احسان حسینینسب
کافه چای کوفسکی
پــشت مدرسه ما، مدرسهای بود برای کر و لالها. بعد از ظهرها که با میثم پیاده تا ایستگاه اتوبوس میآمدیم، کر و لالها هم تعطیل شده بودند و با ما میآمدند توی اتوبوس. من کر و لالها را دوست داشتم، وقتی با همدیگر حرف میزدند انگار دارند پانتومیم بازی میکنند، به همین سبب حرفزدنشان با یکدیگر برای من سراسر مکاشفه بود. تمام آن روزها وقتی با میثم وارد ایستگاه میشدیم من همه چشم میشدم و به حرف زدن این کر و لالها نگاه میکردم و میکوشیدم سر از حرفهایشان دربیاورم؛ اما یک حسرت تا چند شب پیش در من باقی مانده بود: این که ببینم کر و لالها چطور با هم دعوا میکنند.
***
قبض برق افتاده بود لای در. دقیقا نود و دو هزار و چهارصد و پنجاه تومان؛ برای چهار نفر. زیبا خانم و احمد آقا -مستاجر ما که هر دو هم کر و لالند- طبقه پایین ما مینشینند و ما که طبقه بالائی هستیم؛ با این حال نود و دو هزار و چهارصد و پنجاه تومان برای چهار نفر خیلی هم مبلغ دور از انتظاری نیست. سهم احمد آقا و زیبا خانم میشود چهل و شش هزار و دویست و بیست و پنج تومان. مبلغ را رند کردم. روی کاغذ نوشتم: "سهم شما از قبض برق: 46 هزار تومان" و از لای در انداختم توی اطاق زیبا خانم.
***
سرطان سینه داشته. من نمیدانستم اما به مادرم جای بخیه و زخمهای عمل را هم نشان داده بود. حتی جای خالی یکی از سینههای سرطانیاش را هم به شهادت حرفش نشان داده بود. احمد آقا هم به دلیل ناتوانی در گفتگو با ما خیلی ارتباطی ندارد. بعضی وقتها که من را توی راهپله میبیند زورکی لبخند خشکی میزند و از خودش صداهای عجیب و غریب در میآورد تا ارادتش را نشان بدهد؛ اما بیشتر از هر چیز ميخواهد خودش را انسان ضعیف و بیچارهای نشان دهد.
***
ساعت دو صبح. تازه خزیدهام توی جا. در خانه ما را زدند؛ زیبا خانم پشت در بود. بدنش مثل بید میلرزید. حالیمان کرد احمد آقا هنوز از سر کار برنگشته. شال و کلاه کردم؛ آدرس کارگاهی که احمد آقا کارگر آن است را روی کاغذ نوشت؛ آدرس کارگاه، جایی پائینتر از اسلامشهر بود. جایی که حتی تا به حال پا در آن نگذاشتهام؛ آتش کردم، به تاخت رفتم به آدرس. احمد آقا در کارگاه پشت دستگاه "پرس"، خوابش برده بود، بیخیال، یله... بیدارش کردم، هر دو بازگشتیم به خانه.
***
کاغذی که روی آن، مبلغ را نوشته بودم لوله شده بود و لای آن، چهل و شش هزار تومان وجه نقد پیچیده شده بود. سهم برق زیبا خانم بود. زیبا خانم وقتی پول را میچپاند توی دستم، به تضرع و با اشاره حالیام کرد که مبادا به احمد آقا چیزی بگویم. حالیام کرد اگر احمد آقا بفهمد پول برق نود هزار تومان آمده، ممکن است به زیبا خانم سخت بگیرد. فهمیدم، زورش به ما نمیرسد اما به زیبا خانم، چرا.
***
چند روزی بود که نبودند. در خانهشان بسته بود و چراغشان روشن نمیشد. بعد از چند روز که بازگشتند زیبا خانم را دم در دیدم. دست به کمر گرفته بود و راه میرفت، انگاری میشلید. هر چند قدم سکندری میخورد و دست به دیوار میگرفت. بعدها که علت را جویا شدم متوجه شدم زیبا خانم باردار بوده؛ لگد یک مرد پنجاه ساله حتما میتواند یک جنین را در شکم یک زن کر و لال کلهپا کند. زیبا خانم بعد از چند روز به اشاره حالیمان کرده بود که جنیناش سقط شده. توی خانهی ما؛ همین زیر پای ما. لگد احمد آقا کار خود را کرده بود. توی خانهای که من طبقه بالایش نشسته بودهام و احتمالا داشتهام با خیال راحت این سطور را مینوشتهام.
حسرت دیدن دعوای کر و لالها در من مرده است. کاش این تراژدی برای زیبا خانم جور دیگری رقم میخورد. هر جور دیگری بجز با لگد احمد آقا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر