صبح روز بعد که بیدار شدم از زیر پتو شروع کردم به چک کردن گوشیم و پیغامها. کسی که چند سال بود معاشرتی با هم نداشتیم و درست یادم نمیاومدش هم ایمیل زده بود که زندهم یا باد بردتم یا چی. داشتم فکر میکردم خدایا این کیه. خدایا نمیگی کیه اقلا گرا بده در چه حد صمیمی بودیم که جواب رو تو همون سطح تنظیم کنم. بعد شروع کردم به خوندن خروجی خبرگزاریها، تا آدمها که از طوفان میپرسن بر مطلب مسلط باشم و ماجرا رو براشون هماهنگ با اونچه که شنیدن تعریف کنم.
البته که تا صبح نخوابیدیم و بالشتها رو پشت پنجره چیده بودیم و باد و بوران به شیشه میکوبید و صدای هولناک میداد و عوض خونه حس میکردی ترک موتور گازی نشستی. ولی حسی که اخبار، فیلمها و عکسها به آدم میدادن تا خرخره به اغراق آلوده بود. به نظرم طوفان مزبور ده درصد اخبار روز رو اگه به خودش اختصاص میداد عدل علی در موردش اجرا شده بود. اینجور که هشتاد درصد سرفصل خبرها رو خورده بود ولی به زیتون قسم که حقش نبود. گلایهای نیس البته. بازار خبر مثل هر مارکت دیگهئی بر اساس عرضه و تقاضا میچرخه. من خودم جزئی ازین جریانم. در شرایط برابر به اتفاقی که توی لندن بیفته بیشتر توجه میکنم تا اتفاقی در دهکدهئی بین مرز رواندا و کونگو.
سال هشتادوچهار من بیست ساله بودم. یه شب بارون شدیدی میزد و من کنار متروی شریف منتظر بودم. خطی و تاکسی نبود و واستاده بودیم به امید اتوبوسهای میدون صنعت. من چتر نداشتم و در بحبوحهی مکالمهی تلفنی درام خونینی بودم و تو چالهی آب و گل هم فرو رفته بودم که البته از گیجی خودم بود. یادمه صدای هوهو میاومد و مقنعهم از سرم افتاده بود دور گردنم و بلاخره تلفن رو روی طرف قطع کرده بودم. گوشی رو که سروندم توی جیب خیس روپوشم یه صدای شلپ خفهئی داد. من روی فضای تیرهوتار و مبهم روبهرو خیره مونده بودم و به اقتضای سنم حس میکردم دارم بالاترین حد فلاکتی که بشر به خودش دیده رو تجربه میکنم. دو ساعت بعد ازون لحظهی غمبار رسیده بودم خونه. مامانم مسافرت بود و داداشم رو خاطرم نیس که کجا بود و بابام هم توی اتاقش خواب بود. به هرحال کلید که انداختم خونه نیمه خالی و تاریک بود تا پازل فلاکتم کاملتر شه.
طبیعتا ماجرای سوزناکم ارزش خبری خاصی نداشت و من برای کسی تعریفش نکردم و کسی بابتش دلداریم نداد و شبش هم هیچ ایمیل و پیغامی نگرفتم که هی، چطوری، زندهئی یا تو بارون غرق شدی یا که چی. تو غربت و کربلای بیست سالگی خودم روی خودم مرهم گذاشتم و مفصل مسواک زدم و خوابیدم.
دنیا اگه حساب و کتاب درستی داشت فردای اون روز باید روزنامهها تیتر یک نه، ولی دیگه تیتر دو کار میکردن که بارون دیشب موجی از فلاکت و اندوه برای بیستسالهها به بار اورد. بعد تو شرح مطلب عکسی از من -یا حالا تو- میزدن که با مقنعهی شره کرده لب جدول واستادیم. دیگه خوب همین التیام بود برامون. یه چند روز اینور اونور که میرفتیم مردم هوامون رو داشتن. تو تاکسی بغل دستی کرایهمون رو حساب میکرد، راننده شبپره پخش میکرد خلقمون باز شه. پیاده که میشدیم راننده میگفت مثکه روزنامه نوشته این بچهها تو بارون روحیهشون رو باختن. حاجخانومی که صندلی عقب نشسته بود تائید میکرد که بعله پسر منم میدون آرژانتین بوده که بارون میزنه و یه حالی میشه. دیگه ما فرداش خیس و پکر دم بیهقی پیداش کردیم باهاش صحبت کردیم اومد خونه.
اتفاقها رو فقط کیفیتشون تبدیل به خبر نمیکنه. جغرافیایی که بستر اون اتفاقه تعیین میکنه تو خبری یا نع. وگرنه در ما طوفانی سختتر ازین هم اومده بود قبلا.
* تیتر از سیمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر