجربه آموخته است که مثلا حریفان عربی عادت به «وقت کشی» دارند. بدین ترتیب در بیشتر مواقعی که خود را به زمین می‌اندازند صرفا در حال تظاهر هستند و نباید فریب آن‌ها را خورد. حال اگر بازیکن ایرانی بخواهد تجربه عرفی بازیکن اروپایی را همچون یک «وحی منزل» به اجرا درآورد نتیجه کار چه خواهد شد بجز فستیوالی از حرکات متظاهرانه حریف و در نهایت یک شکست غیرمنصفانه؟

    مواجهه با میهمان ناخوانده

    به باور من، تجربه مواجهه جامعه ایرانی با پدیده‌ای به عنوان «اعلامیه جهانی حقوق بشر» نیز بی‌شباهت با مواجهه فوتبالیست‌های ایرانی با پدیده «بازی جوانمردانه» نیست. اگر برای شهروند اروپایی-آمریکایی، حقوق بشر محصول یک سری تجربیات مشترک تاریخی-اجتماعی بود، برای شهروند ایرانی، پیوستن به این پیمان‌نامه صرفا حاصل یک مصلحت‌اندیشی در میان سران حکومتی بود! آخرین پادشاه پهلوی با اشتیاقی که به مظاهر تجدد داشت سعی کرد تا برای ترسیم وجهه یک دولت مدرن به فهرست امضا کنندگان این اعلامیه بپیوندد. با این حال مفاد این اعلامیه به همان میزان با تجربیات و عرفیات جامعه ایرانی بی‌ارتباط بود که با روی‌کردهای عملی دستگاه پهلوی فاصله داشت!

    اگر سنجش این ادعا، در زمان پیوستن ایران به فهرست امضا کنندگان اعلامیه نیازمند یک ریشه‌یابی تاریخی باشد، بررسی آن در زمان فعلی به سادگی انداختن یک نگاه گذرا به فهرست اخبار سایت‌های «حقوق بشر» امکان‌پذیر است. پس من ادعای خودم را به این شیوه تکمیل می‌کنم تا بیش از این قابل سنجش باشد: «آنچه امروز در جامعه ایرانی به عنوان مسئله حقوق بشر در جریان است، نه محصولی از تجربیات و یا برگرفته از دغدغه‌های عمومی مردم ما، که صرفا یک تلقین کاملا جهت‌دار رسانه‌ای است که متاسفانه در میان جامعه نخبگان ما نیز به یک مُد کاملا رایج و حتی اجباری بدل شده است. این تلقین رسانه‌ای آنچنان محدود و جهت‌دار است که حلقه تنگ آن حتی شامل حال بندهای سی‌گانه اعلامیه جهانی حقوق بشر هم نمی‌شود»!

    تصویر دیگری هم وجود دارد

    برخلاف تصور رایج ایرانیان از «دغدغه‌های حقوق بشر»، در بخش دیگری از جهان، حقوق بشر در درجه نخست تداعی کننده مفاهیمی نظیر اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی و یا تعطیلی مطبوعات نیست! آمریکای لاتین، منطقه‌ای که اتفاقا کشورهای آن پیشگامان جهانی در لغو مجازات اعدام هستند (و از این جهت همواره می‌توانند در پیشینه رعایت حقوق انسانی به همتایان اروپایی خود فخر بفروشند) منطقه‌ای است که فرهنگ حقوق بشر در آن یادآور مفاهیمی کاملا متفاوت است. کشورهای این منطقه، بنابر ذات چپ‌گرای جریانات تاریخی خود و البته گرایش غالب حکومت‌ها به توده فقیر و اقشار پایین‌دست، حقوق بشر را بیشتر در بندهای مربوط به حق کار، معاش، آموزش و درمان جست و جو می‌کنند. بدین ترتیب برای شهروند آمریکای لاتین، نقض حقوق بشر بیش از آنکه تداعی کننده زندانی شدن یک فعال سیاسی باشد، یادآور بیکار شدن یک کارگر و یا دست‌رسی نداشتن مردم یک روستا به درمانگاه است. با چنین روی‌کردی آنان همواره و البته «به حق» بسیاری از کشورهای پیشرفته غربی را نیز به نقض مکرر و سازمان‌یافته حقوق بشر متهم می‌کنند؛ نه بدان معنا که بی‌گناهی را به زندان انداخته باشند، بلکه مثلا به این دلیل که گروهی از شهرمندان از دست‌یابی به بیمه درمانی مناسب محروم هستند! (مثلا در آمریکا)

    حقوق بشر به سبک ایرانی

    من به تجربه دریافته‌ام که «حقوق بشر» در جامعه ایرانی یک برچسب «لوکس» محسوب می‌شود که تنها مختص لایه نازکی از نخبگان اجتماعی است. توده جامعه عادت دارند «حقوق بشر» را بجز همین «سانتامانتالیسم روشنفکری»، یک ابزار فشار در مجادلات سیاسی، به ویژه در جریان فشارهای بین‌المللی بدانند. در واقع اکثر شهروندان با مفاد اعلامیه حقوق بشر آشنا نیستند و به همین دلیل ساده علاقه و یا دغدغه‌ای هم نسبت به آن ندارند. معدود اخباری هم که «فعالین حقوق بشر» در اختیار مخاطبان قرار می‌دهند به بازداشت و شکنجه و اعدام خلاصه می‌شود که گامی فراتر از همان اخبار روزمره سیاسی نیست. من می‌گویم، در چنین شرایطی، توقع رعایت حقوق بشر و یا دغدغه داشتن نسبت به آن، چیزی در حد توقع رعایت بازی جوان‌مردانه از فوتبالیست‌های ایرانی است!

    اما آیا این پایان کار است؟ من می‌گویم نه. به باور من، برداشت رایج از «حقوق بشر» در توده جامعه و حتی در میان نخبگان و فضای رسانه‌ای سیاسی ما، صرفا و صرفا تحت تاثیر برخورد مداوم با رسانه‌ها و مجامع سیاسی اروپایی-آمریکایی به این شکل درآمده است. این در حالی است که اگر بخواهیم روی‌کرد آغازین خود به مسئله حقوق بشر را اندکی تغییر دهیم به ظرفیت‌هایی برخورد خواهیم کرد که از عمق و ریشه کافی در جامعه ایرانی برخوردار هستند:

    به مواد زیر از اعلامیه جهانی حقوق بشر دقت کنید*:

     

    ماده۲۱- ۲ هر شخصی حق دسترسی برابر به خدمات عمومی در کشور خویش را دارد. (اعتراض به توزیع ناعادلانه امکانات در شهرها و شهرستان‌های کشور)

    ماده۲۳-۱ هر انسانی حق دارد که صاحب شغل بوده و آزادانه شغل خویش را انتخاب کند، شرایط کاری منصفانه مورد رضایت خویش را دارا باشد و سزاوار حمایت در برابر بیکاری است.

    ۲۳-۲ هر انسانی سزاوار است تا بدون رواداشت هیچ تبعیضی برای کار برابر، مزد برابر دریافت نماید.

    ۲۳-۳ هر کسی که کار می‌کند سزاوار دریافت اجری منصفانه و مطلوب برای تأمین خویش و خانواده خویش موافق با حیثیت و کرامت انسانی بوده و نیز می‌بایست در صورت لزوم از حمایت‌های اجتماعی تکمیلی برخوردار گردد.

    ماده۲۴ هر انسانی سزاوار استراحت و اوقات فراغت، زمان محدود و قابل قبولی برای کار و مرخصی‌های دوره‌ای همراه با حقوق است.

    ماده۲۵.۱ هر انسانی سزاوار یک زندگی با استانداردهای قابل قبول برای تأمین سلامتی و رفاه خود و خانواده‌اش، من جمله تأمین خوراک، پوشاک، مسکن، مراقبت‌های پزشکی و خدمات اجتماعی ضروری است و همچنین حق دارد که در مواقع بیکاری، بیماری، نقص عضو، بیوگی، سالمندی و فقدان منابع تأمین معاش، تحت هر شرایطی که از حدود اختیار وی خارج است، از تأمین اجتماعی بهره‌مند گردد.

    ۲۵.۲ دوره مادری و دوره کودکی سزاوار توجه و مراقبت ویژه است. همه کودکان، اعم از آن که با پیوند زناشویی یا خارج از پیوند زناشویی به دنیا بیایند، می‌بایست از حمایت اجتماعی یکسان برخوردار شوند.

    ماده۲۶.۱ آموزش و پرورش حق همگان است. آموزش و پرورش می‌بایست، دست‌کم در دروه‌های ابتدایی و پایه، رایگان در اختیار همگان قرار گیرد. آموزش ابتدایی می‌بایست اجباری باشد. آموزش فنی و حرفه‌ای نیز می‌بایست قابل دسترس برای عموم مردم بوده و دستیابی به آموزش عالی به شکلی برابر برای تمامی افراد و بر اساس شایستگی‌های فردی صورت پذیرد.

     

    به باور من، اگر این فهرست را برای هر شهروند عامی و هر رهگذر بی‌اطلاعی در داخل ایران بخوانید، بدون تردید خواهد گفت این‌ها گزیده‌ای هستند از مطالبات و دغدغه‌های روزمره او. یعنی اگر امروز به واقع ایرانیان بخواهند بنابر تجربیات و دریافت‌های عرفی جامعه خود فهرستی از «حقوق اولیه بشر» بنویسند قطعا در درجه نخست به این چند بند از اعلامیه خواهند رسید. چنین دریافتی است که من را متقاعد می‌سازد ادعا کنم: جامعه نخبگان ایرانی، به ویژه آنان که با نام فعال حقوق بشر شناخته می‌شوند، به هیچ وجه نظایری برای هم‌تایان غربی خود به حساب نخواهند آمد. اگر روشنفکر و نخبه اروپایی-آمریکایی توانسته است نیازها و تجربیات جامعه خود را درک کرده و متناسب با آن فهرستی فراهم سازد که همه با آن موافق بوده و احساس هم‌دلی می‌کنند، فعال حقوق بشر ایرانی صرفا دست‌نوشته‌های دیگران را به عاریت گرفته تا آنان را همچون آیه‌هایی آسمانی به گوش مردم خود بخواند. عجیب نیست که نخستین واکنش‌ها به مسئله حقوق بشر از جانب مراجع و نهادهای مذهبی به چشم می‌خورد. وقتی فعال حقوق بشر، بندهای این اعلامیه را، نه به عنوان محصولات تجربه بشری، که به عنوان آیه‌هایی غیرقابل بحث و جدل به مخاطب خود عرضه می‌کند، طبیعتا مخاطب هم حق دارد که احساس کند با مذهب جدیدی مواجه شده که باورهای سنتی او را به چالش می‌کشد.

    در نهایت امر اینکه تا وقتی نخبگان جامعه ایرانی یاد نگیرند که متناسب با تجربیات و نیازها و دغدغه‌های جامعه خود سخن بگویند، قطعا فاصله بعید میان تبلیغات رسانه‌ای با دغدغه‌های مردمی پر نخواهد شد. در چنین شرایطی این لایه نخبگان می‌توانند همچنان در فضای آکواریومی خود به سر برند و حتی توده جامعه را متهم به «بی‌لیاقتی»، «بی‌غیرتی» و یا «جهل و نادانی» کنند. اما قطعا نمی‌توانند در جامعه‌ای که دردهای آن را درک نکرده و با آن پیوندی ندارند تاثیرگزاری خاصی داشته باشند.

     

    پی‌نوشت:

    من در مجموعه‌ای با عنوان «همه حقوق برای همه» به بررسی ظرفیت‌های اجرای اعلامیه جهانی حقوق بشر رد قالب قانون اساسی جمهوری اسلامی پرداختم. با مراجعه به آن مجموعه درخواهیم یافت که اتفاقا فهرست حاضر، پررنگ‌ترین نقاط مشترک قانون اساسی ما با اعلامیه حقوق بشر است و این خود نشانگر دیگری بر ظرفیت‌های موجود برای پرداختن به این مطالبات اجتماعی است.



     
     

    1391/4/12
  •  

    محمد معینی
    راز سر به مهر

    از مالزی و تایلند در آسیای جنوب شرقی گرفته تا کنیا و سنگال در آفریقا، از گرجستان و جمهوری آذربایجان و عربستان سعودی در همسایگی گرفته تا برزیل در آمریکای جنوبی، چند ماهی ست شهروندان ایرانی با اتهامات گوناگونی مواجه می شوند؛ گاهی حتی سرشان بالای دار هم می رود؛ در عربستان 18 ایرانی را در دو گروه اعدام کردند؛ گروهی را در روز مذاکرات هسته ای در استانبول، و گروهی را در روز مذاکرات هسته ای در بغداد به اتهام قاچاق مواد مخدر؛ این را معاون وزیر خارجه گفته! او گفته بود در چهار دهه گذشته سابقه نداشت یک ایرانی در کشورهای عربی اعدام شود. ایرانی تحقیر می شود؛ حتی اگر مامور دولت نباشد که مثلا از فرودگاه باکو دیپورت شود، عین همان هایی که در غربت ِ حجاز، تن بی جان و پناهشان آویزان دارها ماند. همین ماه قبل اعلام شد که در یکی از فروشگاه های شرکت اپل در آمریکا، تا فهمیده اید مشتری فارسی صحبت می کند، از فروش کالا به او خودداری کرده اند؛ و او گریان و تحقیر شده از فروشگاه خارج شده. تازه این ها، همه این موارد خاص علنی شده را، اضافه کنید به این که فرودگاه های دنیا، هواپیماهای ایرانی را بی بنزین به آسمان می فرستند، و پاسپورت ایرانی، مایه دلشوره مسافران است؛ که فرودگاه ها، میعادگاه دلشوره ایرانیان است؛ از دست ماموران دولت هایی که قرار است تاوان بدی با جمهوری اسلامی را از شهروندانش بگیرند ... اینها اسم اش هر چه  هست؛ «عزّت» نیست؛ هست؟
     
    در سفر ماه قبل به شیراز، یک راننده تاکسی، که پیرمردی بود با موهای سفید، با افسوسی نه چندان غریب، از خاطره سفرش به سوریه از مرز اردن با من می گفت؛ حوالی 40 سال قبل، که وقتی فهمیده بودند، او و دوستان اش ایرانی اند، از آن صف طویل معاف شان کرده بودند. راست و دروغ اش، پای خودش. او را هم باور نکنم، اما یاد مرحوم پدر و مادر را از سفر خانه خدا و حاجی شدن شان را هرگز از یاد نمی برم، و باور دارم. می گفتند تا دیگران می فهمیدند که ایرانی اند، می شنیدند که «مرحبا ایرانی ... مرحبا ایرانی.» صورت ماجرا اما سالهایی است عوض شده؛ طوری شده که باید کسی مثل رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام مان بلند بشود برود  قول از سعودی ها بگیرد که ایرانی ها را در سفر خانه خدا، اذیت نکنند؛ زیاد اذیت نکنند. و تازه آن ها به همین قول شان هم وفا نکنند و کار را برسانند به این که 18 ایرانی را در روز مذاکرات هسته ای حلق آویز کنند؛ و وزیر خارجه ما، نتواند که حتی آخ بگوید ... اینها اسم اش هر چه  هست؛ «عزّت» نیست؛ هست؟
     
    در کنار فشارهای فزاینده اقتصادی، فشارهای حیثیتی گم شده اند انگار. نه که کوچک باشند، نه که برای ایرانیان مغرور، مایه عذاب نباشند؛ شاید از آن رو که ایرانی ها، بین خودشان هم تنها مانده اند، از هم دور مانده اند.

     
     

    محمد خاتمی:
    1391/4/12

     

     
    محمد خاتمی، رييس جمهوری پيشين ايران، در سخنانی با حمايت از سياست حکومت جمهوری اسلامی در برنامه هسته ای تهران، غربی ها را متهم کرد که «نمی خواهند چيزی به جمهوری اسلامی بدهند و در عين حال می خواهند خيلی چیزها را يک طرفه» از آن بگيرند.
     
    آقای خاتمی در ديدار با «جمعی از ايثارگران و جانبازان» جنگ هشت ساله ايران و عراق، کشورهای عضو گروه پنج به علاوه يک شامل آمريکا، چين، روسيه، فرانسه و بريتانيا همراه با آلمان را به «ضعف» متهم کرد و گفت که «متاسفانه گروه پنج به علاوه يک ضعيف است. ۱+۵ تحت تاثير قدرت های بيرونی است يا لااقل احساس ترس و ضعف می کند».
     
    به گفته وی، «موضع و راه ايران مشخص است. حسن نيت را در طرف ايران می بينم ولی ايران و ايرانيان حقوقی دارند که نه تنها آژانس و موازين بين المللی بلکه خود غربی ها هم به رسميت شناخته اند و بايد با اعمال اين حق موافق هم باشند».
     
    رييس جمهوری پيشين ايران می گويد: «غربی ها نشان داده اند که نمی خواهند چيزی به جمهوری اسلامی بدهند، در عين حال که می خواهند خيلی چيزها را يک طرفه از ما بگيرند! اين شدنی نيست!»
     
    محمد خاتمی در ادامه اظهارات خود گفته است که نسبت به نتايج مذاکرات ميان ايران و غرب «خوشبين» نيست.
     
    اين مقام پيشين جمهوری اسلامی ابراز اميدواری کرده است که ايران و گروه پنج به علاوه يک «بر اساس منطق و منافع طرفين که برای ملت ما و جامعه ما هم قابل قبول باشد به راه حلی برسند».
     

     
     

    معاون پلیس آگاهی:
    1391/4/12

     

     
    هادی مصطفایی، معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی نیروی انتظامی می‌گوید یک سوم قتل‌ها در ایران توسط بستگان صورت می‌گیرد.
     
    آقای مصطفایی این مطلب را در گفتگو با ایسنا بیان کرده و افزوده است که قتل زن توسط شوهر بیشترین آمار را در این زمینه به خود اختصاص داده است.
     
    به گفته این مقام نیروی انتظامی، در سال ۱۳۹۰ از مجموع قتل‌های صورت گرفته، در «حدود ۳۳ درصد» آن‌ها، میان قاتل و مقتول نسبت خانوادگی وجود داشته و افزوده است: «قتل زن توسط شوهر سهم بیشتری نسبت به سایر موارد دارد».
     
    به گفته وی، دلیل قتل‌های صورت گرفته توسط بستگان مواردی چون «بیماری‌های روانی، اعتیاد، مصرف قرص‌های روان‌گردان، اختلاف‌های مالی یا مسائل اخلاقی و ناموسی» بوده است.
     
    معاون مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی ناجا خاطر نشان کرده که در سال ۱۳۹۰، «۱۵ درصد» قتل‌های صورت گرفته در ایران با انگیزه «ناموسی»‌ بوده است.
     
    وی در عین حال افزوده است که جرایم جنایی در ایران در سال ۱۳۹۰ نسبت به سال‌های گذشته کاهش یافته است.
     
    به گفته هادی مصطفایی، در سال ۱۳۹۰ این رقم «۲.۷ تن» در هر یکصد هزار تن بوده است. این در حالی است که در سال ۱۳۸۹ نرخ وقوع قتل «۳.۱ تن» در هر یکصد هزار تن بود.
     

     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر

    خبرهاي گذشته