1391/9/4  
   
                  	 
    	سارا محمدی اردهالی
  	پاگرد
    	تصدقت گردم.
    	دختری بودم بیست و شش ساله, سایت آینه را به روز میکردیم, دوستانی که وبلاگ داشتند میگفتند بیا بنویس, مثل همیشهام کمی گارد داشتم, بعد در همین پاگرد, میان همین راهپلههای هر روزه شروع کردم به نوشتن, سال هشتاد و یک, و شما آمدید و چه خوب آمدید, هیچ وقت فراموش نمیکنم تک تک اسمهای قشنگتان را, مهربان و بخشنده برایم نوشتید که فلان کلمه اشتباه است, فلان کتاب را بخوان, فلان آهنگ را گوش بده و ... گاهی مجلهای, روزنامهای, سایتی هم از من شعر میخواستند و من با تعجب برایشان شعر میفرستادم. خب آدم یک بار دل میبندد و من دل بسته بودم و بقیهاش را تلاش میکردم مهربان باشم, من دل بستهی همین گپ زدن با شما بودم با یکی دو دوست که کلمه کلمهی من را میخواندند و نقد میکردند, از جنوب مینوشتند که این شعر آخرت چرا بد تمام شده, و من تا دیر وقت مینشستم به پایان شعرم نگاه میکردم, گریهام هم میگرفت.
    	
  	موهای من بیشتر کوتاه است, وقتی به هم میریزم, باید بروم موهایم را کوتاه کنم, انگار فکرهای زهرماری از سرم بیرون میروند, من آرایشگرم را دوست دارم یک زن میانسال ارمنی است, ژولیت, ما با هم دوستیم, گاهی فقط میروم موهایم را کوتاه میکنم چون دلم برایش تنگ شده, حرفی هم نمیزنیم تنها تو آینه چشم تو چشم میشویم که حس خوبی است.
    	
  	فیلمی که دوست داشته باشم ده بار می بینم, کلن من کم فیلم می بینم چون همیشه گرفتار فیلمهایی هستم که قبلن دیدهام, هی باز میبینمشان و توی سرم پر از خیال میشود و از این دنیا بیرون میروم.
  	میدانید برای چه دارم اینها را مینویسم, دلیل اصلیاش را که هیچ کس نمیداند, ولی دلم خواست با شما از خودم بگویم, شما که این همه سال تلاش من را برای نوشتن نگاه کردهاید.
  	حالا سی و شش سالهام, البته دوست دارم بگویم سی و هفت ساله, چون به نظرم سی و هفت خیلی باحالتر است, دوست دارم یک دو سالی سی و هفت ساله باشم.
    	
  	یاد گرفتم با تمام مشکلاتی که پیش میآید به سمت خودم راه بروم, دقت کنم به رفتارم و سعی کنم زر زیادی نزنم, حرکت به سمت خود شیرینترین کاری است که یاد گرفتم, زندگیام با تمام لحظههای تلخش لذت بخش میشود.
  	هر کاری را یا با علاقه انجام بدهم یا اصلن سمتش نروم, اگر میخواهم اسپاگتی درست کنم با عشق این کار را انجام بدهم, انگار دارم در آزمایشگاه کار میکنم با شور و دقت, بهترین اسپاگتی دنیا, این طوری باز دیگر از این دنیا بیرون میروم و در خیالهایی لذت بخش فرو میروم.
    	
  	دیگر برایتان چه بگویم, ده سال با هم بودن کم نیست, دوستتان دارم, باز مینویسم, راه درازی در پیش است.
  	در پایان میتوانستم اسم کسانی که این سالها با صداقت به من کمک کردهاند ببرم ولی آنقدر همه چیز روشن است که میدانم ما در سکوت بیشتر حرفهای هم را شنیدهایم و هر دو بینیازیم از دیدن نامهایمان در زیر نوشتهها.
    	
  	موهایم دارند سفید میشوند, حس خوبی است, طبیعت در تن من است, و طبیعت مدام چیزی میدهد و چیزی میگیرد, گران فروشی نمیکند هر چیزی بهایی دارد, همین یک زن سی و هفت ساله شدن و لذت بردن از چهار فصل سال بهایی دارد.
  	هی میخواهم تکرار نکنم دوستتان دارم که بیمزه نشود, ولی همین است, اول و آخر این نوشته همین بود.
    	زیاده قربانت, به یاد صادق هدایت
  	۴ آذر ۱۳۹۱, تهران
  	سارا محمدی اردهالی
    
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر