۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

Latest News from 30Mail for 09/09/2012

این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.

 

1391/6/18
  •  

    مهدی جامی
    سیبستان

    من وبلاگ را رسانه ای شخصی می دانم و فکر می کنم بسیاری دیگر هم اینطور فکر می کنند گرچه نه همه. اما اگر وبلاگ را رسانه شخصی می دانیم باید متر و معیارهای سنجش آن را هم از همین ویژگی اخذ کنیم. اگر وبلاگ رسانه شخصی باشد اما برای گرفتن نبض اش و پرسیدن حالش از منطق دیگری استفاده کنیم از نظر من آن منطق راه به خطا می رود و به نتایج نامقبولی می رسد.
     
    در حلقه گفتگو بحث بر این بود که حالا که در سالگرد وبلاگ فارسی هستیم از حال و احوال وبلاگ بنویسیم. وبلاگ نویسان دیگری هم با توجه به حال و هوای این روزها در همین زمینه نوشته اند یا خواهند نوشت و دیدم سایت تازه تاسیس روز وبلاگستان فارسی اینها را جمع کرده است. یک پزشک از نوستالژیای وبلاگستان حرف زده است. آرش در حلقه گفتگو از رکود. دیشب هم گپ کوتاه فیسبوکی داشتم با مسیح یاراحمدی که در یادداشت آخرش وبلاگ را رسانه ای مرده پنداشته است.
     
    برای من وبلاگ زنده است و بعید است که بمیرد یا به احتضار افتد. فکر می کنم منطق ما یک جا پیچ خورده است. بلکه دو جا. یا دست کم من از احوال منطق دوستان اینطور می فهمم. شاید پیچ های دیگری هم باشد. اما آن دو دررفتگی کجا ست؟
     
    اسم اولی را می گذارم ناحیه قلت و کثرت در منطق: از تهران قدیم چند خیابانی هست که خیلی مشهور است مثلا جاده شمیران یا از کوچه هایش کوچه برلن. ممکن است بشود یک ده تا یا صدتایی خیابان دیگر را هم به این مجموعه افزود: فرض کنید خیابان فرشته برای گروهی از ما. میدان راه آهن برای بسیاری از ما. ولی عصر برای همه ما. 
     
    سی سال و چهل سال پیش و دیرتر خیابانها در تهران معدود بود. چند خیابان آباد و مصفا بود. این خیابانها در ادبیات شهر تهران و خاطره هایش به جا مانده است. برخی از این خیابانها حالا نیستند یا متروکه اند یا اصلا دیگر آن نیستند که بودند و انگار که نیستند و نبوده اند. اما صدها و هزارها خیابان تازه به وجود آمده و کشیده شده است. هیچکدام از این خیابانهای جدید به اندازه آن خیابانها اسم در نکرده اند. اما هستند و شریان ارتباط مردم شهر اند.
     
    وبلاگهای اولیه یا نسل اول هم مثل خیابانهای قدیم تهران اند. امروز صدها و هزاران وبلاگ دیگر پیدا شده و می شود. اما بسیاری از آن وبلاگ-خیابانهای ارتباطی دیگر نیستند و جایشان اصلا جنگل کاشته اند یا خانه و برج یا بن بست شده اند یا اصلا خیابان خصوصی شده اند. این چیزی از حضور مداوم شهر وبلاگ و توسعه اش را عوض نکرده و نمی کند.
     
    مثال دیگر بزنم: علامه قزوینی را همه می شناسند که مصحح دیوان حافظ بود و مصحح جهانگشای جوینی و از اعاظم استادان دوره رضاشاه به شمار است. اما احتمالا محمد روشن و  توفیق سبحانی و نجیب مایل هروی و خیلی از مصححان بعدی را همه نمی شناسند. مصححان نسل جدید هم که در دانشگاه درس اش را می خوانند اصلا از آن نام و اعتبار بهره ای نمی برند. اما تصحیح کتاب و نسخ خطی ادامه دارد. در زمان علامه قزوینی شاید ده نفر بودند که تصحیح می کردند و سر جمع سالی ده دوره کتاب عالی و نفیس هم منتشر می شد. اما امروز دهها مصحح در کارند اگر نگویم صدها. و دهها و صدها کتاب تصحیح می شود. کارها هم بقاعده است و شاید از کار علامه قزوینی هم علمی تر و دقیق تر و درست تر باشد. اما کسی این گروه را نمی شناسد. یعنی در خاطره جمعی نیستند. 
     
    خطا خواهد بودن اگر به اعتبار اینکه دیگر علامه قزوینی نداریم فکر کنیم تصحیح متون هم نداریم. داریم. اما آنقدر عادی شده است که دیگر علامه بودن لازم ندارد! زمانی این کارها ابتکار و هوش و ذوق و مرارت کشی و ریاضت علمی می خواست و تک و توک بودند که بتوانند چنین کنند. وانگهی سواد هم محدود بود به نخبگان. حالیا این کارها روشمند شده است و آموخته می شود و کارها یکی از پس دیگری منتشر می شود. ما بی خبریم. باشیم هم به چشم مان نمی آید.
     
    و اما جا دررفتگی دویم را منطق تجمع و پراکندگی می نامم: مسجد را در نظر بگیرید. مسجد در یک دوره محل تجمع خیلی چیزها شده بود. مثلا اوایل انقلاب و دوره جنگ بسیار امور نظامی و اقتصاد و معیشت و کاریابی و مانند اینها در مسجد مجتمع شده بود. کاری ندارم که حاکمیت هم این را تشویق می کرد. اما بتدریج معلوم شد یا نیازها گسترده شد یا راههای تازه تر و سریعتر یافته شد برای مدیریت آن اموری که بر عهده مسجد افتاده بود. اینها جدا شدند و به سوی خود رفتند. اما مسجد ماند. مسجد برای نماز و عبادت بود. نقش های دیگر کم می شود یا زیاد می شود اما نقش اصلی برجا می ماند.
     
    خانه بی بی جان من زمانی محل زندگی و رفت و آمد چندین خانواده بود. هر اتاق اش دست کسی بود. من هم که کوچک بودم یادم هست که چندسالی پدر و مادرم در همان خانه دو اتاق تو در تو داشتند. بعدها هر کدام از خانواده ها برای خود صاحب خانه ای شدند و رفتند. اما بی بی جان ماند. آنجا خانه اش بود. 
     
    در عصر وبلاگی هم ما گاه با وبلاگ توئیت کرده ایم. گاهی استاتوس نوشته ایم. گاهی سوالی مطرح کرده ایم. و خیلی وقتها لینک داده ایم و همخوان کرده ایم. زمانی همه مان لینکدونی داشتیم تا مطالب خوب و خواندنی را به هم معرفی کنیم. حالا هر کدام از این ها صاحب خانه خود شده اند. اما وبلاگ سرجای خود باقی است. از وظایف مختلف سبکدوش شده است اما هست و کار اصلی اش را انجام می دهد.
     
    کار اصلی وبلاگ چیست؟ اینکه آینه ما باشد و خود ما را منعکس کند. اینکه به ما کمک کند از نظم تحمیل شده رها شویم. بی نظمی کنیم. شورش کنیم. از زیر سرکوب فردیت مان بیرون بجهیم. از زیر این حجاب سنگین بیرون بیاییم. خود را پیدا کنیم. خود را درمان کنیم. با خودمان و با دیگران بی رو دربایستی بشویم و حرف مان را نخوریم و بزنیم. ما به وبلاگ نیاز داریم و برای همین اینقدر پیش ما عزیز بوده است. تاریخ وبلاگ با همه کوتاهی در قیاس با تاریخ ما بسیار اهمیت دارد. زیرا ما در این رسانه به اندازه تمام تاریخ خود اعتراف کرده ایم. از خود حرف زده ایم. صریح بوده ایم. سابقه ندارد در تاریخ زبان و ادب فارسی این صراحت گویی و این روبرو شدن با خود. جز برخی دوره ها و در آثار برخی شاعران و مورخان ما. ما برای اولین بار در تاریخ مان صاحب تاریخ شده ایم یعنی تک تک مان وارد تاریخ شده ایم و خود را ثبت کرده ایم. این در هیچ دوره ای سابقه ندارد.
     
    وبلاگ نداشتن کلیسا را برای ما جبران کرده است. ما در فرهنگ خود سنت اعتراف نداشته ایم مگر شذ و ندر. وبلاگ سنت اعتراف را پایه نهاده و گسترش داده است. برای همین می گویم وبلاگ کلیسای ما ست. کلیسای مکتوب. وبلاگ آن عرصه خصوصی است که عمومی شده است. این هم برتری اش بر اعتراف است. ما یکباره با وبلاگ به جهان مدرن پرتاب شده ایم. وبلاگ کلیسای پل مقدس است. پل عبور ما از دنیای پشت حجاب و ابهام به دنیای صراحت. بدون صراحت فرد معنی ندارد و بدون صراحت ما خود را نمی شناسیم. 
     
    حالا این کلیسا به نمازخانه شخصی من تبدیل شده است؟ بشود. اصلا شده باشد صومعه من. نخواهم کسی وارد آن شود. بخواهم در آن بنویسم یا ننویسم. بخواهم از سیاست حرف بزنم یا نزنم. این چیزی را در رابطه وبلاگ و من عوض نخواهد کرد. وبلاگ مرا ثبت می کند. در تمام حالات و سوانح. در قعود و قیام. در سخن و سکوت. در آبادی و متروکی. هر رنگی که می گیرم. تاریخ وبلاگ من تاریخ شخصی من است. و این تکرار همان سخن آغاز است. برای وبلاگ نباید دل سوزاند که راکد شده است. نباید نسخه پیچید که راه بیفتد. وبلاگ از جای دیگری می آید. وبلاگ را باید گذاشت زندگی اش را  بکند. پی بازی برود. ما را آزاد کند. تاج محل ما شود و در انبوه بی نامی ها و عدم تشخص ها سر برآورد و ما را نشان دهد. و بگوید: او را که می جویید اینجا ست.  
     
    از حلقه گفتگو:
    روح سوار: وبلاگ و رسانه های گروههای اکثریت و اقلیت:
    «فضای وب به لحاظ فرم مخصوص آنکه از هزارتوهای درهم تشکیل شده، در شرایط عادی، جهانی بی‌مرکز است. این مساله نیز بیشتر به دلیل نوع روایت در این فضاست. از آن‌جا که راوی اول شخص است، بنابراین روایت‌های مختلف و غیرقابل شمار در عرض یکدیگر قرار می‌گیرند. بنابراین هر وبلاگ می‌تواند مرکز جهان قرار گیرد. »

    آرش بهمنی: وبلاگستان پروسه ناتمام«در شرایط فعلی، وبلاگستان فارسی نیز نیازمند پیدا کردن راهی مشابه است. تلاش برای رقابت با شبکه‌های اجتماعی، راه به جایی نخواهد بُرد. امکاناتی که در شبکه‌های اجتماعی - فیس‌بوک، گوگل پلاس، توییتر و ... - وجود دارد، امکان رقابت در حال حاضر را از میان می‌بَرد. وبلاگستان برای آن‌که تمایزی میان خود و شبکه‌های اجتماعی ایجاد کند، نیازمند تولید محتوا است - و البته تولیدِ محتوایِ جدا از رسانه‌های رسمی. »

    آرش آبادپور: چیزهای که وبلاگ نیست: «وبلاگ خودش است. با همه‌ی تنوعی که وبلاگستان دارد. هرچیزی جز این دستوری و فرمایشی است. چیز دستوری و فرمایشی هم که این‌همه حرف و حدیث ندارد.»

     
    آرمان امیری: از دو خطری که وبلاگ نویسی را تهدید می کند فرصت بسازید: ««استتوس» گذاشتن و «استتوس» خواندن و لایک زدن، لذت و جذابیت خاص خودش را دارد، اما از اساس جنسی متفاوت از مطالعه متن دارند. بدین ترتیب من عمیقا اعتقاد دارم که این شبکه های اجتماعی هیچ گاه نمی توانند جای نوشته های وبلاگی را بگیرند»

     
     

    1391/6/18
  •  

    مرضیه رسولی
    سه روز پیش

    رفتیم استادیوم 12 هزار نفری آزادی و بازی والیبال ایران و ژاپن تماشا کردیم. تاحالا از نزدیک یه مسابقه‌ی اینجوری ندیده بودم. دیدیم چقدر زن اومده ورزشگاه. قبل اینکه برسیم تصویری که تو ذهنم درست شده بود این شکلی بود که فقط همین هشت نه نفریم که زنیم و اونا نمی دونن کجا باید جامون کنن، دست و پاشونو گم کردن و به چندتا از مردایی که نشستن می‌گن بلند شید این خانوما بشینن و خودشونم چارچشمی مواظبمونن روسریمون نیفته. اونجا که رسیدیم دیدم اووه چه خبره. شانس آوردیم زیر دست و پا له نشدیم. دوساعت قبل شروع بازی ورودی قسمت زن‌ها رو بسته بودن و وقتی باز کردن جمعیت هجوم برد و جلوی در گردابی از آدم درست شده بود که هرکی می‌افتاد توش زمین‌گیر می‌شد و می‌رفت زیر دست و پا.
     
    بالاخره حشرم خوابید. به‌سرعت هم خوابید و تا ست آخر دووم نیاورد. جوری که آرزو می‌کردم به ست چهارم نکشه و نکشید. نشسته بودم هیجان ملتو تماشا می‌کردم و دماغم پر شده بود از بوی تعفن جاری در فضا (احتمالن خودم هم بو گرفته بودم). مردم تو ورزشگاه دستاشونو زیاد بالا پایین می‌کنن و همین باعث می‌شه دست مثل تلمبه کار کنه و بوی زیر بغل رو هر چه سریع‌تر و بهتر عین اسپری تو هوا پخش کنه. با ساناز می‌گفتیم جون مادرتون انقد دستتونو تکون ندید و انتظار داشتیم 12 هزار نفر بشنوه صدامونو.
     
     ورزشگاه جای بروز دادنه و مبهوت اون همه آدمی بودم که داشتن به هر وسیله‌ای می‌شد بروز می‌دادن، اما من و احتمالن آدمایی که با من بودن دیگه بیشتر از این چیزی برای بروز دادن نداشتیم ( بعید نیست عین 12 هزار نفر همین فکرو کنن). باید زیاد بریم بیاییم تا بروزمون قوی شه، حس می‌کنم اینی که هست کافی نیست. مال ما تو مال اون چندهزار نفر گم بود. حتا نمی‌فهمیدیم مردم چیو دارن از ته حلق داد می‌زنن. من شنیدم جمعیت داره داد می‌زنه ولش کن، پیش خودم گفتم حتمن نیرو انتظامی یکی از تماشاچیا رو گرفته و مردم بدین‌وسیله دارن از طرف حمایت می‌کنن. ساناز شنیده بود پلاسکو. یعنی ساختمون پلاسکو نماد چی می‌تونه باشه؟ بهناز و صبا و آذر شنیده بودن تراکتور، فکر کرده بودن تماشاچیا دارن بامزگی می‌کنن، مثل وقتی که می‌رن کنسرت ابی و داد می‌زنن صبر ایوب بخون. پرستو و غزاله شنیده بودن تلسکوپ، یه عده شنیده بودن فرانکو و هرکی هرچی که شنیده بودو داد می‌زد اما جواب معما چیزی نبود جز ولاسکو سرمربی تیم ملی والیبال ایران. یه مشت نابلد.
     
    * تیتر از سی‌میل

     
     

    1391/6/18
  • فاطمه ستوده
    ابر آبی

    فرودگاه امام رفتن، جنم می‌خواهد. جرئت می‌خواهد. دل می‌خواهد. آدمیزاد چند تا دل دارد؟! برود دلش را بگذارد آن‌جا، بدون دلش برگردد؟

    نشسته بودیم توی ماشین، با سرعت خداتا می‌رفتیم. راه کش آمده بود. تمام نمی‌شد. می‌خواهم حجم تلخی را بگویم. جاده بوی پِهن می‌داد. بوی پشگل گوسفند. آدم دلش می‌خواست باز جوید روزگار وصل خویش.

    ضبط ماشین داشت شکیلا می‌خواند. یک آهنگ غم‌انگوزطور. خواستیم حواس بقیه را پرت کنیم، زدیم رادیو پیام. بدتر شد. چون داریوش رفیعی داشت می‌خواند: «شب به گلستان تنها منتظرت بودم…» مستعد زر زدن بودم. عر مبسوط. خب، آدم باید جلوی خودش را بگیرد. یاد بگیرد جلوی چشم آدم‌ها، جلوی چشم مسافر، عر نزند.

    دارم روضه می‌خوانم. روضه‌ی مکشوفه. نشسته بودم توی ماشین، زیر لب واسه‌ی خودم «مسافر» شادمهر را می‌خواندم و ناخن‌هایم را می‌جَویدم. آن‌جاش که: «دفتر خاطراتشو، رو طاقچه جا گذاشت و رفت…» داشتم زخم را می‌خاریدم و کیف می‌کردم.

    فرودگاه گرم بود. بوی گند روغن سوخته می‌آمد. روغن سوخته اشک آدم را درمی‌آورد. معلوم بود سیب‌زمینی‌ها را زورچپان کرده‌اند توی دریای روغن، بعدش همه‌شان را با هم چزانده‌اند. جزغاله کرده‌اند. داشتم عُق می‌زدم. نشستم کف زمین. خانمی سگش را گذاشته بود توی سبد، داشت با خودش می‌بُرد خارجه. وسط آن شلوغی، سگه با صدای ریزی گفت هاپ‌هاپ‌هاپ. سه بار. دنیا را گذاشت روی سرش. خانمه به همراهش گفت: «صدایش را در نیاور. دارد جلب توجه می‌کندها.» سگه ول‌کن نبود دیگر. توجه همه را خیلی جلب کرده بود. خانمه نشست جلوی سبد، انگشت نشانه‌اش را گرفت جلوی صورت سگه، گفت: «هیس. هیس. هیس.» سه بار. اشکم گرفته بود واسه‌ی مسافرهای آن هواپیما. چون قرار بود خانمه و سگه حسابی جلوی هم در بیایند.

    رفته بودم توی نخ چمدان‌ها. بالاخره هر کس به نوعی. راه‌راه. صورتی. قهوه‌ای. گل‌درشت. گل‌ریز. سامسونت. مغز پسته‌ای. چهارخانه. خالخالی. پشمی. یشمی.

    سیب‌زمینی‌ها جزغاله شدند. دل من هم. باید بروم گلدانم را پس بگیرم از مامان‌بزرگ. به سر و گوش برگ‌هایش دست بکشم و قربان‌صدقه‌اش بروم. بروم گلدانه را بگیرم و بزرگش کنم. مادری کنم در حقش. دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلا.


     
     

    1391/6/18
  • سارا ن
    برای خاطر کتاب‌ها

    با ویلیام سر سیاست دعوای مان شد و دوستی مان برای همیشه به هم خورد. استیون کلارک در کتاب "A year in the merde" که تجربه  زندگی یک ساله اش  را در پاریس به شکل داستانی نقل می کند، در توصیف یکی دیگر از  ویژگی های فرانسوی ها که اصلن نمی فهمدش، جریان به هم خورده رابطه شان با دوست دختر فرانسوی اش را تعریف می کند. در شرایطی که خیلی باهم خوش بخت بوده اند و هیچ مشکلی هم نداشته اند و همه چیز به طرز افسانه واری خوب پیش می رفته، سر حمله ی امریکا به عراق – آن سال فرانسه جلوی انگلیس و امریکا ایستاد و تا آخرش با حمله به عراق مخالفت کرد- با هم دعوای شان می شود و رابطه شان به هم می خورد.  یا به عبارتی دوست دخترش با ستیون که بریتیش است سر اینکه نخست وزیر بلر همراه امریکا به عراق حمله کرده، دعوایش می شود. نویسنده می گوید هر رفتار فرانسوی ها را متوجه شوم- که کتاب پر از این ویژگی هایی است که برای بریتیش ها غیر قابل فهم است- این یکی را نمی فهمم. نمی فهمد چطور جنگ عراق یا اصلن بازی های سیاسی می تواند برای فرانسوی ها این قدر مهم شود که رابطه ی شخصی شان را به هم بزنند.
     
    برای من برعکس ش بود، یعنی مهم بودن این چیزها  این قدر بدیهی بود که اولین بار وقتی کتاب را خواندم فهمیدم برای عده ای بدیهی نیست. با ویلیام سر امریکا دعوای مان شد و من مطمئن شدم فقط در شرایطی می توانم با یک امریکایی یا ساکن امریکا دوست باشم که منتقد جدی سیستم کشورش باشد. دعوا که می کردیم توی ذهنم دوستان امریکایی م را شمردم: نیتان، جیکوب، رنه. هر سه شان هم به خاطر انتقاد (یا حتی نفرتی) که از کشورشان دارند بیرون از امریکا زندگی می کنند. شام رفته بودیم بیرون. بهم گفت که تعطیلات اکتبر را باهاش بروم نیویورک. گفتم فکر نکنم بشود، این طوری احساس می کنم تعطیلاتم را حیف و میل کرده ام. نیویورک اگر روزی بروم باید ماموریت کاری باشد که احساس نکنم از وقت خودم گذاشته ام. تعجب زده گفت مگر می شود کسی در مورد نیویورک یا اصلن امریکا این حرف را بزند. من هم شانه بالا انداختم گفتم متاسفانه ناراحتی م از سیاست های احمقانه ی امریکا و سرمایه داری ش باعث می شود که از هیچ چیزی از کشور به این بزرگی و متنوعی خوشم نیاید، حس م در مورد چین هم همین طور است اما به دلایل دیگر. گفت در مورد چین را شاید بفهمم به خاطر اینکه کشور دیکتاتوری ست و حقوق بشر را زیر پا می گذارند. اما امریکا که کامل ترین دموکراسی دنیا را دارد و آزاد ترین جای دنیا است چرا؟
     
    سرم پایین بود داشتم منتو می خوردم. سرم را بردم بالا که با هم بخندیم به طنزش. جا خوردم از قیافه ش. جدی بود. داشت جدی حرف می زد. باورم نمی شد. من با آدمی سر میز نشسته بودم و چهارماه دوست نزدیک بوده ام که فکر می کند امریکا کامل ترین دموکراسی دنیا را دارد؟ من با این همه ادعا که می گویم آدمها را در ده دقیقه اول می شناسم؟ با خنده پرسیدم که هه داری شوخی می کنی؟ نه جدی می گفت. گفتم من امریکا هیچ وقت زندگی نکرده ام، جامعه ی امریکا را نمی شناسم. اما شما باید مردم خطرناک و ترسناکی داشته باشید اگر با کامل ترین دموکراسی دنیا حکومتی دارید که از جنگ جهانی دوم به این طرف دست از جنگ بر نگذاشته و بی وقفه دارد به کشورهایی هزاران کیلومتر آن طرف تر حمله می کند. با تعجب گفت کجا؟ به کی حمله کرده ایم؟ همه ی جنگ ها دفاعی بوده. جدی من با این آدم دوست بوده ام؟ ما جدی جدی ساعت ها با هم وقت گذرانده ایم؟ کنسرت رفته ایم؟ مهمانی؟ با هم خندیده ایم؟  من به عنوان دوست به دیگران معرفی ش کرده ام؟ پرسیدم واقعن می خواهی نام ببرم؟ تاریخ جنگ های تان را در مدرسه نمی خوانید؟ صرفن بعضی هایش بعد از جنگ دوم را بگویم؟ اشغال دوباره فیلیپین،یونان، تایلند، لائوس، کامبوج، چین، کره، ویتنام،  لیبی، هندوراس، چاد، جنگ خلیج فارس، هائیتی،  حمله به عراق، افغانستان...تازه این ها  آن هایی هستند که بدون رای زوری شورای امنیت امریکا مستقلن خودش وارد عمل شده. آنهایی که خودتان بهش  به جای جنگ صرفن می گویید میلیتری آپریشن" که ته ندارد لیستش.
     گفت خیلی از این ها که برای نجات کشورها از کمونیسم بوده بعدش هم مواردی مثل لیبی و هایتی و هندوراس و چاد هم برای دفاع از دموکراسی بوده. افغانستان که حمله به یک کشور نبوده، جنگ علیه تروریسم بوده. اما من خودم هم با جنگ عراق مخالف بودم. روزها راهپیمایی کردیم علیه ش. همین است که می گویم کامل ترین دموکراسی دنیا هم هست. توانسیتم روزها علیه جنگ عراق مخالفت کنیم به زندان هم نیافتادیم مثل اکثر کشورهای دنیا (لحن ش جوری بود که تلویحن داشت با ایران مقایسه می کرد). گفتم به خاطر اینکه  مخالفین سیستم در اقلیت اند اگر خطرناک بودید زندان هم می افتادید. نیستید متاسفانه. جلوی حمله کشورتان به عراق  را نتوانستید بگیرید، کاری که فرانسوی ها توانستند بکنند. اتفاقن مخالفت های موضعی  بی ضرر این طوری خوب است برای سیستم؛ که به آدم هایی مثل تو بگویند ببین سیستم مان هیچ نقصی ندارد، حتی مخالفان هم توش جا دارند...پیش خودم احساس کردم دارم حرفهای چامسکی را تکرار می کنم. کلمات مال خودم نبود. ساکت شدم.
     
    به دسر رسیده بودیم. اصلن نمی دانم چطور وسط آن داد و بیداد دسر سفارش دادیم. داشتم فکر می کردم ادامه بدهم  یا نه. این که همان حرف هایی را دارد تحویل من می دهد که سیستم شان تحویل جهان می دهد. گفتم ویتنام و تایلند و کامبوج و لائوس از شما کمک خواسته بودند ا زتروریسم نجات شان دهید؟ لیبی و هایتی و چاد از شما کمک خواسته بودند بهشان دموکراسی بدهید؟ اصلن کره جنوبی کمک هم خواسته باشد، شما چه کاره اید از آن طرف دنیا می آیید به کره شمالی حمله می کنید. گفت وقتی کسی در دردسری است که خودش متوجه نیست که نمی تواند کمک بخواهد.
    برای من تمام شده بود. نباید بحث را ادامه می دادم. گفتم:
    You are brain-washed, like almost everybody else in that system.
    گفت : I think I’m brilliant enough not to be brain-washed, I’m a Julliard graduated and I think what you are 
    saying is quite an insult
     
    تمام شد. همان لحظه تمام شد. پشیمان هم نیستم. فقط وقت خداحافظی نمی دانستم آیا باید باهاش روبوسی کنم یا نه. 
     
    * تیتر از سی‌میل

     
     

    1391/6/18

    رضا تقی‌پور، وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات، می‌گوید که «ملاحظات امنیتی» در برخی زمان‌ها سبب کندی سرعت اینترنت در ایران شده است.

    به گزارش ایسنا، آقای تقی‌پور گفته است: «با توجه به حملات متعددی که در ارتباط با اینترنت کشور صورت می‌گیرد ما نیز‌گاه ناچار به تشدید ملاحظات امنیتی هستیم و این مساله موجب ایجاد محدودیت‌هایی در پهنای باند و سرعت اینترنت می‌شود.»

    در جریان تظاهرات پس از انتخابات جنجال برانگیر ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ در ایران، کاربران اینترنتی در ایران گزارش کرده بوند که سرعت اینترنت در برخی از زمان‌ها به طرز محسوسی کاهش می‌یافت.

    دولت ایران برای مقابله با معترضان به نتیجه انتخابات، علاوه بر کاهش سرعت اینترنت با بستن برخی از پورت‌های خاص نیز مانع دسترسی کاربران این کشور به برنامه‌های فیل‌تر شکن یا ایمیل‌های شرکت‌های گوگل و یاهو می‌شد.

    آقای تقی‌پور همچنین افزوده که اختلال در کابل‌های بین المللی نیز از جمله دلایل کندی سرعت اینترنت در ایران است.

    منبع: ایسنا

    مرتبط:

    اختلال در اینترنت ایران در روزهای نزدیک به راهپیمایی هواداران جنبش سبز

    رتبه سرعت اینترنت در ایران ۱۴۴ از میان ۱۵۲ کشور

    "آمادگی ایران برای جداسازی شبکه اطلاعات داخلی از اینترنت"
     


     
     

    1391/6/18

    گزارش‌ها حاکی از آن است که یوسف ندرخانی، نوکشیش ایرانی، که سه سال گذشته را به جرم ارتداد و تبلیغ علیه امنیت ملی در زندان رشت گذرانده بود، روز شنبه (هجدهم شهریورماه) از این زندان آزاد شده است.

    به گزارش رادیو فردا، محمدعلی دادخواه، وکیل آقای ندرخانی، گفته است که دادگاه رشت در روز شنبه این نوکشیش مسیحی را از اتهام ارتداد تبرئه کرد و وی در اتهام تبلیغ علیه نظام نیز به سال حبس محکوم شد.

    به گفته اقای دادخواه، از آنجا که آقای ندرخانی سه سال گذشته را در زندان سپری کرده بود، وی پس از جلسه دادگاه آزاد شد.

    سال گذشته دیوان عالی ایران حکم اعدام آقای ندرخانی را به دلیل نقص تحقیقات نقض کرده بود اما پرونده وی مختومه نشد.

    این شهروند ۳۴ ساله ایرانی در ۱۹ سالگی دین خود را از اسلام به مسیحیت تغییر داده بود و  سه سال پیش به دلیل تبلیغ مسیحیت در کلیسای خانگی خود، پس از چند مرتبه احضار و تذکر دستگیر شد.

    بر اساس قوانین اسلامی، افرادی که دین خود را از اسلام به مسیحیت تغییر دهند "مرتد" محسوب می‌شوند و حکم ارتداد نیز اعدام است.

    منابع: رادیو فردا و بی‌بی‌سی

    مرتبط:

    هیلاری کلینتون خواستار آزادی بی‌قید و شرط کشیش ایرانی شد

    آیت‌الله امجد: "موضوع ارتداد امروز دیگر مطرح نیست"


     
     

    1391/6/18

    دبیر سندیکای تولیدکنندگان کاغذ و مقوا هشدار داد در صورت ادامه روند مشکلات کنونی صنعت تولید کاغذ، احتمال دارد تولید کاغذ روزنامه در ایران متوقف شود.

    به گزارش ایسنا، طاهر شبیری در این باره گفته که «اختلال در واردات مواد اولیه و اختصاص نیافتن ارز مرجع» سبب نگرانی تولیدکنندگان کاغذ روزنامه شده است.

    به گفته وی، تولید کاغذ روزنامه در شرایط کنونی هیچ توجیه اقتصادی ندارد و افزایش ۴۰ درصدی قیمت کاغذ روزنامه نیز سود فروش این محصول را به سفر می رساند.

    پیشتر اسرافیل عبادتی، مدیرمسئول روزنامه کار و کارگر، گفته بود اجرای قانون هدفمندی یارانه‌ها نیز در گرانی کاغذ سهم داشته بطوری که قیمت ۱۵۰ تومانی هر کیلو کاغذ پیش از اجرای این قانون به کیلویی ۱۷۰۰ تومان پس از اجرای آن رسید.

    آقای عبادتی پیش بینی کرده بود که با ادامه روند کنونی گرانی کاغذ روزنامه، «انتشار روزنامه‌های مستقل و غیردولتی در هاله‌ای از ابهام فرو می‌رود.»

    در سال گذشته حدود یک چهارم کاغذ مصرفی ایران در داخل این کشور تولید شد و این در حالی ست که با ادامه روند کنونی، تولید کاغذ روزنامه در داخل ایران طی سال جاری به یک سوم تولید سال گذشته نیز نخواهد رسید.

    منبع: ایسنا

    مرتبط:

    رسول يونان: نشر كتاب در تعطيلات تابستانه به سر می‌برد


     
     

    1391/6/18

    وزرای خارجه سه کشور بریتانیا، فرانسه و آلمان از کشورهای اتحادیه اروپا خواستند تا تحریم‌های بیشتر و شدیدتری را علیه ایران اعمال کنند.

    وزرای خارجه کشورهای یادشده، تحریم‌های احتمالی جدید را در ارتباط با ادامه برنامه هسته‌ای ایران و نیز به نتیجه نرسیدن مذاکرات هسته‌ای کشورهای غربی با این کشور اعلام کرده‌اند.

    کشورهای غربی، هدف برنامه هسته‌ای ایران را نظامی عنوان می‌کنند اما ایران می‌گوید که برنامه هسته‌ای این کشور صلح امیز است.

    تاکنون کشورهای غربی چندین بار بر سر ادامه برنامه‌های هسته‌ای ایران با این کشور مذاکره کرده‌اند اما این مذاکرات تا کنون نتیجهٔ مشخصی نداشته است.

    لوران فابیوس، وزیر خارجه فرانسه، گفته که ایران مقصر به نتیجه نرسیدن مذاکرات دو طرفه بوده و  ادامه مذاکره با این کشور بر سر برنامه هسته‌ای بیهوده است.

    وی همچنین درباره تحریم‌های احتمالی جدید اتحادیه اروپا علیه ایران گفته که دور جدید تحریم‌ها، بخش‌های مالی، تجاری و نفت ایران را مورد هدف قرار می‌دهد.

    حمایت وزرای خارجه سه کشور بریتانیا، فرانسه و آلمان از اعمال تریم‌های بیشتر علیه ایران در حالی صورت می‌گیرد که روز گذشته (هفدهم شهریورماه) وزارت خارجه کانادا در اقدامی یکطرفه، روابط دیپلماتیک خود با ایران را به حالت تعلیق در اورد و دیپلمات‌های ایرانی را از خاک خود اخراج کرد.

    منابع: رادیو فردا و بی‌بی‌سی


     


    شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به 30mail-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به 30mail@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

    هیچ نظری موجود نیست:

    ارسال یک نظر